۱۳ مهر ۱۴۰۳ ، ۲۱:۱۸
آسیه ادیب
منزل شهید الله دادی
منزل شهید الله دادی
شهید الله دادی تو جبههها بودند می رفتند و می آمدند بسیجی بودند تو هجده سال بودند تقریبا. آرپیجی زن بودند تو غواصی هم بودند دو روز و دو شب رو آب می رفتند و بعد یک قرصهایی بشون می دادند که جا غذا باشد نمی توانستند چیز بخورند تو تاریک می رفتند تو نیزارها تا برسند به دشمن ها. می خواستند آرپیجی بزنند بروند آن ور آب و اینها. این طور که تعریف می کردند حج آقا خودشان می گفتند حتی یک بار آمدند مرخصی دیدند تو جیب لباسش یک قرصهای بزرگی هست پرسیده بودند ازشون گفته بودند اینها را جای غذا به ما می دهند برای این که روی آب بودیم این ها را به جای غذا به ما دادند بخوریم بعد آنجا گذشت و آرپیجی هم می زدند یک دفعه یک گلوله می خورد به مغزشان و مغزشان متلاشی می شود تو پیشانی شان و جای دیگرشون هم طوری نشده تو اسفند و پسر داییشون هم آنجا بود با خود حج آقا می رفتند و می آمدند سردارشان هم سردار استکی بود.
خدا پدر و مادر شهدا و خود شهدا را از ما راضی کند و توفیق دهد که ما راهشان را ادامه دهیم ولی ما نمی توانیم نمی شود آن طور که شهید می خواهد آن طور که آنها بودند که ما نیستیم نمی توانیم باشیم آنها چیز دیگه ای بودند شهید بودند آنها درخواستشان چیز دیگری بود فرمانده شان هم می گفتند همان شب عملیات هر شب می رفته تو صحرا و بیابانها از سنگرهایشان می رفته بیرون می گفتند می رفته راز و نیاز می کرده با خدا که شهید بشود و نماز شب می خواند. هی دنبالش می رفتند ببینند کجا می رود و اینها براشون بعد آمده بودند تعریف کرده بودند آن وقت گفته بودند این حتما شهید می شود مهدی الله دادی حتما شهید می شود فردای آن شب تو همان عملیات شهید شد عملیات بدر بود شهید شد.
آقای سعید معصوم زاده همرزم شهید الله دادی:
همه مان حدودا می شد بگویی که صد نفر بودیم پنجاه نفر بودیم هشتاد نفر بودیم من هیچ کسی را تو کسانی که چه شهید شدند چه امروز هستندشون کسی را به پاکی ایشان ندیدم. یعنی باورتون نمیشه من هیچ کسی را به پاکی ایشان ندیده بودم. شبهای جمعه موتور سیکلت بابایش را برمی داشت کمی وسیله هم برمی داشتیم و می رفتیم تکیه شهدا که آن موقع کوچک بود یک دیوار دورش بود یک در داشت نمی دانم یادتان هست یا نیست تکیه شهدای سی و خرده ای سال پیش.
ما با این موتور سیکلت می رفتیم برای دعای کمیل حالا چه در ماه رمضان اگر اصفهان بودیم می رفتیم برای دعا ایشان تمام مواد غذایی هم با خودش می آورد تا ما که آن جا هستیم اذیت نشویم یک زیرانداز می آورد یک فلاکس چای می آورد و یک کم مواد غذایی می آورد و خیلی خوبی هایی داشت. ولی حیفه ما حالا یادمان رفته شهدا را یادمان رفته اصلا برای چه شهید شدند برای دفاع از وطن بوده یا اسلام بوده هر دو یکی است جانشان را دادند بعضی دستشان را دادند بعضی پایشان را دادند ولی ما امروز همه مان خیلی زیاد فراموشکار شدیم من خانواده شهید سراغ دارم که تا چند وقت پیش اجاره نشین بودند هنوز هم هستند اصلا هم محله ای ها رفقا هیچ کس نه به آنها سر نمی زدند خیلیها طلبکار خانواده شهدا هم هستند بعضی به آنها می گویند شما بودید که این کار را کردید. خب ببخشید اگر ما این کار را نکرده بودیم صدام اصفهان را گرفته بود تا تهران همدان می رفت همه جا می رفت ابایی نداشت.
معذرت می خواهم تکیه شهدا شده مثل پارک خانمهای بدحجاب اصلا یادمان رفته اینها رفتند که ما آسوده باشیم خیلی زد شده
بسیج مسجد صاحب الزمان باب الدشت آن موقع ها یک منطقه بود شهید مصطفی کیانی مسیول بسیج آن جا بود او را ضد انقلابها با تیر زدند کشتند آقای الله دادی هم آن موقع معاون آن جا بود شبها که می رفتم کمکشان می کردم حالا من هم یاد ذهنم زیاد یاری نمی دهد بعد این همه سال غیر از این که یکی صحبتی بکند من خاطره ها یادم بیاید ولی تنها چیزی که من می توانم در مورد ایشان بگم این که ایشان خیلی پاک بود یک کتابخانه هم درست کردند کتابخانه شهید پهلوان نژاد خیلی هم آن زمان آدمی بود که دیدش باز بود یعنی اگر شما وصیت نامه اش را بخوانی حالا من که اهل وصیت نامه نبودم عددی هم نبودم که چیزی نوشته باشم. وصیت نام شاگن را من یادم است می گفتند نه از امام یک قدم عقب تر برویم نه یک قدم جلوتر.
باباش خدابیامرز می گفتند این وصیت نامه را باید کلمه به کلمه تفسیر کنند معنی اش را بگویند.
خیلی هم اهل حلال و حرام بودند یک همسایه داشتند کنارشان اقای محمود بریانیان. ایشان هم شهید شد نه سال بعد آوردنش پسر دایی پدرشون بودند.
خیلی بد شده ما الان شهدا یادمون رفته بیایید ببینیم شهدا برای چه رفتند؟ آن موقع که جنگ شد ما پانزده شانزده یا هفده سالمون بود تا آخر جنگ که ۶۳ ۶۴ بود بیست سالمون بود او که جانش را می گیرد کف دستش و می رود جنگ تا بیست سالش بشود در تکیه شهدای ما شهدایی که سی و بالاتر باشند تعدادشان کم است. جوانهای ده پانزده تا بیست و خرده ای ساله تعدادشان بیشتر است اصلا جوانی که جانش را گذاشته کف دستش و رفته برای چه رفته هدفش چه بوده؟ ما این هدفها را یادمان رفته این راهها را یادمان رفته.
شما لحظه شهادت همراهشون بودید؟
نه
از کسی شنیده اید؟ از شهدتشون کسی تعریف کرده خاطره ای دارید؟
نه راستش یادم نیست
خاطرات جبهه، با هم بودنتون را می توانید بگویید؟
خاطره تنها چیزی که یادم است یادمه شبها غذا که می آوردند غذاها خشک بودند ما روی بچگی خودمان کمی از کره ها را برمی داشتیم تا بگذاریم روی برنج و بخوریم من بش می گفتم شیخ مهدی یک دفعه دیدم نشسته دارد گریه می کند گفتم چرا داری گریه می کنی؟ گفت سعید تو دو تا کره برداشته بودی؟ گفتم آره حق یکی دیگر را برداشتی گفتم من این را برداشتم برای تو. گفت نه تو که می دانی من کره نمی خوردم تو باعث شدی یک نفر کره نخورد این حرف را که به من زد باعث شد من خیلی منقلب شوم من دیگه زیاد غذا نمی خوردم تا وقتی آن جا بودم یا تو اصفهان یا هر جایی غذای پرسنلی بود من هیچ موقع کره برنداشتم چرا گفتم شاید مدیون یکی بشم گفتم ایشان خیلی پاک بود خیلی هم حساس بود چون من خودم دارم عیب خودم را میگم من روی کره حساس نبودم می گفتم یک غذایی آوردند ما بخوریم حالا حق خودم هم نمی دانستم گفتم حالا یک غذایی آوردند ما سیر بشویم اما او معتقد بود ما نمی خوریم تا یک نفر دیگه بس برسه کسی که از هم چیز خودش می گذرد یک حقوق جزیی می دادند به اینها که می رفتند می جنگیدند من معتقدم ۸۰ درصد این هایی که می رفتند می جنگیدند این حقوق را نمی گرفتند از دفتر امام. حقوقی تعیین کرده بودند مثلاً سه هزار تومان همه نمی گرفتند می بخشیدند به خود جبهه. چطور می شد یکی خیلی مشکلات زندگی داشت آن موقع که همه مجرد بودیم مشکلات زندگی داشته خرج خانواده داشته حالا ما نمی دانیم کی چه مشکلی داشته او چنین کاری انجام می داد مثل آن پول را می گرفت ولی خدا را شکر تمام آدم های را که می شناسیم می دانم که آن پول را می بخشیدند اما امروز ما همان را یادمان رفته امروز همه مان حالا من نمی خواهم کسی را ببرم زیر سوال به حق خودمان قانع نیستیم اگر دستمان به جایی بند باشد پول را برمی داریم حق بقیه هم برمی داریم مثلاً جایی چایی می دهند یک چایی می خوریم باز یک چای دیگه هم برمی داریم می خوریم به حق خودمان قانع
نیستیم. فوتبالیست خارجی می آید ایران. خیلی لزومی ندارد ما برویم او را ببینیم صاحب هتل بگوید چقدر به من خسارت وارد شده. اگر دولت بگوید بنزین گران می شود همه صف می بندند تا باکشان را پر کنند. یا صرفه جویی در آب را قبول ندارند می گویند ما پولش را می دهیم. هر کس باید از خودش شروع کند. پریروز در اداره دارایی بودم روی دیوار دیدم نوشته اگر خواستی جامعه را تغییر دهی اول از خود شروع کن.
۱۰ آذر ۱۴۰۲ ، ۲۱:۴۲
آسیه ادیب
شهید حسین آقا دادی
همسر شهید حسین آقادادی:
عرض سلام و خوش آمدگویی دارم خدمت بزرگواران زحمت کشیدید قدم رنجه فرمودید منزل شهید قدم گذاشتید و مجلس نورانی خودتون را تو منزل شهید برقرار کردید.
بسم رب شهدا و صدیقین
آن چه که از من خواستند چون مناسبتی دارد با سالگرد آن شهید بزرگوار پر بیراه نیست که فقط آن وقایع آخر و آن روزهایی که منجر به شهادت ایشان شد. تقریبا سال ۹۴ بود که دیگه ایشون ثبت نام کردند قبلش هم می خواستند از سال ۹۲ دیگه ایشون می خواستند وارد بشوند ولی به هر نوعی نمی شد سال ۹۴ دیگر موفق شدند ثبت نام کردند منتهی به انواعی مختلفی مخالفت نمی شد با رفتنشان به سوریه دو تا دلیلهایی که ذکر کردند و گفتند خودشان یکی این که هر بار می رفتند می گفتند شما خانواده شهید هستید حقتان را ادا کردید دیگر تکلیفی ندارید بروید قرار بر این نیست که دیگر از خانواده های شهدا بروند. باز می رفتند می گفتند که نه ما فعلا به شما احتیاج داریم تو یگان و شما به هر جهت هم فرمانده ای هم مهندسی یگان به یک همچین نیرویی نیاز دارد یک مثلی که می زدند می گفتند چراغی که به خانه رواست به مسجد حرام است وقتی شما این جا می توانی خدمت بکنی دلیلی ندارد بروی آنجا. باز ایشون می آمدند اما مستمرا پیگیری داشتند به هر جهت سال ۹۶ وقتی که خدمت خودشان را به حضرت آقا اباعبدالله الحسین انجام دادند دم در هیئت رزمندگان. یک جورایی آن مزد آن بیست بیست و خرده سال خدمت دم در هیئت را به هر جهت گرفتند چهار روز بعد از عاشورای سال ۹۶ بود که ایشون آمدند و گفتند که اسم من در آمد برای سوریه. ولی جالب اینجا بود که دو ماه و نیم نزدیک به سه ماه شهادت ایشون با شهادت شهید حججی فاصله داشت تو شهادت. در شهید حججی ایشان حضور داشتند و از جمله نیروهای امنیتی آن مراسم بودند بعد از این واقعه خب کارها به نوعی به سرعت انجام می شد که اصلا باور کردنی نبود ما از هر کسی می پرسیم خودشان هم می گفتند که کار ممکنه برویم تهران قبول نکنه حالا اسامی را می دهی برمی گردانند واقعیت امر هم همین بود گفتند خیلی ها هم می روند سوریه بلافاصله می گویند احتیاج نداریم برمی گردانند گاهی یک هفته گاهی دو هفته گاهی دو ماه ممکن است به سه ماه چهار ماه هم بکشد و اصلا وضعیت معلوم نیست گذشت ولی کارها به نوعی با سرعت انجام می شد که از وقتی که اسم شریف ایشون برای رفتن به سوریه در آمد تا روز شهادت کمتر از پانزده روز شد وقتی که همه کارهای پاسپورت و همه این کارها را انجام دادند این که می گویم سرعت و این که وقتی که خدا یک کسی را می خرد خیلی قشنگ می خرد خودش درست می کند خودش مسیر را صاف می کند خودش اصلا دیگر نیاز نیست تو آن مرحله شخص قدم بردارد گویی یکی کار را صاف می کند دستش هم می گیرد می برد شهید آقادادی شهادتش این مدلی بود تا سال ۹۶ دوان دوان سختی رنج. چرا نمی شود؟ استقامت. اما از لحظه ای که اسم در آمد تا لحظه شهادت طرفه العین بود. گذشت. ایشون وقتی دوستشان گفتند که بیایید تهران اعزام شوید بعد گفتند ممکنه تهران برم اما کارها درست انجام نشود و واقعیت امر هم برای بعضی از نیروها که همراهشان بودند همین بود این ها یک گروه بودند رفتند فقط دو نفرشان موافقت کردند یکی شهید آقادادی بود یکی از راننده های بلدوزر بود این دو نفر رفتند بقیه را گفتند نمیشه کارتون گیر داره و فلان و بهمان و اتفاقا یک حاج آقایی بود ماند ایران با ایشون می رفت او کارش درست نشد ماند ایران ظاهراً یک یا دو هفته بعد رفت هر جور رفت بعد از شهادت شهید بود که رفت وقتی که ایشون وارد سوریه شدند خب قطعا همه می دانند اول نیروهایی که اعزام می شوند یک زیارت حضرت زینب سلام الله علیها و حضرت رقیه سلام الله علیها دارند بعد تقسیم کار می شود و تقسیم نیرو می شود بعد از این که زیارت کردند و زنگ زدند گفتند می خواهم بروم و فلان و بهمان. سلامتون را هم می رسانم و دختر بزرگم فاطمه زهرا شبی که داشتیم ساک ایشون را آماده می کردیم یک نامه ای نوشت و دلتنگی خودش را در این نامه ذکر کرد ولی نداد دست باباش یواشکی گذاشت توی ساک. کسی ندید منتهی باباش صبح دیده بودند و زنگ زدند گفتند بابا نامه ات را دیدم جوابش هم برات نوشتم جوابی که نوشته بودند این بود که بابا به خدا قسم از وقتی که اسمم درآمده برای سوریه فقط با خودم این فکر را می کنم که بروم آنجا فقط مفید باشم فقط بتوانم فایده داشته باشم من دارم می روم برای دفاع از حرم اهل بیت مفید باشم خدا می داند دیگر برای شهادت هم نرفتم حتی فکر شهادت هم دیگر نکردم برای تجسس و نمی دونم سر در آوردن و کار کردن و اصلا برای هیچی فقط نیت من خدا بود نیت من الهی بود فقط از خودش خواستم برای خدا یک کاری بکنم من سفر اولم است از هیچی خبر ندارم هیچ سفر خارجی هم نداشتم اولین باری که می خواهم بروم خدا کند بتوانم کاری کنم که خدا دوست داشته باشد و تو پشت و پناهت فقط خداست نخواه از من. من یک وقت هستم یک وقت نیستم
یافاطمة الزهرا!:
و مسئله ای که همیشه قبل از شهادت با بچه ها مطرح می کرد اصلا همین بود ببینید بچه ها آدم ها یک روز هستند یک روز نیستند این ماشین این خونه ها این آدمها همه همیشه کار می کنند اصلا براشون مهم نیست که یکی بود دیروز امروز نیستش بعد مثال می زدند از پدرشون می گفتند که بابام یک روزی بود امروز نیست ماها هم همین هستیم بابا امروز هستیم داریم میرویم می آییم زندگی می کنیم یک روز هم نیستیم فکر کنید یک کسی می رود تو جبهه یا تو سوریه یا هر جای دیگر حتما کشته می شود شهید می شود فلان می شود از زندگی دنیا ساقط می شود و کسی هم که این جا تو خونه و زندگی می ماند پیش شماها همیشه حیات دارد زندگی دارد زنده است این جوری بچهها آماده بودند منتهی دو روز بعدش زنگ زدند گفتند من می خواهم بروم جایی منطقه ای هست و این منطقه دیگر به هیچ عنوان دسترسی به تلفن و موبایل و هیچی نداریم و من تا سه چهار روز سه روز حداقل من نمی توانم با شما تماس داشته باشم بعد خب ما از آن موقع یکشنبه شمارش روز داشتیم دیگه ایشون باید قاعدتاً باید چهارشنبه نهایتا پنج شنبه یک تماس با ما می گرفتند دیگر هیچ جا نمی رفتم منتظر می ماندم توی خانه. حتی گوشی موبایل را روی سایلنت می گذاشتم منتهی کنار گوشم می گذاشتم که این اگر لرزید من بفهمم بچه اگر خواب است بیدار نشود. هر چی ما منتظر موندیم دیدیم هیچ خبری نشد در حالی که ایشون صبح روز چهارشنبه ۲۶ مهرماه یعنی دقیقا پنج روز بعد از اعزامشان توی یک حرکت حالا غافلگیرانه ای که داعش داشت و از پشت سر به اینها وارد شده بودند و آن پادگان را محاصره می کنند بین نیروها هم وارد می شوند به خاطر این که لباس مبدل سوری پوشیده بودند نیروها اول متوجه آنها نمی شوند یک دلیلش این بود یک دلیل دیگه هم این بود که وقتی هوا گرگ و میش بود هنوز هوا کامل روشن نشده بود از پشت وارد شده بودند وقتی خوب بین نیروها جاگیر می شوند شروع می کنند به تیراندازی کردن و قتل عام بچه ها این ها چون از بیرون پادگان کنار آن ماشین بلدوزر بودند و مسئولیتشان این بود که حالا فضای آن منطقه را برای عملیات آماده بکنند اگر یادتان باشد در دفاع مقدس ما، ما خاکریزهایی که می زدیم خاکریزهایی بودند که پیوسته بودند مثل کوه های البرز این ها نباید وسطشان خالی می بود حالا یک کانال هایی هم می زدند یک شیارهایی هم می زدند اما پیوسته بود و نیروها پشت این ها سنگر می گرفتند تا مسلط بشوند به نیروهای بعثی ولی داعش متفاوت بود حمله کردنش داعش با نیروها و زره های محکم و تانک های خیلی پیشرفته ای می آمد به خاطر این که بتوانند جلوی این ها را بگیرند می آمدند دپو می زدند چطوری می زدند؟ می آمدند آن خاکریزها را با ارتفاع خیلی زیاد منتهی منقطع می زدند و مثلاً یکی عقب با یک فاصله ای یکی دو تا جلویش می زدند عقبش می زدند جوری که این تانک ها نتوانند به راحتی بین این خاکریزها عبور بکنند و بچه ها را قتل عام بکنند اینها کارشان فعلا این بود لذا کنار بولدزر با این که هوا سرد هم بود تو آن منطقه، یک چادر معمولی زده بودند و شب ها آنجا استراحت می کردند که یک وقت به ماشین آسیبی نزنند وقتی این ها صدا را می شنوند می روند ببینند چه خبر است می بینند که داعش حمله کرده شهید آقادادی به عنوان فرمانده آنها بشون دستور میده که فرار بکنند از جهات مختلف و اشاره می کند که از این دپوها که روبرویشان است خودشان به پشت آنها برسانند و بزنند. راننده ای که با ایشون بود گفت من توانستم بالای دپو برسم همین که رسیدم به دست من تیر خورد همین که آمدم بیایم پایین یک تیر هم زدن به پایم من افتادم پایین آنها فکر کردند من کشته شدم دیگر کاری به من نداشتند نیامدند سمتم اما همه نیروهایی که آن منطقه بودند همه را با گلوله مستقیم به شهادت رساندند از جمله شهدا شهید آقادادی بودند که یک تیر به سینه ایشون می خورد و یک تیر هم زیر گلویشان سمت چپ می خورد تیری که به گلو می خورد نیمه سمت چپ صورت را کبود می کند تیری که توی قلب می خورد، سینه و پهلو را کبود می کند و منجر به شهادت ایشون می شود. چیزی که خیلی زیبا بود کلام ایشون روزهای قبل از شهادت بود وقتی که حرف از شهادت می شد و بچه ها را جمع می کردند هر کسی چیزی می گفت یکی می گفت من دوست دارم این طوری شهید شوم یکی می گفت می خواهم آن طوری شهید شوم خودشون می گفتند که من دوست دارم وقتی شهید می شوم پیکرم زیبا باشد سالم باشد یک جوری نباشد که وقتی کسی می آید من را می بیند منزجر بشود خوشش نیاید این یک نکته بود یک نکته هم این بود که همیشه می گفتند من عاشق حضرت زهرا سلام الله علیها هستم و واقعا هم همین جور بود هر جا نام حضرت زهرا سلام الله علیها را که می شنیدند به پهنای صورت اشک می ریختند محاسنسون خیس می شد یعنی قطرات اشک از محاسنسون می چکید یکی هم آقا ابا عبدالله توی این بیست و چند سالی که خدمت آقا ابا عبدالله دم در هیئت بودند یک سال خدا شاهد است دقت
می کردند که این دهه هر جور شده شب هایش خالی باشد و خدمت بکنند از قبل از شروع دهه دغدغه این دهه را داشتند هر شبی که می آمدند خدمت می کردند شکر آن شب را به جا می آوردند از آقا تشکر می کردند و این دغدغه را داشتند که ان شاالله قبولشان بکنند برای خدمت برای شب های دیگر. ده شب که تمام می شد، سجده شکر می کردند و چندین بار از آقا تشکر می کردند که لیاقت خدمت به عزادارانشون را بشون داده. جالب هم این جاست که شهادت زمانی رخ می دهد که هم داخل محرم هست هم خدمتشون را به آقا ابا عبدالله انجام دادند و از آن جا که کربلا هم نرفته بودند و آن پاسپورتی که آماده کرده بودند پاسپورتی بود که برای کربلا آماده کرده بودند دیگه بعد از گفتن و گفتن ها راضی شدم که آن سال خودشان تنها بروند و به نیابت خانواده زایر آقا اباعبدالله بشوند پاسپورت که آماده شد خیلی راحت همه چیز راحت مهیا شد دیگه اصلا گیری نداشتند نکته ای که می خواستم این جا بگویم دقیقا شهادتشان هم مشابهتی به حضرت زهرا داشت و هم مشابهتی به آقا اباعبدالله داشت. حالا چرا ایشون شهید شدند و چرا عاشق شهادت بودند و چرا این قدر طول کشید ایشون هشت سالشون که بود برادر بزرگترشون اکبر آقا به شهادت می رسد در عملیات الی بیت المقدس تو آزادساری خرمشهر ایشون شهید می شوند رمز عملیات علی بن ابی طالب بود ایشون در اثر اصابت ترکش به پشت سر به شهادت می رسند شهید معرکه هم هستند چند روزی هم پیکر مطهرشون روی خاک های گرم خرمشهر می ماند و بعد از آن برمی گردانند به ایران و در قطعه عملیات الی بیت المقدس دم درب گلستان شهدا ردیف اول خاکند. آن زمان شهید آقادادی فقط هشت سال داشتند پای پیکر برادر عهد می کنند که من تو مسیر تو می مانم جلوی ظلم می ایستم پای حق می ایستم و واقعا با این که یک کودک بودند و عهد بستند پای عهد ماندند بارها اتفاقاتی افتاد مخالفتها خیلی زیاد بود اما استقامت و تعهد ایشون اصلا تغییری نکرد ایشون اواخر جنگ با این که سنشون پایین بود می آیند و دست تو شناسنامه شون می برند و می روند و ثبت نام می کنند می روند پادگان موذنی مادر مخالفت می کنند می گویند بروند حسین را برگردانید من طاقت دومی را ندارم اما از جایی که خدا نیرویی را بخرد کسی را بخرد شهادت دفاع مقدس نصیبشون نشد اما شهادت بالاتر و رتبه بالاتری نصیبشون شد گفتند می خواهم بروم سپاه تو گردان تخریب کار کنم مخالفت پشت مخالفت تو این هفده سال دست از این برنداشتند دایم می رفتند می گفتند من را بگذارید گردان تخریب می گفتند نمیشه گردان تخریب مال شما نیست. توی یکی از ماموریت هاشون که توی شلمچه داشتند بعد از ماموریت آمدند گفتند که آره نزدیک بود شهید بشویم اما نشدیم خیلی ناراحت بودند گفتند ماشین تایرش رفت رو مین اما ما شهید نشدیم. این نیرو این قدر می مونه این قدر خدمت می کنه به اسلام تا بالاخره یک روزی که حق هست و خونش یک قدمی یک حرکتی برای اسلام بردارد به شهادت می رسد یکی از کسانی که خیلی مخالفت می کرد با رفتن ایشون، فرمانده یگانشان بود سردار عظیمی فر با این که رفته بود تهران ولی فرمانده یگان چهل صاحب الزمان اصفهان را هم داشت ایشون مخالفت صد در صد داشت تا ایشون هم امضا نمی کرد شهید آقادادی نمی توانستند بروند سوریه. رفتند تهران برای یک ماموریتی به آنها گفته بود اجازه بدهید من بروم سوریه گفته بودند اجازه نمی دهم این قدر هم نیا بگو هر چقدر هم بدهی اجازه نمی دهم بروی خودت می دانی تا من امضا نکنم نمی توانی لبخندی زده بودند آمده بودند دم در، در را نیمه باز می کنند می گویند که یک روزی می آیم شما این جا نیستی امضایش را می گیرم میروم واقعیت امر این است که همین اتفاق می افتد سردار عظیمی فر یک عملیاتی برایشان پیش می آید می روند شمال تو همین یکی دو هفته، همه این اسامی می رود تهران و معاون ایشان امضا میکند او از هیچی خبر نداشته اسامی که می رود او می بیند مطابقت دارد با آن شرایطی که باید امضا بکند آن شرایط هم مهیاست امضا می کنند ایشون می روند وقتی از شمال برمی گردند می بینند فرمانده لشکر ۴۰ صاحب الزمان آنجاست قاعدتاً نبایست آنجا باشد می گویند تو باید فلان جا باشی چرا این جایی چه اتفاقی افتاده می بینند که ایشون همین جور اشک می ریزد می گویند چه شده؟ می گویند مهندس آقادادی شهید شد می گویند مهندس آقادادی کجا بود که شهید شد یعنی اصلا ایشان جا می خورد مگر اصفهان نیست گفتند نه سوریه است می گویند کی امضا کرد؟ می گویند این طور شد بعد آمدند این جا تعریف کردند گفتند خدا می داند من نمی دانستم اصلا چکار کنم هنوز که هنوز است آن چهره شهید و آن جوری که با من صحبت کرد همونه و این که شهدا از قبل می فهمند خودشون خبر می دهند چکار بکنند منتهی برای شهید شدن باید شهید زندگی کرد شهید آقادادی در این مدت برای این که کار انجام بشود سرعت بگیرد به شهادت برسند قریب به سی و اندی سال زحمتش را کشیدند سی و اندی سال
به قول خودشان پاش ایستادند استقامت کردند خیلی سختیها خیلی حرفها شنیدند خیلی چیزها اتفاق افتاد منتها استقامت و پای تعهد ایستادن، بالاخره نتیجه می دهد و نتیجه هایش را هم که می بینید یکی از نتیجه هایی است که وقتی خدا خرید ارزون نمی خرد الحق و الانصاف قشنگ می خرد گرون می خرد خوب می خرد ان شاالله که خدا ما را هم بخرد و شرمنده نباشیم. از این که وقتتون را گرفتم خسته شدید عذرخواهی می کنم.
