۵۳ مطلب توسط «آسیه ادیب» ثبت شده است

سؤالی درمورد شهید چمران

 امشب فیلمی تلویزیون دیدم داستان زندگی شهید چمران بود برام سوال شد آیا که چرا شهید چمران بچه هاشو ول کرد و اومد بچه های آمریکایی شد زن و بچه اش از آمریکا در حال کرد و اومد رفتم توی گوگل سرچ کردم و جوابش اینطوری گفت:

شهید چمران علاقه زیادی به همسر و فرزندان خود داشت و به آنها عشق می‌ورزید. ما باید شرایط آن موقع را درک کنیم. جنگ داخلی لبنان در سال ۱۹۷۵ شروع شد و فضای این جنگ هم غبارآلود بود. یک عده می‌گفتند ما با اسرائیل می‌جنگیم و ارتش لبنان هم مضمحل شده بود. یک گروه چپ‌گرا و گروهی هم فالانژ و راستگرا بودند. هیچ امنیتی در هیچ جالی لبنان نبود چراکه نه ارتش و نه پلیس وجود نداشت. از سوی دیگر تعدادی از فلسطینیان هم در آنجا وجود داشتند که با فالانژها و مثلا با اسرائیلی‌ها در جنگ بودند. اگر می‌گویم «مثلا» به این دلیل است که جنگ درستی با اسرائیلی‌ها نداشتند.
 
* در این شرایط، امنیتی وجود نداشت و هر کس ممکن بود به هر جایی حمله کند و دکتر چمران هم در آن ایام اسلحه بر دوش داشت و مبارزه می‌کرد. حال حساب کنید که در این شرایط که یک زن آمریکایی که زبان هم بلد نیست و کودکان وی از مدرسه باز مانده‌اند. زندگی در آن شرایط سخت برای آنها غیرممکن می‌شود و چمران هم این موضوع را درک کرده است لذا موافقت می‌کند که آنها به آمریکا بروند. البته استدلال همسر وی این است که مهر و محبت همسر و فرزندان در نهایت وی را دوباره از آمریکا باز می‌گرداند و حتی خود شهید چمران، آنها را تا فرودگاه می‌رساند و البته به آنها می‌گوید بعد از رفتن شما، با همه این عشق و محبت دیگر ارتباط ما قطع می‌شود چراکه من مجبور هستم که در کنار این کودکان یتیم باقی بمانم و در این معرکه نبرد حضور داشته باشم.
 
* دکتر چمران به شدت به فرزندان خود علاقه داشته است. وقتی فرزند وی یعنی جمال در چهار سالگی در کالیفرنیا در استخر غرق می‌شود، دکتر چمران در نوشته‌های خودش می‌نویسد که من کفش‌های کوچک تو را در کنار تخت خود گذاشتم و هر شب به آنها نگاه می‌کنم و حتی به انگلیسی، عربی و فارسی برای وی شعرهای سوزناک می‌گوید. به یاد دارم وقتی اولین فرزند وی به دنیا آمده بود هر وقت نامه برای ما می‌فرستاد حدود بیست تا سی عکس از وی را هم برای ما ارسال می‌کرد که هنوز آنها را داریم. وی آنقدر به خانواده علاقه داشت که از تمام زندگی آنها عکس و فیلم می‌گرفت.
اون چیزی که من فهمیدم این بود که شهید چمران و همسرش همسر اولش با همدیگه قرار گذاشته بودم که وقتی میرن جنوب لبنان برای بچه های یتیم پدر و مادر باشم اما در جنوب لبنان شهر سوده ظاهراً که در این شهر یه عده ای به شهید چمران حسادت میکنن و میخوان رابطه زن و شوهر را به هم بزنند فرهنگ شون خیلی پایین بوده و این باعث میشه که تحمل سختی های بسیاری که همسر اول شهید چمران اسم پروانه تاحالا تحمل کرده بود یعنی به شهرهای مختلف این رفته بود رفته بودم مثل قاهره ونزوئلا و چند شهر دیگه به بیروت از بیروت که به جنوب لبنان شهر صور میان در شهر دیگه تحمل خانم پروانه خیلی کم شده بود و نتونستم بمون پیش شهید چمران در این شهر امکانات رفاهی هم خیلی کم بود بچه های شهید چمران نمیتونستن مدرسه برند در شهر سور مدرسه ای وجود نداشت که به زبان انگلیسی صحبت بشه درون مادر یعنی پروانه به خاطر بچه هاش و به اشتباه اینکه اگر برگرده به آمریکا شهید چمران هم با عشقی که به اون داره برمیگرده به اصطلاح عشق شمع پروانه برگشت ولی شهید چمران که معتقد بود باید راهش رو پیدا کنه یعنی در واقع شرایط آن زمان باعث شد شهید چمران برنگرده به آمریکا
۰ ۰ ۰ دیدگاه

منزل شهید مجید نیلی پور

 
منزل شهید نیلی پور
پدرم صدای مناجاتشان می آمد باز می آمدند نماز شبشان را می خواندند نماز شب که می خواندند دوباره می رفتند برای اذان صبح بعد می گفتم بابا چرا دو بار می روید روی پشت بام می گفتند دفعه اول برای این می روم که اگر کسی می خواهد حمام برود بیدار شود برود حمام بخصوص ماه مبارک رمضان. من بچه بودم که یک وقتی تو اتاقشان شبها می ماندم مهمانی خیلی دوست داشتم این جا شبها بمانم. جانمازشان را این جا می انداختند نماز شب که می خواندند دستشان را بالا می کردند به  همه بچه هایشان دعا می کردند حتی گریه می کردند مادر بمیرم برای آن ساعتی که می خواستی مرا به دنیا بیاورید چقدر ضجر کشیدی و پدر و مادر را دعا می کردند و اولادشان را دعا می کردند خیلی مردم دار بودند حجاب را سفارش می کردند. یک زمین داشتند ۲۰۰۰ متر تقسیم کردند برای ۸ تا دخترشان. می گفتند بسازید دور هم باشید یک وقتی کاری دارید محتاج کسی نباشید. یک زمین بایر بود پسرها بازی می کردند می گفتند بابا این بازی ها به دردتان نمی خورد شما یک جلسه قرآن بگذارید عصر جمعه اول قرآن بخوانید و بعد معلم هم برایشان گرفتند و اینها را این جوری بار آوردند همه شان رفتند جبهه و دیگه کم کم بزرگ شدند و همه را وصیت نامه هایشان را نوشتند. آن وقتی که شهید شد موشک باران می کردند اصفهان را. یک دختر خواهر شوهر داشتم شهرکرد بودند می گفتند بیایید این جا نمانید اصفهان. پدر و برادرشان این جا بودند یک ظهر جمعه دیدم برادرش چشمهاش باد کرده دارد با تلفن حرف می زند گفتم چی طور شده آقا مجید شهید شده فهمیدم از چشم های که باد کرده بود فهمیدم که داداشش شهید شده. کربلای پنج شهید شده بودند جنازه را آوردند و سمت چپ صورتشان تیر خورده بود همان طور که نشسته بود بی سیم دستش بوده خمپاره می آید و سوراخ می کند رفته بود تو مغزشان دیگر هر چی صداشون می زنند مجید مجیدی بسیجی سه تا اسم برایشان گذاشته بودند چای برایشان درست کرده بودند خلاصه می بینند این نشسته و جواب هم نمی دهد بعد می آیند می بینند شهید شده بوده بعد از هشت روز آمدند و گفتند باباشون رفته بودند سردخانه و گفته بودند تا معلوم نشده بچه خودتون است نمی خواهد اعلام کنید بعد رفته بودند سردخانه بله دیده بودند خودشه. پایین پای حسین خرازی هستند.
 صدیقه نشاسته ساز مادر شهید خاطراتی می گوید پسر سوم خانواده در کارها کمک می کرد بعضی روزها با پدر به مغازه می رفت همیشه مستقل بود کارهایش را به خوبی به تنهایی انجام می داد خیلی دوست داشت کاراته بازی کند بیش از رشته های دیگر ورزش را دوست داشت کمربند زرد گرفته بود و بعضی وقتها با برادرها در اتاق کاراته کار می کرد علاقه زیادی به خواهرش داشت خیلی دوست داشت او را با حجاب بار بیاورد از همان خردسالی چادر سرش می کرد و صورتش را می گرفت در همان خردسالی سوره حمد یادش داد چون خیلی دوستش داشت یواشکی ساکش را می گذاشت پشت پرده نمی خواست که نفهمد که دارد می رود جبهه و می رفت او بهانه گیری می کرد  او را در جلسه قرآن با نام آقای خندان می شناختند قرآن را با صوت می خواند و نمازهایش را به جماعت می خواند پیراهن مشکی که برایش دوخته بودم را در ایام محرم بر تن می کرد برای زنجیرزنی در دسته های عزاداری می رفت خاطرم هست که عصر عاشورا از منزل شهید حریری یک شمع دست می گرفت و در عزاداری ها شرکت می کرد و نوحه امام حسین را می خواند نسبت به حجاب تعصب خاصی داشت یک معلم داشت در آن زمان خیلی حجابی نداشت و این خیلی ناراحت بود اصلا گوش به درسهایش نمی داد چون اون خانم آن جور که دوست داشت نبود پدرش را خوانده بودند گفت حاج آقا بیایید ایشان خیلی گوش به درس نمی دهد گفته بود ایشان حجاب مناسبی ندارد من ناراحتم از این.
فرازی از وصیت نامه شهید
ای تیز پرواز آسمان خونین محرم اوج گرفت که جایگاه تو در فضای مقدس عرش کبریایی کربلاست هم اکنون این نوشته را شنبه هفتم تیرماه سال ۱۳۶۳ مصادره با بیست و هشت رمضان در سنگر می نویسم سنگری که دوستانم به خون غلطیده اند و با خون خود ایران را لاله گون کرده اند خون اباعبدالله الحسین علیه‌السلام هر روز پرجوش و خروش تر از رگ فرزندانشان نعره زنان بیرون می آید تا اسلام و اسلامیان خوار و ذلیل نشوند. درود بر شهیدان ایثارگر در خون غلطیده که در عرش الهی از درگاه خداوند متعال خواستاریم که به پاسداران سربازان نیروی مسلح جمهوری اسلامی چنان نیرو ببخشد که پرچم جمهوری اسلامی را در قاره آسیا یا بلکه بر تمام کره زمین به اهتزاز در آید. ای خواهران و برادران اکنون که اسلام به دست ما رسیده است شهدای زیادی جان باخته اند تا این گنج به دست ما برسد حمزه ها جگرهاشان از دلهایشان بیرون کشیده شده فاطمه ها پهلویشان شکسته علی بن ابیطالب فرقشان شکافته حسن بن علی جگرشان پاره شده حسین بن علی را سرشان از تن جدا کرده تا این اسلام بماند و به دست ما برسد خدا در این عصر ما را مورد امتحان قرار 
 
