منزل شهید الله دادی
شهید الله دادی تو جبههها بودند می رفتند و می آمدند بسیجی بودند تو هجده سال بودند تقریبا. آرپیجی زن بودند تو غواصی هم بودند دو روز و دو شب رو آب می رفتند و بعد یک قرصهایی بشون می دادند که جا غذا باشد نمی توانستند چیز بخورند تو تاریک می رفتند تو نیزارها تا برسند به دشمن ها. می خواستند آرپیجی بزنند بروند آن ور آب و اینها. این طور که تعریف می کردند حج آقا خودشان می گفتند حتی یک بار آمدند مرخصی دیدند تو جیب لباسش یک قرصهای بزرگی هست پرسیده بودند ازشون گفته بودند اینها را جای غذا به ما می دهند برای این که روی آب بودیم این ها را به جای غذا به ما دادند بخوریم بعد آنجا گذشت و آرپیجی هم می زدند یک دفعه یک گلوله می خورد به مغزشان و مغزشان متلاشی می شود تو پیشانی شان و جای دیگرشون هم طوری نشده تو اسفند و پسر داییشون هم آنجا بود با خود حج آقا می رفتند و می آمدند سردارشان هم سردار استکی بود.
خدا پدر و مادر شهدا و خود شهدا را از ما راضی کند و توفیق دهد که ما راهشان را ادامه دهیم ولی ما نمی توانیم نمی شود آن طور که شهید می خواهد آن طور که آنها بودند که ما نیستیم نمی توانیم باشیم آنها چیز دیگه ای بودند شهید بودند آنها درخواستشان چیز دیگری بود فرمانده شان هم می گفتند همان شب عملیات هر شب می رفته تو صحرا و بیابانها از سنگرهایشان می رفته بیرون می گفتند می رفته راز و نیاز می کرده با خدا که شهید بشود و نماز شب می خواند. هی دنبالش می رفتند ببینند کجا می رود و اینها براشون بعد آمده بودند تعریف کرده بودند آن وقت گفته بودند این حتما شهید می شود مهدی الله دادی حتما شهید می شود فردای آن شب تو همان عملیات شهید شد عملیات بدر بود شهید شد.
آقای سعید معصوم زاده همرزم شهید الله دادی:
همه مان حدودا می شد بگویی که صد نفر بودیم پنجاه نفر بودیم هشتاد نفر بودیم من هیچ کسی را تو کسانی که چه شهید شدند چه امروز هستندشون کسی را به پاکی ایشان ندیدم. یعنی باورتون نمیشه من هیچ کسی را به پاکی ایشان ندیده بودم. شبهای جمعه موتور سیکلت بابایش را برمی داشت کمی وسیله هم برمی داشتیم و می رفتیم تکیه شهدا که آن موقع کوچک بود یک دیوار دورش بود یک در داشت نمی دانم یادتان هست یا نیست تکیه شهدای سی و خرده ای سال پیش.
ما با این موتور سیکلت می رفتیم برای دعای کمیل حالا چه در ماه رمضان اگر اصفهان بودیم می رفتیم برای دعا ایشان تمام مواد غذایی هم با خودش می آورد تا ما که آن جا هستیم اذیت نشویم یک زیرانداز می آورد یک فلاکس چای می آورد و یک کم مواد غذایی می آورد و خیلی خوبی هایی داشت. ولی حیفه ما حالا یادمان رفته شهدا را یادمان رفته اصلا برای چه شهید شدند برای دفاع از وطن بوده یا اسلام بوده هر دو یکی است جانشان را دادند بعضی دستشان را دادند بعضی پایشان را دادند ولی ما امروز همه مان خیلی زیاد فراموشکار شدیم من خانواده شهید سراغ دارم که تا چند وقت پیش اجاره نشین بودند هنوز هم هستند اصلا هم محله ای ها رفقا هیچ کس نه به آنها سر نمی زدند خیلیها طلبکار خانواده شهدا هم هستند بعضی به آنها می گویند شما بودید که این کار را کردید. خب ببخشید اگر ما این کار را نکرده بودیم صدام اصفهان را گرفته بود تا تهران همدان می رفت همه جا می رفت ابایی نداشت.
معذرت می خواهم تکیه شهدا شده مثل پارک خانمهای بدحجاب اصلا یادمان رفته اینها رفتند که ما آسوده باشیم خیلی زد شده
بسیج مسجد صاحب الزمان باب الدشت آن موقع ها یک منطقه بود شهید مصطفی کیانی مسیول بسیج آن جا بود او را ضد انقلابها با تیر زدند کشتند آقای الله دادی هم آن موقع معاون آن جا بود شبها که می رفتم کمکشان می کردم حالا من هم یاد ذهنم زیاد یاری نمی دهد بعد این همه سال غیر از این که یکی صحبتی بکند من خاطره ها یادم بیاید ولی تنها چیزی که من می توانم در مورد ایشان بگم این که ایشان خیلی پاک بود یک کتابخانه هم درست کردند کتابخانه شهید پهلوان نژاد خیلی هم آن زمان آدمی بود که دیدش باز بود یعنی اگر شما وصیت نامه اش را بخوانی حالا من که اهل وصیت نامه نبودم عددی هم نبودم که چیزی نوشته باشم. وصیت نام شاگن را من یادم است می گفتند نه از امام یک قدم عقب تر برویم نه یک قدم جلوتر.
