تکمیل_خاطرات_شهید_دوستی

تکمیل_خاطرات_شهید_دوستی

 
        منزل شهید دوستی خواهر اول شهید:  می گفت خرید با من پختن با مامان ظرف شستن و جارو با شما. یک روز تو ظرف بشور یک روز خانم. مدیریت خیلی خوبی داشت تو خونه. اخلاقش این قدر خوب بود و گذشت داشت که ما اصلا نفهمیدیم این سه سال چطور گذشت.  هر ۱۵ روز یک بار همسرشون می آید سر مادرم. در وصیت نامه آقا حمید نوشته بودند به همسرشان که وقتی ازدواج کردی سرزدن به مادر مرا فراموش نکن. همیشه به زنش می گفت احترام به مادرم گذاشتی احترام به من گذاشتی حرفی زدی حتی کوچکترین حرفی، به من زدی. به من هم می گفت به مامان برنگرد احترام مادر را داشته باش. هر چه احترام مادر را داشته باشی روز قیامت هم داری. خواهر دیگر شهید:  شهیدان همه نمونه اند خوب بودند اعتقاد به امام خمینی داشتند به رهبر به انقلاب. انقلابی بودند فعالیت داشتند در مسجدها. عضو سپاه شدند. اطلاع نمی دادند. مادرم خیلی دلواپس بودند به مادرم می گفتند جایم امن است حواسم هست شما ناراحت نباشید. 
خواهر اول شهید: وقتی خانمشان می خواستند ازدواج کنند آمده بودند اثاثشان را برده بودند. من نمی دانستم صبح آمدم دیدم مادرم ناراحت است گفت این هم جوان بود و باید می رفت. گفتم طوری نیست بچه مردم بچه خودمان است. آقا حمید هم راضی بود در وصیت هم گفته بودند ازدواج کنند بعد از من.  از آن طرف من شب خواب آقا حمید را دیدم که آمده بود خیلی خوشحال شدم گفتم وای آقا حمیدمون شهید نشده دست می کشیدم روی شانه هایش می گفتم خدا را شکر آجی شما سالمید گفت: آره آجی گفتم: خب بفرمایید تو خلاصه رفتیم نشستیم دیدم خانمش هم انگار توی آشپزخانه است به خانمش گفتم اثاثیه ها رو برو بیار حمید گفت نه. بابا از سر کار می آیند با ماشین بروید اثاثیه تون را بیاورید خانمش گفت آقا حمید اجازه نمی دهند گفتم نه برو من راضیش می کنم به آقا حمید گفتم چرا نمی گذاری؟ آقا حمید گفت نه دیگه نه اون رفته. رویم را بوسید و گفت شما و مامان هم باید راضی باشید . بعد از انقلاب عضو سپاه پاسداران شدند خیلی فعال بودند امام خمینی گفتند اجازه بدهید بچه هاتون بروند مملکت را نگه دارند بچه هاتون را پیش خودتان نگه ندارید کودکی فعالیت در بیمارستان شهید شد به مادرش نگفتند و زنگ زدند به دایی مادر شهید و خبر شهادت را داده بودند. پسر دایی ام شهید شد رفته بود منطقه را گشته بود تا پیدایش کند پیدایش نکرده بود ۱۹ سالشون بود رفتند جبهه تا ۲۳ سالگی که شهید شدند سیکل داشتند اما بیشتر از لیسانسه ها حالیش بود مثل دهخدا بود همه برای حل و فصل دعواهاشون می آمدند پیش حمید. 
مادر چند تا بچه دارید؟ مادر شهید: دو تا
- از اول چند تا داشتید؟ مادر شهید: سه تا پسر داشتم یکیش ماند. سرش خیلی می ترسیدم آن وقت زود زنش دادم گفتم سرش گرم بشود. بیست سالش نشده بود زنش دادم بعد گفت مادر همه رفتند جبهه نمی شود من نروم من هم باید بروم با رضایت شما می خواهم بروم نمی خواهم بی رضایت شما بروم من هر چی فکر کردم نمی دانستم چه بگویم بگویم نرو اشتباه گفتن نگویم نمی دانم.
 -  پدرشون فوت کرده بودند؟ 
مادر شهید: بله فوت کرده بودند. گفتم مامان تو خانمت را راضیش کن گفت خانمم راضیه. شما راضی باشید نمی توانستم بگم نرو جبهه برای این که همه جا رفته بودند هر چه بچه بود تو این محله رفته بودند گفت نمی شود من هم فردا عقوبت دارد اینها و می روم گفتم امید به خدا به خدا می سپارمت بنده خدا پیش خدا عزیزترینی ننه. بنده خوب بچه مومن همه تکلیف خودش را می داند گفتم ننه امید به خدا نمی توانم بگویم نرو نمی توانم بگویم برو نمی دانم دیگر. .
