شهید رضا بخشی
ماد شهید: بچه بود اما خیلی خوب بود از کلاس و مدرسه و همه کاراش خیلی خوب بود از مدرسه که می آمد داداشم ژاکت بافی داشت عصرها می رفت پیش داداشم که باباش می گفت تو کوچه نباشند گل هم باشند اما خودش بچه خوبی بود نه شب بود تازه آمده بودیم این جا خیلی این جا صحرا بود می ترسیدم سگی چیزی دنبال بچه ها نره. می رفتم در خانه و می آمدم و می گفتم چرا بچم دیر کرد و به خاطر کارش می رفت آنجا. بعد هم انقلاب شد و یک کلاس داشت برای دیپلمش تعطیل شده بودند و وقتی امام تبعید شد نوزاد بود توی گهواره که خود امام گفته بودند سربازان من در گهواره هستند. ماه رمضان بود به دنیا آمد روزه بودم صبح که دردم گرفت تا بعدازظهر که باباش از سر کار آمدند و بچم به دنیا آمد خیلی بچه خوبی بود هم از نظر فهم و کمال و افتاده بود همه کارها را کرد آن روزها می گفتند پیشاهنگش کرده بودند توی مدرسه چون خوب بود عکسش را داریم. پنجم که خواند از طوقچی آمدیم این جا و از اول رفت توی مجسد. باباش می بردندش مسجد و هیأت و این ها. با اینها دوست بود و خب بود بعد هم انقلاب شد دیگه عکسها امام را چاپ می کردند اعلامیه ها را چاپ می کردند نه شب تو خونه بود و نه روز. اول که می خواستیم زنش بدیم گریه می کرد اصلا خجالت می کشید اسم زن بیاره. بچم خیلی حیا داشت وقتی امام گفتند که بسیج و سپاه باید زن بگیرند دیگه راضی شد بیست سالش بود تازه رفته بود تو بیست سال که زنش دادیم خانمش هم بد نبود الهی شکر او هم تو بسیج مسجد با هم بودند و قسمت شد الهی شکر دیگه رفتیم و اومدیم و خودش تو کاراش نبود خودمون کاراش را حل می کردیم و براش عروسی گرفتیم و تا وقتی که بچش به دنیا آمد ظهر جمعه بود رفت نماز جمعه و ما ناهار درست کرده بودیم گفت می دونی مامان چقدر گناه کردی این بو را راه انداختی برای همسایه ها. گفتم تا اونجا که می شده غذا برایشان بردیم خب بالاخره یک ولیمه ای است و اینها بعد دیگه بچم برنامه این بود که چیز ببرد برای خانوادهها در خانه هایشان برود. من تازه همین چند روزها فهمیدم بچه های بسیج را می برد تو جهاد و گندم درو کنند و این ها را من نمی دونم و خواهرش یک مدت باهاش بوده تو بسیج. ما بچه دار بودیم ولی انقلاب را دوست می داشتیم و کارهامون همه مثل خودش بوده اما او دیگه علی حده بود نه شب داشت نه روز داشت یکی از دوستهاش است گاهی با ما می آید و می رود برامون حرف می زند می میگم کاش چند تا از این ها که بچم را می شناختند می آمدند با ما حرف می زدند این مرد چه کار میکنه میگه آقا رضا کی بوده یک مسجدالبلال دروازه شیراز است دوشنبه ها و پنج شنبه ها روزه می گرفتند و بچه ها را می بردند یک شهید دیگر غلام خدمت کن در مسجد ایستاده بود نماز می خواند هر چه می گفتند بیا سحری بخور نمی آمد در قنوت نماز شب گریه می کرد شوهر خواهرش هم مرد سرطان داشت بچه داشت خواهرش می خواست برود جبهه آقا رضا نمی گذاشت می گفت بمان به خاطر خواهرت. بمون که دور بچه های خواهرت هم باشی. رفته بود از بالا ماشین کشیدش پایین و تو بمان نرو گفته بود ببین بعد چه می بینی که مرا می کشی پایین یعنی چرا نمی گذاری من بروم. اما بمیرم او اول شهید شد. دو سال یک سال و نیم شد که عروسیش شده بود و به ما هم گفت بروید به خانواده اش بگویید کارهای من را اگر قبول نکردند من می آیم اما اگر قبول نکردند من این