۱۰ آذر ۱۴۰۲ ، ۲۱:۳۶
آسیه ادیب
خاطره استاد مقیمی از شهید محسن شریف زاده
خاطره استاد مقیمی از شهید شریف زاده:
یادم هست که هر سال دهه آخر ماه صفر پدر مادر شهید شریف زاده یک دهه روضه می گرفتند این جا به یاد شهیدشان. البته فکر کنم دهه اش دهه آخر صفر نبود مثلاً یک دهه می گرفتند پدر شهید که از دنیا رفت یک سالی وقفه افتاد دیگر نمی گرفتند تا گذشت و خانواده اش گفتند ما روضه ای که برای شهیدمان می گرفتیم را مجدد بگیریم یا قبلاً هم همان دهه آخر صفر بود یا نه یک دهه دیگر بود دیگه نشده بود آنها گفتند باشه حالا دهه آخر صفر می گیریم و آن سال بعد از چند سال که نبود روضه به نام این شهید آن سال روضه گرفتند و ده شب آخر ماه صفر تکرار می کنم که نه روز از روضه گذشته بود یک شب مانده به شب آخر روضه خبر دادند که جنازه شهید پیدا شده و می آورند دقیقا روز آخر روضه و شب آخر روضه روزش بود که شب از در خانه شأن تشییع شد و گروه موزیک بود و یک حال و هوایی و شهید شب آخر روضه یعنی تابوت را آوردند تو مسجد. مداحی شد تمام شد خب آن روز روضه اول خب نماز و منبر و مداحی شد تمام شد. یادم است که از نماز مغرب تا نماز صبح این جا تقریبا هر دو ساعت یکبار روضه بود مثلاً آقای ارجاوند آمد بالا سر شهید یک زیارت عاشورا خواند بعد آخر شب آقا محمد یزدخواستی بود همین طور تا صبح روضه بود گفتم این شهید آخر روضه خودش را خودش آمد حکمت این که چند سال وقفه افتاد و خب این خانواده خواب دیده بودند به دلشون افتاده بود هر چی که بود روضه را گرفتند و شب آخر روضه شد با حضور شهید. خلاصه حالا این را نمی دانم این که پرسیدم خانواده شان نیست؟ بچه بودیم در سن و سال ما خیلی حساس بودیم که چیه این جنازه و تابوت و سبک هم بود دیگر . من بودم و حسن آقا روحیاتمان خب هیجان طلبی را داشتیم قبل از نماز صبح بود خلاصه ما در تابوت را باز کردیم و نکته این بود که شهید محسن شریف زاده را از روی دندان شکسته شده شناسایی شد ما اتفاقا باز کردیم و من دندان شکسته را دیدم جنازه هم جنازه کامل که نبود همین در حد دندان ها و اسکلت اصلی بدن. بعد گذشت این کار. نماز صبح بود فردا صبحش و آقای مسعود علاقه مندان همدیگر را دیدیم و صحبت شد و بعد که شهید را آوردند یک عکس از شهید هست همین که در کانال بود دیدم همین عکس را بردند نمی دانم من بودم و حاج آقا مرندی یادم نیست رفتیم در خانه و عکس را دادیم به آقا مسعود علاقه مندان که عکس را بکشد و این الان عکس بوم شد و کشیده شد بزرگ. آقا مسعود عکس را که دید رفت دم به گریه شد گفتم چیه؟ گفت ما با شهید محسن شریف زاده با هم، هم مدرسه ای بودیم همکلاسی تو راه برگشت مدرسه با هم دعوامون شده در آن دعوا دندون شهید محسن شکست و این عکس را در آن دعوا پاره کردم و دندانش هم ریخت این همه سال گذشته من باید عکس شهید را خودم بکشمذبعد من به او گفتم آقا مسعود شما می دانی شهید از روی دندان شکسته شناسایی شده که محسن شریف زاده استو خلاصه حال و هوایی شد این حرف و جالب هم هست یک روز یکی از دوستان از قم آمده بود و رفتیم سر قبر شهید شریف زاده ایشان یک روضه حضرت زهرا خواند من به او گفتم وجهش این است او اسمش محسن بود دهه آخر صفر و ایام شهادت و رحلت پیامبر و بعد هم شهادت حضرت محسن سلام الله علیه اسمش هم محسن و شب آخر روضه خودش و این حکایت و روایت. حالا ما همیشه این خاطره تلخ و شیرین را از شهید شریف زاده داریم.
۲۵ آبان ۱۴۰۲ ، ۲۲:۵۷
آسیه ادیب
تکمیل خاطرات شهید چشم براه
مادر شهید چشم به راه:
خدمت حضرت معصومه صلوات: اللهم صل علی محمد و آل محمد و عجل فرجهم
حمله رمضان بود من به آقا سعید و حاج آقا خدا رحمتش کند گفتم اسلام فعلا خون می خواهد هر کدامتون می توانید بروید یک موقع نگویید به خاطر شما ما نرفتیم. ماه مبارک رمضان تمام شد و تعطیلات شد ایشان پانزده سالش بود رفت گفت بابا تعطیلات شده گفتم می خواهی چه کارکنی؟ گفت شما بگو من چه کار کنم؟ من دلم می خواهد بروم جبهه گفتم بچه پانزده ساله برود جبهه چه کار کند؟ گفت می روم تو آشپزخونه کمک آشپزی. گفتم می خواهی بروی برو ولی باید درست را ادامه بدهی گفت باشد رفت و تعطیلات تمام شد و نیامد وقتی آمد باباش گفت تو به من قول دادی گفت حالا هم قول می دهم درس را همه جا می شود خواند آن جا درس می خواند و موقع امتحانات می آمد این جا امتحان می داد و بعد رفت و درسش را تمام کرد و اتفاقا دیپلمش را هم خودش ندید ما خودمان رفتیم گرفتیم این بود و تا موقع شهادت. من همیشه می گفتم من اگر لیاقت داشته باشم خدمت حضرت زهرا برسم حضرت زهرا می گویند من حسینم را برای اسلام دادم تو چکار کردی؟ و ایشان خیلی پسر مرتب و منظمی بود خیلی مرتب بود و خیلی خوش اخلاق بود جوری بود که همه دوست داشتند با ایشان همزبان بشوند بروند و بیایند. سه خصلت داشت خصلتهای خوب زیادی داشت اما سه خصلت خیلی مهمی داشت برای همین سه خصلت است خدا به او مقام داده. یکی این که اول به ما می گفت اگر دنیا می خواهید اگر آخرت می خواهید فقط رضایت خدا را در نظر بگیرید. همه کارهایتان خوردن خوابیدن حرف زدن سکوتتان ببینید رضایت خدا هست ببینید رضایت خدا هست حرف بزنید اگر نه سکوت کنید. یکی این که نماز می خواند مثل من دولا و راست نمی شد نماز می خواند خیلی که نبود تو خانه پانزده سالش بود که رفت زیاد که نمی آمد مرخصی مثلاً می رفت تو اتاق در را می بست می آمد بیرون از بس گریه کرده بود رویش را می شست بعد می آمد می نشست. یکی این که خیلی به پدر و مادر احترام می گذاشت اگر هر چقدر هم به ضررش بود اگر بابا می گفت نه نمی کرد آن کار را. مثلاً ما آسمان را نوشته بودیم مکه ایشان گفت اگر زحمتی نیست اسم من را هم برای مکه بنویسید مثلاً امروز نامه اش بود فردا خودش آمد گفتم خودت و نامه ات با هم می آیید گفت از خدا ترسیدم دستور دادم به بابام گفتم اسم من را بروید برای مکه بنویسید و از خدا ترسیدم باباش گفت که من به جز تو دیگه پسر بزرگ ندارم شما تو آمد و رفتم باشید و تو را می خواهم با خانمت بفرستم مکه ان شاالله . بعد گفت نکند من یک عمر بسوزم از این حرفم باباش گفت بیا بریم من می روم گفت نه بابا همان که تو گفتی در جایی که می گفت کسی که مکه نرود و ندیده باشد خیر از دنیا ندیده. حرف رو حرف نمی زد. او یک چیزی بود برای خودش اخلاقش رفتارش و همه شهدا همین طور بودند اینها را خدا برای خودشان آفریده بود ایشون وقتی که به دنیا آمد زمستان بود آخر شب بود آخر آن روزها همه در خانه زایمان می کردند من دیدم یکی از فامیل خیلی دارد شادی می کند گفتم یعنی پسر این قدر مهمه که این این کارها را می کند پیش خودم این را گفتم و او هم هیچی نگفت تا اینکه سعید شهید شد گفتند آن شب من خواب بودم یک سیدی آمدند مرا بیدار کردند گفتند بلند شو چرا خوابیدی این بچه مسافر کربلاست آن روز من فکر کردم به خاطر پسر بودنش این قدر شادی می کند. در وصیت نامه اش هم نوشته هر کس قلب رهبرم را به درد بیاورد قیامت جلویش را می گیرم شکایتش را به رسول الله می کنم و خیلی حرص می خورد برای بیت المال و بچه هایی که در جبهه اسراف می کردند مسواک و این چیزها می گفت این ها مال بیت المال است من نمی دانم چقدر برای بسیج به او می دادند دیدم یک مقدار پول دستش است و آمده گفتم پولدار شدی گفت اینها مال بیت المال است می خواهم برگردانم به بیت المال هر وقت می خواستند بروند حاج آقا خدا رحمتش آن کند پول جلویشان می گرفتند می گفتند بابا هر چقدر می خواهی بردار مثلاً پول نیاز نداشت که آن پولها را بردارد.
دفعه آخری که آمد گفتم مامان الهی شکر این دفعه زود آمدی. گفت لطف خدا شامل حال من و شما شد که ما یک دفعه دیگر همدیگر را ببینیم و ما پسر بزرگمان بود حسرت داشتیم لباس نو می خریدیم کت و شلوار نو نمی پوشید گفت می دانید همه بچه های شهدا لباس نو دارند بپوشند که من بپوشم تا این که آن روز گفت مامان می خوام این جا وایسم و آن لباس ها را بپوشم که شما ناراحت نباشید من نپوشیدم شما ناراحت نشوید بعد حاج آقا خدا رحمتشون کند گفت حاج خانم بیا این جا بعد آقا سعید را صدا زد گفت باتون کار دارد گفت بابا من حسرت دارم می خواهم زنت بدهم گفت خدا شاهده همه فکری کردم به جز این که ازدواج کنم گفت جنگه گفتم جنگ باشد مگر جنگ باشد کسی ازدواج نمی کند دیدند بابا اصرار می کنند خیلی گفت فقط شما ناراحت نشید ۱۵ روز دیگر خبرش را به شما می دهم. باباش دیگه هیچی نگفت به خیالش ۱۵ روز دیگر خب
ر می دهد. همیشه وقتی می رفت بیرون حاج آقا همراهش آیت الکرسی می خواندند دعا می کردند. گفت من هم از شما یک خواهشی دارم این دفعه شما زودتر از من بروید از خانه بیرون. حاج آقا دیدند اینجوری فایده ندارد زودتر از او رفتند بیرون. آمد با من دست و روبوسی کرد و گفت مامان برای همیشه خداحافظ وعده من و شما باب المجاهدین هی می رفت و برمی گشت حیاط را یک نگاه می کرد و رفت دیگه رفت حمله فاو بود با دوستان نشسته بودیم ختم برداشته بودیم و حالا سر پانزده روز بود من یک ذره هوشم برد دو تا خانم سیاه پوش آمدند جلوم نشستند و گفتند اگر بدونی که فرزندت چقدر به اسلام خدمت کرد تا شهید شد هیچ وقت گریه نمی کنی فهمیدیم قولش قول بود سر پانزده روز خبر را داد اما ما هیچی نگفتیم به حاج آقا اینها هیچی نگفتیم می دانستیم سر پانزده روز است و ایشان شهید شدند انگار اشتباهی برده بودنشان شیراز تا بعد که آوردند و یکی از فامیل خبر آوردند که شهید را اوردند. خیلی مرتب بود همیشه به ما می گفت که اگر به دنبال تجملات و تشریفات رفتید یک قدم اگر رفتید ده قدم از خدا دور می شوید اما مرتب بود آن شب ما خانه را مرتب کردیم و آماده شدیم گفتیم فردا در خانه باز می شود. من همیشه می گفتم یا حسین پدری کنید برای رزمندگان یا زهرا مادری کنید آن وقت همان شب خوابش را دیدم گفت مامان از قفس آزاد شدم آزاد شدم شما همیشه می گویید یا حسین پدری کنید برای رزمندگان یا زهرا مادری کنید من اینها که می گویید من هیچی نفهمیدم. گفت حضرت زهرا و آقا امام حسین بالا سرم بودند و به من یک گل دادند بو کردم این چیزهایی که می گویید من هیچ کدام را نفهمیدم در جایی که از چشم و صورت و همه چیز سوخته شده بود سینه سیاه دستش قطع شده بود مامان هر موقع خواستید گریه کنید برای حسین علیه السلام و سر مقدس حسین علیه السلام گریه کنید بیایید جایم را نشانتان بدهم خدا شاهده وقتی وارد یک باغ شدیم تمام این درخت ها تعظیم کردند تا او وارد شد بعد گفت بیا قصرم را نشانتان بدهم قصرم کنار قصر آقا امام حسین علیه السلام است و وقتی که رفتیم برای شناسایی به حاج آقا خدا رحمتشون کند گفتم بهترین ثمره ازدواج ما این است که ایشان فدای اسلام و قرآن شد و وقتی رفتیم در تابوت را بلند کردیم گفتم مامان حیف این شکل و چشم بود فدای چیز دیگر بشود باید فدای اسلام و قرآن بشود و نگذاشتم کسی کاری بکند خودم غسلش دادم و چون خودش دوست می داشت شهادت را و من هم افتخار می کردم به این کار حتی گز بردم با گل موقعی که برای غسل دانش رفتیم و خدا کند که شرمنده این شهدا ما نشویم گفتم قیامت که می شود شهدا می گویند که ما همه هستی مان را جوانی مان را همه چیزمان را برای اسلام دادیم شما چکار کردید؟ البته ما خانم ها بیشتر می توانیم بگوییم کم کم چادرها رفت روسری شد روسری ها رفت جوراب ها رفت لباس ها کوتاه ما خیلی حرف داریم بزنیم آن ها یک کلمه می گویند ما همه چیزمون را دادیم ما خیلی حرف ها داریم یک وقت خدا کند به حق علی خدا همه مان را از خواب غفلت بیدار کند و به مردانمان غیرت و به زنانمان عفت و حیا بدهد ان شا الله. هدیه روح همه شهدا صلوات برای فرج آقامون سلامتی آقامون نابودی دشمنان اسلام صلوات اللهم صل علی محمد و آل محمد برای پیروزی فلسطین نابودی دشمنان اسلام صلوات.
آقا:
ابتدا رحلت بانوی مکرمه بنت موسی بن جعفر حضرت فاطمه معصومه سلام الله علیهم را خدمت همه حاضرین معظم و مغزز تسلیت عرض می کنم. ان شا الله که شهید عزیز این منزل آقا سعید چشم به راه شفیع همه مان باشند در دنیا و آخرت آن سال الله دستگیر همه مان بکنند. گفتند وصیت نامه این شهید عزیز را بخوانم تقدیم می کنم به همه تان.