داده تا ببیند که ظرفیت نگهداری این انقلاب را داریم یا خیر ان شا الله از این امتحان درست به درآییم و مورد غضب خدا قرار نگیریم ای مردم از اسلام و انقلاب غافل نشوید. آماده باشید ناگهان دیدید حضرت مهدی عجل الله تعالی فرجه الشریف ظهور کرد و گفت شمشیرها را به کمر ببندید اسب ها را زین کنید تا ریشه کفر را از جهان برکنید پس ای کسی که ادعای مسلمانی داری آماده باش مردم تا جوانان نروند اسلام و انقلاب پیش نمی رود اسلام عزیزتر از جوان های ما است ناراحت نباشید که جوانان کشته یا مفقودالاثر می شود ناراحت این باشید که اگر این جوانان برای اسلام نجنگند اسلام از دست شما می رود پدر و مادر عزیزم می دانم چگونه مرا بزرگ کردی خداوند تعالی اولا روحیه صبر و مقاومت در مقابل دشمن را عنایت فرماید ثانیا اگر خدا به ما پیروزی عنایت کرد وا را در لحظه لحظه زندگیمان در آینده زندگی تلاطمی که در پیش داریم به مرحله غرور و تکبر نرساند که همان جا لحظه نابودی همه خدمات و زحمات گذشته می شود خداوند ما را به سبیل و لقای خود هدایت فرماید همان طور که ما را هدایت فرموده پس از خداوند می خواهیم ما را از جان بر کف های راه اسلام و حسین و محمد و اهل بیت قرار دهد خداوند ما را از پویندگان راه ولایت و امام قرار دهد فرصت ماندن نه مثل مردم عادی که مقداری از عمر خود را در این راه بودند بعد درجا زدند و از این راه بیرون رفتند مواظب اعمال و رفتار خود در جمهوری اسلامی باشید امیدوارم در پیشبرد انقلاب همیشه پیروز و موفق و دستور امام پیر جماران را حفظ کنید. 
نامه شهید به پدر و مادر
با سلام و عرض احترام پدر و مادر عزیزم خواهران برادران امیدوارم حالتان خوب باشد مثل همیشه شاد و خرم و سرفراز باشید با دنیا و ناملایمات آن دست و پنجه نرم کنید و با توکل بر خدا در تداوم زندگی تلاش کنید حال من هم خوب است به امید خداوند با گامهای استوار  سنگر نبرد و تیر و ترکش عراقی می ستیزیم به دل خود هیچ ترسی راه نمی دهیم با تمام این ها مقابله می کنیم و امیدواریم خدا ما را در این راه توفیق ویژه ای ببخشد به همه دوستان و آشنایان سلام برسانید ضمنا جنگ جنگ تا پیروزی. 
شعر از زبان مادران شهدا
ما خانواده شهیدان کشوریم
ما پرورش دهنده گل های پرپریم
ما سازمان گرفته درس ولایتیم
ما جان نثار مکتب قرآن و رهبریم
با آن که داده ایم به راه خدا شهید
آماده نثار شهیدان دیگریم
ما داغ دیده ایم ولی در مقام صبر
از لطف کردگار چو سد سکندریم
فرمان رسد ز رهبر ستوده هر زمان
آماده بهر جنگ چون شیر دلاوریم
برو به رهبر عزیز ما بگو تا آخرین نفس به تو ما یار و رهرویم 
در انتظار مهدی موعود روز و شب دست دعا به سوی خداوند می بریم
۰ ۰ ۰ دیدگاه

منزل_شهید_مجید_عمرانی


منزل شهید مجید عمرانی که دعوت شدیم،یادم نیست چندمین روز ماه رمضان بود،با اینکه کار واجبی نداشتم در رفتن شک داشتم،خانمها را راهی کردم اما خودم،نرفتم.
مشغول مرتب کردن کتابخانه داخل مسجد بودم که یکی از دوستان تماس گرفت:میکروفون را فراموش کردیم ببریم میشه با اسنپ بفرستید بیاد؟
درهمون لحظات یکی از دوستان زنگ زد که میخوام برم منزل شهید آدرس را بلد نیستم😊
نمیدونم چرا اون موقع فکری به ذهنم خورد که این شهید دعوت ویژه ازم کرده
میتونستم آدرس را با میکروفون بدم به دوستمون که ببره منزل شهید اما در دلم غوغایی برپا شده بود 
از اول تاآخری که منزل شهید بودیم با خودم میگفتم این شهید چه کاری با من داره که ویژه دعوتم کرده؟اما هنوز بهش پی نبردم.
یه چیز جالبی که از این شهید دیدم این بود که وصیتنامش را خودش با صدای خودش ضبط کرده بود.
متوجه نشدم که چه مجموعه ای بعد از شهادتش فیلمی ساخته بود وصوت وصیتنامه راهم توش به کار برده بود
 
