تکمیل خاطرات مادر شهید بخشی

تکمیل خاطرات مادر شهید بخشی

 
مادر شهید بخشی
من ۱۳ سالم بود که آقا رضا به دنیا آمد بچه اول بود ماه رمضان هم بود همه کارهامون را کرده بودیم اصلا معلوم نبود می خوام زایمان کنم روزه هم بودیم پیش از ظهر بود باباش ذوب آهن می رفت نبودند خانه مادر شوهرم بودم دیگه جور کردند مامانم را خبر کردند دیگه تا عصر هم آقا رضا به دنیا آمد امام خودشون گفتند این ها که حامی من هستند در گهواره هستند آقا رضا در گهواره بود. بچه ام از اول خیلی خوب بود ما سه تا یاد بودیم و یک مادر شوهر تو یک خونه بودیم بچه هامون از آن وقت که دو سالشون بود کارشون می گذاشتیم دخترها را پیش مادرشون و پسرها پیش پیرمردها تا نوبت مدرسه شان شد الان عکسش هست پیش آهنگش کرده بودند از بس بچه خوبی بود در مدرسه آن روزها. 
این خانه اولیمونه از خونه مادر شوهرم که آمدیم این جا خانه اولی ماست آقا رضا کلاس پنجم بود آمدیم این جا. دو تا دختر داشتیم و یک پسر آمدیم به این خانه. بچه چهارمی همین دختری که این جا بود رفت این جا به دنیا اومد اما باباش زحمت این خانه را بیشتر خودش کشید بنا و عمله بود اما زحمت‌های دیگرش به دوش خودشون بود نیمه کاره بود می رفتیم توی زیرزمین . اصلا خاک و خل بود می نشستیم تا اینها کارشون را بکنند با سختی این جا درست شده اما خدا را صد هزار مرتبه شکر. 
الهی به عصمت حضرت زهرا داغ نصیب کسی نکند حالا اگر آنها شهید شدند آدم دلش خوشه شهید شدند راه دین و قرآن را رفتند حالا ببینید چه وضعیه اصلا پیر و جوان دارند می روند. ما دیروز روضه بودیم می گفتند دشمن این کارها را کرده من نمی دونم همه دنیا را می تواند این کار را باش بکند؟ از دیروز تا حالا خیلی اعصابم خرده. هر روزی دنیا یک جور می گرده حالا جنگ بود بمباران بود حالا بالاخره این درد مهمتر از همه شده. وقتی بمباران بود همه در به در شدند بچه ها شهید شدند.
 بچه من کلاسش انگار یک سال یا دو سال دیگه داشت که امام انقلاب کردند تعطیل شد بعد ادامه داد بعد از انقلاب شب و روز این جا خودش بسیج فعالیت می کرد برای بسیجی ها در مسجد. اعزامشان می کرد به جبهه ها. بچم کارهای مهم سپاه را می کرد درسش را آخر خوند و رفت تو سپاه. هم سپاه بود برای سربازیش هم کارهای مهم سپاه دستش بود. مسجد امام حسین بودند مسجدالرسول دروازه شیراز مسجد بلال. 
