منزل شهید مجتبی حیدری

منزل شهید مجتبی حیدری

شهید مجتبی حیدری
یک پسر پانزده سالگی به حد تکلیف می رسد. این طوریه. برای این است که پدر و مادر رویش کار کردند همین جورر که بچه بلند نمی شود نمازخوان بشود. حالا می گویند. به بچه نباید زور بگویید. بچه باید خودش بخواهد. نمی شود که باید روی بچه کار بشود. باید با او حرف زد قانعش کرد. دین اسلام را به او فهماند. بچه من تابستان گرم تیرماه باباش سنگ کار بود هشت سالش بود بلند می شد با باباش می رفت سر کار در برق آفتاب روی این ساختمانها کار می کردند سنگ کاری و روزه می گرفت بچه هشت ساله وقتی من بهش می گفتم مامان تو الان نباید روزه بگیری می گفت چرا مامان من می توانم اگر نمی توانستم آره. مثلا من یک شب سحر بیدارش نمی کردم فرداش بی سحره می گرفت می گفت الان که مرا بیدار نمی کنی من بی سحره می گیرم پس باید بیدارم کنی این قدر این بچه خود ساخته بود بعد هم این قدر رفت شناسنامه اش را دستکاری کرد جنگ که شد بچه که ده سالش بود هی رفت فتوکپی گرفت. می گفت چرا من را دیر به دنیا آوردی می گفتم مامان قربونت برم کار خدا ست کار بنده که نیست می گفتم بعد هم این جنگ این جور که پیداست حالا حالاها هست نوبت تو هم می شود که اصلا وقتی این بچه ۱۵ سالش شد انگار این بچه یک مرد کامل شده بود مرا براداشت رفت رضایت گرفت و رفت جبهه هشت ماه بیشتر جبهه ها نبود وقتی بچه من شهید شد وقتی همرزمانش می آمدند می گفتند فکر نکنید این بچه شما حالا ۱۵ سالش بوده. این بچه شما راست یک آدم هفتاد ساله به مایی که مثل پدرش بودیم درس می داد. یعنی من اصلا بچه ام را نشناختم اصلا نفهمیدم چی داشتم. این بچه این جور بود من می گویم زیرساخت تربیت بچه پدر و مادرند.
بچه که همین طور به دنیا نیامده وقتی بچه در شکم مادر است مادر قرآن می خواند و شیرش می دهد بچه دیندار بار می آید. حالا من سواد آنچنانی ندارم که بتوانم شرح دهم همین بچه باید از نظر اسلامی رویش کار بشود. خود ساخته بار می آید.
بچه من وقتی رفت جبهه ۱۵  سالش بود روز تولدش من را برد رضایت گرفت. پنج شش ماه جبهه بود بعد آمد مرخصی عید بود آمد مرخصی. عملیات والفجر هشت شروع شد این بچه در جبهه ها رفت خب حمله کردند و خیلی شهید دادیم آن وقت که فاو را گرفتند. خیلی شهید مانده بودند روی زمین عراق یعنی این ها باید یک گردان دیگر تشکیل می دادند می رفتند شهدا را برگردانند پسرم آمد مرخصی و یک دفعه دیدیم چشمهایش قلوه خون است از بس که گریه کرده بود خانه ما هم آن روز گلستان شهدا بود خانه ما خراب شد الان شهید توش خاکه.  بچه من رفته بود اول سر خاک رفقاش و گریه هایش را کرده بود و آمد خانه. برایمان تعریف کرد که چطور شده و دو سه روز این جا بود آمد مرخصی و دیدم وصیت می کند عید بود گفت مامان من اسمم را نوشتم برای خط شکن جبهه حالا من اصلا نمی دانستم خط شکن یعنی چه؟ یعنی که این ها باید بروند روی مین و مینها منفجر شود و بروند جلو و شهدا را نجات دهند. 