بسم الله الرحمن الرحیم
انا لله و آنا الیه راجعون
از اوییم و به سویش بازگشت خواهیم کرد. من سعید چشم به راه فرزند حسین اهل اصفهان شهادت می دهم به وحدانیت خدای بزرگ و به رسالت رسول الله که سلام و صلوات خدا بر او باد و به امامت دوازده نور پاک چند سطری با عنوان وصیت به شما می نویسم شکر آن معبود مهربانی را که ما را در این عصر و زمان آفرید و ستایش آن بزرگ معبودی را که با بعثت رسول الله و زعامت و رهبری روح الله ما را از لجنزار فساد و تباهی رهانید خدایا ما در صراط شهدا و صراط امام ثابت بدار خدایا یاری ام کن تا این بار سنگین یعنی پیام خون را به سرمنزل مقصود برسانم خدایا در این سرزمین خونین و مقدس سوگند می خورم که تا آخرین نفس پیرو راه شهدا و امام عزیز باشم. بارها این مطلب را گفته ام که ما در زمانی به دنیا آمده ایم که باید از فکر زن و زندگی بیرون برویم از فکر خوشی دنیا باید بیرون برویم تا جنگ هست ما هم در میدان هستیم و خود را وقف اسلام کرده ایم خدایا ما رضای تو را و لقای تو را بر خوشی دنیا ترجیح می دهیم خدایا اجر و مزد خود را در جوار به ما عنایت کن. همیشه مسیله مهمی که خاطرم را می آزرد این بود که نکند جنگ تمام شود و ما زنده بمانی
م و نهایتا از رفقای شهیدمان دور شویم حقیقتا دلم برای شهدا تنگ شده است خدایا هیچ در خودم لیاقت وصل به لقای تو را نمی بینم ولی امیدم به عفو و بخشش توست خدایا از جمع یاران جدایم مکن و در مقابل رفقا شرمنده ام نساز. شما ای امت حزب الله مواظب اعمال و رفتارتان باشید که وقت امتحان است هر کس به نوبه خود سعی کنید از امتحان سرافراز بیرون آیید و در روز جزا در مقابل رسول الله و ایمه اطهار و شهدا شرمنده و سرافکنده نباشید در راه انقلاب و پیروی از اوامر امام امت از هیچ چیزی دریغ نکنید که باعث پشیمانی و سرافکندگی دنیا و آخرت است پیروی از امام اطاعت از حضرت مهدی است و رضای خدا در اطاعت این هاست. امام را تنها نگذارید تا روز قیامت با امام وارد محشر شوید امام بر حق است جنگ جنگ اسلام و کفر است و اما شما ای دنیا طلبان راحت طلب آیا پس از خون این همه شهید وقت آن نرسیده که بیدار شوید و به اطراف خود بنگرید خوشی را در دو روز دنیا نبینید به خدا دنیا فانی است شما تا کنون هیچ کسی را سراغ دارید که مرگ به سراغش نرفته باشد همه موجودات خواهند مرد به جز ذات اقدس احدیت اگر بقا و جاودانگی می خواهید به او متصل شوید خوشی جای دیگر است به جبهه ها نظر کنید خوشی در لحظه وصل است شما خوشی را در دنیا می طلبید؟ خوشی در رضای محبوب است مواظب باشید که روز قیامت در مقابل رسول خدا شرمنده نباشید ایضا ای عزیزان امام را تنها نگذارید که مورد خشم خدا قرار خواهید گرفت رستگاری و سعادت در گرو اطاعت محض از امام است ما قبلاً می شنیدیم که حضرت مهدی پس از ظهور خیلی از روحانیت را می کشند به جرم مخالفت با ایشان اما این مطلب برای ما قابل درک نبوده و با خود می گفتیم آیا روحانیون که دم از اسلام می زنند می شود در مقابل حضرت بایستند اما حالا می فهمیم که بله می شود والله هر کس که نتواند در این زمان خود را با اوامر امام وفق دهد و پیرو محض آن حضرت نباشد در ظهور آن حضرت و در حضور آن امام معصوم هم همینطور است مگر کلام امام غیر از کلام معصوم است غیر از کلام رسول الله و غیر از کلام خداست. پس چرا مخالفت و کارشکنی می کنید؟ من به نوبه خودم شکایت این افراد را نزد رسول الله می برم و در روز قیامت جلویشان را می گیرم چرا قلب امام را می آزارید؟ می دانید آزردن قلب امام آزردن مهدی و فاطمه علیهماالسلام است. ای امت بر شماست که هر کس که پیرو امام نیست پیروی نکنید و نماز جمعه که دستور امام است ترک نکنید در آخر از خدای بزرگ می خواهم که همه ما را ببخشد و کلیه افرادی که به نحوی با هم آشنا بوده این از رفقا و خویشاوندان همه و همه می خواهم که مرا حلال کنید و سخت نگیرید بر بندگان خدا تا خدا بر شما سخت نگیرید از خدا برای من طلب آمرزش کنید که سخت گنهکارم از پدر و مادر بزرگوارم حلالیت می طلبم خداوند زحمات شما را عوض دهد پدر و مادرم در شهادت من صبر پیشه کنید و به یاد حسین و مصایبش بگریید آن هم در پنهان. مبادا که اسلام و مسلمین دشمن شاد شود خوشحال باشید که در روز قیامت مقابل فاطمه و ایمه اطهار سربلند هستید خواهران به زینب علیها السلام بنگرید و زینب گونه پیام رسان خون باشید به یتیمان شهدا سر بزنید تا احساس تنهایی نکنند برای پیروزی و نصر اسلام و مسلمین برای سلامتی و طول عمر امام برای اسرا و مجروحین و نهایتا برای رفع گرفتاری از تمام بلاد مسلمین دعا کنید و عاجزانه از خدا یاری بطلبید خدا حافظ همه شما باشد ان شاالله وعده ما در روز قیامت باب المجاهدین. خدایا خدایا تا انقلاب مهدی خمینی را نگهدار والسلام علیکم و رحمت الله. سعید چشم روشن
شادی روح امام امت و کسانی که برای این انقلاب زحمت کشیده آمد و حالا دستشان از دنیا کوتاه است صلوات
۲۰ مهر ۱۴۰۲ ، ۰۰:۲۴
آسیه ادیب
شهید صمدزاده
مادر شهید صمدزاده:
بچه ها باید از خانواده الگو بگیرند اصلا بچه ها در خانواده رشد می کنند این خیلی مهم است که بچه ها از خانواده وارد جامعه می شوند. دین تقلیدی نیست تحقیقی هم هست دین اسلام هم بعد از اینکه انسان خوب شناخت پیدا کرد باز هم باید برود تحقیق کند ببیند که روز به روز دین فرق می کند با زمان قدیم. مسلمانی پدر و مادری نباشد همان طور که انقلاب شد با انقلاب پیش برویم مثل شهدا بچه من خیلی بود همه شهدا خوب هستند درجه شان با خداست و امام زمان. همه بچه هایم خوب هستند اما او یک طور دیگر بود خودمان هم نشناختیمش نمی خواست شناخته بشود دلیلش این است می خواست برود جبهه و فعالیت هایی داشته باشد نمی خواست ما بفهمیم مخفیانه شهید شد خب قسمتش اینطوری بود خدا بیامرزدش بابایش تا پارسال بودند حالا ده روز دیگر سالشون می شود.
ایشون دو تا پسر داشتند یکیشون رفت خارج و خیلی به این دلبستگی داشت. خب قسمتشان این طور بود وقتی دیپلم گرفت دانشگاهها بسته شد قانونش این طور بود سربازی نمی برند درسم هم نمی توانم ادامه دهم اگر شما امضا بدهید بروم سپاه دوسالش جای سربازی ام حساب می شود باباشون همین فکر هم کردند که دوسال عمرش حالا حساب می شود خودش هم خب انقلابی بودند امضا دادند خب رفت تو سپاه اما دیگه به بابا نگفت من کجا می روم تا جنگ شد او توی سپاه بود رفت کردستان. اولین جایی که رفت کردستان بود. ما آن روزها خبر از کردستان نداشتیم کومله ها و جدایی بین سپاه و ارتش و بعد بنی صدر و او همه کاره بود نمی گذاشتند ما چیزی بفهمیم اما من خودم می فهمیدم من خودم خیلی انقلابی بودم اما او بیشتر می فهمید شاید او پنج سال تو سپاه بود چهار سالش هم یک سالش را رفت جبهه که قانونش بود گفت دیگر من باید بروم من امضا که دادم باید یک سال بروم جبهه. دیگه یک سالش هم طول کشید تا شهید شد این بود که ما زیاد از او سوال نمی کردیم ما یک بار هم او را توی لباس سپاه ندیدیم فقط سپاه که می رفت لباس می پوشید اینجوری بود خب بعد هم خیلی فعالیتش زیاد بود عاشق رهبر بود سال اول که می خواست برود بابا خیلی ناراحت شد که حالا می خواهد برود جبهه گفت تو قرار نبود جبهه بروی گفت خب قانون سپاه است این یک سالی که شما امضا دادید درجه هم به او دادند کارمند حساب می شد حالا یک سال بعد تو تدارکات بود با محمد علاقه مندان با محمد و جواد علاقه مندان مخصوصا با جواد علاقه مندان دوست بود وقتی کردستان بودند این دو تا با هم بودند یک بار زنگ زد گفت من یک دوست دارم شهید شده و می اورندش. خیلی باش دوستم می آورندش من هم می آیم و شرحش را برایتان می گویم و حتما بروید تشییع جنازه ما رفتیم و این دخترم خیلی کوچک بود یک سال و نیمه بود که آن پسرم شهید شد همین دختر خانمم کالسکه داشت و ما رفتیم تشییع جنازه جواد علاقه مندان ما نمی شناختیمشان رفتیم تشییع جنازه و برگشتیم آمد مرخصی و گفت من هم باید شهید می شدم من لیاقت نداشتم من و آقا جواد در تدارکات بودیم من خرید می کردم و او ظرف می شست و صبح بود و داشتند همه حرف می زدند من رفتم ظرف ها را بشویم بعد معلوم شد اینها چطور همبستگی داشتند گفتم حالا که همه دارند حرف می زنند من می روم ظرفها را می شویم و جواد هم دیده او دارد ظرف می شوید کلید را برداشته که برود خرید کند ترورش کردند تو کردستان این ها را بعد برای ما گفت و ما با این خانواده آشنا شدیم و او با محمد علاقه مندان خیلی دوست بودند خیلی هم طول نکشید که محمد علاقه مندان هم مفقودالاثر شد و زودتر به مادرش گفته بود که با این خانواده که ما باشیم رفت و آمد کنند اینها بچه شان را نمی شناسند به حاج خانم خدا بیامرز که یک سال است مرحوم شدند گفته بود با این خانواده رفت و آمد کنید خیلی مظلومند پسرشان هم خیلی مظلوم است اینها بچه شان را نشناختند بروید از قول من به مادرشان بگویید این را داشته باشید بعد برود شهید شود آقا مجید ما بگوید مامان این خیلی با من دوست بوده و شما با مامان این رفت و آمد کنید مثل این که به هم پاس می دادند که ما خانواده ها از هم الگو بگیریم مخصوصا که چیزی به من نمی گفتند من محدود بودم خیلی جوان بودم پدرش نمی گذاشت اصلا من بروم از جایی خبر بگیرم همین رادیو و تلویزیون و اگر خودش چیزی می گفت من خودم نمی دانستم او کجا می رود و چه کار می کند کارمند است کارمند نیست. آمد و ما یک سال که شد علاقه مندان سالش شد ما می خواستیم برویم مشهد من زنگ زدم گفتم مامان بابات خیلی تنهاست ما می خواهیم برویم مشهد نمی آیی کمک بابات. گفت اگر تا شنبه صبر کنید می آیم ما با دوستان حج آقا قرار بود برویم مشهد. حاج آقا گفت اگر صبر کنید مجید ما هم می آید آنها هم صبر کردند شنبه امد ما یک مشهدی با او رفتیم که هنوز هم پیش روی من است که بچه چطور فعالیت می کرد وقتی از مشهد برگشتیم گفت مامان جواد علاقه مندان سالگردش است من می خواستم آن روز مرخصی بگیرم بیایم رفتم مشهد دیگر من نمی آیم شما حتما تو سال او بروید و با مامانش آشنا بشوید دوباره سفارش کرد که بروید سالگرد او وقتی رفتیم خدا بیامرزد خانم علاقه مندان را گفت خانم صمدزاده نمی دونی این محمد ما ما خیلی با هم رفت و آمد داشتیم همین طور به من می گفت این خانواده اش خیلی مظلوم بود و نمی دونم این چی بود براشون بگید که بچه تان چطور بوده و باشون رفت و آمد کنید می خواستند حالا این دو تا بچه دو تا خانواده را با هم وصل کنند خانم علاقه مندان برای من یک الگو شد هر کاری داشتم انگار گره گشای من بود با مادر محمد علاقه مندان خیلی جور شدم مادر جواد علاقه مندان خیلی سل مریض بودند همیشه می گفتند جاری ام خیلی مریض است دعاش کنید من با جاریشون رفت و آمد نداشتم اما با خودشان خیلی می رفتم و می آمدم و این آخری خیلی دلم براشون سوخت او برای او دلش می سوخت اما خودش زودتر سرطان گرفت یک سالی اصلا به من نگفتند از بس به من علاقه داشتند وقتی آقا مجید من مفقود شد دیدم خانم علاقه مندان آمدند دیدن من روز عید شما از من بزرگترید چه بلایی به سر من است شما آمدید دیدند من چیزی نمی دانم گفتند من هم چیزی نمی دانم اما چون شما حاج آقاتون آمدند خانه ما کسی نیست من بیایم خانه شما من یک خرده ای بشوند گفته بودم که پدرشون خیلی منتظرند خیلی ناراحتند اینها وقتی آمدند بروند گفتند می گما شما یک کم با حاج آقا بیشتر حرف بزنید من فهمیدم یک خبری هست چون هر چی این نامه داده بود بعد از هر عملیاتی یک زنگ می زد می گفت من سالم هستم نمی گفت من خط می روم تا سال پیشش عملیات خیبر زخمی شد و دیر به ما خبر داد از بیمارستان این جا زخمی شود برود. بیمارستان و بعد از عملیات هم دیر به ما زنگ زد دلواپس شدم زنگ زد و گفت من زنده ام و کمی کار داشتم و خبرتون می کنم که دوباره می خواست از بیمارستان برود جبهه و به ما میگوید بیشتر هم به خاطر باباش کار داشتم نتوانستم خبرتون کنم چهل روز که شد دیدم آمد رنگش پریده سرش را لباسهای نو است گفتم چه عجب تو لباس نو پوشیدی هوا گرمه سرت را تراشید یک اشاره کرد و من خندیدم روز جمعه هم بود قرار بود بریم نماز جمعه من گفتم حالا بچه ام بعد مدتی آمده یک چیزی برایش بپزم گفت تو میری نماز جمعه گفتم آره من می رم رفت نماز جمعه و من شکم گرفت این زنگ نزد گفتم مامان پس اهواز گرم بوده تو سرت را تراشیدی؟ گفت بله هوا که خیلی گرم بود بعد آمد تو آشپزخانه و گفت مامان یک پشه آمده سراغ من یک لگد به من زده. فهمیدم او اصلا مجروح بوده گفت مامان من دلم نمی خواهد بابام بفهمد و خانم بزرگ دیگه بدتر بابام اون اصلا و من چون پشتم احتیاج به پانسمان دارد به شما دارم میگم چون یک قدش یک خرده کوتاه بود گلوله از قلب رفته از دستهاش خارج شده فقط خون بدنش رفته که او بیهوش شده بود برده بودنش بیمارستان. به بقیه می گفت من می شنیدم در عملیات خیبر زخمی شده بودم هر چی می خواستند من را سوار بکنند ببرند بیمارستان صحرایی می گفتم من پا دارم دارم میرم بروید آنها که روی زمین ریختند بیاورید و من نرفتم آن وقت دم بیمارستان که میرسه اصلا دیگه بیهوش می شود و تو بیهوشی می برندش تو بیمارستان اهواز و گفت من دلم نمی خواد بابام بفهمند اما یقین آخرش می فهمند خان بزرگ چیزی نفهمند و پشتم را می خواهم پانسمان کنم داداشم می آمد و می رفت و پانسمان می کرد دیگه عید شد مرخصی گرفت آمد آن سال و الان یک عکس دارد با این خواهرش دیدنی است بچه را می اندازد بالا و خودش می خندد و بچه این از سقف خانه پایین تر است این عکس ها باش انداختند و شوخی کردند و شهید زنده و بابا خیلی دلواپس شدند و گفتند به این بگو دیگه راضی نیستم بروی پنج سال برود سپاه بعد زنش دهی نه اینکه اون یکی رفته بود خارج این را خیلی دوست داشتم تا این که آمد بابا را راضی کند و به خودشون هم هیچی نگفت سال بعد که عملیات بدر بود باباش به من گفتند بش بگو راضی نیستم به خودش گفتند وقتی آمد داییهاش گفتند بیایید با شهید زنده عکس بیندازیم باش شوخی می کردند بچه را انداخته بالا عکس انداخت و دستهاش پایینه بچه آن بالا می خنده و خودش پایین و آنقدرها بچه از دیوار خانه بالاتره این عکس خیلی دیدنیه. این عکس را باش گرفتند و شوخی کردند شهید زنده و باباش دلواپس شد گفت دیگه راضی نیستم برود جبهه مگر نگفت پنج سال تو سپاهم. نه آن پسرش رفته بود خارج خیلی به این علاقه داشت خیلی. کم کم آمد و بابا را می خواست راضی کند و به خودش هم هیچی نگفت رفت یک نامه نوشت که من مقلد امام هستم و جهاد بر من واجب است و با ازدواج هم مخالف نیستم وقتی برگشتم ازدواج می کنم که نامه اش وقتی به دست من رسید که مفقود شده بود
عید نوروز است و من دلواپس باباشون هم ناراحت خبری نداشتیم خانم علاقه مندان آمدند دیدن من ایشون می دانستند پسرشان توی سپاه بود همه می گفتند صد در صد شهید شده آنها که دیده بودندش اما چون جنازه نیامده اجازه مراسم نمی دهد آمد برود گفت حالا شما با حاج آقا حرف بزنید به من نگفتند من دیگه فهمیدم چه خبره چون نامه داده بودیم جواب نداده بود دوستش تلگراف زده بود جواب نداده بود حالا من می دانم و من. بابا و داداشها هیچ کس نمی دانست خب عید نوروز بود به هیچ کس نگفته بودم روز سیزده که آمد و رفتها همه خلاص شد یک پسرخاله داشتم پسرش با این دوست بود این پسر خاله بعد از چند وقت آمدند خانه ما گفتم چرا با پسرتان نیامدید؟ گفت ان شاالله وقتی آقا مجید خودش آمد او می آید حالا چون او نبود که نیامده فهمیدند که ما نمی دانیم من که خانم علاقه مندان به من گفته بود گفتم آقا مجید اگر بیاید آقاش برافروختند یعنی چه اگر بیاید خب مجید که تو تدارکات است خودش را نیاوردند خلاصه آنها هم رفتند فرداش که رفتم نماز جمعه شنبه سیزدهم بود ما آخرین بازدید عیدمون هم رفتیم چه عیدی طی کردم هم می دونستم هم بابا را باید داشته باشم. من باید می آمدم خانه و باباش هم بروند دم مغازه. یک دفعه دیدم دوستاش و برادرهام رنگ پریده دم کوچه فردوسی ایستادند خانه پدرم هم آن جا بود من شصتم خبردار شد او رفت مغازه و اینها آمدند گفتند آبجی چیکار کردی با این بچه ما رفتیم سپاه گفتند مفقودالاثره ماندم چی بگم خدا خواست و صبرش را به من داد خیلی صبر کردم بابا هم حق داشتند. خیلی مجید را دوست داشتند و حالا هم که تازه مفقودالاثر هم هست. خواهرهاش هم کمکش کردند چه کمک ناگواری. گفتند ما اصلا عزاداری نمی کنیم حالا از سپاه هم آمدند می دانستند شهید شده مراسم این جا بگیرید. بچه برادر ما اسیره و برمی گرده ما عزاداری نمی کنیم یعنی چه و هر که حسرت داره بره عزاداری کند و بابا را اینجوری فکرش را برگرداندند. ما صددرصد می دانستیم شهید شده تفال به قرآن زدم من باطنم می خواست شهید شده باشد چون اگر اسیر شده باشد من همین طور دلواپس بودم بچه چند سال کجا خوابید چطور شد اما شهید که قرآن می گوید زنده است و راهش این است که خیلی ناراحتی ندارد خودم به خودم قبولاندم که بچه من شهید شده و دیگه یازده سال خدا صبری به من داده بود خب باباش هم صبور بودند ولی ناراحتیشون را خیلی رو می انداختند خیلی به من سخت گذشت خیلی. آن وقت خب الحمدلله این بچه کوچک تو دست و بالم بود و مشغولم کرده بود و صبر کردیم تا یازده سال. بعد از یازده سال اسرا که آمدند بابا دیگه دل کند دیگر رو خودشان نمی آورند رفتیم یک مشهد. شبی که مشهد بودیم پای دعای کمیل این بچه پلاکش پیدا شده. آن جا با امام رضا خودش را هم از امام رضا علیه السلام گرفته بودیم دیگه خواسته بودم که دیگه راضی ام به رضای تو یک خبری ازش بیاید سر یازده سال با آن بیست نفری که آورده بودند، او را آوردند. این بچه چون می دانست من صبورم یک کلمه بیشتر با من حرف نزد فقط اشک ریخت گفت مامان اگر صبر کنی اجر می بری این برای من الگو شد الحمدلله خدا صبرش هم بهم داد اما باباش خدا بیامرزدش. وقتی از جبهه آمد رفته بود دم مغازه باباش گفت بابا چشونه؟ گفتم هیچی. بابا گفت من سرطان دارم شش ماه دیگه می میرم و تو می خواهی مامانت را با این بچه بگذاری و بروی من که فهمیدم او علاقه دارد گفتم تو بنشین ببینم تو چه کاره ای؟ چرا نمی روی دم مغازه بابات تنهاست داداشت هم نیست می خواستم این طور اما ه اش کنم گفت من شغل بابا را دوست ندارم زرگری گفتم علاقه به کارت چطوری داری جنگ را چطور؟ گفت من عاشق جنگ و جهادم به دستور امام من مقلد امام هم هستم گفتم بابات که راضی نیستند جواب نداد گفت مامان من مقلد امام هستم بابام هم راضی به نباشند می توانم بروم اما به بابام هم نگفتم اما براشون می نویسم من با ازدواج هم مخالف نیستم برگشتم ازدواج می کنم گفتم هدفت چیه؟ گفت من هدفم این است که پرچم اسلام را ببرم بالا روی قدس بگذارم من دیدم چه آماده است گفتم بابات می خواسته تو نروی من بابات شش سال دیگر تحویل می دهم این ها را گفتند که تو بیایی من را دلواپس کنی. ظهر که آمدند من بگم خدا نکند و ظهر ببین نشد همچین. الحمدلله همون شد بابا شاید سی و شش هفت سال بعد از شهیدش فوت کرد.
خصوصیات اخلاقی شهید:
مادر شهید: یک موتور سپاه به او داده بودند من گفتم ننه چرا با موتورت نمی روی نماز جمعه گفت این موتور مال سپاهه من فقط باید تو سپاه باش کار کنم نماز جمعه نباید باش بروم. خودکار را که داده بودند چیز بنویسد روی خودکار یک کاغذ نوشته بود بیت المال که هم خودش باش چیزی ننویسد هم ما بخونیم و حواسمان باشد باش چیزی ننویسیم این قدر رعایت می کرد این دو نمونه را من از این بچه دارم. نمی خواست شناخته شود. تو سپاه که بود خدا قبول کند من می رفتم جهاد دانشگاهی برای جبهه کار می کردم می خواستم با اتوبوس بروم رفتم به مرغ فروشیه گفتم میگما من بچم سپاهی تب کرده می خوام براش سوپ بپزم شما یک کم سینه مرغ به من بدهید باش براش سوپ بپزم خانمها شنیده بودند که من را می شناختند تو محله. به همه گفته بودند به گوش این بچه رسیده بود گفت مامان شما میری مرغ می گیری میگی برای بچه ام سپاهی من یک چیزی از شما می خواهم هیچ وقت تعریف من را جایی نکنید گفتم باشه مامان من می خواستم. فهمیدم که اصلا نمی خواد هیچ کجا مطرح باشد خیلی این جوری بود که کسی نفهمد چکار می کند. این قدر با دایی جون ایناش با هم همسال بودند با هم بازی کردند این وضو می گرفت فقط می رفت مسجد بش می گفتند شیخ وضوش را گرفت آشیخ رفت مسجد و بیاید. او ابدا نه بش برمی خورد نه چیزی . خیلی باگذشت و باصبر بود این قدر هم که او خواهرش را دوست داشت یک بار بش گفتم مأمان تو که این قدر علاقه به این داری سه ماه میری دیگه نمی آیی گفت مامان اگر بدونی آن جا که آدم می رود چه حاله. بعد که مدافعان حرم چطور بچه هاشون را می گذارند بروند جنگ یک چیز دیگه بود اینها بیشتر آدم را می سوزاند مدافعان حرم که خانمهاشون را بچه هامون را می گذارند و می روند. من برای اینها بیشتر ناراحتم. قبر حضرت رقیه خیلی بینش می خواهد که بفهمد اسلام چقدر ارزش دارد متاسفانه الان خیلیها برایشان خیلی مهم نیست این چیزها. به حد این بچم کسی نیست خودامون هم نیستیم من میگم او که این قدر عاشق امام زمان بود من امام زمان شناسم؟ من بچه خودم را نشناختم خیلی سخته الهی به حق قرآن خدا ازشون راضی باشد و به ما آبرو دادند و امثال شما به ما به خاطر بچه هامون احترام می گذارید هر حاجتی هم هر که دارد به او می گویم می گویم مامان به خاطر تو من را این قدر احترام می گذارند ابرو من را تو بخر تا دعای من مستجاب شود مریضهاشون شفا پیدا کنند مثل شما خیلی داریم که عاشق شهیدند خانواده مان هم الحمدلله خوبند حالا. پسرمون که آن جاست خانمش مریض است.
وصیت نامه شهید را خواندند.
