شهید احمد میرسعیدی

شهید احمد میرسعیدی

 
منزل شهید احمد میرسعیدی
- هرچه می توانید برایمان صحبت کنید زیاد اذیتتان نمی کنیم
مادر شهید: سلامت باشید نمی دانم از کجا بگم
- از اول اولش بگید
از چیش بگم 
از وقتی احمد آقا را خدا به شما داد بگید
بسم الله الرحمن الرحیم
از آن وقت که خدا احمد را به من داد بچم تا نداشت یعنی همه شهدا تا نداشتند مال خدا بودند که رفتند. یک کارهایی می کرد که من تعجب می کردم می گفتم چرا این جوریه مثلا امیدی به دنیا ندارد اصلا مثلاً می گفتم یک چیزی بخر یک لباسی بخر می گفت که ببین من اصلا زنده ام که اینها را بپوشم هر چه می گفتم مامان برو یک کفشی یک چیزی بخر می گفت ببین من اصلا هستم که اینها را بپوشم از بین برود و اینها. همان هم شد هیچی نخرید تا شهید شد.
چند سالش بود که شهید شد؟ 
مادر شهید: ۲۱ سالش بود دیگه خوبی اش را که هر چی بگم کم گفتم از خوبیش دیگه همین اخلاق خوب کامل. می گما این خاله اش هم جای مادرش خیلی خوب بود یک کم از خاله بپرسید از خوبی اش.
- چند تا بچه دارید مادر؟ یادمون رفت ازتون بپرسیم چند تا پسر چند تا دختر؟
مادر شهید: یک دختر دارم و یک پسر همین. دو تا پسر داشتم یکی شهید شد الان یک پسر دارم و یک عروس این هم عروسمه. دیگه نمی دانم. این قدر گفتم از آن موقعی که این شهید شده الان هم انگار خالم حال نیست.
- از خالشون می پرسم حاج خانم از اخلاق احمد آقا بگید.
خاله شهید: اخلاقشون که خیلی خوب بود این جا را داشتند می ساختند ساختمان می کردند هی می آمد این طرف دختر ما هم خیلی می خواستتند خیلی می آمد این جا. این جا را می ساختند این جا جوی  بود خراب می کردند و این جا را می ساختند شبانه روز این جا بودند.
مادر شهید: این جا را خودش ساخت
خاله شهید: این خانه را ساختند نیمه کاره بود دیگر عمرشان کفاف نداد شهید شد 
مادر شهید: دختر خاله اش را می می خواست دختر این خاله را
خاله شهید: بله دختر من را می خواست این جا را داشتند می ساختند خیلی اخلاق خوب و مردم دار. هر چی می گفتیم می گفت باشه میرم می گیرم می گفت: چه کار دارید؟ چه می خواهید؟ سبزی می خواهید چیز می خواهید یک مقدارش را رویمان نمی شد بگوییم یک مقدارش هم می گرفتند می آمدند اخلاق دار و مردم دار .
مادر شهید: خیلی دخترشون را می خواست اما نشد خیلی زحمت کشیدند آب می آوردند الهی که جایشان خوب باشد جاشون خوبه خواهربزرگشون فخری خانم باید بیایند تعریف کنند ما که از همه لحاظی این جا داشتند ساختمان می کردند 
- شما بزرگتر از احمد آقا بودید؟ 
خواهر شهید: سه سال تفاوت سنی داشتیم از نظر اخلاقی خیلی خوب بودند برای همه فامیل برای غریبه ها هم خیلی خوب بودند کلا می خواستند برای همه خدمت کنند کلا خیلی دل رحم بودند خیلی محبتی بودند همیشه دور از حالا می آمدند خانه ما می گفتند خواهر کاری دارید چیزی می خواهید برم برایتان بگیرم گفتم نه خواهر چیزی نمی خواهم کاری ندارم. برای مادربزرگ ها برای پدربزرگ ها برای همه می خواستند خدمت کنند فامیل و غریبه و همه می خواستند خدمت کنند.
- چند سالشون بود که رفتند جبهه؟
خواهر شهید: والا دیپلمشان را که گرفتند رفتند نوشتند برای سربازی. هر چی گفتم آجی حالا یک کمی صبر کن حالا جنگه یک کمی صبر کن گفتند نه باید برم آخر باید این وظیفه را انجام بدهم. چه حالا برم چه بعد. خیلی عجله کرد دیگه آموزشی‌شان را بردند تهران. بعد هم که آموزشی‌شان تمام شد تهران بردندشان جبهه. دیگه اصلا به جایی نخورد اول جنگ بود فقط دو دفعه زنگ زدند بعد که آموزشی بردند دو دفعه تلفنی حرف زدیم و گفتند مثل باران دارد این جا بمب می آید اصلا همین شد فقط. نه به جایی نخورد اصلا اول بیت المقدس بود 
آن هفته سالگردشان بود
دیگه تا رفتند خمپاره ترکش خورد توی رونشون و دیگه برده بودندشان اول بیمارستان اهواز ما هم نمی دانستیم بعد از آن جا منتقلشون کرده بودند بیمارستان مشهد. دیگه مشهد آنجا به ما خبر دادند تلفن زدند و گفتند زخمی شدند دیگه آن روز هم مامانم اینها هم اسم نوشته بودند برای حج واجب امروز که به ما خبر دادند جمعه هم بود اینها هم فردا صبح می خواستند بروند آزمایش خون بدهند با پدرم دیگه نمی توانستند جلدی بروند مشهد. شوهر من سریع رفتند مشهد تو بیمارستان و می گفتند راهم هم نمی دادند با سختی می رفتم دیگه بمیرم ترکش می خورد تو رونشون و دیگه درد شدید داشتند خیلی. همین جور می گفتند به من آب بده چون بد بوده می گفتند فقط من هی دستمال تر می کردم می مالیدند به لبشون و هی می نالیدند خونریزی شدید داشتند دیگه این پا را بسته بودند الهی بمیرم می گفت به وزنه بسته بودند و روی تخت این هم همین طور ناله می کرد از شدت درد و چون اول جنگ بود بش نرسیدند و اگر آورده بودنش همین اصفهان بش رسیده بودند هر شهیدی را مثلا برده بودند تو شهر خودش باز هم بهتر بش می رسیدند بردندش دو جا دور هم بود از ما. ما هم خبر نداشتیم دیر فهمیدیم دیگه بمیرم به یک هفته اصلا طول نکشید 
مادر شهید: می 
 