گفتگو با مادرشهید:
مادر شهید: با عرض سلام خدمت همگی خیلی خوش آمدید همه زحمت کشیدید. شهید من خیلی محبت داشت خیلی فعالیت داشت یک دوست داشت روانه اش کرد لنجان سفلی از لنجان سفلی بردندش. وقتی که شهید شده بود آوردندش چند بار آوردند و بردندش این جا که می آوردند می گفتند مال لنجان سفلی است از آنجا می گفتند مال اصفهان است تا این که برادرم رفت شناسایی اش کرد گفت نه بچه خودمان است. پشت سرش ترکش خورده بود صورتش متلاشی شده بود نمی شناختندش. خیلی محبت داشت خدا می داند چکار می کرد با بچه های دیگر و با خودم. شب که می شد می رفت تو بسیج تا کی تو بسیج بود وقتی می آمد خودش می آمد من می دیدم آهسته وضو می گیرد می رود نمازش را می خواند نماز شبش را می خواند بعد بابایش ناراحت بود خب می خواست برود به من گفت مجید می خواهد برود. شب مجید گفت مامان تو حضرت زینب را در نظر بگیر و به بابام دلداری بده به خدا همان دلداری شد به من که حضرت زینب چه مصیبتی کشیدند.
سوال: مادر از دوران کودکیشان بگویید می گویید با محبت بودند رفتارشان طور خاصی بود یا قبل از این که جبهه می خواستم بروند اعمال خاصی را رعایت می کردند؟
مادر شهید: اعمال خاصی این که هر جا راهپیمایی بود هر جا هر خبری بود می رفت تا این که بردندش جبهه اخلاقش خیلی خوب بود چطور با این بچه ها می جوشید چطور . خیلی اخلاق و رفتارش خوب بود مومن بود نوزده سالش بود یک سال دیگر درس داشت.
سوال: چه مدت جبهه بودند؟ 
مادر شهید: شش ماه انگار طول کشید.
سوال: وصیت نامه هم دارند؟
مادر شهید: بله
سوال: خواهر شهید شما چند سالتون بود می شود از خاطراتشون بگویید. چه عملیاتی شهید شدند؟
خواهر شهید: عملیات والفجر چهار بودند تو بانه تو کردستان راستش من زیاد چیزی یادم نمی آید چون کوچک بودیم خیلی سنی نداشتیم  ولی همین چیزهای مختصری که یادمونه همین که خیلی محبت داشتند خیلی با ما خوب بودند من سال ۶۲ دوازده سالم بود خیلی سربه سرمان می گذاشتند شوخی می کردند بزرگتر بودند ولی یادم است که در مسجد امام حسین خیابان رودکی خیلی فعال بودند آن جا کتابخانه درست کرده بودند در بسیحشان خیلی فعال بودند. به خاطر همین از این پایگاه و محله خودمان نبرده بودنشان. خیلی خودشان مایل بودند بروند اما نمی بردندشان می گفتند این جا پشت جبهه به شما خیلی احتیاج است به خاطر همین هم رفتند از آن جا لنجان سفلی و یک نفر را پیدا کردند و رفتند برای این که از این جا خود پایگاه نمی بردندشان. همان لحظه آخر هم یادم است وقتی داشتند می رفتند اصلا مرخصی نیامدند همان دفعه اولی که رفتند سه ماه آن جا بودند دیگر شهید شدند ولی آن لحظه ای که می رفتند اصلا دیگه پشت سرشان را هم نگاه نکردند ما بدرقه شأن که رفتیم دم در آن لحظه را اصلا یادم نمی رود خب لحظه آخری بود که دیدیمشان.
شادی روح همه شهدا صلوات
خواهر شهید: همیشه حاضرند همیشه یادشونیم نمی توانیم فراموششان کنیم چطور بگویم از نظر حاجت گرفتن هم خیلی موثر بودند. 
بسم الله الرحمن الرحیم
گزیده ای از زندگینامه شهید سرافراز مجید عمرانی
مجید در سومین روز از بهار سال  ۱۳۴۳ هجری شمسی در محله سی چان اصفهان چشم به جهان گشود. تولد مجید همراه با خیر و برکت فراوان برای پدر و مادر و خانواده اش بود پدرش که به دلیل رکود و مشکلات اقتصادی از کار در کارخانه ریسندگی بیمار شده بود و خانواده او به سختی امرار معاش می کردند با نزول این نعمت الهی در کارخانه ذوب آهن اصفهان به کار مشغول شد مجید تحت تعالیم مذهبی پدر و مادرش رشد کرد و محبت اهل بیت صلوات الله علیهم را همراه با شیر مادر ذخیره وجود خود نمود هفت ساله بود که همچون سایر همسالان پا به محیط تعلیم و تحصیل علم نهاد دوران ابتدایی و راهنمایی را در حالی گذراند که حضورش در مراسم و هیات مذهبی و انس با قرآن چشمگیر بود دوره متوسطه را در حالی در هنرستان فنی و در رشته هنر آغاز کرد که اعتراضات مردمی علیه رژیم ستمشاهی و به دنبال آن تظاهرات و راهپیمایی ها روز به روز گسترده تر می شد از این رو مجید نیز که رنج سختی ها و محرومیت ها را تحمل کرده بود و تربیت یافته مکتب اسلام بود با توجه به ماهیت انقلاب به خیل خروشان امت پیوست و تا پیروزی انقلاب از هیچ تلاش و کوششی فروگذار نکرد. مجید با پیشینه مذهبی که داشت و همگامی او با انقلاب و انس عجیب او با قرآن و نماز موجب شده بود که شخصیتی وارسته، دلسوز  و دستگیر ضعیفان و بسیار خوش خلق و خو، سخت کوش و پرتلاش داشته باشد و این ابعاد شخصیتی او بر همگان آشکار بود و اما در خلوت خود بدون تظاهر و ریا و به دور از چشم دیگران  حتی به دور از چشم نزدیکان به تهجد و نماز شب مشغول و با معبود خود خلوت می کرد سال دوم و سوم هنرستان را با تغییر رشته از هنر به اتومکانیک در دانشگاه شهید مهاجر گذراند و کنار تحصیل در کارگاه مکانیکی به کسب تجربه عملی مشغول بود شبها و ایام تعطیل را در مسجد و کمک به کارهای بسیج سپری
 
 می کرد در همین اثنا ایجاد و افتتاح کتابخانه در مسجد امام حسین علیه‌السلام محل با هدایت و تلاشهای او صورت گرفت و در جهت جلب و سازماندهی جوانان به مسجد و بسیج لحظه ای آرام نداشت لیکن با این همه تلاش هنوز روح بی قرار او به دنبال درمان دیگری بود زیرا مدتی بود که دشمن بعثی عراق به تحریک استکبار جهانی به بهانه های واهی به مرزهای میهن اسلامی تجاوز نموده و جنگی تمام عیار را به انقلاب نوپای اسلامی تحمیل کرده بود بارها خواست تا به جبهه اعزام شود اما به علت تاثیر حضورش در پایگاه بسیج مسئولین مربوط ممانعت می کردند و معتقد بودند که او در پشت جبهه بیشتر می تواند خدمت کند ولی این توجیهات روح تشنه او را سیراب نمی کرد تا این که پس از پیگیریهای زیاد توانست موافقت خانواده را جلب نماید و با استفاده از تعطیلات تابستانی دوره آموزشی را طی نمود و با کمک یکی از دوستان از طریق سپاه لنجان سفلی به جبهه اعزام شد به همین سبب به خیل رزمندگان لشکر هشت نجف اشرف پیوست و در مدت حضورش در جبهه های غرب که چند ماهی بیشتر طول نکشید در هر زمینه ای که لازم بود فعالیت می کرد و سرانجام در تاریخ ۲۹ مهرماه ۱۳۶۲ در عملیات غرورآفرین و پیروزمند والفجر چهار در کردستان در حالیکه به عنوان آرپی‌جی زن در گردان خط شکن قرار گرفته بود به صف دشمن بعثی یورش برد و شهد شیرین شهادت را نوشید و پیکر بیقرارش را آرام بخشید. عاش سعیدا و مات سعیدا.
۰ ۰ ۰ دیدگاه