- خاطره: شهید خیلی علاقه به دعا داشتند و زمان جنگ مرتب دعای کمیل گلستان شهدا که تازه راه اندازی شده بود شرکت می کردند بعد از این که شهید می شوند و پیکر مطهرشان می آید ما ماه رمضان ها خانه مانه دعای ابوحمزه داشتیم بعد از دعا من می آمدم گلستان شهدا سر قبر شهید صمدزاده بعد دایی شهید خواب می بینند که شهید آمدند در منزل ما دعا به او می گویند که آقا مجید شما که شهید شدی این جا چکار می کنی؟ می گوید آقا مهدی هر دفعه می آید سر مزار من و من بر خودم واجب دانستم که در دعای ابوحمزه اش شرکت کنم و ما واقعا یک حالتی پیدا کردیم که فهمیدیم قطعا شهدا زنده اند.
۲۳ شهریور ۱۴۰۲ ، ۱۰:۲۷
آسیه ادیب
شهید حجاریان
گفتگوی ما با مادر شهید حجاریان
پدرش همیشه نماز شبشون ترک نمی شد موقعی که من داشتم بچه را شیر می دادم او جلوی من نماز شب می خواند زیارت عاشورا می خواند. بعضیها هم می گویند چطور شد؟ بیشتر برای این که شوهرم نان حلال می آورد در خانه. آن سال ها که کوچک بود سه سالش بود تازه راه افتاده بود خبردار می ایستاد نماز می خواند. بابایش هیئتی بودند از همان وقت تا وقتی که بزرگ شد و از جبهه آمده بود اصفهان و هنوز همان طور خبردار می ایستاد نماز بخواند. به بابایش گفتم این یعنی چه؟ چرا این همیشه از همان وقتی که کوچک بود تا الان این طوری می ایستد نماز می خواند باباش سرش را تکان داد گفت نمی دونی؟ گفتم نه گفت من و شما هنوز نفهمیدیم با کی داریم حرف می زنیم این از کوچکی فهمیده با کی داره حرف میزنه. می گفتم خوش به سعاد تو بچه که این قدر خالص بودی . پیش نماز خونه ما حسن بود.
عروسی دخترم بود نزدیک خانه ما بود عروس عمویش شده بود خانه شان یک قدم فاصله داشت با خانه ما. از خانه مان عروس را بردند آن جا همه رفته بودیم دم اذان بود تا آمدند یک کم پذیرایی کنند اذان شد اما من یک لحظه دیدم که حسن نیست بابا حسن نیستش. از این بچه ها نبود که برود تو کوچه ها گفتم حتما توی کوچه با بچه هاست. دلواپس شدم بگذار بروم یک سری به خانه بزنم نکند نیامده دنبالمون. وقتی رفتم خانه دیدم دارد نماز می خواند. ده دوازده سالش بود. شام را که دادند ما آمدیم خانه نماز خواندیم خانه آنها کوچک بود جا نبود.
عروسی بود عزا بود این وقت(غروب) که می شد وضو می گرفت می ایستاد نماز می خواند.
دوازده سیزده چهارده سالش بود می رفت پیش دایی دامادمان عملگی روزها بلند بود من نرفته بودم مدرسه ما تعطیل بودیم مثل این جا ایوان داشتیم اسباب سماور را بردم توی ایوان تا چایی بخوریم اذان را که می گفت آبجوش می خوردیم می ایستادیم نماز شام نمی خورددیم اصرار می کردم می گفتم ننه وایسا آبجوش بخور هم زدم بعد نماز بخوان می گفت مامان این مسجد است شما تا آبجوشتان را بخورید من رفتم مسجد و آمدم پشت خانه ما مسجد بود مسجد رحیم خوان. می رفت نمازش را می خواند و می آمد روزه اش را باز می کرد. اذان شده بود امید بودم می گفتم نرو وگرنه پیش از اذان خودش را از چنگ ما درمی آورد. باباش می گفت اذیت می شود تو گرما می رود سرکار می خواهد برود به او آبجوش بده قبول نمی کرد. این قدر به نماز اهمیت می داد.
وقتی سه سال و نیمش بود مادرم از مکه آمده بود یک جایی در خانه ها بود که به آن پس اتاق می گفتیم حالت انباری داشت بچه ها رفته بودند در پس اتاق ضبط صوت مادرم را برداشته بودند و گفته بودند بیایید هر کدام یکی یک شعر بخوانیم همه بچه ها بچه های خواهرم و بچه های برادرم و همه یکی یک شعر خواندند همه شعرها از رادیو و تلویزیون. حسن گفته بود علی ای همای رحمت تو چه آیتی خدا را و شعر را تا آخرش خوانده بود. بعد گفته بود بچه ها می خواهید برایتان روضه بخوانم؟ جینب جان نبودی در کربلا ببینی حسینت را چه کردند حسینت را در کربلا سر بریدند و بدنش را به خاک و خون کشیدند. حسن که شهید شد شاید سی چهل روز بود که مراسم برایش گرفته بودیم مادرم می گفت ننه ناشکری نکن بیا یک نوار از بچه ات دارم بگذارم این بچه از کوچکی حسینی بوده. مادرم این نوار را اتفاقی می گذارد و دیده بچه ها شعر می خوانند ذوق کرده گفته بگذار ببینم حسن چه شعری می خواند.
هر جا می رفتیم مهمانی خانه دوست آشنا عادت داشت با دست غذا بخورد. یک دوست داشتیم وضعشان خیلی خوب نبود می گفت حسن آقا حسینی است تو را به خدا این دفعه که از جبهه آمد ناهار بیارش خانه ما. گفتم اگر بیاید همه جا نمی رود. گفت تو را به خدا. وقتی حسن از جبهه آمد گفتم قربونت برم ننه احترام خانم دعوت کرده برویم اونجا وضعشان خوب نیست نرویم فکر می کنند به خاطر این که وضعشان بد است نرفتیم می دانستند که باباش گفته یک رقم غذا باید بپزی چون به شما گفته اگر نگفته بود یکیش را می خوریم. سفره را که انداختند گفت مامان خدا این دست ها را داده باش غذا بخوری مادر این پنجه ها یک موادی به بدن می دهد که خدا می داند. من می گفتم این ها را برای چی میگه. وقتی حسن شهید شده بود قرائتی رفته بودم رستوران دیدم همه دارند من را نگاه می کنند زن و مرد. دیدم برای اینکه دارم با دست غذا می خورم گفت سرم را بالا کردم گفتم خواهرا بردرا اگر شما نمی داند که این قاشق ها را با چی شستند من می دونم که دستهام را صابونی کردم دارم غذا می خورم که مواد نمی دونم چی هم به بدنم برسد چطور ما نفهمیدیم این را.
حسن آقا وقتی از مدرسه می آمد می رفت توی آشپزخانه. من 30 تا شاگرد داشتم باباش هم قلبش درد می کرد تو خونه بود. ظرف ها را می شست برای ناهار یک چیزی آماده کرده بودم یا کباب شامی گذاشته بودم درش را گذاشته بودم یا کوکو گذاشته بودم یا ماهی هر سه را بلد بود می رفت درست می کرد یکهو می دیدم می زند به
در می گفت مادر می گفتم جانم می گفت بیایید ناهار بخورید تا بابا صداش در نیامده گفتم من هنوز هیچ کاری نکردم می گفت شما بیایید سفره را جلوی باباش پهن کرده بود کوکو را درست کرده بود سبزی خوردن و ماست را گذاشته بود بیا بخور و برو که نگوید شاگرد داشتی ناهار درست نکردی دخترم گوشش بدهکار اینها که نبود می رفت رادیو را روشن می کرد تا می آمد می دید رادیو روشن است می رفت برق را درمی آورد وقتی می دیدم برق رفت می گفتم بچه ها بروید هر کدام مشکلی داشتند می گفتم رویش را بیندازید فردا بعد دیدم فردا همان ساعت برق رفت به بچه ها نگفتم رفتم بیرون دیدم فیوز را درآمده. گفتم بچه ها کی فیوز را درآورده؟ دخترم گفت: حسن آقاتون. گفتم حسن کی گفت این فیوز را دربیاوری هیچی نگفت. تو نمی گویی من این همه شاگرد دارم شاگردهام بیکار می شوند باز هیچی نگفت خب است خجالت نمی کشی این کارها را می کنی دیگه چیزی نگفتم و رفتم حسن گفت مامان شما باید به اینها بگی خونه ای که تویش ساز و لهو و لعب باشد تا هفتاد تا خونه اون طرف تر ملائکه رد نمی شوند و رفت از ایوان پرید تو حیاط و رفت تو مسجد. گفتم دختر چرا این قدر بدن این بچه را می لرزانی؟ میگه رادیو را روشن نکن خب روشن نکن. دوره شاه بود تلویزیون یک برنامه داشت به نام تلخ و شیرین که مستهجن بود بچه های یادم و دخترهایم می خواستند این برنامه را ببینند حسن آقا نمی گذاشت می گفت کسی حق ندارد ببیند کسی حق ندارد پای تلویزیون بنشیند نمی گذاشت رادیو را روشن کنند می گفت باید اذان در خانه خوانده شود می گفت این را بابا گرفته برای اذان چرا ساز و لهو لعب با آن گوش می دهید. من آن روزها دعوایش می کردم می گفتم چرا نمی گذاری شاگردهایم به کارهایشان برسند. همه بچه ها را جمع می کرد به آنها چیز یاد می داد و به آنها کاغذ می داد حل کنند وقتی شاه می خواست برود خیلی فعالیت می کرد شبها خودمان هم می رفتیم تظاهرات. شعار می دادیم بچه ها تایر آتش می زدند آنها تیر می زدند اینها کوکتل مولوتوف به آنها پرتاب می کردند. یک روز با دختر یادم رفتیم دم چهار سوق خیابان طالقانی خرید کنیم دم طالقانی که رسیدیم دیدیم سه تا خاور اولی سربازند با تفنگ و دومی زنها لخت و عریان و سومی هم سربازها با تفنگ و اینها دارند می زنند و می رقصند و می گویند بگو جاوید شاه. ما اینها را آن زمان می دیدیم مطرب می آوردند در عروسیهایشان برقصند زنها با شرت و کرست می رقصیدند دور این خونه و هر دفعه سرشان را می گذاشتند تو دل یکی این مردها و مردها هم بیست تومان پنجاه تومان به اینها می دادند. ایستاده بودیم همین که می خواستیم این را بگویم وای وای اینها را ببین به دختر یادم داشتم می گفتم دیدم یکی دستش را بالا برد و گفت بگو مرگ بر شاه و تمام سربازها دنبالش گذاشتند وقتی خواست فرار کند دیدم حسن است تا آمدم بگویم وای خاک بر سرم بچه ام را دختر یادم دم دهانم را گذاشت گفت زن عمو هیچی نگو حالا خودت را می گیرند می گویند بچه ات را تحویل بده او فرار می کند گفتم ننه حالا می رسند بش تیرش می زنند برگشتیم گریه کنان در خانه. بابایش گفت چی شده گفتیم هیچی سربازا آنجا بودند و حسن آمد این را گفت و سربازها گذاشتند دنبال حسن تا ساعت ده شب گریه می کردم و زار می زدم می گفتم آیا بچه ام را چکار کردند ده شب که آمد کمی دستش خونی بود و دکمه جلوی لباسش پاره شده بود خدا مرگم چیکارت کردند؟ گفت من را؟ گفتم بله دیدم گفتی مرگ بر شاه گذاشتند دنبالت گفت بگذارند هیچ کاری نمی توانند بکنند خدا با ماست. رفتم تو کوچه شهید خلفه سلطانی و آن روزها تازه خلیفه سلطانی را شهید کرده بودند می خواستند ترورش کنند حسن شب ها خودش می رفت و به ما هیچی نگفت پسرش بزرگ شده الان یک دفعه گفته خانه شهید حسن حجاریان کجاست من می خواهم مادر شهید را ببینم. باباجونم از آن روز تا حالا این قدر تعریف از بابام می کرده آن وقت که بابام را می خواستند بکشند حسن حجاریان شب تا صبح نگهبانی می داده روی پشت بام ببین چند سال گذشته بود که هنوز حسنم را نیاورده بودند که آمد حالا شش سال است که حسنم را آوردند این پسر آمد به یکی گفته بود بیاوردش آمد. گفت رفتم تو کوچه خلیفه سلطانی و از تیر رفتم بالا اما مامان پشت بام به پشت بام رفتیم مسجد سید می دونی چهار راه وفایی چکار کردند؟ این قدر جوان هامون را کشتند ما با دوستان جنازه ها را کشیدیم تو جوی و می رفتیم می گذاشتیم خونه مش رحمت گفتم خدا مرگم بدهد جنازه ها بچه ها مردم را بردید؟ گفت مامان چرا ناراحت میشی؟ اگر ما این کار را نمی کردیم پول گلوله ها را تا از خانواده ها نمی گرفتند جنازه ها را نمی دادند دیدم راست می گوید ومی رفتند هر جا دلشان می خواست خاک می کردند گفتم خانواده هاشون؟ گفت پس برای چی این قدر دیر کردم رفتیم دم در خانه شهدا و به خانواده هاشون اطلاع دادیم که جنازه بچه هاشون کجاست. این مال وقتی است که شاه داشت می رفت می خواستند آنها ما
را بکوبند خدا را شکر ما آنها را کوباندیم.
یک روز هم می خواستیم برویم خانه مادرم همان موقع بیرون کردن شاه بود گفت مامان من می خواهم بروم جایی مهمونی باباش گفت می خواهیم برویم خونه مادربزرگت گفت اگر من بخواهم بروم خونه مادربزرگم خودم می آیم جایی کار دارم باباش گفت ... گفتم هیچی نگو مگر بچه است خب خودش می آید تا این را گفتم باباش قبول کرد خانه مادرم خیابان ملک بود دم چهارراه شکرشکن که رسیدیم تابلو بزرگ زده بودند کارگران مشغول کارند بابایش هم مریض بود یک فولکس هم داشتیم گفت محمد برو تابلو را بزن آن طرف تا من رد شدم تابلو را بگذار سر جایش تا رفتیم آن طرف دیدم حسن در بانک ایستاده و عکس شاه که بزرگ بود را می زند به نرده در بانک و خرد کرد و کاغذش را جرجر کرد و ریخت آنجا باباش گفت ببین این خودش را آخر به کشتن می دهد گفتم هیچکدام هیچی نگویید اگر می خواست بگوید می گفت من می خواهم بروم همچین کاری را بکنم و هیچی به شما نگفت گفت شما بروید من جایی کار دارم شما بروید من بعد می آیم ببینید برای این بود وای من اصلا یکهو اونجا خشکمون زد که این گفت شما بروید من جایی کار دارم که ما ندونیم چه کار می خواهد بکند.
بعد از شهادتش هر کس هر چی گفت ما نمی دانستیم در این مسجد رحیم خان و زیر بازارچه هر پیرزنی چیز می خریده ساکش را می گرفته می برده دم خانه اش. یک حاج آقایی بود به نام ثقةالاسلام که اسم کوچه را هم به همین نام گذاشتند می گفت در کوچه نارون خیابان طالقانی خانه حاج آقا دو تا 20 لیتری نفت را می گیرد می برد در خانه و صدا می زد یا الله از دم در خانه تا آشپزخانه که این دو تا دبه را ببرد توی آشپزخانه همان جا که مصرف می کنند هر چی می گفتم من می برم می گفت نه. این مال بعد بود که من فهمیدم.
شب که می خواست برود حمله دعا کمیل داشتند دعا کمیل که تمام شد حسن آقا غش می کند و هوشش می آورند دوستش می گوید حسن آقا چرا ناراحتی؟ می گوید برای مامانم ناراحتم اگر من شهید بشوم مامانم چکار می کند اگر من شهید شدم مامانم چکار می کند اگر تو با من شهید شدی هیچی اما اگر شهید نشدی برو به مادرم بگو یک نوار برایت گذاشتم گوش کن 33 سال و چهار ماه است یارم این نوار بچه ام است اول سوره والعصر را می خواند مادرها که گریه می کردند دستم را می گذاشتم روی قلبشان و سوره والعصر را می خوانده و گفته من به میل و آگاهی خود هدفم را یافتم برای رسیدن به هدف مقدسم که راه انبیا و اولیا و ادامه دهنده راه شهدا می باشد به جبهه اعزام می شوم با این که می دانم پدر و مادرم ناراحتند ولی من برای کشتن می روم کشتن این بعثیان عراقی و بالاخص پیروزی اسلام و در این راه به خواهران و برادرانم بگویم اول خودسازی کنید هدفتان را پیدا کنید بعد به دنبال هدفتان بروید و نصیحتی که به چند نفر خویشاوندانم دارم این است که امام را فراموش نکنید به خداوند بزرگ اگر امام نیامده بود اسلام حالا حالاها زنده نشده بود. آدمهای باباش بش می گفتند امام خمینی خارجی است می خواهد مغز شما را شستشو دهد. یک غروی بود می رفت یک جای دیگر نماز می خواند نماز جمعه به او می گفت امام خمینی خارجی است. نوزده سالش بود که رفتند جبهه اوایل سال شصت بود رفت و آخر سال شصت شهید شد. نوروز بود خبر شهادتشان را آوردند.
۱۳ مرداد ۱۴۰۲ ، ۱۸:۳۵
آسیه ادیب
تکمیل_خاطرات_شهید_دوستی
منزل شهید دوستی خواهر اول شهید: می گفت خرید با من پختن با مامان ظرف شستن و جارو با شما. یک روز تو ظرف بشور یک روز خانم. مدیریت خیلی خوبی داشت تو خونه. اخلاقش این قدر خوب بود و گذشت داشت که ما اصلا نفهمیدیم این سه سال چطور گذشت. هر ۱۵ روز یک بار همسرشون می آید سر مادرم. در وصیت نامه آقا حمید نوشته بودند به همسرشان که وقتی ازدواج کردی سرزدن به مادر مرا فراموش نکن. همیشه به زنش می گفت احترام به مادرم گذاشتی احترام به من گذاشتی حرفی زدی حتی کوچکترین حرفی، به من زدی. به من هم می گفت به مامان برنگرد احترام مادر را داشته باش. هر چه احترام مادر را داشته باشی روز قیامت هم داری. خواهر دیگر شهید: شهیدان همه نمونه اند خوب بودند اعتقاد به امام خمینی داشتند به رهبر به انقلاب. انقلابی بودند فعالیت داشتند در مسجدها. عضو سپاه شدند. اطلاع نمی دادند. مادرم خیلی دلواپس بودند به مادرم می گفتند جایم امن است حواسم هست شما ناراحت نباشید.
خواهر اول شهید: وقتی خانمشان می خواستند ازدواج کنند آمده بودند اثاثشان را برده بودند. من نمی دانستم صبح آمدم دیدم مادرم ناراحت است گفت این هم جوان بود و باید می رفت. گفتم طوری نیست بچه مردم بچه خودمان است. آقا حمید هم راضی بود در وصیت هم گفته بودند ازدواج کنند بعد از من. از آن طرف من شب خواب آقا حمید را دیدم که آمده بود خیلی خوشحال شدم گفتم وای آقا حمیدمون شهید نشده دست می کشیدم روی شانه هایش می گفتم خدا را شکر آجی شما سالمید گفت: آره آجی گفتم: خب بفرمایید تو خلاصه رفتیم نشستیم دیدم خانمش هم انگار توی آشپزخانه است به خانمش گفتم اثاثیه ها رو برو بیار حمید گفت نه. بابا از سر کار می آیند با ماشین بروید اثاثیه تون را بیاورید خانمش گفت آقا حمید اجازه نمی دهند گفتم نه برو من راضیش می کنم به آقا حمید گفتم چرا نمی گذاری؟ آقا حمید گفت نه دیگه نه اون رفته. رویم را بوسید و گفت شما و مامان هم باید راضی باشید . بعد از انقلاب عضو سپاه پاسداران شدند خیلی فعال بودند امام خمینی گفتند اجازه بدهید بچه هاتون بروند مملکت را نگه دارند بچه هاتون را پیش خودتان نگه ندارید کودکی فعالیت در بیمارستان شهید شد به مادرش نگفتند و زنگ زدند به دایی مادر شهید و خبر شهادت را داده بودند. پسر دایی ام شهید شد رفته بود منطقه را گشته بود تا پیدایش کند پیدایش نکرده بود ۱۹ سالشون بود رفتند جبهه تا ۲۳ سالگی که شهید شدند سیکل داشتند اما بیشتر از لیسانسه ها حالیش بود مثل دهخدا بود همه برای حل و فصل دعواهاشون می آمدند پیش حمید.
مادر چند تا بچه دارید؟ مادر شهید: دو تا
- از اول چند تا داشتید؟ مادر شهید: سه تا پسر داشتم یکیش ماند. سرش خیلی می ترسیدم آن وقت زود زنش دادم گفتم سرش گرم بشود. بیست سالش نشده بود زنش دادم بعد گفت مادر همه رفتند جبهه نمی شود من نروم من هم باید بروم با رضایت شما می خواهم بروم نمی خواهم بی رضایت شما بروم من هر چی فکر کردم نمی دانستم چه بگویم بگویم نرو اشتباه گفتن نگویم نمی دانم.
- پدرشون فوت کرده بودند؟
مادر شهید: بله فوت کرده بودند. گفتم مامان تو خانمت را راضیش کن گفت خانمم راضیه. شما راضی باشید نمی توانستم بگم نرو جبهه برای این که همه جا رفته بودند هر چه بچه بود تو این محله رفته بودند گفت نمی شود من هم فردا عقوبت دارد اینها و می روم گفتم امید به خدا به خدا می سپارمت بنده خدا پیش خدا عزیزترینی ننه. بنده خوب بچه مومن همه تکلیف خودش را می داند گفتم ننه امید به خدا نمی توانم بگویم نرو نمی توانم بگویم برو نمی دانم دیگر. .
- چند سال بود ازدواج کرده بودند؟ عروسی هم کرده بودند رفته بودند سر زندگی خودشان؟ چند سال؟ با همسرشان چند سال زندگی کردند مادر شهید: پدرشان سه چهار سال بود فوت کرده بودند حمید هم رفت بالای سر باباش. باباش گفته بود بابا این قدر از دستت راضی ام که حرف من را شنیدی. آخه رفته بود جبهه پدرش می گفت من تا هستم نرو من طاقت ندارم. گفت باشه بابا هرچی شما بگویید. شب آخر هم باباش بیمارستان بود حالش بد بود تلفن زده بود به حمید آقا که بابا من دیگه دارد عمرم سر می آید من دیگه خلاصم اما تو خانواده مان را ول نکن نگذارشان و برو گفت نه بابا حالا که زن هم برایم دیدند. دیده بودیم اما دل دل می کرد خودش ما هم گفتیم یک کم صبر کن بعد دیگه باباش فوت کرد و گذشت سه سال بود باباش فوت کرده بود من گفتم مامان من رویم نمی شود سمجی بگم بیا برو زن بگیر من نمی گم شما بگویید خواهر بزرگش این خواهرش هنوز کوچک بود خواهرش یک بچه داشت به او گفت داداش برو زن بگیر. گفت موضوع جور نیست گفت جوره همه کارهات هست. جوش نزن جوش هیچی را نزن فقط راضی شو یکی
را دیده ایم نرفتیم می خواهیم با هم برویم. دیدم خویش و قوم های دوستش بود که شهید شده بود گفت اینها مردمان خوبی هستند گفتیم حالا که خودت هم می شناسی اینها را بهتر. رفتیم و کم کم دوست داشتند هم را و عقد کردیم و چند ماه عقد بود اما شبها دوست داشت ماه رمضان بود برود دعا زنش هم باشد گفتم ننه برو برای افطار بیارش من چیز پختم بیایید شامتان را بخورید و بروید دیگه کم کم می آمد و می رفت او هم دوست داشته بود بعد عروسی کردند و گفتیم بگذار با هم باشند عروسیش را کردیم و نمی دانم حالا چند ماه گذشت حالا یادم نیست. سه سال. اجازه گرفت گفت مامان ببین یک بچه دیگر این جا نیست همه رفتند جبهه و دیگه گردن من هم هست.
