شهید محمد علاقه مندان
مادر شهید: نزدیکمون چند وقت پیش که حالا تاریخش را هم به شما می گویم بستگان خیلی نزدیکمون بودند تازه آقا محمد را می بینند آن وقت این صدای خود آقا محمد است که به گوش ایشان رسیده. ایشان شب جمعه خوابش را می بینند همان موقع بلند می شوند و حرفهایی که در خواب آقا محمد به ایشان می گویند می نویسند و فردا به من زنگ زدند و خیلی خوشحال و گفتند خواب شهید را دیدیم و همه این چیزها که ایشان گفتند این جا نوشته آن چیزهایی هم که آقا محمد به ایشان گفته این جا نوشته است در خدمت همگی.
مصاحبه کننده: آن کسی که این خواب را می بیند در یک موقعیتی قرار می گیرند که در حقشان جفا می شود ولی ایشان به جای این که تلافی کنند تقوا پیشه می کنند و دو رکعت نماز می خوانند که خدا بشون صبر بدهد بعد فردا شبش این خواب ا می بینند. (مادر شهید: حالا من آن جزییات را برای شما نمی گویم). ۹۶/۹/۳
خیلی جالبه من وصیت نامه آقا محمد را نخوانده بودم الان که چند سطری را خواندم دیدم همان حرفهایی که در خواب به ایشان گفتند دقیقا چند خط اول وصیت نامه شان است. پس پیداست شهدا حی و حاضرند.
شب بود خود را سر مزار شهید محمد علاقه مندان دیدم (مزار شهید علاقه مندان نزدیک مزار حاج آقا رحیم ارباب است) همه فامیل بر سر مزار این شهید حضور داشتند مخصوصا خانم های فامیل با لباس های آراسته و پوشش چادر سر مزار شهید حضور داشتند و هر کدام تاج گل زیبایی در دست داشتند تاج گل هایی دیگری هم به طور مرتب و منظم دور تا دور مزار قرار گرفته بود (جالب است او که این خواب را دیده یک سال بعد از شهادت آقا محمد به دنیا آمده و اصلا شهید را ندیده شهید را درک نکرده) بعد از زیارت شهید همان طور که سر مزار بودم به سمت قبر حاج آقا رحیم ارباب نظر کردم متوجه شدم صدایی از درون مزار شهید با من سخن می گوید همان لحظه متوجه شدم این صدای شهید علاقه مندان است شهید را ندیدم اما صدای شهید را به صورت کاملا واضح و رسا می شنیدم ایشان خطاب به من گفتند فرض کنید ۵۰ سال از عمر مفید شما باقی مانده باشد خیلی وقت کمی است سعی کنید از زمان باقی مانده حداکثر استفاده را بکنید تقوا را فراموش نکنید. شام جمعه ۱۳۹۶/۹/۳ (همین دو سه جمله هر که بخواهد سعادتمند شود این دو سه جمله را بنویسد روبرویش بگذارد)
مادر شهید: خیلی تقوا را سفارش می کردند خودشان تقوی را رعایت می کردند و عالم بی عمل نبودند هم توصیه می کردند هم عمل می کردند. این که می گویند راست بوده رویای صادقه بوده
مامان گلم عمه جان عزیزم سن شهادت شهید محمد چند سال بود؟
مادر شهید: ۲۲ سال
در چه عملیاتی شهید شدند؟
مادر شهید: عملیات والفجر چهار من کل خاطراتم را برای آنها گفتم. کتاب تپه برهانی تکیه شهدا نحوه شهادت آقا محمد را آن جا نوشتند آقای طالقانی هم محله ای ما بودند و با ایشان هم دوست بودند در کتاب تپه برهانی نحوه شهادتشان را کامل می گویند. با شهید تورجی زاده هم ارتباط نزدیکی داشتند.
مصاحبه کننده: علاقه به شهادت داشتند؟
خیلی زیاد علاقه به شهادت داشتند می آمدند دست می گذاشتند روی شانه من و می گفتند مادر روز موعود نزدیک شده آماده شده وقتی مجروح شدند همیشه ناراحت بودند که شما راضی نبودید و گر نه من الان باید شهید شده باشم که یک سال بعدش شهید شدند فتح خرمشهر مجروح شدند بعد بهتر شدند و شهید شدند خیلی آرزو داشتند حتما هم می دانستند جسدشان آن وقت نمی آید همیشه می گفت مادر اگر کسی شهیدی داشته باشد و چیزی نگوید و صبر کند تا موقعی که شهید جسدش روی زمین است خدا می داند برای خود شهید و خانواده اش چقدر اجر و ثواب دارد به شرطی که هیچ چیز نگوید.
