- آن پسرتان اسمش چی بود؟
مادر شهید: اسماعیل
- تعریف کنید برای ما
مادر شهید: اسماعیل هم وقتی آمد دیدیم هی نفسش می گیره سرفه می کند گفتم مامان تو مریضی گفت نه. یک وقتا می رفتند تو باغ نمی توانست بایستد گفت باغ دم دارد.
- چند سالش بود اسماعیل؟
مادر شهید: ۵۲ سالش بود که فوت کرد
- نه آن وقت که شیمیایی شده بودند چند سالشون بود؟
مادر شهید: ۲۷ سال
- با ایشون رفته بودند فاو؟
مادر شهید: از طرف ماموریت رفته بودند اما چند بار خودش رفت تو حمله خرمشهر بود که وقتی که حمله شروع شده بود آمده بودند برگردند افتاده بود تو چاه و گفت همه داشتند می رفتند هر چی داد زدم گفتم من تو چاه هستم رفتند بعد یکی برگشت گفته بود یک صدایی تو گوش من آمد برگردیم برگشته بودند و طناب انداخته بودند و گفته بودند بنداز زیر بغلت تا بکشیمت بالا کشیدند بالا دماغش شکسته بود و خلاصه ده بیست روز تو بیمارستان صحرایی بود خرمشهر و هر چی این ور و اون ور زنگ می زدم بعد داداش بزرگش پسر بزرگم خبر داشت گفت مامان میادش طوری نیست هر جا هست.
بعد یک روز ماه رمضان بود من آمدم مسجد نمازم را خواندم و آمدم توی سالن و فرش ها را جمع کرده بودند گفتم بشورید تا خنک بشه شسته بودند من همین طور رو موزاییکها خوابیده بودم یک وقت یکی سرش بغلمه رو بالش من است و بوی اسماعیل را می دهد گفتم خدایا می ترسم چشمم را باز کنم خواب دیده باشم گفتم نه یک دفعه دست کشیدم چشم باز کردم گفتم مامان اسماعیل تویی گفت آره مامان چته چت شده است چرا اینطوری کردی گفت مامان هیچی نگو حالا همین که آمدم پهلوت خدا را شکر کن
- بعد کجا شیمیایی شدند؟
مادر شهید: دوباره که رفت فاو شیمیایی شدند چند سال بعد که رفت شیمیایی شده بود محسن هم بود
- محسن هم در فاو شهید شده بودند؟
بله دفعه آخری هر چه گفته بود محسن بیا بریم گفته تو زن داری بچه هم داری من نه زن دارم نه بچه دارم
گفت بابا گفت بابام هم خدا بزرگه بابا می گه تو عصاگیر منی می گفت خدا عصاش را بگیرد من چه کاره ام گفت تو برو گفتم مامان محسن هر کاری کردم فرمانده شان گفت بیا برو آقای شریف زاده پدر و مادرت ناراحتند گفت طوری نیست من عهد کردم با خدا که همین جا بمانم تا هر وقت که خدا صلاح می داند.
او هم که پاش از زیر زانو قطعه
- ایشان کجا جانباز شدند؟
مادر شهید: آن هم سربازی بود
- سن هاشون چطوری بود؟
مادر شهید: با این ۵ سال فرق داشت
- بزرگتر از ایشون بود؟
بله. مهاباد بود تو جنگل ها بود گفت صبح بلند شدیم سیب زمینی درست کنیم لا آتش بخوریم داشتم آتش می گیراندم نگو این جا که آتش می گیراندم بمب گذاشته بودند منفجر شد در زمان جنگ گفت یک دفعه دیدم من رفتم بالا می گفت من ندیدم که پام چطوره. ماشین که نبود یک وانتی آمد رد بشود زن های مهابادی جلوش را گرفته بودند این را برسون به یک جا. رسانده بودندشان به تهران و تهران هم زنگ زده بودند به همان پسر بزرگم که برادرت زخمی شده رفت و آمد من گفتم چی شده؟ گفت هیچی یک ذره انگشتش زخم شده و من حالا می آیم و می روم ماموریت بود یک شب من خودم خوابیده بودم خواب دیدم محسن و حسین را گذاشتند تو گونی و انگشت پاش را بریدند گفتم خاک بر سر به عالم خواب چرا انگشتت را بریدند گفت خب دیگه شد من در خواب بنا کردم گریه کردن بعد باباش گفت چیه گفتم هیچی همچین خوابی دیدم گفت بس که به حولی بس که گریه می کنی حالا هر طور خدا می خواهد همان است دیدم فرداش زنگ زدند که بیایید تهران. تهران برای چی؟ گفت بچه تان را آوردند تهران تو بیمارستان ارتش است. از طرف ارتش رفته بود دیگه برادره رفت و یک دو روز وایساد و گفته بودند این حالا حالا باید این جا باشد آن وقت رفتیم دیدیم پاش را قطع کرده بودند از زیر زانو قطع شده اون دیگه هیچی او آب آورد و روی این را سفید کرد چشمهاش هم بود از مچ گرفته بودند تا این جا چرک بود ریه هایش چرک کرده بود همین حسین آقا که پاش را قطع کردند اول برده بودند کرمانشاه دکترها گفته بودند این نمی ماند بگذارید تو سالن. بعد داداشش که رفت شب ساعت سه رسیده بود کرمانشاه گفت رفتم دیدم در را بستند این ور اون ور دیدم یک نگهبانی دم در است گفتم آقا من می خوام برم تو گفت نمیشه ملاقاتی که نیست امروز فلان گفت من می خوام برم تو تو اصفهانی منم اصفهانی می دونی که اصفهانی ها حرفشان یکیه آقا نمیشه می گذاری برام یا از همین نرده ها برم بالا آن وقت رفتم بالا و رفتم تو سالن دیدم یکی ناله می کند بعد گفت صدای من را که شنید گفت از ته دل گفت داداش تویی بیا به داد من برس من یخ کردم این جا آنوقت ریه اش چرک کرده بود دهانش گلویش چرک کرده بود فکر کرده بودند این شهید میشه و گفت داداش دکتره به زبان خودشان گفت این می میرد ببرید بگذاریدش تو سالن تا صبح خلاصه. این هم رفته بود با دکتره گفتم می کشمت فقط من می خوام برم زندان آخر ترا می کشم چرا این را گذاشتی این جا گفت خب می مرد گفت می مر
د همین جا روی تخت خودش می مرد.
- کمبود تخت داشتند؟
مادر شهید: نه تخت بود. گفته بودند این می میرد بگذاریمش تو راهرو تا صبح خلاصه یخ میزنه. دیگه صبح آمده بود دیگه آورده بودندش تهران بیمارستان ارتش بستری کردند من خودم چهل روز تو بخش مردها بودم پاییز بود من بچه هام همه کوچک این جا گذاشتم و رفتم. مرد هم تک و تنها. حسین صبح این جا بودند زنگ زدم گفتم من دو تا دوتا وعده شام را گرفتم تا شلوغ نباشه تو هم با زنت بیا دیگه صبح آمدند با زنش و بعدازظهر هم رفتند.
دیدگاهها
هیچ نظری هنوز ثبت نشده است.