- بچه داشتند؟
- خواهر شهید: نه دو بار حامله شد بار دوم که بارشون رفت قدیم این جا ایوان داشتیم آمدند توی ایوان نشستند سرش را گرفتند و گفتند طوری نیست انگار خدا صلاح نمی دونست به من بچه بدهد و مشکلی ندارد خیلی دلش می خواست یک یادگاری بگذارد و برود برای این که رضا بخشی را می دید یک بچه دارد هر وقت از جبهه می آمد می گفت برو بچه رضا بخشی را بیاور همسایه مان است ان طرف کوچه نشستند من هم می رفتم می آوردمش. وقتی می آوردم بچه را می گذاشت روی موتور و می رفت یک تابی می دادش و می آوردش. بچه حدودا شش ماهش بود باباش شهید شده بود کوچک بود که باباش شهید شده بود تا زه آغون آغون می کرد باباش شهید شد اما داداش من چهار پنج ماه بعد شهید شد. تازه می توانست بنشیند یا یک جایی را بگیرد. می رفت با موتور تابش می داد و می گفت برو این امانتی را بده دست مامانش و من می رفتم می دادم. خیلی اهمیت می داد به نماز اول وقت.
. مادر شهید: خورده بودم زمین یک جوری شده بود که نمی توانستم راه بروم رسانده بودند به او که مامانت خورده زمین و پایش هم درد می کند آن وقت پدر زنش هر شب می آمد در خانه و می گفت هر چه می خواهید بگویید من بگیرم شب می گرفت و می آمد.
پدر شوهرش نزدیک شما بودند؟ خواهر شهید: نه تو شمس آباد بودند مادر شهید: بس که این بچه را دوست داشتند. باباش خدابیامرز می گفت من خودم یک پسر دارم شش تا دختر اما حمید آقا را بیشتر دوست دارم مثل پسر خودم همیشه می گفت. می گفتم سلامت باشید دعا کنید باشدش
. خواهر شهید: همان روز که برادرم گفت می خواهم برود جبهه دفعه آخر ما کرسی گذاشته بودیم در یک اتاق. دادام نشسته بود آن طرف و من هم آن طرف و زنش هم توی اتاق بود مامانم هم داشت چای می ریخت که بگیرد جلویمان. من هم نشسته بودم نمی دانم داشتم چکار می کردم یکهو به مامانم گفت مامان من می خواهم بروم جبهه مامانم گفت دوسه بار رفتی من بدنم می لرزد زنت را بردار و برو برادرم یک نگاهی به من کرد و یک نگاهی هم به مامانم و گفت مامان خیلی ایمانت سست است فکرش را نمی کردم من به همه می گفتم مامان من اینقدر ایمان دارد این قدر قوی است من می آیم جبهه اصلا نمی گوید نرو جبهه نرو این کار را بکن نرو آن کار را بکن یکهو مامانم مثل این که به خودشان آمدند. هیچی نگفتند. گفتند ننه من شوخی کردم اما هی یک کم به من نگاه می کردند یک کم به مادر. خیلی تو هم بود.
مادر شهید: یک شب مهمان داشتیم می گفت مامان یک برنج یک خورش. گفتم چرا یک خورش من دو تا خورش پختم گفتم آخه اینها مهمونها عزیزند یعنی چه یک خورش حالا دو تا می پزم هر چیش موند فردا می خوردیم. شام را می خوردند
- تو همین خونه بودید.
- خواهر شهید: بله خونه قدیمی دو تا اتاق اینجوری
- عروستون هم همین جا بود؟
- خواهر شهید: بله طبقه بالا بودند. دو تا اتاق آن طرف بود و آشپزخانه این طرف. بعد مامانم این طرف را گرفتند یک اتاق هامون تو در تو بزرگ بود. نصفیش را تیغه نکشیده بودند کمد گذاشته بودند وسطش را کمد و بوفه عروسمون را گذاشتیم روش اون ور به اصطلاح مثل یک صندوق خونه اتاقش بود یک اتاق هم مهمون خونه شون بود وسط این دو تا اتاق یک اتاق کوچک بود ما کرسی گذاشته بودیم زمستونها این جا بودیم من و مامانم. روز آخریه یخته به من نگاه کرد به مامانم و رفته بود تو هم. یکهو مامانم آمد نزدیکش گفت میگما زنت حرفی زده چیزی گفته یک دفعه خود آقا حمید گفت ها ملک ملک صداش می زد از آن طرف بیا این جا بیا این جا ببین مامانم چی چی برات درآورد آن وقت او هم ترسید گفت چی چی مامانت به تو گفته گفت هیچی حج خانم می گند که زنت چیزیت گفته. گفت نه به خدا حج خانم من چیزی نگفتم.
مادر شهید: گفتم ننه زنت ناراحته حالا می خای بری جبهه. بلند گفت ملکه بش می گفت ملکه بیا بیا ببین مامانم می گه چی. آن وقت آمد گفت مامانم میگه شما گفتی نه. گفت نه من هیچ وقت مانع کارش نمیشم کارش باید هر چی دوست می دارند
خواهر شهید: آن وقت نمی گذاشت ما بریم آن روزها از سپاه خیابان مال اسماعیل می رفتند جبهه. دم سپاه ماشین سوارشون می کرد می بردشون. نمی گذاشت که ما بیاییم تا آنجا. دم در می گفت خداحافظی کنیم و بریم . مامانم همین جا
دم در خداحافظی کردند اما من و زنش رفتیم تا سر کوچه و به دادام می گفتم این دفعه که می آیی از این چتریها بیاور. گفتم دادا این دفعه اگر از این نورافکنها باز زدند چتریش را بردار بیاور. من خیلی دوست دارم. گفت باشه برایت می آورم. آن وقت همین جور نگاهمان می کرد.
مادر شهید: دو تا بچه بارش رفت بی ملاحظه خیلی بود می پرید یک ایوان داشتیم جلو اناقمون می جست پایین. می گفتم ملک ننه عزیزم نپر پایین حالا که یخته عقب افتاده ای بنشین. کاری هم که نمی گوییم بکن.
- چند سالش بود؟
- خواهر شهید: همین ده چهارده سال همسن بودیم. خیلی با هم دیگر بازی می کردیم وقتی حوصله مون سر می رفت خونه می کشیدیم خونه بازی می کردیم بدو بدو می کردیم. خیلی الان هر موقع که می آید پانزده روز یک بار می آید سر مامانم.
- ازدواج کردند دیگه؟
- خواهر شهید: بله دو تا بچه هم دارد و همیشه می گوید خوش آن موقع ها. همیشه می گوید مهری خانم آن قدر که با شما خوش بودم با خواهرای خودم خوش نبودم. همسن بودیم و بازی هم می کردیم. مامانش می گفت حالا آقا حمید نیستش چند روز بیا خونه ما می گفت من نمی آیم من این جا راحتم می خوام بخوابم بلند شوم. خواهر برادرهایش همه کوچک کوچک پشت سر هم بودند ولی انگار ما بیشتر همدیگر را درک می کردیم الانش هم او شوهر کرده من هم همینطور حرف می زنیم همدیگر را درک می کنیم او دارد چه می گوید او من را می فهمد من او را می فهمم. دختر خیلی دلسوز و عجیبی بود آن خواهرهایش نه و اما این.
- شوهرش چه کاره است؟
- خواهر شهید: او هم سپاهی. می گفت من از بس سپاهی ها را دوست می داشتم خدا نصیب کرد دومی هم سپاهی باشد. ازدواج هم نکرده بودند مجروح شده بودند نذر کرده بودند که با همسر شهید ازدواج کنند جانباز است موجی است ۲۵ درصد است. ما خیلی با هم جفت بودیم حتی برای بچه هامون هم یک بار ما بچه هامون را آوردیم او دو تا داشت
- مادر شهید بچه خواهرم شهید شد آمدند اصفهان پسر دایی ام شهید شد خواهر شهید: سرباز بود پورمشیری آمده بودند اصفهان باباش گفته بود آقا سعید موقع سربازیشونه اما جنگه حالا نمی خواهد. بروی. می گفت بابا حالا بعد از جنگ من باید چکار کنم حالا بروم هم خدمتم را تمام می کنم کارهایم زودتر می شود و اینها. بمیرم اصلا شاید اصلا هفده روز رفته بود منطقه ای که بودند بمباران کردند زدند بچه ها را. از ساعتش فهمیده بودند سعید است. - شما حاملگی هاتون چکار می کردید برای این پسرتون کار خاصی می کردید؟ جدا از بقیه.
- مادر شهید: سرش که آبستن شده بودم خیلی می ترسیدم سرش یکی بارم رفته بود این بعدیش بود خیلی سرش می ترسیدم ده روز که خوابیده بودم مادرم گفت بیا پهلوم ننه یکی دو سه ماه بیا بچه یک کم جون بگیره تو دلت درست بشود بخوابی شب. وقتی به دنیا آمده بود که یک شب اقاش از سر کار آمد او کمی سرما خورده بود یک نصفه قرصش داده بودم و چیزش را داده بودم و خوابانده بودمش. باباش شام بود آمد گفت چرا حمید خوابیده. گفتم هیچی سرما خورده بود من یک ذره قرصش دادم خوابیده است هیچی گفت برش دار تا برویم دکتر. هر چی گفتم نمی خواهد به خدا. تبش برید یک ذره تب کرده بود حالا من خودم بیدارش می کنم اصلا می خواهد بازی کند گفت نه ورش دار تا بریم خلاصه او را برد دروازه شیراز بیمارستان صد تختخوابی (شریعتی) همین جور که این بچه را گذاشت روی شانه اش بچه خوابید و سوار موتور من هم ترک موتور ما را برد بیمارستان هی دو تا دکتر آمدند این انداخته آن ور و او انداختش این ور آن ور دادش به او و او دادش به اون یکی. گفت چشه این گفتم والا چیزیش نبوده من یک نصفه قرص سرما خوردگی بش دادم. عصر این خواب گرفتتش چیزیش نیست دکترها گفتند نه یک چیزیشه. بیدارش کردند. خلاصه خب دادندش به این و به اون تا بیدار شد دید بغل کسی است دست به گریه گذاشت بمیرم به بچه گفتم بگیر بچه را غریبی می کند بچه را دادند به باباش. باباش گفت من بابا خودم کولت کردم کسی نیست اینا دکترند می خواهند ببینند تو را دکترها گفتند این چیزیش نیست و چی بش دادید گفتم سرما خورده بود یک نصفه قرص دادم گفت همان و طوری نیست خوب شده دیگه چی نوشتند و دادند یادم نیست آمدند بیرون از بیمارستان تو خیابون گفت بابا من را بغل نکن می خواهم بدوم آن وقت بچه هم بود و هی دوید و بازی کرد به باباش گفتم بچه خسته شد گناه دارد آمد بغلش کند بگذاردش روی موتور گفت نه بگذار یک خرده دیگر راه بروم دو سال خوشترش بود ان وقت یک خرده راه رفت و گفت بابا خسته شدم بیا بغلم سوار موتور بشی دوست می داشت آمدیم خانه بچه چیزیش نبود یک کم بازی کرد و بعد هم خوابید گفتم هر چه میگم چیزیش نیست تو باور نکن.
- از خاطرات جبهه بگید.
مادر شهید: دفعه اول که رفت من خوردم زمین و مچ پام درد گرفت انگاری شکسته بود نمی توانستم راه بروم به گوشش رساندند دوست هاش همه بودند که مامانت خورده زمین مرخصی بگیر و برو این هم پسر خالم مرخصی
می داد وقتی رفته بود خط دیده بود تو سنگر سه نفر خوابند و صدام هم شیمیایی زده. این سه نفر که همان وقت مرده بودند و دوستانش می گفتند ولشون کن و بیا این ها دیگه فایده ندارند گفته بود نه گناه دارند زنده هستند هنوز من می کشانمشان بالا. اطلاعات بود. خلاصه اینها را کشیده بود بالا و خودش شیمیایی شد چشمهایش قرمز شده بود پسرخاله گفت شیمایی شدی گفته بود نه من گشنمه خیلی گشنمه. گفته بود حالا یک ذره نون بخور و من ببرمت بهداری دکترها ببینندت. رسانده بودش و گفتند این شدید شیمیایی شده است. هیچی فرستاده بودندش تهران و من خبردار شدم اینجا تلفن کردند به اصفهان و اینها آمدند در خانه کسی نبوده من تو خونه بودم بعد گفتم بگذار بروم داداشم الان آمده خانه شان و ببینم خبر از حمید دارد وقتی رفتم گفت دادا حالش خیلی خوب است و چیزیش نیست آمدند در را زدند و گفتند که حمید بیمارستان تهرانه. وقتی اومد تو اتاق گفتم دادا کی بود و خودم هم انگار دستپاچه شده بودم کی بود؟ از حمید خبر دادند؟ گفت نه این ها بچه های جبهه هستند می آیند از حج احمدآفا و از بچه من و از بچه خودت خبر دادند گفتم چطور؟ گفت یک ذره روی دستش زخم شده برخاستم و دویدم و گفتم آجی تلفن کن برام گفت نه نمی شود می خواست من نهمم و من خودم رفتم دم فلکه و تلفن کردم گفتن حالش خوبه و بیمارستان است. گفتم بیمارستان چه کار؟ گفتند یک ذره دستش زخمی شده است. خلاصه گریه کنون رفتم و همه رفته بودند ویلان بودند داشتند نیز رفتند بمباران بود من هم رفته بودم ده آدم شوهرام بچه ها را بردم دختر بزرگم با بچه هایش بود خلاصه رفتم ده و گفتند چه خبر انگار تو همی. یادم گفت چته انگار تو همی گفت چرا تو همی مثل هر شب نیستی که می آمدی دیگه گفتم به برادر شوهرم گفتم گفت عزیزم حالا دیر است بگذار فردا صبح من می برمتان تهرون. خودم می روم تهران بیمارستان را هم نشانی اش را دارم. صبح رفتیم تهران زنش گفت من هم می آیم گفتیم تو هم بیا رفتیم ماشینها یک جا می آمدند یک جا برمی گشتند می زدند تو راه هم. خلاصه با هر چی رسیدیم تهران و برادر شوهرم نشانی بیمارستان را داد گفت به تاکسی ایشون را ببر دم بیمارستان پیاده کن شب بود گفتم بچه ام را می خواهم بچم اینجاست آن خانم ها که آن جا نشسته بودند گفتند بچت اسمش چیه؟ گفتم حمید دوستی حبیب الله هم بود گفتم هم حبیب الله است هم حمید هر دو را صدا می زنیم و این جاست گفتند کجا گفتم روی تخت ها نمی دونم کجا. با زنش بودیم یک کم نشستیم و چیزش دادم خورد و گفت من خوابم می آید گفتم بخواب و من هی نق زدم به این دربان ها بگذارید من بروم بچه ام را ببینم می گفت نمی گذارم بروید هم نمی گذارند. شب است مریضند این ها گناه دارند بروید بیدارشان کنید. خلاصه صبح شد و رفتم بالا سرش دیدم خوابیده سلام کرد گفت مامان سلام قربونت برم عزیزم چدس حالا خوابیدی این جا گفت سر و گردن من را دست بمال سر و گردنش را مالیدم چیزیم نیست. کنارش یکی داشت می مرد من نفهمیدم. خلاصه شب را آنجا خوابیدیم جایی نداشتیم خونه دایی هام بودند تهران. اما من خونه هاشون را بلد نبودم شماره هاشون را هم نداشتم گفت همین جا بنشینید پشت بییمارستان بنشینید فرش هم کرد این خوابش را برود من صداتون می زنم بیایید ببیینیدش. هیچی من گریه می کردم همین طور نشسته بودیم عروسمون بود و دختر بزرگمون شوهرش آورده بودش گریه کرده بود گفته بود دادام بعد صبح شد دو تا دایی هام آمدند گفتند ما سراغ این را گرفتیم می گویند شیمیایی شده و نرو پهلوش گفتم من از او عزیزترم؟ نه من می خواهم بروم رفتم و یک ماچ زورکی بش کردم نمی گذاشت آن وقت آمدم یک کم پاهاش را دست مالیدم بالا سرش. بعد پرستار گفت می خواهیم خوراکشون بدهیم گفت شما بیرون بایستید تا دادیم صداتون می زنیم بیایید ببینید آن وقت تا شوم اونجا بودیم با دامادم رفتیم خونه دایی ام. دخترم هم آمد با شوهرش یک بچه هم داشت شب را خوابیدند و بعد صبح یک سری زدند و رفتند زنش را برداشت و رفت گفت بچم این جا مریض می شود نمی شود بمانیم. زنش را برش داشت و رفت. رفتند اصفهان. من تا شوم آن جا بودم. همین جور گریه می کردم پاک می کردم می رفتم تو اتاق می دیدم. خلاصه تا دو ماه. دو ماه بیمارستان بودم. بچم رو تخت و من هم این جا. می رفتم خونه داییم شب. گاهی با دایی ام می آمدم گاهی هم خودم می آمدم دیگه. راه را یاد گرفته بودم بعد روز آخری که یک کم داشتیم تا شب گفتم ننه من بروم خونه دایی؟ می خواهم بروم خونه دایی شب مراسم برای پسرش گرفته. او هم بچه اش جبهه بود کشته شده بود بمیرم نیاورده بودندش. مراسم تو مسجد گرفتند به من هم صبح گفت زندایی وقتی آمدی بیا مسجد این جا. یک مسجد پهلوشون بود. خلاصه ما رفتیم مسجد و آمدیم. صبح می رفتم و بعضی موقع ها من را می رسوندند یک کدوم یا می رفتم بالاخره.
گفتم ننه من بروم؟ گفت نه وایسادم تا شوم گفتم نرفتم مسجد گله نمی کنند ایستادم. شوم شد گفتم تا وقت هست
میگه
من برم راه خونه دایی مرتضی دوره. باید دو تا ماشین بنشینم تا آن جا و خونه دایی مصطفی هم نمی خواهم بروم زنش مریض بود و چیز می گفت به امام و همه. خلاصه رفتم خونه دایی نگفتند شهید می شود حرف می زد ما با هم حرف می زدیم گفتم مثل هر روز که می آمدم و شوم می رفتم. یک شب آدم شوهرهایم جمع شدند و آمدند گفتم ناهارشون را چکار کنم آنها هم دیر آمدند نمی دانم چه کاری برایشان پیش آمده بود خواهر شوهرم گفت ما چند تا مرد داریم می رویم اینها رفتند و آنها آمدند گفتم آدم شوهرهای من آمده بودند گفت خب نگهشون می داشتی گفت خب جا نداشتید بعد آدمهای زنش آمدند رفته بودند توی زیرزمین من بعد فهمیدم زیرزمین دارند.
- خواهر شهید: یک دفعه رفتند که پسر خاله ام شهید شده بودند شهید خدمت کن که خبر نداد برم به آنها بگم گفتند آقا حمید برود وقتی که رفته بود که به اینها بگوید بیایند بابام فهمیده بود خیلی ناراحت شد و گفت بچه من رفت که شهید بشود اولین بار بود که می رفتند چون بابام راضی نبود خود آقا حمید هم نمی خواست بی رضایت پدر و مادر بروند بعد خیلی گریه می کردند بعد بابام خیلی ناراحتی می کرد و می گفت این رفته هر چی مامانم می گفت به مجتبی و احمد بگوید بیاید حالا آن روز حجی نشده بود و پسر دایی هایم بگویند غلامرضا شهید شده و بیا بعد ۱۵ روز بعدش آمد وقتی آمد بابام به او گفت تا من زنده ام نرو جبهه. وقتی من مردم هر کاری می خواهی بکن. بابام بازنشسته بودند یک کارخانه پارچه بافی کار می کردند می گفت بابا نرو دیگه. من طاقتی که تو از من دور بشوی ندارم گفت بابا من که نرفتم جبهه. من بی رضایت شما هیچ وقت هیچ جا نمی روم. سالش را نمی دانم. من ده سالم بود که بابام فوت کردند. دو سه سال بعدش. آقا حمید پانزده سالش بود وقتی بابام مرد. سه سال بعدش آقا حمید ازدواج کرد 18 سال 19 سالش بود. بعد که ازدواج کرد یک سال در سپاه فعالیت کرد بعد گفتند من می خواهم بروم جبهه. غلامرضا که شهید شد دیگه داغون شد گفت من همه دوستان رفتند یکی جواد علاقه مندان بود یک جواد دیگه بود که مدرس می نشست فامیلش یادم نیست اینها خیلی با هم دیگه جور بودند بچه های مسجد امام حسین بودند مسجد بلال دروازه شیراز اینها همه با هم دیگه بودند دست هاشون تو دست هم بوده. خلاصه بعد آمد به مامانم گفت مامان من با رضایت شما می خواهم بروم جبهه. من با زنم حرف زدم زنم گفته هر چی تکلیفه، همان را انجام بده. گفت آقا دیگه گفته بروید نگفتند هر کی دلش می خواد برود. بچه ها نمی گذارند من بروم می گویند تو تک پسری پدر هم نداری نمی شود بروی مادر و خواهر را زیر پوشش داری و من می خواهم با رضایت شما بروم. مامانم گفت والا من نمی دونم من زنت دادم من می خواهم یعنی زندگی کنی از فکر جبهه بیایی بیرون یکهو گفت مامان من نمی توانم طاقت ندارم آن وقت مامانم تا دید اینجورند گفت هر جور می دونی گفت مامان اصلا بچه ها نمی گذارند من بروم جبهه جلو خط نمی گذارند من بروم همیشه پشت خط دارم فعالیت می کنم گفتند باشه بعد اتفاقا اطلاعات بودند می رفتند اطلاعات جمع می کردند بعد می آمدند حتی اینجا هم اطلاعات بودند حتی می گم بعد از انقلاب چند بار منافقین این محله می خواستند بکشندش و نشد همه هواش را داشتند جبهه رفته بود اطلاعات جمع کند شیمیایی می زنند حمید آنجا بوده ماسک هم می زند.
- بعد از سه سال که رفت جبهه این طور شد؟
- خواهر شهید: بار سوم چهارم بود که رفته بودند می رفتند و می آمدند.
- چند سال جبهه بودند؟
- خواهر شهید: انگار دو سال بود شاید هم کمتر آن وقت رفت جلو شیمیایی زده بودند حتی ماسک هم زده بود بچه یک گروه رفته بودند آن پایین تو سنگر خوابیده بودند حدود ۱۵۰ نفر بودند که رفته بودند خوابیده بودند آن جا بچه ها که اطراف بودند ماسک ها را زده بودند و گفت بودند اصلا فرار کنید شیمیایی اش خیلی بد است حتی اگر هر کسی بماند دستهایش تاول می زند شلمچه بود می گفتند شیمیایی خرزهره زدند و خیلی بد است و اینها. ماسک زده بود یکی هی سرفه می کرده بیدار بوده ماسک نداشته ماسکش را در می آورد و می گذارد دم دهان او و می گوید برخیز بدو دنبال بچه ها. یکی از بچه های مسجد که اقواممان بود می گوید به او گفتم حمید چرا ماسکت را دادی به این بیا تا بریم بیا خودت هم بریم یکهو گفته است که نه نه بروید شما و بچه این پایین خوابیدند بروم اینها را صدایشان بزنم ببین هر کدام حالشان خوب است بیایند خودشان هر کس هم نمی تواند کمکش کنم بیاید و می رود هر چه اینها می گویند نرو خطرناکه تو ماسکت هم درآوردی حالا ریه هایت درگیر می شود می گوید نه من مواظبم انگار یک دستمال تر می کنند و دور دهانشان می بندند و می روند تو زیرزمین می گویند حدودا صد نفرشان را آورده بود بالا بعد آمده بود عقب چشمهایش قرمز شده بود و خیلی حالش بد شده بود بعد استفراغ هم کرده بود حج احمد آقا پسر داییتون می بیندش و می گوید انگار شیمیایی شدی حمید؟
من نه هیچیم هم نیست گشنه هم هستم تشنه هم هستم گفت هیچی حق نداری بخوری می روی تو این ماشین می نشینی و می روی عقب من گشنمه من تشنمه اصلا دارم له له می کند گلویم اصلا دارد می گوید این اثر شیمیایی است نخوری ها آن وقت آب برمی دارد می خورد.
