۵۳ مطلب توسط «آسیه ادیب» ثبت شده است

شهید غلامرضا خدمت کن

 
- مادر بفرمایید از خاطرات شهید برای ما بگویید.
مادر شهید: شبی که می خواست برود به من نگفته بود که من می خواهم بروم آن وقت من خوابیده بودم دیگه دیر بود آمده بود بالای سرم نشسته بود گفتم عزیزم کاریم داری گفت نه می خواهم دو سه کلمه حرف بات بزنم گفتم چی می خواهی بگویی گفت مامان من جایی ام و می خواهم بروم گفتم مادر نرو من که دیگر همه کارها را برات کردم طلا گرفتم لحاف و تشک برات درست کردم پس چی؟ حالا می خواهی بروی؟ ببین این خواهرت با دو تا بچه یتیم روی دستش است و خونه هم دارند اما من نمی توانم تو خونه تنهاش بگذارم تو باید همیشه سرش باشی گفت همان طور که خدا برده خدا هم مواظب این دو تا بچه اش است خدا یاری کند بچه هایش را گفتم درسته خدا اما تو هم باید پهلوشون باشی داریشون کنی می برد همیشه می گرداندشان تا می آمد این جا می رفت می گرداندشان بعد گفت نه باید برم من نمی توانم وایسم این جا نمی دونی خرمشهر قیامته چند جا هم گرفتند بعد می رسد تهران خرمشهر را گرفتند و پس فردا می رسه تهران آن وقت ما بنشینیم نگاه کنیم من نروم مامانم نگذارد بروم او هم مامانش نگذارد او هم مامانش نگذارد هی گفت گفتم یعنی چه ننه بچه یتیم دارد من هم که می دونی نمی توانم ضبط کنم گفت نه من باید برم این راهی است که من باید بروم آن وقت خلاصه گفتم خب دیگه هر جور می دونی ننه امید به خدا به خدا می سپارمت من مادر و دو تا بچه کوچک صبح بلند شد خداحافظی کند برود تا دم این که آب هست اسمش چیه؟ بسیجی ها می روند کمال اسماعیل صبر نکرد برسیم دم آنجا همون چهارراه پیاده شد من و دو تا بچه گفت همه رفتند من دیرمه من باید بروم گفتم به امید خدا ما تا آمدیم بش برسیم دیدیم بخشی رو موتورش گذاشته و می بردش رفته بود ماشینشون دست تکان داد برای ما و رفت من هم گفتم به امید خدا چکار کنم اما در خونه که آمد و خدا حافظی کردیم و سرش را دولا کرد ماشالا قد کشیده بود سرش را دولا کردم ماچش کردم می گفت من میرم ناراحت هم نشو پس این ها که می روند چکار می کنند؟ مادرهاشون ناراحت بشوند. رفت تا ما آمدیم رسیدیم به آن سوار موتورش کرد رفت داشت می رفت جلو ما دیدیمش که داشت می رفت گفتم وای حالا چکار کنم چطور ازش خبردار شوم کسی ندارم آشنا باشه رفت یک چند بار تلفن زد احوالپرسی کرد و گفت مامان چطوری گفتم من چطورم گفت مامان شما آن جا نشستی این جا تو سنگرهایین بعد یک روز هم آمد خانه. من دیدم رنگش بریده گفتم چته چته رنگت بریده همون لباسها را پوشیده بود و با لباسهاش آمده بود گفت مامان ما تو سنگرمون بودیم دو نفر بودیم آن وقت آمدیم بیرون یخته یکهو من دیدم از آن دور هواپیما دارد می آید  به همسنگرم گفتم بدو بیا تو سنگر بدو بیا بدو بیا تا آمد تو سنگر یک خمپاره بهش خورد حالا اوردیمش این جا بیمارستان این یک دفعه. یک دفعه هم خوابش را دیدم تو خواب گفتم که ننه چطوری حالت خوبه دیدم چاق شده لباس چرکهاش را پوشیده بود دو رنگی ها را آن موقع مد شده بود دیدم تلفن زدند به من که بیا خانه حج خانم ما خانه حج خانم هستیم ما رفتیم دیدیم اونجاست گفتم مامان چرا آنجا خواستی بیایی خونه من درست ببینمت حالا تو خواب و گفت اومدم حج خانم را ببینم خودت هم ببینم گفتم خب. یک روزش هم از مسجد داشتم بیایم یا خونمون حج خانم مسجد داشتم می آمدم دیدم در خانمان بغل مسجد امام حسین دیدم با همان لباس هایی که تو خونه بود دارد می رود دویدم گفتم غلامرضا غلامرضا دیدم تند رفت با همان لباسش پیاده داشت می رفت رفت. یک بار هم خواب دیدم مثلاً یک رودخانه است آب دارد می رود و دم این پل وایساده بود یک کاغذ دستش بود گفتم ننه این کاغذها چیه دستت؟ گفت این ها دفترهای بچه هاست اینها را به من دادند که بچه هایی که زیر پل می روند این ها را بشون بدم مال خودشون پرونده هاشون یک عالمه بود یک کم وایسادم پهلوش دیدم آره دارد یکی یکی به این بچه ها می دهد بروند حالا تو خواب. یک شب هم ما را بردند جمکران و دیدن حضرت آقا و ما آمدیم همین که آمدیم دیدیم صبح بود خواب بودم یکهو دیدم بچم آمد خونه گفت رفتی آقا را دیدی گفتم آره جات خالی بود رفتم آقا را دیدم خوشحال شد گفت الهی شکر که تو رفتی دیدی یک بار رفته بود نگذاشته بودند بروند با یکی دیگه بود گفت مامان با همکلاسی می خوام برم با رفیقام می خوام برم آقا را ببینم گفتم تا نیاوری در خونه من ببینمش نمی گذارم بروی کیه با او می خوای بروی رفت برداشتش آمد گفت من می خواهم بروم سر آقا خب رفت و آمد و دیگه می شناختمش با مادرش سلام علیک داشتیم گفت می خوام برم گفت برو به امید خدا آقا را ببین گفت مامان نگذاشتند ببینم ها گفتم چرا گفت ملاقات نداشتند نگذاشتند بروم گفت مامان یک بار دیگر شب که من رفته بودم، آمد گفت مامان بیا خیلی خوابش را دیدم خیلی می آمد به خوابم خیلی همه جوری. 
- خاطرات بچگیشون هم برامون بگید. وقتی حامله بودید سرشون؟
مادر شهید: خیلی راحت بود
 
م سرش اذیت نشدم. بچه دوم بود دختره اولی و این دومی بود کسی را نداشتم آدم شوهرها هم طعنه می زدند آن روزها خیلی بد بود اگر پسر نزایی. گفتم امام رضا من پسر می خواهم اسمش را می گذارم غلام خودت من یک بچه می خواهم اسمش را هم می گذارم غلامت. تو آدم شوهرها بالاخره.  تا آمدم حامله شدم شوهرم گفت دیدی یعنی تو اصلا پسر نمی زاییدی بعد که آمد خیلی عزیز گرونی بود می گفتم این غلام امام رضاست خیلی عزیز بود خیلی با محبت بود دوست داشت همه دور هم باشیم با هم جمع بشیم با هم بگوییم بشنویم همیشه می گفت خاله هامو بگید بیایند دور هم آجی را بگو بیاییم دور هم. وقتی می رفتم راهپیمایی دنبالم می آمد می گفت مامان یک کم بشین روی این سبزه ها ببین چقدر کیف دارد. پارک بنشینیم خیلی مهربان بود سر همه می رفت سر عمه هاش سر خاله هاش همه می رفت خیلی مهربان بود
- شما وقتی حامله بودید چه چیزهایی مواظبت می کردید؟ کجا بروید کجا نروید مواظب بودید؟ چی بخورید
مادر شهید: فقط مسجد را داشتیم مسجد می رفتیم روضه بود
- برای غذا خوردن و اینها چی؟ مواظبت می کردید؟
مادر شهید: اصلا چیز حروم تو زندگیمون نبود.
- شوهرتون چکاره بودند؟ شوهرم تو انشعاب آب ( آب و فاضلاب) کار می کرد. صبح می رفت سر کار تا دو بعدازظهر سر کار بود چقدر اذیت می شد کارگر بود همه چیزمان حلال بود اصلا حرام نداشتیم به بچه هایش می گفت حتما مواظب باشید چیزی کسی به شما می دهد ببینید از کجاست خیلی مواظبشون بود می گفت من باید بروم این راهی که من باید بروم نمی شود نروم می دونی چه خبر است مامان. ایران را می گیرند اصفهان هم می گیرند مگر می شود؟ 
- مادر انگیزتون در مورد این که شهدا زنده اند شهیدتان زنده است، چیه؟
مادر شهید: البته زنده اند باشون حرف می زنیم مثل اینها که هستند. می رویم سرشان باشون حرف می زنیم اختلاط می کنیم.
- جوابی ازشان می شنوید؟ می فهمید که پاسخی بهتون بدهند مثلا زنده اند الان شما چیزی ازشون بخواهید جواب بدهند 
مادر شهید: بله خیلی چیزها ازش خواستم به من داده گاهی می روم سرش می نشینم خانمها می آیند می گویند شما مادر این شهید هستید؟ می گویم بله می گویند ما این قدر حاجت از این گرفتیم که نمی دونی و ما خیلی حاجت از شهید شما گرفتیم. وقتی ناراحتم و گیرم می روم پیشش قلبم آرامش می گیرد با او حرف می زنم درست همین طور نگاه می کند انگار که جوابم را بدهد خیلی ظلم کشیدند هم درس می خواند هم در جبهه بود خیلی از ۱۵ سالگی این علم را دست گرفت از مدرسه که می آمدند این علم دستشان بود نمی دانم شما که یادتان نیست راهپیمایی بود و اول صف بود این علم دستش بود می رفت یک روز هم معلمشون پی من فرستادند گفتند بیا آن جا کارتان داریم مدرسه شان راست بهداشت و این ورها بود خیابان ابن سینا آن وقت رفتم گفتم چی می گویید؟ چه کارم دارید؟ کارم دارید؟ گفتند آره از این بچه ات خیلی ما راضی هستیم همه مان و نمی خواهیم برود جبهه. اینجا خودش یک سنگر بزرگ است  گفتم من پسش بر نمیام چکارش کنم و گفتند هر چه به خودش می گوییم می گوید نه و اینجا خودش یک سنگر بزرگ است الان برای بچه ها سخنرانی می کند پشت بلندگو بچه ها را حالشون می کنه درست حرف باشون می زند خیلی بچه شما خوب است اگر برود این جا لنگ می شود گفتم نمی دونم چکارش کنم خودم هم می گویم نرو خودم هم نمی خواهم برود این بچه ها را دارد نمی خواهم برود. از پسش که برنمی آمدم هر چه می گفتم آن وقت بود که همه می رفتند
- امام خمینی دستور داده بودند که همه بروند
مادر شهید: بله بله آن وقت. اما جلوتر هم می رفت جلوتر هم خیلی می رفت آن روز که می گفتم نرو تازه شوهر خواهرش مرده بود بچه های خواهرش یکی سه سالش بود یکیشون دو سال اصلا سه سال شوهرداری کرد این بچه ام. کوچک بودند آن وقت خیلی سخت بود
- پسرتان گفت خدا نگهداری می کند
مادر شهید: بله بعد گفتم خدایا به تو می سپارم منم بچه هایش را به تو می سپارم من هم هیچ کاری از دستم برنمی آید من نمی توانم خدایا تو درست کن اما خودش ماشالله زرنگ بود خودش بچه هایش را جمع کرد خودش می بردشان می آوردشان. بچه هایش باز کوچک بودند مادر شوهرش نگذاشت ما بچه ها را نگهداریم یکیشون پنج سالش شد یکیشون چهار سالش آمد گفت به من تو دخترت را شوهر بده من خودم بچه ها مال من است. خودم بچه هام را نگهداری می کنم من یتیم داری کردم راه می برم گفتم چرا شوهرش بدهم نشسته تو خونه خودش زندگیشان و بچه هایش هم دورش. ما هم یک سری بش می زنیم یک وقتایی دوستهایش هم می رفتند پهلوش می خوابیدند خونش خیلی دوستش داشتند می رفتند می خوابیدند تنهایش نمی گذاشتند خب اما نگذاشتند بعد پسر عمه اش آمد گفت حالا که او می خواهد بچه هایش را نگهدارید. خواستگار زیاد داشت جوان زن دار ول هم نمی کردند همینطور. من گفتم چه کسی بهتر از پسر عمه اش. رفت شوهر کرد به پسر عمه اش بچه ها هم هر چند وقت یکبار می آمدند این قدر گریه می کردند وقتی می خواستن
 