بچه های منافقین تو خیابان چقدر دنبال آقا محمد می گذارند که شهیدش کنند خیابان مسجد سید بودند بچه ها شب برای من می گفتند منافقین می خواستند امروز آقا محمد را شهید کنند آن وقت می خندیدند می گفتند مامان من این طوری که از دنیا نمی روم این ها نمی توانند کاری بکنند من وقتی از دنیا می روم هیچ کس جز حضرت زهرا بالای سرم نیست. حتما می دانستند که جسدشان را به این زودی نمی آورند همیشه هم می گفتند مادر آماده باش لحظه موعود نزدیک است. می گفتند مادر برای یکی از بچه های شما لباس شهادت را به اندامشان بریده شده فکر کنم آن یکی من باشم. آمادگی داشته باش.
مصاحبه کننده: چند سال مفقود بودند؟
مادر شهید: تو یازده سال بود اما روی قبرشان نوشته ده سال . همان یازده سال
مصاحبه کننده: مامان گلم مسیر شهادت مسیری نیست که یک شبه عاید مسی بشود آیا شما داشتن دوست خوب را در این راه مفید می دانید؟ که دوست آدم را برساند به شهادت؟
شما موافقید؟
بله خیلی مهم است
خودشان بیشتر روی مردم نفوذ داشتند یک خانواده ای بودند که هنوز هم که رفت و آمد دارند می گویند اگر آقا محمد نبود ما یا منافق بودیم یا حالا اعداممان کرده بودند
مامان گلم شما چند فرزند دارید؟
چهار فرزند داشتم یکیشون را تقدیم خدا کر
دم سه تا دیگه دارم خدا را شکر خدا محمد را آفریده برای خود خودش حیف بود بین ما باشد حالا سه تا دارم.
مصاحبه کننده: فرزند چندمتون بودند محمد؟
بچه اول بودند ایشان از وقتی به دنیا آمدند تا وقتی که به شهادت رسیدند یک چیز عجیب و غریبی بودند همه کارهاشون خاطره بود آن ها هم همین طور یکیشون از یکی دیگشون بهترند خدا می داند الان یک سال و نیم است من این مریضی را دارم خودشون و خانم هاشون هیچی برای من کم نگذاشتند سنگ تمام گذاشتند بعضیها می گویند وای ننه دختر نداری نه به خدا من هیچی کم ندارم عروس هام کم نگذاشتند بچه هام کم نگذاشتند این ها یکی از یکی بیشتر اما آقا محمد را خدا برای خودش افریده
مصاحبه کننده: یک چیز شاخص از شهید ندارید که برجسته باشد راهگشا باشد برای ما بگویید
یک چیزی که خیلی تاکید داشتند به من و برای همه و جوانها خیلی گوش بدهند روی نماز اول وقت تاکید داشتند روی نماز شب تاکید داشتند و رد مظالم و صله رحم. آن موقع که محمد رفت جبهه و درگیر بودند من خیلی گرفتار بودم من چهار تا بچه داشتم باباشون هم یک کم کسالت داشتند می گفتند مادر نماز شب می گفتم من صبح تا شب خیلی راه می روم خسته می شوم نمی توانم نماز شب بخوانم می گفت فردا قضایش را بخوانید اگر نمی توانی یازده رکعت بخوانی سه رکعت را قضایش را بخوانید. سفارش شد می کردن به نماز اول وقت و نماز شب. من ندیدم نماز اول وقتشان ترک شود جز یک بار که من یک لباس برای یک بچه یتیم دوخته بودم شب عید بود گفتم آقا محمد می روید مسجد؟ گفت: بله گفتم شب عید نوروز است و این که متوجه نیست که جنگ است و چه خبره. عید است و لباس نو می خواهد و چشم به راه است. یکهو گفتند چشم من می روم مسجد و برمی گردم و می برم برایش. یک دفعه دیدم رفتند و برگشتند گفتم پس چرا برگشتید؟ گفتند من نمازم را توی خانه می خوانم و بعد لباس را می برم گفتم نه مسجدتون را بروید و بعد از نماز برو این را بده به او. گفتند نه هر چه زودتر خوشحال بشود، بهتر است نماز اول وقتشان را خواندند نماز مغرب و غفیله را خواندند و نماز هست را نخواندند و لباس را برداشتند و رفتند که آن بچه یتیم چقدر خوشحال شده بود.