منزل شهید مجتبی حیدری

شهید مجتبی حیدری
یک پسر پانزده سالگی به حد تکلیف می رسد. این طوریه. برای این است که پدر و مادر رویش کار کردند همین جورر که بچه بلند نمی شود نمازخوان بشود. حالا می گویند. به بچه نباید زور بگویید. بچه باید خودش بخواهد. نمی شود که باید روی بچه کار بشود. باید با او حرف زد قانعش کرد. دین اسلام را به او فهماند. بچه من تابستان گرم تیرماه باباش سنگ کار بود هشت سالش بود بلند می شد با باباش می رفت سر کار در برق آفتاب روی این ساختمانها کار می کردند سنگ کاری و روزه می گرفت بچه هشت ساله وقتی من بهش می گفتم مامان تو الان نباید روزه بگیری می گفت چرا مامان من می توانم اگر نمی توانستم آره. مثلا من یک شب سحر بیدارش نمی کردم فرداش بی سحره می گرفت می گفت الان که مرا بیدار نمی کنی من بی سحره می گیرم پس باید بیدارم کنی این قدر این بچه خود ساخته بود بعد هم این قدر رفت شناسنامه اش را دستکاری کرد جنگ که شد بچه که ده سالش بود هی رفت فتوکپی گرفت. می گفت چرا من را دیر به دنیا آوردی می گفتم مامان قربونت برم کار خدا ست کار بنده که نیست می گفتم بعد هم این جنگ این جور که پیداست حالا حالاها هست نوبت تو هم می شود که اصلا وقتی این بچه ۱۵ سالش شد انگار این بچه یک مرد کامل شده بود مرا براداشت رفت رضایت گرفت و رفت جبهه هشت ماه بیشتر جبهه ها نبود وقتی بچه من شهید شد وقتی همرزمانش می آمدند می گفتند فکر نکنید این بچه شما حالا ۱۵ سالش بوده. این بچه شما راست یک آدم هفتاد ساله به مایی که مثل پدرش بودیم درس می داد. یعنی من اصلا بچه ام را نشناختم اصلا نفهمیدم چی داشتم. این بچه این جور بود من می گویم زیرساخت تربیت بچه پدر و مادرند.
بچه که همین طور به دنیا نیامده وقتی بچه در شکم مادر است مادر قرآن می خواند و شیرش می دهد بچه دیندار بار می آید. حالا من سواد آنچنانی ندارم که بتوانم شرح دهم همین بچه باید از نظر اسلامی رویش کار بشود. خود ساخته بار می آید.
بچه من وقتی رفت جبهه ۱۵  سالش بود روز تولدش من را برد رضایت گرفت. پنج شش ماه جبهه بود بعد آمد مرخصی عید بود آمد مرخصی. عملیات والفجر هشت شروع شد این بچه در جبهه ها رفت خب حمله کردند و خیلی شهید دادیم آن وقت که فاو را گرفتند. خیلی شهید مانده بودند روی زمین عراق یعنی این ها باید یک گردان دیگر تشکیل می دادند می رفتند شهدا را برگردانند پسرم آمد مرخصی و یک دفعه دیدیم چشمهایش قلوه خون است از بس که گریه کرده بود خانه ما هم آن روز گلستان شهدا بود خانه ما خراب شد الان شهید توش خاکه.  بچه من رفته بود اول سر خاک رفقاش و گریه هایش را کرده بود و آمد خانه. برایمان تعریف کرد که چطور شده و دو سه روز این جا بود آمد مرخصی و دیدم وصیت می کند عید بود گفت مامان من اسمم را نوشتم برای خط شکن جبهه حالا من اصلا نمی دانستم خط شکن یعنی چه؟ یعنی که این ها باید بروند روی مین و مینها منفجر شود و بروند جلو و شهدا را نجات دهند. 
خانم زاهدی: از سخت ترین گروهها گروههای تخریب چی هستند که مناجاتشون هم خیلی خاص تر بوده به خاطر این که باید جانشان را می دادند که راه عملیات باز شود تا بقیه تازه بیایند برای عملیات. عجیب غریب کار سختی بوده.
مادر شهید: خب خیلی حرف زد شب آخر با من. خوابیده بود من هم نشسته بودم بالای سرش. می گفت می خواهم مثل مادر شهیدان باشی. یک وقت دنبال جنازه من گریه نکنی. موهاتو نبینند مامان یک وقت داد نزنی. فریاد نکشی هی اینها رو می گفت و منم گوش می دادم و می گفتم یعنی چه این حرفا. یعنی همین که اگر من رفتم و شهید شدم اول که من قابل شهید شدن نیستم. ولی اگر من شهید شدم می خوام مثل حضرت زهرا باشی و خلاصه حرفاشو خیلی زد و من هم ازش حلالیت طلبیدم و وصیت هایش را کرده آن شب و خوابید ولی بازم فکرشو نمی کردم که شهید شود. فردا صبح هم که می خواست برود در کوچه هی برمی گشت به ما نگاه می کرد و می رفت. من هم این دخترم شیرخوار بود چقدر این دختر را می خواست نامه می نوشت سراغ مرضیه را می گرفت می گفت مرضیه را ببوسید. بچه دنبالش گریه می کرد من دنبالش می رفتم بچه را آروم می کردم. دیگه رفت. نمی دانم کار خدا بود به دلم انداخته بود نامه ننویسم. یک چند وقتی براش نامه ننوشتم در حالی که یک روز در میان براش نامه می نوشتم یک دفعه دیدم نامه اش آمد نوشته بود مامان چرا برای من نامه نمی نویسی نامه از شما نداشتم من هم نشستم یک نامه برایش نوشتم و فرستادیم شد نهم اردیبهشت
نهم اردیبهشت. آن روز هم خیلی حمله می شد نگو گروه تخریب چی می رفتند که شهدایمان را برگردانند مرحله دوم فاو شروع شده بود رفته بودند دو تا پسر جاریهایم هم جبهه بودند بعد دیدم اینها آمدند من نشسته بودم سر چرخ. خبر آوردند اینها آمدند گفتم که اینها با بچه من با هم رفتند چطور اینها آمدند بچه من نیامده. خلاصه دیدم دختر یادم آمد خانه مان گفت می گویند زن عمو از این محله خیلی شهید شدند ابوالفضل و امیر آمدند و می گویند ما آمدیم که شهدا را بیاوریم خیلی از این محله شهید شدند این که می گفتند حس می کنیم زانویمان بریده شد من همان موقع همین طور شدم بلند شدم رفتم تو کوچه یک نانوایی سر کوچه مان بود ابوالفضل را آنجا دیدم گفتم ابوالفضل چرا مجتبی نیامد گفت زن عمو می یادش. گفتم ابوالفضل من آمادگی اش را دارم مجتبی وصیتش را هم برای من کرده اگر مجتبی شهید شده یا زخمی شده بگو تا که این را گفتم دیدم ابوالفضل گریه اش گرفت و دیگه فهمیدم. آمدم خدا شاهده تا تشییع جنازه این بچه شد و تا هفته اش من اشک نریختم گریه نکردم الان چرا یک وقتایی سر خاکش گریه می کنم ولی آن روز گریه ام نمی آمد افتخار می کردم گفتم یا امام حسین دادم در راه خودت. خودشون دادند خودشان هم گرفتند چون می دانستم بچه ام آرزو داشت. بچه ام دوست داشت شهید بشود و وصیت هایش را که به من کرد گفت اصلا دوست ندارم گریه کنی. یک مادر شهید حیدری بودند دو تا شهید داشت دو تا شهیدش را خودش رفت شست کفن کرد خودش به خاک سپرد مجتبامون هی می گفت مامان من دوست دارم تو مثل اون مادر آن دو تا شهید باشی من آن طور که بچه ام وصیت کرده بود رفتار کردم ولی شبی که شهید شد نهم بود من خوابیده بودم خواب دیدم که مجتبی سوار یک اسب سفیده اسب سفید هم بال دارد پرواز کرد رفت رفت تا کوه صفه که ما می بینم این قدر رفت که اندازه یک مورچه شد و ناپدید شد. نگو که همان شب بچه من شهید شده بود. فرداش که شد یک همسایه داشتیم تعبیر خواب بلد بود به او گفتم. گفت انشاءالله بچه ات می آید بعد که به او گفتم گفت من فهمیدم بچه ات شهید شده است خواب را دیدید. دوباره یک خواب دیگر دیدم آخرین مرخصی که آمد این عکسش که الان اینجاست خودش انداخت گذاشت گفت می خواهم این عکس این جا باشد به درد می خورد. به او گفتم چرا تو دوربین نگاه نکردی آن طرف را نگاه کردی. مامان می خواهم همه بفهمند چشمم به دنیا نبوده. ببین یک بچه پانزده ساله. بعد که شهید را خاک کردند تمام شد رفتیم من و شوهرم یک عطری داشتیم که مشهد یکی برایمان آورده بود آقامون گفت بیا دوتاییمون بریم عطر را بریزیم روی بچمون. عطر را رفتیم ریختیم. بچه ام را با لباس هایش خاک کرده بودند. بچه من شناسایی نمی شد. زبانش از حلقش زده بود بیرون. دندانهایش کامل ریخته بود چشمش درآمده بود صورتش سیاه بود که من بچه ام را نشناختم اینقدر هم بزرگ شده بود که گفتم این پانزده سالش بوده؟ این کجا؟ بچه من کجا؟ بعد گفتم جورابهاشو درآورید جورابهاشو که درآوردند گفتم این بچه منه. از پاش شناختم بچه ام را. خلاصه همان شب خوابش را دیدم. بغلش کردم گفتم مامان می گویند که تو شهید شدی گفت می بینی که من سالم هستم بغلش که کردم همان بوی عطری می داد که ریختم رویش. 
نهم بود بچه من شهید شده بود خبرش آمد ولی خودش را نیاورده بودند گفتند اینها زیر آتشند حالا نمی توانیم بیاریمشان. یعنی یک هفته نهم که بچه من شهید شد هجدهم جنازه اش را آوردند. یعنی هشت روز طول کشید تا این شهیدان را از زیر آتش آوردند عقب. تشییع جنازه کردند آن روز سیصد شهید را به خاک سپردند قطعه والفجر ۸ کنار قبر حاج آقا ارباب گفتند که همه شان مال والفجر۸ هستند. آنهایی که قبل از عید شهید شده بودند با بچه من و اینها که تازه شهید شده بودند را با هم آوردند و یک روز خاک کردند. این وصیت نامه هم قبل از عملیات والفجر هشت نوشته بود بعد که آمده مرخصی پاره اش کرده بود گذاشته بود قاطی لباس هایش بعد که شهید شد رفتیم کمدش را ریختیم بیرون دیدم کاغذ پاره ها را برداشتم دیدم وصیت نامه بوده برداشتم به هم چسبانده دادم برای چاپ. 
وصیت نامه:
بسم الله الرحمن الرحیم
ولاتحسبن الذین قتلوا فی سبیل الله امواتا بل احیاهم عند ربهم یرزقون
انا لله و انا الیه راجعون
(بچه من پانزده سالش بوده خیلی ساده نوشته.)
ای برادران و خواهران عزیز از رفتن بچه های خود به جبهه جلوگیری نکنید و با این کارتان چشمان دشمنان اسلام و کشور ایران را کور کنید و با منافقان کوردل مبارزه کنید و نگذارید میان شما و امام جدایی بیندازند. ای خواهر دینی ام تو خود می دانی که حجاب تو کوبنده تر از خون من است.(قابل توجه دخترایی که الان موهاشون را می گذارند بیرون می گویند می خواهیم همرنگ جماعت شویم می گویند مسخره مان می کنند به ما چیز می گویند بیایند ببینند که شهیدانی که به خون خودشان غلطیدند نظرشان چیست.)
پس مواظب باشید که خون شهیدان را پایمال نکنید و خود را باوقار نشان بدهید و خود را عروسک دست دیگران نکنید.(این حرفها را باید قاب بگیرند) و ای دانش آموزان در سنگر مدارس مقاومت کنید و از تفرقه منافقان گمراه نشوید که نسل آینده این کشور به شما احتیاج دارد.(شما فکرش را بکنید یک بچه پانزده ساله الان می تواند یک چنین حرفهایی بزند) و شما ای پدر و مادر عزیزم که جانتان را بارها برای من به خطر انداختید ای مادرم که مرا دو سال از پاره جگر شیر دادی و ای پدرم که روز و شب تلاش کردی و مرا به این روز رساندی و تقدیم درگاه خدا کردی داغ فرزند سخت است ولی چون به خاطر خداست و مسئله اسلام و مسلمین است مقاومت کنید و از خدا بخواهید که هدیه تان را قبول کند.(خدایا تو قبول کن.) ای برادرم امیدوارم بزرگ شوی.(داداشش خیلی کوچک بود اینقدر هی داداش داداش کرد که چرا من داداش ندارم تا یک پسر گیرمون آمد) ای برادرم امیدوارم بزرگ شوی و راه مرا ادامه دهی و حسین وار اسلام را یاری کنی. و ای خواهرانم امیدوارم مانند زینب از اسلام حمایت نمایید و شما ای دوستانم همیشه بسیج را پر کنید که بسیج بازوی پرتوان امام است و دست خدا بالای دست امام است. از شما طلب بخشش و مغفرت می کنم و از شما می خواهم که مرا ببخشید و حلالم کنید. والسلام مجتبی حیدری
 
