گفتگوی ما با مادر شهید حجاریان
پدرش همیشه نماز شبشون ترک نمی شد موقعی که من داشتم بچه را شیر می دادم او جلوی من نماز شب می خواند زیارت عاشورا می خواند. بعضیها هم می گویند چطور شد؟ بیشتر برای این که شوهرم نان حلال می آورد در خانه. آن سال ها که کوچک بود سه سالش بود تازه راه افتاده بود خبردار می ایستاد نماز می خواند. بابایش هیئتی بودند از همان وقت تا وقتی که بزرگ شد و از جبهه آمده بود اصفهان و هنوز همان طور خبردار می ایستاد نماز بخواند. به بابایش گفتم این یعنی چه؟ چرا این همیشه از همان وقتی که کوچک بود تا الان این طوری می ایستد نماز می خواند باباش سرش را تکان داد گفت نمی دونی؟ گفتم نه گفت من و شما هنوز نفهمیدیم با کی داریم حرف می زنیم این از کوچکی فهمیده با کی داره حرف میزنه. می گفتم خوش به سعاد تو بچه که این قدر خالص بودی . پیش نماز خونه ما حسن بود.
عروسی دخترم بود نزدیک خانه ما بود عروس عمویش شده بود خانه شان یک قدم فاصله داشت با خانه ما. از خانه مان عروس را بردند آن جا همه رفته بودیم دم اذان بود تا آمدند یک کم پذیرایی کنند اذان شد اما من یک لحظه دیدم که حسن نیست بابا حسن نیستش. از این بچه ها نبود که برود تو کوچه ها گفتم حتما توی کوچه با بچه هاست. دلواپس شدم بگذار بروم یک سری به خانه بزنم نکند نیامده دنبالمون. وقتی رفتم خانه دیدم دارد نماز می خواند. ده دوازده سالش بود. شام را که دادند ما آمدیم خانه نماز خواندیم خانه آنها کوچک بود جا نبود.
عروسی بود عزا بود این وقت(غروب) که می شد وضو می گرفت می ایستاد نماز می خواند.
دوازده سیزده چهارده سالش بود می رفت پیش دایی دامادمان عملگی روزها بلند بود من نرفته بودم مدرسه ما تعطیل بودیم مثل این جا ایوان داشتیم اسباب سماور را بردم توی ایوان تا چایی بخوریم اذان را که می گفت آبجوش می خوردیم می ایستادیم نماز شام نمی خورددیم اصرار می کردم می گفتم ننه وایسا آبجوش بخور هم زدم بعد نماز بخوان می گفت مامان این مسجد است شما تا آبجوشتان را بخورید من رفتم مسجد و آمدم پشت خانه ما مسجد بود مسجد رحیم خوان. می رفت نمازش را می خواند و می آمد روزه اش را باز می کرد. اذان شده بود امید بودم می گفتم نرو وگرنه پیش از اذان خودش را از چنگ ما درمی آورد. باباش می گفت اذیت می شود تو گرما می رود سرکار می خواهد برود به او آبجوش بده قبول نمی کرد. این قدر به نماز اهمیت می داد.
وقتی سه سال و نیمش بود مادرم از مکه آمده بود یک جایی در خانه ها بود که به آن پس اتاق می گفتیم حالت انباری داشت بچه ها رفته بودند در پس اتاق ضبط صوت مادرم را برداشته بودند و گفته بودند بیایید هر کدام یکی یک شعر بخوانیم همه بچه ها بچه های خواهرم و بچه های برادرم و همه یکی یک شعر خواندند همه شعرها از رادیو و تلویزیون. حسن گفته بود علی ای همای رحمت تو چه آیتی خدا را و شعر را تا آخرش خوانده بود. بعد گفته بود بچه ها می خواهید برایتان روضه بخوانم؟ جینب جان نبودی در کربلا ببینی حسینت را چه کردند حسینت را در کربلا سر بریدند و بدنش را به خاک و خون کشیدند. حسن که شهید شد شاید سی چهل روز بود که مراسم برایش گرفته بودیم مادرم می گفت ننه ناشکری نکن بیا یک نوار از بچه ات دارم بگذارم این بچه از کوچکی حسینی بوده. مادرم این نوار را اتفاقی می گذارد و دیده بچه ها شعر می خوانند ذوق کرده گفته بگذار ببینم حسن چه شعری می خواند.
