- مادر بفرمایید از خاطرات شهید برای ما بگویید.
مادر شهید: شبی که می خواست برود به من نگفته بود که من می خواهم بروم آن وقت من خوابیده بودم دیگه دیر بود آمده بود بالای سرم نشسته بود گفتم عزیزم کاریم داری گفت نه می خواهم دو سه کلمه حرف بات بزنم گفتم چی می خواهی بگویی گفت مامان من جایی ام و می خواهم بروم گفتم مادر نرو من که دیگر همه کارها را برات کردم طلا گرفتم لحاف و تشک برات درست کردم پس چی؟ حالا می خواهی بروی؟ ببین این خواهرت با دو تا بچه یتیم روی دستش است و خونه هم دارند اما من نمی توانم تو خونه تنهاش بگذارم تو باید همیشه سرش باشی گفت همان طور که خدا برده خدا هم مواظب این دو تا بچه اش است خدا یاری کند بچه هایش را گفتم درسته خدا اما تو هم باید پهلوشون باشی داریشون کنی می برد همیشه می گرداندشان تا می آمد این جا می رفت می گرداندشان بعد گفت نه باید برم من نمی توانم وایسم این جا نمی دونی خرمشهر قیامته چند جا هم گرفتند بعد می رسد تهران خرمشهر را گرفتند و پس فردا می رسه تهران آن وقت ما بنشینیم نگاه کنیم من نروم مامانم نگذارد بروم او هم مامانش نگذارد او هم مامانش نگذارد هی گفت گفتم یعنی چه ننه بچه یتیم دارد من هم که می دونی نمی توانم ضبط کنم گفت نه من باید برم این راهی است که من باید بروم آن وقت خلاصه گفتم خب دیگه هر جور می دونی ننه امید به خدا به خدا می سپارمت من مادر و دو تا بچه کوچک صبح بلند شد خداحافظی کند برود تا دم این که آب هست اسمش چیه؟ بسیجی ها می روند کمال اسماعیل صبر نکرد برسیم دم آنجا همون چهارراه پیاده شد من و دو تا بچه گفت همه رفتند من دیرمه من باید بروم گفتم به امید خدا ما تا آمدیم بش برسیم دیدیم بخشی رو موتورش گذاشته و می بردش رفته بود ماشینشون دست تکان داد برای ما و رفت من هم گفتم به امید خدا چکار کنم اما در خونه که آمد و خدا حافظی کردیم و سرش را دولا کرد ماشالا قد کشیده بود سرش را دولا کردم ماچش کردم می گفت من میرم ناراحت هم نشو پس این ها که می روند چکار می کنند؟ مادرهاشون ناراحت بشوند. رفت تا ما آمدیم رسیدیم به آن سوار موتورش کرد رفت داشت می رفت جلو ما دیدیمش که داشت می رفت گفتم وای حالا چکار کنم چطور ازش خبردار شوم کسی ندارم آشنا باشه رفت یک چند بار تلفن زد احوالپرسی کرد و گفت مامان چطوری گفتم من چطورم گفت مامان شما آن جا نشستی این جا تو سنگرهایین بعد یک روز هم آمد خانه. من دیدم رنگش بریده گفتم چته چته رنگت بریده همون لباسها را پوشیده بود و با لباسهاش آمده بود گفت مامان ما تو سنگرمون بودیم دو نفر بودیم آن وقت آمدیم بیرون یخته یکهو من دیدم از آن دور هواپیما دارد می آید به همسنگرم گفتم بدو بیا تو سنگر بدو بیا بدو بیا تا آمد تو سنگر یک خمپاره بهش خورد حالا اوردیمش این جا بیمارستان این یک دفعه. یک دفعه هم خوابش را دیدم تو خواب گفتم که ننه چطوری حالت خوبه دیدم چاق شده لباس چرکهاش را پوشیده بود دو رنگی ها را آن موقع مد شده بود دیدم تلفن زدند به من که بیا خانه حج خانم ما