خواهر شهید: این ها را به قول اصطلاح جنگی قیچیشون می کنند شرهانی یک آرپیجی زن بوده قسمت جلو بوده این ها می مانند چندین سال مفقود بوده بعد از ۱۲ سال برگشت همان سال در عملیات محرم بود که یک عملیات سنگین بود ۳۰۰ تا شهید را یک جا آوردند اصفهان اما این ها جزء مفقودین این شهدا بودند بعدها پیدا شدند.
مادر شهید: یک بچه ای بود برای خودش.
- حاج خانم فکر می کنید مهمترین علتی که مثلا رعایت می کرد چه آدابی رعایت می کرد که کلید این شد که ایشون به این درجه رسید شهید شد. مثلا نماز شب می خواند قرآن می خواند؟
- مادر شهید: خیلی مومن بود خودش خیلی خوب بود و باباش خدابیامرز لقمه اش حلال بود و بچه ها به وجود آمدند خیلی حواسش جمع بود به لقمه حلال و حرام. مثلا سر این که حامله بودم به من می گفت: نرو خونه هر کس من خونه هر کسی چیز نمی خوردم. باباش همیشه مواظبم بود. این یک چیزی بود برای خودش. اول همه لقمه باباش پاک بود الحمدلله دخترهایم هم مومن و خوب هستند نوه هایم هم خدا حفظشون کند و خدا کمکشون کند که مثل مادرهایشان بشوند لقمه باباش. باباش خیلی خوب بود باباش تمام این شب جمعه مجلسی را ول نمی کرد وقتی که این پسرم مجروح شده بود زنگ زدند به من نگفت یک جوری من را برد و یک شب من را نگه داشتند تو پلی اکریل تهران در اتاق بعد صبح باباش به من گفت باید بروی بلیط برایت گرفتم باید بروی گفتم نه من نمی آیم. امشب من باید پیش مهدی بمانم. باید بمانم و شب جمعه بروم مجلسی. آن وقت من با خواهرم خدابیامرز رفته بودیم. این بچه بود مدرسه می رفت گذاشتیمش پیش بدری خانم و رفتیم اما به بدری خانم گفتم نگو که دادات مجروح شده سرش را گرم کنید تا من یک روز و یک شب بمانم و بیایم بعد همه این شب جمعه ها مجلسی را واجب می دانست برود حتما مجلسی با چرخ هم می رفت و می آمد خدابیامرز خودش تنهایی می رفت بدون من می رفت رسولمون دیگر شهید شده بود نه آنها نمی رفتند عقیده اش این بود که تمام شب جمعه ها برود مجلسی با چرخ خودش می رفت نه کسی را نمی برد قدیم ها ما نمی رفتیم بچه داری می کردیم باباش می رفت مسجد نمازش را می خواند بعد هم می رفت مجلسی و می آمد من خودم ۱۲ سال مفقودالاثر بود یک هفته مانده به عروسی برادرش پیدا شد من خودم می دانستم شهید شده است. من خودم خواب پنج تن را دیدم.
- مادر شهید: نقل بدری خانم است بدری خانم امروز آمد پایین گل هایش را آب بدهد قرص خورده بود و گفت آجی بدنم ضعف دارد گرفته بود خوابیده بود روی تخت. دخترش آمده بود خانه ما عفت خانم از مادرم خبر نداری گفتم نه نمی دانید کجاست نه نمی دانم خبر ندارید نه خبر ندارم مرضیه زنگ زده بود بیمارستانها گفتم می خواهید بروم در خونه تون را بزنم گفتم کوثر نیست برود در خانه مان را بزند گفتم نه گفت آخه شما پاتون درد می کنه و نروید گفتم طوری نیست من حالا می روم و رفتم هر چی زنگشون را زدم دیدم در را باز نمی کنند بشر جایزالخطاست ان وقت من رفتم خانه افتخارسادات گفتم نمی دانید بدری خانم کجاست گفت نه مرضی و مهشید گفته دادام گفت حج خانم زنگ پایین هم بزنید حالا من آمدم دستم را گذاشتم روی زنگ هی می زدم بدری خانم برنمی داشت یک دفعه دیدم گفت کیه؟ گفتم هیچی در را باز کنید در را باز کرد گفتم شما کچا بودید همه بچه هایتان دلواپس شما شدند. گفت هیچی من این جا رو تخت خوابیده بودم ظهر خوابیدم خوابم برده اینها زنگ زنگ دلواپس شده بودند.