طوری زندگی می کنم. ما رفتیم باشون حرف زدیم گفتم عروسم هم خوبه بنده خداها قبول کردند خدا را شکر این بچه هم خدا برای ما آورد. هفت ماهش بود بچم دیگر خودش برنامش را می دانست من خودم اجازه بش دادم برو. آن وقت رخت های بسیجش را می پوشید به زنش نشان می داد می گفت حج خانم کدوماش بم میاد او گریه می کرد گفت مامانم گفته برو تو می گی نرو من باید برم دوستهام تکه تکه دارند می شوند. اصلا بیست روز مرخصی داشت آن روز فهمیدم بیست روز هم نبوده پانزده روز مرخصی بهش دادند خودش تو سپاه بود و همه را داری می کرد پاسدار بود برنامش این طور بود که دیگه روزی که می خواست برود صداش زدم گفتم ننه حالا من از حق خودم حرف ندارم این ها چی؟ گفت مامانم جوش این ها را نزن این ها خدا را دارند راستی هم خدا را داشتند صد هزار کرور شکر تحمل همه چیش را خدا بهم داد همین یکی را من هم داشتم دیگه پسر ندارم تا شهید شده بود این دخترمون عقد بود آن وقت شوهرش دوست بودند با هم به نظرم سپاه می خواسته بود در خانه بگوید دامادمون گفته بودند شما نروید خودم آهسته آهسته بشون می گم. آن وقت باباش دو شب خواب دیده بودند که تلویزیون این جا بوده رضا مجروح بوده این جا. هی به سینه اش می زده امام امام می گفته باباش گفته بخواب با این بدن مجروحت بعد ظهر که اومدند بعد از ظهر خواهر بزرگش اومده بود قرار بود شب دور هم باشیم اما این به ما نگفت از صبح که حسین آقا این ها را گفته دادام شهید شده. دیگه رفتندشون آنها رفتند خونه شان و این خودش را از ما قا
یم می کرد دخترم آمد و گفت چه خبر از داداشم دارید گفتم چند سال است تو جبهه هستند حالا می دونستم بهم الهام شده بود انگار تفتش را می زدند اعلامیه می زدند اما به اینها که نمی توانستم بگویم گفتم چند سال است تو جبهه هستند الان اصلا ده روز هم نشده این ها را با هم گفتیم و عصری باباش اومدند دم غروب بود دخترم رفته بود مسجد یک نوه هم داشتیم این را خیلی دوست می داشت می خواست با او برود جبهه این از ما قایم می شد که به ما نگوید اقاش گفت می آیی حج خانم مسجد گفتم نه می خوام شام درست کنم و اینها اینجا هستند رفتند و اومدند و به جواد می گویند بابا برات بمیرم اما من نفهمیدم من حالا می خوام شام درست کنم سفره را که پهن کردم دیدم هیچ کس نمی خورد می گفتم یقین کم است که نمی خورند اصلا حالیم نشد دیدم دختر بزرگم از سر سفره رفته بود بیرون اون یکی دخترم رفت بیرون و این ها رسم داشتند با زن داداشی تا سفره را جمع نکنند و نشورند از هم جدا نشوند. گفتم شما امشب چه خبره؟ گفتم داداتون شهید شده دختر بزرگم گفت آره مامان می خوای چکار کنی گفتم هیچی رضام به رضای خدا زن داداش نفهمد شبیه ناراحت میشه یک وقت دیدم پشت سرم وایساده حالا به امان حق همه می دانستند من فقط نمی دانستم آقاش هم تازه شب فهمیده بود یکهو دیدم در باز شد و آدمها ریختند تو خونه اصلا نفهمیدم چطور شد خب حالا صد کرور شکر بچم خدا می خواد خطرات از جان من با دعاها اینها دور شده. خدا را شکر برنامه ازدواج عروسمون جور شد و داماد جانباز ۷۰ درصدند اما مرد خیلی خوبی هستند. با عروسمون رفت و آمد داریم بعد از فوت باباش کمتر شده. نوه مون ازدواج کردند ب دخترخاله شان. خدا کمک کند تا روز آخر تحملش را به من بده و روز قیامت شفاعتمون را بکند ما که دیگه کاری نمی توانیم بکنیم خدا بزرگه.
