شهیدان جعفریان(ابراهیم، فاطمه، حسن و محمد)
و شهیدان واعظی(مرتضی، طیبه)
خانم ساداتی:
تو چهل ستون که بودند می دیدند اسرافها را بی حجابی ها را نمیدونم آن برنامه ها که بوده اینها را همه را بچه ها دیده بودند و از کوچکی با رزق حلال و این دیدارها که داشتند تا وقتی که بزرگ شدند.
وقتی بزرگ می شوند دیپلمشان را ایشان می گیرند و بعد می آیند مربی ورزش می شوند حالا وقتتون را خیلی نمی گیرم جزئیات را نمی گویم مربی ورزش می شوند در استان و در ضمن که مربی ورزش بودند بسیاری از بچه ها و جوانهای دبیرستانی را آگاه می کنند مرتب به ایشان توضیح می دهند که ما فعلا در زمانی هستیم که واقعا اینها ظلم می کنند به ملت و بعد آمدند و کم کم شروع کردند کار فعالیت سیاسیشان را.
ابراهیم دختر خالهاش را گرفت. من دوست نزدیک نزدیک هستم باشون. با دختر خالهاش طیبه واعظی ازدواج کرد بعد که ازدواجشان سرگرفت این آقا مرتضی دانشجو بودند آمدند با دخترخالشون دختر ایشان(اشاره به مادر شهید) ازدواج می کنند. همین یک دختر هم داشتند. (مادر شهید حرف نمی زدند فقط نگاه می کردند نگاه مادر شهید دردهای او را فریاد می کرد او هیچ نمی گفت ولی همه رنج هایش را می شد در نگاهش خواند.)
خدا رحمتشون کند می رفتند تهران از حلبی آباد تهران عکس می گرفتند و می آمدند در جلسه قرآنی که گذاشته بودیم نشان می دادند. خواهرها قدر این جلسات قرآنی را بدانید هر چه داریم از این جلسات داریم تا قیام حضرت مهدی. قرآن را رها نکنید همان طور که پیامبر فرمودند می روم و دو چیز گرانبها را می گذارم قرآن و عترت دنباله رو این دو تا باشید. من هنوز عکسها را یادگار نگه داشتم می گفتند ببین خانم سادات خودشان در کاخها زندگی می کنند و اصلا خبر ندارند مردم یک سری با قوطی های روغن نباتی خونه ساختند کنار تهران و اینها تو اتاقکهای حلبی زندگی می کنند غصه مردم را می خورد همه اش نگران این بود که دین دارد از دست می رود و ظلم به مستضعفان می شود فقط در این دو بعد اینها ناراحت بودند و در این دو بعد فعالیت می کردند تا این که فعالیتشان را متوجه شد ساواک و دنبال ابراهیم می گشت تا ابراهیم را دستگیر کند وقتی فهمیدند این جا دیگر جای ماندن نیست ابراهیم و همسرشان طیبه آمدند و مسافرت کردند یک جای نامعلومی که زندگی مخفی را شروع کردند بعد هم به دنبالش مرتضی و فاطمه گفته بودند اگر شما بمانید به جای ما شما را می گیرند فاطمه و مرتضی هم رفتند زندگی مخفی تبریز. بعدا ما فهمیدیم تبریز هستند. آن جا زندگی مخفی داشتند تا یک وقتی که از طریق ساواک آنجا این ها لو می روند خلاصه اینها فرار می کنند می آیند طرف خانه دنبالشان می کنند و مرتضی را با همسرش فاطمه می زنندشان همان جا. خدا به حق قران پایداریشان کند همین که روحشان هم بالا سر ما باشد ازشون بهره می گیریم. یادمه مادرشان به من می گفت این بچه های من نمی دونم چرا خانم سادات همچین می کنند می آیند لب پشت بام. می دانید پشت بامها قدیم دندونه دندونه بود می گفتند می آیند روی دندانه های اینها می دوند حالا چرا این کارها را می کردند برای فراری که می خواستند یک وقتی از دست ساواک بکنند تمرین می کردند ورزش خیلی فعالیت می کردند علاوه بر کلاس های قرآن و نهج البلاغه و این ها که داشتند ورزش بدنی ساختن بدن حالا جوانی حتما ورزشها را داشته باشید می گفتند روی لبه های ای دندونه ها با هم مسابقه می دهند چهار تاییشون اینجوری بودند تو خونه هم که بودند بعد هم این ها می آیند در حال فرار بودند از دست ساواک که دامادشان با دخترشان تیر می خورند در جا کشته می شوند و بعد هم می آیند آنها را دستگیر می کنند ابراهیم را با همسرش طیبه و می برندشان ساواک بعد خبر رسیده بود به دوستایی که باهاشون در ارتباط بودند به من گفتند