من یک خاطره دیگر هم نگفتم براتون بچه من در جبهه خمپاره خورده بود به پایش سه روز هم بیمارستان بستری بود ولی دفعه آخری که آمده بود همین طور که نشسته بود پاچه شلوارش رفت بالا من یکهو دیدم از کجا تا کجا بخیه خورده بود گفتم مامان پس پایت چی شده پات گفت نترس مامان چیزی که نشده یک سطل شکسته افتاده بود من خوردم رویش پایم پاره شد و بردندم بیمارستان بعد که از گردانشان آمدند خانه مان گفتند بله دو بار ترکش خورده یک بارش خیلی بدجور بود بیمارستان بستری شد در حالی که به ما نگفته بود. روحش شاد به روح همه شهدا صلوات.
۰ ۰ ۰ دیدگاه

منزل شهیدپیرنجم الدین

 
💫💫💫💫💫💫💫
بسم رب الشهدا والصالحین...
گفت وگوبامادرشهیدبزرگوارمحمدعلی
پیرنجم الدین:
درهمان ابتدای جنگ بودکه امام خمینی (ره) اخطاردادندکه بچه هایتان رادرخانه
کنارخودتان نگه ندارید،اجازه دهید بروند
ومملکت رانگه دارند، آنهااجازه دارندکه
بدون اجازه‌ی شما(پدرومادرها) به جبهه
برای دفاع از مملکت بروند...
مادرباچشم هایی اشک آلود ادامه می‌دهد:یک روزبه پدرش گفت:(پدرشما
که نمازمیخوانیدومسلمانیدبازهم
میگوییدنروم؟ بازهم میگویید نرو!!!؟
من فردا برای رفتن به جبهه ثبت نام
میکنم ومیرم.) 
پدرش گفت:(خب اگرمیخواهی بروی،
برو.. امابه من همین جا قول بده که
اگرشهیدشدی دست من ومادرت راهم
بگیری...) محمدعلی گفت:(اگرشهیدشدم
چشم....
اودرهمان سال ۶۰ ازطرف بسیج اعزام
شد، ده روز ازرفتنش گذشته بودکه
آمدولی زیادنماندفقط ١روزماندوبعداز
آن دیگررفت وشهیدشد.....
نحوه شهادت :
دریکی ازعملیات ها، ازشدت اصابت یک
خمپاره نصف سراورا میرودوبه ته
دره پرتاب میشودبعدازگذشت ۴روز
اوراپیدامیکنندوبه بیمارستان میبرند
امادرآنجامتوجه می‌شوندکه کاری از
دستشان برنمیادوزیادزنده نمی ماند
اورابه بیمارستان تهران انتقال می‌دهند
که بعدازانتقالش به آنجا به شهادت
میرسد...
خبرشهادت:
همه اهل محل وآشنایان خبر داشتند که
محمد علی دربیمارستان تهران بستری
است، امابه مانگفته بودند، تاروزی که
قراربودپیکرچندتاازشهدارادرگلستان
تشییع کنند، پدرش راننده کامیون
بود، درراه آمدن به خانه دوستان
جلوی ماشینش راگرفته بودندوبه گفتند
شماهم بیاییدبرای تشییع شهدابه گلستان
برویم.. که همان موقع پدرش متوجه شد
وبه آنهاگفته بودکه نکندپسرمن هم شهید
شده؟... بعدازآن متوجه شدیم که محمدعلی به شهادت رسیده...
مادرایشان ادامه می‌دهند:
پسرم جزءاولین شهدای ابتدای جنگ
بود، جزءآن ١۵٠ شهیدی که برای اولین
بارپیکرهایشان راآوردند
جنگ ورفتن اوآنقدر غافل گیرانه بودکه
هیچ وصیتی نه قبل ونه بعدشهادت
ازاوبه جانماندتنهایک تکه کاغذ که بعد
ازشهادتش درجیب لباسش پیداکرده
بودندکه درآن نوشته بود، (اینجا جایم
خوب است....) 
اماآن نامه هم بخاطره اینکه بین مردمی 
که درمراسمش شرکت کرده بودندجابه جاشد، چیزی ازآن باقی نماند(پاره شد) 
تنهایادگاری اوازجنگ برایمان یک پلاک بود.... 
محمدعلی بسیارخوش اخلاق، اهل 
نمازشب، دین وایمان بودویکی از
ویژگی های خوبش شوخ طبعی اوبود
که البته این ازویژگی های همه شهدای
ماست... من هنوزبعدازگذشت ۴۰ سال 
از شهادتش هرموقع برسرمزارش میروم
گره هایم رابازمیکندودعاگوی ماست... 
ماازمردم انتظارادامه دادن راه شهیدان را
داریم اماقضاوت اینکه چقدر راه آنان
را ادامه می‌دهند باخداست... 
انشاءالله که دین وایمانمان حفظ شود 
وراهشان را ادامه میدهیم.
۰ ۰ ۰ دیدگاه