- مادر چه ویژگی خاص و چه خصوصیتی داشت که بگویید به خاطر این اخلاق خدا مدال شهادت را به ایشان داده؟
ماد شهید: شیر پاک و رزق و روزی حلال و خداشناسی نمی دونم این چی بوده تو طایفه ما همه می گویند بعد براش چکار می کردند چنین چیزی نداشتیم بالاخره همه شهدا فیلم هاشون را تو تلویزیون می گذارند نمی دانم بمیرم این اسمش اصلا گمنام بود آن وقت هم شهید شد. اسمش بخشی نبود یک اسم دیگر بود.
وصیت نامه شان را که می خوانی پیام دارند همه شهدا. من یادمه پارسال که خدمت مادر بودیم وصیت نامه شان را که می خواندند همه خانم ها گریه می کردند وصیت نامه شان خیلی پر بود. با معنا بود. بچه ها می گفتند انگار این را همین الان نوشته برای ما که همین الان چه کار انجام دهیم. تکلیف ما را گفته. خودم وقتی باش حرف می زنم آرامشم بیشتر میشه.
مادر شهید محمد علاقه مندان که دو سال و نیم سرطان داشتند دوست جون جونی من بودند برای دیدارشون من را هم بردند. هنوز چله شأن نشده فوت کردند این خانم و بچه هاشون داماد را پیدا کردند. رفتم شیر بگیرم دیدم خانم علاقه مندان کنار من است گفتند چند روزه می خوام بیام سرتون بزنم گفتم قدمتون به چشم اما فهمیدم می خواهند یک چیزی بگویند گفتند یکی است می خواستیم برای یکی فلانی بگم برای شما هم بگیم می خواهد یک زن شهید که یکی دو تا بچه داشته باشد من می خواهم بگیرم من باید به حاج آقا بگم. تو شهادتش که هر کی می آمد و می رفت می گفتند خب حالا آنها شهید شدند رفتند زن و بچه هاش چه کار می کنند من هم گفتم خودش که گفته اصلا خدا را دارند. بالاخره قلم پیشانیشون را با هر کی زده که خدا خودش درست کنه. واقعا هم زنش خوب بود هم دین و دیانتش هم سکوتش. گفتم باشه من باید به حج آقا بگم آمدم به حج آقا گفتم. گفتند آدرسش را من باید بفهمم برای دامادهای خودم این مرد نرفته این قدر تحقیق و برم ببینم کی است اگر خوب باشد هم بچه خواهرم فرمانده بوده در سپاه دیدندش و دوستهاش همه. این بنده خدا رفتند تحقیقات و آمدند گفتم خب طوری نیست و بشون بگید تشریف بیاورند گفتیم اول بیایید خانه ما تا حرف بچه را بزنیم می خواهیم بچه میان دو تاییمون باشه جدا نشود از مادرش و از ما و بعد. دو تا خواهرهاش اومدند و خود حسن آقا ما تو اون اتاق نشستیم و بعد به یکی از دوستان بچم گفتم اون هم شوهرش گمنام است آمد عروسمون اگر یک چیزی خواست بپرسد از شما بپرسد از ما که روش نمیشه خیلی باهاشون حرف زدم آمدند و یک دفعه خواهر حسن آقا گفتند که شما دامادتون شهید شده گفتم نه من بچم شهید شده اما عروس خودم هم مثل بچه خودم فرقی نمی کند حالا این بچه هم میونمون است می خواهیم از ما جدا نشود دلم می خواهد رفت و آمد داشته باشیم دیگه برنامه جور شد و همه کارها درست شد و بعد بابا دختره گفته بود که یکی گفته بود آن دفعه دادیش سپاهی حالا می خوای بدیش به جانباز. ما هم به عروسمون گفتیم که برو هر جور که خودت می دونی با بابات حرف بزن اگر این نشد و یکی بیخودی گیر بیاد خب بچه را نمی گذاریم زیر دست اون بره. رفت بنده خدا. حج آقا گفت بیا بریم حج خانم شهدا که اگ