خانه حج خانم هستیم ما رفتیم دیدیم اونجاست گفتم مامان چرا آنجا خواستی بیایی خونه من درست ببینمت حالا تو خواب و گفت اومدم حج خانم را ببینم خودت هم ببینم گفتم خب. یک روزش هم از مسجد داشتم بیایم یا خونمون حج خانم مسجد داشتم می آمدم دیدم در خانمان بغل مسجد امام حسین دیدم با همان لباس هایی که تو خونه بود دارد می رود دویدم گفتم غلامرضا غلامرضا دیدم تند رفت با همان لباسش پیاده داشت می رفت رفت. یک بار هم خواب دیدم مثلاً یک رودخانه است آب دارد می رود و دم این پل وایساده بود یک کاغذ دستش بود گفتم ننه این کاغذها چیه دستت؟ گفت این ها دفترهای بچه هاست اینها را به من دادند که بچه هایی که زیر پل می روند این ها را بشون بدم مال خودشون پرونده هاشون یک عالمه بود یک کم وایسادم پهلوش دیدم آره دارد یکی یکی به این بچه ها می دهد بروند حالا تو خواب. یک شب هم ما را بردند جمکران و دیدن حضرت آقا و ما آمدیم همین که آمدیم دیدیم صبح بود خواب بودم یکهو دیدم بچم آمد خونه گفت رفتی آقا را دیدی گفتم آره جات خالی بود رفتم آقا را دیدم خوشحال شد گفت الهی شکر که تو رفتی دیدی یک بار رفته بود نگذاشته بودند بروند با یکی دیگه بود گفت مامان با همکلاسی می خوام برم با رفیقام می خوام برم آقا را ببینم گفتم تا نیاوری در خونه من ببینمش نمی گذارم بروی کیه با او می خوای بروی رفت برداشتش آمد گفت من می خواهم بروم سر آقا خب رفت و آمد و دیگه می شناختمش با مادرش سلام علیک داشتیم گفت می خوام برم گفت برو به امید خدا آقا را ببین گفت مامان نگذاشتند ببینم ها گفتم چرا گفت ملاقات نداشتند نگذاشتند بروم گفت مامان یک بار دیگر شب که من رفته بودم، آمد گفت مامان بیا خیلی خوابش را دیدم خیلی می آمد به خوابم خیلی همه جوری.
- خاطرات بچگیشون هم برامون بگید. وقتی حامله بودید سرشون؟
مادر شهید: خیلی راحت بود
م سرش اذیت نشدم. بچه دوم بود دختره اولی و این دومی بود کسی را نداشتم آدم شوهرها هم طعنه می زدند آن روزها خیلی بد بود اگر پسر نزایی. گفتم امام رضا من پسر می خواهم اسمش را می گذارم غلام خودت من یک بچه می خواهم اسمش را هم می گذارم غلامت. تو آدم شوهرها بالاخره. تا آمدم حامله شدم شوهرم گفت دیدی یعنی تو اصلا پسر نمی زاییدی بعد که آمد خیلی عزیز گرونی بود می گفتم این غلام امام رضاست خیلی عزیز بود خیلی با محبت بود دوست داشت همه دور هم باشیم با هم جمع بشیم با هم بگوییم بشنویم همیشه می گفت خاله هامو بگید بیایند دور هم آجی را بگو بیاییم دور هم. وقتی می رفتم راهپیمایی دنبالم می آمد می گفت مامان یک کم بشین روی این سبزه ها ببین چقدر کیف دارد. پارک بنشینیم خیلی مهربان بود سر همه می رفت سر عمه هاش سر خاله هاش همه می رفت خیلی مهربان بود
- شما وقتی حامله بودید چه چیزهایی مواظبت می کردید؟ کجا بروید کجا نروید مواظب بودید؟ چی بخورید
مادر شهید: فقط مسجد را داشتیم مسجد می رفتیم روضه بود
- برای غذا خوردن و اینها چی؟ مواظبت می کردید؟
مادر شهید: اصلا چیز حروم تو زندگیمون نبود.