- چند سال بود ازدواج کرده بودند؟ عروسی هم کرده بودند رفته بودند سر زندگی خودشان؟ چند سال؟ با همسرشان چند سال زندگی کردند مادر شهید: پدرشان سه چهار سال بود فوت کرده بودند حمید هم رفت بالای سر باباش. باباش گفته بود بابا این قدر از دستت راضی ام که حرف من را شنیدی. آخه رفته بود جبهه پدرش می گفت من تا هستم نرو من طاقت ندارم. گفت باشه بابا هرچی شما بگویید. شب آخر هم باباش بیمارستان بود حالش بد بود تلفن زده بود به حمید آقا که بابا من دیگه دارد عمرم سر می آید من دیگه خلاصم اما تو خانواده مان را ول نکن نگذارشان و برو گفت نه بابا حالا که زن هم برایم دیدند. دیده بودیم اما دل دل می کرد خودش ما هم گفتیم یک کم صبر کن بعد دیگه باباش فوت کرد و گذشت سه سال بود باباش فوت کرده بود من گفتم مامان من رویم نمی شود سمجی بگم بیا برو زن بگیر من نمی گم شما بگویید خواهر بزرگش این خواهرش هنوز کوچک بود خواهرش یک بچه داشت به او گفت داداش برو زن بگیر. گفت موضوع جور نیست گفت جوره همه کارهات هست. جوش نزن جوش هیچی را نزن فقط راضی شو یکی
 
را دیده ایم نرفتیم می خواهیم با هم برویم. دیدم خویش و قوم های دوستش بود که شهید شده بود گفت اینها مردمان خوبی هستند گفتیم حالا که خودت هم می شناسی اینها را بهتر. رفتیم و کم کم دوست داشتند هم را و عقد کردیم و چند ماه عقد بود اما شبها دوست داشت ماه رمضان بود برود دعا زنش هم باشد گفتم ننه برو برای افطار بیارش من چیز پختم بیایید شامتان را بخورید و بروید دیگه کم کم می آمد و می رفت او هم دوست داشته بود بعد عروسی کردند و گفتیم بگذار با هم باشند عروسیش را کردیم و نمی دانم حالا چند ماه گذشت حالا یادم نیست. سه سال. اجازه گرفت گفت مامان ببین یک بچه دیگر این جا نیست همه رفتند جبهه و دیگه گردن من هم هست. 
- بچه داشتند؟ 
- خواهر شهید: نه دو بار حامله شد بار دوم که بارشون رفت قدیم این جا ایوان داشتیم آمدند توی ایوان نشستند سرش را گرفتند و گفتند طوری نیست انگار خدا صلاح نمی دونست به من بچه بدهد و مشکلی ندارد خیلی دلش می خواست یک یادگاری بگذارد و برود برای این که رضا بخشی را می دید یک بچه دارد هر وقت از جبهه می آمد می گفت برو بچه رضا بخشی را بیاور همسایه مان است ان طرف کوچه نشستند من هم می رفتم می آوردمش. وقتی می آوردم بچه را می گذاشت روی موتور و می رفت یک تابی می دادش و می آوردش. بچه حدودا شش ماهش بود باباش شهید شده بود کوچک بود که باباش شهید شده بود تا زه آغون آغون می کرد باباش شهید شد اما داداش من چهار پنج ماه بعد شهید شد. تازه می توانست بنشیند یا یک جایی را بگیرد. می رفت با موتور تابش می داد و می گفت برو این امانتی را بده دست مامانش و من می رفتم می دادم. خیلی اهمیت می داد به نماز اول وقت.
. مادر شهید: خورده بودم زمین یک جوری شده بود که نمی توانستم راه بروم رسانده بودند به او که مامانت خورده زمین و پایش هم درد می کند آن وقت پدر زنش هر شب می آمد در خانه و می گفت هر چه می خواهید بگویید من بگیرم شب می گرفت و می آمد.
 پدر شوهرش نزدیک شما بودند؟ خواهر شهید: نه تو شمس آباد بودند مادر شهید: بس که این بچه را دوست داشتند. باباش خدابیامرز می گفت من خودم یک پسر دارم شش تا دختر اما حمید آقا را بیشتر دوست دارم مثل پسر خودم همیشه می گفت. می گفتم سلامت باشید دعا کنید باشدش
. خواهر شهید: همان روز که برادرم گفت می خواهم برود جبهه دفعه آخر ما کرسی گذاشته بودیم در یک اتاق. دادام نشسته بود آن طرف و من هم آن طرف و زنش هم توی اتاق بود مامانم هم داشت چای می ریخت که بگیرد جلویمان. من هم نشسته بودم نمی دانم داشتم چکار می کردم یکهو به مامانم گفت مامان من می خواهم بروم جبهه مامانم گفت دوسه بار رفتی من بدنم می لرزد زنت را بردار و برو برادرم یک نگاهی به من کرد و یک نگاهی هم به مامانم و گفت مامان خیلی ایمانت سست است فکرش را نمی کردم من به همه می گفتم مامان من اینقدر ایمان دارد این قدر قوی است من می آیم جبهه اصلا نمی گوید نرو جبهه نرو این کار را بکن نرو آن کار را بکن یکهو مامانم مثل این که به خودشان آمدند. هیچی نگفتند. گفتند ننه من شوخی کردم اما هی یک کم به من نگاه می کردند یک کم به مادر. خیلی تو هم بود.
مادر شهید: یک شب مهمان داشتیم می گفت مامان یک برنج یک خورش. گفتم چرا یک خورش من دو تا خورش پختم گفتم آخه اینها مهمونها عزیزند یعنی چه یک خورش حالا دو تا می پزم هر چیش موند فردا می خوردیم. شام را می خوردند
- تو همین خونه بودید. 