خانم زاهدی: از سخت ترین گروهها گروههای تخریب چی هستند که مناجاتشون هم خیلی خاص تر بوده به خاطر این که باید جانشان را می دادند که راه عملیات باز شود تا بقیه تازه بیایند برای عملیات. عجیب غریب کار سختی بوده.
مادر شهید: خب خیلی حرف زد شب آخر با من. خوابیده بود من هم نشسته بودم بالای سرش. می گفت می خواهم مثل مادر شهیدان باشی. یک وقت دنبال جنازه من گریه نکنی. موهاتو نبینند مامان یک وقت داد نزنی. فریاد نکشی هی اینها رو می گفت و منم گوش می دادم و می گفتم یعنی چه این حرفا. یعنی همین که اگر من رفتم و شهید شدم اول که من قابل شهید شدن نیستم. ولی اگر من شهید شدم می خوام مثل حضرت زهرا باشی و خلاصه حرفاشو خیلی زد و من هم ازش حلالیت طلبیدم و وصیت هایش را کرده آن شب و خوابید ولی بازم فکرشو نمی کردم که شهید شود. فردا صبح هم که می خواست برود در کوچه هی برمی گشت به ما نگاه می کرد و می رفت. من هم این دخترم شیرخوار بود چقدر این دختر را می خواست نامه می نوشت سراغ مرضیه را می گرفت می گفت مرضیه را ببوسید. بچه دنبالش گریه می کرد من دنبالش می رفتم بچه را آروم می کردم. دیگه رفت. نمی دانم کار خدا بود به دلم انداخته بود نامه ننویسم. یک چند وقتی براش نامه ننوشتم در حالی که یک روز در میان براش نامه می نوشتم یک دفعه دیدم نامه اش آمد نوشته بود مامان چرا برای من نامه نمی نویسی نامه از شما نداشتم من هم نشستم یک نامه برایش نوشتم و فرستادیم شد نهم اردیبهشت
نهم اردیبهشت. آن روز هم خیلی حمله می شد نگو گروه تخریب چی می رفتند که شهدایمان را برگردانند مرحله دوم فاو شروع شده بود رفته بودند دو تا پسر جاریهایم هم جبهه بودند بعد دیدم اینها آمدند من نشسته بودم سر چرخ. خبر آوردند اینها آمدند گفتم که اینها با بچه من با هم رفتند چطور اینها آمدند بچه من نیامده. خلاصه دیدم دختر یادم آمد خانه مان گفت می گویند زن عمو از این محله خیلی شهید شدند ابوالفضل و امیر آمدند و می گویند ما آمدیم که شهدا را بیاوریم خیلی از این محله شهید شدند این که می گفتند حس می کنیم زانویمان بریده شد من همان موقع همین طور شدم بلند شدم رفتم تو کوچه یک نانوایی سر کوچه مان بود ابوالفضل را آنجا دیدم گفتم ابوالفضل چرا مجتبی نیامد گفت زن عمو می یادش. گفتم ابوالفضل من آمادگی اش را دارم مجتبی وصیتش را هم برای من کرده اگر مجتبی شهید شده یا زخمی شده بگو تا که این را گفتم دیدم ابوالفضل گریه اش گرفت و دیگه فهمیدم. آمدم خدا شاهده تا تشییع جنازه این بچه شد و تا هفته اش من اشک نریختم گریه نکردم الان چرا یک وقتایی سر خاکش گریه می کنم ولی آن روز گریه ام نمی آمد افتخار می کردم گفتم یا امام حسین دادم در راه خودت. خودشون دادند خودشان هم گرفتند چون می دانستم بچه ام آرزو داشت. بچه ام دوست داشت شهید بشود و وصیت هایش را که به من کرد گفت اصلا دوست ندارم گریه کنی. یک مادر شهید حیدری بودند دو تا شهید داشت دو تا شهیدش را خودش رفت شست کفن کرد خودش به خاک سپرد مجتبامون هی می گفت مامان من دوست دارم تو مثل اون مادر آن دو تا شهید باشی من آن طور که بچه ام وصیت کرده بود رفتار کردم ولی شبی که شهید شد نهم