د بروند خیلی صدمه خوردند و نمی خواستند بروند پهلوی آنها.
- خاطره باز هم بگویید حج خانم از پسرتان.
مادر شهید: خیلی خاطره دارم خیلی کارها می کرد
- تعریف کنید برامون چه کارها می کرد؟
مادر شهید: چه کارها می کرد این قدر دلداری به من می داد می گفت مامان غصه نخوری من می روم و می آیم گفتم نه تو را سپردم به خدا. دستور خداست این. نمی شود گفت چرا و چه دیگه دستور خداست. شبی که می خواستم بروم جمکران آن وقت شب اولی که می خواستم برم بچه هایش را گفتم ببرم مشهد دو سه روز. هم دخترم دلش تنگ است هم این دو بچه کوچک. تازه رفته بود جبهه. بعد به او تلفن کردیم او هم می خواست بیاید گفتم همان هتلی که با هم رفتیم می رویم تو هم اگر آمدی بیا همان جا گفت خب وقتی که می خواستم بروم دختر دومم داشت درس می خواند گفتم بروم سفارش او را به معلش بکنم که امتحان داشت و گذاشته بودم هم پیش خاله اش. آن وقت من گفتم دم راه است از معلم هایش خداخافظی می کنم و یک خرده سفارش او را به معلم هایش می کنم تا رفتم همه شان نشسته بودند تو دفتر دیدم همه بلند شدند جلو من گفتند خانم خدمت کن کجا می خواهی بروی؟ گفتم می خواهم بروم مشهد دو تا بچه یتیم را می خواهم ببرم دلهایشان باز شود گفتند حالا چه موقع مشهد است گفتم شما نمی دانید همه می روند مشهد. گفت که نه حالا وقتش نیست که بری. نه می دانست آخر در چند تا مدرسه بچه ام فعالیت داشت می رفت برایشان حرف می زد. مدرسه مسجد همه جا.
- می دانستند پسرتان شهید شده؟
مادر شهید: بله آنها می دانستند من نمی دونستم می رفته بوده در مدرسه بچه ها خواهرش هم او را می دیده که می رفته تو دفتر می نشیند و حرف می زند اما نگفته بود این داداش من است اما نمی دانم خودشان چطوری فهمیده بودند می گفتم نه من می خواهم بروم نمیشه که. گفت با چی می خواهی بروی. گفتم اگر بگویم با شخصی می خوام برن جلوی من را می گیرند نمی گذارند بروم گفتم من با اتوبوس و اینها می خواهم بروم گفت حالا که وقتش نیست و دختر شما یک روز نشست گریه کرد و گفت داداش من تیر خورده گفتم چرا به من نگفت گفت نمی دانم گفتم یعنی چه به نظر شما حالا نروم؟ گفت حالا اگر دلت می خواد برو ما رفتیم رسیدیم یک اتاق گرفتند گفتند این دو تا بچه یک کم  بخوابند استراحت کنند بعد ببریمشان. دوست شوهرم هم عقبمان بود با ماشینش گفت می خواهم ببرمتون مشهد خانه شان کاشمر بود گفت حالا که می خواهم بروم مشهد طرفهای کاشمر برادر زنهایش آمده بودند اصفهان و بچه من را دیده بودند و آشنا بودیم با هم. اینطور شد گفتم خب یکی دو شب هم می رویم آنجا طوری نیست بعد دیدم داداشم آمد بالا طبقه دوم گفتم ا آجی تو کجا بودی تو که حرفش نبود بیایی مشهد چرا الان آمدی حالا انگار یک چیزی به من اثر کرد نه آنها هم آن حرف ها را زده بودند گفت آجی آمدیم به هوای تو. با تو باشیم برویم مشهد و هی سرش را می اندازد پایین گفت او هم داداشت است آمده گفتم دیگه او چرا؟ گفت دیگر دو تایی آمدیم بعدی دیدم دارند هنوز پایین را نگاه می کنند گفتم پس چه خبر است تو را به خدا به من بگویید هر چی شده بگویید من طاقتش را دارم بگویید تا گفتند با داداشت آمدیم تو را ببریم گفتم چرا من را ببرید گفتند تیر خورده غلامرضا و تو مریضخانه خوابیده و گفته مامانم را بش بگویید بیاید گفتم یعنی طوری شده یعنی چیزیشه؟ گفت نه آجی یک تیر خورده بردندش مریضخانه و هیچی نگفت ما تا رسیدیم دروازه تهران گفت بچه ات را بردند بیمارستان صد تختخوابی خواباندند حالا چرا من را آوردید پس من را ببرید بیمارستان بچه ام را ببینم گفت نه نمیشه که بری ببینی و ملاقات هم نیست و نمی گذارند تو بری ببینی آمدیم آمدیم دیدم دم مسجد امام حسین خانه مان آنجا بود دیدم دم مسجد تفت زدند گفتم ببینم تفت کیه زدند این جا. گفتم خاک بر سر غلامرضا عکسش را این جا زدند تفتش است هی دلداری به من می دادند طوری نیست هیچی نیست جوش نزن طوری نیست خلاصه ما رفتیم حج خانم هم اتفاقا نبود تو خونه ما را بردند تو خونه و می رفتند شب جمعه و دعا ندبه و دعا دیدم صبح که این قدر شلوغ شد این خانه قلقله شد گفتم مرا ببرید خانه خودم و هر کس می خواهد بیاید قدمش رو چشم آنجا باشم خلاصه من را برداشتند رفتند آنجا و آمده بودند تفت بزنند گفته بودند این جا تفت نزنید مادرش ببیند تکان می خورد اما ما تا آن جا رفتیم تفت را زده بودند همسایه مان آمد گفت دیشب یک مرغ عشق آمد روی سر دیوارتان نشست هی نگاه می کرد این ور و یک کم خواند و بعد پرواز کرد و رفت گفتم خبر بچه ام را همین داده گفتند تو مسجد قیامت است از بچه. همه برای غلامرضا آمدند و دور مسجد نشستند و چکار می کنند و گریه می کنند و دعا می کنند و گفتم یک چیزی براشون ببریم بدهیم بشون تو مسجد قیامت تا در خانه آوردندش دیگه خونمون و رفتند بردندش گذاشتندش تو مسجد برام خبر آوردند که نمی دونی چکار می کنند و همه دوستش هستند و گفتم خب من هم ببرید ببینم وقتی من ر
 
ا داشتند می بردند دیدم یکی دیگه هم اون وره . یک شهید دیگر به نام عسگری که می شناختیمشون نزدیک مسجد امام حسین می نشستند وقتی داشتند می بردندمان اول بردندمان آن جا که می شستندشان دست هایش را که دستم گرفتم دیدم دستهاش نرم و چشم ها ایش باز شلوغ بود بالا سرش همه دورش بودند. 
زمان انقلاب پانزده سالش بود بدنش بود از بس هر چی می گفت می زدندش. دیدم بدنش قرمز است رفتم به معلمش گفتم چطور دلت می آید بچه ها را بزنی با این چوبت که بدنشون سیاه بشود برای چه بچه ها را می زنید اگر درس نخوانند به ضرر خودشونه شما کار خودتون را بکنید مال قبل از انقلاب است کوچک بودند بعدها جلوشان را گرفتند نگذاشتند بچه ها را زیاد بزنند اصلا بچه ها مریض می شوند اگر بخواهند درس بخوانند که می خوانند اگر نخواهند بخوانند هم اگر شما بزنیدشان هم هیچ فایده ای ندارد آن وقت کنم که بدتر است آن وقت نزدند دیگر .
- پس تو تظاهرات نبوده که سیاه شدند؟
نمی دانم تو کوچه هم اذیتش می کردند می زدند می گفتند تو چرا اسم خمینی را می آوری اسم بهشتی را آن روز بهشتی زنده بود هنوز شهید نشده بود برای بهشتی خیلی چکار می کرد. هنوز هجده سالش نبود شهید شد
- پدرشون وقتی پسرتون شهید شدند چکار می کردند؟
مادر شهید: خب بالاخره غصه می خوردند بالاخره در راه خدا دادند
- ایشون نبودند با شما نیامدند مشهد؟ 
مادر شهید: نه او تو خونه بود زودتر خبردار شده بود او تو خانه بود بلند شدیم بریم مشهد اما نرفتیم مشهد تا قم رسیدیم و برگشتیم. یک خانمی گفت یک مرغ عشق آمد سردر خانه تان این ور و آن ور را نگاه کرد و یک صدایی کرد و رفت همان وقت فهمیدم که پسر شما شهید شده.
- نحوه شهادتشان را به شما گفت؟ 
مادر شهید: گفت یکی بامون بود اما نیامد که برام حرف بزند گفت ما با هم بودیم که شهید شد اول تیر تو دستش خورد بعد آمد پیشانی بندش را باز کند بعد یکی خورده بود تو قلبش قرآن هم تو جیب این طرفش بود تو قرآن هم خورده بود شهید شده بود دیگه همان وقت شهید شده بود با همان لباس هایش هم خاکش کردند یک کفن هم رویش کشیدند اما زیرش همان لباسها بود با کفش هایش خاکش کردند وقتی آوردندش خیلی بودند ۳۱۳ نفر بودند دیکر کسی پس برنمی آمد این قبرها را بکند آن وقت خودشان می کنند باباش رفت چند تا قبر را کند پسر سوم را آن وقت نداشتم یک پسر بزرگتر دارم که بودش آن وقت می بردش می گرداندش چرخ سوارش می کرد و می برد چه کار می کرد براش آن وقت یک روز همین طوری رفتم گفتم غلامرضا تو دادا خیلی می خواستی این قدر که داداشت را دست می داشتی می گفت حالا این داداشت، دادا نمی خواد؟ آن وقت یکهو دو تا بچه پشت سر هم سالی یکی گیرم آمد دو تا جفت هم رسیدند. دو تا بچه کوچک داشتم بردمشون مشهد دختر بزرگم که شوهرش مرده بود به پسر عمه اش شوهر کرد دختر کوچکم درس می خواند او داریشون می کرد من نمی توانستم بچه داری می کرد می شستشون ضبطشون می کرد چیزشون می داد دو سه روز بودیم بعد آمدیم قم برگشتنی  آبها شور بود خیلی چرا حالا شیرینه؟ درستش کردند دیگه خیلی شور بود الان تصفیه کردند حتما. دو سه روز هم آنجا ماندیم.
- چند سالتونه بود که بچتون شهید شد؟
سی و دو سه سال جوان بودم که دو تا بچه را به دنیا آوردم. خدا حفظشون کند خیلی به درد من می خورند یکیشون که تو سپاه است بردندش تهران با زن و بچشون اصلا من نمی بینمش فقط گاهی تلفن می زند من باش حرف می زنم این جا نیست. اما اینها اینجا هستند شکل هم پهلوی هم نشستند خدا یک جوری خواسته بیاید پهلوی من تنها نباشم. انگار جوابم را می دهد با من حرف می زند خیلی مهربونه بود یک دفعه گفتم مادر الهی فدات بشم تو داری صدمه می خوری معلومه گفت نه به من نگو فدات شم اگه نه خودم را می کنم را ماشین گفتم می خوام فدات شم گفت چرا می گویی چقدر صدمه می خورد می رفت درس می خواند چه معرفتی داشت سخنرانی می کرد برای بچه ها این جا فعالیتش بیش از جبهه هاست باشد گفتم من که نمی خوام برود خودش می خواهد برود چکار کنم می خواهد برود نمی خواهد این جا بماند می گفتند شما ریشخندش کنید ما اینجا لازمش داریم خودش می خواست برود می گفت وظیفه مان است که برویم اگر من بگم من نمی روم او هم بگوید من نمی روم هی مامانهاشون بگند نروید آن وقت خوبه؟ نه باید برویم.
- کدام قسمت گلستان شهدا هستند؟ 
مادر شهید: روبرو خیمه آن جا که چای درست می کنند این ها خیلی بودند آوردندشان همه با هم شهید شدند 
- میان ۳۰۰ شهیدی بودند که آوردند مال خونین شهر بودند؟
مادر شهید: بله یک دفعه هم می گفت ما خیلی بودیم سردسته مان به ما فرمان می داد فرمانده مان بود خیلی بودیم می گفت پنجاه شصت تا بودیم آن وقت یک جا بود می خواستند ما را بگیرند محاصره مان کرده بودند آن وقت یکی زنگ زد گفت اینها را این جا گرفتند و خیلی هم هستند و به دادشون برسید آن وقت رسیدند اما یک عده مان شهید شدیم تا آمدند ما را نجات بدهند از دست اینها ما را محاصره کرده بود
 
ند آن وقت ما را نجات دادند که طوری نشویم تو محاصره شهید نشد. خیلی‌ها هم شهید شدند. او در خرمشهر شهید شد آمده بود می گفت خیلی بودیم ام خب خیلی هامون هم شهید شدیم محاصره کرده بودند یک عده شهید شدند تا آمدند به ما برسند. غصه می خورد برای آنها که شهید شدند گریه می کرد و خودش هم زخمی شده بود بردندش بیمارستان و به ما نگفته بود و لباس هایش را هم درنمی آورد که ما ببینیم پایش چطور شده.
- مادر الان راضی هستید که پسرتان رفته در راه رضای خدا شهید شده؟ 
مادر شهید: راضیم به رضای خدا. خدا خودش خواست برود خودشان هم به دستور خدا بودند رفتند برای خدا و دین اسلام و دو تا بعدش خدا به من داد. این قدر مومن بود از بس رفته بود تو مسجد و دعا کرده بود و تو مسجد کار کرده بود همه دوستش داشتند بچه و کوچک گریه می کردند بزرگ و کوچک برایش گریه می کردند دوستش شده بودند دیده بودند این چکار می کند توی مسجد خیلی. تا می آمد می رفت تو مسجد فعالیت داشت تو مسجد. آن روزها بیشتر فعالیت می کردند تو مسجد چون اول انقلاب بود هر کاری می گفتند می کرد همه کاری می کرد
۰ ۰ ۰ دیدگاه