- اگر آب بخورند وی میشه؟
- خواهر شهید: آن مواد شیمیایی که به لب و دهانشان است می رود تو حلق و ریه شان و ریه را داغون می کند آن وقت که با ماشین برمی گردند می روند بیمارستان تهران با پای خودش می رود و به دکترها می گوید ببینید الکی من را آوردند ببینید من چیزیم نیست و من را الکی آوردند گفتند حالا بخواب ما یک عکس ازت بگیریم اگر دیدیم ریه ات سالم است برو به امید خدا. یکی از دکترها می گوید نه این شیمیایی است چشمهایش خیلی قرمز است بعد میگه باشه بعد دیگه می خوابانندش و از ریه هایش عکس می گیرند و می بینند بله درصد بیشترش را گرفته می گویند بخواب ماسک را می زند همین که ماسک را می زند نفس گیری بکند ماسک را برمی دارد و می گوید مامانم را به من برسانید هیچی دیگه نمی خواهم خودش می فهمد که دیگر رفتنی است می گوید فقط مامان من را به من برسونید من دیگه هیچی ازتون نمی خواهم و ماسک را می گذارد و دیگه روز به روز حالش بدتر می شود و مامان من انگار می روند سرش و تا دو کلمه هم آرام آرام حرف می زنند با مامانم حرف می زند و می گوید من هیچیم نبود و دستی دستی من را آوردند و اینجوری مامانم می گویند ایشالله بهتر میشی و می بینند روز به روز بدتر شد و دایی ها مامانم آنجا فهمیده بودند وضعشون خیلی خوبه خارج هم هست خودمم بچه هامون شهید شدند اما این قدر که دلمون برای این می سوزه برای بچههای خودمان نمی سوزد ما دو تا دیگه داریم اما این تک فرزند است. دکتر گفته بود اگر راهی بود ما خودمان می فرستادیم خارج. خارج می گذارندش تو یک اتاق و مادر پشت شیشه له له می زند حالا می آید نزدیکش بویش می کند دستش می گذارد نازش می کند اطرافیان می آیند می بینندش این هم دیگر فایده ندارد همان کارها که آنجا انجام می دهد این جا هم انجام می دهیم. دای ام می گوید باشه بعد روز آخر ما رفتیم سرش مادر روز آخر می روند سرش دستگاه اکسیژن که وصل بود به او و علامتش باز و بسته می شد یک دفعه به هم می چسبید مامانم بش میگه ننه چیزیته؟ میگه نه آخرهاش بوده نفسهای آخرش بوده می گوید نه چیزیم نیست باز می گوید او هم می گوید نه می رود به پرستار می گوید بچم ناراحته و نفسش بالا نمی آید یک جوریه و این دستگاه جواب انگار نمی خواهد بدهد خب آنها می دانستند وضعیتش را. بعد آمده بودند گفته بودند آقا حمید مشکلیه؟ ناراحتی داری؟ درآمده بود گفته بود نه هیچیم نیست برای این که مامانم ناراحت نشود گفته بود نه هیچیم نیست گفته بود خانم خودش میگه مشکلی ندارند شما چرا می آیی خودت را ناراحت می کنی ما هم ناراحت می کنی می گوید خب من خودم نق می زنم یک کم می ایستد پیش او و شب می شود این موقع ها(غروب) یکهو می گوید ننه من راه دوره و خانه دایی هم دوره به اینجا دو تا ماشین باید سوار شوم اول می گوید نه یک کم که مامانم می ایستد دوباره می گوید مامان من برم؟ من این جا بایستم برای تو فایده ای ندارد من برم؟ گفته بود باشه همین که مامانم از اتاق می آید بیرون می رسند به آسانسور که سوار شوند یا پایین بودند گفتند پایین پله ها داشتند رد می شدند تمام می شود.
- مگر نرفتند آن شب خانه؟
- خواهر شهید: نه داشتند می رفتند که تمام شد داشتند می رفتند پرستارها می گویند خوبه بریم مادرش هنوز پایینه بریم بگوییم شهید شده نرود آنجا بماند یکی دیگه پرستارها می گوید نه اگر به این مادر بگوییم این مادر خیلی می چسبید به بچش و نگو زنگ می زنند به دایی ام و می گویند آره این شهید شده و مادرش این پله ها پایینه و ما بگوییم گفته است نه نه نه اگر بگویید سکته می کند و بگذارید بیاید خونه بعد مامانم رفته بودند خونه. داییم و اینها گفته بودند آره آقا حمید خوب شده و می خواهند با آمبولانس بفرستندش اصفهان و مامانم یک دفعه می گویند نه من دیدم دستگاهش چسبندگی داشت و نمی توانست نفس بکشد گفتند نه حالا می خواهند با هواپیما بفرستندش اصفهان و ما هم حالا می خواهیم کارهامون را بکنیم صبح زود برویم اصفهان با ماشین از این ور زنگ می زنند به دایی آقا رضا و اینها و می گویند به دو تا دخترهایش بگویید که بیایند خونه شما نروند خونه خودشان دایی ام هم می گوید باشد دیگه صبح ما عروسمون پیش باباش بود این سری دوم که می روند مامانم به پدر زنش می گوید که میشه شما خواست به دخترت باشه؟ من حواسم باشه به بچم و من غذا می پزم می برم حالا بش میدم. همین اصفهان مامانم بشون گفته بود بعد یکهو گفته بودند باشه هفته آخر بود مامانم رفت من را دست آجیم دادند ما تو این دو ماه می رفتیم و بیاییم اما دیگه گفتند نیایید می خواهم این یک هفته من باشم و بچم. غذا می پزم میکس می کنم می برم دکتر گفته بود
میکس بکن غذا را بیاور و بس بده بخورد و بهتر است و اینها. مامانم هم همین کار را می کرد می رفتند خونه خالشون غذا درست می کردند میکس می کردند بش میدادند می آورد بعد من با خواهرم روز آخر یکهو گفتم ما یک هفته است از دادا خبر نداریم کارهامون را بکنیم یک زنگ بزنیم؟ آجی خواهر خودم گفت باشه من جارو می کنم تو ظرفها را بشور تا بریم او جارو کرد من هم ظرفها را شستم و داشتیم کارهامون را می کردیم یکهو دیدیم زنداییم اومد زندایی ام که اومد گفتیم چی شده دادام چیزیش شده گفت نه چیزی نیست ناراحت نباش گفت نه طوری نشده مامان هم فهمیدند و همه دور هم خونه دایی این هم شهادتش.
- مامانتون کی فهمیدند؟
- خواهر شهید: وقتی آمدند اصفهان. تا اصفهان بشون نگفته بودند. می گفتیم حالا مامانم دیگه تموم میشه حالا دیگه مامانم وقتی این را فهمید دیگر تمام می شود اصلا او ما را دلداری می داد صبرش را خدا بش داده بود ما گریه می کردیم می گفت که گریه نکنید صبر داشته باشید خود دادات این راه را انتخاب کرده. اصلا نباید گریه کنید شب که می شد ما می رفتیم مامانم می نشستند یک گوشه گریه هاشون را می کردند روز اصلا گریه نمی کردند دختر خاله ام می گفت مثل فاطمه زهرا که شب گریه می کرد روز آروم بود به خاطر دشمن خاله ام همین طوره شب ها به گریه است شبها می گذارد شما آروم باشید یک ذره سرهاتون را بگذارید روی زمین و بلند می شود گریه می کند با هم بلند می شویم گریه هامون را می کنیم. خیلی من گفته بودم دیگه تمومه مامانم. خیلی سرش می ترسید واهمه داشت نمی دونم چه حسی مامانم داشت به دادام خیلی. اما وقتی شهید شد گفت انگار آرامش گرفتم انگار آن واهمه را ندارم انگار این آرامش را خدا به من دوباره برگرداند آروم شدم.
- وصیت نامه داشتند؟
خواهر شهید: وصیت نامه فقط برای خانمش نوشت. ما هر موقع درباره وصیت نامه حرف می زدیم می گفتیم شهید بخشی وصیت نامه نوشت خواندید می گفت گوش بده فقط گوش بده عمل کنید اول گوش بده ببین چی می گه بعد آهسته آهسته رویش عمل کن. وصیت نامه همه می توانند بنویسند همه می نویسند ولی این است که آدم باید گوش بده عمل کند آن وقت برای ماها ننوشتند برای خانواده برای این که هم می دونست من مسجدی ام می روم راه مسجد. خواهرم خوب حجابش کامل است برای مردم هم می گفت شهدای دیگر نوشتند اگر بخواهند گوش بدهند آنها را گوش بدهند. برای خانمش دو کلمه فهمیدم و خواند برام گفته فقط مادرم وصیت نامه را برداشت و رفت و بمون هم نداد می گفت مادر من را رها نکن بچه هایت را بیاور پیش مادر من و یکی هم این که می گفت بچه هایت را انقلابی بار بیاور بچه هایت را پشتیبان رهبر بار بیاور. بچه هایش خیلی انقلابی اند چادر مقنعه خیلی مومن الحمدلله خوبند. ما طرفدار ولایت فقیه بودیم و هستیم. وقتی می فهمیم در مورد رهبری حرف می زنند ناراحت می شویم. در جمع خانوادگی می گفتیم آمریکا آن هدفی که داشته روی بچه های ما پیاده کرده بچه هایمان نباید برمی گشتند حواستون را جمع کنید آمریکا دشمنی اش را کم نکرده هنوز دشمن است ریشه اش را از زیر می خواهد بر ما حکومت کند نمی خواهد ما مستقل باشیم. بعضی قبول نمی کنند چیزهای خوبش را می بینند اما کارهای بدش را خبر ندارند.
- چند تا خواهرید؟
- خواهر شهید: دو تا خواهر یک برادر مامانم نه تا شکم زاییده. چند تا بارشون رفته چند تا هم به دنیا آورده و خفه شدند. اول یکی به دنیا آمده بارشون رفته بعد خواهرم بعد از خواهرم یکی بارشون می رود بعد داداشم که شهید شده آقا حمید می شود بعد یک پسر به دنیا می آورد که سینشون می افتد روش خفه می شوند خوابشان می برد یکی هم به دنیا آمد قابله آن روزها دستش را گرفته بود کنده بود مرد بچه گفت نه ماه به شکم کشیدم این قدر درشت و می گفت اگر او بود چهار شانه می گفت اگر بودش چشم می خورد می مرد این قدر خوشکل. حتی سر داداشم خیلی می ترسیدم می گفت کوچک بود می رفتیم فلاورجان سر عمویت و اینها آنها می گفتند زیر چادرت بگیر می گفتند چشمهای خوشکلی داشت و چهار شونه بود از کوچکی عمه هام همین جور مادر بزرگم.
۳۰ خرداد ۱۴۰۲ ، ۱۶:۳۶
آسیه ادیب
شهید رسول بهرام ارجاوند
خواهر شهید: این ها را به قول اصطلاح جنگی قیچیشون می کنند شرهانی یک آرپیجی زن بوده قسمت جلو بوده این ها می مانند چندین سال مفقود بوده بعد از ۱۲ سال برگشت همان سال در عملیات محرم بود که یک عملیات سنگین بود ۳۰۰ تا شهید را یک جا آوردند اصفهان اما این ها جزء مفقودین این شهدا بودند بعدها پیدا شدند.
مادر شهید: یک بچه ای بود برای خودش.
- حاج خانم فکر می کنید مهمترین علتی که مثلا رعایت می کرد چه آدابی رعایت می کرد که کلید این شد که ایشون به این درجه رسید شهید شد. مثلا نماز شب می خواند قرآن می خواند؟
- مادر شهید: خیلی مومن بود خودش خیلی خوب بود و باباش خدابیامرز لقمه اش حلال بود و بچه ها به وجود آمدند خیلی حواسش جمع بود به لقمه حلال و حرام. مثلا سر این که حامله بودم به من می گفت: نرو خونه هر کس من خونه هر کسی چیز نمی خوردم. باباش همیشه مواظبم بود. این یک چیزی بود برای خودش. اول همه لقمه باباش پاک بود الحمدلله دخترهایم هم مومن و خوب هستند نوه هایم هم خدا حفظشون کند و خدا کمکشون کند که مثل مادرهایشان بشوند لقمه باباش. باباش خیلی خوب بود باباش تمام این شب جمعه مجلسی را ول نمی کرد وقتی که این پسرم مجروح شده بود زنگ زدند به من نگفت یک جوری من را برد و یک شب من را نگه داشتند تو پلی اکریل تهران در اتاق بعد صبح باباش به من گفت باید بروی بلیط برایت گرفتم باید بروی گفتم نه من نمی آیم. امشب من باید پیش مهدی بمانم. باید بمانم و شب جمعه بروم مجلسی. آن وقت من با خواهرم خدابیامرز رفته بودیم. این بچه بود مدرسه می رفت گذاشتیمش پیش بدری خانم و رفتیم اما به بدری خانم گفتم نگو که دادات مجروح شده سرش را گرم کنید تا من یک روز و یک شب بمانم و بیایم بعد همه این شب جمعه ها مجلسی را واجب می دانست برود حتما مجلسی با چرخ هم می رفت و می آمد خدابیامرز خودش تنهایی می رفت بدون من می رفت رسولمون دیگر شهید شده بود نه آنها نمی رفتند عقیده اش این بود که تمام شب جمعه ها برود مجلسی با چرخ خودش می رفت نه کسی را نمی برد قدیم ها ما نمی رفتیم بچه داری می کردیم باباش می رفت مسجد نمازش را می خواند بعد هم می رفت مجلسی و می آمد من خودم ۱۲ سال مفقودالاثر بود یک هفته مانده به عروسی برادرش پیدا شد من خودم می دانستم شهید شده است. من خودم خواب پنج تن را دیدم.
- مادر شهید: نقل بدری خانم است بدری خانم امروز آمد پایین گل هایش را آب بدهد قرص خورده بود و گفت آجی بدنم ضعف دارد گرفته بود خوابیده بود روی تخت. دخترش آمده بود خانه ما عفت خانم از مادرم خبر نداری گفتم نه نمی دانید کجاست نه نمی دانم خبر ندارید نه خبر ندارم مرضیه زنگ زده بود بیمارستانها گفتم می خواهید بروم در خونه تون را بزنم گفتم کوثر نیست برود در خانه مان را بزند گفتم نه گفت آخه شما پاتون درد می کنه و نروید گفتم طوری نیست من حالا می روم و رفتم هر چی زنگشون را زدم دیدم در را باز نمی کنند بشر جایزالخطاست ان وقت من رفتم خانه افتخارسادات گفتم نمی دانید بدری خانم کجاست گفت نه مرضی و مهشید گفته دادام گفت حج خانم زنگ پایین هم بزنید حالا من آمدم دستم را گذاشتم روی زنگ هی می زدم بدری خانم برنمی داشت یک دفعه دیدم گفت کیه؟ گفتم هیچی در را باز کنید در را باز کرد گفتم شما کچا بودید همه بچه هایتان دلواپس شما شدند. گفت هیچی من این جا رو تخت خوابیده بودم ظهر خوابیدم خوابم برده اینها زنگ زنگ دلواپس شده بودند.
- حاج خانم خوابتان را بگویید.
من اولها که آقا رسولمان شهید شده بود خیلی بی قرار بودم جلوی این ها گریه نمی کردم چون که می دیدم ناراحت می شوند آن روزها همیشه می رفتیم دانشگاه خانم میرسعیدی یادش است خیاطی می کردیم با اینها. آن روزها که می رفتیم خیاطی آقا رسولمان یک چرخ داشت برایش خریده بودیم از دانشگاه که می آمدیم همین جا دم لبنیاتی تو کوچه بابان از ماشین پیاده می شدیم صدیق خانم بود و من و خانم مسعودی و این ها آن وقت رسول می دوید می آمد زهرا را می گذاشت جلوی چرخ و می آمد وقتی ما می آمدیم تو خانه. آخر ما شبها چیز می پختیم می دیدیم سفره پهن بود سبزی خوردن ها را گذاشته بود اگر مثلا آبگوشت بود قابلمه را گذاشته بود روی گاز داغ کرده بود بشقاب ها را همه چیز را می آمدیم خانه می کشیدیم می خوردند و اینها. وقتی شهید شد خیلی ناراحت بودم می رفتم تو جهاد دانشگاه بابایش خیلی می خواستش. خودم هم خیلی می خواستمش. وقتی می رفت مدرسه اگر یک کم دیر می کرد من سر کوچه بودم غذا روی گاز بود من سر کوچه می ایستادم در تلاطم بودم تا این که برسد آن وقت خیلی ناراحت بودم گریه می کردم شب ها ناراحت بودم باباش می گفت همیشه خانم توی خودتی گفتم نه چیزیم نیست گفتم نه طوریم نیست. گفت هان فکر می کنی رسول اسیره اگر اسیر هم شده باشد طوری نیست آزاد می شود اگر هم بی دست و پا بشود خودم غذاش میدم
- یعنی به شما نگفتند شهید شده؟
مادر شهید: مفقودالاثر شد فکر نمی
کردیم شهید شده به ما که نگفتند به ما گفتند مفقودالاثر است سیصد و سی تا شهید آوردند اصفهان اما به ما گفتند نیست پیدایش نیست نمی دانم چرا جنازهاش را نیاوردند من خیلی ناراحت بودم یک شب خودم تنها بودم خواب رفتم خواب دیدم که این تیر چراغ برق که آن جاست این جا لب در خانه خودمان است دیدم یک تیر برق است و اینها من خیلی بی تابی می کردم یکهو دیدم پنج تا زن سیاهپوش آمدند تو خونه و من همین دم نشسته بودم من جلوی پاشون بلند شدم هی روی من را بوسیدند و گفتند بفرمایید خانم بفرمایید گفتم شما کجا بودید؟ شما کی هستید؟ شما چقدر به پنج زن علاقه دارید؟ هی می گویید پنج تن یک کمش را هم من الان به خدا چند ساله بچه ام شهید شده یادم نیست آن روزها همش را یادم بود اما الان یادم نیست اما یادم پنج زن آمدند و من جلوی پاشون بلند شدم همه شان روی من را بوسیدند و گفتند ناراحت نباش بسپارش به خدا ناراحت نباش و من بیدار شدم برای آقا که گفتم گفتند بچه تان شهید شده ولی ممکنه جنازه اش پیدا نشود همین هم شد چند سال شما چشم به راه باشید بقیه اش الان تو ذهنم نیست چرا دروغ بگم چند سال است الان بچه ام شهید شده. ۲۵ سال است باباش فوت کرده خودش که سی و چهار سال است شهید شده که من یادم نیست فکر می کنید اما به خدای احد و واحد هر وقت می روم مسافرت یا مثلاً جایی می روم یک شب یا خونه اینها می روم میگم اول خدا من رفتم ها. مواظب خانه تو و بابات باش و می رویم شب ها هم همین طورم آیت الکرسی می خونم و می روم بیرون تو راهرو و بابات این قدر به این عقیده دارم می گوید من درسم را بیشتر می خوانم چون دایی جون رسولم کمکم است. ما می آییم این جا می گوییم این جا برکت دارد خانه مادر شهید است. وقتی هم جنازه برادر شوهرم را آورده بودند برادر شوهرم با بچه من شهید شد بچه من مفقودالاثر شد برادر شوهرم را آوردند آن وقت حجله اش را که زده بودند در خونه همش می گفتم که وای عمو اکبر دیدی رسول من شهید شد تو ندیدی بچه من را؟ چرا نمی گویی بچه من کجاست؟ یک سال عید بود آن وقت پسر دومم تازه جانباز شده بود من و برادر شوهر خواهرم گفت شام بیایید از ما که نمی آییم و از آنها که باباش گفت: این بیمارستان بوده چند وقت است و روحیه اش ضعیف شده امشب را بیایید خانه ما تا فردا عصری. آن وقت باباش گفت برای مهدی چراغ نباید روشن باشد گفتم ما آن اتاق عقبی را به شما می دهیم. آن وقت من شب خودم خواب دیدم حامله بودم سر لیلا اما نمی دانستم که حامله ام. این را که آورده بودند از بیمارستان دقیق نمی دانستم حامله ام اما من از صبح مقنعه سرم بود تا دوازده شب. هی می آمدند سر مهدی مادرها شهیدها می آمدند هی پسرها می آمدند برادرها می آمدند خیلیها می آمدند آن وقت پسر عمه اش خواب دیدم نصف شب گفت خواب دیدم یک آبی دارد می رود همان آب که می رود کربلا شط فرات دیدم این آب دارد می رود برادر شوهرم نشسته بود رفتم گفت عمو اکبر تو می گویی من چکار کنم رسول چرا نمی آید گفت رسول دیگر نمی آید و به من گفت تو بارداری همیشه می گفتم خدایا را مهدی را چکار کنم این مفقوده این را شفا بده من جا بچه ام را نمی خواهم هر چی می خواهی به بدهی بده اما من جا رسولم را نمی خواهم هر چی صلاحمه راضی ام به رضای تو پول ورقه ورقه دادند بعد از این جا تا تاق پر پارچه بود یک دفعه دیدم دو سه تا تیکه پارچه برادر شوهرم به من داد و گفت میگما عفت اینا را بسون اینها لازمته گفتم وا عمو اکبر شما یخته پول به من دادی پارچه گفت لجباز نشو بشون من از خواب بیدار شدم من از همان شب باباش را صدا زدم گفتم حجی گفت هان گفتم من یک همچین خوابی دیدم مهدی بلند شد نشست گفت مامان تو حامله ای گفتم دروغ نگو مامان من حامله گفت چرا پول بچه است داده و پارچه برای بچه که توی شکمته ما از خواب بیدار شدیم و هفته بعدش رفتیم آزمایش دیدیم همونه. همان وقت یاد خواهرم خواب دیده بود که رسول آمده میان حیاطش گفته است که گفت آقا رسول کجا بودی امشب مامانت اینها خونه ما هستند گفت بله من دیدم مامانم اینها امشب خانه شما هستند بعد گفت من دیدم یک جا ماشین و هواپیما و این ها پهلوش است گفتم وا اینها را برای چی آوردی؟ گفت این ها را برای مامانم آوردم گفت از خواب بیدار شدم من یکهو دیدم رسول یک کفتر سفید شد و پر زد رفت آن وقت صبح به ما نگفت ما ناشتایی که خوردیم زنگ زدیم به آقا خود شاهین شهر گفته بودند که مادرش مادر شهید است؟ گفته بودند بله گفته بودند مامانش حامله است این شهید کادویی برای مامانش آورده و خوش به حالش این ماشین و این چیزها کادویی بچه تو شکم مامانش است که شهید برای مامانش آورده این قدر آگاهند این شهید ها ما که نمی دانیم ما از هیچیش نمی فهمیم.