آوردند و تو راهرو و تو صحتش همین طور زخمی چیده بودند خون آلود. دیگه من از بچه خودم حواسم پرت شد بقیه را می دیدم. تو بیمارستان مشهد یک بود نه دست داشت نه پا داشت مثل بلونی به من می گفتند بیا این را ببین
خواهر شهید: مادر من یک هفته آن جا بودند این ها هم تا آزمایش خود را دادند سریع رفتند و خدا بیامرز آن خالم بودند خواهرم هم مشهد بودند با شوهرش و اینها سال ۶۱ شهید شد دیگه سریع رفتند اینها تا رسیده بودند مشهد فقط رفته بودند اثاثشان را گذاشته بودند یک جا و رفته بودند بیمارستان او تا حج آقا من را دیده بود دست گردنش انداخته بود و چشم به راه بود فقط چشم به راه این پدر و مادر این ها را دیده بود دیگه تمام کرده بود همان موقع تمام کرده بود چشم به راه این ها بود 
مادر شهید: ما را از اتاق بیرون کردند و دورش ریختند بعد دیدیم تمام کرد اصلا رنگش مثل زردچوبه شده بود بمیرم خونش پاشیده بود به تاق.
خواهر شهید: از خونریزی تلف شد بی خونی نرسیدند بش اگر رسیده بودند این قدر زیاد بودند مجروح آقام می گفت تو راهروها پر مجروح پر مجروح دوستش فهمیده بود رفته بود مشهد بالا سرش او هم آمد برای ما تعریف کرد که زوری می گذاشتند برم پهلویش بمیرم دور از حالا بستنی می خواسته بس که خونریزی داشته عطش داشته براش بد بوده آخرش از بی خونی تلف شد 
- اگر خاطره ای ازش دارید تعریف کنید.
خواهر شهید: خاطره چی از جلوتر؟ بمیرم ایشان کلاس پنجم بودند پنجم دبستان خیلی فعال بودند حج آقا کشاورز بودند آن وقت ما. کشاورزی هم خیلی خدمت می کرد برای حج آقا می گوید یک روز صبح زود که داشته بود می رفته بود کنار خیابون یک موتوری بش می زند ساعت ۷ صبح بوده یک موتوری بش می زند و خلاصه کاش می‌ره لا اسپک ها موتور این هم تنها بوده هیچ کس هم نبوده جاده خلوت بوده اول صبح بوده آن وقت یک جو هم بوده می خواسته ببردش زیر پل و فرار کند حالا این موتوری هم مال همان محله مان بوده بعد فهمیدیم دیگه یک نفر دیگه هم می رسد و خدا عمرش بدهد ماشین می گیرد و می بردش بیمارستان و در یکی از خانه ها را می زند آن محله ما را می شناختند و گفته بوده پسر آقای میرسعیدی را موتور بش زده و دارند می برندش بیمارستان و شما بروید به خانواده اش خبر بدهید آن روز هم فقط تو خونه بودم مامانم هم رفته بودند دکتر دیگه خلاصه آمده بودند در خونه من تنها بودند به من گفتند که یک همچین اتفاقی افتادس دیگه خونه عمویم و اینها این طرف و آن طرفمون بود دویدم این طرف و آن طرف کسی هست خبر بدهم دیدم یکی از فامیلامون هستند و دیگه خلاصه رفتیم همان جا این اتفاق افتاده بود در همون خونه و ازشون سوال کردیم گفتند بله دیگه خلاصه ما این بیمارستان برو آن بیمارستان برو دیگه آن روزها هم مثل الان همه موبایل نداشتند که هیچی بیمارستان با مردم ده خبر دادیم تا این که فهمیدیم بردندش کاشانی دیگه آن روز ما باورمان نمی آمد که این برگردد دور از جانش مثل دیوانه ها بود یک کارهایی می کرد هر کس می آمد دیدن حج آقا سر جیب هاشون می رفت و ما گریه مان می گرفت دیگه رفتیم این بیمارستان حافظ دم شکرشکن ایشان را دیگه خدا برگرداندش آن روز. دیگر ما باورمان نمی‌آمد که ادامه درس بتواند بدهد بازم هر سال آن سال هم قبول شد پنجمش را با این تصادف باز هم قبول شد و ادامه درس داد تا دیپلم. دیپلمش را گرفت و تا دیپلمش را گرفت رفت دنبال خدمتش و به این مقام رسید.
- نکته ای هست مادر بخواهید به ما بگویید. هرچه دوست دارید.
مادر شهید: خیلی ازتون ممنونم این کارهای ثواب را می کنید مقام دارید من از شما خیلی ممنونم.
- وصیت نامه نداشتند پسرشان؟ 
مادر شهید: چرا داشت بنیاد هست ولی خودمان نداریم هی گرفتند هر چه داشته سی چهل ساله هر چی داشتیم دادیم دانشگاه. گفتند می بریم و می آوریم دیگر نیاوردند بردند از بنیاد شهید آمدند گرفتند نامه هایش را چیزاش را و دیگر نیاوردند ما گفتیم پس بیاورید برای ما نداریم ها.
- متن وصیت نامه شان را بالاخره خودتان مطالعه کردید چه نکته ای در آن ذکر کرده بودند 
خواهر شهید: نمی دانم یادم نیست زیاد 
- این که توصیه خاصی داشته باشند به مردم به امت. معمولا هم شهدا توصیه خاصی به مردم دارند چیزی از آن یادتان نیست برای ما بگویید.
خواهر شهید: می گم اول ها از ما گرفتند نداریم که بیاریم بخوانیم.
۰ ۰ ۰ دیدگاه

