🌷بسم رب الشهدا🌷
📜 #چهل_خانه_ی_آسمانی
#شهید_محسن_شریف_زاده
قسمت چهارم
مادر آهی کشید،آرام وصبورادامه داد:این قصه ی #شهید من بود.شهدا رفتندبرای ما تاما خودرابیابیم اما نیستیم.من درجواب کسانی که میگویند میخواستندنروندجنگ.میگویم اگرآنها نرفته بودندوضع روزگار ما ازاین بدتر بود که بهترنبود.وقتی به دختران بدحجاب میگویم حجاب خودرا رعایت کنید میگویند؛برید خودتان راجمع کنید.ماهم سکوت میکنیم.ازمادر #شهید پرسیدند
ازما چه انتظاری دارید مادر؟؟خیلی سریع پاسخ دادند: #حجاب؛ #ایمان و #آخرت.
ماچیزی ازشما نمیخواهیم.فرزندان من به راه خدا رفتند.خودم همیشه میگویم خدایا آخروعاقبت مارابخیرکن من چیزدیگری ازاین دنیا نمیخواهم.
مادرازخاطرات #محسن برایمان گفت.
میگفت برایم خیلی سخت است از خاطراتش بگویم.اما از کودکی اش به یاد دارم.۸ساله که بودشبها دیر وقت به خانه می آمدهرچه از اومیپرسیدم کجا میروی میگفت:من همین جاها هستم.تادیروقت درمسجدمیمانداین رابعدها باپرس وجوفهمیدم که به مسجدامام حسین علیه السلام میرفت.یک روز ازمدرسه برگشت وگفت:مادراسمم رانوشتم برای #جبهه.گفتم:تورابه #جبهه چه!!تو خودت را نمیتوانی جمع کنی آن زمان ۱۶سال داشت.ما خیلی مخالفت کردیم اما میگفت:به من بگویید برومیروم.بگویید نروهم میروم.
نویسنده:خانم فاتحی
ادامه دارد...
#شهید_محسن_شریف_زاده
دیدگاهها (۱)
ثریا نبی زاده
۲۷ آذر ۰۱ ، ۰۹:۰۷
💖💖💖💖