- شوهرتون چکاره بودند؟ شوهرم تو انشعاب آب ( آب و فاضلاب) کار می کرد. صبح می رفت سر کار تا دو بعدازظهر سر کار بود چقدر اذیت می شد کارگر بود همه چیزمان حلال بود اصلا حرام نداشتیم به بچه هایش می گفت حتما مواظب باشید چیزی کسی به شما می دهد ببینید از کجاست خیلی مواظبشون بود می گفت من باید بروم این راهی که من باید بروم نمی شود نروم می دونی چه خبر است مامان. ایران را می گیرند اصفهان هم می گیرند مگر می شود؟
- مادر انگیزتون در مورد این که شهدا زنده اند شهیدتان زنده است، چیه؟
مادر شهید: البته زنده اند باشون حرف می زنیم مثل اینها که هستند. می رویم سرشان باشون حرف می زنیم اختلاط می کنیم.
- جوابی ازشان می شنوید؟ می فهمید که پاسخی بهتون بدهند مثلا زنده اند الان شما چیزی ازشون بخواهید جواب بدهند
مادر شهید: بله خیلی چیزها ازش خواستم به من داده گاهی می روم سرش می نشینم خانمها می آیند می گویند شما مادر این شهید هستید؟ می گویم بله می گویند ما این قدر حاجت از این گرفتیم که نمی دونی و ما خیلی حاجت از شهید شما گرفتیم. وقتی ناراحتم و گیرم می روم پیشش قلبم آرامش می گیرد با او حرف می زنم درست همین طور نگاه می کند انگار که جوابم را بدهد خیلی ظلم کشیدند هم درس می خواند هم در جبهه بود خیلی از ۱۵ سالگی این علم را دست گرفت از مدرسه که می آمدند این علم دستشان بود نمی دانم شما که یادتان نیست راهپیمایی بود و اول صف بود این علم دستش بود می رفت یک روز هم معلمشون پی من فرستادند گفتند بیا آن جا کارتان داریم مدرسه شان راست بهداشت و این ورها بود خیابان ابن سینا آن وقت رفتم گفتم چی می گویید؟ چه کارم دارید؟ کارم دارید؟ گفتند آره از این بچه ات خیلی ما راضی هستیم همه مان و نمی خواهیم برود جبهه. اینجا خودش یک سنگر بزرگ است گفتم من پسش بر نمیام چکارش کنم و گفتند هر چه به خودش می گوییم می گوید نه و اینجا خودش یک سنگر بزرگ است الان برای بچه ها سخنرانی می کند پشت بلندگو بچه ها را حالشون می کنه درست حرف باشون می زند خیلی بچه شما خوب است اگر برود این جا لنگ می شود گفتم نمی دونم چکارش کنم خودم هم می گویم نرو خودم هم نمی خواهم برود این بچه ها را دارد نمی خواهم برود. از پسش که برنمی آمدم هر چه می گفتم آن وقت بود که همه می رفتند
- امام خمینی دستور داده بودند که همه بروند
مادر شهید: بله بله آن وقت. اما جلوتر هم می رفت جلوتر هم خیلی می رفت آن روز که می گفتم نرو تازه شوهر خواهرش مرده بود بچه های خواهرش یکی سه سالش بود یکیشون دو سال اصلا سه سال شوهرداری کرد این بچه ام. کوچک بودند آن وقت خیلی سخت بود