- حاج خانم خوابتان را بگویید.
من اولها که آقا رسولمان شهید شده بود خیلی بی قرار بودم جلوی این ها گریه نمی کردم چون که می دیدم ناراحت می شوند آن روزها همیشه می رفتیم دانشگاه خانم میرسعیدی یادش است خیاطی می کردیم با اینها. آن روزها که می رفتیم خیاطی آقا رسولمان یک چرخ داشت برایش خریده بودیم از دانشگاه که می آمدیم همین جا دم لبنیاتی تو کوچه بابان از ماشین پیاده می شدیم صدیق خانم بود و من و خانم مسعودی و این ها آن وقت رسول می دوید می آمد زهرا را می گذاشت جلوی چرخ و می آمد وقتی ما می آمدیم تو خانه. آخر ما شبها چیز می پختیم می دیدیم سفره پهن بود سبزی خوردن ها را گذاشته بود اگر مثلا آبگوشت بود قابلمه را گذاشته بود روی گاز داغ کرده بود بشقاب ها را همه چیز را می آمدیم خانه می کشیدیم می خوردند و اینها. وقتی شهید شد خیلی ناراحت بودم می رفتم تو جهاد دانشگاه بابایش خیلی می خواستش. خودم هم خیلی می خواستمش. وقتی می رفت مدرسه اگر یک کم دیر می کرد من سر کوچه بودم غذا روی گاز بود من سر کوچه می ایستادم در تلاطم بودم تا این که برسد آن وقت خیلی ناراحت بودم گریه می کردم شب ها ناراحت بودم باباش می گفت همیشه خانم توی خودتی گفتم نه چیزیم نیست گفتم نه طوریم نیست. گفت هان فکر می کنی رسول اسیره اگر اسیر هم شده باشد طوری نیست آزاد می شود اگر هم بی دست و پا بشود خودم غذاش میدم
- یعنی به شما نگفتند شهید شده؟
مادر شهید: مفقودالاثر شد فکر نمی
کردیم شهید شده به ما که نگفتند به ما گفتند مفقودالاثر است سیصد و سی تا شهید آوردند اصفهان اما به ما گفتند نیست پیدایش نیست نمی دانم چرا جنازهاش را نیاوردند من خیلی ناراحت بودم یک شب خودم تنها بودم خواب رفتم خواب دیدم که این تیر چراغ برق که آن جاست این جا لب در خانه خودمان است دیدم یک تیر برق است و اینها من خیلی بی تابی می کردم یکهو دیدم پنج تا زن سیاهپوش آمدند تو خونه و من همین دم نشسته بودم من جلوی پاشون بلند شدم هی روی من را بوسیدند و گفتند بفرمایید خانم بفرمایید گفتم شما کجا بودید؟ شما کی هستید؟ شما چقدر به پنج زن علاقه دارید؟ هی می گویید پنج تن یک کمش را هم من الان به خدا چند ساله بچه ام شهید شده یادم نیست آن روزها همش را یادم بود اما الان یادم نیست اما یادم پنج زن آمدند و من جلوی پاشون بلند شدم همه شان روی من را بوسیدند و گفتند ناراحت نباش بسپارش به خدا ناراحت نباش و من بیدار شدم برای آقا که گفتم گفتند بچه تان شهید شده ولی ممکنه جنازه اش پیدا نشود همین هم شد چند سال شما چشم به راه باشید بقیه اش الان تو ذهنم نیست چرا دروغ بگم چند سال است الان بچه ام شهید شده. ۲۵ سال است باباش فوت کرده خودش که سی و چهار سال است شهید شده که من یادم نیست فکر می کنید اما به خدای احد و واحد هر وقت می روم مسافرت یا مثلاً جایی می روم یک شب یا خونه اینها می روم میگم اول خدا من رفتم ها. مواظب خانه تو و بابات باش و می رویم شب ها هم همین طورم آیت الکرسی می خونم و می روم بیرون تو راهرو و بابات این قدر به این عقیده دارم می گوید من درسم را بیشتر می خوانم چون دایی جون رسولم کمکم است. ما می آییم این جا می گوییم این جا برکت دارد خانه مادر شهید است. وقتی هم جنازه برادر شوهرم را آورده بودند برادر شوهرم با بچه من شهید شد بچه من مفقودالاثر شد برادر شوهرم را آوردند آن وقت حجله اش را که زده بودند در خونه همش می گفتم که وای عمو اکبر دیدی رسول من شهید شد تو ندیدی بچه من را؟ چرا نمی گویی بچه من کجاست؟ یک سال عید بود آن وقت پسر دومم تازه جانباز شده بود من و برادر شوهر خواهرم گفت شام بیایید از ما که نمی آییم و از آنها که باباش گفت: این بیمارستان بوده چند وقت است و روحیه اش ضعیف شده امشب را بیایید خانه ما تا فردا عصری. آن وقت باباش گفت برای مهدی چراغ نباید روشن باشد گفتم ما آن اتاق عقبی را به شما می دهیم. آن وقت من شب خودم خواب دیدم حامله بودم سر لیلا اما نمی دانستم که حامله ام. این را که آورده بودند از بیمارستان دقیق نمی دانستم حامله ام اما من از صبح مقنعه سرم بود تا دوازده شب. هی می آمدند سر مهدی مادرها شهیدها می آمدند هی پسرها می آمدند برادرها می آمدند خیلیها می آمدند آن وقت پسر عمه اش خواب دیدم نصف شب گفت خواب دیدم یک آبی دارد می رود همان آب که می رود کربلا شط فرات دیدم این آب دارد می رود برادر شوهرم نشسته بود رفتم گفت عمو اکبر تو می گویی من چکار کنم رسول چرا نمی آید گفت رسول دیگر نمی آید و به من گفت تو بارداری همیشه می گفتم خدایا را مهدی را چکار کنم این مفقوده این را شفا بده من جا بچه ام را نمی خواهم هر چی می خواهی به بدهی بده اما من جا رسولم را نمی خواهم هر چی صلاحمه راضی ام به رضای تو پول ورقه ورقه دادند بعد از این جا تا تاق پر پارچه بود یک دفعه دیدم دو سه تا تیکه پارچه برادر شوهرم به من داد و گفت میگما عفت اینا را بسون اینها لازمته گفتم وا عمو اکبر شما یخته پول به من دادی پارچه گفت لجباز نشو بشون من از خواب بیدار شدم من از همان شب باباش را صدا زدم گفتم حجی گفت هان گفتم من یک همچین خوابی دیدم مهدی بلند شد نشست گفت مامان تو حامله ای گفتم دروغ نگو مامان من حامله گفت چرا پول بچه است داده و پارچه برای بچه که توی شکمته ما از خواب بیدار شدیم و هفته بعدش رفتیم آزمایش دیدیم همونه. همان وقت یاد خواهرم خواب دیده بود که رسول آمده میان حیاطش گفته است که گفت آقا رسول کجا بودی امشب مامانت اینها خونه ما هستند گفت بله من دیدم مامانم اینها امشب خانه شما هستند بعد گفت من دیدم یک جا ماشین و هواپیما و این ها پهلوش است گفتم وا اینها را برای چی آوردی؟ گفت این ها را برای مامانم آوردم گفت از خواب بیدار شدم من یکهو دیدم رسول یک کفتر سفید شد و پر زد رفت آن وقت صبح به ما نگفت ما ناشتایی که خوردیم زنگ زدیم به آقا خود شاهین شهر گفته بودند که مادرش مادر شهید است؟ گفته بودند بله گفته بودند مامانش حامله است این شهید کادویی برای مامانش آورده و خوش به حالش این ماشین و این چیزها کادویی بچه تو شکم مامانش است که شهید برای مامانش آورده این قدر آگاهند این شهید ها ما که نمی دانیم ما از هیچیش نمی فهمیم.