- خواهر شهید: بله خونه قدیمی دو تا اتاق اینجوری
- عروستون هم همین جا بود؟ 
- خواهر شهید: بله طبقه بالا بودند. دو تا اتاق آن طرف بود و آشپزخانه این طرف. بعد مامانم این طرف را گرفتند یک اتاق هامون تو در تو بزرگ بود. نصفیش را تیغه نکشیده بودند کمد گذاشته بودند وسطش را کمد و بوفه عروسمون را گذاشتیم روش اون ور به اصطلاح مثل یک صندوق خونه اتاقش بود یک اتاق هم مهمون خونه شون بود وسط این دو تا اتاق یک اتاق کوچک بود ما کرسی گذاشته بودیم زمستونها این جا بودیم من و مامانم. روز آخریه یخته به من نگاه کرد به مامانم و رفته بود تو هم. یکهو مامانم آمد نزدیکش گفت میگما زنت حرفی زده چیزی گفته یک دفعه خود آقا حمید گفت ها ملک ملک صداش می زد از آن طرف بیا این جا بیا این جا ببین مامانم چی چی برات درآورد آن وقت او هم ترسید گفت چی چی مامانت به تو گفته گفت هیچی حج خانم می گند که زنت چیزیت گفته. گفت نه به خدا حج خانم من چیزی نگفتم. 
مادر شهید: گفتم ننه زنت ناراحته حالا می خای بری جبهه. بلند گفت ملکه بش می گفت ملکه بیا بیا ببین مامانم می گه چی. آن وقت آمد گفت مامانم میگه شما گفتی نه. گفت نه من هیچ وقت مانع کارش نمیشم کارش باید هر چی دوست می دارند 
خواهر شهید: آن وقت نمی گذاشت ما بریم آن روزها از سپاه خیابان مال اسماعیل می رفتند جبهه. دم سپاه ماشین سوارشون می کرد می بردشون. نمی گذاشت که ما بیاییم تا آنجا. دم در می گفت خداحافظی کنیم و بریم . مامانم همین جا
 
دم در خداحافظی کردند اما من و زنش رفتیم تا سر کوچه و به دادام می گفتم این دفعه که می آیی از این چتری‌ها بیاور. گفتم دادا این دفعه اگر از این نورافکن‌ها باز زدند چتریش را بردار بیاور. من خیلی دوست دارم. گفت باشه برایت می آورم. آن وقت همین جور نگاهمان می کرد.
مادر شهید: دو تا بچه بارش رفت بی ملاحظه خیلی بود می پرید یک ایوان داشتیم جلو اناقمون می جست پایین. می گفتم ملک ننه عزیزم نپر پایین حالا که یخته عقب افتاده ای بنشین. کاری هم که نمی گوییم بکن.
- چند سالش بود؟ 
- خواهر شهید: همین ده چهارده سال همسن بودیم. خیلی با هم دیگر بازی می کردیم وقتی حوصله مون سر می رفت خونه می کشیدیم خونه بازی می کردیم بدو بدو می کردیم. خیلی الان هر موقع که می آید پانزده روز یک بار می آید سر مامانم.
- ازدواج کردند دیگه؟ 
- خواهر شهید: بله دو تا بچه هم دارد و همیشه می گوید خوش آن موقع ها. همیشه می گوید مهری خانم آن قدر که با شما خوش بودم با خواهرای خودم خوش نبودم. همسن بودیم و بازی هم می کردیم. مامانش می گفت حالا آقا حمید نیستش چند روز بیا خونه ما می گفت من نمی آیم من این جا راحتم می خوام بخوابم بلند شوم. خواهر برادرهایش همه کوچک کوچک پشت سر هم بودند ولی انگار ما بیشتر همدیگر را درک می کردیم الانش هم او شوهر کرده من هم همینطور حرف می زنیم همدیگر را درک می کنیم او دارد چه می گوید او من را می فهمد من او را می فهمم. دختر خیلی دلسوز و عجیبی بود آن خواهرهایش نه و اما این. 
- شوهرش چه کاره است؟ 
- خواهر شهید: او هم سپاهی. می گفت من از بس سپاهی ها را دوست می داشتم خدا نصیب کرد دومی هم سپاهی باشد. ازدواج هم نکرده بودند مجروح شده بودند نذر کرده بودند که با همسر شهید ازدواج کنند جانباز است موجی است ۲۵ درصد است. ما خیلی با هم جفت بودیم حتی برای بچه هامون هم یک بار ما بچه هامون را آوردیم او دو تا داشت 
- مادر شهید بچه خواهرم شهید شد آمدند اصفهان پسر دایی ام شهید شد خواهر شهید: سرباز بود پورمشیری آمده بودند اصفهان باباش گفته بود آقا سعید موقع سربازیشونه اما جنگه حالا نمی خواهد. بروی. می گفت بابا حالا بعد از جنگ من باید چکار کنم حالا بروم هم خدمتم را تمام می کنم کارهایم زودتر می شود و اینها. بمیرم اصلا شاید اصلا هفده روز رفته بود منطقه ای که بودند بمباران کردند زدند بچه ها را. از ساعتش فهمیده بودند سعید است. - شما حاملگی هاتون چکار می کردید برای این پسرتون کار خاصی می کردید؟ جدا از بقیه.