که بچه ها را دستگیر کردند ابراهیم و طیبه را. حتما شما یک نامه ای بیندازید توی خانه شان تو خانه شان بگویید بچه ها دستگیر شدند بروید اوین و سراغشان را بگیرید. ما یک نامه نوشتیم انداختیم تو خونه و بعداً بلند شده بودند رفته بودند اوین. اوین که رفته بودند بنده خداها هرجا هر التماسی که کرده بودند به آنها حرف زشت زده بودند می گفتند برو بابا اینها چی بودند و چی بودند و بعد هم به نام تروریستهای اسلامی در روزنامه زدند شهادتشان را. دیگه هیچی وقتی آنها را گرفتند خونه دایما زیر نظر بود دوستان باشون مخفیانه می رفتند و می آمدند پارچه گذاشته بودند خونه ما من یک وقتایی براشون خیاطی می کردم می گفت من این را می گذارم این جا که اگر من را گرفتند بدون ها این جا آمدم خیاطی بردم و پارچه را بیار نشون بده و قسم هم بخور که کاری به شما نداشته باشند می آمدند می نشستند کمی درد و دل می کردند گریه هاشون را می کردند بلند می شدند می رفتند تا بعد سال ۵۶ شهید شدند بعد تا یک چند وقت نبودند آنها و در زندان زیر شکنجه بودند عکس طیبه زیر شکنجه هست. طیبه می گفت هر شکنجه ای مرا می کنید ولی حجابم را از سرم برندارید ولی متاسفانه خدا عذابشان را زیاد کند من زیر شکنجه عکسشان را گرفته بودند موها پریشون صورت بدتر از این زیر شکنجه به شهادت می رسند.
ابراهیم یک بچه شش ماهه هفت ماهه داشتند و رفتند زندگی مخفی را شروع کردند بچه را همان موقع دادند پرورشگاه. تو پرورشگاه بود بعد که گشتند دنبال بچه تو ساواک پرونده ها را دیدند نوشته پرورشگاه تبریز بعد این بنده های خدا رفتند تبریز با شناسنامه و مدارک بچه را از پرورشگاه گرفتند. حالا بحمدالله خدا را شکر ایشان دندانپزشک شدند و تهران هم زندگی می کنند هر دفعه می آیند سر مادر چند روز می مانند. چند روز پیش من آمدم سرشان گفتند مهدی آمده. شب ها هم می آید پیشم می ماند.
شهید بعدیشون حسن جعفریان بودند که در راه ماموریت تو سپاه بودند و چقدر هم این بچه تلاش کرد تا این ها را ... بعد رفتند تو سپاه بعد از طرف سپاه ماموریت داشتند که به یکی از شهرستانها بروند. خدا می داند حقیقی بود یا مصنوعی تصادف کردند انقلاب پیروز شد.
یکی دیگر از اهالی محل: آقای حقانی و خانم جبلی دو نفر از معتمدین محله هستند و معلم قرآن هستند و ما بچه بودیم در جلسه ها این مطالب را می شنیدیم.
مادر شهیدان جعفریان الان نمی توانند حرف بزنند خیلی سر حال بودند و در زمان جنگ در مدرسه طیبه واعظی سخنرانی می کردند ما آن جا با مادر شهدای جعفریان آشنا شدیم
یادگار شهید ابراهیم را خیلی ساواک دنبالش بوده و دو تا بچه الان دارند خیلی حاج خانوم صدمه خوردند با آقای حقانی خودشان گفتند از انقلابی های محکمی بودند بچه را دنبال این بودند می خواستند این بچه را سر به نیست کنند. یک مدتی حاج خانوم بچه را این ور و اونور پاس می دادند تا بچه به سلامتی بزرگ می شود این بچه واقعا از آب گذشته است
وقتی اطلاع می دهند که دستگیر شدند می روند آن جا و در صدد می شوند که یادگاری را بگیرند خب با شناسنامه و سندیتی که داشتند بچه را تحویل می گیرند باز هم ساواک چون که می دانسته بچه مال این دو تا انقلابی مبارز است در صدد بوده که این بچه را یک جوری سر به نیست کند بله تو ساواک به دنیا می آید بچه خیلی صدمه می خورد تا برسد به دست حاج خانم. حاج خانم و آقای حقانی.
ابراهیم جعفریان و طیبه واعظی تقریبا سه چهار تا از بچه هاشون از بین می روند سه چهار ماهه می شدند و فوت می کردند یا این که سقط می کردند بعد طیبه را می برند قم مادرشان در قم زندگی می کردند بعد کمرشان با قلعه یاسین می بندد که این بچه بماند بعد به دنیا می آید و پنج شش ماهش می شود می آیند اصفهان بعد متواری می شوند می روند تبریز زندگی می کنند.