آقا رسولمان را شبی که آوردند شب هفته ای بود که جهیزیه عروسمون را می آوردند همین پشت که الان فضای سبز است خانه اجاره کردیم برای آقا مهدی آن وقت شب جهیزیه چینیمون بود صبح آمده بودند در دکان
آقای ثابت گفته بودند ما خانه آقای ارجاوند را می خواهیم آقای ثابت گفته بودند چکار داری با آقای ارجاوند؟ گفتند کار دارم نگفته بود دیدم در را زدند زهرا رفته بود مدرسه آقا مهدیمون هم با پسر خواهرم رفته بود شاهین شهر کارتهای عروسی اش را پخش کند یک هفته به عروسی اش مانده بود بعد من دیدم یکی در را زد یک مرد بود رفتم در را باز کنم خواهرم هم گفته بود می روم چادر برای عروسی مهدی یک چادر رنگی می خواهم گفتم حالا با کی می روی با زهرا می آید دنبالم می رویم ما غذامون را پختیم و رفتیم دیدیم یکی در را می زند دیدم یک مرد است گفتم آقا چکار دارید؟ گفت منزل آقای ارجاوند گفتم بله گفت که شهیدتان پیدا شده و پس فردا باید تشییع جنازه کنید گفتم نه آقا ما الان نمی توانیم تشییع جنازه کنیم گفت چاره ای نیست گفت این جز سیصد و سیزده نیست اینها دو تا شهیدند باید تشییع کنید گفتم باشد من به باباش اینها اطلاع می دهم خداحافظی کرد و رفت من دویدم خونه بدری خانم و چادر را برداشتم و گفتم روم سیاه و یک مرد آمد این را گفت گفتم حالا چکار کنم زهرا مدرسه است و حالا خواهرم هم می آید و می فهمند این ها و حالا عروسی این هم به هم می خورد باباشم خدابیامرز باغ اجاره کرده بود و از این برنامه ها غذا را داده بود تمام تدارک این عروسی را دیده بود میوه را و همه را. بدری خانم به علی آقا گفت یک وقت به کسی نگویی رفت تا بعد از عروسی. شام عروسی یا بعد از عروسی به همه می گوییم آن وقت به مرضیه و مهشید هم گفتم اگر یک موقع حرفی به زهرا زدی عروسی نمی بریمت و قرار بود فردای عروسی بندرتختمون خونه بدری خانم باشد اینها نگفتند و ما آمدیم خانه و رفتم در دکان آقای ثابت گفتم یک همچین چیزیه آقای ثابت گفت من گفتم به خدا من فکر کردم یک چیزی برای جانباز برای عروسیش آوردند بش هم گفتم اصرار کردم گفت با خانواده کار دارم گفتم حتما یک چیزی می خواهد به جانباز بدهد می خواهد به خودتان بدهد حالا من هم مثل بارون اشک می ریختم و می گفتم حالا چکار کنم خواهرم می فهمد و این می فهمید این هم می فهمید و هیچی عروسی به هم می خورد مهدی هم اگر بفهمد دیگر عروسی نمی کند و دیگر تمام این زندگی به هم می خورد آقای ثابت گفت حج اصغرت را به جا آوردی حج اکبرت را به جا بیاور گفتم چه کار کنم؟ گفت هیچی نگو من بدونم و تو و بدری خانم. لام تا کام هیچی نگو به بدری خانم هم گفتم تو بدری خانم لام تا کام هیچی نگید
خواهر شهید: به من می گفت چرا خوشحالی و می پری بالا گفتم دوم راهنمایی بودم عروسی داداشمه چرا همچین می کنید با من داداشم عروسیشه خوشحالم رفته بودند سر کوچه خونه اجاره کنند به من می گفتند چرا صاف نمی نشینی ناراحت بودند نمی توانستند به کسی بگویند پشت ران من را اینجوری می کردند می گفتند یک ذره بشین چقدر لول می خوری.