باباش خدابیامرز می گفتند این وصیت نامه را باید کلمه به کلمه تفسیر کنند معنی اش را بگویند.
خیلی هم اهل حلال و حرام بودند یک همسایه داشتند کنارشان اقای محمود بریانیان. ایشان هم شهید شد نه سال بعد آوردنش پسر دایی پدرشون بودند.
خیلی بد شده ما الان شهدا یادمون رفته بیایید ببینیم شهدا برای چه رفتند؟ آن موقع که جنگ شد ما پانزده شانزده یا هفده سالمون بود تا آخر جنگ که ۶۳ ۶۴ بود بیست سالمون بود او که جانش را می گیرد کف دستش و می رود جنگ تا بیست سالش بشود در تکیه شهدای ما شهدایی که سی و بالاتر باشند تعدادشان کم است. جوانهای ده پانزده تا بیست و خرده ای ساله تعدادشان بیشتر است اصلا جوانی که جانش را گذاشته کف دستش و رفته برای چه رفته هدفش چه بوده؟ ما این هدفها را یادمان رفته این راهها را یادمان رفته.
شما لحظه شهادت همراهشون بودید؟
نه
از کسی شنیده اید؟ از شهدتشون کسی تعریف کرده خاطره ای دارید؟
نه راستش یادم نیست
خاطرات جبهه، با هم بودنتون را می توانید بگویید؟
خاطره تنها چیزی که یادم است یادمه شبها غذا که می آوردند غذاها خشک بودند ما روی بچگی خودمان کمی از کره ها را برمی داشتیم تا بگذاریم روی برنج و بخوریم من بش می گفتم شیخ مهدی یک دفعه دیدم نشسته دارد گریه می کند گفتم چرا داری گریه می کنی؟ گفت سعید تو دو تا کره برداشته بودی؟ گفتم آره حق یکی دیگر را برداشتی گفتم من این را برداشتم برای تو. گفت نه تو که می دانی من کره نمی خوردم تو باعث شدی یک نفر کره نخورد این حرف را که به من زد باعث شد من خیلی منقلب شوم من دیگه زیاد غذا نمی خوردم تا وقتی آن جا بودم یا تو اصفهان یا هر جایی غذای پرسنلی بود من هیچ موقع کره برنداشتم چرا گفتم شاید مدیون یکی بشم گفتم ایشان خیلی پاک بود خیلی هم حساس بود چون من خودم دارم عیب خودم را میگم من روی کره حساس نبودم می گفتم یک غذایی آوردند ما بخوریم حالا حق خودم هم نمی دانستم گفتم حالا یک غذایی آوردند ما سیر بشویم اما او معتقد بود ما نمی خوریم تا یک نفر دیگه بس برسه کسی که از هم چیز خودش می گذرد یک حقوق جزیی می دادند به اینها که می رفتند می جنگیدند من معتقدم ۸۰ درصد این هایی که می رفتند می جنگیدند این حقوق را نمی گرفتند از دفتر امام. حقوقی تعیین کرده بودند مثلاً سه هزار تومان همه نمی گرفتند می بخشیدند به خود جبهه. چطور می شد یکی خیلی مشکلات زندگی داشت آن موقع که همه مجرد بودیم مشکلات زندگی داشته خرج خانواده داشته حالا ما نمی دانیم کی چه مشکلی داشته او چنین کاری انجام می داد مثل آن پول را می گرفت ولی خدا را شکر تمام آدم های را که می شناسیم می دانم که آن پول را می بخشیدند اما امروز ما همان را یادمان رفته امروز همه مان حالا من نمی خواهم کسی را ببرم زیر سوال به حق خودمان قانع نیستیم اگر دستمان به جایی بند باشد پول را برمی داریم حق بقیه هم برمی داریم مثلاً جایی چایی می دهند یک چایی می خوریم باز یک چای دیگه هم برمی داریم می خوریم به حق خودمان قانع
نیستیم. فوتبالیست خارجی می آید ایران. خیلی لزومی ندارد ما برویم او را ببینیم صاحب هتل بگوید چقدر به من خسارت وارد شده. اگر دولت بگوید بنزین گران می شود همه صف می بندند تا باکشان را پر کنند. یا صرفه جویی در آب را قبول ندارند می گویند ما پولش را می دهیم. هر کس باید از خودش شروع کند. پریروز در اداره دارایی بودم روی دیوار دیدم نوشته اگر خواستی جامعه را تغییر دهی اول از خود شروع کن.
دیدگاهها
هیچ نظری هنوز ثبت نشده است.