وصیت نامه شهید عکاف زاده


وصیت نامه شهید:
بسم الله الرحمن الرحیم
یا ایتها النفس المطمئنه ارجعی الی ربک راضیه مرضیه فادخلی فی عبادی وادخلی جنتی.
ای نفس قدسی مطمئن و دل آرام به یاد خدا امروز به حضور پروردگارت باز آی که تو خشنود به نعمتهای ابدی او و او راضی از اعمال نیک توست. باز آی در صف بندگان خاص من و در بهشت رضوان من داخل شو. حال که می خواهم سبک بار شوم و قطرات خونم را برای آبیاری دین خدا فدا کنم و از جور و ستم این دنیا خلاص گردم و به ملکوت اعلی بپیوندم چند جمله ای را به عنوان پیام برایتان نقل می کنم: سلام علیکم سلام بر دایره قطب امکان ولی عصر صاحب الزمان حجت بن الحسن عجل الله تعالی فرجه الشریف سلام بر نماینده برحق ولی عصر آن پیر جماران یاور مستضعفان خمینی کبیر و سلام خدا بر شهدا، معلولین، مجروحین و مصدومین راه خدا سلام بر امت شهید پرور ایران و سلام بر پدر و مادر و برادر و خواهرانم . من کوچکتر از آنم که پیامی برای امت شهید پرور و خانواده خود داشته باشم ولی بنا بر حسب وظیفه ای که داشتم می خواستم چند جمله ای را برای شما بنویسم:
از امام اطاعت کنید و پیرو خط امام باشید که امام نماینده حجت بن الحسن علیه‌السلام است نظریه او نظریه مهدی است مبادا در فرامین امام سستی کنید. ای برادران نکند ما فقط وارث خون شهیدان شوین که آنها بر همه اعمال ما نظر می کنند که رهرو راه آنها باشیم در همه بخصوص در مجالس عزاداری و دعاهای توسل، کمیل و غیره دعا به جان امام، مقامات مملکتی و رزمندگان اسلام را فراموش نکنید. همیشه با روحانیت باشید و از روحانیت کناره گیری نکنید که باعث تضعیف اسلام می شود امیدوارم که بتوانید اطاعت از خدا و بندگی آور به خوبی جامه عمل بپوشانید و از پدر و مادرم می خواهم که اگر خواستید گریه کنید بر مظلومیت امام حسین علیه السلام گریه کنید امیدوارم که پدر و مادرم و برادر و خواهرانم اگر بدی از من دیدند و من شما را ناراحت کردم و نتوانستم زحمات شما را جبران کنم مرا ببخشید و حلالم کنید و از تمامی اقوام بخواهید اگر بدی از من دیدند مرا حلال کنند. بنده حقیر خدا و کوچکتر از شما. محسن عکاف زاده. ۱۳۶۲/۷/۲۹

۰ ۰ ۰ دیدگاه

منزل شهید عکاف زاده

منزل شهید عکاف زاده
سوال: شما چند تا فرزند دارید؟ فرزند چندمتون بودند؟ مادر شهید: هفت تا داشتم. شش تا سه تا پسر سه تا دختر فعلا. فرزند سوم بودند.
سوال: خبر شهادتشان را چطوری به شما دادند؟
مثل شهدای دیگر آمدند در خانه.
وقتی خبر شهادتشان را شنیدید، چه حسی داشتید؟
ناراحت شدیم ولی خودم را ساختم بالاخره‌. پسر بزرگترم زخمی شده بودند سرباز بودند رفته بودند جبهه و ترکش خورده بودند به کمرشان. خیلی ناراحت او هم بودیم وقتی خبر شهادت ایشان هم آمد گیج شده بودیم.
دوتا را خبرش را هم زمان به شما دادند؟
بزرگتر را اول آوردند. اتفاقا با آقا محسن با هم رفتیم تهران برادرشان زخمی بودند تو بیمارستان بودند رفتیم تهران دو سه روز با هم بودیم او که بهتر شده بود می خواست برود گفتم بگذار داداشت بیاید بعد برو. گفت نه من می خواهم بروم این دفعه آخری بودند که رفتند.
گلستان شهدا کدام قسمت هستند؟ بخواهیم برویم سر مزارشان.
قسمت مادر شهید خان علی زاده.
خواهرانشان اگر خاطره ای دارند بگویند.
خواهر شهید: مادرم هر موقع تلفنی با برادرم حرف می زدند و می گفتند کی می آیید؟ می گفتند تا راه کربلا باز نشود من نمی آیم. خیلی مانده تا راه کربلا باز بشود. سخته کار دارد. مگر نمی خواهید شما بروید کربلا.
خواهر شهید: تا از جبهه می آمدند حتما سر به فامیل می زدند. یکی از عاداتشان این بود که به فامیل سر بزنند عمه ها می گفتند که می رفتند سرشان.
نماز شب هم می خواندند نماز  هزار رکعت شب عید فطر را آن سال خواندند دو ساعت و نیم وقت می برد. به ما هم سفارش می کردند.
دست و دلباز بودند از طرفی و صرفه جو هم بودند.
فهم و درکی که ایشان داشتند ما نداشتیم آگاه بودند.
مامانم می گوید یکبار توی آشپزخانه دولا شده بودند زیر کابینت نخودها که ریخته بود جمع می کردند. کمک خیلی می کردند ظرفها را می شست و وقت ناهار هم کمک می کرد در پخت غذا.
مادر شهید: مهمان نواز بودند من بچه دار بودم. می گفتند من می مانم خونه و تمام کارهایتان را می کنم وقتی مهمان می خواست بیاید. مثلا پنج شنبه بود برای فردا ظهر وعده می گرفت. می گفتم من کارهایم را نکردم می گفت من همه کارها را می کنم جارو می کردند ظرف می شست خرید می کردند سبزی مرغ میوه می گرفتند می آوردند.
تا کلاس چندم مدرسه رفتند؟
تا ۱۶ سالگی می رفت کم و بیش.
خوابشان را خیلی می دیدم به ایشان می گفتم کی می آیی؟ چرا نیامدی؟ یادم نبود شهید شده.
خواهر شهید: من نه سالم بود آن موقع ولی یک مطلبی که من دریافت کردم در طی این بیست دیدار از خانواده شهدا که خدا توفیق داد رفتیم این است که همه شهدا مثل هم بودند اخلاقشان خیلی خوب بود گذشت داشتند. مهربان بودند با خواهر و برادر و پدر و مادر مثلا خیلی جوش پدر و مادرشان را می زدند. این دریافتی که من کردم. همه این چیزها که می شنیدم همین بوده که از مادر خودم می شنیدم مثلا این که چه کار می کرده. اعمال و رفتارهایشان. از جبهه که می آمده نمی گفته که چقدر اونجا سخته یکی تعریف می کرد شهیدی در جنگ ترکش خورده بوده پایش سیاه شده بود نمی دانستیم بعد از مدتی تازه ما فهمیده بودیم ترکش خورده. ایشان هم همین طور یک سری آمده بود صورتش سیاه بود گفته بودیم چطور شده گفته دندانم درد می کرده گفتند برو مرخصی. نگفته صورتم ترکش خورده.
یکی هم این که روح هایشان بلند بوده اکثرا سن های کم اما در خانواده به عنوان یک آدم بزرگ ازش استفاده می کردند مثلا همین داداش من ۱۸ سالش بوده همین جوان‌های ۱۸ ساله را الان چقدر می توانیم به ایشان تکیه کنیم. داداش بزرگم که زخمی شدند این داداشم پدر و مادرم را می بردند تهران و مواظبشان بودند جا خواب برایشان آماده کنند. می گویند ما همینطور به او تکیه کرده بودیم این جوری بودند شهدا. این چیزی که دریافت کردم از شهدا این است که آنها روحشان بزرگ بود و در جسمشان جا نمی شد که در دنیا بمانند.
یک خاطره ای که خودم دارم پنج سالم بود دوست داشتم همیشه پسر باشم یک بار که همه پسرها شنا می کردند لخت شده بودند من هم مثل آنها لخت شدم پدر و مادرم به من چیزی نمی گفتند ولی برادرم حرص می خورد و می گفت این ها پسرند تو چرا مثل اینها لخت شدی این وسط.
۰ ۰ ۰ دیدگاه