مادر شهید: آره آقای ثابت پسرشان را فرستاده بودند و گفته بودند این مادر شهید نبوده که آمده در خانه گفته بودند این خود مادر شهید نبوده یکی دیگه بوده شهید این ها را بگذارید تو سردخونه. (استخوان و پلاک) عکس ها را نمی دهد می گوید مامان سکته می کند آن و گذاشتند کنار و خواهرم آقای ثابت گفتند برو تو مسجد کار حل شد برو تو مسجد چادرم را پوشیدم و مثل حالام نبودم زبر و زرنگ دویدم تا مسجد پناهی گریه می کردم تا تو مسجد پناهی اشک می ریختم گفتم یا حضرت زینب من نه قبرت را دیدم نه خودت را صبر به من بده تا شوم عروسی صبح بعد از عروسی حرف ندارم صبرم بده تا صبح عروسی من به کسی حرف نزنم بتوانم دوام بیاورم داده بودم بدری خانم یک دامن برای من بدوزند برای شب عروسی یک هفته زودتر نمی دونستم که بچه ام را می آورند موهایم را بچه خواهر شوهرم رنگ می کرد هی می گفت باباش گفتم لامروت من نمی خواهم موها این را رنگ کنی برای چی موها این را رنگ می کنی شب که جهیزیه این را می آوردند به دختر خواهر شوهرم گفتم به خدا قسم اگر در این خانه نوار گذاشتی یا صدا بلند شد می دونی پروانه من چیکارت می کنم و ابدا این کارها را نکن خونه خودش بروید هر کاری می خواهید بکنید آنها نمی دانستند که بچه من را آوردند من خودم می دانستم باباش اطلاع نداشت هیچی نمی دونست بله اینها را می گفتم بعد دختر خواهرم آمد تو زیرزمین گفت وای خاله این را چکار کنم؟ گفتم هی نگو من این را چکار کنم یک هفته دیگر من آبرو داری دارم حالا آبروداری نکن حالا شامشان را می خورند و فردا هم می گوید باید ما هم از بدهی می گفتیم کرد فردا تو نمی خواهی ناهار بدهی به آدم عروس ها گفت تو مریضی باید از بیرون بیاورند خوب شد همین کار را کرد آمدیم و آقای ثابت گذاشت کنار و به هیچ کس نگفتیم نه به خواهر و نه به هیچ کس دیدم خواهرم که که آمد ظهر که آمدیم از مسجد که آمدیم گفت آجی چشمهایت باد کرده گفتم نه آجی یخته روضه خواندند و گریه کردم تو مسجد آمدم و دیدم خواهرم پاش شکسته آجی من رفته چادر بخرد ماشین زده بش پاش شکسته خواهر بزرگترم بود این را آوردند و نزدیک غروب بود دخترش گفت مامانم را ببرید پاش را گچ بگیرید ببرمش خانه مان زهرا خواهرم در مدرسه گفت حق نداری این را ببرید ببرید گچ بگیرید و بیاریدش خونه با عصا بیاید دنبال عروس عفت نباید تنها باشد با آجیش باید با هم باشند همین جا باشد محترم. گفتم چشم حجی دیگه آمدند و عروسی را برقرار کردند تو ماشین اینها می زدند و من هی می گفتم نزنید و می گفتم بیخودی چرا تنبک می زنید بعدها یک وقت پسرم می گوید نشون این ها هم داده فیلم شب عروسی اش را دارد. حیدری دوست رسول بود عکاس بود پسرم به خانم عکاس آهسته گفته بود مامانم وقتی ناهار می خورد خیلی از مامانم عکس بگیرید حالا من هم یک دامن داده بودم برام بدری خانم دوخته بودند یک گل هم روش چادر هم دورم انداخته بودم روزی دو دفعه می رفتم خونه بدری خانم گریه هام را می کردم می آمدم اینجا آجیم تا که می دید می گفت چرا این قدر می روی آنجا هیچی آجی چقدر بگم من این چادرم را باید بدهم بدری خانم بدوزند و بعد این لباسم را باید بروم بپوشم تا شب عروسی بدوزند. بعد شوم عروسی عروسی را کردند و بعد آمدند بروند خدا خیرش بدهد این بچه یادم داماد را برده بود تکیه شهدا. آن وقت که رسول قبر نداشت عکسش بود. حرص می خوردیم که چرا او را برده تکیه شهدا. ما تو باغ بودیم با شوهرم چیزها را جابجا می کردیم یک کیف آبی باباش براش گرفته بود و اشک می ریخت و می گفت کیفم گم شده کیفش را انداخته بود آنجا توی باغ و ما زن و شوهر می گشتیم کیف این را پیدا کنیم بعد هم کارمند هایش یک مقداری رب را داده بودند برای عروسی مهدی میوه و شیرینی گرفته بودند برای عروسی. حسین آجیم می دونست حسین آجیم به گوشش خورده بود که جنازه رسول را آوردند اما تو پادگان غدیر است. عصر از شاهین شهر رفته بود آنجا. شب عروسی هم هر چی می گفتم خاله لباس هایت را عوض کن که فت شد من لباس نمی خواهم عوض کنم. بعد این رفته بود آنجا سر تابوت را کشیده بود دیده بود رسول است لباسش و پلاکارد و زنجیر سیاه و یک چاقو داشت باباش برایش گرفته بود که خیار پوست می کند و پپسی باز می کرد و در کمپوت اینها را برداشته بود و قرآن رسول را برداشته بود مهرش را به من نداد که و عکسش را تسبیحش را هم برای من آورد وقتی شهید را آوردند تسبیحش را دادم به باباش انداخت به گردنش صلوات می فرستاد گفت از کربلا برای من آورده و گریه می کرد.