- مادر شهید: سرش که آبستن شده بودم خیلی می ترسیدم سرش یکی بارم رفته بود این بعدیش بود خیلی سرش می ترسیدم ده روز که خوابیده بودم مادرم گفت بیا پهلوم ننه یکی دو سه ماه بیا بچه یک کم جون بگیره تو دلت درست بشود بخوابی شب. وقتی به دنیا آمده بود که یک شب اقاش از سر کار آمد او کمی سرما خورده بود یک نصفه قرصش داده بودم و چیزش را داده بودم و خوابانده بودمش. باباش شام بود آمد گفت چرا حمید خوابیده. گفتم هیچی سرما خورده بود من یک ذره قرصش دادم خوابیده است هیچی گفت برش دار تا برویم دکتر. هر چی گفتم نمی خواهد به خدا. تبش برید یک ذره تب کرده بود حالا من خودم بیدارش می کنم اصلا می خواهد بازی کند گفت نه ورش دار تا بریم خلاصه او را برد دروازه شیراز بیمارستان صد تختخوابی (شریعتی) همین جور که این بچه را گذاشت روی شانه اش بچه خوابید و سوار موتور من هم ترک موتور ما را برد بیمارستان هی دو تا دکتر آمدند این انداخته آن ور و او انداختش این ور آن ور دادش به او و او دادش به اون یکی. گفت چشه این گفتم والا چیزیش نبوده ‌من یک نصفه قرص سرما خوردگی بش دادم. عصر این خواب گرفتتش چیزیش نیست دکترها گفتند نه یک چیزیشه. بیدارش کردند. خلاصه خب دادندش به این و به اون تا بیدار شد دید بغل کسی است دست به گریه گذاشت بمیرم به بچه گفتم بگیر بچه را غریبی می کند بچه را دادند به باباش. باباش گفت من بابا خودم کولت کردم کسی نیست اینا دکترند می خواهند ببینند تو را دکترها گفتند این چیزیش نیست و چی بش دادید گفتم سرما خورده بود یک نصفه قرص دادم گفت همان و طوری نیست خوب شده دیگه چی نوشتند و دادند یادم نیست آمدند بیرون از بیمارستان تو خیابون گفت بابا من را بغل نکن می خواهم بدوم آن وقت بچه هم بود و هی دوید و بازی کرد به باباش گفتم بچه خسته شد گناه دارد آمد بغلش کند بگذاردش روی موتور گفت نه بگذار یک خرده دیگر راه بروم دو سال خوشترش بود ان وقت یک خرده راه رفت و گفت بابا خسته شدم بیا بغلم سوار موتور بشی دوست می داشت آمدیم خانه بچه چیزیش نبود یک کم بازی کرد و بعد هم خوابید گفتم هر چه میگم چیزیش نیست تو باور نکن.
- از خاطرات جبهه بگید. 
مادر شهید: دفعه اول که رفت من خوردم زمین و مچ پام درد گرفت انگاری شکسته بود نمی توانستم راه بروم به گوشش رساندند دوست هاش همه بودند که مامانت خورده زمین مرخصی بگیر و برو این هم پسر خالم مرخصی
 
می داد وقتی رفته بود خط دیده بود تو سنگر سه نفر خوابند و صدام هم شیمیایی زده. این سه نفر که همان وقت مرده بودند و دوستانش می گفتند ولشون کن و بیا این ها دیگه فایده ندارند گفته بود نه گناه دارند زنده هستند هنوز من می کشانمشان بالا. اطلاعات بود. خلاصه اینها را کشیده بود بالا و خودش شیمیایی شد چشمهایش قرمز شده بود پسرخاله گفت شیمایی شدی گفته بود نه من گشنمه خیلی گشنمه. گفته بود حالا یک ذره نون بخور و من ببرمت بهداری دکترها ببینندت. رسانده بودش و گفتند این شدید شیمیایی شده است. هیچی فرستاده بودندش تهران و من خبردار شدم اینجا تلفن کردند به اصفهان و اینها آمدند در خانه کسی نبوده من تو خونه بودم بعد گفتم بگذار بروم داداشم الان آمده خانه شان و ببینم خبر از حمید دارد وقتی رفتم گفت دادا حالش خیلی خوب است و چیزیش نیست آمدند در را زدند و گفتند که حمید بیمارستان تهرانه. وقتی اومد تو اتاق گفتم دادا کی بود و خودم هم انگار دستپاچه شده بودم کی بود؟ از حمید خبر دادند؟ گفت نه این ها بچه های جبهه هستند می آیند از حج احمدآفا و از بچه من و از بچه خودت خبر دادند گفتم چطور؟ گفت یک ذره روی دستش زخم شده برخاستم و دویدم و گفتم آجی تلفن کن برام گفت نه نمی شود می خواست من نهمم و من خودم رفتم دم فلکه و تلفن کردم گفتن حالش خوبه و بیمارستان است. گفتم بیمارستان چه کار؟ گفتند یک ذره دستش زخمی شده است. خلاصه گریه کنون رفتم و همه رفته بودند ویلان بودند داشتند نیز رفتند بمباران بود من هم رفته بودم ده آدم شوهرام بچه ها را بردم دختر بزرگم با بچه هایش بود خلاصه رفتم ده و گفتند چه خبر انگار تو همی. یادم گفت چته انگار تو همی گفت چرا تو همی مثل هر شب نیستی که می آمدی دیگه گفتم به برادر شوهرم گفتم گفت عزیزم حالا دیر است بگذار فردا صبح من می برمتان تهرون. خودم می روم تهران بیمارستان را هم نشانی اش را دارم. صبح رفتیم تهران زنش گفت من هم می آیم گفتیم تو هم بیا رفتیم ماشینها یک جا می آمدند یک جا برمی گشتند می زدند تو راه هم. خلاصه با هر چی رسیدیم تهران و برادر شوهرم نشانی بیمارستان را داد گفت به تاکسی ایشون را ببر دم بیمارستان پیاده کن شب بود گفتم بچه ام را می خواهم بچم اینجاست آن خانم ها که آن جا نشسته بودند گفتند بچت اسمش چیه؟ گفتم حمید دوستی حبیب الله هم بود گفتم هم حبیب الله است هم حمید هر دو را صدا می زنیم و این جاست گفتند کجا گفتم روی تخت ها نمی دونم کجا. با زنش بودیم یک کم نشستیم و چیزش دادم خورد و گفت من خوابم می آید گفتم بخواب و من هی نق زدم به این دربان ها بگذارید من بروم بچه ام را ببینم می گفت نمی گذارم بروید هم نمی گذارند. شب است مریضند این ها گناه دارند بروید بیدارشان کنید. خلاصه صبح شد و رفتم بالا سرش دیدم خوابیده سلام کرد گفت مامان سلام قربونت برم عزیزم چدس حالا خوابیدی این جا گفت سر و گردن من را دست بمال سر و گردنش را مالیدم چیزیم نیست. کنارش یکی داشت می مرد من نفهمیدم. خلاصه شب را آنجا خوابیدیم جایی نداشتیم خونه دایی هام بودند تهران. اما من خونه هاشون را بلد نبودم شماره هاشون را هم نداشتم گفت همین جا بنشینید پشت بییمارستان بنشینید فرش هم کرد این خوابش را برود من صداتون می زنم بیایید ببیینیدش. هیچی من گریه می کردم همین طور نشسته بودیم عروسمون بود و دختر بزرگمون شوهرش آورده بودش گریه کرده بود گفته بود دادام بعد صبح شد دو تا دایی هام آمدند گفتند ما سراغ این را گرفتیم می گویند شیمیایی شده و نرو پهلوش گفتم من از او عزیزترم؟ نه من می خواهم بروم رفتم و یک ماچ زورکی بش کردم نمی گذاشت آن وقت آمدم یک کم پاهاش را دست مالیدم بالا سرش. بعد پرستار گفت می خواهیم خوراکشون بدهیم گفت شما بیرون بایستید تا دادیم صداتون می زنیم بیایید ببینید آن وقت تا شوم اونجا بودیم با دامادم رفتیم خونه دایی ام. دخترم هم آمد با شوهرش یک بچه هم داشت شب را خوابیدند و بعد صبح یک سری زدند و رفتند زنش را برداشت و رفت گفت بچم این جا مریض می شود نمی شود بمانیم. زنش را برش داشت و رفت. رفتند اصفهان. من تا شوم آن جا بودم. همین جور گریه می کردم پاک می کردم می رفتم تو اتاق می دیدم. خلاصه تا دو ماه. دو ماه بیمارستان بودم. بچم رو تخت و من هم این جا. می رفتم خونه داییم شب. گاهی با دایی ام می آمدم گاهی هم خودم می آمدم دیگه. راه را یاد گرفته بودم بعد روز آخری که یک کم داشتیم تا شب گفتم ننه من بروم خونه دایی؟ می خواهم بروم خونه دایی شب مراسم برای پسرش گرفته. او هم بچه اش جبهه بود کشته شده بود بمیرم نیاورده بودندش. مراسم تو مسجد گرفتند به من هم صبح گفت زندایی وقتی آمدی بیا مسجد این جا. یک مسجد پهلوشون بود. خلاصه ما رفتیم مسجد و آمدیم. صبح می رفتم و بعضی موقع ها من را می رسوندند یک کدوم یا می رفتم بالاخره.
گفتم ننه من بروم؟ گفت نه وایسادم تا شوم گفتم نرفتم مسجد گله نمی کنند ایستادم. شوم شد گفتم تا وقت هست
 
میگه
 
من برم راه خونه دایی مرتضی دوره. باید دو تا ماشین بنشینم تا آن جا و خونه دایی مصطفی هم نمی خواهم بروم زنش مریض بود و چیز می گفت به امام و همه. خلاصه رفتم خونه دایی نگفتند شهید می شود حرف می زد ما با هم حرف می زدیم گفتم مثل هر روز که می آمدم و شوم می رفتم. یک شب آدم شوهرهایم جمع شدند و آمدند گفتم ناهارشون را چکار کنم آنها هم دیر آمدند نمی دانم چه کاری برایشان پیش آمده بود خواهر شوهرم گفت ما چند تا مرد داریم می رویم اینها رفتند و آنها آمدند گفتم آدم شوهرهای من آمده بودند گفت خب نگهشون می داشتی گفت خب جا نداشتید بعد آدمهای زنش آمدند رفته بودند توی زیرزمین من بعد فهمیدم زیرزمین دارند.