شهید اسداللهی

 
خانواده شهید اسدالهی
گلاویز بودند و هی چیزها را جابجا می کردند گفتم چتونس؟ چرا همچین می کنید؟ گفتند نمی دانید حالا آقا امام زمان می آید. ان شا الله آقا امام زمان تشریف بیاورند فقط دعا کنید خدا به دنیا امنیت بدهد به خود ما هم امنیت بدهد ما دیگر طاقت نداریم به قران قسم من طاقت هیچی ندارم حالا سه تاشون جانبازی دارند اون یکی هم دستش. این چه دنیایی است؟ این چه عمریه ما می کنیم؟ آن روزها نون و سیب زمینی می خوردند خوششون بود حالا خوشی کجا هست؟ همه مشکلات تقصیر آخوندهاست یک کم هم تقصیر کاسب کارهاست ما یک جنس را خریدم ۵۰ باید بفروشیم ۷۰ چرا می فروشیم ۱۰۰ بالا؟ 
- چون تقوا نیست.
خواهر شهید: من میگم اگر کسی بخواهد به مردم ایران رزق بدهد الان هیچ کداممان زنده نبودیم خدا رزق ما را رسونده خدا مشکلاتمان را حل کرده . من خودم خیلی توصیه ها کردم خودم خیلی احساس امنیت کردم. هر وقت کارم گیر کرد می گویم نجات منم یا سیدالکریم نجنا و خلصنا بحق بسم الله الرحمن الرحیم همان موقع گرفتاریمان حل می شود می خواهم اسنپ بگیرم می خوام خرید کنم تو بانک هستم هر جا می خوانم همان موقع حل می شود بچه هام میگن مامان معجزه. همینه اگر همه مان صداقت را پیشه کنیم یقینمان را بیشتر کنیم این سوره الهیکم التکاثر ان شاالله بهش رسیدیم ما یقینمان کم است. اگر یقینمون بیشتر شود که وقتی با خدای خودمان وقتی هر کارمان به دست خداست. از خودش کمک بخواهیم باورتون نمیشه من سر نیم ساعت یک عروس پیدا کردم این عروسم هر که می بینه میگه این عروس را کجا پیدا کردی من می گم من پیدا نکردم بهم دادند داماد خوب هر چه خواستند بمون دادند کار ما که دست مملکت و سیاست که نیست بستگی به اعتقادیه ما داریم و که بهش تکیه می کنیم وقتی می گوییم برو آمو این مملکت همه مردان فلانند همه زنها فلانند این ها را گفتیم این کسانی که دایم ناشکری می کنند این ها تو کلاس خدا رد می شوند رفوزه می شوند آنها که دارند ناله می کنند تجدیدی می شوند خدا باز هم یک فرصت بهشون میده اینها که صبر می کنند در کلاس خدا قبول می شوند. آنها هم که دایم شاکرند از این به بعد ببینید خداوند چقدر از شما خشنود می شود به خاطر شکر گفتن از این طریق بعد راه برایتان باز می شود الحمدلله کما هو الله وقتی شکر خدا را از این طریق به جا می آوریم بسیار خدا از ما خشنود می شود و خوشحال می شود از شکری که از این طریق به جا می آورید و می گه که آنها که دایم شکر خدا را به جا می آورند شاگرد ممتاز خدا می شوند  ما می خواهیم شاگرد ممتاز خدا شویم که ان شاالله خدا کمکمون کند این شهید ها پشت سر ما هستند شهید ها به ما کمک می کنند پ حوایجمان را خدا می دهد خدا به قلب و دل صاف ما کار دارد در قرآن نوشته. من قرآن را که می خوانم اکثر مردم ندانند اکثر مردم نمی فهمند پس اینها که می فهمند کمند این زمان هم. هیچ جای قرآن نگفته که هر که نماز نمی خواند دشمن من است ولی نیک کسی که دروغ میگه دشمن من است دروغ گفتن خیلی بد است توی زندگی بچه هامون و خودامون حذف کنیم وقتی حذف کردید ان شا الله درهای رحمت خدا بر روی ما باز می شود وقتی هر چی برای خودمان خواستیم برای دیگران هم خواستیم در رحمت به روی ما باز می شود وقتی برای دیگران دعا کنیم میگه این سرگذشت دارد می گذرد ما باید مثل کوه استوار باشیم وقتی استوار شدیم می گویند تا خاطره ها ازتون باقی می ماند یک خاطره از شما باقی می ماند پس بیایید تا می توانیم حراج محبت کنیم خدا انشاالله به ما توفیق دهد به برکت برادر شهیدمان چقدر شهدا آگاهند و احتیاج دارند که ما یادشان کنیم. دو سه روز جلوی ماه رمضان پدر من هم توی ماه رمضان مثل دیروز سالروز وفاتشان بود چهارشنبه ها جلسه دارند خیابان ... من به اعضا گفتم بروید یک کم بستنی بگیرید و بیایید و خیران پدرمان بعد من اصلا یادم رفت همیشه می گویم پدر و برادر شهیدم یادم رفت اسم برادرم را بیاورم بعد شب خواب برادرم را دیدم به همین شکل و لباس دیدنش آمد و با هم می خواستیم بریم بستنی می خواست و بریم توی دکان بستنی بخوریم هروی رفتیم بستنی نبود و آوردنش خونه نگو من پدرم را یادکردن بستنی گرفتم ایشان را یادم رفت شب همچین هم خوابی دیدم یعنی آنها زنده آمد و ما مرده این تولدش ۲۲ ماه رمضان است درست مردم شب ۲۱ ماه رمضان افطاری بدهم همان جا بستنی هم بدهم برادرم را یادش کنم تولد هم براش گرفتم حالا به هر جهت خواهران شهیدان زنده اند ما هرچی داریم باز از برکت آنها دعای آنها داریم آن شاالله خدا توفیق دهد از ادامه دهندگان راهشون باشیم و خواهرها در این دنیا هر چه کنی به خود کنی گر همه نیک و بد کنی او که دارد آنجا می دزدند خیلی از افراد هستند که مشکلاتی در زندگیشان است که جز خدا نمی تواند حل کند افرادی که خدا خفتشان کرده اینها غافل شدند از دنیا از خون این شهید ها ما این همه شهید دادیم این همه جانباز دادیم این همه اسیر دادیم برادر شوهر من هفت
 
 سال اسیر بود یک چیزهایی تعریف می کند از اسارتش. رواست که اینها اینقدر صدمه بخورند و عده‌ای سو استفاده و دزدی و دروغ و کلاهبرداری دعوت شدید همین حرف هایی که پیش می آید همین هدیه است که به شما می دهیم ان شا الله خدا توفیق بدهد همه ما شاگرد ممتاز خدا باشیم. برای رفع مشکلتون روزی یک دور تسبیح برای امام حسن بفرستید اینها همه اش در رابطه با همین شهید است. شهید فقط می خندید به همه محبت می کرد احترام می گذاشت.
روز آخر که می خواست رفت و دیگر برنگشت برادر من رفت رویش را ببوسد با سرش زد تو سر برادر من خندید تو می آیی کله من را می بوسی این کله بود که شهید شد با خنده و خوشحالی از این خونه رفت بیرون بعد هم همیشه می خندید می رفت مسجد می آمد صدمه خیلی کشید اما هیچ وقت اسم نمی آورد همیشه می خندید خوشحال بود و خوشحالیش دامنگیرش شد روزی هم که شهید شد خواهرا ما رفته بودیم تکیه شهدا ها خاطره تعریف کنیم از آبروی شهیدها ما آبرو نداریم او دارد ما رفته بودیم تکیه شهدا با مادرم و خواهرمون و مادربزرگمون یک زن عمو هم داشتیم ایشون هم بودند که خواهرم و مادربزرگم رفتند دستشویی ما سه تا نشسته بودیم حالا من هم باردار بودم بچه اولم را. شهدا را آورده بودند ما را زودتر بردند تکیه شهدا آنها با نماز جمعه آمدند همینطور که نشسته بودیم یک خانم آمدند از پشت سر قد بلند خوشگل سفید نورانی یک دستشون را زدند روی شانه من یک دست روی شانه مادر گفتند من آمدم شهادت پسرتون را تبریک بگم بعد هم با خنده و خوشحالی نشستند و ازشون پرسیدم ببخشید شما ما را می شناسید گفتند ای تقریبا گفتم شما از چه تیپ خانواده ای هستید گفتم از خانواده فاطمی هستم هی فکر کردم خدایا ایشون کی هستند که ما را می شناسند گفتم که میشه بگید شما از چه خانواده ای هستید گفتند من خواهر ام البنین هستم گفتند و دیگه ما او را ندیدیم تنها چیزی که از این دنیا با خودمون می بریم صداقت است.
مادر شهید:  گفتم بچم قلبش سیاه می شود رویش اثر می گذارد ما باید خیلی کارامون را روش فکر کنیم. از این که از این مسجد به آن مسجد از این روضه به آن روضه هیچ فایده ندارد بچه هاتون را مواظبت کنید و خوب بار بیاورید نمازخوان شوند بچه هام همه نماز می خوانند الان هر پنج تاشون روزه هستند. 
- بچه هاتون از چه ناحیه ای جانباز شدند؟ 
مادر شهید: بچم که شهید شد از ناحیه گردن مثل ابوالفضل شهید شد. (بچه جانبازیش از ناحیه چشم چانباز شده) هر چی من گفتم نرو جبهه تو نمی توانی و اینها گفت من می خواهم بروم وقتی رفته بود آنجا یک جوی کوچک کنده بودند و این قدر گودیش بود آن وقت این بچه روزی بیست سنگر را آب می داده دو تا کلمن دستش می گرفته هی می رفته هی می آمده با ماشین آب آن وقت روزی که می خواسته شهید بشود ماشین ها تو آب بوده آن وقت اول کلمن ها را  آب می کند و می ایستد نماز نمازش را نخوانده بوده خدا لعنت کند صدامی ها را بمب می اندازد یک ترکش می خورد پشت گردنش الهی بمیرم خونش هم گرفته بودند. نمی توانم گریه کنم یکهو می بینی خفه میشم می رفتم جلو شما می میرم. بچه ما تو راه شهید می شود خون از گرفته بودند خون نداشته. آن وقت بیست روز هم می آید این جا مرخصی. من دیدم هی می‌ره تو اون گوشه می خوابد. 
- یعنی قبل از این که ترکش بخورد خون داده برای مجروح ها؟
مادر شهید: بله
- به نظرم خودش همچین چیزی را قبول کرده بوده حتما خودش داوطلبانه خون داده.
مادر شهید: بله دکتر که می بیند آن یکی شهید نمی شود بچه ما شهید می شود خون نداشته تا بیایند به بیمارستان برسانندش.
- مادرم هر کس می رود جبهه خانواده اش
دست از او می شویند می دانند که برنمی گرده احتمال هست اما ایشون خودش داوطلبانه این کار را کرده که خون داده حتما نیاز بوده آن موقع دو تا مجروحی چیزی بوده چقدر روحش بلند بوده خودش بزرگ بوده یک همچین کاری کرده 
دو ماه محرم و صفر که همه عزاداری می کنند آخر ماه صفر حاجات را می گیری
مادرم یک جلسه بگیریم برای شهید به نام آقا امام حسن دیگر از آن روز داداشهام مشکلاتشون با این سفره حل می شود خودمون هر کی کار داشته کارش گیر کرده سفره امام حسن 
مادر شهید: وقتی ما که نیت کردیم روضه بگیریم موکت داشتیم گفتم اینها یقین نجس شده بچه کوچک داشتیم رفتم دم شهدا یک کارگر گرفتیم گفتم بیا اینها را ببر پایین بشور خب بعد که شستیم یک داداش داشتم خدا بیامرزدش به برادرم گفتم آجی بیا یک رنگ به این اتاق بزن. یک شب تو کوچه بودم خواب دیدم از تو کوچه که آمدم یک راست آمدم بالا یکهو دیدم دم در این اتاق و آن اتاق کیپ زن چادر مشکی نشسته گفتم خدا مرگم بده و این موکتها اون پایین بود شما روی زمین نشستید آن وقت یکیشون بلند شدند آمدند دم در با من دست و روبوسی کردند و گفتند حج خانم ناراحت نباش خودمان موکت را آوردیم پهن کردیم من برداشتم آمدم پایین برایشان شربت درست کنم بیدار شدم از خواب. شوهرم خدا بیامرزدش خواب دیده بود یک صندلی آنج
 