روی صله رحم تاکید داشتند یک بار رفتند و آمدند با علی آقا برادر کوچکترشان. گفتند امروز ۱۴ جا صله رحم رفتیم گفتم چطوری این همه جا را گفتند رفتیم در خانه هایشان احوالپرسی کردیم. کاغذ باطله برمی داشتند که اسراف نشود و خانواده ها را می دیدم که چی کم دارند چه کاری دارند چه کاری می خواهند چی لازم دارند یادداشت می کردند اگر خودشان بودند، خودشان انجام می دادند. اگر نبود به کس دیگری محول می کردند که شما این کار را انجام دهید صله رحمشان گفتار و کردار شان با هم بود فقط دعوت نمی کردند به تقوا خودشان هم رعایت می کردند. اسراف نمی کردند صرفه جویی را رعایت می کردند خیلی رعایت می کردند که اسراف نشود بسیار تأکیدشان بر نماز شب نماز اول وقت و رد مظالم. یک بار گفتند این نامه را برای من بگذارید آنجا گفتم چیه گفتند رد مظالم است من شما را در همه موارد قبول دارم دستم را بردم عقب و رفتم عقب و گفتم اینها چیه میگی گفتم شما کاری نکردید رد مظالم بدهید
فقط دعوت نمی کردند به تقوا خودشان هم رعایت می کردند خیلی تاکید می کردند که اسراف نشود تاکید روی نماز شب نماز اول وقت و رد مظالم یک روز آمدند گفتند مامان این نامه چیه رد مظالم با این که مادرم خیلی مذهبی بودند و همه چی را رعایت می کردند ما از ایشان شنیده بودیم که اگر دکمه لباس هم با نخ غصبی دوختی آن لباس نماز ندارد. آن روزی که وصیت نامه را آوردند و من تکان خوردم چند روز داشتند در مورد رد مظالم با من صحبت می کردند من به اینها که می خواهند بروند مکه می گویم رد مظالم بده می گویند مگر آدم زنده رد مظالم می دهد بعد از مردنمان می دهند گفتم نه فاتحه هم برایتان نمی خوانند کسی رد مظالم براتون نمی دهد اگر خیلی احترام بتون بگذارند تا سر قبر می آیند.
ما هر چی یاد گرفتیم از شهدا یاد گرفتیم هر چی گفتیم صدای آن ها در گوشمان است
خدا می داند چقدر از رد مظالم می گفتند آقای سلیمی به احترام شما این میوه ها را به من می دادند خوب ها را ما جمع می کردیم بدها را می دادیم به مردم حالا ببین رد مظالمش به گردن ما است. حمام که می رفتیم بیرون آبش زیاده حالا ما همه کارهام را کردیم سر پل صراط ایستادیم و همه چیز آماده آقای حمامی می آیندشان مشتری آقای سلیمی می آید و می گوید شما این میوه خوب ها را بردی و ما میوه بدها را بردیم و همان پول را دادیم یک وقت ناخواسته آدم پشت سر کسی یک فکری می کند خدا شاهده برای خودم پیش آمده یکهو به خودم می آیم می فهمم این فکر من بیخود بوده حالا به کسی هم نگفتم حالا ان شا الله براشون صدقه می دهم براشون خیرات می دهم که ان شا الله آن دنیا از من راضی باشند خیلی اتفاقها می افتند که آدم ناخواسته فکری به ذهنش می آید که نکند تهمت بوده باشد یا غی
بت یکی را بکند نمی توان که رودر رو به شان گفت ببخشید من این غیبت را کردم تازه شر می شود داستان می شود ایشان برای این کارها به رد مظالم خیلی خیلی سفارش می کردند یکی این بود یکی هم این که یک وقت هر چی من شب بیدار می شدم می دیدم آقا محمد تو اتاق بزرگه دستهاشون بالاست و دارند دعا و نیایش و چکار دارند می کنند یک روز گفتم آقا محمد شما که بی رو درواسی سن زیادی ندارید که این قدر دعا می کنید و از خدا آمرزش می خواهید چرا نمی خوابید خواب حالا برای شما نیاز است شما جوانید باید بخوابید تا بتوانید قوه(نیروی) بدنیتان را حفظ کنید گفت مادر باید این جا تلاش کرد خواب مال آن وره.