ر این ها آمدند رومون نمیشه چی بهشون بگیم رفتیم شهدا خوب که کارهامون را کردیم یک دفعه حج آقا به من گفت بیا بریم حج خانم و رضا به ما میگه این کار میشه خدا وکیلی بالا سر رضا ایستاده بود من هم پایین پاش آمدیم و بمیرم خانم علاقه مندان که پادرمیانی کردند با پسرشان آمدند در خانه و گفتند چطور شد؟ گفتم واقعیتش این طور شد و ما هم رفتیم بیرون که نباشیم و دیدیم که حج آقا این جور می گویند آمدیم تو خونه و گفتند من این قدر لا حول و لا قوه خواندم و به شما فوت کردم تا شما توانستید می دونم خیلی سخته اما به خاطر این که می دونم ایمانتون خوبه و نمی توانید پا این وایسید گفتیم باشه و یک دفعه دیدیم حاج خانم آمد و گفتم آره این جور شده گفتند برا خاطر آقا جواد هم که هست شما برید و اینها می آیند بالاخره گفتم اگر آمدند عروس بیایند و برنامه عقد را بگذاریم باشد ببینیم چطور می شود یک دفعه دیدم موتوری که صبح آمدند گفتند نه الان آمد گفت آره داداش کوچیکه اش بود گفت اینها می آیند حج خانم شما هم بیایید دخترم تو خونه بود نگفتم کجا می رویم دیدم تو روحیه اش تاثیر می گذارد گفتم ما می خواهیم برویم تو کوچه. رفتیم اونجا دیدم همان آقایی که صیغه رضامون را خواند از سپاه آمده بود با همون قباله حسن آقا گفته بود به بنیاد و این ها رجوع نکن من همان قباله ای که او گرفته من همان را می گیرم زبان که نداشت آن وقت که آمده بود یک زنگ را می توانست بگوید و یک ساعت. انفجار دیگه نابودش کرده بود مغزش زبانش بند آمده بود روی گوشش هم تاثیر گذاشته بود یک دست و یک پاش خیلی جانبازیش چیز بود مرد خیلی خوبیه صد هزار مرتبه شکر ما را پدر و مادر حساب می کرد این ها مادر و پدرم هستند برای برنامه کاری رفتیم آنجا دیدیم برنامه جور است قشنگ همون اتاق و همون زندگی همون برنامه ای که برای بچم بود برای این هم جور شد و صیغه خواندند صدهزار کرور شکر همین که بچم زیر دست یکی رفت که ادبش مثل بابا خودش باشد بالاخره فرج است خیلی ها هستند ازدواج می کنند ولی بچه ها را قبول نمی کنند جورایی بالا آمدند چه اینهابی که مدیر مدرسه بودند همسر شهید را گرفته بودند با بچه شهید نساختند خیلی از این ها شنیدیم دیدیم خیلیها اصلا شوهر نکردند گفتند با همون یک بچه خودمون می نشینیم و برمی خیزید دختر خودم خبر دارم دختر شوهر داده خدا را شکر شوهر خوب و مومن با بچه ما بوده یعنی زودتر از بچه ما شهید شد. پسرم دعا می خواند خونه شهدا شب جمعه ها و شام دوشنبه ها می رفتیم خونه شهدا مراسم و دعا می گم اصلا چند روز مریوان بود برنامه هاش خواهرش که این را گفت گفتم ننه آهنگ از مریوان نمی زنند اصلا حمله آنجا نیست اما میگم خودم همه چی برام آگاه بود همون موقع که او حرکت کرد معلوم بود که این شهید می شود اما به روی خودم که نمی آوردم خودم را سفت گرفته بودم. چهارده پانزده روز کردستان و اینها بود. بعد که برنامشون پیاده شده بود و عصری رفته بود غسل شهادتش را کرده بود کیسه هاش هنوز تو کیفش تر بود که برای ما آوردند بار دوم بود اما آن دفعه هم عوض شکر تاید ریخته بودند تو غذاها حالشان بد شده بود ده روز آن دفعه هم رفته بود اما نمی گذاشتند اصلا بیاید خیلی کار می کرد کارشون مهم بود خونه تیمی و اینها نمی گذاشتند بیاید بعد عصری که غسل شهادتش را کرده بود و نماز مغرب و عشا و دعا خونده بود و حالش به هم خورده بود و برده بودند بیرون حال آمده بود و گفته بود اونی که می خواستم ببینم دیدمشون بمیرم امام زمان را دیده بود بعد هم خودش کف ماشین