تا یزد هم می رفت برای قرآن. همه مسجدها بودند استادش هم همان جا بود دروازه شیراز. می رفتند برای روضه و دعا و این ها همان مسجدالبلال. کلاس قرآن داشتند بعد فهمیدیم رفته بودند یزد برای کلاس قرآن. شب و روز تو خونه نبودند اسم زن هم می آمد اصلا فرار می کرد. ۲۰ سالش بود که انقلاب شد و رفت آقاش هی می گفتند برو درست را بخوان بمیرم دیپلمش را می گفت بگذار در کوزه آبش را بخور. وقتی دیپلمش را گرفت و اومد امام دستور دادند سپاه و بسیج زن بگیرند دیگه راضی شد که ازدواج کند بعد که ازدواج کرد و یکی از بچه های مسجد دوست بچه هامون که مال بسیج بودند تو کتابخونه بودند ما انتخاب کردیم براش و بش گفتیم مامان فلانی هست. گفت شما برو خصوصیات من را بگو. اگر قبول کردند من بعد میام باشون حرف می زنم. آنها هم پایین مسجد بود خونشون. مصیبی که مرشد بود پدر زنش بود. آن وقت رفتیم و باشون حرف زدیم و گفتیم آره پسرمان شب ها نیست و همون یک اتاق خانه خودمان را داریم. سن عروسمون بنده خدا یک سال یک سال و نیم از بچم بزرگتر بود اما معلوم نبود پسرم درشت بود. رفتیم و باهاش حرف زدیم و بیاییم یا نه. همان وقت بچه برادر شوهرم شهید شد با رختهاش زیر خاک کرده بودند. چهل روز طول کشید تا بچه را آوردند و رفتیم و راضی بودند  دختره خوب بود. او هم مومن و خوب بود مال کتابخونه. دیگه راضی شدند و عقدشون را از سپاه آمدند خواندند آقا که مال سپاه بود آمد و نه صندلی نه چیزی. همین طور روی زمین نشسته بودند عقد شد و سه ماه طول کشید همه کاراشون را کردند عروسیش هم کردند اما حال این که بیاد دنبال عروس و چیز بخرد را نداشت این ها را بابا بنده خدا و خودمون این کاراش را جور کردیم. بعد عقد کردند و عروسی هم کردند اما اینکه صبح و شب خونه نبود بنده خدا خانمش می دانست مال اطلاعات بودند همه جا می رفت و می‌آمد ، همش سرش به خطر بود یک سال و نیم زندگی کرد از اول تو سپاه بود بچه اش هم هفت ماهه بود باباش شهید شد. خودشون رفتند و بچه ها شون ماندند، انشاله که هر جا باشند راحت باشند. خودمون پا در میانی کردیم عروسمون را شوهر دادیم و بچه پیش مامانش بزرگ شد و ما رفت و آمد داشتیم الان هم با دختر خاله اش ازدواج کرد بیست سالش بود حالا هم دو تا بچه دارد یه دختر کلاس پنجمی دارد و یه پسر کوچک که اسمش را امیررضا گذاشتند.
خبر شهادت: 
بیست روز اصلا مرخصی بش دادند و گفتند اصلا نمیشه بری. باباش مرتب می‌رفت جبهه و آب می برد برای خط،رزمنده ها را می برد جبهه و برگشتنی هم صندلی ماشین را برمی داشت و شهیدان را جابجا می کرد. کف ماشین می گذاشتند. یک روز آمد تو آ
 
شپزخونه و گفت مامانم می‌خوام برم جبهه گفتم خوب امید بخدا برو ما هم تو روز قیامت پیش حضرت زهرا شرمنده نیستیم، تو که عزیزتر از علی اکبر حسین نیستی برو به امید خدا. دم ظهر بود من قالی می بافتم در این اتاق بودم موتورش را آتش کرده بود و بلندگو و نوار و اینها را تمام را جمع کرد برد بدهد و من صداش زدم گفتم مامان بیا این جا یکهو پرید بالا مثل گنجشک رو تخت. مامان چی میگی؟ گفتم مامان از حق خودم حرف ندارم اما اینها را چه کارشون کنم؟ گفت: جوش نزن من شهید نمی شوم خمپاره پهلویم خورده می دونست شهید می شود هی جلوی زنش لباسهای بسیج را می پوشید تا او را راضی کند که من می خواهم بروم او گریه می کرد می گفت مامان که مرا بزرگ کرده می گوید برو اما تو می گویی نرو برای بچه هم جلوش چهار دست و پایی بالاخره سخت بود برای زنش دیگه رفت و خبرش ما که خبر نداشتیم خواهرش گفت دادام نیامده مریوان از تلویزیون هم که خبری پخش نمی کرد دادات آنجاست شب دامادهام‌ می آمدند خانه ما دختر کوچکم هم عقد بود همین که گفتم نزدیکمه. شام دوشنبه و شب جمعه های هر هفته می آمدند جلسه داشتند یک شب مال بچه ها بود یک شب مال بزرگها از بسیج می آمدند دور هم ما دیدیم آن شب دامادمان آمده بود و نمی رود خانه شان تو همون در کوچیکمونه. صبح شد و باباش می خواستند بروند ذوب آهن رفتم گفتم ناهید انگار نخوابیدید دامادمان رفت و آقاش هم رفت ذوب آهن. بیست روز مرخصی آمد دوستاش گفتند اصلا پانزده روز شد چند روز تو جبهه هستند و اصلا خودم آشوب بودم انگار تفتش را می زدند انگار اعلامیه اش را می زدند شعر علی اکبر را می خواندم از همان موقع که سوار ماشین شد می خواست برود پیشانی بند یا حسین بسته بود معلوم بود که شهید می شود یک بار ده روز رفته بودند بعد در حبهه تاید عوض شکر ریخته بودند تو غذا و خورده بودند مسموم شده بودند و برگشته بود این بار دوم بود اصلا ده بیست روز بود اما کردستان بود. به خیالم بیست روز مرخصی داده بودند اما پانزده روز شد. شبش سفره پهن کرده بودند باباش گفت بابا من میرم تو بچه کوچک داری مرا کشید بیرون با اجازه شما من چند روزه می دوم تا این چند روز را مرخصی دادند شما برای خودت برو من هم برای خودم می روم برا خودش می گفت من دلم می خواهد این جواد مثل علی اصغر جلوم پر پر کنه و خون سرخش را ببینم به ما می گفت یعنی شما هم باید این جور منتظر باشید اما ما که نمی فهمیدیم این حرف ها را زد و صبح می خواست برود با من خداحافظی کرد من رفتم دم سپاه و آمدیم این جا آش بپزیم و هر کار می کردیم چیزاش جور نمی شد و اصلا آش بد شد. رفتیم دم سپاه و دیدیم همه ماشین ها داشتند می رفتند و دامادم هم آنجا بود گفتم حسین آقا انگار ماشین نیامد رضا نیامد گفت الان دارد می آید یک دفعه وسط ماشینها ایستاد قد بلندی داشت چاق نبود قد بلند و رشید برای ما دست تکان داد و رفت اصلا گیج بود آنجاها که می خواست و عاشقش بود رفت و ما آمدیم خانه. مادرم این جا بودند می خواستیم برسونیمشون. صبح آقاشون گفتند دیگه رضا برنمی گرده رضا شهید می شود. دیروز صبح من گفتم ننه بلند شو با بابات خداحافظی کن می خواهند بروند عصری نیست نمی آیند دم سپاه و اینها. آمده وضو بگیره گفت حج خانم من نتوانستم صورتش را ببوسم و زیر گلوش را بوسیدم و یک نوری تو صورت رضا بود که همان وقت همه چیش پیدا بود همین جا در خونه گذاشتند دم ماشین ما رفتیم بعد آقاش دو شب خواب دیده بودند که رضا زخمیه و کنار حاله و تلویزیونمون روشنه و رهبر دارند حرف می زنند دو شب به ما نگفتند حالا که رضا شهید شده بود و شام دامادمون می امد این جا و دیشب هم آمده بود. گفتند می آیی حج خانم نماز گفتند نه و من این جا می خوام شام درست کنم و رفتند و آمدند دیدم رنگ صورتش قهوه ای است و هی به جواد می گن بابا برات بمیرم ما که نمی فهمیدیم نوار رضا هم روشن بود در اتاق زنش. بعد دخترم که عقد بودند رفت دو شاخ را کشید ما که اصلا حالیمون نبود و خیلی هم رضامون هندوانه دوست می داشت آن وقت که می خواست بره گفتم ننه برو یک هندونه بخر و بشین بخور و برو رفت خرید و اومد و باباش صد کیلو هندونه بزرگا را گرفته بود که حالا میادش داشته باشیم هندونه اورده بودیم دیدیم کسی نمی خوره حالا آقاش تو مسجد فهمیده بود و به دامادمون میگه حسین آقا من دیشب خواب دیدم و رضا زخمیه و خبریه؟ او هم سپاه می خواسته بیاد نگذاشته گفته بوده گفته خودم خبر میدم و همین جور گفته باشه دیگه نگفته آره شهید شده است. ما گفتیم بروید این هندوانه ها را پاره کنید کسی نمی خورد حالا هندونه گنده بود و سفره انداختیم و دیدیم کسی به آن صورت نمی خوره به باباش گفتم تعارف کن دختر بزرگم که صبح آمده بود و همان که عقد بود و عروسمون با دخترمون آهسته شام و اینها می خوردند بعدی تا ظرفها را نمی شستند از هم جدا نمی شدند دیدم آن شب دختر بزرگم نیست و دیدم ناهید هم نیست همون که حالا عقد است آن وقت آمدم 
 
دم ایوان و گفتم که ننه چتونه امشب داداتون شهید شده. دختر بزرگم که تو حال بود صبح آمده بود گفت مامان حالا می خواهی چه کار کنی گفتم هیچی رضام به رضای خدا اما هیچی نگید زنش گفت شبیه نفهمه حالا تو حال بودیم دیدم او پشت سرمان وایساده. آدم خیلی بود حالا همه می دانستند همسایه ها سپاه و اما ما نمی دانستیم یکهو انگار زلزله شد تو این خونه در خونه باز شد و خونه پر آدم شد. همه دور این جا راه می رفتند که انگار این خبر را به ما بخواهند بدهند آن وقت شبش علاقه مندان که دوستمون بودند و بچه شان یک سال زودتر شهید شد عکس های شهدا را آنجا می کشیدند مادرشون گفته بود علی امشب چه خبره خدا رحمتش کند سید هم بود زن خوبی بود. علی گفت مادر هیچ خبری نیست بروید بخوابید گفتند نه اگر شما نگویید من می روم از محمد می پرسم از عکسش. آن وقت گفت یک کیف داد دستم و گفت مادر شما نمی خواهید حرف بزنید اسم آقا رضا هم روی کیف نوشته این کیف آقا رضاست خودشان می فهمند آقا رضا شهید شده. آمدند به بچه ها گفتند شما بهم نگفتید و محمد بهم گفت آقا رضا شهید شده دیگه فهمیده بودند و بشون گفته بودند شما نروید در خونه شان ها. همین حاج خانم هم با پسرشان برای عروسمون این شوهر را جور کردند. می گم اصلا خونه قشقرق شد و بعد هم صبحی ما رفتیم تو سرد خونه. بردندمون بمیرم هیکلش سرد بود منجمد. هیکلش را بوسیدم و گفتیم مادر به آرزوت رسیدی. بعد با ما مصاحبه کردند عروسمون هم پیشمون بود دیگه باش حرف زدیم. شیمیایی شده بود وقتی خواسته بودند عصرش برای جبهه بروند حمام رفته بود هنوز ساکش با کیسه و پیراهنش بود من هنوز پیراهنش را که در جبهه درآورده بود قایم کردم دارم نشستمش. پیرهنش اینا تو کیفش بود عصری رفته بود غسل شهادتش را کرده بود و می گفتند لباس کهنه پوشیده بوده لباس نو سربازیها که به تنش بوده کهنه ها را پوشیده است و نماز مغرب و عشا را که می خواندند میان نماز مغرب و عشا دعا خوانده یکهو حالش به هم خورده بردندش بیرون آن وقت بعد که هوش آمده گفته بود من آن که می خواستم ببینم دیدم. امام زمان را دیده بوده. فهمیده بود گفته بودند بش که به خط می رسی چند دقیقه بعدش شهید می شوی اما این را آن وقت به ما نگفته بود به نظرم یا نوشته یا .... 
چهار صفحه وصیت نامه برایمان نوشته برای شوهر خواهرش و برای امت و برای زنش جدا جدا همه را. زنش یک سال خونمون نشسته بود و چیزهاش هم این جا بود بعد یک سال رفته بود خونشون شب های جمعه که حج آقا بودند، می آمد تا شام جمعه. شهدا با بچه بودیم و اینها. دوباره می رفت خونه شان. خونه شان این پایین بود. 
من دلم می خواست از خودمون یکی باش ازدواج کند اما سنش بالا بود او سرباز بود اما مادرش هم نگذاشت. عروسمون از این بچه دار هم نشد جواد را بنا شد بشون بگیم.