دیدگاه‌ها

هیچ نظری هنوز ثبت نشده است.
ارسال نظر آزاد است، اما اگر قبلا در بیان ثبت نام کرده اید می توانید ابتدا وارد شوید.
شما میتوانید از این تگهای html استفاده کنید:
<b> یا <strong>، <em> یا <i>، <u>، <strike> یا <s>، <sup>، <sub>، <blockquote>، <code>، <pre>، <hr>، <br>، <p>، <a href="" title="">، <span style="">، <div align="">
تجدید کد امنیتی

دنبال کنندگان ۳ نفر
این وبلاگ را دنبال کنید
تبلیغات
Blog.ir بلاگ، رسانه متخصصین و اهل قلم، استفاده آسان از امکانات وبلاگ نویسی حرفه‌ای، در محیطی نوین، امن و پایدار
bayanbox.ir صندوق بیان - تجربه‌ای متفاوت در نشر و نگهداری فایل‌ها، ۳ گیگا بایت فضای پیشرفته رایگان
Bayan.ir - بیان، پیشرو در فناوری‌های فضای مجازی ایران
آخرین مطلب
پربیننده ترین مطالب
محبوب ترین مطالب
مطالب پربحث‌تر
آخرین نظرات
نویسندگان
پیوندهای روزانه
پیوندها
بایگانی