نشسته است و دعا خوانده است تا برود سر حمله و آنجا گفتند داوطلب می خواهیم دشمن پشت نخل ها هست اول این می رود کس های دیگر هم یقین خیلی بودند بعد رفته و خودش هم گفته من در خط سه دقیقه در خط زنده ام خط که می رسم شهید می شوم سه دفعه یا مهدی گفته بوده و رفته بوده و شهید شده ما نمی دانستیم نگفته بودند به ما صبح اول وقت رفتیم سردخانه یک کم با من مصاحبه و اینها کردند بعد از اونجا رفتیم بیمارستان که برنامه داشتند آرپیچی زنش آنجا بود با یکی از دوست ها محله رفتم پرسیدم بچه ام کسی را کشت و کشتندش گفت همه پیروزیها مال آنهاست که جلو رفتند یعنی آنها شهید شدند که ما توانستیم حمله کنیم بعد ما رفتیم سر آن یکیشان که شهدا خودمون بود پسره آرپیجی زن بود پاش سوخته بود داشتند عمل می کردند پوستش را قیچی می کردند ما دوباره رفتیم سر اون دو تا گمنام و یکی هم پدر و مادرش با چه سختی مردند سرطان گرفتند یکیشون هم گمنام بود یکی دیگه هم با رضا بود تابوت هاشون با هم بود دیدم که چی باباش گفت بیا بریم سر پرده چی. من نمی دونم خدا چطور این قدرتها را خدا به ما داده حالا که اصلا ما نداریم که برخیزیم و بنشینیم رفتیم دیدیم باباش تو ایوانه و مادرش تو جا خوابیده گفت آقا مهدی تویی که یک پسر داری خودش پنج تا پسر داشت گفت حج آقا خدا یک روز داده یک روز هم گرفته نمی شود دیگه چکار کنیم هر چ
ه خدا رفتیم پیش مادرش در اتاق بیچاره او هم همینطور اما تو این سردخانه ها داداشش اینا از این قبر می پریدند بالا و می پریدند پایین و ناراحتی می کردند که یعنی بچه هامون یک گمننام شده یکی عاقبتشون یک جوری بیچاره ها مادرشون ی جور باباشون هم یک جور سید اولاد پیامبر او سرطان اما مادرشان خیلی مریض شد دیگه خدا به حق قرآن کمک همه مان کند و تا آخر وقت ایمانمان را ازمان نگیرد این ها بچه خواهرم هستند قاب عکس این طرف و آن طرف بعد بچه هام شهید شدند والفجر ۵ شهید شدند همسایه مون و برادر زن برادرم هم هست شهید آن طرف حسین است اما فقط یک پاش را آوردند این طرف محمد است پاش را بسته بودند تیر به بدنش خورده خونریزی شهیدش کرده.
صوت اول(قدیمی)
پسرم یک بچه داشت می خواستیم با هم باشیم که بچه نه از مادرش جدا شود نه از ما. پسرم فقط نوشته بود تحت تربیت خانوادگیم بزرگ شود.
حسن آقا تا شنیده بود دو دستش را روی چشمش گذاشته بود نمی توانست حرف بزند از موج انفجار این طور شده بود فقط زنگ و ساعت را می توانست بگوید. خوب است همه کاری می تواند بکند. یک وقت هم صلاح آقا جواد بوده که دوستشان دارد. نوه نان ۳۵ سالش است. خلاصه رفتیم خونه شان برای مهربرون. همان آقایی که برای رضامون آمد از سپاه همان آمد صیغه عقد را خواند حسن آقا خودش مهر را گرفت و گفت نمی خواهم زیر نظر بنیاد باشی. دختر کوچکم در خانه بود گفتم مامان من یک دقیقه می روم کوچه و برمی گردم.
مادر عرسمون هم گفت شنیده بودیم پسر را بگذارند جای پسر اما ندیده بودیم بیاید عروسشان را شوهر بدهند. گفتم حالا ببین.
عقدشان را کردند. جهیزیه اش خانه ما بود همه را شسته بودم مثل دخترهای خودم وسایلش را دست نزده بود فقط یخچالش را زده بود توی برق در اتاق. با هم زندگی می کردیم. همه می گفتند حاج خانم چه دلی دارد اما آقاش یک کم که وسایل را جابجا کرد کمرش تا شد و آمد توی ایوان نشست.