بود من خوابیده بودم خواب دیدم که مجتبی سوار یک اسب سفیده اسب سفید هم بال دارد پرواز کرد رفت رفت تا کوه صفه که ما می بینم این قدر رفت که اندازه یک مورچه شد و ناپدید شد. نگو که همان شب بچه من شهید شده بود. فرداش که شد یک همسایه داشتیم تعبیر خواب بلد بود به او گفتم. گفت انشاءالله بچه ات می آید بعد که به او گفتم گفت من فهمیدم بچه ات شهید شده است خواب را دیدید. دوباره یک خواب دیگر دیدم آخرین مرخصی که آمد این عکسش که الان اینجاست خودش انداخت گذاشت گفت می خواهم این عکس این جا باشد به درد می خورد. به او گفتم چرا تو دوربین نگاه نکردی آن طرف را نگاه کردی. مامان می خواهم همه بفهمند چشمم به دنیا نبوده. ببین یک بچه پانزده ساله. بعد که شهید را خاک کردند تمام شد رفتیم من و شوهرم یک عطری داشتیم که مشهد یکی برایمان آورده بود آقامون گفت بیا دوتاییمون بریم عطر را بریزیم روی بچمون. عطر را رفتیم ریختیم. بچه ام را با لباس هایش خاک کرده بودند. بچه من شناسایی نمی شد. زبانش از حلقش زده بود بیرون. دندانهایش کامل ریخته بود چشمش درآمده بود صورتش سیاه بود که من بچه ام را نشناختم اینقدر هم بزرگ شده بود که گفتم این پانزده سالش بوده؟ این کجا؟ بچه من کجا؟ بعد گفتم جورابهاشو درآورید جورابهاشو که درآوردند گفتم این بچه منه. از پاش شناختم بچه ام را. خلاصه همان شب خوابش را دیدم. بغلش کردم گفتم مامان می گویند که تو شهید شدی گفت می بینی که من سالم هستم بغلش که کردم همان بوی عطری می داد که ریختم رویش. 
نهم بود بچه من شهید شده بود خبرش آمد ولی خودش را نیاورده بودند گفتند اینها زیر آتشند حالا نمی توانیم بیاریمشان. یعنی یک هفته نهم که بچه من شهید شد هجدهم جنازه اش را آوردند. یعنی هشت روز طول کشید تا این شهیدان را از زیر آتش آوردند عقب. تشییع جنازه کردند آن روز سیصد شهید را به خاک سپردند قطعه والفجر ۸ کنار قبر حاج آقا ارباب گفتند که همه شان مال والفجر۸ هستند. آنهایی که قبل از عید شهید شده بودند با بچه من و اینها که تازه شهید شده بودند را با هم آوردند و یک روز خاک کردند. این وصیت نامه هم قبل از عملیات والفجر هشت نوشته بود بعد که آمده مرخصی پاره اش کرده بود گذاشته بود قاطی لباس هایش بعد که شهید شد رفتیم کمدش را ریختیم بیرون دیدم کاغذ پاره ها را برداشتم دیدم وصیت نامه بوده برداشتم به هم چسبانده دادم برای چاپ. 
وصیت نامه:
بسم الله الرحمن الرحیم
ولاتحسبن الذین قتلوا فی سبیل الله امواتا بل احیاهم عند ربهم یرزقون
انا لله و انا الیه راجعون
(بچه من پانزده سالش بوده خیلی ساده نوشته.)
ای برادران و خواهران عزیز از رفتن بچه های خود به جبهه جلوگیری نکنید و با این کارتان چشمان دشمنان اسلام و کشور ایران را کور کنید و با منافقان کوردل مبارزه کنید و نگذارید میان شما و امام جدایی بیندازند. ای خواهر دینی ام تو خود می دانی که حجاب تو کوبنده تر از خون من است.(قابل توجه دخترایی که الان موهاشون را می گذارند بیرون می گویند می خواهیم همرنگ جماعت شویم می گویند مسخره مان می کنند به ما چیز می گویند بیایند ببینند که شهیدانی که به خون خودشان غلطیدند نظرشان چیست.)