- خواهر شهید: یک دفعه رفتند که پسر خاله ام شهید شده بودند شهید خدمت کن که خبر نداد برم به آنها بگم گفتند آقا حمید برود وقتی که رفته بود که به اینها بگوید بیایند بابام فهمیده بود خیلی ناراحت شد و گفت بچه من رفت که شهید بشود اولین بار بود که می رفتند چون بابام راضی نبود خود آقا حمید هم نمی خواست بی رضایت پدر و مادر بروند بعد خیلی گریه می کردند بعد بابام خیلی ناراحتی می کرد و می گفت این رفته هر چی مامانم می گفت به مجتبی و احمد بگوید بیاید حالا آن روز حجی نشده بود و پسر دایی هایم بگویند غلامرضا شهید شده و بیا بعد ۱۵ روز بعدش آمد وقتی آمد بابام به او گفت تا من زنده ام نرو جبهه. وقتی من مردم هر کاری می خواهی بکن. بابام بازنشسته بودند یک کارخانه پارچه بافی کار می کردند می گفت بابا نرو دیگه. من طاقتی که تو از من دور بشوی ندارم گفت بابا من که نرفتم جبهه. من بی رضایت شما هیچ وقت هیچ جا نمی روم. سالش را نمی دانم. من ده سالم بود که بابام فوت کردند. دو سه سال بعدش. آقا حمید پانزده سالش بود وقتی بابام مرد. سه سال بعدش آقا حمید ازدواج کرد 18 سال 19 سالش بود. بعد که ازدواج کرد یک سال در سپاه فعالیت کرد بعد گفتند من می خواهم بروم جبهه. غلامرضا که شهید شد دیگه داغون شد گفت من همه دوستان رفتند یکی جواد علاقه مندان بود یک جواد دیگه بود که مدرس می نشست فامیلش یادم نیست اینها خیلی با هم دیگه جور بودند بچه های مسجد امام حسین بودند مسجد بلال دروازه شیراز اینها همه با هم دیگه بودند دست هاشون تو دست هم بوده. خلاصه بعد آمد به مامانم گفت مامان من با رضایت شما می خواهم بروم جبهه. من با زنم حرف زدم زنم گفته هر چی تکلیفه، همان را انجام بده. گفت آقا دیگه گفته بروید  نگفتند هر کی دلش می خواد برود. بچه ها نمی گذارند من بروم می گویند تو تک پسری پدر هم نداری نمی شود بروی مادر و خواهر را زیر پوشش داری و من می خواهم با رضایت شما بروم. مامانم گفت والا من نمی دونم من زنت دادم من می خواهم یعنی زندگی کنی از فکر جبهه بیایی بیرون یکهو گفت مامان من نمی توانم طاقت ندارم آن وقت مامانم تا دید اینجورند گفت هر جور می دونی گفت مامان اصلا بچه ها نمی گذارند من بروم جبهه جلو خط نمی گذارند من بروم همیشه پشت خط دارم فعالیت می کنم گفتند باشه بعد اتفاقا اطلاعات بودند می رفتند اطلاعات جمع می کردند بعد می آمدند حتی اینجا هم اطلاعات بودند حتی می گم بعد از انقلاب چند بار منافقین این محله می خواستند بکشندش و نشد همه هواش را داشتند جبهه رفته بود اطلاعات جمع کند شیمیایی می زنند حمید آنجا بوده ماسک هم می زند.
- بعد از سه سال که رفت جبهه این طور شد؟ 
- خواهر شهید: بار سوم چهارم بود که رفته بودند می رفتند و می آمدند.
- چند سال جبهه بودند؟ 
- خواهر شهید: انگار دو سال بود شاید هم کمتر آن وقت رفت جلو شیمیایی زده بودند حتی ماسک هم زده بود بچه یک گروه رفته بودند آن پایین تو سنگر خوابیده بودند حدود ۱۵۰ نفر بودند که رفته بودند خوابیده بودند آن جا بچه ها که اطراف بودند ماسک ها را زده بودند و گفت بودند اصلا فرار کنید شیمیایی اش خیلی بد است حتی اگر هر کسی بماند دستهایش تاول می زند شلمچه بود می گفتند شیمیایی خرزهره زدند و خیلی بد است و اینها. ماسک زده بود یکی هی سرفه می کرده بیدار بوده ماسک نداشته ماسکش را در می آورد و می گذارد دم دهان او و می گوید برخیز بدو دنبال بچه ها. یکی از بچه های مسجد که اقواممان بود می گوید به او گفتم حمید چرا ماسکت را دادی به این بیا تا بریم بیا خودت هم بریم یکهو گفته است که نه نه بروید شما و بچه این پایین خوابیدند بروم اینها را صدایشان بزنم ببین هر کدام حالشان خوب است بیایند خودشان هر کس هم نمی تواند کمکش کنم بیاید و می رود هر چه اینها می گویند نرو خطرناکه تو ماسکت هم درآوردی حالا ریه هایت درگیر می شود می گوید نه من مواظبم انگار یک دستمال تر می کنند و دور دهانشان می بندند و می روند تو زیرزمین می گویند حدودا صد نفرشان را آورده بود بالا بعد آمده بود عقب چشمهایش قرمز شده بود و خیلی حالش بد شده بود بعد استفراغ هم کرده بود حج احمد آقا پسر داییتون می بیندش و می گوید انگار شیمیایی شدی حمید؟
 
من نه هیچیم هم نیست گشنه هم هستم تشنه هم هستم گفت هیچی حق نداری بخوری می روی تو این ماشین می نشینی و می روی عقب من گشنمه من تشنمه اصلا دارم له له می کند گلویم اصلا دارد می گوید این اثر شیمیایی است نخوری ها آن وقت آب برمی دارد می خورد. 