- پسرتان گفت خدا نگهداری می کند
مادر شهید: بله بعد گفتم خدایا به تو می سپارم منم بچه هایش را به تو می سپارم من هم هیچ کاری از دستم برنمی آید من نمی توانم خدایا تو درست کن اما خودش ماشالله زرنگ بود خودش بچه هایش را جمع کرد خودش می بردشان می آوردشان. بچه هایش باز کوچک بودند مادر شوهرش نگذاشت ما بچه ها را نگهداریم یکیشون پنج سالش شد یکیشون چهار سالش آمد گفت به من تو دخترت را شوهر بده من خودم بچه ها مال من است. خودم بچه هام را نگهداری می کنم من یتیم داری کردم راه می برم گفتم چرا شوهرش بدهم نشسته تو خونه خودش زندگیشان و بچه هایش هم دورش. ما هم یک سری بش می زنیم یک وقتایی دوستهایش هم می رفتند پهلوش می خوابیدند خونش خیلی دوستش داشتند می رفتند می خوابیدند تنهایش نمی گذاشتند خب اما نگذاشتند بعد پسر عمه اش آمد گفت حالا که او می خواهد بچه هایش را نگهدارید. خواستگار زیاد داشت جوان زن دار ول هم نمی کردند همینطور. من گفتم چه کسی بهتر از پسر عمه اش. رفت شوهر کرد به پسر عمه اش بچه ها هم هر چند وقت یکبار می آمدند این قدر گریه می کردند وقتی می خواستن
د بروند خیلی صدمه خوردند و نمی خواستند بروند پهلوی آنها.
- خاطره باز هم بگویید حج خانم از پسرتان.
مادر شهید: خیلی خاطره دارم خیلی کارها می کرد
- تعریف کنید برامون چه کارها می کرد؟
مادر شهید: چه کارها می کرد این قدر دلداری به من می داد می گفت مامان غصه نخوری من می روم و می آیم گفتم نه تو را سپردم به خدا. دستور خداست این. نمی شود گفت چرا و چه دیگه دستور خداست. شبی که می خواستم بروم جمکران آن وقت شب اولی که می خواستم برم بچه هایش را گفتم ببرم مشهد دو سه روز. هم دخترم دلش تنگ است هم این دو بچه کوچک. تازه رفته بود جبهه. بعد به او تلفن کردیم او هم می خواست بیاید گفتم همان هتلی که با هم رفتیم می رویم تو هم اگر آمدی بیا همان جا گفت خب وقتی که می خواستم بروم دختر دومم داشت درس می خواند گفتم بروم سفارش او را به معلش بکنم که امتحان داشت و گذاشته بودم هم پیش خاله اش. آن وقت من گفتم دم راه است از معلم هایش خداخافظی می کنم و یک خرده سفارش او را به معلم هایش می کنم تا رفتم همه شان نشسته بودند تو دفتر دیدم همه بلند شدند جلو من گفتند خانم خدمت کن کجا می خواهی بروی؟ گفتم می خواهم بروم مشهد دو تا بچه یتیم را می خواهم ببرم دلهایشان باز شود گفتند حالا چه موقع مشهد است گفتم شما نمی دانید همه می روند مشهد. گفت که نه حالا وقتش نیست که بری. نه می دانست آخر در چند تا مدرسه بچه ام فعالیت داشت می رفت برایشان حرف می زد. مدرسه مسجد همه جا.