ا دم در گذاشتند و یک خانمی با آبرو نشسته روش و به زنها خوش آمد میگه حضرت زهرا بودند. باز یک خانم دیگه خواب دیده دو تا خانم آمدند هر دو نقاب داشتند یکیشون میگه من فلانی را می خوام بش معرفی می کنند می گویند بیا یک جا خلوت من باهات حرف بزنم می روند آن جا که تخت است آن رختخواب یکیشون نقابش را پس می کند یکیشون نه بش می گویند بگو ببینم چه حاجتی داری گفته بودند من حضرت زهرا هستم خدا حاجتت را بدهد.
خواهر شهید: علمای بزرگ ما هر روز این هشت تا آیه را می خواندند ببینید این هشت تا آیه هشت گنج مهم درش نهفته که هر کس هر روز این هشت تا آیه را بخواند خدا هشت گنج را بش می دهد و صبر زیادی خدا بش می دهد و باعث می شود خدا ثواب صد و بیست و چهار هزار پیامبر را خدا بدهد آن وقت ما می بینیم صد و بیست و چهار هزار پیامبر می آیند تشییع جنازه ما هر روز این ها را زیارت کردیم با این هشت تا آیه آن وقت می گوید در یک کتاب خواندم عدلیه جلالیه در یک کانال عضو هستم به نام ارتباط با خدا پیامش برایم آمد محکم‌تر و عالی تر که برای همه هم بگم می گوید که هر کس هر روز این هشت آیه را می خواند رزق و روزی اش به صورت صوری و معنوی باز می شود از شر حسودان و جن و انس ایمن می شود از دنیا نمی رود تا این که آمرزیده شود حاجات خود را طلب بکنید بخواهید در ابتدا یک صلوات یک بسم الله الرحمن الرحیم و پانزده تا یا الله می گوییم و هشت آیه را می خوانیم و بعد از هشت آیه هم پانزده تا یا الله. آخر هر آیه گنجش هست آیه اول گنجش رزق حسن است می گوید به درستی که خدا بهترین رازق است. رزق حسن چیه؟ عروس خوب داماد خوب مسافرت خوب زیارت خوب هر چیزی که بهترین باشد در دنیا آن رزق حسن است برای ما که در آخرت هم چیزهایی در بهشت هست که ما وقتی نگاه می کنیم دیدید وقتی می رویم مغازه می گوییم من فلان چیز را چشمم گرفت حتما باید بیایم بگیرم این رزق حسن است اولین گنجش رزق حسن است هر که این نذر را می کند می گوید خدایا بهترین روزی را روزی خودم و بچه هام بکن. والذین هاجروا و جاهدوا  آیه دوم سمیع البصیر یک گنج هاش اینه که ما وقتی که این هشت آیه را می خوانیم سمیع البصیر می شویم شنوای خوبی می شویم بینایی خوبی می شویم هر چیزی را می بینیم قبول نمی کنیم هر چیزی را هم گوش نمی کنیم چیزهای خوب را همیشه گوش می کنیم و می بینیم. خدا توفیقمون بدهد دیگر سوم این که غنی و حمید می شویم. سوره حج آیه ۵۸ تا ۶۵ . هر آیه آخرش یکی از این صفات آمده خود آیه هم کلمه کلمه می خوانیم که ان شاالله امروز به آن هشت گنج هم دست پیدا کنیم. این هشت آیه را بخوانی و بگویی همه این صفات امده. امروز بخوانید تا به آن هشت گنج دست پیدا کنید. اگر این هشت آیه ا بخوانی و به معانی ان فکر کردی از خدا طلب کردی این هشت گنج را. و گفتی خدایا به من و بچه هام عطا کن خدا همه چیز به داده. به هر کسی یک چیزی داده علم داده حلم داده سمیع و بصیر شد غنی و حمید شدی رزق و روزی تان وسیع می شود‌ از شر جن و انس در امان می شوی و مهمتر از همه آمرزیده می شوی و از این دنیا می روی.
۰ ۰ ۰ دیدگاه

تکمیل خاطرات شهید محسن شریف زاده

 
۱۶ سالش بود که رفت ۱۶ سال هم مفقودالاثر بود بعد از ۱۶ سال هم تو ۱۰۲۰ تایی بود یک بار من نشسته بودم شب بود تو گروه تجسس داشتند استخوانها را درمی آوردند گفتم وای الهی بمیرم برای آن پدر و مادرهایی که اینقدر نشستند استخوانها را می ریختند و پلاکها را جدا می گذاشنند آنجا. هی خودم را زدم و گفتم وای بمیرم برا پدر و مادرهاشون. یک بار پسرم گفت مامان تو دیگه اعصابت خرد شده و می خواهیم بریم یک امامزاده سر کاشان و آنجاها رفتیم و رفتیم دیدیم تمام این مرده ها را ۱۰۲۰ تا دور این شهرها می تاباند گفتم یعنی چه؟ گفتم چرا این ها را می تابانند شهدا را؟ رفتیم و برگشتنه دیدیم دوباره همینه مردم تبرک می کنند ما آمدیم و وقتی آمدیم جمعه بود شنبه نوه مان سرباز بود صبح می خواست برود به مامانش گفته بود دیشب خواب دیدم یکی از تابوت‌ها را آوردند سر کوچه ما دادند این سهمیه شما. عروسمون گفته بود که هیچی نگو بابات بیداره یک وقت گفته بود من بیدارم خیر است ان شاالله. 
فردا خانم بهداد و نرگس خانم آمدند کجا بودید آمدید این جا گفت خدا مرگم نه بچش تو جهاد بود گفت نه به جان مجتبی هیچی نیست ما سه تا نشسته بودیم داشتیم حرف می زدیم دیدیم تلفن زنگ زد من بلند شدم سلام و تعارف گفت خانم شریف زاده گفتم بله گفت فردا بچه تان را می آورند گفتم بچمون کیه؟ گفت مگه محسن شریف زاده از شما نیست؟ حالا شما باشید همین طور وایسادم نگاه می کردم همسایه مان نرگس خانم آمد گوشی را گرفت گفت حاج آقا درست صحبت کنید مادر است گفت ۱۰۲۰ تا هستند اگر بخواهیم با هر کدامشان سوال کنند (آنها براشون عادی شده) هیچی الهی برا هیچ پدر و مادری خبر بد براش نره ما هیچی نگفتیم نشستیم و زنگ زدیم به پسر بزرگم گفتم مامان یک همچین چیزیه گفت مامان مگر ما فقط محسن داریم همه دارند به دومیه زدیم او هم همین را گفت.
 امروز سه شنبه است دعای مومنون تو کوچه دکتر فروغی بود دوستم گفت بیا آنجا ساعت چهار بیا رفتیم دوستم گفت امروز چته انگار روبراه نیستی گفتم نه هیچیم نیست گفت نه نگو من تو را می شناسم نشستیم دعا خلاص شد و ختم صلوات خلاص شد و آمدیم بلند شیم گفت فردا چهارشنبه خانه فلانی است یک لبخند زدم گفتم که ببخشید من نمی توانم بیایم گفت چرا؟ حالا این معلم محسن بود گفتم که محسن را آوردند گفت بله من که میگم یک چیزیته میگویی نه من گفتم خب دیگه شده است چکار کنم هیچی نگفت و ناراحت شد و آنها هم ناراحت شدند گفتند مبارکتون باشه طوری نیست و اینها آمدیم این آقای آخرت را می شناختیش؟ این هم بیچاره خدا بیامرز مریض بود تو خونه بود آمدم در اینها را زدم سلام تعارف خانمش گفت چته؟ گفتم هیچی چیزیم نیست گفت نه تو یک چیزیته دارند بدنت می لرزه. گفتم نه چیزیم نیست و می گما حج خانم فردا می خواهند محسن را بیاورند کوچه شلوغ میشه نگذار آقای آخرت بفهمه گناه داره دیدم گریه افتاد گفت الهی بمیرم تو حالا فکر اینی؟ گفتم آخه او که رفته من حالا فکر اینم. آمدم خونه این جا که رسیدم دیدم پسر دومیه دارد مرخصی رد می کند گفتم پس دروغ بود هیچی نگفت راسته می خواهی چکار کنی؟ دوست ناراحت می شود دشمن میخندد. هیچی نگو از ما یکی که نیست. حالا میگن فردا بیایید باغ رضوان جا نیست بنیاد و اینها بگذاریم باغ رضوان جا نیست رفتیم باغ رضوان خدا نخواهد برای هیچ تنابنده ای همین طور نشسته بودیم همین طور داشتم نگاه می کردم دیدم که رییس بنیاد با این پسر بزرگم دوست بود سلام و تعارف کردند و گفت این هدیه شما گفتم من قابل هدیه نیستم دستتون درد نکنه حاج آقا گفت نه این مال شما گفتم من هدیه نمی خواهم من چه می دونستم چیه گفت بازش کنید ببینید گفتم چیه باز کنم ببینم دستتون درد نکنه بروید بدهید به کس دیگه که احتیاج داره گفت این مال شماست وقتی باز کردم دیدم یک پاره استخوان است سه چهار تا دنده بود و یک سر اندازه پرتقال. گفتم این شاخ شمشاد اینه گفت آره پسرم گفت هیچی نگویی سر و صدا نکنی مثل اینها که جیغ می زنند آبروم میره شده دیگه. گفت خانم اجرتون با امام حسین طوری نیست گفتم حج آقا نگو طوری نیست یک مادر تا بیاید یک بچه را این طور کند حالا اگر سالم هم آورده بودند این چیه به من می دهید شما. گفت همین هم خوبه این پلاک را دارند بتون می دهند از چشم به راهی درآمدید خانم بهداد که هنوز هیچی براش نیاوردند می گن شهدا خدا به داداتون برسد. این هم قصه ما خلاص.
۰ ۰ ۰ دیدگاه

شهید اسماعیل شریف زاده

 
- آن پسرتان اسمش چی بود؟
مادر شهید: اسماعیل
- تعریف کنید برای ما
مادر شهید: اسماعیل هم وقتی آمد دیدیم هی نفسش می گیره سرفه می کند گفتم مامان تو مریضی گفت نه. یک وقتا می رفتند تو باغ نمی توانست بایستد گفت باغ دم دارد.
- چند سالش بود اسماعیل؟
مادر شهید: ۵۲ سالش بود که فوت کرد
- نه آن وقت که شیمیایی شده بودند چند سالشون بود؟
مادر شهید: ۲۷ سال 
- با ایشون رفته بودند فاو؟
مادر شهید: از طرف ماموریت رفته بودند اما چند بار خودش رفت تو حمله خرمشهر بود که وقتی که حمله شروع شده بود آمده بودند برگردند افتاده بود تو چاه و گفت همه داشتند می رفتند هر چی داد زدم گفتم من تو چاه هستم رفتند بعد یکی برگشت گفته بود یک صدایی تو گوش من آمد برگردیم برگشته بودند و طناب انداخته بودند و گفته بودند بنداز زیر بغلت تا بکشیمت بالا کشیدند بالا دماغش شکسته بود و خلاصه ده بیست روز تو بیمارستان صحرایی بود خرمشهر و هر چی این ور و اون ور زنگ می زدم بعد داداش بزرگش پسر بزرگم خبر داشت گفت مامان میادش طوری نیست هر جا هست. 
بعد یک روز ماه رمضان بود من آمدم مسجد نمازم را خواندم و آمدم توی سالن و فرش ها را جمع کرده بودند گفتم بشورید تا خنک بشه شسته بودند من همین طور رو موزاییک‌ها خوابیده بودم یک وقت یکی سرش بغلمه رو بالش من است و بوی اسماعیل را می دهد گفتم خدایا می ترسم چشمم را باز کنم خواب دیده باشم گفتم نه یک دفعه دست کشیدم چشم باز کردم گفتم مامان اسماعیل تویی گفت آره مامان چته چت شده است چرا اینطوری کردی گفت مامان هیچی نگو حالا همین که آمدم پهلوت خدا را شکر کن 
- بعد کجا شیمیایی شدند؟
مادر شهید: دوباره که رفت فاو شیمیایی شدند چند سال بعد که رفت شیمیایی شده بود محسن هم بود
- محسن هم در فاو شهید شده بودند؟ 
بله دفعه آخری هر چه گفته بود محسن بیا بریم گفته تو زن داری بچه هم داری من نه زن دارم نه بچه دارم
گفت بابا گفت بابام هم خدا بزرگه بابا می گه تو عصاگیر منی می گفت خدا عصاش را بگیرد من چه کاره ام گفت تو برو گفتم مامان محسن هر کاری کردم فرمانده شان گفت بیا برو آقای شریف زاده پدر و مادرت ناراحتند گفت طوری نیست من عهد کردم با خدا که همین جا بمانم تا هر وقت که خدا صلاح می داند.
او هم که پاش از زیر زانو قطعه
- ایشان کجا جانباز شدند؟
مادر شهید: آن هم سربازی بود 
- سن هاشون چطوری بود؟ 
مادر شهید: با این ۵ سال فرق داشت
- بزرگتر از ایشون بود؟
بله. مهاباد بود تو جنگل ها بود گفت صبح بلند شدیم سیب زمینی درست کنیم لا آتش بخوریم داشتم آتش می گیراندم نگو این جا که آتش می گیراندم بمب گذاشته بودند منفجر شد در زمان جنگ گفت یک دفعه دیدم من رفتم بالا می گفت من ندیدم که پام چطوره. ماشین که نبود یک وانتی آمد رد بشود زن های مهابادی جلوش را گرفته بودند این را برسون به یک جا. رسانده بودندشان به تهران و تهران هم زنگ زده بودند به همان پسر بزرگم که برادرت زخمی شده رفت و آمد من گفتم چی شده؟ گفت هیچی یک ذره انگشتش زخم شده و من حالا می آیم و می روم ماموریت بود یک شب من خودم خوابیده بودم خواب دیدم محسن و حسین را گذاشتند تو گونی و انگشت پاش را بریدند گفتم خاک بر سر به عالم خواب چرا انگشتت را بریدند گفت خب دیگه شد من در خواب بنا کردم گریه کردن بعد باباش گفت چیه گفتم هیچی همچین خوابی دیدم گفت بس که به حولی بس که گریه می کنی حالا هر طور خدا می خواهد همان است دیدم فرداش زنگ زدند که بیایید تهران. تهران برای چی؟ گفت بچه تان را آوردند تهران تو بیمارستان ارتش است. از طرف ارتش رفته بود دیگه برادره رفت و یک دو روز وایساد و گفته بودند این حالا حالا باید این جا باشد آن وقت رفتیم دیدیم پاش را قطع کرده بودند از زیر زانو قطع شده اون دیگه هیچی او آب آورد و روی این را سفید کرد چشمهاش هم بود از مچ گرفته بودند تا این جا چرک بود ریه هایش چرک کرده بود همین حسین آقا که پاش را قطع کردند اول برده بودند کرمانشاه دکترها گفته بودند این نمی ماند بگذارید تو سالن. بعد داداشش که رفت شب ساعت سه رسیده بود کرمانشاه گفت رفتم دیدم در را بستند این ور اون ور دیدم یک نگهبانی دم در است گفتم آقا من می خوام برم تو گفت نمیشه ملاقاتی که نیست امروز فلان گفت من می خوام برم تو تو اصفهانی منم اصفهانی می دونی که اصفهانی ها حرفشان یکیه آقا نمیشه می گذاری برام یا از همین نرده ها برم بالا آن وقت رفتم بالا و رفتم تو سالن دیدم یکی ناله می کند بعد گفت صدای من را که شنید گفت از ته دل گفت داداش تویی بیا به داد من برس من یخ کردم این جا آنوقت ریه اش چرک کرده بود دهانش گلویش چرک کرده بود فکر کرده بودند این شهید میشه و گفت داداش دکتره به زبان خودشان گفت این می میرد ببرید بگذاریدش تو سالن تا صبح خلاصه. این هم رفته بود با دکتره گفتم می کشمت فقط من می خوام برم زندان آخر ترا می کشم چرا این را گذاشتی این جا گفت خب می مرد گفت می مر
 