آقا رسولمان را شبی که آوردند شب هفته ای بود که جهیزیه عروسمون را می آوردند همین پشت که الان فضای سبز است خانه اجاره کردیم برای آقا مهدی آن وقت شب جهیزیه چینیمون بود صبح آمده بودند در دکان
آقای ثابت گفته بودند ما خانه آقای ارجاوند را می خواهیم آقای ثابت گفته بودند چکار داری با آقای ارجاوند؟ گفتند کار دارم نگفته بود دیدم در را زدند زهرا رفته بود مدرسه آقا مهدیمون هم با پسر خواهرم رفته بود شاهین شهر کارتهای عروسی اش را پخش کند یک هفته به عروسی اش مانده بود بعد من دیدم یکی در را زد یک مرد بود رفتم در را باز کنم خواهرم هم گفته بود می روم چادر برای عروسی مهدی یک چادر رنگی می خواهم گفتم حالا با کی می روی با زهرا می آید دنبالم می رویم ما غذامون را پختیم و رفتیم دیدیم یکی در را می زند دیدم یک مرد است گفتم آقا چکار دارید؟ گفت منزل آقای ارجاوند گفتم بله گفت که شهیدتان پیدا شده و پس فردا باید تشییع جنازه کنید گفتم نه آقا ما الان نمی توانیم تشییع جنازه کنیم گفت چاره ای نیست گفت این جز سیصد و سیزده نیست اینها دو تا شهیدند باید تشییع کنید گفتم باشد من به باباش اینها اطلاع می دهم خداحافظی کرد و رفت من دویدم خونه بدری خانم و چادر را برداشتم و گفتم روم سیاه و یک مرد آمد این را گفت گفتم حالا چکار کنم زهرا مدرسه است و حالا خواهرم هم می آید و می فهمند این ها و حالا عروسی این هم به هم می خورد باباشم خدابیامرز باغ اجاره کرده بود و از این برنامه ها غذا را داده بود تمام تدارک این عروسی را دیده بود میوه را و همه را. بدری خانم به علی آقا گفت یک وقت به کسی نگویی رفت تا بعد از عروسی. شام عروسی یا بعد از عروسی به همه می گوییم آن وقت به مرضیه و مهشید هم گفتم اگر یک موقع حرفی به زهرا زدی عروسی نمی بریمت و قرار بود فردای عروسی بندرتختمون خونه بدری خانم باشد اینها نگفتند و ما آمدیم خانه و رفتم در دکان آقای ثابت گفتم یک همچین چیزیه آقای ثابت گفت من گفتم به خدا من فکر کردم یک چیزی برای جانباز برای عروسیش آوردند بش هم گفتم اصرار کردم گفت با خانواده کار دارم گفتم حتما یک چیزی می خواهد به جانباز بدهد می خواهد به خودتان بدهد حالا من هم مثل بارون اشک می ریختم و می گفتم حالا چکار کنم خواهرم می فهمد و این می فهمید این هم می فهمید و هیچی عروسی به هم می خورد مهدی هم اگر بفهمد دیگر عروسی نمی کند و دیگر تمام این زندگی به هم می خورد آقای ثابت گفت حج اصغرت را به جا آوردی حج اکبرت را به جا بیاور گفتم چه کار کنم؟ گفت هیچی نگو من بدونم و تو و بدری خانم. لام تا کام هیچی نگو به بدری خانم هم گفتم تو بدری خانم لام تا کام هیچی نگید
خواهر شهید: به من می گفت چرا خوشحالی و می پری بالا گفتم دوم راهنمایی بودم عروسی داداشمه چرا همچین می کنید با من داداشم عروسیشه خوشحالم رفته بودند سر کوچه خونه اجاره کنند به من می گفتند چرا صاف نمی نشینی ناراحت بودند نمی توانستند به کسی بگویند پشت ران من را اینجوری می کردند می گفتند یک ذره بشین چقدر لول می خوری.
مادر شهید: آره آقای ثابت پسرشان را فرستاده بودند و گفته بودند این مادر شهید نبوده که آمده در خانه گفته بودند این خود مادر شهید نبوده یکی دیگه بوده شهید این ها را بگذارید تو سردخونه. (استخوان و پلاک) عکس ها را نمی دهد می گوید مامان سکته می کند آن و گذاشتند کنار و خواهرم آقای ثابت گفتند برو تو مسجد کار حل شد برو تو مسجد چادرم را پوشیدم و مثل حالام نبودم زبر و زرنگ دویدم تا مسجد پناهی گریه می کردم تا تو مسجد پناهی اشک می ریختم گفتم یا حضرت زینب من نه قبرت را دیدم نه خودت را صبر به من بده تا شوم عروسی صبح بعد از عروسی حرف ندارم صبرم بده تا صبح عروسی من به کسی حرف نزنم بتوانم دوام بیاورم داده بودم بدری خانم یک دامن برای من بدوزند برای شب عروسی یک هفته زودتر نمی دونستم که بچه ام را می آورند موهایم را بچه خواهر شوهرم رنگ می کرد هی می گفت باباش گفتم لامروت من نمی خواهم موها این را رنگ کنی برای چی موها این را رنگ می کنی شب که جهیزیه این را می آوردند به دختر خواهر شوهرم گفتم به خدا قسم اگر در این خانه نوار گذاشتی یا صدا بلند شد می دونی پروانه من چیکارت می کنم و ابدا این کارها را نکن خونه خودش بروید هر کاری می خواهید بکنید آنها نمی دانستند که بچه من را آوردند من خودم می دانستم باباش اطلاع نداشت هیچی نمی دونست بله اینها را می گفتم بعد دختر خواهرم آمد تو زیرزمین گفت وای خاله این را چکار کنم؟ گفتم هی نگو من این را چکار کنم یک هفته دیگر من آبرو داری دارم حالا آبروداری نکن حالا شامشان را می خورند و فردا هم می گوید باید ما هم از بدهی می گفتیم کرد فردا تو نمی خواهی ناهار بدهی به آدم عروس ها گفت تو مریضی باید از بیرون بیاورند خوب شد همین کار را کرد آمدیم و آقای ثابت گذاشت کنار و به هیچ کس نگفتیم نه به خواهر و نه به هیچ کس دیدم خواهرم که که آمد ظهر که آمدیم از مسجد که آمدیم گفت آجی چشمهایت باد کرده گفتم نه آجی یخته روضه خواندند و گریه کردم تو مسجد آمدم و دیدم خواهرم پاش شکسته آجی من رفته چادر بخرد ماشین زده بش پاش شکسته خواهر بزرگترم بود این را آوردند و نزدیک غروب بود دخترش گفت مامانم را ببرید پاش را گچ بگیرید ببرمش خانه مان زهرا خواهرم در مدرسه گفت حق نداری این را ببرید ببرید گچ بگیرید و بیاریدش خونه با عصا بیاید دنبال عروس عفت نباید تنها باشد با آجیش باید با هم باشند همین جا باشد محترم. گفتم چشم حجی دیگه آمدند و عروسی را برقرار کردند تو ماشین اینها می زدند و من هی می گفتم نزنید و می گفتم بیخودی چرا تنبک می زنید بعدها یک وقت پسرم می گوید نشون این ها هم داده فیلم شب عروسی اش را دارد. حیدری دوست رسول بود عکاس بود پسرم به خانم عکاس آهسته گفته بود مامانم وقتی ناهار می خورد خیلی از مامانم عکس بگیرید حالا من هم یک دامن داده بودم برام بدری خانم دوخته بودند یک گل هم روش چادر هم دورم انداخته بودم روزی دو دفعه می رفتم خونه بدری خانم گریه هام را می کردم می آمدم اینجا آجیم تا که می دید می گفت چرا این قدر می روی آنجا هیچی آجی چقدر بگم من این چادرم را باید بدهم بدری خانم بدوزند و بعد این لباسم را باید بروم بپوشم تا شب عروسی بدوزند. بعد شوم عروسی عروسی را کردند و بعد آمدند بروند خدا خیرش بدهد این بچه یادم داماد را برده بود تکیه شهدا. آن وقت که رسول قبر نداشت عکسش بود. حرص می خوردیم که چرا او را برده تکیه شهدا. ما تو باغ بودیم با شوهرم چیزها را جابجا می کردیم یک کیف آبی باباش براش گرفته بود و اشک می ریخت و می گفت کیفم گم شده کیفش را انداخته بود آنجا توی باغ و ما زن و شوهر می گشتیم کیف این را پیدا کنیم بعد هم کارمند هایش یک مقداری رب را داده بودند برای عروسی مهدی میوه و شیرینی گرفته بودند برای عروسی. حسین آجیم می دونست حسین آجیم به گوشش خورده بود که جنازه رسول را آوردند اما تو پادگان غدیر است. عصر از شاهین شهر رفته بود آنجا. شب عروسی هم هر چی می گفتم خاله لباس هایت را عوض کن که فت شد من لباس نمی خواهم عوض کنم. بعد این رفته بود آنجا سر تابوت را کشیده بود دیده بود رسول است لباسش و پلاکارد و زنجیر سیاه و یک چاقو داشت باباش برایش گرفته بود که خیار پوست می کند و پپسی باز می کرد و در کمپوت اینها را برداشته بود و قرآن رسول را برداشته بود مهرش را به من نداد که و عکسش را تسبیحش را هم برای من آورد وقتی شهید را آوردند تسبیحش را دادم به باباش انداخت به گردنش صلوات می فرستاد گفت از کربلا برای من آورده و گریه می کرد.
خواهر شهید: مردم بندگان خدا گیر افتاده بودند پشت در مادرم دیگر نیامد این طرف این خانه کوچک هم بود لباسهای داماد را پوشاندند و شادی می کردند آن وقت فردا صبحش مامانم حالش خوب شد آدم عروس ها می گفتند نکند بدش آمده و اینها جهیزیه کم و زیاد بوده؟ باز هم تحمل کردند
دور از جان می خواستم خفه اش کنم. می خواستم خفه اش کنم بدری خانم می گفت هی جیغ می زدی می گفتی رسول
رسول و مهدی هم گریه می کرد چرا مامانم همینطور میگه رسول رسول حواسم رفته بود به رسول انگار که می دانستم بچه ام دارد می آید آن وقت شب علاقه مندان که حالا این جا خانه شان است یک وقت ازش بپرس علاقه مندان و اینها را هم دعوت کرده بود خانم مسعودی علاقه مندان و آقای ثابت و اینها همه عروسی بودند آن وقت به خانم علاقه مندان گفتیم عروسی پسرم است و جهیزیه هم چیدیم شب یک وقت خدای نکرده کسی نیاید. گفت آجی من حال عروسی ندارم مسعود و اینها می آیند عروسی اما من نمی آیم. گفتم: فقط الهی خیر ببینی شما یک ذره مواظب خانه این باش آن وقت شب که خوابیده بود خواب دیده بود رسولمون از در خانه مهدی می آید تا در خونه ما از در خونه ما می رود تا دم در خونه مهدی بله شیفت می داده آن وقت بعد حجی گفت بیا برو آن طرف مهدی می خواهد برود آن طرف تو چرا نمی روی؟ منم بهانه کردم گفتم من نمی روم چرا نیامد مرا ببوسد یعنی چه؟ مگر ما خونه براش نگرفتیم مگر من این را بزرگش نکردم مگر خانه نگرفتید براش حالا این قدر زن عزیزه نیامد من را ببوسد و برود. ما که دیر آمدیم چرا نیامد هی باباش خدابیامرز می گفت من بمیرم من را کفن کنند بیا بریم بیا طوری نیست یک دقیقه بریم گفتم سرم را هم ببری نمی آیم گفت خب نیا علی آقا تازه آمد حرف بزند دیدم بدری خانم دستش را گرفت گفت بیا بریم کارتون دارم که نگوید اینها رفتند خانه شان و اینها هم آمدند خوابیدند آن وقت تو این اتاق من خوابیده بودم و خواهر شوهرم هم بیرون بود خواهرم هم با پا گچ گرفته این جا خوابیده بود من دور حیاط راه می رفتم بعد باباش گفت تو غصه نخور بیا ده تا ماچ من بت بکنم نگو که این من را نبوسیده و رفته حرف تو حرف انداخت می خواست ببیند من چه مشکلی دارم آن وقت خواهرشوهرم بلند شد گفت تو یک چیزیته گفتم من هیچیم نیست ول کن مهدی بدون خداحافظی کرد این را بهانه کردم و من حالم بده شد من این طرف بودم پنج دقیقه بردندم مثل مجسمه نشسته بودم شب عروسی هم که ازم فیلم گرفتند قشنگ مهدی نشان دختر و دامادم داده بود غذا که می خوردند کبابها را برمی داشتم می ریختم زیر میز قشنگ پیداست تو حال نبودم بدری خانم می گفت دامنت را درست کن می گفتم دامنم خوبه دختر خواهرم می گفتند آرایش کن می گفتم آرایش نداره آنها نمی دانستند دوازده سال بعد این کوچک بود خیلی جوان بودم مثل الآنم نبودم درسته آن سال شهید شد اما گذاشتند بعد از دوازده سال آوردند چهل و پنج سالم بود خیلی جوان بودم. گذشت و ما نذر کردیم که عروسی این به خوبی و خوشی بگذرد بعد ما یک پشت پایی برای این بچه بپزیم بعد می دانید قبلا رسم بود شب عروسی خاله و زن عمو باید بمانند پهلوی عروس بمانند آن وقت ما خواهرم اینها شام درست می کردند و اینها می آمدند شب این طرف شام می خوردند و می رفتند خونه شان عروس و داماد و با عمویش و اینها آن وقت با این گلهای قالی بازی می کردم آجیم برام بعد گفت آن وقت باباش گفته بود این چشه؟ نه به خدا چیزیش نیست علی اقا حالا خواهرم می دانست صبح بعد از عروسی به خواهرم گفتم. آن وقت بود بدری خانم گفت این پسرش را آوردند. گفتند به پسرتان بگویید دور نرود تا شهیدان را ببینید تشییع کنید. بعد سفارش دادند عکس بالا را پسر خواهرم سفارش داد کشیدند اما نیاورد گفت ببینید کی تشییع جنازه است آن وقت آن هفته عروسی مهدی بود هفته بعدش تشییع جنازه رسول آن وقت بعد که جنازه اش را آوردند رفتیم من بودم و خواهرم و باباش که می گفت من را ذره ذره ام کنی نمی آیم ببینمش اصلا نیامد بردند باغ رضوان و پنبه کشیدند لای استخوانها و کفن کردند وقتی ما رفتیم پسر خواهرم هم بود من خیلی گریه می کردم من دور از جون خیلی بی تابی می کردم وقتی رفتیم بالای سرش آمدم سرش را بردارم پسر خواهرم نگذاشت و گفت خاله گریه نکن و بردندم بیرون و رو کردم به آقای ثابتی نمی فهمیدم چرا دروغ گفتید چرا می گویید لباس دادند کو لباسهای بچه من؟ نشون بدید لباسها را این که یک مشت استخوان است برای من آوردید گفت پسر خواهرم من را برد بیرون و گفت صبر بخواه از خدا دید گریه می کنم من را برداشت برد بچه ام را ببینم این بار رفتم پایین پایش آن دفعه رفتم بالای سرش مثل کله گوسفند استخوان هاش خاکستر شده بودند آن وقت من وقتی رفتم دم پاش گفتم الهی بمیرم که مثل علی اکبر سر در بدن نداری سه دفعه سر بچه ام آمد این طرف همچین شد و برگشت سه دفعه ببین بدنم می لرزد بعد گفتم من را ببر بیرون و دیگه گریه نکردم دیگه الانه چند ساله اگر تو خونه باشم خودم چرا ولی چند ساله دیگه گریه نمی کنم سر قبرش هم که می روم چرا ناراحت هستم اما دیگه به خواهرم گفتم دیدی رسول را سرش را بلند کرد به خدا بلند کرد گفت نه آجی ندیدم من گفتم سه دفعه این سرش را پیام داد به من دیگه من راحت شدم از آن روز به بعد دیگه مثل آبی روی قلب و بدن من همه اش امیدوارم همیشه کارام را که می کنم این با منه مواظبمه خیلی حواسم تو اون هست خیلی چیز
ها ازش دیدم اما خوابش را ندیدم تا حالا به عمرم خوابش را ندیدم.
بسیج خیلی فعالیت داشتم الان هم من را بسیج محدوده دروازه تهران خواستند اما من نمی توانم از پله نمی توانم بروم بالا.
وصیت نامه شهید
بسم الله الرحمن الرحیم
ان الله اشتری من المومنین بانفسهم و اموالهم بان الله لهم فی سبیل الله
خداوند جان و اموال اهل ایمان را به بهای بهشت خریدار است پس بکشید و کشته شوید.
با درود به یگانه منجی عالم بشریت حجت بن الحسن عجل الله تعالی فرج و نایب برحقش رهبر کبیر انقلاب اسلامی امام خمینی و با درود بر امت قهرمان ایران. اکنون که خداوند عزوجل این سعادت را نصیب این بنده حقیر خود گردانیده که به جبهه های حق علیه باطل بروم و بجنگم با دشمنان اسلام، سپاسگزارم و شکر او را به جا می آورم. همه بدانند که من آگاهانه و با انتخاب خود در این راه قدم گذاشته ام و الان که به جبهه آمدم فکر می کنم که تازه متولد شده ام و پا به دنیا گذاشته ام و خدا را شکر می کنم که بر سر ما منت گذاشت که چنین رهبری به ما عطا فرموده و ما را از تاریکی به روشنایی سوق داد ای برادران عزیز اکنون اسلام در خطر است و تمامی کفار جهانی بر علیه اسلام و انقلاب اسلامی برخاسته اند و این اسلام همانند درختی است که نیاز به آبیاری دارد و اسلام تنها با خون این جوانان به ثمر خواهد نشست امروز روز امتحان است روز نداست روزی که ندای هل من ناصر ینصرنی تمام مرز و بوم کشور اسلامی را پر کرده این ندا ندایی است که در گذشته از زبان سالار شهیدان امام حسین علیه السلام و همین ندا امروز از زبان رهبر مستضعفان امام خمینی درآمده است و بر ما واجب است که به این ندا لبیک بگوییم هان ای ملت غیور و قهرمان از شما می خواهم که تقوا را پیشه خود کنید و در هر حال به یاد خدا باشید الا بذکرالله تطمئن القلوب پس شکر خدا را به جا آورید زیرا خداوند در قرآن می فرماید اگر شکرگذار باشید حتما نعمتم را برای شما زیاد می کنیم. من حقیر از شما ملت می خواهم که پشتیبان ولایت فقیه باشید و فرمانبردار او. پس امام را تنها نگذارید و حتما وی را دعا کنید که این انقلاب اسلامی که خون بهترین شهیدان آن را آبیاری کرده است را به تمام جهانیان صادر نمایید مبادا که به دام منافقین گرفتار شوید قبل از این که به دام منافقین گرفتار شوید در راه خدا شرکت کنید و کشته شوید در راه خدا. هان ای پدر و مادر عزیزم اگر نتوانستم آنجا باشم و زحمات شما را جبران کنم مرا ببخشید زیرا مسئله اسلام و جنگ با کفار مهمتر است پدر و مادر عزیزم بعد از مرگم گریه نکنید و عزا بر پا نکنید اگر خواستید عزاداری کنید برای سالار شهیدان امام حسین علیه السلام و رهروان راهش بهشتی ها و رجایی ها و باهنرها گریه کنید عزاداری به جا آورید پدر و مادر عزیزم شکرگذار باشید که توانستید امانتی را که خدا در دستان شما گذاشته بود به نحو احسن به او بازگرانید پدر و مادر عزیزم از من وصیتی است به شما که در تمام مجالس دعا و عزاداری شرکت نمایید و به امام دعا نمایید و همین طور به رزمندگان اسلام. ای برادر تقوای الهی را پیشه خود قرار بده همان طور زندگی کن که علی بن ابیطالب زندگی می کرد. از تمام اقوام و خویشان و امت شهید پرور التماس دعا دارم و از شما می خواهم که بنده حقیر را حلال کنید و به امام دعا کنید. حدود صد تومان از پول هایم را رد مظالم بدهید و بقیه پول هایم را خودتان هر کاری می خواهید بکنید مدت یک ماه هم روزه نگرفته ام اگر شهید شدم برایم یک ماه روزه بگیرید و به مدت یک سال برایم نماز بخوانید در شعارهایتان مرگ بر آمریکا را فراموش نکنید. التماس دعا
مادر شهید: پوستر می فروخت پولهاش را جمع کرده بود آن وقت باباش براش یک سال برایش نماز خواند پسر خواهرم قم بود یک سال نماز و روزه رد مظالم می گفت مامان یک موقع تو مدرسه کسی بیسکویت یا شکلات تعارفم کرده است بود این پول را گفته بود صد تومان را رد مظالم بدهید.
بشون الهام شده بود شهید می شوند؟
مادر شهید: وقتی آمد عید غدیر بود اصفهان برای مرخصی در بالاخانه که بچه ها کلاس می روند طبقه بالا دوستش نشسته بود رفت و آمد ماشین رفته بود و گفته بودند بروید و فردا صبح بیایید وقتی من آمدم باباش گفت خانم رسول نرفته کاش دوباره ماشینشان نرود دوباره بیاید خانه. آمد در حمام را باز کرد گفت مامان من آمدم و فردا صبح می رویم من خوشحال شدم
۱۹ خرداد ۱۴۰۲ ، ۱۱:۴۹
آسیه ادیب
شهید سعید چشم براه
شهید سعید چشم به راه
- مال هشت سال دفاع مقدس نبود فقط مال دوره دهه شصت نبود مال همه دهه هاست یک الگویی شد برای همه دهه ها دهه نودی که ما در آن زندگی می کنیم و دهه های بعدی که در انتظار هستیم که بیایند و بتوانیم سرنوشت خود را در آن دهه ها رقم بزنیم. خاطرات قشنگی که از آن دوره کودکی این شهید اگر به خاطر دارید برای عزیزان بگویید دوره های مثلا قبل از دبستان چطور با شما ارتباط برقرار می کردند چطور با پدرشان ارتباط برقرار می کردند.
مادر شهید: خیلی بچه باگذشتی بود مثلاً دوستان که با هم دعواشون می شد آن وقت می دیدم اشک تو چشمش بود می رفت طرف آنها می گفتم مامان بگذار اشک چشمش بخشکد بعد برو خیلی گذشت و ایثار داشت من وقتی فکر می کنم خیلی مهمه اما اینها را خدا برای خودش آفریده بود ابتدایی بود ما نبودیم تو خونه ایشون نماز می خوند خواهرش گفته بود آره ایستادی نماز حالا مامان بابا می آیند و چیزهایی که تشویق می کند آدم را برای نماز خواندن آن وقت تو قنوتش می گفت من برای ریا نماز نمی خوانم.
- شما و پدرشان چطور با شهید ارتباطات را حفظ کردید؟
آن جور که اول خدا دوست می داشت اول رضایت خدا بعد هم هر چی او دوست می داشت تقریبا عمل می کردیم و هر وقت هم صلاح بود می آمد می گفت چکار کنید و همیشه راهنمامونه.