- اگر آب بخورند وی میشه؟
- خواهر شهید: آن مواد شیمیایی که به لب و دهانشان است می رود تو حلق و ریه شان و ریه را داغون می کند آن وقت که با ماشین برمی گردند می روند بیمارستان تهران با پای خودش می رود و به دکترها می گوید ببینید الکی من را آوردند ببینید من چیزیم نیست و من را الکی آوردند گفتند حالا بخواب ما یک عکس ازت بگیریم اگر دیدیم ریه ات سالم است برو به امید خدا. یکی از دکترها می گوید نه این شیمیایی است چشمهایش خیلی قرمز است بعد میگه باشه بعد دیگه می خوابانندش و از ریه هایش عکس می گیرند و می بینند بله درصد بیشترش را گرفته می گویند بخواب ماسک را می زند همین که ماسک را می زند نفس گیری بکند ماسک را برمی دارد و می گوید مامانم را به من برسانید هیچی دیگه نمی خواهم خودش می فهمد که دیگر رفتنی است می گوید فقط مامان من را به من برسونید من دیگه هیچی ازتون نمی خواهم و ماسک را می گذارد و دیگه روز به روز حالش بدتر می شود و مامان من انگار می روند سرش و تا دو کلمه هم آرام آرام حرف می زنند با مامانم حرف می زند و می گوید من هیچیم نبود و دستی دستی من را آوردند ‌و اینجوری مامانم می گویند ایشالله بهتر میشی و می بینند روز به روز بدتر شد و دایی ها مامانم آنجا فهمیده بودند وضعشون خیلی خوبه خارج هم هست خودمم بچه هامون شهید شدند اما این قدر که دلمون برای این می سوزه برای بچه‌های خودمان نمی سوزد ما دو تا دیگه داریم اما این تک فرزند است. دکتر گفته بود اگر راهی بود ما خودمان می فرستادیم خارج. خارج می گذارندش تو یک اتاق و مادر پشت شیشه له له می زند حالا می آید نزدیکش بویش می کند دستش می گذارد نازش می کند اطرافیان می آیند می بینندش این هم دیگر فایده ندارد همان کارها که آنجا انجام می دهد این جا هم انجام می دهیم. دای ام می گوید باشه بعد روز آخر ما رفتیم سرش مادر روز آخر می روند سرش دستگاه اکسیژن که وصل بود به او و علامتش باز و بسته می شد یک دفعه به هم می چسبید مامانم بش میگه ننه چیزیته؟ میگه نه آخرهاش بوده نفسهای آخرش بوده می گوید نه چیزیم نیست باز می گوید او هم می گوید نه می رود به پرستار می گوید بچم ناراحته و نفسش بالا نمی آید یک جوریه و این دستگاه جواب انگار نمی خواهد بدهد خب آنها می دانستند وضعیتش را. بعد آمده بودند گفته بودند آقا حمید مشکلیه؟ ناراحتی داری؟ درآمده بود گفته بود نه هیچیم نیست برای این که مامانم ناراحت نشود گفته بود نه هیچیم نیست گفته بود خانم خودش میگه مشکلی ندارند شما چرا می آیی خودت را ناراحت می کنی ما هم ناراحت می کنی می گوید خب من خودم نق می زنم یک کم می ایستد پیش او و شب می شود این موقع ها(غروب) یکهو می گوید ننه من راه دوره و خانه دایی هم دوره به اینجا دو تا ماشین باید سوار شوم اول می گوید نه یک کم که مامانم می ایستد دوباره می گوید مامان من برم؟ من این جا بایستم برای تو فایده ای ندارد من برم؟ گفته بود باشه همین که مامانم از اتاق می آید بیرون می رسند به آسانسور که سوار شوند یا پایین بودند گفتند پایین پله ها داشتند رد می شدند تمام می شود.
- مگر نرفتند آن شب خانه؟ 
- خواهر شهید: نه داشتند می رفتند که تمام شد داشتند می رفتند پرستارها می گویند خوبه بریم مادرش هنوز پایینه بریم بگوییم شهید شده نرود آنجا بماند یکی دیگه پرستارها می گوید نه اگر به این مادر بگوییم این مادر خیلی می چسبید به بچش و نگو زنگ می زنند به دایی ام و می گویند آره این شهید شده و مادرش این پله ها پایینه و ما بگوییم گفته است نه نه نه اگر بگویید سکته می کند و بگذارید بیاید خونه بعد مامانم رفته بودند خونه. داییم و اینها گفته بودند آره آقا حمید خوب شده و می خواهند با آمبولانس بفرستندش اصفهان و مامانم یک دفعه می گویند نه من دیدم دستگاهش چسبندگی داشت و نمی توانست نفس بکشد گفتند نه حالا می خواهند با هواپیما بفرستندش اصفهان و ما هم حالا می خواهیم کارهامون را بکنیم صبح زود برویم اصفهان با ماشین از این ور زنگ می زنند به دایی آقا رضا و اینها و می گویند به دو تا دخترهایش بگویید که بیایند خونه شما نروند خونه خودشان دایی ام هم می گوید باشد دیگه صبح ما عروسمون پیش باباش بود این سری دوم که می روند مامانم به پدر زنش می گوید که میشه شما خواست به دخترت باشه؟ من حواسم باشه به بچم و من غذا می پزم می برم حالا بش میدم. همین اصفهان مامانم بشون گفته بود بعد یکهو گفته بودند باشه هفته آخر بود مامانم رفت من را دست آجیم دادند ما تو این دو ماه می رفتیم و بیاییم اما دیگه گفتند نیایید می خواهم این یک هفته من باشم و بچم. غذا می پزم میکس می کنم می برم دکتر گفته بود
 
میکس بکن غذا را بیاور و بس بده بخورد و بهتر است و اینها. مامانم هم همین کار را می کرد می رفتند خونه خالشون غذا درست می کردند میکس می کردند بش میدادند می آورد بعد من با خواهرم روز آخر یکهو گفتم ما یک هفته است از دادا خبر نداریم کارهامون را بکنیم یک زنگ بزنیم؟ آجی خواهر خودم گفت باشه من جارو می کنم تو ظرفها را بشور تا بریم او جارو کرد من هم ظرفها را شستم و داشتیم کارهامون را می کردیم یکهو دیدیم زنداییم اومد زندایی ام که اومد گفتیم چی شده دادام چیزیش شده گفت نه چیزی نیست ناراحت نباش گفت نه طوری نشده مامان هم فهمیدند و همه دور هم خونه دایی این هم شهادتش.