منزل شهید مجتبی موسوی

 
منزل شهید مجتبی موسوی
 
چقدر قشنگ حرف دلش را به روی کاغذ آورده بود.سفارشهایی که یک انسان ۲۰سال به بالا میکند این شهید نوجوان کرده بود...
در وصیتنامه بعد از مقدمه نوشته بود:
...اوآرزویم شهادت در راه او می باشد. این حقیر کوچکتر از آن هستم که بتوانم به شما نصیحت کنم ولی چند تذکر کوچک می دهم: برادران و خواهران! حال ما باید این سوال را از خودمان بکنیم که آیا از خون های شهدا پاسداری کردیم؟ آیا فهمیدیم که آن ها چه راهی را رفته اند و ما آن راه را ادامه دهیم؟ آری برادران و خواهران آن ها که می مانند وظیفه شان بیشتر از آن هاست که می روند. آن ها که می مانند باید پیام خون شهیدان را به تمام جهان برسانند و رسالتی که شهیدان بر دوش آن ها می گذارند، انجام دهند. ان شاالله که به خوبی وظایف خود را به خوبی نسبت به شهدا انجام می دهیم.
 امام حسین علیه السلام می فرمایند: به خدا سوگند اگر یارانی می یافتم شب و روز را در جهاد با معاویه می گذرانیدم و ای کاش که در آن زمان بودم تا به فریاد امام عزیزم لبیک بگویم و خون ناقابل خود را در راه آن حضرت بریزم و از طرفی بسیار خوشحالم که در این زمان می توانم به فریاد هل من ناصر ینصرنی امام عزیزمان این بت شکن زمان خمینی کبیر لبیک بگویم و خون خود را در راه او که همان راه امام حسین است بریزم.
 پدر و مادرم همان طور که من افتخار می کنم که شهید شوم شما هم افتخار کنید که فرزندی داشتید و او را در راه اسلام دادید در حقیقت فرزند شما کشته نشده است و او شهید راه خدا شده است و کسی که شهید بشود نمرده است بلکه در موقعی که جان خود را می دهد تولدی دیگر یافته است و زندگی جاوید نصیب او شده است و به پیش خدا رفته است و چه چیز بالاتر از این که انسان به سوی خدای خویش برود در این صورت می بینم که هیچ جای ناراحتی ندارد که چرا فرزندتان در میانتان نیست و اگر خوشبختی او را می خواستید این، راه خوشبختی و سعادت اوست و باید خودتان دلتان بخواهد که در  این راه بروید و نه این که ناراحت باشید که چرا فرزندتان این راه را رفت. به امید این که همه ما به راه راست هدایت شویم. 
خدایا تو وعده دادی که هر وقت جهان را ظلم فراگیرد، فرج امام زمان را می رسانم آیا موقع آن نشده آیا کشتن مطهری ما ظلم نیست آیا سوزاندن بهشتی و هفتاد و دو تن یار امام ظلم نیست آیا خاکستر کردن رجایی و باهنر عزیزمان ظلم نیست آیا تکه تکه کردن دستغیب عزیزمان ظلم نیست آیا شهید کردن مدنی عزیزمان ظلم نیست پس خدا به وعده خود عمل کن و چهره نورانی امام زمان عزیزمان نور چشممان را به دیده های پر از گناهمان نشان بده به امید پیروزی اسلام. والسلام. سرباز جانباز روح الله مجتبی موسوی.
 پدر و مادر اگر من شهید شدم از تمام آشنایان و اقوام برایم حلالیت بطلبید و برای من روزه بگیرید زیرا امکان دارد که بعضی از روزه هایم را خورده ام و نماز قضا هم دارم برایم نماز قضا بخوانید ولی زیاد نیست. دیگر حرفی ندارم.
خواهران از مادر شهید سوال می کنند آیا خواب فرزندتان را دیدید؟
مادر شهید: من شب بیست و شش ماه رمضان که روز بعدش شهید شد خواب دیدم که روی سنگر افتاده بود و دیدم یک سمت بدنش کامل نیست اما خون ندارد سفید بود گفتم چه گوشت سفیدی است؟ بچه ام را بگو چرا اینطور شده. بیدار شدم. فردا صبح گفتم این بچه من شهید شده به پدرش گفتم بعد رفتم جلسه قرآن ماه رمضان. یک دفعه پسر کوچکم آمد هفت سالش بود اشک می ریخت گفت دادا زخمی شده به او گفته بودند بگو زخمی شده به من نمی گفتند همین طور می گفتند زخمی شده مرا نمی بردند گفتم بابا من می دونم شهید شده شما می خواهید مرا گول بزنید من دیشب خواب دیدم شهید شده. ما را به زور بردند سردخونه اون روز که حدود ۱۸۰  تا آورده بودند می شستند. بردندم سرش دیدم یک طرف صورتش را گذاشتند با همان لباس های جبهه و پوتین آورده بودندش صورتش سرد بود.
 من یک خواب دیگر دیدم بعد از شهادتشان که داشتم گریه می کردم می گفت گریه نکن ننه من یک خونه گرفتم اهواز می خواهم ببرمت پیش خودم گریه نکنی اینقدر. گفتم باشد و بیدار شدم.
دختر خواهر شهید: دایی جونم خیلی مهربان و بامحبت بودند توصیه به حجاب می کردند دفعه آخری که رفتند قبل از شهادتشان آمدند از من و داداشم که شش ماهش بود عکس یادگاری گرفتند که برام خاطره شده اون وقت دفعه آخری بود که می خواستند بروند جبهه که هنوز برام به عنوان یادگاری است و عزیزه.
مادر جان من می خواهم یک اعتراف بگیرم از شما: مادر! شما چهره معصوم پسرتون را نگاه می کنید بعد می بینید این دخترهای معصوم که دچار یک سری معضلاتی شدند که خودشون هم نمی فهمند اصلا اشتباهه بهشون یاد ندادند اصلا پدر و مادرشان حواسشون نیست چی می گویید؟
مادر: خیلی حساس بود همه همش برای اسلام بود. خودم هم حساس بودم بعد از انقلاب که جوراب نازک می پوشیدند می گفتم این جوراب نازک که می پوشند انگار تیر تو قلب من می زنند خدایا چکار کنم نمی توانم ببینم نمی تونم هم حرف بزنم حالا هم همین طوره این همه خون شهید حالا صد پله بدتر از اون روز شده بدحجابی بیشتر شده.
خیلی کارا می شود کرد و می کنیم ان شا الله. من خوشحال شدم شهیدتون نوجوانه ما یک کاری می خواهیم بکنیم نوجوان‌های شهید را به نوجوانهای جلسه معرفی می کنیم گروهی می خواهند بشوند برای نوشتن کتاب شهدای نوجوان و هر نفر یک شهید و کار تبلیغ شهیدشان را در مدرسه خودشان و در مدرسه های دیگر هم می توانند داشته باشند. 
۰ ۰ ۰ دیدگاه

منزل شهید دوستی

 
منزل شهید دوستی
 
 
وقتی رسیدیم منزل شهید ،خواهرکوچکش بعد از سلام وخوشامد گویی؛اشک از چشمانش روانه شد.وگفت:دیشب خواب برادرم را دیدم؛
سفارش شماها را به من کرد وگفت:فردا هوای مهمانهای من را داشته باش.
 