- با نوه ها با بچه های برادر چطور ارتباط برقرار می منند؟
الان بالاخره چیز هم نباشد ولی گره گشا است. یکی به یکی می گوید پشت پرده مثلا برای ازدواج هاشون برای هر کاریشون تنهاشون نمی گذارد کمک حال است در هر حالی کمک حالمون است در هر حالی در هر جایی کمک حالمون است جوری نیست که تنهامون گذاشته باشد یا من فکر کنم نیست. هر کس می گوید چند تا بچه داری؟ می گویم دو تا پسر و دو تا دختر سلامت باشید جوری نیست که بگویم نیستش نیست واقعا می گویند شهیدان زنده اند واقعا همینه.
ارتباط شهید با امام رضا علیه السلام چطور بود؟
والا چند سال قبل مشرف شدیم مشهد آن وقت دیدمش گفتم مامان این جا چه کار می کنی؟ گفت نوکر همیشه نوکره بعد خدمت آقا علی بن موسی الرضا رسیدم پشت سر آقا. آقا فرمودند که من و مادرم به ایشون اجازه دادیم که هر کس آمد سر قبر حاجتش را بده به جز این که صلاح خدا نباشد هر کاری باید صلاح و مصلحت خدا باشد یک دفعه می گفت مگر سلمان که بود؟ سلمان یک زرتشتی بود ولی رضایت خدا رضایت ائمه رضایت آقا امام حسین را در نظر گرفت و یک سلمان شد و اگر هر کسی بخواهد بتواند می تواند یک سلمان زمان بشود.
- قطعا این ظرفیت در وجود جوان های ما هست حتی حالا شهید چشم به راه که از شهدای دفاع مقدس هستند برای ما عزیز و گرانقدرند ما این ظرفیت را در وجود جوانهای امروز هم می بینیم شهدای مدافع حرم یکی از نمونه های اینها هستند توی همین جامعه بزرگ شدند بین همین مردم بزرگ شدند تو همین شرایطی که ما زندگی می کنیم زندگی کردند و آسمانی شدند این نشان می دهد که ...
مادر شهید: تو عمل که ایشان اول که این جا خیلی نبود اصلا ایشون پانزده سالش بود که رفت بیست سالش شد که شهید شد آوردندش. ولی خب رفتار و کردار او ببینید هر چی رهبر می گفتند این می گفت عمل کنید اطاعت می کرد قبول می کرد حرف های رهبر را.
- از خاطرات جبهه برای شما تعریف می کردند توضیح می دادند چه کار کردند؟
مادر شهید: اصلا ابدا برای حرف نمی زدند حالا هر دفعه دوستان برای ما می گویند همه دوستانش فقط می گفتند او یک جوری بود که همه ما دوست داشتیم با او باشیم رفتارش گفتارش همه چیزش جوری بود که یک مسلمون بود یک شیعه حقیقی بود این جوری بود کاراش این جوری بود که همه قبولش داشتند الانه یک دوستش تعریف می کرد می گفت فقط دلمون نمی خواست از این جدا بشیم چون رفتار و کردارش را همه دوست می داشتیم از اسراف چقدر می گفت که نباید اسراف کرد مال بیت المال است از هر چیزی و می گم که معلوم بود که واقعا یک ولایتی صددرصد است.
سفارش می کرد چه قبل از شهادتش چه بعد از شهادتش برای ولایت فقیه خیلی سفارش می کرد و می گفت که از ولایت فقیه پشتیبانی کنید و ان شاءالله خدا کمکمون کند بتوانیم قدر این نعمتی که خدا بمون داده است بدونیم اگر یک مملکت دیگر بود و این خبرها شده بود حالا مگر به این زودی ها آتش خاموش می شد ولی به کلام رهبران و پشتیبانی امام زمانمان بود که این آتش خاموش شد پس وظیفمون است همیشه برای سلامتی آقا دعا کنیم برای سلامتی آقا صدقه بدهیم و پشتیبانشون باشیم تا آنجایی که می توانیم توان داریم باید پشتیبانی کنیم از ولایت فقیه. اگر ولایت فقیه نبود که وای به احوالمان بود.
- ایشان در زمان امام خمینی بودند و ارتباط ایشان با آقا و ارتباطشان پس از شهادتشان می خواهیم توضیح دهید اما اول در زمان حیاتشان بگویید چطور ولایتمداری کردند یک مقدار را شما فرمودید اما اگر چیزی در ذهنتان هست بیشتر بگویید.
مادر شهید: والا بله خدا او ان شا الله درجاتشون عالی است متعالی کند. آن زمان که امام خمینی بودن
د الان هم به ما سفارش این را می کند پشتیبان ولایت باشید از ولایت حمایت کنید الان ایشان هم جانشین امام خمینی هستند همیشه می گفتند هر که قلب رهبر را به درد بیاورد قلب امام زمان را به درد آورده.
یکی این که این از به دنیا آمدنشان بعداً هم ایشون خیلی گذشت داشت خوش اخلاق بود و حمله رمضان بود دوباره به دنیا آمدنش رمضان بود به حاج آقا گفتم این پسرمون بود تقریبا هفت هشت ماهش بود این که الان بابا زهرا جون. گفتم که حاج آقا اسلام فعلا خون می خواهد هر کدامتان می توانید بروید بعد نگویید به خاطر شما نرفتم اتفاقا تعطیلات شد بعد از ماه مبارک رمضان ایشون رفت و از حاج آقا اجازه گرفت و گفت که برم گفتم هر جوری می خوای ولی باید درست را ادامه بدهی پانزده سالش بود گفت قول میدم درسم را هم بخوانم رفت و تعطیلات تمام شد و دوباره می خواست برود حاج آقا گفت شما به من قول دادی گفت حالا هم قول می دهم ولی همیشه که جنگ نیست درس را همه جا می شود بخوانی آن وقت تو جبهه درس می خواند موقع امتحانات می آمد اینجا امتحانش را می داد و می رفت که البته دیپلم و اینهاش را خودش ندیدند این جا و می رفت تا آن وقت که این ها جبهه بودند من می گفتم یا حسین پدری کنید برای رزمندگان یا زهرا مادری کنید و پیش خودم می گفتم که اگر یک موقع خدمت حضرت زهرا برسم حضرت می گویند من حسینم را برای اسلام دادم تو چی کار کردی من همین طور در این فکر بودم تا این که آمد و چند تا خصوصیت ایشون داشت یکی این که چه قبل از زندگیش چه بعد از شهادتش می گفت اگر دنیا می خواهید اگر آخرت می خواهید فقط خلوص نیت برای خدا حرف بزنید برای خدا سکوت کنید برای خدا بروید نروید هر کاری می کنید اگر رضایت خدا هست انجام بدهید اگر نیست انجام ندهید اگر خیر دنیا و آخرت می خواهید یکی این که خیلی احترام به پدر و مادر بگذارید خلاصه اش می کنم تا دفعه آخر که آمد مرخصی می خواست برود حاج آقا گفت بابا بیا بنشین من را هم صدا زدند گفتند بابا باید ازدواج کنی من حسرت دارم بعد گفت خدا شاهده همه فکری می کردم جز ازدواج ولی تا دید باباش خیلی اصرار می کنند گفتند باشه بابا ناراحت نشوید پانزده روز دیگه خبرش را به شما می دهم بعد همیشه وقتی می خواست برود حاج آقا پشت سرشون آیت الکرسی می خواندند و صدقه می گذاشتند گفت بابا من هم یک خواهشی از شما دارم حالا وقتی می خواست برود شما قبل از من بروید از خانه بیرون هر چی غیر ممکن است من زودتر از شما از خانه بروم بیرون. می خواست آیت الکرسی را بابا نخوانند بعدی وقتی بابا رفتند آمد با من دست و روبوسی کرد و گفت مامان برای همیشه خداحافظ وعده من و شما باب المجاهدین گفتم به خدا سپردمت فقط ما را از یاد نبر فقط خیلی شیرینی گرفته بود گفتم این دفعه شیرینی گرفتی گفت می خواهم بگویم من یک خبر مهمی در پیش است و خب معلوم بود این دفعه شهید می شود هر که می دیدش از نور صورتش و اینها مشخص بود یکی از همرزمانش گفت اگر این شهید نمی شد ما شک می آوردیم و ایشون خیلی به نماز اهمیت می داد نمازش مثل نمازهای ما نبود آقای نیلی پور یک دفعه می گفتند من لذت بردم یک دفعه نمازش را دیدم نمی گفت حالا این جا جمعیت است این جا شلوغ است اصلا یک حال خوشی برای خودش داشت و یک وقت هم اگر تو خونه نماز می خواند خیلی اصلا نمی آمد اگر هم یک دفعه چند روز مرخصی داشت باباش می گفتند بابا چقدر عجله داری برای رفتن مگر چه خبر است آنجا چه کار می کنید گفت هیچی می خوردیم و می خوابیدم و توپ بازی می کنیم راست می گفت رو تانک بود و ما نمی دانستیم این فرمانده است وقتی شهید شد به ما گفتند از دبیرستان پریشبها آمده بودند این جا گفتند یکی از فامیل رفته بود جبهه آن وقت دیده بود که او وقتی می خواست برود نماز جماعت عطر می مالد کف پایش می گفتند این چه کاری است که می کنی می گفت این یک حق الناس است اگر کف پای من بو بدهد آن که پشت سر من سرش را می گذارد به سجده از بوی پای من ناراحت می شود این حق الناس است خیلی اهمیت می داد به حق الناس به حجاب به ولایت فقیه می گفت پشتیبان ولایت فقیه باشید امر به معروف کنید حجابهاتون را حفظ کنید از حق دفاع کنید و تو وصیت نامه اش هم نوشته هر که قلب رهبرم را به درد آورد من قیامت شکایتش را پیش رسول الله می برم و قیامت جلویش را می گیرم تو وصیت نامه اش نوشته بود هیچی این دفعه که رفت حمله فاو بود ایشون که شهید شد دوستان نشسته بودیم ختم برداشته بودیم برای پیروزی یک لحظه من این جوری شدم دو تا خانم سیاه پوش آمدند جلوم نشستند و گفتند که اگر بدانی بچه ات چقدر به اسلام خدمت کرده تا شهید شد هیچ وقت گریه نمی کنی خبر شهادتش را که آوردند ما دیگه فهمیدیم که شهید شده برده بودندش شیراز و تا وقتی که آوردندش به ما خبر دادند که آوردندش اصفهان من همان شب خوابش را دیدم که گفت مامان فردا که می آیید می بینید این چیزها را من هیچی نفهمیدم آقا امام حسین و حضرت زهرا بالای سرم بودند
یک گل دادند من بو کردم آن وقت این چیزها را نفهمیدم هر وقت خواستید گریه کنید برای غربت حسین و سر مقدس حسین گریه کنید مامان از قفس آزاد شدم آزاد شدم آزاد شدم حالا بیایید بریم جام را نشان بدهم وارد یک باغی شدم خدا شاهد است وقتی وارد این باغ شدیم تمام درخت ها بش تعظیم کردند بعد گفت بیا تا قصرم را نشان بدهم قصرم پهلوی قصر آقا امام حسین علیه السلام است و واقعا همین بود و وقتی هم رفتم برای شناسایی اش گفتم مامان حیف این شکل تو بود که فدای چیز دیگر می شد باید فدای قرآن و اسلام می شد ان شا الله مبارکت باشد و خدا به ما توفیق بدهد که بتوانیم راهشان را ادامه دهیم شرمنده شهدا نباشیم حالا می گویند شما خانواده شهدا هستید و مسیولیت هم سنگین است خدا کمکمون کند وظیفه مان را انجام دهیم خدا ما را قدردان این انقلاب و این رهبر بکند و کفران نعمت نکنیم این بچه ای که پریروز شهید شد همین یک بچه قیامت جلویمان را بگیرد و بگوید چرا همچین کردید آن وقت ما چه جوابی داریم بدهیم خدا کمکمون کند که وظیفه مان را بتوانیم انجام دهیم ان شا الله
زایر کربلاست جلوی پاش بلند شو
۱۹ خرداد ۱۴۰۲ ، ۱۱:۴۱
آسیه ادیب
شهید احمد میرسعیدی
منزل شهید احمد میرسعیدی
- هرچه می توانید برایمان صحبت کنید زیاد اذیتتان نمی کنیم
مادر شهید: سلامت باشید نمی دانم از کجا بگم
- از اول اولش بگید
از چیش بگم
از وقتی احمد آقا را خدا به شما داد بگید
بسم الله الرحمن الرحیم
از آن وقت که خدا احمد را به من داد بچم تا نداشت یعنی همه شهدا تا نداشتند مال خدا بودند که رفتند. یک کارهایی می کرد که من تعجب می کردم می گفتم چرا این جوریه مثلا امیدی به دنیا ندارد اصلا مثلاً می گفتم یک چیزی بخر یک لباسی بخر می گفت که ببین من اصلا زنده ام که اینها را بپوشم هر چه می گفتم مامان برو یک کفشی یک چیزی بخر می گفت ببین من اصلا هستم که اینها را بپوشم از بین برود و اینها. همان هم شد هیچی نخرید تا شهید شد.
چند سالش بود که شهید شد؟
مادر شهید: ۲۱ سالش بود دیگه خوبی اش را که هر چی بگم کم گفتم از خوبیش دیگه همین اخلاق خوب کامل. می گما این خاله اش هم جای مادرش خیلی خوب بود یک کم از خاله بپرسید از خوبی اش.
- چند تا بچه دارید مادر؟ یادمون رفت ازتون بپرسیم چند تا پسر چند تا دختر؟
مادر شهید: یک دختر دارم و یک پسر همین. دو تا پسر داشتم یکی شهید شد الان یک پسر دارم و یک عروس این هم عروسمه. دیگه نمی دانم. این قدر گفتم از آن موقعی که این شهید شده الان هم انگار خالم حال نیست.
- از خالشون می پرسم حاج خانم از اخلاق احمد آقا بگید.
خاله شهید: اخلاقشون که خیلی خوب بود این جا را داشتند می ساختند ساختمان می کردند هی می آمد این طرف دختر ما هم خیلی می خواستتند خیلی می آمد این جا. این جا را می ساختند این جا جوی بود خراب می کردند و این جا را می ساختند شبانه روز این جا بودند.
مادر شهید: این جا را خودش ساخت
خاله شهید: این خانه را ساختند نیمه کاره بود دیگر عمرشان کفاف نداد شهید شد
مادر شهید: دختر خاله اش را می می خواست دختر این خاله را
خاله شهید: بله دختر من را می خواست این جا را داشتند می ساختند خیلی اخلاق خوب و مردم دار. هر چی می گفتیم می گفت باشه میرم می گیرم می گفت: چه کار دارید؟ چه می خواهید؟ سبزی می خواهید چیز می خواهید یک مقدارش را رویمان نمی شد بگوییم یک مقدارش هم می گرفتند می آمدند اخلاق دار و مردم دار .
مادر شهید: خیلی دخترشون را می خواست اما نشد خیلی زحمت کشیدند آب می آوردند الهی که جایشان خوب باشد جاشون خوبه خواهربزرگشون فخری خانم باید بیایند تعریف کنند ما که از همه لحاظی این جا داشتند ساختمان می کردند
- شما بزرگتر از احمد آقا بودید؟
خواهر شهید: سه سال تفاوت سنی داشتیم از نظر اخلاقی خیلی خوب بودند برای همه فامیل برای غریبه ها هم خیلی خوب بودند کلا می خواستند برای همه خدمت کنند کلا خیلی دل رحم بودند خیلی محبتی بودند همیشه دور از حالا می آمدند خانه ما می گفتند خواهر کاری دارید چیزی می خواهید برم برایتان بگیرم گفتم نه خواهر چیزی نمی خواهم کاری ندارم. برای مادربزرگ ها برای پدربزرگ ها برای همه می خواستند خدمت کنند فامیل و غریبه و همه می خواستند خدمت کنند.
- چند سالشون بود که رفتند جبهه؟
خواهر شهید: والا دیپلمشان را که گرفتند رفتند نوشتند برای سربازی. هر چی گفتم آجی حالا یک کمی صبر کن حالا جنگه یک کمی صبر کن گفتند نه باید برم آخر باید این وظیفه را انجام بدهم. چه حالا برم چه بعد. خیلی عجله کرد دیگه آموزشیشان را بردند تهران. بعد هم که آموزشیشان تمام شد تهران بردندشان جبهه. دیگه اصلا به جایی نخورد اول جنگ بود فقط دو دفعه زنگ زدند بعد که آموزشی بردند دو دفعه تلفنی حرف زدیم و گفتند مثل باران دارد این جا بمب می آید اصلا همین شد فقط. نه به جایی نخورد اصلا اول بیت المقدس بود
آن هفته سالگردشان بود
دیگه تا رفتند خمپاره ترکش خورد توی رونشون و دیگه برده بودندشان اول بیمارستان اهواز ما هم نمی دانستیم بعد از آن جا منتقلشون کرده بودند بیمارستان مشهد. دیگه مشهد آنجا به ما خبر دادند تلفن زدند و گفتند زخمی شدند دیگه آن روز هم مامانم اینها هم اسم نوشته بودند برای حج واجب امروز که به ما خبر دادند جمعه هم بود اینها هم فردا صبح می خواستند بروند آزمایش خون بدهند با پدرم دیگه نمی توانستند جلدی بروند مشهد. شوهر من سریع رفتند مشهد تو بیمارستان و می گفتند راهم هم نمی دادند با سختی می رفتم دیگه بمیرم ترکش می خورد تو رونشون و دیگه درد شدید داشتند خیلی. همین جور می گفتند به من آب بده چون بد بوده می گفتند فقط من هی دستمال تر می کردم می مالیدند به لبشون و هی می نالیدند خونریزی شدید داشتند دیگه این پا را بسته بودند الهی بمیرم می گفت به وزنه بسته بودند و روی تخت این هم همین طور ناله می کرد از شدت درد و چون اول جنگ بود بش نرسیدند و اگر آورده بودنش همین اصفهان بش رسیده بودند هر شهیدی را مثلا برده بودند تو شهر خودش باز هم بهتر بش می رسیدند بردندش دو جا دور هم بود از ما. ما هم خبر نداشتیم دیر فهمیدیم دیگه بمیرم به یک هفته اصلا طول نکشید
مادر شهید: می
آوردند و تو راهرو و تو صحتش همین طور زخمی چیده بودند خون آلود. دیگه من از بچه خودم حواسم پرت شد بقیه را می دیدم. تو بیمارستان مشهد یک بود نه دست داشت نه پا داشت مثل بلونی به من می گفتند بیا این را ببین
خواهر شهید: مادر من یک هفته آن جا بودند این ها هم تا آزمایش خود را دادند سریع رفتند و خدا بیامرز آن خالم بودند خواهرم هم مشهد بودند با شوهرش و اینها سال ۶۱ شهید شد دیگه سریع رفتند اینها تا رسیده بودند مشهد فقط رفته بودند اثاثشان را گذاشته بودند یک جا و رفته بودند بیمارستان او تا حج آقا من را دیده بود دست گردنش انداخته بود و چشم به راه بود فقط چشم به راه این پدر و مادر این ها را دیده بود دیگه تمام کرده بود همان موقع تمام کرده بود چشم به راه این ها بود
مادر شهید: ما را از اتاق بیرون کردند و دورش ریختند بعد دیدیم تمام کرد اصلا رنگش مثل زردچوبه شده بود بمیرم خونش پاشیده بود به تاق.
خواهر شهید: از خونریزی تلف شد بی خونی نرسیدند بش اگر رسیده بودند این قدر زیاد بودند مجروح آقام می گفت تو راهروها پر مجروح پر مجروح دوستش فهمیده بود رفته بود مشهد بالا سرش او هم آمد برای ما تعریف کرد که زوری می گذاشتند برم پهلویش بمیرم دور از حالا بستنی می خواسته بس که خونریزی داشته عطش داشته براش بد بوده آخرش از بی خونی تلف شد
- اگر خاطره ای ازش دارید تعریف کنید.
خواهر شهید: خاطره چی از جلوتر؟ بمیرم ایشان کلاس پنجم بودند پنجم دبستان خیلی فعال بودند حج آقا کشاورز بودند آن وقت ما. کشاورزی هم خیلی خدمت می کرد برای حج آقا می گوید یک روز صبح زود که داشته بود می رفته بود کنار خیابون یک موتوری بش می زند ساعت ۷ صبح بوده یک موتوری بش می زند و خلاصه کاش میره لا اسپک ها موتور این هم تنها بوده هیچ کس هم نبوده جاده خلوت بوده اول صبح بوده آن وقت یک جو هم بوده می خواسته ببردش زیر پل و فرار کند حالا این موتوری هم مال همان محله مان بوده بعد فهمیدیم دیگه یک نفر دیگه هم می رسد و خدا عمرش بدهد ماشین می گیرد و می بردش بیمارستان و در یکی از خانه ها را می زند آن محله ما را می شناختند و گفته بوده پسر آقای میرسعیدی را موتور بش زده و دارند می برندش بیمارستان و شما بروید به خانواده اش خبر بدهید آن روز هم فقط تو خونه بودم مامانم هم رفته بودند دکتر دیگه خلاصه آمده بودند در خونه من تنها بودند به من گفتند که یک همچین اتفاقی افتادس دیگه خونه عمویم و اینها این طرف و آن طرفمون بود دویدم این طرف و آن طرف کسی هست خبر بدهم دیدم یکی از فامیلامون هستند و دیگه خلاصه رفتیم همان جا این اتفاق افتاده بود در همون خونه و ازشون سوال کردیم گفتند بله دیگه خلاصه ما این بیمارستان برو آن بیمارستان برو دیگه آن روزها هم مثل الان همه موبایل نداشتند که هیچی بیمارستان با مردم ده خبر دادیم تا این که فهمیدیم بردندش کاشانی دیگه آن روز ما باورمان نمی آمد که این برگردد دور از جانش مثل دیوانه ها بود یک کارهایی می کرد هر کس می آمد دیدن حج آقا سر جیب هاشون می رفت و ما گریه مان می گرفت دیگه رفتیم این بیمارستان حافظ دم شکرشکن ایشان را دیگه خدا برگرداندش آن روز. دیگر ما باورمان نمیآمد که ادامه درس بتواند بدهد بازم هر سال آن سال هم قبول شد پنجمش را با این تصادف باز هم قبول شد و ادامه درس داد تا دیپلم. دیپلمش را گرفت و تا دیپلمش را گرفت رفت دنبال خدمتش و به این مقام رسید.
- نکته ای هست مادر بخواهید به ما بگویید. هرچه دوست دارید.
مادر شهید: خیلی ازتون ممنونم این کارهای ثواب را می کنید مقام دارید من از شما خیلی ممنونم.
- وصیت نامه نداشتند پسرشان؟
مادر شهید: چرا داشت بنیاد هست ولی خودمان نداریم هی گرفتند هر چه داشته سی چهل ساله هر چی داشتیم دادیم دانشگاه. گفتند می بریم و می آوریم دیگر نیاوردند بردند از بنیاد شهید آمدند گرفتند نامه هایش را چیزاش را و دیگر نیاوردند ما گفتیم پس بیاورید برای ما نداریم ها.
- متن وصیت نامه شان را بالاخره خودتان مطالعه کردید چه نکته ای در آن ذکر کرده بودند
خواهر شهید: نمی دانم یادم نیست زیاد
- این که توصیه خاصی داشته باشند به مردم به امت. معمولا هم شهدا توصیه خاصی به مردم دارند چیزی از آن یادتان نیست برای ما بگویید.
خواهر شهید: می گم اول ها از ما گرفتند نداریم که بیاریم بخوانیم.
دنبال کنندگان
۳
نفر
این وبلاگ را دنبال کنید