همسر شهید حسین آقادادی:
عرض سلام و خوش آمدگویی دارم خدمت بزرگواران زحمت کشیدید قدم رنجه فرمودید منزل شهید قدم گذاشتید و مجلس نورانی خودتون را تو منزل شهید برقرار کردید.
بسم رب شهدا و صدیقین
آن چه که از من خواستند چون مناسبتی دارد با سالگرد آن شهید بزرگوار پر بیراه نیست که فقط آن وقایع آخر و آن روزهایی که منجر به شهادت ایشان شد. تقریبا سال ۹۴ بود که دیگه ایشون ثبت نام کردند قبلش هم می خواستند از سال ۹۲ دیگه ایشون می خواستند وارد بشوند ولی به هر نوعی نمی شد سال ۹۴ دیگر موفق شدند ثبت نام کردند منتهی به انواعی مختلفی مخالفت نمی شد با رفتنشان به سوریه دو تا دلیلهایی که ذکر کردند و گفتند خودشان یکی این که هر بار می رفتند می گفتند شما خانواده شهید هستید حقتان را ادا کردید دیگر تکلیفی ندارید بروید قرار بر این نیست که دیگر از خانواده های شهدا بروند. باز می رفتند می گفتند که نه ما فعلا به شما احتیاج داریم تو یگان و شما به هر جهت هم فرمانده ای هم مهندسی یگان به یک همچین نیرویی نیاز دارد یک مثلی که می زدند می گفتند چراغی که به خانه رواست به مسجد حرام است وقتی شما این جا می توانی خدمت بکنی دلیلی ندارد بروی آنجا. باز ایشون می آمدند اما مستمرا پیگیری داشتند به هر جهت سال ۹۶ وقتی که خدمت خودشان را به حضرت آقا اباعبدالله الحسین انجام دادند دم در هیئت رزمندگان. یک جورایی آن مزد آن بیست بیست و خرده سال خدمت دم در هیئت را به هر جهت گرفتند چهار روز بعد از عاشورای سال ۹۶ بود که ایشون آمدند و گفتند که اسم من در آمد برای سوریه. ولی جالب اینجا بود که دو ماه و نیم نزدیک به سه ماه شهادت ایشون با شهادت شهید حججی فاصله داشت تو شهادت. در شهید حججی ایشان حضور داشتند و از جمله نیروهای امنیتی آن مراسم بودند بعد از این واقعه خب کارها به نوعی به سرعت انجام می شد که اصلا باور کردنی نبود ما از هر کسی می پرسیم خودشان هم می گفتند که کار ممکنه برویم تهران قبول نکنه حالا اسامی را می دهی برمی گردانند واقعیت امر هم همین بود گفتند خیلی ها هم می روند سوریه بلافاصله می گویند احتیاج نداریم برمی گردانند گاهی یک هفته گاهی دو هفته گاهی دو ماه ممکن است به سه ماه چهار ماه هم بکشد و اصلا وضعیت معلوم نیست گذشت ولی کارها به نوعی با سرعت انجام می شد که از وقتی که اسم شریف ایشون برای رفتن به سوریه در آمد تا روز شهادت کمتر از پانزده روز شد وقتی که همه کارهای پاسپورت و همه این کارها را انجام دادند این که می گویم سرعت و این که وقتی که خدا یک کسی را می خرد خیلی قشنگ می خرد خودش درست می کند خودش مسیر را صاف می کند خودش اصلا دیگر نیاز نیست تو آن مرحله شخص قدم بردارد گویی یکی کار را صاف می کند دستش هم می گیرد می برد شهید آقادادی شهادتش این مدلی بود تا سال ۹۶ دوان دوان سختی رنج. چرا نمی شود؟ استقامت. اما از لحظه ای که اسم در آمد تا لحظه شهادت طرفه العین بود. گذشت. ایشون وقتی دوستشان گفتند که بیایید تهران اعزام شوید بعد گفتند ممکنه تهران برم اما کارها درست انجام نشود و واقعیت امر هم برای بعضی از نیروها که همراهشان بودند همین بود این ها یک گروه بودند رفتند فقط دو نفرشان موافقت کردند یکی شهید آقادادی بود یکی از راننده های بلدوزر بود این دو نفر رفتند بقیه را گفتند نمیشه کارتون گیر داره و فلان و بهمان و اتفاقا یک حاج آقایی بود ماند ایران با ایشون می رفت او کارش درست نشد ماند ایران ظاهراً یک یا دو هفته بعد رفت هر جور رفت بعد از شهادت شهید بود که رفت وقتی که ایشون وارد سوریه شدند خب قطعا همه می دانند اول نیروهایی که اعزام می شوند یک زیارت حضرت زینب سلام الله علیها و حضرت رقیه سلام الله علیها دارند بعد تقسیم کار می شود و تقسیم نیرو می شود بعد از این که زیارت کردند و زنگ زدند گفتند می خواهم بروم و فلان و بهمان. سلامتون را هم می رسانم و دختر بزرگم فاطمه زهرا شبی که داشتیم ساک ایشون را آماده می کردیم یک نامه ای نوشت و دلتنگی خودش را در این نامه ذکر کرد ولی نداد دست باباش یواشکی گذاشت توی ساک. کسی ندید منتهی باباش صبح دیده بودند و زنگ زدند گفتند بابا نامه ات را دیدم جوابش هم برات نوشتم جوابی که نوشته بودند این بود که بابا به خدا قسم از وقتی که اسمم درآمده برای سوریه فقط با خودم این فکر را می کنم که بروم آنجا فقط مفید باشم فقط بتوانم فایده داشته باشم من دارم می روم برای دفاع از حرم اهل بیت مفید باشم خدا می داند دیگر برای شهادت هم نرفتم حتی فکر شهادت هم دیگر نکردم برای تجسس و نمی دونم سر در آوردن و کار کردن و اصلا برای هیچی فقط نیت من خدا بود نیت من الهی بود فقط از خودش خواستم برای خدا یک کاری بکنم من سفر اولم است از هیچی خبر ندارم هیچ سفر خارجی هم نداشتم اولین باری که می خواهم بروم خدا کند بتوانم کاری کنم که خدا دوست داشته باشد و تو پشت و پناهت فقط خداست نخواه از من. من یک وقت هستم یک وقت نیستم
یافاطمة الزهرا!:
و مسئله ای که همیشه قبل از شهادت با بچه ها مطرح می کرد اصلا همین بود ببینید بچه ها آدم ها یک روز هستند یک روز نیستند این ماشین این خونه ها این آدمها همه همیشه کار می کنند اصلا براشون مهم نیست که یکی بود دیروز امروز نیستش بعد مثال می زدند از پدرشون می گفتند که بابام یک روزی بود امروز نیست ماها هم همین هستیم بابا امروز هستیم داریم میرویم می آییم زندگی می کنیم یک روز هم نیستیم فکر کنید یک کسی می رود تو جبهه یا تو سوریه یا هر جای دیگر حتما کشته می شود شهید می شود فلان می شود از زندگی دنیا ساقط می شود و کسی هم که این جا تو خونه و زندگی می ماند پیش شماها همیشه حیات دارد زندگی دارد زنده است این جوری بچهها آماده بودند منتهی دو روز بعدش زنگ زدند گفتند من می خواهم بروم جایی منطقه ای هست و این منطقه دیگر به هیچ عنوان دسترسی به تلفن و موبایل و هیچی نداریم و من تا سه چهار روز سه روز حداقل من نمی توانم با شما تماس داشته باشم بعد خب ما از آن موقع یکشنبه شمارش روز داشتیم دیگه ایشون باید قاعدتاً باید چهارشنبه نهایتا پنج شنبه یک تماس با ما می گرفتند دیگر هیچ جا نمی رفتم منتظر می