د همین جا روی تخت خودش می مرد.
- کمبود تخت داشتند؟
مادر شهید: نه تخت بود. گفته بودند این می میرد بگذاریمش تو راهرو تا صبح خلاصه یخ میزنه. دیگه صبح آمده بود دیگه آورده بودندش تهران بیمارستان ارتش بستری کردند من خودم چهل روز تو بخش مردها بودم پاییز بود من بچه هام همه کوچک این جا گذاشتم و رفتم. مرد هم تک و تنها. حسین صبح این جا بودند زنگ زدم گفتم من دو تا دوتا وعده شام را گرفتم تا شلوغ نباشه تو هم با زنت بیا دیگه صبح آمدند با زنش و بعدازظهر هم رفتند.
۰ ۰ ۰ دیدگاه

تکمیل خاطرات مادر شهید بخشی

 
مادر شهید بخشی
من ۱۳ سالم بود که آقا رضا به دنیا آمد بچه اول بود ماه رمضان هم بود همه کارهامون را کرده بودیم اصلا معلوم نبود می خوام زایمان کنم روزه هم بودیم پیش از ظهر بود باباش ذوب آهن می رفت نبودند خانه مادر شوهرم بودم دیگه جور کردند مامانم را خبر کردند دیگه تا عصر هم آقا رضا به دنیا آمد امام خودشون گفتند این ها که حامی من هستند در گهواره هستند آقا رضا در گهواره بود. بچه ام از اول خیلی خوب بود ما سه تا یاد بودیم و یک مادر شوهر تو یک خونه بودیم بچه هامون از آن وقت که دو سالشون بود کارشون می گذاشتیم دخترها را پیش مادرشون و پسرها پیش پیرمردها تا نوبت مدرسه شان شد الان عکسش هست پیش آهنگش کرده بودند از بس بچه خوبی بود در مدرسه آن روزها. 
این خانه اولیمونه از خونه مادر شوهرم که آمدیم این جا خانه اولی ماست آقا رضا کلاس پنجم بود آمدیم این جا. دو تا دختر داشتیم و یک پسر آمدیم به این خانه. بچه چهارمی همین دختری که این جا بود رفت این جا به دنیا اومد اما باباش زحمت این خانه را بیشتر خودش کشید بنا و عمله بود اما زحمت‌های دیگرش به دوش خودشون بود نیمه کاره بود می رفتیم توی زیرزمین . اصلا خاک و خل بود می نشستیم تا اینها کارشون را بکنند با سختی این جا درست شده اما خدا را صد هزار مرتبه شکر. 
الهی به عصمت حضرت زهرا داغ نصیب کسی نکند حالا اگر آنها شهید شدند آدم دلش خوشه شهید شدند راه دین و قرآن را رفتند حالا ببینید چه وضعیه اصلا پیر و جوان دارند می روند. ما دیروز روضه بودیم می گفتند دشمن این کارها را کرده من نمی دونم همه دنیا را می تواند این کار را باش بکند؟ از دیروز تا حالا خیلی اعصابم خرده. هر روزی دنیا یک جور می گرده حالا جنگ بود بمباران بود حالا بالاخره این درد مهمتر از همه شده. وقتی بمباران بود همه در به در شدند بچه ها شهید شدند.
 بچه من کلاسش انگار یک سال یا دو سال دیگه داشت که امام انقلاب کردند تعطیل شد بعد ادامه داد بعد از انقلاب شب و روز این جا خودش بسیج فعالیت می کرد برای بسیجی ها در مسجد. اعزامشان می کرد به جبهه ها. بچم کارهای مهم سپاه را می کرد درسش را آخر خوند و رفت تو سپاه. هم سپاه بود برای سربازیش هم کارهای مهم سپاه دستش بود. مسجد امام حسین بودند مسجدالرسول دروازه شیراز مسجد بلال. 
تا یزد هم می رفت برای قرآن. همه مسجدها بودند استادش هم همان جا بود دروازه شیراز. می رفتند برای روضه و دعا و این ها همان مسجدالبلال. کلاس قرآن داشتند بعد فهمیدیم رفته بودند یزد برای کلاس قرآن. شب و روز تو خونه نبودند اسم زن هم می آمد اصلا فرار می کرد. ۲۰ سالش بود که انقلاب شد و رفت آقاش هی می گفتند برو درست را بخوان بمیرم دیپلمش را می گفت بگذار در کوزه آبش را بخور. وقتی دیپلمش را گرفت و اومد امام دستور دادند سپاه و بسیج زن بگیرند دیگه راضی شد که ازدواج کند بعد که ازدواج کرد و یکی از بچه های مسجد دوست بچه هامون که مال بسیج بودند تو کتابخونه بودند ما انتخاب کردیم براش و بش گفتیم مامان فلانی هست. گفت شما برو خصوصیات من را بگو. اگر قبول کردند من بعد میام باشون حرف می زنم. آنها هم پایین مسجد بود خونشون. مصیبی که مرشد بود پدر زنش بود. آن وقت رفتیم و باشون حرف زدیم و گفتیم آره پسرمان شب ها نیست و همون یک اتاق خانه خودمان را داریم. سن عروسمون بنده خدا یک سال یک سال و نیم از بچم بزرگتر بود اما معلوم نبود پسرم درشت بود. رفتیم و باهاش حرف زدیم و بیاییم یا نه. همان وقت بچه برادر شوهرم شهید شد با رختهاش زیر خاک کرده بودند. چهل روز طول کشید تا بچه را آوردند و رفتیم و راضی بودند  دختره خوب بود. او هم مومن و خوب بود مال کتابخونه. دیگه راضی شدند و عقدشون را از سپاه آمدند خواندند آقا که مال سپاه بود آمد و نه صندلی نه چیزی. همین طور روی زمین نشسته بودند عقد شد و سه ماه طول کشید همه کاراشون را کردند عروسیش هم کردند اما حال این که بیاد دنبال عروس و چیز بخرد را نداشت این ها را بابا بنده خدا و خودمون این کاراش را جور کردیم. بعد عقد کردند و عروسی هم کردند اما اینکه صبح و شب خونه نبود بنده خدا خانمش می دانست مال اطلاعات بودند همه جا می رفت و می‌آمد ، همش سرش به خطر بود یک سال و نیم زندگی کرد از اول تو سپاه بود بچه اش هم هفت ماهه بود باباش شهید شد. خودشون رفتند و بچه ها شون ماندند، انشاله که هر جا باشند راحت باشند. خودمون پا در میانی کردیم عروسمون را شوهر دادیم و بچه پیش مامانش بزرگ شد و ما رفت و آمد داشتیم الان هم با دختر خاله اش ازدواج کرد بیست سالش بود حالا هم دو تا بچه دارد یه دختر کلاس پنجمی دارد و یه پسر کوچک که اسمش را امیررضا گذاشتند.
خبر شهادت: 
بیست روز اصلا مرخصی بش دادند و گفتند اصلا نمیشه بری. باباش مرتب می‌رفت جبهه و آب می برد برای خط،رزمنده ها را می برد جبهه و برگشتنی هم صندلی ماشین را برمی داشت و شهیدان را جابجا می کرد. کف ماشین می گذاشتند. یک روز آمد تو آ
 
شپزخونه و گفت مامانم می‌خوام برم جبهه گفتم خوب امید بخدا برو ما هم تو روز قیامت پیش حضرت زهرا شرمنده نیستیم، تو که عزیزتر از علی اکبر حسین نیستی برو به امید خدا. دم ظهر بود من قالی می بافتم در این اتاق بودم موتورش را آتش کرده بود و بلندگو و نوار و اینها را تمام را جمع کرد برد بدهد و من صداش زدم گفتم مامان بیا این جا یکهو پرید بالا مثل گنجشک رو تخت. مامان چی میگی؟ گفتم مامان از حق خودم حرف ندارم اما اینها را چه کارشون کنم؟ گفت: جوش نزن من شهید نمی شوم خمپاره پهلویم خورده می دونست شهید می شود هی جلوی زنش لباسهای بسیج را می پوشید تا او را راضی کند که من می خواهم بروم او گریه می کرد می گفت مامان که مرا بزرگ کرده می گوید برو اما تو می گویی نرو برای بچه هم جلوش چهار دست و پایی بالاخره سخت بود برای زنش دیگه رفت و خبرش ما که خبر نداشتیم خواهرش گفت دادام نیامده مریوان از تلویزیون هم که خبری پخش نمی کرد دادات آنجاست شب دامادهام‌ می آمدند خانه ما دختر کوچکم هم عقد بود همین که گفتم نزدیکمه. شام دوشنبه و شب جمعه های هر هفته می آمدند جلسه داشتند یک شب مال بچه ها بود یک شب مال بزرگها از بسیج می آمدند دور هم ما دیدیم آن شب دامادمان آمده بود و نمی رود خانه شان تو همون در کوچیکمونه. صبح شد و باباش می خواستند بروند ذوب آهن رفتم گفتم ناهید انگار نخوابیدید دامادمان رفت و آقاش هم رفت ذوب آهن. بیست روز مرخصی آمد دوستاش گفتند اصلا پانزده روز شد چند روز تو جبهه هستند و اصلا خودم آشوب بودم انگار تفتش را می زدند انگار اعلامیه اش را می زدند شعر علی اکبر را می خواندم از همان موقع که سوار ماشین شد می خواست برود پیشانی بند یا حسین بسته بود معلوم بود که شهید می شود یک بار ده روز رفته بودند بعد در حبهه تاید عوض شکر ریخته بودند تو غذا و خورده بودند مسموم شده بودند و برگشته بود این بار دوم بود اصلا ده بیست روز بود اما کردستان بود. به خیالم بیست روز مرخصی داده بودند اما پانزده روز شد. شبش سفره پهن کرده بودند باباش گفت بابا من میرم تو بچه کوچک داری مرا کشید بیرون با اجازه شما من چند روزه می دوم تا این چند روز را مرخصی دادند شما برای خودت برو من هم برای خودم می روم برا خودش می گفت من دلم می خواهد این جواد مثل علی اصغر جلوم پر پر کنه و خون سرخش را ببینم به ما می گفت یعنی شما هم باید این جور منتظر باشید اما ما که نمی فهمیدیم این حرف ها را زد و صبح می خواست برود با من خداحافظی کرد من رفتم دم سپاه و آمدیم این جا آش بپزیم و هر کار می کردیم چیزاش جور نمی شد و اصلا آش بد شد. رفتیم دم سپاه و دیدیم همه ماشین ها داشتند می رفتند و دامادم هم آنجا بود گفتم حسین آقا انگار ماشین نیامد رضا نیامد گفت الان دارد می آید یک دفعه وسط ماشینها ایستاد قد بلندی داشت چاق نبود قد بلند و رشید برای ما دست تکان داد و رفت اصلا گیج بود آنجاها که می خواست و عاشقش بود رفت و ما آمدیم خانه. مادرم این جا بودند می خواستیم برسونیمشون. صبح آقاشون گفتند دیگه رضا برنمی گرده رضا شهید می شود. دیروز صبح من گفتم ننه بلند شو با بابات خداحافظی کن می خواهند بروند عصری نیست نمی آیند دم سپاه و اینها. آمده وضو بگیره گفت حج خانم من نتوانستم صورتش را ببوسم و زیر گلوش را بوسیدم و یک نوری تو صورت رضا بود که همان وقت همه چیش پیدا بود همین جا در خونه گذاشتند دم ماشین ما رفتیم بعد آقاش دو شب خواب دیده بودند که رضا زخمیه و کنار حاله و تلویزیونمون روشنه و رهبر دارند حرف می زنند دو شب به ما نگفتند حالا که رضا شهید شده بود و شام دامادمون می امد این جا و دیشب هم آمده بود. گفتند می آیی حج خانم نماز گفتند نه و من این جا می خوام شام درست کنم و رفتند و آمدند دیدم رنگ صورتش قهوه ای است و هی به جواد می گن بابا برات بمیرم ما که نمی فهمیدیم نوار رضا هم روشن بود در اتاق زنش. بعد دخترم که عقد بودند رفت دو شاخ را کشید ما که اصلا حالیمون نبود و خیلی هم رضامون هندوانه دوست می داشت آن وقت که می خواست بره گفتم ننه برو یک هندونه بخر و بشین بخور و برو رفت خرید و اومد و باباش صد کیلو هندونه بزرگا را گرفته بود که حالا میادش داشته باشیم هندونه اورده بودیم دیدیم کسی نمی خوره حالا آقاش تو مسجد فهمیده بود و به دامادمون میگه حسین آقا من دیشب خواب دیدم و رضا زخمیه و خبریه؟ او هم سپاه می خواسته بیاد نگذاشته گفته بوده گفته خودم خبر میدم و همین جور گفته باشه دیگه نگفته آره شهید شده است. ما گفتیم بروید این هندوانه ها را پاره کنید کسی نمی خورد حالا هندونه گنده بود و سفره انداختیم و دیدیم کسی به آن صورت نمی خوره به باباش گفتم تعارف کن دختر بزرگم که صبح آمده بود و همان که عقد بود و عروسمون با دخترمون آهسته شام و اینها می خوردند بعدی تا ظرفها را نمی شستند از هم جدا نمی شدند دیدم آن شب دختر بزرگم نیست و دیدم ناهید هم نیست همون که حالا عقد است آن وقت آمدم 
 