خواهر شهید: مردم بندگان خدا گیر افتاده بودند پشت در مادرم دیگر نیامد این طرف این خانه کوچک هم بود لباسهای داماد را پوشاندند و شادی می کردند آن وقت فردا صبحش مامانم حالش خوب شد آدم عروس ها می گفتند نکند بدش آمده و اینها جهیزیه کم و زیاد بوده؟ باز هم تحمل کردند
دور از جان می خواستم خفه اش کنم. می خواستم خفه اش کنم بدری خانم می گفت هی جیغ می زدی می گفتی رسول
رسول و مهدی هم گریه می کرد چرا مامانم همینطور میگه رسول رسول حواسم رفته بود به رسول انگار که می دانستم بچه ام دارد می آید آن وقت شب علاقه مندان که حالا این جا خانه شان است یک وقت ازش بپرس علاقه مندان و اینها را هم دعوت کرده بود خانم مسعودی علاقه مندان و آقای ثابت و اینها همه عروسی بودند آن وقت به خانم علاقه مندان گفتیم عروسی پسرم است و جهیزیه هم چیدیم شب یک وقت خدای نکرده کسی نیاید. گفت آجی من حال عروسی ندارم مسعود و اینها می آیند عروسی اما من نمی آیم. گفتم: فقط الهی خیر ببینی شما یک ذره مواظب خانه این باش آن وقت شب که خوابیده بود خواب دیده بود رسولمون از در خانه مهدی می آید تا در خونه ما از در خونه ما می رود تا دم در خونه مهدی بله شیفت می داده آن وقت بعد حجی گفت بیا برو آن طرف مهدی می خواهد برود آن طرف تو چرا نمی روی؟ منم بهانه کردم گفتم من نمی روم چرا نیامد مرا ببوسد یعنی چه؟ مگر ما خونه براش نگرفتیم مگر من این را بزرگش نکردم مگر خانه نگرفتید براش حالا این قدر زن عزیزه نیامد من را ببوسد و برود. ما که دیر آمدیم چرا نیامد هی باباش خدابیامرز می گفت من بمیرم من را کفن کنند بیا بریم بیا طوری نیست یک دقیقه بریم گفتم سرم را هم ببری نمی آیم گفت خب نیا علی آقا تازه آمد حرف بزند دیدم بدری خانم دستش را گرفت گفت بیا بریم کارتون دارم که نگوید اینها رفتند خانه شان و اینها هم آمدند خوابیدند آن وقت تو این اتاق من خوابیده بودم و خواهر شوهرم هم بیرون بود خواهرم هم با پا گچ گرفته این جا خوابیده بود من دور حیاط راه می رفتم بعد باباش گفت تو غصه نخور بیا ده تا ماچ من بت بکنم نگو که این من را نبوسیده و رفته حرف تو حرف انداخت می خواست ببیند من چه مشکلی دارم آن وقت خواهرشوهرم بلند شد گفت تو یک چیزیته گفتم من هیچیم نیست ول کن مهدی بدون خداحافظی کرد این را بهانه کردم و من حالم بده شد من این طرف بودم پنج دقیقه بردندم مثل مجسمه نشسته بودم شب عروسی هم که ازم فیلم گرفتند قشنگ مهدی نشان دختر و دامادم داده بود غذا که می خوردند کبابها را برمی داشتم می ریختم زیر میز قشنگ پیداست تو حال نبودم بدری خانم می گفت دامنت را درست کن می گفتم دامنم خوبه دختر خواهرم می گفتند آرایش کن می گفتم آرایش نداره آنها نمی دانستند دوازده سال بعد این کوچک بود خیلی جوان بودم مثل الآنم نبودم درسته آن سال شهید شد اما گذاشتند بعد از دوازده سال آوردند چهل و پنج سالم بود خیلی