در سن بیست و دو سالگی چه بصیرتی داشتند.
بله همین طور می گفتند باید تلاش کنید. قسم می خورم ایشان یکی از ثانیه هاش هم هدر ندادند. یک تکه کاغذ برمی داشتند صبخ رویش می نوشتند چه ساعتی چه کاری تا وقت خوابیدنشان. وقت خوابیدنشان هم همین طور به مناجات و راز و نیاز بودند.
شهادتشان ایشان را حدود یازده سال بعد از شهادتشان آوردند. قبل از این که ایشان را بیاورند وقتی جسدشان را آوردند آقا جواد شهید شده بود به من نمی گفتند ازشون پرسیدم جواد شهید شده گفتند نه جواد شهید نشده رو به سعید گفتم عمه جواد شهید شده گفت عمه نه ما آمدیم این جا شما را برای فردا عصر دعوت کنیم گفتم من نمیام حال و حوصله ندارم از حاج خانم عذرخواهی کنید و بگویید من بعدا میام. بعد که سعید رفت از بچه ها پرسیدم جواد شهید شده؟ گفتند نه هیچی و گفتند یقین حالا می روید از اقازادتون می پرسید شب خدا را شاهد می گیرم پای قاب عکسی که این جاست (هیچ کدوم از عکس ها را قبول ندارم فقط این) را برداشتم گفتم آقا محمد راستش را بگو جواد کجاست؟ شب خوابشان را دیدم گفتند مادر جواد این جا پیش من است حالش هم عالیه دست های من را نگاه کن گفتم بمیرم الهی این ها چیه خرده آهن بود گفت همین ها ما را به این درجه رسانده مادر در که ندارم. خبر شهادت آقا جواد را ایشون دادند صبح بلند شدم دیدم این سه تا بچه در چه حالتی گفتم نگفتید آخر چه خبر شده گفتند هیچی یقین آقا زاده تان بهتون گفتند . گفتم بله آقا جواد شهید شده از این ناحیه هم بوده. آقا غ گفت ایشون با من رابطه خیلی مستقیم داشتند. اسلحه را گذاشته بودند این جا و دیگه پشت سر را نداشتند بله هرچی می پرسیدم می گفتند می آمد خبر می داد برای روح آقا رضا بخشی صلوات بفرستید دیگه من و همین جاریم که مادر شهیده دو ساعت دو ساعت وقت می گذاشتیم که دو ساعت من بخوابم دو ساعت ایشان خیلی حالشون بد بود هر کدوم که می خوابیدیم صدای خانم بزرگ تو گوشمون بود می گفتند محمد مادر مگر نمی گفتید شهید زنده است ما پیش شما نیستیم اما حاضر و ناظریم ببین خانم در چه حالند ما نمی خواهیم کوتاهی کنیم ولی ببین خانم در چه حالتی هستند یکهو دیدم آقا محمد آمد و گفت خدا صابر است و صابرین را دوست می دارد هر چی از سختی برای ایشان گفتیم گفتند صبر داشته باشید پس دعایشان کنید
ازدواج کرده بودند؟
نه هر جا می رفتیم خواستگاری می گفت نه و می رفت می دیدیم به ما نمی خورند خودشان پیشنهاد می دادند
با ایشان در تماس بودند با همین عکسشان تا روزی که به خاک سپردندشان. روزی که به خاک سپردندشان در اتاق دم در تنها بودم وضو داشتم گفتم نمازم را می خوانم تا وضو دارم بعد می خوابم رفتم روی تخت خوابیدم خدا را شاهد می گیرم خوابیدم مثل این که چشمم گرم شده بود نشده بود نمی دانم خواب نبودم مطمئنم خواب نبودم آقا محمد آمدند نشستند پهلویم و گفتند مادر خسته شدی گفتم آره ننه خیلی خسته شدم گفتند خب استراحت کن دستشان را گذاشتند روی پیشانی من هر وقت حرفش را می زنم احساس می کنم داغی دست آقا محمد را و دست من را گرفتند و گفتند مادر بخواب یک ذره استراحت کن مامان الان بلند می شوم می گم خواب نرفته بودم و چشمم گرم شده بود برا آخرین بازی که جسدشان را به خاک سپردند خب تا آن وقت هر چی بشون می گفتم هر چی ازشون می خواستم ایشون می آمدند جوابم را می دادند از سختی ها می گفتم
یک بار تو کوچه داشتم می رفتم فصل بهار بود باران می آمد باد عکس آقا محمد را انداخته بود روی زمین و مردم پاشون را گذاشته بودند و گل آلود شده بود یک دفعه عکسش را دیدم گفتم الهی بمیرم عکست زیر دست و پای آدم هاست و خیلی ناراحت شدم دیدم شب آمدند گفتند مادر این عکسه این من نیستم برای عکس ناراحت شدی عکسه من نبودم که ناراحت شدی. یعنی مو به مو ایشان با من همراه بودند.