ماندم توی خانه. حتی گوشی موبایل را روی سایلنت می گذاشتم منتهی کنار گوشم می گذاشتم که این اگر لرزید من بفهمم بچه اگر خواب است بیدار نشود. هر چی ما منتظر موندیم دیدیم هیچ خبری نشد در حالی که ایشون صبح روز چهارشنبه ۲۶ مهرماه یعنی دقیقا پنج روز بعد از اعزامشان توی یک حرکت حالا غافلگیرانه ای که داعش داشت و از پشت سر به اینها وارد شده بودند و آن پادگان را محاصره می کنند بین نیروها هم وارد می شوند به خاطر این که لباس مبدل سوری پوشیده بودند نیروها اول متوجه آنها نمی شوند یک دلیلش این بود یک دلیل دیگه هم این بود که وقتی هوا گرگ و میش بود هنوز هوا کامل روشن نشده بود از پشت وارد شده بودند وقتی خوب بین نیروها جاگیر می شوند شروع می کنند به تیراندازی کردن و قتل عام بچه ها این ها چون از بیرون پادگان کنار آن ماشین بلدوزر بودند و مسئولیتشان این بود که حالا فضای آن منطقه را برای عملیات آماده بکنند اگر یادتان باشد در دفاع مقدس ما، ما خاکریزهایی که می زدیم خاکریزهایی بودند که پیوسته بودند مثل کوه های البرز این ها نباید وسطشان خالی می بود حالا یک کانال هایی هم می زدند یک شیارهایی هم می زدند اما پیوسته بود و نیروها پشت این ها سنگر می گرفتند تا مسلط بشوند به نیروهای بعثی ولی داعش متفاوت بود حمله کردنش داعش با نیروها و زره های محکم و تانک های خیلی پیشرفته ای می آمد به خاطر این که بتوانند جلوی این ها را بگیرند می آمدند دپو می زدند چطوری می زدند؟ می آمدند آن خاکریزها را با ارتفاع خیلی زیاد منتهی منقطع می زدند و مثلاً یکی عقب با یک فاصله ای یکی دو تا جلویش می زدند عقبش می زدند جوری که این تانک ها نتوانند به راحتی بین این خاکریزها عبور بکنند و بچه ها را قتل عام بکنند اینها کارشان فعلا این بود لذا کنار بولدزر با این که هوا سرد هم بود تو آن منطقه، یک چادر معمولی زده بودند و شب ها آنجا استراحت می کردند که یک وقت به ماشین آسیبی نزنند وقتی این ها صدا را می شنوند می روند ببینند چه خبر است می بینند که داعش حمله کرده شهید آقادادی به عنوان فرمانده آنها بشون دستور میده که فرار بکنند از جهات مختلف و اشاره می کند که از این دپوها که روبرویشان است خودشان به پشت آنها برسانند و بزنند. راننده ای که با ایشون بود گفت من توانستم بالای دپو برسم همین که رسیدم به دست من تیر خورد همین که آمدم بیایم پایین یک تیر هم زدن به پایم من افتادم پایین آنها فکر کردند من کشته شدم دیگر کاری به من نداشتند نیامدند سمتم اما همه نیروهایی که آن منطقه بودند همه را با گلوله مستقیم به شهادت رساندند از جمله شهدا شهید آقادادی بودند که یک تیر به سینه ایشون می خورد و یک تیر هم زیر گلویشان سمت چپ می خورد تیری که به گلو می خورد نیمه سمت چپ صورت را کبود می کند تیری که توی قلب می خورد، سینه و پهلو را کبود می کند و منجر به شهادت ایشون می شود. چیزی که خیلی زیبا بود کلام ایشون روزهای قبل از شهادت بود وقتی که حرف از شهادت می شد و بچه ها را جمع می کردند هر کسی چیزی می گفت یکی می