- می دانستند پسرتان شهید شده؟
مادر شهید: بله آنها می دانستند من نمی دونستم می رفته بوده در مدرسه بچه ها خواهرش هم او را می دیده که می رفته تو دفتر می نشیند و حرف می زند اما نگفته بود این داداش من است اما نمی دانم خودشان چطوری فهمیده بودند می گفتم نه من می خواهم بروم نمیشه که. گفت با چی می خواهی بروی. گفتم اگر بگویم با شخصی می خوام برن جلوی من را می گیرند نمی گذارند بروم گفتم من با اتوبوس و اینها می خواهم بروم گفت حالا که وقتش نیست و دختر شما یک روز نشست گریه کرد و گفت داداش من تیر خورده گفتم چرا به من نگفت گفت نمی دانم گفتم یعنی چه به نظر شما حالا نروم؟ گفت حالا اگر دلت می خواد برو ما رفتیم رسیدیم یک اتاق گرفتند گفتند این دو تا بچه یک کم بخوابند استراحت کنند بعد ببریمشان. دوست شوهرم هم عقبمان بود با ماشینش گفت می خواهم ببرمتون مشهد خانه شان کاشمر بود گفت حالا که می خواهم بروم مشهد طرفهای کاشمر برادر زنهایش آمده بودند اصفهان و بچه من را دیده بودند و آشنا بودیم با هم. اینطور شد گفتم خب یکی دو شب هم می رویم آنجا طوری نیست بعد دیدم داداشم آمد بالا طبقه دوم گفتم ا آجی تو کجا بودی تو که حرفش نبود بیایی مشهد چرا الان آمدی حالا انگار یک چیزی به من اثر کرد نه آنها هم آن حرف ها را زده بودند گفت آجی آمدیم به هوای تو. با تو باشیم برویم مشهد و هی سرش را می اندازد پایین گفت او هم داداشت است آمده گفتم دیگه او چرا؟ گفت دیگر دو تایی آمدیم بعدی دیدم دارند هنوز پایین را نگاه می کنند گفتم پس چه خبر است تو را به خدا به من بگویید هر چی شده بگویید من طاقتش را دارم بگویید تا گفتند با داداشت آمدیم تو را ببریم گفتم چرا من را ببرید گفتند تیر خورده غلامرضا و تو مریضخانه خوابیده و گفته مامانم را بش بگویید بیاید گفتم یعنی طوری شده یعنی چیزیشه؟ گفت نه آجی یک تیر خورده بردندش مریضخانه و هیچی نگفت ما تا رسیدیم دروازه تهران گفت بچه ات را بردند بیمارستان صد تختخوابی خواباندند حالا چرا من را آوردید پس من را ببرید بیمارستان بچه ام را ببینم گفت نه نمیشه که بری ببینی و ملاقات هم نیست و نمی گذارند تو بری ببینی آمدیم آمدیم دیدم دم مسجد امام حسین خانه مان آنجا بود دیدم دم مسجد تفت زدند گفتم ببینم تفت کیه زدند این جا. گفتم خاک بر سر غلامرضا عکسش را این جا زدند تفتش است هی دلداری به من می دادند طوری نیست هیچی نیست جوش نزن طوری نیست خلاصه ما رفتیم حج خانم هم اتفاقا نبود تو خونه ما را بردند تو خونه و می رفتند شب جمعه و دعا ندبه و دعا دیدم صبح که این قدر شلوغ شد این خانه قلقله شد گفتم مرا ببرید خانه خودم و هر کس می خواهد بیاید قدمش رو چشم آنجا باشم خلاصه من را برداشتند رفتند آنجا و آمده بودند تفت بزنند گفته بودند این جا تفت نزنید مادرش ببیند تکان می خورد اما ما تا آن جا رفتیم تفت را زده بودند همسایه مان آمد گفت دیشب یک مرغ عشق آمد روی سر دیوارتان نشست هی نگاه می کرد این ور و یک کم خواند و بعد پرواز کرد و رفت گفتم خبر بچه ام را همین داده گفتند تو مسجد قیامت است از بچه. همه برای غلامرضا آمدند و دور مسجد نشستند و چکار می کنند و گریه می کنند و دعا می کنند و گفتم یک چیزی براشون ببریم بدهیم بشون تو مسجد قیامت تا در خانه آوردندش دیگه خونمون و رفتند بردندش گذاشتندش تو مسجد برام خبر آوردند که نمی دونی چکار می کنند و همه دوستش هستند و گفتم خب من هم ببرید ببینم وقتی من ر
ا داشتند می بردند دیدم یکی دیگه هم اون وره . یک شهید دیگر به نام عسگری که می شناختیمشون نزدیک مسجد امام حسین می نشستند وقتی داشتند می بردندمان اول بردندمان آن جا که می شستندشان دست هایش را که دستم گرفتم دیدم دستهاش نرم و چشم ها ایش باز شلوغ بود بالا سرش همه دورش بودند.