بچه خواهر حسن آقا هم شهید شد برادر داماد و پسر خواهرش آمدند جهیزیه را بردند.
قرار شد شب با فامیل های عروس برویم مهمانی اما آنها نیامدند به ما بگویند خودشان رفته بودند.
ما همیشه عصرها با عروس و نوه مان می رفتیم تکیه شهدا آن روز عصر هم رفتیم دنبال نوه مان تا برویم آنجا. رفتیم و آمدیم و بچه را دادیم دستشان. داماد گفت شما شب نبودید الان بیایید در خدمت باشیم.
تا الان خدا را شکر رابطه مان خوب بوده نوه مان با دختر خاله اش ازدواج کرد.
- ما هر جا رفتیم منزل شهید دوستی، منزل شهید خدمت کن و منزل شهید علاقه مندان تاکید می کردند که حتما بروید منزل شهید رضا بخشی را. شما فکر می کنید چه ویژگی اخلاقی ایشان را این قدر برجسته کرده که محبوب دل اهالی محل شدند؟
خواهر شهید: شهید اسمش رویش است شهادت بهترین عمل است کسی که عاشق شده این بهترین عمل است می گوید خودم می روم انجام می دهم شما دوست دارید بیایید انجام دهید.
خدمت کن شوهر خواهرش تازه شهید شده بود خودش دوست داشت برود جبهه نماز شب می خواندند (یکی از دوستانش میگه که تازه باهاشون آشنا شده) می گفت دوشنبه و پنج شنبه روزه می گرفتند خدمت کن ایستاده بود نماز هر چه رضا می گفت خدمت کن حالا بیا نونت را بخور حالا اذان را می گویند محل نمی گذاشت. می گفت نه به آدمها که پا روی مهر مسجد می گذارند اما دولا نمی شوند بردارند بگذارند سر جایش نه به تو که نمی آیی غذا بخوری و نماز را ول نمی کنی.
شوهر خواهرش شهید شده بود و می خواست برود جبهه تا پای ماشین هم رفته بود رضای ما کشیده بودش پایین و گفته بود واجب است که تو الان پیش اینها باشی دو تا بچه داشت خواهرش. گفته بود آقا رضا ببین چه چیزی می بینی که مرا حالا از ماشین کشیدی پایین می گفت چرا مرا از ماشین پایین می کشی.
همین دوستش تعریف می کرد می گفت یک شب نمی دانم ساعت چند بود یکخرده نان خشک شده آوردند گفت امشب دیگر باید همین نان خشکیده ها را بخوریم دیر وقت است. همه شان می رفتند مسجد البلال و روزه می گرفتند. خاطراتش مهم است. عاشق شهادت بودند. می گفتم شما که از بچه ام حرف می زنید خوشحال می شوم. من آن موقع ها موشک که می زدند چادر و مقنعه سرم می کردم اشهدم را می خواندم می گفتم اگر شهید شدم بگذار پوشیده باشم. نمی دونستم قطعه قطعه می شوند چطور تاب آوردم. حاج آقامون می گفت این ها چکار می کردند با یک ذره نون خشکه روزه می گرفتند اصلا خوراکشون معلوم نبود خوابشون معلوم نبود اما عاشق شهادت بودند. خدا به حق قرآن با علی اکبر حسین محشورشون کند.
خواهر شهید: همین جا نوار حضرت ابوالفضل می گذاشتند و سینه می زدند و می گفتند شهادت شهادت.