گفت من دوست دارم این طوری شهید شوم یکی می گفت می خواهم آن طوری شهید شوم خودشون می گفتند که من دوست دارم وقتی شهید می شوم پیکرم زیبا باشد سالم باشد یک جوری نباشد که وقتی کسی می آید من را می بیند منزجر بشود خوشش نیاید این یک نکته بود یک نکته هم این بود که همیشه می گفتند من عاشق حضرت زهرا سلام الله علیها هستم و واقعا هم همین جور بود هر جا نام حضرت زهرا سلام الله علیها را که می شنیدند به پهنای صورت اشک می ریختند محاسنسون خیس می شد یعنی قطرات اشک از محاسنسون می چکید یکی هم آقا ابا عبدالله توی این بیست و چند سالی که خدمت آقا ابا عبدالله دم در هیئت بودند یک سال خدا شاهد است دقت
می کردند که این دهه هر جور شده شب هایش خالی باشد و خدمت بکنند از قبل از شروع دهه دغدغه این دهه را داشتند هر شبی که می آمدند خدمت می کردند شکر آن شب را به جا می آوردند از آقا تشکر می کردند و این دغدغه را داشتند که ان شاالله قبولشان بکنند برای خدمت برای شب های دیگر. ده شب که تمام می شد، سجده شکر می کردند و چندین بار از آقا تشکر می کردند که لیاقت خدمت به عزادارانشون را بشون داده. جالب هم این جاست که شهادت زمانی رخ می دهد که هم داخل محرم هست هم خدمتشون را به آقا ابا عبدالله انجام دادند و از آن جا که کربلا هم نرفته بودند و آن پاسپورتی که آماده کرده بودند پاسپورتی بود که برای کربلا آماده کرده بودند دیگه بعد از گفتن و گفتن ها راضی شدم که آن سال خودشان تنها بروند و به نیابت خانواده زایر آقا اباعبدالله بشوند پاسپورت که آماده شد خیلی راحت همه چیز راحت مهیا شد دیگه اصلا گیری نداشتند نکته ای که می خواستم این جا بگویم دقیقا شهادتشان هم مشابهتی به حضرت زهرا داشت و هم مشابهتی به آقا اباعبدالله داشت. حالا چرا ایشون شهید شدند و چرا عاشق شهادت بودند و چرا این قدر طول کشید ایشون هشت سالشون که بود برادر بزرگترشون اکبر آقا به شهادت می رسد در عملیات الی بیت المقدس تو آزادساری خرمشهر ایشون شهید می شوند رمز عملیات علی بن ابی طالب بود ایشون در اثر اصابت ترکش به پشت سر به شهادت می رسند شهید معرکه هم هستند چند روزی هم پیکر مطهرشون روی خاک های گرم خرمشهر می ماند و بعد از آن برمی گردانند به ایران و در قطعه عملیات الی بیت المقدس دم درب گلستان شهدا ردیف اول خاکند. آن زمان شهید آقادادی فقط هشت سال داشتند پای پیکر برادر عهد می کنند که من تو مسیر تو می مانم جلوی ظلم می ایستم پای حق می ایستم و واقعا با این که یک کودک بودند و عهد بستند پای عهد ماندند بارها اتفاقاتی افتاد مخالفتها خیلی زیاد بود اما استقامت و تعهد ایشون اصلا تغییری نکرد ایشون اواخر جنگ با این که سنشون پایین بود می آیند و دست تو شناسنامه شون می برند و می روند و ثبت نام می کنند می روند پادگان موذنی مادر مخالفت می کنند می گویند بروند حسین را برگردانید من طاقت دومی را ندارم اما از جایی که خدا نیرویی را بخرد کسی را بخرد شهادت دفاع مقدس نصیبشون نشد اما شهادت بالاتر و رتبه بالاتری نصیبشون شد گفتند می خواهم بروم