زمان انقلاب پانزده سالش بود بدنش بود از بس هر چی می گفت می زدندش. دیدم بدنش قرمز است رفتم به معلمش گفتم چطور دلت می آید بچه ها را بزنی با این چوبت که بدنشون سیاه بشود برای چه بچه ها را می زنید اگر درس نخوانند به ضرر خودشونه شما کار خودتون را بکنید مال قبل از انقلاب است کوچک بودند بعدها جلوشان را گرفتند نگذاشتند بچه ها را زیاد بزنند اصلا بچه ها مریض می شوند اگر بخواهند درس بخوانند که می خوانند اگر نخواهند بخوانند هم اگر شما بزنیدشان هم هیچ فایده ای ندارد آن وقت کنم که بدتر است آن وقت نزدند دیگر .
- پس تو تظاهرات نبوده که سیاه شدند؟
نمی دانم تو کوچه هم اذیتش می کردند می زدند می گفتند تو چرا اسم خمینی را می آوری اسم بهشتی را آن روز بهشتی زنده بود هنوز شهید نشده بود برای بهشتی خیلی چکار می کرد. هنوز هجده سالش نبود شهید شد
- پدرشون وقتی پسرتون شهید شدند چکار می کردند؟
مادر شهید: خب بالاخره غصه می خوردند بالاخره در راه خدا دادند
- ایشون نبودند با شما نیامدند مشهد؟
مادر شهید: نه او تو خونه بود زودتر خبردار شده بود او تو خانه بود بلند شدیم بریم مشهد اما نرفتیم مشهد تا قم رسیدیم و برگشتیم. یک خانمی گفت یک مرغ عشق آمد سردر خانه تان این ور و آن ور را نگاه کرد و یک صدایی کرد و رفت همان وقت فهمیدم که پسر شما شهید شده.
- نحوه شهادتشان را به شما گفت؟
مادر شهید: گفت یکی بامون بود اما نیامد که برام حرف بزند گفت ما با هم بودیم که شهید شد اول تیر تو دستش خورد بعد آمد پیشانی بندش را باز کند بعد یکی خورده بود تو قلبش قرآن هم تو جیب این طرفش بود تو قرآن هم خورده بود شهید شده بود دیگه همان وقت شهید شده بود با همان لباس هایش هم خاکش کردند یک کفن هم رویش کشیدند اما زیرش همان لباسها بود با کفش هایش خاکش کردند وقتی آوردندش خیلی بودند ۳۱۳ نفر بودند دیکر کسی پس برنمی آمد این قبرها را بکند آن وقت خودشان می کنند باباش رفت چند تا قبر را کند پسر سوم را آن وقت نداشتم یک پسر بزرگتر دارم که بودش آن وقت می بردش می گرداندش چرخ سوارش می کرد و می برد چه کار می کرد براش آن وقت یک روز همین طوری رفتم گفتم غلامرضا تو دادا خیلی می خواستی این قدر که داداشت را دست می داشتی می گفت حالا این داداشت، دادا نمی خواد؟ آن وقت یکهو دو تا بچه پشت سر هم سالی یکی گیرم آمد دو تا جفت هم رسیدند. دو تا بچه کوچک داشتم بردمشون مشهد دختر بزرگم که شوهرش مرده بود به پسر عمه اش شوهر کرد دختر کوچکم درس می خواند او داریشون می کرد من نمی توانستم بچه داری می کرد می شستشون ضبطشون می کرد چیزشون می داد دو سه روز بودیم بعد آمدیم قم برگشتنی آبها شور بود خیلی چرا حالا شیرینه؟ درستش کردند دیگه خیلی شور بود الان تصفیه کردند حتما. دو سه روز هم آنجا ماندیم.