مصاحبه کننده: از وقتی پیدا شدند بهمون بگید چطور بهتون خبر دادند.
مادر شهید: آن سری که آقای طالقانی بودند همه را می گفتم اما حالا به حساب مریضیم و اینها بگذارید. بعد از شهادت آقا محمد فرستادم پی آقای طالقانی گفتم بیایید این جا من کارتون دارم گفتم آقای طالقانی اگر آقا محمد الان شهید نشدند جز شهدای آینده است من مطمئنم همیشه آقا محمد در مورد شهادت می گفتند لحظه موعود نزد
یک شده و من می گم اگه ایشون هنوز شهید نشدند شهید می شوند و برای من بگویید من می خواهم بدانم و چشم به راه نباشم گفتند حاج خانم چون شما خودتان می خواهید و آمادگی اش را دارید برایتان می گویم وقتی یک شبی که روی تپه برهانی بودیم و اینها نماز شب مشغول بودند و دعا و مناجات. هر چه ما رفتیم و آمدیم دیدیم ایشان دارند نماز می خوانند و قبلشان هم یک سخنرانی برایشان کرده بودند تو تپه برهانی این سخنرانی که آقا محمد کرده بودند را نوشته. در حال نماز شب آقا محمد از دنیا می روند گفتند تو پهلوشون خورده بود آقای طالقانی گفتتند وقتی همه رفتند هیچ کس نبود من بودم و آقا محمد روی این تپه. وقتی رفتند من تک و تنها روی این تپه حالت می دانستم هم این تپه مال عراقی هاست من اسیر شده بودم هر چه به آقا محمد نگاه می کردم می دیدم مثل یک گلی که باز می شود صورت مثل یک گل بود انگار نمی ترسیدم که انگار آقا محمد زنده بود البته شهدا زنده هستند خودشان می گفتند اصلا نمی ترسیدم و صورتم را به صورتش گذاشته بودم بله آقا محمد شهید شده است از ناحیه پهلو هم شهید شده در حال نماز شب هم شهید شده.