دم ایوان و گفتم که ننه چتونه امشب داداتون شهید شده. دختر بزرگم که تو حال بود صبح آمده بود گفت مامان حالا می خواهی چه کار کنی گفتم هیچی رضام به رضای خدا اما هیچی نگید زنش گفت شبیه نفهمه حالا تو حال بودیم دیدم او پشت سرمان وایساده. آدم خیلی بود حالا همه می دانستند همسایه ها سپاه و اما ما نمی دانستیم یکهو انگار زلزله شد تو این خونه در خونه باز شد و خونه پر آدم شد. همه دور این جا راه می رفتند که انگار این خبر را به ما بخواهند بدهند آن وقت شبش علاقه مندان که دوستمون بودند و بچه شان یک سال زودتر شهید شد عکس های شهدا را آنجا می کشیدند مادرشون گفته بود علی امشب چه خبره خدا رحمتش کند سید هم بود زن خوبی بود. علی گفت مادر هیچ خبری نیست بروید بخوابید گفتند نه اگر شما نگویید من می روم از محمد می پرسم از عکسش. آن وقت گفت یک کیف داد دستم و گفت مادر شما نمی خواهید حرف بزنید اسم آقا رضا هم روی کیف نوشته این کیف آقا رضاست خودشان می فهمند آقا رضا شهید شده. آمدند به بچه ها گفتند شما بهم نگفتید و محمد بهم گفت آقا رضا شهید شده دیگه فهمیده بودند و بشون گفته بودند شما نروید در خونه شان ها. همین حاج خانم هم با پسرشان برای عروسمون این شوهر را جور کردند. می گم اصلا خونه قشقرق شد و بعد هم صبحی ما رفتیم تو سرد خونه. بردندمون بمیرم هیکلش سرد بود منجمد. هیکلش را بوسیدم و گفتیم مادر به آرزوت رسیدی. بعد با ما مصاحبه کردند عروسمون هم پیشمون بود دیگه باش حرف زدیم. شیمیایی شده بود وقتی خواسته بودند عصرش برای جبهه بروند حمام رفته بود هنوز ساکش با کیسه و پیراهنش بود من هنوز پیراهنش را که در جبهه درآورده بود قایم کردم دارم نشستمش. پیرهنش اینا تو کیفش بود عصری رفته بود غسل شهادتش را کرده بود و می گفتند لباس کهنه پوشیده بوده لباس نو سربازیها که به تنش بوده کهنه ها را پوشیده است و نماز مغرب و عشا را که می خواندند میان نماز مغرب و عشا دعا خوانده یکهو حالش به هم خورده بردندش بیرون آن وقت بعد که هوش آمده گفته بود من آن که می خواستم ببینم دیدم. امام زمان را دیده بوده. فهمیده بود گفته بودند بش که به خط می رسی چند دقیقه بعدش شهید می شوی اما این را آن وقت به ما نگفته بود به نظرم یا نوشته یا .... 
چهار صفحه وصیت نامه برایمان نوشته برای شوهر خواهرش و برای امت و برای زنش جدا جدا همه را. زنش یک سال خونمون نشسته بود و چیزهاش هم این جا بود بعد یک سال رفته بود خونشون شب های جمعه که حج آقا بودند، می آمد تا شام جمعه. شهدا با بچه بودیم و اینها. دوباره می رفت خونه شان. خونه شان این پایین بود. 
من دلم می خواست از خودمون یکی باش ازدواج کند اما سنش بالا بود او سرباز بود اما مادرش هم نگذاشت. عروسمون از این بچه دار هم نشد جواد را بنا شد بشون بگیم.
رفتم شیر بگیرم خانم علاقه مندان را دیدم گفت حج خانم می خواستم بیام دم خونتون. من فهمیدم می خواد چی بگه. 
می آمدند هی می گفتند وای اونا شهید شدند اینها چه کار کنند. گفتم این ها هم قلم پیشانیشون را خدا زده است با هر کی که زده خدا خوشبختشون کنه و  اینها جوانند نمی توانند که بنشینند. این ها فهمیده بودند که ما حرف نداریم تو این ازدواج و همین راست و حسینی گفته بود زن شهیدی که یک یا دو بچه داشته باشد من می‌خوام بگیرم. جانباز بود که زبانش از انفجار بند آمده بود و دست و پایش مجروح است دکتر گفته بود اگر زنش بدهید با زنش حرف بزند زبانش باز می شود باید زنش دهید. دیگه حج خانم گفت یک همچین چیزیه گفتم باشه من به حج آقامون بگم حج آقامون خودش دنبال این کار بود اگر کسی هست که جای باباش را بگیرد. بچه بناست پیش مامانش باشه باباش را خدا برده مامانش را که نبرده.  نمیشه که بچه را از مادر جدا کنی خلاصه گفتند خب و حج خانم به من گفتند یک همچین چیزیه و باباش هم رفت تحقیقات و من خودم سه تا داماد دارم یک تحقیقات نرفت اما برای این از سپاه بگیر و از دوستاش از بچه ها خواهرم. این فرمانده بوده دو تا خواهرام بچه هاشون تو جبهه بودند. گفتند وقتی رضامون شهید شده تو کردستان بودند باید با خر باید بیارندشون پایین با ماشین نمیشده گفته بودند این خانم همین یک بچه را دارد و شما هر جوری هست این را باید برسونیدش به اصفهان. آن وقت دیگه آورده بودندش و بعد این مرد که رفته بود آنجا تحقیقات هم بچه ها خواهرم گفته بودند ما رفتیم خونشون دیدنش و می شناختندش هم سلیمانی و این ها هم می شناختند (مادرشون سرطان گرفت فوت کرد و مادر خدمت کن هم کرونا گرفت تازه چهلمش رد شده.) تحقیق که کرده بودند گفتیم اول بیایید خانه ما تا ما حرف بچه را بزنیم بعد می ریم خونه خودشان آنها آمدند و این اتاقها دیوار جلوشان بود با باباش آمد مردها جلو و دو تا خواهرش من یک زن شهید که با رضامون دوست بود گمنام هم هست گرجی بود فامیلشون گرجی است. همان جا که خانه علاقه مندان آمدید خونه شهید هم همان جا بود اما ما جدا شدیم انگار زن آن شه
 
ید شوهر کرد او را گفتیم بیاید که اگر عروسمان بخواهد یک چیز بپرسد به ما روش نمیشه بگوید بچه ها هم نبودند فقط خودمون بودیم. مادر و پدر عروسمون بودند ما برای بچه گفتیم بیایند این جا. (مادرش چهل روز مانده به عید فوت کرد و پدرش چند سال پیش). 
ما گفتیم خدایا برای رضای تو این ها سر به گریبان نشوند. حج آقا به داماد گفته بود ما می خواهیم رفت و آمد داشته باشیم برای آقا جواد و آقا جواد هم میونمون باشد و پیش شما باشد بیچاره دو تا دستش را گذاشت رو چشمش و گفته است باشه. یکی از خواهرهاش در آمدند به من گفتند شما دامادتون شهید شده گفتم نه بچم شهید شده اما این هم مثل بچه خودم فرق نمی کند که آخه یک بچه روی دستش است بالاخره ویلون میشه کجا بروند از آنها هم نبود که برود خانه بگیرد و زندگی درست کند آرامش برای خودش. عروسمون هم سرما خورده بود نگهش داشتیم شب یکی از همسایه ها آمپولش را زد و فردا بعدازظهر بنا بود اینها بروند خانه عروسمون و اینها ما هم بریم. صبح یک موتوری آمد برادرش کوچک بود گفت دیشب بابام عروسی بوده عمه اش گفته آن وقت دادیش به سپاهی ها حالا می خواهی بدهیش به جانباز حالا یعنی نه. من به عروسمون گفتم برو تو هر جور می دونی با اینها حرف بزن اگر بعد از این یک آدم بیخودی باشد بچه را نمی گذاریم زیر دستش برود اگر یکی باشد که جای باباش را بگیرد. بنده خدا پاشد رفت و حج آقا گفت حج خانم بیا بریم شهدا و اینها می آیند می گویند بریم نباشیم. اگر اینها بگویند نه ما رومون نمیشه آنها دیشب آمدند ما حرفش را زدیم. رفتیم شهدا کارامون را که کردیم نمی دونم مثل حالا بود ظهر بود یکهو گفت می گما حج خانم بیا تا برویم رضا می‌گه این کار میشه. او بالا سرش ایستاده بود و من پایین پاش نشسته بودم. گفتم نمی دونم یک وقت آنها بیایند و اینها بگویند نه حالا چه کار کنیم. آمدیم و خانم علاقه مندان رسیدند. آمدند در را زدند و ما سر ایوان نشسته بودیم حج خانم هم آمدند گفتند حج خانم چطور شد؟ ما قضیه را گفتیم رفتیم شهدا و این طور و حالا می خواهیم نریم آنجا اگر اینها بگویند نه که نمی شود ما برویم. گفتند حج خانم من این قدر لا حول و لا قوه الا بالله خواندم و به شما فوت کردم و می دونم سخته این کار اما به خاطر آقا جواد این کار را بکنید یعنی این مرد خوبه. عصری همون موتوری آمد و گفت اینها می آیند شما هم بیایید. برخاستیم عصری همان آقا که از سپاه آمد عقد رضامون را خواند همان برایشان عقد خواند و گفت بنیاد نرو من همان قباله را می گیرم برات و گرفت. زبان که بیچاره نداشت یک زنگ می توانست بگوید و یک ساعت. و خدا را شکر آن وقت خدا یک قدرتی به ما داده بود خیلی سخته حالا فکرش را می کنم. حالا هم با عروسمون مثل بچه هامون هستیم زنگ بزنیم برویم بیاییم اما حالا تا این مریضی آمده خیلی او نیامده. روز جلو عید غدیر بعد از دو سال جواد آمد یعنی گفتم بچه ات را بیاور من ببینم من حالم بده شد و دخترم که نزدیکمونه ناهار درست کرد و آنها عصر آمدند و من حالم بده شد هی می دوید و می گفت گفتند به تو بگویم بی بی. بی بی چطورید؟ گفتم هیچی ننه حالا خوب می شوم اصلا نوه مان را ندیدیم.
۰ ۰ ۰ دیدگاه

تکمیل خاطرات رضا بخشی

 
شهید رضا بخشی
ماد شهید: بچه بود اما خیلی خوب بود از کلاس و مدرسه و همه کاراش خیلی خوب بود از مدرسه که می آمد داداشم ژاکت بافی داشت عصرها می رفت پیش داداشم که باباش می گفت تو کوچه نباشند گل هم باشند اما خودش بچه خوبی بود نه شب بود تازه آمده بودیم این جا خیلی این جا صحرا بود می ترسیدم سگی چیزی دنبال بچه ها نره. می رفتم در خانه و می آمدم و می گفتم چرا بچم دیر کرد و به خاطر کارش می رفت آنجا. بعد هم انقلاب شد و یک کلاس داشت برای دیپلمش تعطیل شده بودند و وقتی امام تبعید شد نوزاد بود توی گهواره که خود امام گفته بودند سربازان من در گهواره هستند. ماه رمضان بود به دنیا آمد روزه بودم صبح که دردم گرفت تا بعدازظهر که باباش از سر کار آمدند و بچم به دنیا آمد خیلی بچه خوبی بود هم از نظر فهم و کمال و افتاده بود همه کارها را کرد آن روزها می گفتند پیشاهنگش کرده بودند توی مدرسه چون خوب بود عکسش را داریم. پنجم که خواند از طوقچی آمدیم این جا و از اول رفت توی مجسد. باباش می بردندش مسجد و هیأت و این ها. با اینها دوست بود و خب بود بعد هم انقلاب شد دیگه عکسها امام را چاپ می کردند اعلامیه ها را چاپ می کردند نه شب تو خونه بود و نه روز. اول که می خواستیم زنش بدیم گریه می کرد اصلا خجالت می کشید اسم زن بیاره. بچم خیلی حیا داشت وقتی امام گفتند که  بسیج و سپاه باید زن بگیرند دیگه راضی شد بیست سالش بود تازه رفته بود تو بیست سال که زنش دادیم خانمش هم بد نبود الهی شکر او هم تو بسیج مسجد با هم بودند و قسمت شد الهی شکر دیگه رفتیم و اومدیم و خودش تو کاراش نبود خودمون کاراش را حل می کردیم و براش عروسی گرفتیم و تا وقتی که بچش به دنیا آمد ظهر جمعه بود رفت نماز جمعه و ما ناهار درست کرده بودیم گفت می دونی مامان چقدر گناه کردی این بو را راه انداختی برای همسایه ها. گفتم تا اونجا که می شده غذا برایشان بردیم خب بالاخره یک ولیمه ای است و اینها بعد دیگه بچم برنامه این بود که چیز ببرد برای خانواده‌ها در خانه هایشان برود. من تازه همین چند روزها فهمیدم بچه های بسیج را می برد تو جهاد و گندم درو کنند و این ها را من نمی دونم و خواهرش یک مدت باهاش بوده تو بسیج. ما بچه دار بودیم ولی انقلاب را دوست می داشتیم و کارهامون همه مثل خودش بوده اما او دیگه علی حده بود نه شب داشت نه روز داشت یکی از دوستهاش است گاهی با ما می آید و می رود برامون حرف می زند می میگم کاش چند تا از این ها که بچم را می شناختند می آمدند با ما حرف می زدند این مرد چه کار میکنه میگه آقا رضا کی بوده یک مسجدالبلال دروازه شیراز است دوشنبه ها و پنج شنبه ها روزه می گرفتند و بچه ها را می بردند یک شهید دیگر غلام خدمت کن در مسجد ایستاده بود نماز می خواند هر چه می گفتند بیا سحری بخور نمی آمد در قنوت نماز شب گریه می کرد شوهر خواهرش هم مرد سرطان داشت بچه داشت خواهرش می خواست برود جبهه آقا رضا نمی گذاشت می گفت بمان به خاطر خواهرت. بمون که دور بچه های خواهرت هم باشی. رفته بود از بالا ماشین کشیدش پایین و تو بمان نرو گفته بود ببین بعد چه می بینی که مرا می کشی پایین یعنی چرا نمی گذاری من بروم. اما بمیرم او اول شهید شد. دو سال یک سال و نیم شد که عروسیش شده بود و به ما هم گفت بروید به خانواده اش بگویید کارهای من را اگر قبول نکردند من می آیم اما اگر قبول نکردند من این طوری زندگی می کنم. ما رفتیم باشون حرف زدیم گفتم عروسم هم خوبه بنده خداها قبول کردند خدا را شکر این بچه هم خدا برای ما آورد. هفت ماهش بود بچم دیگر خودش برنامش را می دانست من خودم اجازه بش دادم برو. آن وقت رخت های بسیجش را می پوشید به زنش نشان می داد می گفت حج خانم کدوماش بم میاد او گریه می کرد گفت مامانم گفته برو تو می گی نرو من باید برم دوستهام تکه تکه دارند می شوند. اصلا بیست روز مرخصی داشت آن روز فهمیدم بیست روز هم نبوده پانزده روز مرخصی بهش دادند خودش تو سپاه بود و همه را داری می کرد پاسدار بود برنامش این طور بود که دیگه روزی که می خواست برود صداش زدم گفتم ننه حالا من از حق خودم حرف ندارم این ها چی؟ گفت مامانم جوش این ها را نزن این ها خدا را دارند راستی هم خدا را داشتند صد هزار کرور  شکر تحمل همه چیش را خدا بهم داد همین یکی را من هم داشتم دیگه پسر ندارم تا شهید شده بود این دخترمون عقد بود آن وقت شوهرش دوست بودند با هم به نظرم سپاه می خواسته بود در خانه بگوید دامادمون گفته بودند شما نروید خودم آهسته آهسته بشون می گم. آن وقت باباش دو شب خواب دیده بودند که تلویزیون این جا بوده رضا مجروح بوده این جا. هی به سینه اش می زده امام امام می گفته باباش گفته بخواب با این بدن مجروحت بعد ظهر که اومدند بعد از ظهر خواهر بزرگش اومده بود قرار بود شب دور هم باشیم اما این به ما نگفت از صبح که حسین آقا این ها را گفته دادام شهید شده. دیگه رفتندشون آنها رفتند خونه شان و این خودش را از ما قا
 
