شهید رضا بخشی
پسرم یک بچه داشت می خواستیم با هم باشیم که بچه نه از مادرش جدا شود نه از ما. پسرم فقط نوشته بود تحت تربیت خانوادگی بزرگ شود.
پدر حسن آقا تا شنیده بود دو دستش را روی چشمش گذاشته بود نمی توانست حرف بزند از موج انفجار این طور شده بود فقط زنگ و ساعت را می توانست بگوید. خلاصه رفتیم خونه شان برای مهربرون. همان آقایی که برای رضایمان آمد از سپاه همان آمد صیغه عقد را خواند حسن آقا خودش مهر را گرفت و گفت نمی خواهم زیر نظر بنیاد باشی. دختر کوچکم در خانه بود گفتم مامان من یک دقیقه می روم کوچه و برمی گردم.
مادر عرسمون هم گفت شنیده بودیم پسر را بگذارند جای پسر اما ندیده بودیم عروسشان را شوهر بدهند. گفتم حالا ببین.
عقدشان را کردند. جهیزیه اش خانه ما بود همه را شسته بودم مثل دخترهای خودم وسایلش را دست نزده بود فقط یخچالش را زده بود توی برق در اتاق. همه می گفتند حاج خانم چه دلی دارد اما آقاش یک کم که وسایل را جابجا کرد کمرش تا شد و آمد توی ایوان نشست.
بچه خواهر حسن آقا هم شهید شد برادر داماد و پسر خواهرش آمدند جهیزیه را بردند.
قرار شد شب با فامیل های عروس برویم مهمانی اما آنها نیامدند به ما بگویند خودشان رفته بودند.
ما همیشه عصرها با عروس و نوه مان می رفتیم تکیه شهدا آن روز عصر هم رفتیم دنبال نوه مان تا برویم آنجا. رفتیم و آمدیم و بچه را دادیم دستشان. داماد گفت شما شب نبودید الان بیایید در خدمت باشیم.
تا الان خدا را شکر رابطه مان خوب بوده نوه مان با دختر خاله اش ازدواج کرد.
ما هر جا رفتیم منزل شهید دوستی، منزل شهید خدمت کن و منزل شهید علاقه مندان تاکید می کردند که حتما بروید منزل شهید رضا بخشی را. شما فکر می کنید چه ویژگی اخلاقی ایشان را این قدر برجسته کرده که محبوب دل اهالی محل شدند؟
شهید اسمش رویش است شهادت بهترین عمل است کسی که عاشق شده بود می گوید خودم می روم انجام می دهم شما دوست دارید بیایید انجام دهید.
شوهر خواهرش شهید شده بود خودش هم می رفت جبهه دوشنبه و پنج شنبه روزه می گرفتند خدمت کن ایستاده بود نماز هر چه رضا می گفت خدمت کن حالا بیا نونت را بخور حالا اذان را می گویند محل نمی گذاشت. می گفت نه به آدمها که پا روی مهر مسجد می گذارند و برنمی دارند بگذارند سر جایش نه به تو که نمی آیی غذا بخوری و نماز را ول نمی کنی.
شوهر خواهرش مرده بود و می خواست برود جبهه تا پای ماشین هم رفته بود رضای ما کشیده بودش پایین و گفته بود واجب است که تو الان پیش اینها باشی دو تا بچه داشت خواهرش. گفت آقا رضا ببین چه چیزی می بینی که مرا حالا از ماشین کشیدی پایین می گفت چرا مرا از ماشین پایین می کشی.
همین دوستش تعریف می کرد می گفت نمی دانم ساعت چند بود یکخرده نان خشک شده آوردند گفت امشب دیگر باید همین نان خشکیده ها را بخوریم همه شان می رفتند مسجد البلال و روزه می گرفتند. عاشق شهادت بودند.
همین جا نوار حضرت ابوالفضل می گذاشتند و سینه می زدند و می گفتند شهادت شهادت.
دیدگاهها
هیچ نظری هنوز ثبت نشده است.