پس مواظب باشید که خون شهیدان را پایمال نکنید و خود را باوقار نشان بدهید و خود را عروسک دست دیگران نکنید.(این حرفها را باید قاب بگیرند) و ای دانش آموزان در سنگر مدارس مقاومت کنید و از تفرقه منافقان گمراه نشوید که نسل آینده این کشور به شما احتیاج دارد.(شما فکرش را بکنید یک بچه پانزده ساله الان می تواند یک چنین حرفهایی بزند) و شما ای پدر و مادر عزیزم که جانتان را بارها برای من به خطر انداختید ای مادرم که مرا دو سال از پاره جگر شیر دادی و ای پدرم که روز و شب تلاش کردی و مرا به این روز رساندی و تقدیم درگاه خدا کردی داغ فرزند سخت است ولی چون به خاطر خداست و مسئله اسلام و مسلمین است مقاومت کنید و از خدا بخواهید که هدیه تان را قبول کند.(خدایا تو قبول کن.) ای برادرم امیدوارم بزرگ شوی.(داداشش خیلی کوچک بود اینقدر هی داداش داداش کرد که چرا من داداش ندارم تا یک پسر گیرمون آمد) ای برادرم امیدوارم بزرگ شوی و راه مرا ادامه دهی و حسین وار اسلام را یاری کنی. و ای خواهرانم امیدوارم مانند زینب از اسلام حمایت نمایید و شما ای دوستانم همیشه بسیج را پر کنید که بسیج بازوی پرتوان امام است و دست خدا بالای دست امام است. از شما طلب بخشش و مغفرت می کنم و از شما می خواهم که مرا ببخشید و حلالم کنید. والسلام مجتبی حیدری
 
من یک خاطره دیگر هم نگفتم براتون بچه من در جبهه خمپاره خورده بود به پایش سه روز هم بیمارستان بستری بود ولی دفعه آخری که آمده بود همین طور که نشسته بود پاچه شلوارش رفت بالا من یکهو دیدم از کجا تا کجا بخیه خورده بود گفتم مامان پس پایت چی شده پات گفت نترس مامان چیزی که نشده یک سطل شکسته افتاده بود من خوردم رویش پایم پاره شد و بردندم بیمارستان بعد که از گردانشان آمدند خانه مان گفتند بله دو بار ترکش خورده یک بارش خیلی بدجور بود بیمارستان بستری شد در حالی که به ما نگفته بود. روحش شاد به روح همه شهدا صلوات.
۰ ۰ ۰ دیدگاه

دیدگاه‌ها

هیچ نظری هنوز ثبت نشده است.
ارسال نظر آزاد است، اما اگر قبلا در بیان ثبت نام کرده اید می توانید ابتدا وارد شوید.
شما میتوانید از این تگهای html استفاده کنید:
<b> یا <strong>، <em> یا <i>، <u>، <strike> یا <s>، <sup>، <sub>، <blockquote>، <code>، <pre>، <hr>، <br>، <p>، <a href="" title="">، <span style="">، <div align="">
تجدید کد امنیتی

دنبال کنندگان ۳ نفر
این وبلاگ را دنبال کنید
تبلیغات
Blog.ir بلاگ، رسانه متخصصین و اهل قلم، استفاده آسان از امکانات وبلاگ نویسی حرفه‌ای، در محیطی نوین، امن و پایدار
bayanbox.ir صندوق بیان - تجربه‌ای متفاوت در نشر و نگهداری فایل‌ها، ۳ گیگا بایت فضای پیشرفته رایگان
Bayan.ir - بیان، پیشرو در فناوری‌های فضای مجازی ایران
آخرین مطلب
پربیننده ترین مطالب
محبوب ترین مطالب
مطالب پربحث‌تر
آخرین نظرات
نویسندگان
پیوندهای روزانه
پیوندها
بایگانی