جوان بودم. گذشت و ما نذر کردیم که عروسی این به خوبی و خوشی بگذرد بعد ما یک پشت پایی برای این بچه بپزیم بعد می دانید قبلا رسم بود شب عروسی خاله و زن عمو باید بمانند پهلوی عروس بمانند آن وقت ما خواهرم اینها شام درست می کردند و اینها می آمدند شب این طرف شام می خوردند و می رفتند خونه شان عروس و داماد و با عمویش و اینها آن وقت با این گلهای قالی بازی می کردم آجیم برام بعد گفت آن وقت باباش گفته بود این چشه؟ نه به خدا چیزیش نیست علی اقا حالا خواهرم می دانست صبح بعد از عروسی به خواهرم گفتم. آن وقت بود بدری خانم گفت این پسرش را آوردند. گفتند به پسرتان بگویید دور نرود تا شهیدان را ببینید تشییع کنید. بعد سفارش دادند عکس بالا را پسر خواهرم سفارش داد کشیدند اما نیاورد گفت ببینید کی تشییع جنازه است آن وقت آن هفته عروسی مهدی بود هفته بعدش تشییع جنازه رسول آن وقت بعد که جنازه اش را آوردند رفتیم من بودم و خواهرم و باباش که می گفت من را ذره ذره ام کنی نمی آیم ببینمش اصلا نیامد بردند باغ رضوان و پنبه کشیدند لای استخوانها و کفن کردند وقتی ما رفتیم پسر خواهرم هم بود من خیلی گریه می کردم من دور از جون خیلی بی تابی می کردم وقتی رفتیم بالای سرش آمدم سرش را بردارم پسر خواهرم نگذاشت و گفت خاله گریه نکن و بردندم بیرون و رو کردم به آقای ثابتی نمی فهمیدم چرا دروغ گفتید چرا می گویید لباس دادند کو لباسهای بچه من؟ نشون بدید لباسها را این که یک مشت استخوان است برای من آوردید گفت پسر خواهرم من را برد بیرون و گفت صبر بخواه از خدا دید گریه می کنم من را برداشت برد بچه ام را ببینم این بار رفتم پایین پایش آن دفعه رفتم بالای سرش مثل کله گوسفند استخوان هاش خاکستر شده بودند آن وقت من وقتی رفتم دم پاش گفتم الهی بمیرم که مثل علی اکبر سر در بدن نداری سه دفعه سر بچه ام آمد این طرف همچین شد و برگشت سه دفعه ببین بدنم می لرزد بعد گفتم من را ببر بیرون و دیگه گریه نکردم دیگه الانه چند ساله اگر تو خونه باشم خودم چرا ولی چند ساله دیگه گریه نمی کنم سر قبرش هم که می روم چرا ناراحت هستم اما دیگه به خواهرم گفتم دیدی رسول را سرش را بلند کرد به خدا بلند کرد گفت نه آجی ندیدم من گفتم سه دفعه این سرش را پیام داد به من دیگه من راحت شدم از آن روز به بعد دیگه مثل آبی روی قلب و بدن من همه اش امیدوارم همیشه کارام را که می کنم این با منه مواظبمه خیلی حواسم تو اون هست خیلی چیز
ها ازش دیدم اما خوابش را ندیدم تا حالا به عمرم خوابش را ندیدم.
بسیج خیلی فعالیت داشتم الان هم من را بسیج محدوده دروازه تهران خواستند اما من نمی توانم از پله نمی توانم بروم بالا.
وصیت نامه شهید
بسم الله الرحمن الرحیم
ان الله اشتری من المومنین بانفسهم و اموالهم بان الله لهم فی سبیل الله
خداوند جان و اموال اهل ایمان را به بهای بهشت خریدار است پس بکشید و کشته شوید.