هر جا می رفتیم مهمانی خانه دوست آشنا عادت داشت با دست غذا بخورد. یک دوست داشتیم وضعشان خیلی خوب نبود می گفت حسن آقا حسینی است تو را به خدا این دفعه که از جبهه آمد ناهار بیارش خانه ما. گفتم اگر بیاید همه جا نمی رود. گفت تو را به خدا. وقتی حسن از جبهه آمد گفتم قربونت برم ننه احترام خانم دعوت کرده برویم اونجا وضعشان خوب نیست نرویم فکر می کنند به خاطر این که وضعشان بد است نرفتیم می دانستند که باباش گفته یک رقم غذا باید بپزی چون به شما گفته اگر نگفته بود یکیش را می خوریم. سفره را که انداختند گفت مامان خدا این دست ها را داده باش غذا بخوری مادر این پنجه ها یک موادی به بدن می دهد که خدا می داند. من می گفتم این ها را برای چی میگه. وقتی حسن شهید شده بود قرائتی رفته بودم رستوران دیدم همه دارند من را نگاه می کنند زن و مرد. دیدم برای اینکه دارم با دست غذا می خورم گفت سرم را بالا کردم گفتم خواهرا بردرا اگر شما نمی داند که این قاشق ها را با چی شستند من می دونم که دستهام را صابونی کردم دارم غذا می خورم که مواد نمی دونم چی هم به بدنم برسد چطور ما نفهمیدیم این را.
حسن آقا وقتی از مدرسه می آمد می رفت توی آشپزخانه. من 30 تا شاگرد داشتم باباش هم قلبش درد می کرد تو خونه بود. ظرف ها را می شست برای ناهار یک چیزی آماده کرده بودم یا کباب شامی گذاشته بودم درش را گذاشته بودم یا کوکو گذاشته بودم یا ماهی هر سه را بلد بود می رفت درست می کرد یکهو می دیدم می زند به
در می گفت مادر می گفتم جانم می گفت بیایید ناهار بخورید تا بابا صداش در نیامده گفتم من هنوز هیچ کاری نکردم می گفت شما بیایید سفره را جلوی باباش پهن کرده بود کوکو را درست کرده بود سبزی خوردن و ماست را گذاشته بود بیا بخور و برو که نگوید شاگرد داشتی ناهار درست نکردی دخترم گوشش بدهکار اینها که نبود می رفت رادیو را روشن می کرد تا می آمد می دید رادیو روشن است می رفت برق را درمی آورد وقتی می دیدم برق رفت می گفتم بچه ها بروید هر کدام مشکلی داشتند می گفتم رویش را بیندازید فردا بعد دیدم فردا همان ساعت برق رفت به بچه ها نگفتم رفتم بیرون دیدم فیوز را درآمده. گفتم بچه ها کی فیوز را درآورده؟ دخترم گفت: حسن آقاتون. گفتم حسن کی گفت این فیوز را دربیاوری هیچی نگفت. تو نمی گویی من این همه شاگرد دارم شاگردهام بیکار می شوند باز هیچی نگفت خب است خجالت نمی کشی این کارها را می کنی دیگه چیزی نگفتم و رفتم حسن گفت مامان شما باید به اینها بگی خونه ای که تویش ساز و لهو و لعب باشد تا هفتاد تا خونه اون طرف تر ملائکه رد نمی شوند و رفت از ایوان پرید تو حیاط و رفت تو مسجد. گفتم دختر چرا این قدر بدن این بچه را می لرزانی؟ میگه رادیو را روشن نکن خب روشن نکن. دوره شاه بود تلویزیون یک برنامه داشت به نام تلخ و شیرین که مستهجن بود بچه های یادم و دخترهایم می خواستند این برنامه را ببینند حسن آقا نمی گذاشت می گفت کسی حق ندارد ببیند کسی حق ندارد پای تلویزیون بنشیند نمی گذاشت رادیو را روشن کنند می گفت باید اذان در خانه خوانده شود می گفت این را بابا گرفته برای اذان چرا ساز و لهو لعب با آن گوش می دهید. من آن روزها دعوایش می کردم می گفتم چرا نمی گذاری شاگردهایم به