مصاحبه کنند: ولی نتوانستند برش گردانم
مادر شهید: نه خیر دیگر نشد تا ده سال بعدش. ده سال بعد آوردندش. می گویم ایشان هر چی سفارش می کردند خودشان هم عمل می کردند. حالا بعد از یازده سالی که پیدا شدند هرروز می آمدند بعد دیر به دیر می آمدند اما جاها حساس می آمدند جاهایی که خیلی حساس بود می آمدند مخصوصا بعد از مریضی حدود دو سالی می شود که من مریضم ایشون مرتب می آمدند. یک شب نوبت شیمی درمانی بود آن وقت علی آقا آن که بعد از آقا محمد هستند گفتند من امشب را می مانم پهلوی مادر دو تا داداش با هم حرف می زدند حسین آقا می گفتند شما بروید من ایشان یکهو علی آقا گفت داداش چرا من را می خواهی از این فیض باز داری بگذار پایین گفتم اگر می خواهید به فیض برسید که وایسید اگر هم می خواهید وایسید کم من هستم می خواهم کنار تخت مادر تختم آن طرف است آن وقت علی آقا می روند در اتاق و ببین مادر مریضند دلم می خواست می دیدمتون آن وقت ایشان تا این را می گویند صبح بعد از نماز صبح گفتند مادر خوبی کاری نداری آقا محمد آن جا بودند علی آقا تو اون اتاق خوابیده بودند آقا محمد در را باز کردند گفتند علی آقا من هم دیروز تا حالا این جا بودم ها حالا می خوام برم شما هم می خواهید بروید گفته بودند بله علی آقا گفته بودند دوست دارند ایشون را ببینم بعد با یکی از دوستانش آن آقا مجید آمدند ایشون خواب آقا محمد را دیده بودند دیگه افتاد تو مریضی من دیگه ایشون همیشه حضور داشتند دم در بزرگه در حیاط آقا مجید یک از دوستهاشون وایساده بودند آقا محمد هم بودند یک درخت هم بوده که میوه داشته آقا مجید خیلی شوخند به شوخی گفته بود آقا محمد این جا وایسادی گفته بود آره گفت این چیه گفته بود این یک درخت آقا مجید به شوخی میگه نکنه از بهشت آوردی بله از بهشت آوردم برای مادرم آوردم آن وقت می گویند میدونی مادرت مریضند میگه بله می دونم مریضه از بهشت براش میوه اوردم آن وقت میگه یکی از این میوه ها را میدهید به من. آقا محمد با اکراه می گویند برای مادرم آوردم می خواهی بگیری بگیر. خیلی آدم عادی و معمولی بودند اما به او می گفتند شما که یک دیپلم بیشتر نداری چطور هر حرفی می خواهی بزنی با آیه قرآن است یا حدیث؟ چطور شد من و بابات که آدم معمولی هستیم چطور شد که شما به این درجه رسیدید.
این ها را از زبان آقا محمد دارم می گم اگر چهل روز واجباتتان را انجام دهید و محرمات را ترک کنید اصلا نمی خواهد عبادت کنید فقط واجبات را انجام دهید و محرمات را ترک کنید چهل روز می افتید در جاده اصلی. گفتم آقا محمد نکنه شما چهل روز چهل روز این کار را می کنید که این طور شدید خندید گفتم راستش را بگویید دیدم هر چه می خواهد بگوید با آیه قرآن می گفت و هر چه می خواست بگوید بسم الله می گفت و آیه رب اشرح لی صدری را می خواند
از رزق حلال باباش هم بود
باباش چادر دوز بودند چادر خانه آقای اناری که روضه می خواندند و چادر در خیابان فروغی را همه را باباش دوخت خیلی در کارشان دقیق بودند محکم کاری می کردند از هر کس می دانست دستش خالیه پول نمی گرفت روی حلال و حرام کارشون خیلی تاکید داشتند کارشان هم به نحو احسن انجام می دادند. ایشون این خصلت خوب را داشتند که خیلی خوب نان حلال و ... یکی این هم که به بچه های یتیم خیلی دوست داشتند خدمت کنند من بچه های خواهرم. خواهر ۲۷ سالشون بوده سر زا رفتند ۵ تا بچه گذاشتند بابا آسون هم یک سالشون بوده ۱۸ سالشون بوده منانژیت گرفته بودند بچه های خواهر شوهرم هم بودند چهار تا بچه های خودم هم بودند این ها را من باید اداره می کردم لباس می دوختند خیاطی هم می کردم خانم علوی هم گلدوزی می کردند راه به راه خیاطی و گلدوزی این را ببر صدیق خانم گلدوزیش کنه. من پانزده سالم بوده ازدواج کردم شانزده
ساله بودم که آقا محمد به دنیا آمدند از آن موقع تا حالا در خدمت بچه ها چی یتیم بودم برای بچه های داداشم یک لباس دوخته بودم برای آقا محمد سعید گفتم برای من؟ آقا محمد جلدی لباس خودش را داد به سعید گفتم سعید این مال توست بگیر و لباس را داد به سعید خیلی مفید بودند که کسی را ناراحت نکنند خودم هم همین طور بودم اگر کسی مشکلی داشته باشد سعی می کنم مشکلش را حل کنم ما آدمهای معمولی بودیم هم خودم هم پدرش.
دیدگاهها
هیچ نظری هنوز ثبت نشده است.