تکمیل خاطرات شهید محسن شریف زاده

تکمیل خاطرات شهید محسن شریف زاده

 
۱۶ سالش بود که رفت ۱۶ سال هم مفقودالاثر بود بعد از ۱۶ سال هم تو ۱۰۲۰ تایی بود یک بار من نشسته بودم شب بود تو گروه تجسس داشتند استخوانها را درمی آوردند گفتم وای الهی بمیرم برای آن پدر و مادرهایی که اینقدر نشستند استخوانها را می ریختند و پلاکها را جدا می گذاشنند آنجا. هی خودم را زدم و گفتم وای بمیرم برا پدر و مادرهاشون. یک بار پسرم گفت مامان تو دیگه اعصابت خرد شده و می خواهیم بریم یک امامزاده سر کاشان و آنجاها رفتیم و رفتیم دیدیم تمام این مرده ها را ۱۰۲۰ تا دور این شهرها می تاباند گفتم یعنی چه؟ گفتم چرا این ها را می تابانند شهدا را؟ رفتیم و برگشتنه دیدیم دوباره همینه مردم تبرک می کنند ما آمدیم و وقتی آمدیم جمعه بود شنبه نوه مان سرباز بود صبح می خواست برود به مامانش گفته بود دیشب خواب دیدم یکی از تابوت‌ها را آوردند سر کوچه ما دادند این سهمیه شما. عروسمون گفته بود که هیچی نگو بابات بیداره یک وقت گفته بود من بیدارم خیر است ان شاالله. 
فردا خانم بهداد و نرگس خانم آمدند کجا بودید آمدید این جا گفت خدا مرگم نه بچش تو جهاد بود گفت نه به جان مجتبی هیچی نیست ما سه تا نشسته بودیم داشتیم حرف می زدیم دیدیم تلفن زنگ زد من بلند شدم سلام و تعارف گفت خانم شریف زاده گفتم بله گفت فردا بچه تان را می آورند گفتم بچمون کیه؟ گفت مگه محسن شریف زاده از شما نیست؟ حالا شما باشید همین طور وایسادم نگاه می کردم همسایه مان نرگس خانم آمد گوشی را گرفت گفت حاج آقا درست صحبت کنید مادر است گفت ۱۰۲۰ تا هستند اگر بخواهیم با هر کدامشان سوال کنند (آنها براشون عادی شده) هیچی الهی برا هیچ پدر و مادری خبر بد براش نره ما هیچی نگفتیم نشستیم و زنگ زدیم به پسر بزرگم گفتم مامان یک همچین چیزیه گفت مامان مگر ما فقط محسن داریم همه دارند به دومیه زدیم او هم همین را گفت.
 امروز سه شنبه است دعای مومنون تو کوچه دکتر فروغی بود دوستم گفت بیا آنجا ساعت چهار بیا رفتیم دوستم گفت امروز چته انگار روبراه نیستی گفتم نه هیچیم نیست گفت نه نگو من تو را می شناسم نشستیم دعا خلاص شد و ختم صلوات خلاص شد و آمدیم بلند شیم گفت فردا چهارشنبه خانه فلانی است یک لبخند زدم گفتم که ببخشید من نمی توانم بیایم گفت چرا؟ حالا این معلم محسن بود گفتم که محسن را آوردند گفت بله من که میگم یک چیزیته میگویی نه من گفتم خب دیگه شده است چکار کنم هیچی نگفت و ناراحت شد و آنها هم ناراحت شدند گفتند مبارکتون باشه طوری نیست و اینها آمدیم این آقای آخرت را می شناختیش؟ این هم بیچاره خدا بیامرز مریض بود تو خونه بود آمدم در اینها را زدم سلام تعارف خانمش گفت چته؟ گفتم هیچی چیزیم نیست گفت نه تو یک چیزیته دارند بدنت می لرزه. گفتم نه چیزیم نیست و می گما حج خانم فردا می خواهند محسن را بیاورند کوچه شلوغ میشه نگذار آقای آخرت بفهمه گناه داره دیدم گریه افتاد گفت الهی بمیرم تو حالا فکر اینی؟ گفتم آخه او که رفته من حالا فکر اینم. آمدم خونه این جا که رسیدم دیدم پسر دومیه دارد مرخصی رد می کند گفتم پس دروغ بود هیچی نگفت راسته می خواهی چکار کنی؟ دوست ناراحت می شود دشمن میخندد. هیچی نگو از ما یکی که نیست. حالا میگن فردا بیایید باغ رضوان جا نیست بنیاد و اینها بگذاریم باغ رضوان جا نیست رفتیم باغ رضوان خدا نخواهد برای هیچ تنابنده ای همین طور نشسته بودیم همین طور داشتم نگاه می کردم دیدم که رییس بنیاد با این پسر بزرگم دوست بود سلام و تعارف کردند و گفت این هدیه شما گفتم من قابل هدیه نیستم دستتون درد نکنه حاج آقا گفت نه این مال شما گفتم من هدیه نمی خواهم من چه می دونستم چیه گفت بازش کنید ببینید گفتم چیه باز کنم ببینم دستتون درد نکنه بروید بدهید به کس دیگه که احتیاج داره گفت این مال شماست وقتی باز کردم دیدم یک پاره استخوان است سه چهار تا دنده بود و یک سر اندازه پرتقال. گفتم این شاخ شمشاد اینه گفت آره پسرم گفت هیچی نگویی سر و صدا نکنی مثل اینها که جیغ می زنند آبروم میره شده دیگه. گفت خانم اجرتون با امام حسین طوری نیست گفتم حج آقا نگو طوری نیست یک مادر تا بیاید یک بچه را این طور کند حالا اگر سالم هم آورده بودند این چیه به من می دهید شما. گفت همین هم خوبه این پلاک را دارند بتون می دهند از چشم به راهی درآمدید خانم بهداد که هنوز هیچی براش نیاوردند می گن شهدا خدا به داداتون برسد. این هم قصه ما خلاص.
۰ ۰ ۰ دیدگاه

دیدگاه‌ها

هیچ نظری هنوز ثبت نشده است.
ارسال نظر آزاد است، اما اگر قبلا در بیان ثبت نام کرده اید می توانید ابتدا وارد شوید.
شما میتوانید از این تگهای html استفاده کنید:
<b> یا <strong>، <em> یا <i>، <u>، <strike> یا <s>، <sup>، <sub>، <blockquote>، <code>، <pre>، <hr>، <br>، <p>، <a href="" title="">، <span style="">، <div align="">
تجدید کد امنیتی

دنبال کنندگان ۳ نفر
این وبلاگ را دنبال کنید
تبلیغات
Blog.ir بلاگ، رسانه متخصصین و اهل قلم، استفاده آسان از امکانات وبلاگ نویسی حرفه‌ای، در محیطی نوین، امن و پایدار
bayanbox.ir صندوق بیان - تجربه‌ای متفاوت در نشر و نگهداری فایل‌ها، ۳ گیگا بایت فضای پیشرفته رایگان
Bayan.ir - بیان، پیشرو در فناوری‌های فضای مجازی ایران
آخرین مطلب
پربیننده ترین مطالب
محبوب ترین مطالب
مطالب پربحث‌تر
آخرین نظرات
نویسندگان
پیوندهای روزانه
پیوندها
بایگانی