سپاه تو گردان تخریب کار کنم مخالفت پشت مخالفت تو این هفده سال دست از این برنداشتند دایم می رفتند می گفتند من را بگذارید گردان تخریب می گفتند نمیشه گردان تخریب مال شما نیست. توی یکی از ماموریت هاشون که توی شلمچه داشتند بعد از ماموریت آمدند گفتند که آره نزدیک بود شهید بشویم اما نشدیم خیلی ناراحت بودند گفتند ماشین تایرش رفت رو مین اما ما شهید نشدیم. این نیرو این قدر می مونه این قدر خدمت می کنه به اسلام تا بالاخره یک روزی که حق هست و خونش یک قدمی یک حرکتی برای اسلام بردارد به شهادت می رسد یکی از کسانی که خیلی مخالفت می کرد با رفتن ایشون، فرمانده یگانشان بود سردار عظیمی فر با این که رفته بود تهران ولی فرمانده یگان چهل صاحب الزمان اصفهان را هم داشت ایشون مخالفت صد در صد داشت تا ایشون هم امضا نمی کرد شهید آقادادی نمی توانستند بروند سوریه. رفتند تهران برای یک ماموریتی به آنها گفته بود اجازه بدهید من بروم سوریه گفته بودند اجازه نمی دهم این قدر هم نیا بگو هر چقدر هم بدهی اجازه نمی دهم بروی خودت می دانی تا من امضا نکنم نمی توانی لبخندی زده بودند آمده بودند دم در، در را نیمه باز می کنند می گویند که یک روزی می آیم شما این جا نیستی امضایش را می گیرم میروم واقعیت امر این است که همین اتفاق می افتد سردار عظیمی فر یک عملیاتی برایشان پیش می آید می روند شمال تو همین یکی دو هفته، همه این اسامی می رود تهران و معاون ایشان امضا میکند او از هیچی خبر نداشته اسامی که می رود او می بیند مطابقت دارد با آن شرایطی که باید امضا بکند آن شرایط هم مهیاست امضا می کنند ایشون می روند وقتی از شمال برمی گردند می بینند فرمانده لشکر ۴۰ صاحب الزمان آنجاست قاعدتاً نبایست آنجا باشد می گویند تو باید فلان جا باشی چرا این جایی چه اتفاقی افتاده می بینند که ایشون همین جور اشک می ریزد می گویند چه شده؟ می گویند مهندس آقادادی شهید شد می گویند مهندس آقادادی کجا بود که شهید شد یعنی اصلا ایشان جا می خورد مگر اصفهان نیست گفتند نه سوریه است می گویند کی امضا کرد؟ می گویند این طور شد بعد آمدند این جا تعریف کردند گفتند خدا می داند من نمی دانستم اصلا چکار کنم هنوز که هنوز است آن چهره شهید و آن جوری که با من صحبت کرد همونه و این که شهدا از قبل می فهمند خودشون خبر می دهند چکار بکنند منتهی برای شهید شدن باید شهید زندگی کرد شهید آقادادی در این مدت برای این که کار انجام بشود سرعت بگیرد به شهادت برسند قریب به سی و اندی سال زحمتش را کشیدند سی و اندی سال
به قول خودشان پاش ایستادند استقامت کردند خیلی سختیها خیلی حرفها شنیدند خیلی چیزها اتفاق افتاد منتها استقامت و پای تعهد ایستادن، بالاخره نتیجه می دهد و نتیجه هایش را هم که می بینید یکی از نتیجه هایی است که وقتی خدا خرید ارزون نمی خرد الحق و الانصاف قشنگ می خرد گرون می خرد خوب می خرد ان شاالله که خدا ما را هم بخرد و شرمنده نباشیم. از این که وقتتون را گرفتم خسته شدید عذرخواهی می کنم.
دیدگاهها
هیچ نظری هنوز ثبت نشده است.