خواهر شهید بخشی
شهید دوستی خیلی مومن و مهربان بودند خواهر شهید دوستی زندایی من بودند هنوز با هم همسایه ایم با هم رفت و آمد داریم خانواده خوبی هستند. خانواده شهید دوستی خیلی سختی کشیدند پدرشون فوت شدند همین یک پسر را داشتند مرد نداشتند. ما پدرمون را داشتیم. می خواهم مردم بفهمند ای
ن شهدا عزیز این خانواده ها بودند یک موقع فکر می کنند اینها مشکل خانوادگی داشتند فرار کردند رفتند چند روز آنجا مثلاً استراحت کنند این حرف ها را می زنند ولی من برادرم اگر در این زمان هم بود یک بار پسر برادرم آمده بودند نشسته بودیم دور هم سردار سلیمانی هنوز زنده بودند حرفش پیش آمد گفتم جوادم اگر حالا بابا تو بودند یک سردار سلیمانی بودند یعنی قبل از این که شهید بشوند ایشان تو کارها که بودند و حرف می زدند من سردار سلیمانی را که نمی شناختم بعد که تو تلویزیون دیدمشون یک حس برادرانه به من دست داد یعنی یک حسی که انگار ما حالا خودمون هم بعد از چندین سال گفتم خدا را شکرت یعنی ما خودمون هم می خواهیم که شهدامون را زنده نگه داریم یعنی وظیفه داریم تا آن وقت که هستیم باید یادشون را زنده نگه داریم اما وقتی که سردار سلیمانی را دیدم خدا را شکر که همچین افرادی هستند به پسرش هم گفتم عمه اگر بابات الان زنده بود باور کن یک پا سردار سلیمانی بود برادرم خیلی فعال بودند در مسجد خودمون هم کار می کردند چند مسجد را پوشش می دادند همین کاری که شما می کنید جزوه تهیه می کردند تو مدارس کار می کردند تو مساجد دیگر کار می کردند نیرو جذب می کردند این که می گویم هرچه می توانیم باید نیرو جذب کنیم برای اسلام. مثل یک گل می ماند هر چه پروریده می شود اسلام راهش همین است ما وظیفه داریم حرفم همین است خدا گفته من را یاری کنید من شما را یاری می کنم ما اگر یک قدم کوچولو برداریم خداوند برابر در آن کار به ما کمک می کند اگر خودمان بخواهیم کار کنیم عاجزیم اگر کمک خدا نباشد ما ناتوانیم چیزی نیستیم اما آن نور خداست که ما را نورانی می کند یعنی شهدا از خودشان چیزی نداشتند نور خداست که دارد آن ها را نشان می دهد خیلی ها بودند ما الان در محله خودمان داشتیم که همان وقت با این ها همسن بودند ولی آنها رفتند تو راه های دیگه ولی این نور خدا بود که به این ها را عزتی داد به خودشان. عزت را چی می دهد عمل نیک و خالص برای خدا.
- راه درست را انتخاب کردند.
خانمش این جا بود بچه اش که چهار دست و پا می رود به بش میگه پدرسوخته من گول تو را نمی خورم و به زنش میگه لباس مشکی هاتون را آماده کنید می دونستم شهید میشه. ما مهربان هستیم من همین طور داداشم هم همین طور بود یعنی فوق العاده بچه ها را دوست می داشت بی محبت نبود نسبت به دیگران. صبح زود که می شد ماشین می گرفتند و دم مسجد بچه ها را می بردند برای جهاد سازندگی گندم درو می کردند ما خودمان هم می رفتیم داداشم که بود ما یک وظیفه ای داریم من خیلی محدود هستم وقتی آدم بچه دار می شود اما اگر یک فرصتی بشود وظیفه خودم می دونم حتما باید یک کاری انجام دهم در هر فرصتی که بشود باید انجام بدهم یعنی برای خدا وظیفه دارم نه این که بگویی برادر من است شهید شده من این کار را بکنم برای خدا یعنی اگر آنها عمل نیک خالص انجام دادند ما هم باید نیک و خالص باشد عزتی که خداوند به آنها داده آن شا الله که ما راهشون را ادامه دهیم و مثل حضرت زینب که راه امام حسین را ادامه دادند و پیامشون را رساندند ما هم راهشون را ادامه دهیم. خداوند همه را دوست داره حتی فرعون هم می خواست غرق بشود نگاه کرد به حضرت موسی و کمک خواسته حضرت موسی رویش را برگرداند خدا گفت این بنده من است اگر از من کمک خواسته بود من کمک می کردم خداوند همه بنده هایش را دوست دارد من سعی می کنم به خانم های بی حجاب هم بی احترامی نکنم با رفتار درست. چون خدا آنها را هم دوست دارد شاید او عملی انجام بدهد که من که چادر سرم می کنم این طور نیست. خداوند حکیم است و حکم می کند. ما نمی توانیم جا خداوند حکم بدهیم برای کسی. مردم ایران خیلی خوبند در هیچ کشوری مثل مردم ایران نیست.
دیدگاهها
هیچ نظری هنوز ثبت نشده است.