رفتم شیر بگیرم خانم علاقه مندان را دیدم گفت حج خانم می خواستم بیام دم خونتون. من فهمیدم می خواد چی بگه. 
می آمدند هی می گفتند وای اونا شهید شدند اینها چه کار کنند. گفتم این ها هم قلم پیشانیشون را خدا زده است با هر کی که زده خدا خوشبختشون کنه و  اینها جوانند نمی توانند که بنشینند. این ها فهمیده بودند که ما حرف نداریم تو این ازدواج و همین راست و حسینی گفته بود زن شهیدی که یک یا دو بچه داشته باشد من می‌خوام بگیرم. جانباز بود که زبانش از انفجار بند آمده بود و دست و پایش مجروح است دکتر گفته بود اگر زنش بدهید با زنش حرف بزند زبانش باز می شود باید زنش دهید. دیگه حج خانم گفت یک همچین چیزیه گفتم باشه من به حج آقامون بگم حج آقامون خودش دنبال این کار بود اگر کسی هست که جای باباش را بگیرد. بچه بناست پیش مامانش باشه باباش را خدا برده مامانش را که نبرده.  نمیشه که بچه را از مادر جدا کنی خلاصه گفتند خب و حج خانم به من گفتند یک همچین چیزیه و باباش هم رفت تحقیقات و من خودم سه تا داماد دارم یک تحقیقات نرفت اما برای این از سپاه بگیر و از دوستاش از بچه ها خواهرم. این فرمانده بوده دو تا خواهرام بچه هاشون تو جبهه بودند. گفتند وقتی رضامون شهید شده تو کردستان بودند باید با خر باید بیارندشون پایین با ماشین نمیشده گفته بودند این خانم همین یک بچه را دارد و شما هر جوری هست این را باید برسونیدش به اصفهان. آن وقت دیگه آورده بودندش و بعد این مرد که رفته بود آنجا تحقیقات هم بچه ها خواهرم گفته بودند ما رفتیم خونشون دیدنش و می شناختندش هم سلیمانی و این ها هم می شناختند (مادرشون سرطان گرفت فوت کرد و مادر خدمت کن هم کرونا گرفت تازه چهلمش رد شده.) تحقیق که کرده بودند گفتیم اول بیایید خانه ما تا ما حرف بچه را بزنیم بعد می ریم خونه خودشان آنها آمدند و این اتاقها دیوار جلوشان بود با باباش آمد مردها جلو و دو تا خواهرش من یک زن شهید که با رضامون دوست بود گمنام هم هست گرجی بود فامیلشون گرجی است. همان جا که خانه علاقه مندان آمدید خونه شهید هم همان جا بود اما ما جدا شدیم انگار زن آن شه
 
ید شوهر کرد او را گفتیم بیاید که اگر عروسمان بخواهد یک چیز بپرسد به ما روش نمیشه بگوید بچه ها هم نبودند فقط خودمون بودیم. مادر و پدر عروسمون بودند ما برای بچه گفتیم بیایند این جا. (مادرش چهل روز مانده به عید فوت کرد و پدرش چند سال پیش). 