- چند سالتونه بود که بچتون شهید شد؟
سی و دو سه سال جوان بودم که دو تا بچه را به دنیا آوردم. خدا حفظشون کند خیلی به درد من می خورند یکیشون که تو سپاه است بردندش تهران با زن و بچشون اصلا من نمی بینمش فقط گاهی تلفن می زند من باش حرف می زنم این جا نیست. اما اینها اینجا هستند شکل هم پهلوی هم نشستند خدا یک جوری خواسته بیاید پهلوی من تنها نباشم. انگار جوابم را می دهد با من حرف می زند خیلی مهربونه بود یک دفعه گفتم مادر الهی فدات بشم تو داری صدمه می خوری معلومه گفت نه به من نگو فدات شم اگه نه خودم را می کنم را ماشین گفتم می خوام فدات شم گفت چرا می گویی چقدر صدمه می خورد می رفت درس می خواند چه معرفتی داشت سخنرانی می کرد برای بچه ها این جا فعالیتش بیش از جبهه هاست باشد گفتم من که نمی خوام برود خودش می خواهد برود چکار کنم می خواهد برود نمی خواهد این جا بماند می گفتند شما ریشخندش کنید ما اینجا لازمش داریم خودش می خواست برود می گفت وظیفه مان است که برویم اگر من بگم من نمی روم او هم بگوید من نمی روم هی مامانهاشون بگند نروید آن وقت خوبه؟ نه باید برویم.
- کدام قسمت گلستان شهدا هستند؟
مادر شهید: روبرو خیمه آن جا که چای درست می کنند این ها خیلی بودند آوردندشان همه با هم شهید شدند
- میان ۳۰۰ شهیدی بودند که آوردند مال خونین شهر بودند؟
مادر شهید: بله یک دفعه هم می گفت ما خیلی بودیم سردسته مان به ما فرمان می داد فرمانده مان بود خیلی بودیم می گفت پنجاه شصت تا بودیم آن وقت یک جا بود می خواستند ما را بگیرند محاصره مان کرده بودند آن وقت یکی زنگ زد گفت اینها را این جا گرفتند و خیلی هم هستند و به دادشون برسید آن وقت رسیدند اما یک عده مان شهید شدیم تا آمدند ما را نجات بدهند از دست اینها ما را محاصره کرده بود
ند آن وقت ما را نجات دادند که طوری نشویم تو محاصره شهید نشد. خیلیها هم شهید شدند. او در خرمشهر شهید شد آمده بود می گفت خیلی بودیم ام خب خیلی هامون هم شهید شدیم محاصره کرده بودند یک عده شهید شدند تا آمدند به ما برسند. غصه می خورد برای آنها که شهید شدند گریه می کرد و خودش هم زخمی شده بود بردندش بیمارستان و به ما نگفته بود و لباس هایش را هم درنمی آورد که ما ببینیم پایش چطور شده.
- مادر الان راضی هستید که پسرتان رفته در راه رضای خدا شهید شده؟
مادر شهید: راضیم به رضای خدا. خدا خودش خواست برود خودشان هم به دستور خدا بودند رفتند برای خدا و دین اسلام و دو تا بعدش خدا به من داد. این قدر مومن بود از بس رفته بود تو مسجد و دعا کرده بود و تو مسجد کار کرده بود همه دوستش داشتند بچه و کوچک گریه می کردند بزرگ و کوچک برایش گریه می کردند دوستش شده بودند دیده بودند این چکار می کند توی مسجد خیلی. تا می آمد می رفت تو مسجد فعالیت داشت تو مسجد. آن روزها بیشتر فعالیت می کردند تو مسجد چون اول انقلاب بود هر کاری می گفتند می کرد همه کاری می کرد
دیدگاهها
هیچ نظری هنوز ثبت نشده است.