کارهایشان برسند. همه بچه ها را جمع می کرد به آنها چیز یاد می داد و به آنها کاغذ می داد حل کنند وقتی شاه می خواست برود خیلی فعالیت می کرد شبها خودمان هم می رفتیم تظاهرات. شعار می دادیم بچه ها تایر آتش می زدند آنها تیر می زدند اینها کوکتل مولوتوف به آنها پرتاب می کردند. یک روز با دختر یادم رفتیم دم چهار سوق خیابان طالقانی خرید کنیم دم طالقانی که رسیدیم دیدیم سه تا خاور اولی سربازند با تفنگ و دومی زنها لخت و عریان و سومی هم سربازها با تفنگ و اینها دارند می زنند و می رقصند و می گویند بگو جاوید شاه. ما اینها را آن زمان می دیدیم مطرب می آوردند در عروسیهایشان برقصند زنها با شرت و کرست می رقصیدند دور این خونه و هر دفعه سرشان را می گذاشتند تو دل یکی این مردها و مردها هم بیست تومان پنجاه تومان به اینها می دادند. ایستاده بودیم همین که می خواستیم این را بگویم وای وای اینها را ببین به دختر یادم داشتم می گفتم دیدم یکی دستش را بالا برد و گفت بگو مرگ بر شاه و تمام سربازها دنبالش گذاشتند وقتی خواست فرار کند دیدم حسن است تا آمدم بگویم وای خاک بر سرم بچه ام را دختر یادم دم دهانم را گذاشت گفت زن عمو هیچی نگو حالا خودت را می گیرند می گویند بچه ات را تحویل بده او فرار می کند گفتم ننه حالا می رسند بش تیرش می زنند برگشتیم گریه کنان در خانه. بابایش گفت چی شده گفتیم هیچی سربازا آنجا بودند و حسن آمد این را گفت و سربازها گذاشتند دنبال حسن تا ساعت ده شب گریه می کردم و زار می زدم می گفتم آیا بچه ام را چکار کردند ده شب که آمد کمی دستش خونی بود و دکمه جلوی لباسش پاره شده بود خدا مرگم چیکارت کردند؟ گفت من را؟ گفتم بله دیدم گفتی مرگ بر شاه گذاشتند دنبالت گفت بگذارند هیچ کاری نمی توانند بکنند خدا با ماست. رفتم تو کوچه شهید خلفه سلطانی و آن روزها تازه خلیفه سلطانی را شهید کرده بودند می خواستند ترورش کنند حسن شب ها خودش می رفت و به ما هیچی نگفت پسرش بزرگ شده الان یک دفعه گفته خانه شهید حسن حجاریان کجاست من می خواهم مادر شهید را ببینم. باباجونم از آن روز تا حالا این قدر تعریف از بابام می کرده آن وقت که بابام را می خواستند بکشند حسن حجاریان شب تا صبح نگهبانی می داده روی پشت بام ببین چند سال گذشته بود که هنوز حسنم را نیاورده بودند که آمد حالا شش سال است که حسنم را آوردند این پسر آمد به یکی گفته بود بیاوردش آمد. گفت رفتم تو کوچه خلیفه سلطانی و از تیر رفتم بالا اما مامان پشت بام به پشت بام رفتیم مسجد سید می دونی چهار راه وفایی چکار کردند؟ این قدر جوان هامون را کشتند ما با دوستان جنازه ها را کشیدیم تو جوی و می رفتیم می گذاشتیم خونه مش رحمت گفتم خدا مرگم بدهد جنازه ها بچه ها مردم را بردید؟ گفت مامان چرا ناراحت میشی؟ اگر ما این کار را نمی کردیم پول گلوله ها را تا از خانواده ها نمی گرفتند جنازه ها را نمی دادند دیدم راست می گوید ومی رفتند هر جا دلشان می خواست خاک می کردند گفتم خانواده هاشون؟ گفت پس برای چی این قدر دیر کردم رفتیم دم در خانه شهدا و به خانواده هاشون اطلاع دادیم که جنازه بچه هاشون کجاست. این مال وقتی است که شاه داشت می رفت می خواستند آنها ما
را بکوبند خدا را شکر ما آنها را کوباندیم.