- مامانتون کی فهمیدند؟ 
- خواهر شهید: وقتی آمدند اصفهان. تا اصفهان بشون نگفته بودند. می گفتیم حالا مامانم دیگه تموم میشه حالا دیگه مامانم وقتی این را فهمید دیگر تمام می شود اصلا او ما را دلداری می داد صبرش را خدا بش داده بود ما گریه می کردیم می گفت که گریه نکنید صبر داشته باشید خود دادات این راه را انتخاب کرده. اصلا نباید گریه کنید شب که می شد ما می رفتیم مامانم می نشستند یک گوشه گریه هاشون را می کردند روز اصلا گریه نمی کردند دختر خاله ام می گفت مثل فاطمه زهرا که شب گریه می کرد روز آروم بود به خاطر دشمن خاله ام همین طوره شب ها به گریه است شبها می گذارد شما آروم باشید یک ذره سرهاتون را بگذارید روی زمین و بلند می شود گریه می کند با هم بلند می شویم گریه هامون را می کنیم. خیلی من گفته بودم دیگه تمومه مامانم. خیلی سرش می ترسید واهمه داشت نمی دونم چه حسی مامانم داشت به دادام خیلی. اما وقتی شهید شد گفت انگار آرامش گرفتم انگار آن واهمه را ندارم انگار این آرامش را خدا به من دوباره برگرداند آروم شدم.
- وصیت نامه داشتند؟ 
خواهر شهید: وصیت نامه فقط برای خانمش نوشت. ما هر موقع درباره وصیت نامه حرف می زدیم می گفتیم شهید بخشی وصیت نامه نوشت خواندید می گفت گوش بده فقط گوش بده عمل کنید اول گوش بده ببین چی می گه بعد آهسته آهسته رویش عمل کن. وصیت نامه همه می توانند بنویسند همه می نویسند ولی این است که آدم باید گوش بده عمل کند آن وقت برای ماها ننوشتند برای خانواده برای این که هم می دونست من مسجدی ام می روم راه مسجد. خواهرم خوب حجابش کامل است برای مردم هم می گفت شهدای دیگر نوشتند اگر بخواهند گوش بدهند آنها را گوش بدهند. برای خانمش دو کلمه فهمیدم و خواند برام گفته فقط مادرم وصیت نامه را برداشت و رفت و بمون هم نداد می گفت مادر من را رها نکن بچه هایت را بیاور پیش مادر من و یکی هم این که می گفت بچه هایت را انقلابی بار بیاور بچه هایت را پشتیبان رهبر بار بیاور. بچه هایش خیلی انقلابی اند چادر مقنعه خیلی مومن الحمدلله خوبند. ما طرفدار ولایت فقیه بودیم و هستیم. وقتی می فهمیم در مورد رهبری حرف می زنند ناراحت می شویم. در جمع خانوادگی می گفتیم آمریکا آن هدفی که داشته روی بچه های ما پیاده کرده بچه هایمان نباید برمی گشتند حواستون را جمع کنید آمریکا دشمنی اش را کم نکرده هنوز دشمن است ریشه اش را از زیر می خواهد بر ما حکومت کند نمی خواهد ما مستقل باشیم.  بعضی قبول نمی کنند چیزهای خوبش را می بینند اما کارهای بدش را خبر ندارند.
- چند تا خواهرید؟ 
- خواهر شهید: دو تا خواهر یک برادر مامانم نه تا شکم زاییده. چند تا بارشون رفته چند تا هم به دنیا آورده و خفه شدند. اول یکی به دنیا آمده بارشون رفته بعد خواهرم بعد از خواهرم یکی بارشون می رود بعد داداشم که شهید شده آقا حمید می شود بعد یک پسر به دنیا می آورد که سینشون می افتد روش خفه می شوند خوابشان می برد یکی هم به دنیا آمد قابله آن روزها دستش را گرفته بود کنده بود مرد بچه گفت نه ماه به شکم کشیدم این قدر درشت و می گفت اگر او بود چهار شانه می گفت اگر بودش چشم می خورد می مرد این قدر خوشکل. حتی سر داداشم خیلی می ترسیدم می گفت کوچک بود می رفتیم فلاورجان سر عمویت و اینها آنها می گفتند زیر چادرت بگیر می گفتند چشمهای خوشکلی داشت و چهار شونه بود از کوچکی عمه هام همین جور مادر بزرگم.
۰ ۰ ۰ دیدگاه

دیدگاه‌ها

هیچ نظری هنوز ثبت نشده است.
ارسال نظر آزاد است، اما اگر قبلا در بیان ثبت نام کرده اید می توانید ابتدا وارد شوید.
شما میتوانید از این تگهای html استفاده کنید:
<b> یا <strong>، <em> یا <i>، <u>، <strike> یا <s>، <sup>، <sub>، <blockquote>، <code>، <pre>، <hr>، <br>، <p>، <a href="" title="">، <span style="">، <div align="">
تجدید کد امنیتی

دنبال کنندگان ۳ نفر
این وبلاگ را دنبال کنید
تبلیغات
Blog.ir بلاگ، رسانه متخصصین و اهل قلم، استفاده آسان از امکانات وبلاگ نویسی حرفه‌ای، در محیطی نوین، امن و پایدار
bayanbox.ir صندوق بیان - تجربه‌ای متفاوت در نشر و نگهداری فایل‌ها، ۳ گیگا بایت فضای پیشرفته رایگان
Bayan.ir - بیان، پیشرو در فناوری‌های فضای مجازی ایران
آخرین مطلب
پربیننده ترین مطالب
محبوب ترین مطالب
مطالب پربحث‌تر
آخرین نظرات
نویسندگان
پیوندهای روزانه
پیوندها
بایگانی