با درود به یگانه منجی عالم بشریت حجت بن الحسن عجل الله تعالی فرج و نایب برحقش رهبر کبیر انقلاب اسلامی امام خمینی و با درود بر امت قهرمان ایران. اکنون که خداوند عزوجل این سعادت را نصیب این بنده حقیر خود گردانیده که به جبهه های حق علیه باطل بروم و بجنگم با دشمنان اسلام، سپاسگزارم و شکر او را به جا می آورم. همه بدانند که من آگاهانه و با انتخاب خود در این راه قدم گذاشته ام و الان که به جبهه آمدم فکر می کنم که تازه متولد شده ام و پا به دنیا گذاشته ام و خدا را شکر می کنم که بر سر ما منت گذاشت که چنین رهبری به ما عطا فرموده و ما را از تاریکی به روشنایی سوق داد ای برادران عزیز اکنون اسلام در خطر است و تمامی کفار جهانی بر علیه اسلام و انقلاب اسلامی برخاسته اند و این اسلام همانند درختی است که نیاز به آبیاری دارد و اسلام تنها با خون این جوانان به ثمر خواهد نشست امروز روز امتحان است روز نداست روزی که ندای هل من ناصر ینصرنی تمام مرز و بوم کشور اسلامی را پر کرده این ندا ندایی است که در گذشته از زبان سالار شهیدان امام حسین علیه السلام و همین ندا امروز از زبان رهبر مستضعفان امام خمینی درآمده است و بر ما واجب است که به این ندا لبیک بگوییم هان ای ملت غیور و قهرمان از شما می خواهم که تقوا را پیشه خود کنید و در هر حال به یاد خدا باشید الا بذکرالله تطمئن القلوب پس شکر خدا را به جا آورید زیرا خداوند در قرآن می فرماید اگر شکرگذار باشید حتما نعمتم را برای شما زیاد می کنیم. من حقیر از شما ملت می خواهم که پشتیبان ولایت فقیه باشید و فرمانبردار او. پس امام را تنها نگذارید و حتما وی را دعا کنید که این انقلاب اسلامی که خون بهترین شهیدان آن را آبیاری کرده است را به تمام جهانیان صادر نمایید مبادا که به دام منافقین گرفتار شوید قبل از این که به دام منافقین گرفتار شوید در راه خدا شرکت کنید و کشته شوید در راه خدا. هان ای پدر و مادر عزیزم اگر نتوانستم آنجا باشم و زحمات شما را جبران کنم مرا ببخشید زیرا مسئله اسلام و جنگ با کفار مهمتر است پدر و مادر عزیزم بعد از مرگم گریه نکنید و عزا بر پا نکنید اگر خواستید عزاداری کنید برای سالار شهیدان امام حسین علیه السلام و رهروان راهش بهشتی ها و رجایی ها و باهنرها گریه کنید عزاداری به جا آورید پدر و مادر عزیزم شکرگذار باشید که توانستید امانتی را که خدا در دستان شما گذاشته بود به نحو احسن به او بازگرانید پدر و مادر عزیزم از من وصیتی است به شما که در تمام مجالس دعا و عزاداری شرکت نمایید و به امام دعا نمایید و همین طور به رزمندگان اسلام. ای برادر تقوای الهی را پیشه خود قرار بده همان طور زندگی کن که علی بن ابیطالب زندگی می کرد. از تمام اقوام و خویشان و امت شهید پرور التماس دعا دارم و از شما می خواهم که بنده حقیر را حلال کنید و به امام دعا کنید. حدود صد تومان از پول هایم را رد مظالم بدهید و بقیه پول هایم را خودتان هر کاری می خواهید بکنید مدت یک ماه هم روزه نگرفته ام اگر شهید شدم برایم یک ماه روزه بگیرید و به مدت یک سال برایم نماز بخوانید در شعارهایتان مرگ بر آمریکا را فراموش نکنید. التماس دعا
مادر شهید: پوستر می فروخت پولهاش را جمع کرده بود آن وقت باباش براش یک سال برایش نماز خواند پسر خواهرم قم بود یک سال نماز و روزه رد مظالم می گفت مامان یک موقع تو مدرسه کسی بیسکویت یا شکلات تعارفم کرده است بود این پول را گفته بود صد تومان را رد مظالم بدهید.
بشون الهام شده بود شهید می شوند؟
مادر شهید: وقتی آمد عید غدیر بود اصفهان برای مرخصی در بالاخانه که بچه ها کلاس می روند طبقه بالا دوستش نشسته بود رفت و آمد ماشین رفته بود و گفته بودند بروید و فردا صبح بیایید وقتی من آمدم باباش گفت خانم رسول نرفته کاش دوباره ماشینشان نرود دوباره بیاید خانه. آمد در حمام را باز کرد گفت مامان من آمدم و فردا صبح می رویم من خوشحال شدم
دیدگاهها
هیچ نظری هنوز ثبت نشده است.