یک فیلم هم ازشون ساخته شده شبکه افق پخش کرده
یک روز ابراهیم می رود بیرون و با خانمش قرار می گذارد که اگر ما نیامدیم خانه بدانید ما را دستگیر کردند اسناد و مدارک را را از بین ببرید و خودتان بیایید بیرون. بعد ایشان یک روز می رود از خانه بیرون یک بانک را در تبریز می زنند دنبال آن دزدها بودند که یکهو ابراهیم را در خیابان پیدا می کنند بعد می برندش و تفنگ داشتند ابراهیم همیشه خون دماغ می شدند آن وقت هم یک دفعه خون دماغ می شوند بعد اینها فکر می کنند ابراهیم قرص خورده از این قرصها که خودکشی می کنند بعد می برندشان بیمارستان و معده شان را شستشو می دهند و بعد می برندشون ساواک همان جا زندان. بعد طیبه می بیند از آن ساعتی که باید می آمده گذشته است و دیگر نمی آیند مدارک را می سوزانند و می روند خانه برادرشان و می گویند ابراهیم نیامده من مطمئنم که دستگیر شده است و بیایید تا برویم اصفهان بعد بچه را بغل می کنند ببرون. بعد می خواهند بروند فاطمه را خبر کنند و وسایل بردارند در کوچه ساواکی ها می گیرند دوره شان می کنند محاصرشون می کنند و مرتضی شروع می کند از خودش دفاع کردن و او را در جا می کشند و بچه بغل دایی اش بوده و آن موقع هم تازه ختنه اش کرده بودند اگر خدا بخواهد یکی را نگه دارد آن موقع سه چهار تا بچه از ایشان فوت می شود که تو خونه بودند تو رختخواب بودند این بچه را خدا می خواسته نگه دارد مرتضی در جا کشته می شود فاطمه هم همینطور می گویند فاطمه از خودش دفاع کرده با نارنجک ما عکس شهادتش را دیدیم خیلی ناجور بود این دو در جا شهید می شوند اما طیبه و ابراهیم را دستگیر می کنند می برند ساواک بعد که می برندشان ساواک و بچه را می برند پرورشگاه و خلاصه آنها را شکنجه می دهند و این قدر این ها مقاوم بودند که هیچ کس را لو نمی دهند یعنی همان موقع که ابراهیم را دستگیر می کنند همه را سپرده بوده است که من اگر سر ساعت نیامدم می رفتند علامت می زدند یک جاهایی که نفر بعدی برود سر قرار که ببیند هنوز هستند بعد آنها که می روند سر قرار می بیند که آنها دستگیر شده اند یک ماه زیر شکنجه بودند هیچ کس را لو نمی دهند هم تو همین اصفهان خیلی ها را می شناختند آقای حقانی از قول ایشان می گویند که من هیچی نمی گم و این ها را ای
نقدر شکنجه می دهم شکنجه روحی تا روحیه شان تضعیف شود. این قول را به برادر دینی شان می دهند. هر دو را شکنجه می کنند شکنجه روحی هم به آنها می دهند آنها را به هم نشان می دهند. قرار سوری می گذارند که یعنی اینها می خواهند بروند سر قرار می برندشان در بیابان و در جا تیرشان می زنند یعنی می خواستند بگویند این ها در حال فرار بودند در حالی که بعد از یک ماه چطوری با کی قرار گذاشتند در زندان. بعد هم این ها را ساواک مخفیانه در بهشت زهرا به خاک می سپارد. چهار صورت قبر هست بعد اینها بعد از انقلاب می روند پرونده ها را پیدا می کنند و دیگه متوجه می شوند که قبرهاشون بهشت زهراست. نه چهارتاشون دوتاشون همین جا خاکند. یک صحنه ای چیدند که یعنی این ها در حال فرار بودند و تیر خوردند حسن و محمد بعد از انقلاب شهید شدند محمد در کربلای چهار شهید شد. ده چهارده سالش بود دوستاش رفتند شهید شدند او هم دیگه قرار نداشت گفت باید بروم یک بار رفت جبهه و برگشت یک دفعه دیگه که رفت شهید شد و بعداز چند سال جنازه اش را آوردند جنازه که نه چند تا استخوان. بچه کوچکش شانزده سالش بود. پسر اولشان هم از ناراحتی برادرهاشون سکته کردند بعد از انقلاب. یک پسر فقط دارند الان عباس که خدا را شکر باقی گذاشتند که پرستار ایشان باشد.
دیدگاهها
هیچ نظری هنوز ثبت نشده است.