یم می کرد دخترم آمد و گفت چه خبر از داداشم دارید گفتم چند سال است تو جبهه هستند حالا می دونستم بهم الهام شده بود انگار تفتش را می زدند اعلامیه می زدند اما به اینها که نمی توانستم بگویم گفتم چند سال است تو جبهه هستند الان اصلا ده روز هم نشده این ها را با هم گفتیم و عصری باباش اومدند دم غروب بود دخترم رفته بود مسجد یک نوه هم داشتیم این را خیلی دوست می داشت  می خواست با او برود جبهه این از ما قایم می شد که به ما نگوید اقاش گفت می آیی حج خانم مسجد گفتم نه می خوام شام درست کنم و اینها اینجا هستند رفتند و اومدند و به جواد می گویند بابا برات بمیرم اما من نفهمیدم من حالا می خوام شام درست کنم سفره را که پهن کردم دیدم هیچ کس نمی خورد می گفتم یقین کم است که نمی خورند اصلا حالیم نشد دیدم دختر بزرگم از سر سفره رفته بود بیرون اون یکی دخترم رفت  بیرون و این ها رسم داشتند با زن داداشی تا سفره را جمع نکنند و نشورند از هم جدا نشوند. گفتم شما امشب چه خبره؟ گفتم داداتون شهید شده دختر بزرگم گفت آره مامان می خوای چکار کنی گفتم هیچی رضام به رضای خدا زن داداش نفهمد شبیه ناراحت میشه یک وقت دیدم پشت سرم وایساده حالا به امان حق همه می دانستند من فقط نمی دانستم آقاش هم تازه شب فهمیده بود یکهو دیدم در باز شد و آدمها ریختند تو خونه اصلا نفهمیدم چطور شد خب حالا صد کرور شکر بچم خدا می خواد خطرات از جان من با دعاها اینها دور شده.  خدا را شکر برنامه ازدواج عروسمون جور شد و داماد جانباز ۷۰ درصدند اما مرد خیلی خوبی هستند. با عروسمون رفت و آمد داریم بعد از فوت باباش کمتر شده. نوه مون ازدواج کردند ب دخترخاله شان. خدا کمک کند تا روز آخر تحملش را به من بده و روز قیامت شفاعتمون را بکند ما که دیگه کاری نمی توانیم بکنیم خدا بزرگه.
- مادر چه ویژگی خاص و چه خصوصیتی داشت که بگویید به خاطر این اخلاق خدا مدال شهادت را به ایشان داده؟ 
ماد شهید: شیر پاک و رزق و روزی حلال و خداشناسی نمی دونم این چی بوده تو طایفه ما همه می گویند بعد براش چکار می کردند چنین چیزی نداشتیم بالاخره همه شهدا فیلم هاشون را تو تلویزیون می گذارند نمی دانم بمیرم این اسمش اصلا گمنام بود آن وقت هم شهید شد. اسمش بخشی نبود یک اسم دیگر بود.
وصیت نامه شان را که می خوانی پیام دارند همه شهدا. من یادمه پارسال که خدمت مادر بودیم وصیت نامه شان را که می خواندند همه خانم ها گریه می کردند وصیت نامه شان خیلی پر بود. با معنا بود. بچه ها می گفتند انگار این را همین الان نوشته برای ما که همین الان چه کار انجام دهیم. تکلیف ما را گفته. خودم وقتی باش حرف می زنم آرامشم بیشتر میشه.
مادر شهید محمد علاقه مندان که دو سال و نیم سرطان داشتند دوست جون جونی من بودند برای دیدارشون من را هم بردند. هنوز چله شأن نشده فوت کردند این خانم و بچه هاشون داماد را پیدا کردند. رفتم شیر بگیرم دیدم خانم علاقه مندان کنار من است گفتند چند روزه می خوام بیام سرتون بزنم گفتم قدمتون به چشم اما فهمیدم می خواهند یک چیزی بگویند گفتند یکی است می خواستیم برای یکی فلانی بگم برای شما هم بگیم می خواهد یک زن شهید که یکی دو تا بچه داشته باشد من می خواهم بگیرم من باید به حاج آقا بگم. تو شهادتش که هر کی می آمد و می رفت می گفتند خب حالا آنها شهید شدند رفتند زن و بچه هاش چه کار می کنند من هم گفتم خودش که گفته اصلا خدا را دارند. بالاخره قلم پیشانیشون را با هر کی زده که خدا خودش درست کنه. واقعا هم زنش خوب بود هم دین و دیانتش هم سکوتش. گفتم باشه من باید به حج آقا بگم آمدم به حج آقا گفتم. گفتند آدرسش را من باید بفهمم برای دامادهای خودم این مرد نرفته این قدر تحقیق و برم ببینم کی است اگر خوب باشد هم بچه خواهرم فرمانده بوده در سپاه دیدندش و دوستهاش همه. این بنده خدا رفتند تحقیقات و آمدند گفتم خب طوری نیست و بشون بگید تشریف بیاورند گفتیم اول بیایید خانه ما تا حرف بچه را بزنیم می خواهیم بچه میان دو تاییمون باشه جدا نشود از مادرش و از ما و بعد. دو تا خواهرهاش اومدند و خود حسن آقا ما تو اون اتاق نشستیم و بعد به یکی از دوستان بچم گفتم اون هم شوهرش گمنام است آمد عروسمون اگر یک چیزی خواست بپرسد از شما بپرسد از ما که روش نمیشه خیلی باهاشون حرف زدم آمدند و یک دفعه خواهر حسن آقا گفتند که شما دامادتون شهید شده گفتم نه من بچم شهید شده اما عروس خودم هم مثل بچه خودم فرقی نمی کند حالا این بچه هم میونمون است می خواهیم از ما جدا نشود دلم می خواهد رفت و آمد داشته باشیم دیگه برنامه جور شد و همه کارها درست شد و بعد بابا دختره گفته بود که یکی گفته بود آن دفعه دادیش سپاهی حالا می خوای بدیش به جانباز. ما هم به عروسمون گفتیم که برو هر جور که خودت می دونی با بابات حرف بزن اگر این نشد و یکی بیخودی گیر بیاد خب بچه را نمی گذاریم زیر دست اون بره. رفت بنده خدا. حج آقا گفت بیا بریم حج خانم شهدا که اگ
 
ر این ها آمدند رومون نمیشه چی بهشون بگیم رفتیم شهدا خوب که کارهامون را کردیم یک دفعه حج آقا به من گفت بیا بریم حج خانم و رضا به ما میگه این کار میشه خدا وکیلی بالا سر رضا ایستاده بود من هم پایین پاش آمدیم و بمیرم خانم علاقه مندان که پادرمیانی کردند با پسرشان آمدند در خانه و گفتند چطور شد؟ گفتم واقعیتش این طور شد و ما هم رفتیم بیرون که نباشیم و دیدیم که حج آقا این جور می گویند آمدیم تو خونه و گفتند من این قدر لا حول و لا قوه خواندم و به شما فوت کردم تا شما توانستید می دونم خیلی سخته اما به خاطر این که می دونم ایمانتون خوبه و نمی توانید پا این وایسید گفتیم باشه و یک دفعه دیدیم حاج خانم آمد و گفتم آره این جور شده گفتند برا خاطر آقا جواد هم که هست شما برید و اینها می آیند بالاخره گفتم اگر آمدند عروس بیایند و برنامه عقد را بگذاریم باشد ببینیم چطور می شود یک دفعه دیدم موتوری که صبح آمدند گفتند نه الان آمد گفت آره داداش کوچیکه اش بود گفت اینها می آیند حج خانم شما هم بیایید دخترم تو خونه بود نگفتم کجا می رویم دیدم تو روحیه اش تاثیر می گذارد گفتم ما می خواهیم برویم تو کوچه. رفتیم اونجا دیدم همان آقایی که صیغه رضامون را خواند از سپاه آمده بود با همون قباله حسن آقا گفته بود به بنیاد و این ها رجوع نکن من همان قباله ای که او گرفته من همان را می گیرم زبان که نداشت آن وقت که آمده بود یک زنگ را می توانست بگوید و یک ساعت. انفجار دیگه نابودش کرده بود مغزش زبانش بند آمده بود روی گوشش هم تاثیر گذاشته بود یک دست و یک پاش خیلی جانبازیش چیز بود مرد خیلی خوبیه صد هزار مرتبه شکر ما را پدر و مادر حساب می کرد این ها مادر و پدرم هستند برای برنامه کاری رفتیم آنجا دیدیم برنامه جور است قشنگ همون اتاق و همون زندگی همون برنامه ای که برای بچم بود برای این هم جور شد و صیغه خواندند صدهزار کرور شکر همین که بچم زیر دست یکی رفت که ادبش مثل بابا خودش باشد بالاخره فرج است خیلی ها هستند ازدواج می کنند ولی بچه ها را قبول نمی کنند جورایی بالا آمدند چه اینهابی که مدیر مدرسه بودند همسر شهید را گرفته بودند با بچه شهید نساختند خیلی از این ها شنیدیم دیدیم خیلی‌ها اصلا شوهر نکردند گفتند با همون یک بچه خودمون می نشینیم و برمی خیزید دختر خودم خبر دارم دختر شوهر داده خدا را شکر شوهر خوب و مومن با بچه ما بوده یعنی زودتر از بچه ما شهید شد. پسرم دعا می خواند خونه شهدا شب جمعه ها و شام دوشنبه ها می رفتیم خونه شهدا مراسم و دعا می گم اصلا چند روز مریوان بود برنامه هاش خواهرش که این را گفت گفتم ننه آهنگ از مریوان نمی زنند اصلا حمله آنجا نیست اما میگم خودم همه چی برام آگاه بود همون موقع که او حرکت کرد معلوم بود که این شهید می شود اما به روی خودم که نمی آوردم خودم را سفت گرفته بودم. چهارده پانزده روز کردستان و اینها بود. بعد که برنامشون پیاده شده بود و عصری رفته بود غسل شهادتش را کرده بود کیسه هاش هنوز تو کیفش تر بود که برای ما آوردند بار دوم بود اما آن دفعه هم عوض شکر تاید ریخته بودند تو غذاها حالشان بد شده بود ده روز آن دفعه هم رفته بود اما نمی گذاشتند اصلا بیاید خیلی کار می کرد کارشون مهم بود خونه تیمی و اینها نمی گذاشتند بیاید بعد عصری که غسل شهادتش را کرده بود و نماز مغرب و عشا و دعا خونده بود و حالش به  هم خورده بود و برده بودند بیرون حال آمده بود و گفته بود اونی که می خواستم ببینم دیدمشون بمیرم امام زمان را دیده بود بعد هم خودش کف ماشین نشسته است و دعا خوانده است تا برود سر حمله و آنجا گفتند داوطلب می خواهیم دشمن پشت نخل ها هست اول این می رود کس های دیگر هم یقین خیلی بودند بعد رفته و خودش هم گفته من در خط سه دقیقه در خط زنده ام خط که می رسم شهید می شوم سه دفعه یا مهدی گفته بوده و رفته بوده و شهید شده ما نمی دانستیم نگفته بودند به ما صبح اول وقت رفتیم سردخانه یک کم با من مصاحبه و اینها کردند بعد از اونجا رفتیم بیمارستان که برنامه داشتند آرپی‌چی زنش آنجا بود با یکی از دوست ها محله رفتم پرسیدم بچه ام کسی را کشت و کشتندش گفت همه پیروزیها مال آنهاست که جلو رفتند یعنی آنها شهید شدند که ما توانستیم حمله کنیم بعد ما رفتیم سر آن یکیشان که شهدا خودمون بود پسره آرپی‌جی زن بود پاش سوخته بود داشتند عمل می کردند پوستش را قیچی می کردند ما دوباره رفتیم سر اون دو تا گمنام و یکی هم پدر و مادرش با چه سختی مردند سرطان گرفتند یکیشون هم گمنام بود یکی دیگه هم با رضا بود تابوت هاشون با هم بود دیدم که چی باباش گفت بیا بریم سر پرده چی. من نمی دونم خدا چطور این قدرت‌ها را خدا به ما داده حالا که اصلا ما نداریم که برخیزیم و بنشینیم رفتیم دیدیم باباش تو ایوانه و مادرش تو جا خوابیده گفت آقا مهدی تویی که یک پسر داری خودش پنج تا پسر داشت گفت حج آقا خدا یک روز داده یک روز هم گرفته نمی شود دیگه چکار کنیم هر چ
 