یک روز هم می خواستیم برویم خانه مادرم همان موقع بیرون کردن شاه بود گفت مامان من می خواهم بروم جایی مهمونی باباش گفت می خواهیم برویم خونه مادربزرگت گفت اگر من بخواهم بروم خونه مادربزرگم خودم می آیم جایی کار دارم باباش گفت ... گفتم هیچی نگو مگر بچه است خب خودش می آید تا این را گفتم باباش قبول کرد خانه مادرم خیابان ملک بود دم چهارراه شکرشکن که رسیدیم تابلو بزرگ زده بودند کارگران مشغول کارند بابایش هم مریض بود یک فولکس هم داشتیم گفت محمد برو تابلو را بزن آن طرف تا من رد شدم تابلو را بگذار سر جایش تا رفتیم آن طرف دیدم حسن در بانک ایستاده و عکس شاه که بزرگ بود را می زند به نرده در بانک و خرد کرد و کاغذش را جرجر کرد و ریخت آنجا باباش گفت ببین این خودش را آخر به کشتن می دهد گفتم هیچکدام هیچی نگویید اگر می خواست بگوید می گفت من می خواهم بروم همچین کاری را بکنم و هیچی به شما نگفت گفت شما بروید من جایی کار دارم شما بروید من بعد می آیم ببینید برای این بود وای من اصلا یکهو اونجا خشکمون زد که این گفت شما بروید من جایی کار دارم که ما ندونیم چه کار می خواهد بکند.
بعد از شهادتش هر کس هر چی گفت ما نمی دانستیم در این مسجد رحیم خان و زیر بازارچه هر پیرزنی چیز می خریده ساکش را می گرفته می برده دم خانه اش. یک حاج آقایی بود به نام ثقةالاسلام که اسم کوچه را هم به همین نام گذاشتند می گفت در کوچه نارون خیابان طالقانی خانه حاج آقا دو تا 20 لیتری نفت را می گیرد می برد در خانه و صدا می زد یا الله از دم در خانه تا آشپزخانه که این دو تا دبه را ببرد توی آشپزخانه همان جا که مصرف می کنند هر چی می گفتم من می برم می گفت نه. این مال بعد بود که من فهمیدم.
شب که می خواست برود حمله دعا کمیل داشتند دعا کمیل که تمام شد حسن آقا غش می کند و هوشش می آورند دوستش می گوید حسن آقا چرا ناراحتی؟ می گوید برای مامانم ناراحتم اگر من شهید بشوم مامانم چکار می کند اگر من شهید شدم مامانم چکار می کند اگر تو با من شهید شدی هیچی اما اگر شهید نشدی برو به مادرم بگو یک نوار برایت گذاشتم گوش کن 33 سال و چهار ماه است یارم این نوار بچه ام است اول سوره والعصر را می خواند مادرها که گریه می کردند دستم را می گذاشتم روی قلبشان و سوره والعصر را می خوانده و گفته من به میل و آگاهی خود هدفم را یافتم برای رسیدن به هدف مقدسم که راه انبیا و اولیا و ادامه دهنده راه شهدا می باشد به جبهه اعزام می شوم با این که می دانم پدر و مادرم ناراحتند ولی من برای کشتن می روم کشتن این بعثیان عراقی و بالاخص پیروزی اسلام و در این راه به خواهران و برادرانم بگویم اول خودسازی کنید هدفتان را پیدا کنید بعد به دنبال هدفتان بروید و نصیحتی که به چند نفر خویشاوندانم دارم این است که امام را فراموش نکنید به خداوند بزرگ اگر امام نیامده بود اسلام حالا حالاها زنده نشده بود. آدمهای باباش بش می گفتند امام خمینی خارجی است می خواهد مغز شما را شستشو دهد. یک غروی بود می رفت یک جای دیگر نماز می خواند نماز جمعه به او می گفت امام خمینی خارجی است. نوزده سالش بود که رفتند جبهه اوایل سال شصت بود رفت و آخر سال شصت شهید شد. نوروز بود خبر شهادتشان را آوردند.
دیدگاهها
هیچ نظری هنوز ثبت نشده است.