ما گفتیم خدایا برای رضای تو این ها سر به گریبان نشوند. حج آقا به داماد گفته بود ما می خواهیم رفت و آمد داشته باشیم برای آقا جواد و آقا جواد هم میونمون باشد و پیش شما باشد بیچاره دو تا دستش را گذاشت رو چشمش و گفته است باشه. یکی از خواهرهاش در آمدند به من گفتند شما دامادتون شهید شده گفتم نه بچم شهید شده اما این هم مثل بچه خودم فرق نمی کند که آخه یک بچه روی دستش است بالاخره ویلون میشه کجا بروند از آنها هم نبود که برود خانه بگیرد و زندگی درست کند آرامش برای خودش. عروسمون هم سرما خورده بود نگهش داشتیم شب یکی از همسایه ها آمپولش را زد و فردا بعدازظهر بنا بود اینها بروند خانه عروسمون و اینها ما هم بریم. صبح یک موتوری آمد برادرش کوچک بود گفت دیشب بابام عروسی بوده عمه اش گفته آن وقت دادیش به سپاهی ها حالا می خواهی بدهیش به جانباز حالا یعنی نه. من به عروسمون گفتم برو تو هر جور می دونی با اینها حرف بزن اگر بعد از این یک آدم بیخودی باشد بچه را نمی گذاریم زیر دستش برود اگر یکی باشد که جای باباش را بگیرد. بنده خدا پاشد رفت و حج آقا گفت حج خانم بیا بریم شهدا و اینها می آیند می گویند بریم نباشیم. اگر اینها بگویند نه ما رومون نمیشه آنها دیشب آمدند ما حرفش را زدیم. رفتیم شهدا کارامون را که کردیم نمی دونم مثل حالا بود ظهر بود یکهو گفت می گما حج خانم بیا تا برویم رضا می‌گه این کار میشه. او بالا سرش ایستاده بود و من پایین پاش نشسته بودم. گفتم نمی دونم یک وقت آنها بیایند و اینها بگویند نه حالا چه کار کنیم. آمدیم و خانم علاقه مندان رسیدند. آمدند در را زدند و ما سر ایوان نشسته بودیم حج خانم هم آمدند گفتند حج خانم چطور شد؟ ما قضیه را گفتیم رفتیم شهدا و این طور و حالا می خواهیم نریم آنجا اگر اینها بگویند نه که نمی شود ما برویم. گفتند حج خانم من این قدر لا حول و لا قوه الا بالله خواندم و به شما فوت کردم و می دونم سخته این کار اما به خاطر آقا جواد این کار را بکنید یعنی این مرد خوبه. عصری همون موتوری آمد و گفت اینها می آیند شما هم بیایید. برخاستیم عصری همان آقا که از سپاه آمد عقد رضامون را خواند همان برایشان عقد خواند و گفت بنیاد نرو من همان قباله را می گیرم برات و گرفت. زبان که بیچاره نداشت یک زنگ می توانست بگوید و یک ساعت. و خدا را شکر آن وقت خدا یک قدرتی به ما داده بود خیلی سخته حالا فکرش را می کنم. حالا هم با عروسمون مثل بچه هامون هستیم زنگ بزنیم برویم بیاییم اما حالا تا این مریضی آمده خیلی او نیامده. روز جلو عید غدیر بعد از دو سال جواد آمد یعنی گفتم بچه ات را بیاور من ببینم من حالم بده شد و دخترم که نزدیکمونه ناهار درست کرد و آنها عصر آمدند و من حالم بده شد هی می دوید و می گفت گفتند به تو بگویم بی بی. بی بی چطورید؟ گفتم هیچی ننه حالا خوب می شوم اصلا نوه مان را ندیدیم.
۰ ۰ ۰ دیدگاه

دیدگاه‌ها

هیچ نظری هنوز ثبت نشده است.
ارسال نظر آزاد است، اما اگر قبلا در بیان ثبت نام کرده اید می توانید ابتدا وارد شوید.
شما میتوانید از این تگهای html استفاده کنید:
<b> یا <strong>، <em> یا <i>، <u>، <strike> یا <s>، <sup>، <sub>، <blockquote>، <code>، <pre>، <hr>، <br>، <p>، <a href="" title="">، <span style="">، <div align="">
تجدید کد امنیتی

دنبال کنندگان ۳ نفر
این وبلاگ را دنبال کنید
تبلیغات
Blog.ir بلاگ، رسانه متخصصین و اهل قلم، استفاده آسان از امکانات وبلاگ نویسی حرفه‌ای، در محیطی نوین، امن و پایدار
bayanbox.ir صندوق بیان - تجربه‌ای متفاوت در نشر و نگهداری فایل‌ها، ۳ گیگا بایت فضای پیشرفته رایگان
Bayan.ir - بیان، پیشرو در فناوری‌های فضای مجازی ایران
آخرین مطلب
پربیننده ترین مطالب
محبوب ترین مطالب
مطالب پربحث‌تر
آخرین نظرات
نویسندگان
پیوندهای روزانه
پیوندها
بایگانی