خواهر بزرگترش تعریف کرد:
می گفت: خرید با من پختن با مامان ظرف شستن و جارو با شما. یک روز تو ظرف بشور یک روز خانم. مدیریت خیلی خوبی داشت تو خونه. اخلاقش این قدر خوب بود و گذشت داشت که ما اصلا نفهمیدیم این سه سال چطور گذشت.
هر ۱۵ سال یک بار همسرشون می آید سر مادرم. در وصیت نامه آقا حمید نوشته بودند به همسرشان که وقتی ازدواج کردی سرزدن به مادر مرا فراموش نکن. همیشه به زنش می گفت احترام به مادرم گذاشتی احترام به من گذاشتی حرفی زدی حتی کوچکترین حرفی، به من زدی. به من هم می گفت به مامان برنگرد احترام مادر را داشته باش. هر چه احترام مادر را داشته باشی روز قیامت هم داری.
خواهر دیگر شهید:  شهیدان همه نمونه اند خوب بودند اعتقاد به امام خمینی داشتند به رهبر به انقلاب. انقلابی بودند فعالیت داشتند در مسجدها. عضو سپاه شدند. اطلاع نمی دادند. مادرم خیلی دلواپس بودند به مادرم می گفتند جایم امن است حواسم هست شما ناراحت نباشید. 
خواهر اول شهید: وقتی خانمشان می خواستند ازدواج کنند آمده بودند اثاثشان را برده بودند. من نمی دانستم صبح آمدم دیدم مادرم ناراحت است گفت این هم جوان بود و باید می رفت. گفتم طوری نیست بچه مردم بچه خودمان است. آقا حمید هم راضی بود در وصیت هم گفته بودند ازدواج کنند بعد از من. 
از آن طرف من شب خواب آقا حمید را دیدم که آمده بود خیلی خوشحال شدم گفتم وای آقا حمیدمون شهید نشده دست می کشیدم روی شانه هایش می گفتم خدا را شکر آجی شما سالمید گفت: آره آجی گفتم: خب بفرمایید تو خلاصه رفتیم نشستیم دیدم خانمش هم انگار توی آشپزخانه است به خانمش گفتم اثاثیه ها رو برو بیار حمید گفت نه. بابا از سر کار می آیند با ماشین بروید اثاثیه تون را بیاورید خانمش گفت آقا حمید اجازه نمی دهند گفتم نه برو من راضیش می کنم به آقا حمید گفتم چرا نمی گذاری؟ آقا حمید گفت نه دیگه نه اون رفته. رویم را بوسید و گفت شما و مامان هم باید راضی باشید.
۰ ۰ ۰ دیدگاه

وصیت نامه شهید حاج علی قوچانی

 

چشمم افتاد به وصیت نامه شهید حاج علی قوچانی؛ضربان قلبم تند شد،خیلی خوشحال شدم و ناخودآگاه گفتم:هوراااا

خداراشکر کردم،آبی بود که به آتش جانم نشست.دوست داشتم بدانم حاج علی که شهیدانه زندگی کرده وبا آن اخلاص شهید شده که از جسمش چیزی باقی نمانده به چه چیز  سفارش کرده...

 
 
بسم الله الرحمن الرحیم
 
حضور پدر و مادر زحمتکش و مومنم سلام
در لحظات آخر عمر قصد خداحافظی دارم و مطالبی چند به عنوان وصیت بنویسم.
نخست از شما با زبانی قاصر تشکر می کنم از شما پدر و مادرم ولی با این زبان بی زبانی می گویم که ان شاالله خدا به شما اجر بدهد و شما را جزو صالحان درگاه خود و جزو عاقبت به خیران قرار دهد.
مادر و پدر عزیزم! امانتی که به شما داده شده بود،به صاحب اصلی آن بازگردانده شد. کسی که چیزی را امانت می گیرد موقع پس دادن هیچگاه ناراحت نمی شود. آفرین بر شما! که اینگونه امانت را تحویل دادید.
مادرم! من شما را خیلی دوست داشتم همچنین پدر و همسر، برادر و خواهر را، شما تنها کسانی بودید که در این دنیا به آن علاقه داشتم. ولی مادرجان! من خدا را بیشتر از شما دوست دارم و برای همین است که قریب به شش سال از شما جدا شده ام. امیدوارم که در غیبت ظاهری من بی تابی نکنید.
هرموقع که دلتان گرفت برای سرور همه ما اباعبدالله الحسین(ع) گریه کنید.
مطلب دیگری در مورد همسرم است او را در تصمیم گیری آزاد بگذارید، بگذارید راه جدید خود را انتخاب کند و مساله دیگر اینکه اگر فرزندم به دنیا آمد و پسر بود،کاری کنید که وقتی بزرگ شد ادامه دهنده راه من باشد و اسمش را حسین بگذارید. در پایان از تمام آشنایان و دوستان حلالیت می طلبم.
با سلام خدمت همسر خوبم.
همسرم! تمام انسانها چه خوب و چه بد و چه ضعیف و چه غنی با هر وضعیتی که هستند می روند. در این راه، عده ای با عزت و سرنهادن به قرب خدا زندگی می کنند و بعضی برای زندگی خود بنده غیر خدا و بنده،بنده خدا می شوند و از خود هیچ عزت و سرافرازی ندارند ولی دسته اول چون راه خدا را می روند همواره با مشکلاتی روبه رو می شوند، بعضی اوقات انسان خود را در راهی می بیند که در آن راه یا باید کشته شدن در راه خدا را انتخاب کند یا سر تعظیم غیر خدا فرود آورد. مردان خدا اولین راه را انتخاب می کنند. 
وصیتی چند
پنج ماه روزه برایم بگیرید یا بخرید.
دو ماه نماز قضا بجا بیاورید.
۳۷ هزار تومان به لشگر بدهکارم که مقدار ۳۳/۵۰۰ تومان آن را به قرض الحسنه ولایت فقیه که دفتر آن به نام... مسئول تعاون لشگر می باشد واریز کرده ام.
اگر چیزی باقی مانده به دوستان و آشنایان خبر دهید که اگر کسی از من طلبی دارد بگیرد و در غیر این صورت در اختیار همسرم بماند.
چنانچه وسایلی از سپاه و لشگر در اختیارم بوده، به لشگر بازگردانید.
 
 
💠🔹🔹💠🔹🔹💠
۰ ۰ ۰ دیدگاه


دنبال کنندگان ۳ نفر
این وبلاگ را دنبال کنید
تبلیغات
Blog.ir بلاگ، رسانه متخصصین و اهل قلم، استفاده آسان از امکانات وبلاگ نویسی حرفه‌ای، در محیطی نوین، امن و پایدار
bayanbox.ir صندوق بیان - تجربه‌ای متفاوت در نشر و نگهداری فایل‌ها، ۳ گیگا بایت فضای پیشرفته رایگان
Bayan.ir - بیان، پیشرو در فناوری‌های فضای مجازی ایران
آخرین مطلب
پربیننده ترین مطالب
محبوب ترین مطالب
مطالب پربحث‌تر
آخرین نظرات
نویسندگان
پیوندهای روزانه
پیوندها
بایگانی