ه خدا رفتیم پیش مادرش در اتاق بیچاره او هم همینطور اما تو این سردخانه ها داداشش اینا از این قبر می پریدند بالا و می پریدند پایین و ناراحتی می کردند که یعنی بچه هامون یک گمننام شده یکی عاقبتشون یک جوری بیچاره ها مادرشون ی جور باباشون هم یک جور سید اولاد پیامبر او سرطان اما مادرشان خیلی مریض شد دیگه خدا به حق قرآن کمک همه مان کند و تا آخر وقت ایمانمان را ازمان نگیرد این ها بچه خواهرم هستند قاب عکس این طرف و آن طرف بعد بچه هام شهید شدند والفجر ۵ شهید شدند همسایه مون و برادر زن برادرم هم هست شهید آن طرف حسین است اما فقط یک پاش را آوردند این طرف محمد است پاش را بسته بودند تیر به بدنش خورده خونریزی شهیدش کرده.
صوت اول(قدیمی)
پسرم یک بچه داشت می خواستیم با هم باشیم که بچه نه از مادرش جدا شود نه از ما. پسرم فقط نوشته بود تحت تربیت خانوادگیم بزرگ شود.
 حسن آقا تا شنیده بود دو دستش را روی چشمش گذاشته بود نمی توانست حرف بزند از موج انفجار این طور شده بود فقط زنگ و ساعت را می توانست بگوید. خوب است همه کاری می تواند بکند. یک وقت هم صلاح آقا جواد بوده که دوستشان دارد. نوه نان ۳۵ سالش است. خلاصه رفتیم خونه شان برای مهربرون. همان آقایی که برای رضامون آمد از سپاه همان آمد صیغه عقد را خواند حسن آقا خودش مهر را گرفت و گفت نمی خواهم زیر نظر بنیاد باشی. دختر کوچکم در خانه بود گفتم مامان من یک دقیقه می روم کوچه و برمی گردم. 
مادر عرسمون هم گفت شنیده بودیم پسر را بگذارند جای پسر اما ندیده بودیم بیاید عروسشان را شوهر بدهند. گفتم حالا ببین.
عقدشان را کردند. جهیزیه اش خانه ما بود همه را شسته بودم مثل دخترهای خودم وسایلش را دست نزده بود فقط یخچالش را زده بود توی برق در اتاق. با هم زندگی می کردیم. همه می گفتند حاج خانم چه دلی دارد اما آقاش یک کم که وسایل را جابجا کرد کمرش تا شد و آمد توی ایوان نشست.
بچه خواهر حسن آقا هم شهید شد برادر داماد و پسر خواهرش آمدند جهیزیه را بردند.
قرار شد شب با فامیل های عروس برویم مهمانی اما آنها نیامدند به ما بگویند خودشان رفته بودند.
ما همیشه عصرها با عروس و نوه مان می رفتیم تکیه شهدا آن روز عصر هم رفتیم دنبال نوه مان تا برویم آنجا. رفتیم و آمدیم و بچه را دادیم دستشان. داماد گفت شما شب نبودید الان بیایید در خدمت باشیم.
تا الان خدا را شکر رابطه مان خوب بوده نوه مان با دختر خاله اش ازدواج کرد.
- ما هر جا رفتیم منزل شهید دوستی، منزل شهید خدمت کن و منزل شهید علاقه مندان تاکید می کردند که حتما بروید منزل شهید رضا بخشی را. شما فکر می کنید چه ویژگی اخلاقی ایشان را این قدر برجسته کرده که محبوب دل اهالی محل شدند؟
خواهر شهید: شهید اسمش رویش است شهادت بهترین عمل است کسی که عاشق شده این بهترین عمل است می گوید خودم می روم انجام می دهم شما دوست دارید بیایید انجام دهید. 
خدمت کن شوهر خواهرش تازه شهید شده بود خودش دوست داشت برود جبهه نماز شب می خواندند (یکی از دوستانش میگه که تازه باهاشون آشنا شده) می گفت دوشنبه و پنج شنبه روزه می گرفتند خدمت کن ایستاده بود نماز هر چه رضا می گفت خدمت کن حالا بیا نونت را بخور حالا اذان را می گویند محل نمی گذاشت. می گفت نه به آدمها که پا روی مهر مسجد می گذارند اما دولا نمی شوند بردارند بگذارند سر جایش نه به تو که نمی آیی غذا بخوری و نماز را ول نمی کنی.
شوهر خواهرش شهید شده بود و می خواست برود جبهه تا پای ماشین هم رفته بود رضای ما کشیده بودش پایین و گفته بود واجب است که تو الان پیش اینها باشی دو تا بچه داشت خواهرش. گفته بود آقا رضا ببین چه چیزی می بینی که مرا حالا از ماشین کشیدی پایین می گفت چرا مرا از ماشین پایین می کشی.
همین دوستش تعریف می کرد می گفت یک شب نمی دانم ساعت چند بود یک‌خرده نان خشک شده آوردند گفت امشب دیگر باید همین نان خشکیده ها را بخوریم دیر وقت است. همه شان می رفتند مسجد البلال و روزه می گرفتند.  خاطراتش مهم است. عاشق شهادت بودند. می گفتم شما که از بچه ام حرف می زنید خوشحال می شوم. من آن موقع ها موشک که می زدند چادر و مقنعه سرم می کردم اشهدم را می خواندم می گفتم اگر شهید شدم بگذار پوشیده باشم. نمی دونستم قطعه قطعه می شوند‌ چطور تاب آوردم. حاج آقامون می گفت این ها چکار می کردند با یک ذره نون خشکه روزه می گرفتند اصلا خوراکشون معلوم نبود خوابشون معلوم نبود اما عاشق شهادت بودند. خدا به حق قرآن با علی اکبر حسین محشورشون کند.
خواهر شهید: همین جا نوار حضرت ابوالفضل می گذاشتند و سینه می زدند و می گفتند شهادت شهادت. 
 
 
خواهر شهید بخشی
 شهید دوستی خیلی مومن و مهربان بودند خواهر شهید دوستی زندایی من بودند هنوز با هم همسایه ایم با هم رفت و آمد داریم خانواده خوبی هستند. خانواده شهید دوستی خیلی سختی کشیدند پدرشون فوت شدند همین یک پسر را داشتند مرد نداشتند. ما پدرمون را داشتیم. می خواهم مردم بفهمند ای
 
ن شهدا عزیز این خانواده ها بودند یک موقع فکر می کنند اینها مشکل خانوادگی داشتند  فرار کردند رفتند چند روز آنجا مثلاً استراحت کنند این حرف ها را می زنند ولی من برادرم اگر در این زمان هم بود یک بار پسر برادرم آمده بودند نشسته بودیم دور هم سردار سلیمانی هنوز زنده بودند حرفش پیش آمد گفتم جوادم اگر حالا بابا تو بودند یک سردار سلیمانی بودند یعنی قبل از این که شهید بشوند ایشان تو کارها که بودند و حرف می زدند من سردار سلیمانی را که نمی شناختم بعد که تو تلویزیون دیدمشون یک حس برادرانه به من دست داد یعنی یک حسی که انگار ما حالا خودمون هم بعد از چندین سال گفتم خدا را شکرت یعنی ما خودمون هم می خواهیم که شهدامون را زنده نگه داریم یعنی وظیفه داریم تا آن وقت که هستیم باید یادشون را زنده نگه داریم اما وقتی که سردار سلیمانی را دیدم خدا را شکر که همچین افرادی هستند به پسرش هم گفتم عمه اگر بابات الان زنده بود باور کن یک پا سردار سلیمانی بود برادرم خیلی فعال بودند در مسجد خودمون هم کار می کردند چند مسجد را پوشش می دادند همین کاری که شما می کنید جزوه تهیه می کردند تو مدارس کار می کردند تو مساجد دیگر کار می کردند نیرو جذب می کردند این که می گویم هرچه می توانیم باید نیرو جذب کنیم برای اسلام. مثل یک گل می ماند هر چه پروریده می شود اسلام راهش همین است ما وظیفه داریم حرفم همین است خدا گفته من را یاری کنید من شما را یاری می کنم ما اگر یک قدم کوچولو برداریم خداوند برابر در آن کار به ما کمک می کند اگر خودمان بخواهیم کار کنیم عاجزیم اگر کمک خدا نباشد ما ناتوانیم چیزی نیستیم اما آن نور خداست که ما را نورانی می کند یعنی شهدا از خودشان چیزی نداشتند نور خداست که دارد آن ها را نشان می دهد خیلی ها بودند ما الان در محله خودمان داشتیم که همان وقت با این ها همسن بودند ولی آنها رفتند تو راه های دیگه ولی این نور خدا بود که به این ها را عزتی داد به خودشان. عزت  را چی می دهد عمل نیک و خالص برای خدا.
- راه درست را انتخاب کردند.
 خانمش این جا بود بچه اش که چهار دست و پا می رود به بش میگه پدرسوخته من گول تو را نمی خورم و به زنش میگه لباس مشکی هاتون را آماده کنید می دونستم شهید میشه. ما مهربان هستیم من همین طور داداشم هم همین طور بود یعنی فوق العاده بچه ها را دوست می داشت بی محبت نبود نسبت به دیگران. صبح زود که می شد ماشین می گرفتند و دم مسجد بچه ها را می بردند برای جهاد سازندگی گندم درو می کردند ما خودمان هم می رفتیم داداشم که بود ما یک وظیفه ای داریم من خیلی محدود هستم وقتی آدم بچه دار می شود اما اگر یک فرصتی بشود وظیفه خودم می دونم حتما باید یک کاری انجام دهم در هر فرصتی که بشود باید انجام بدهم یعنی برای خدا وظیفه دارم نه این که بگویی برادر من است شهید شده من این کار را بکنم برای خدا یعنی اگر آنها عمل نیک خالص انجام دادند ما هم باید نیک و خالص باشد عزتی که خداوند به آنها داده آن شا الله که ما راهشون را ادامه دهیم و مثل حضرت زینب که راه امام حسین را ادامه دادند و پیامشون را رساندند ما هم راهشون را ادامه دهیم. خداوند همه را دوست داره حتی فرعون هم می خواست غرق بشود نگاه کرد به حضرت موسی و کمک خواسته حضرت موسی رویش را برگرداند خدا گفت این بنده من است اگر از من کمک خواسته بود من کمک می کردم خداوند همه بنده هایش را دوست دارد من سعی می کنم به خانم های بی حجاب هم بی احترامی نکنم با رفتار درست. چون خدا آنها را هم دوست دارد شاید او عملی انجام بدهد که من که چادر سرم می کنم این طور نیست. خداوند حکیم است و حکم می کند. ما نمی توانیم جا خداوند حکم بدهیم برای کسی. مردم ایران خیلی خوبند در هیچ کشوری مثل مردم ایران نیست.
۰ ۰ ۰ دیدگاه

شهید حاج امیر بهداد

 
سلام مادر جان می خواهیم از شهیدتان از تولدشون از وقتی که تصمیم گرفتند بروند جنگ. از سالهایی که مفقود بودند از اخلاقشون از هر چی که دوست دارید از شهید به ما بگویید که ما چیزی از ایشون یاد بگیریم، برامون بفرمایید.
براتون بگم که اول که سر این شهید حامله بودم عجیب بود که شب تا صبح بیدار بودم و با خدای خودم مناجات می کردم بعد که به دنیا آمدند از کوچکیشون مثل مدیر برای خانواده بودند برای همه خانواده ها. هر چی من براتون بگم که چقدر خوب بود و اخلاص داشت نمی توانم بگم قبل از انقلاب که اصلا انقلاب بشود خودشان آمادگی داشتند بنا بود ببرندشان سربازی. رفتند سربازی اون جا هم خیلی صدمه خوردند و می خواستند زندانشان کنند خیلی مشکلات داشتند الحمدلله به خیر گذشت بعد هم که آمدند رفتند سیستان بلوچستان گفتند من آن جا باید خدمت کنم اون جا هم هر چه در توان داشتند و هر چه حقوقشان بود به خانواده های فقیر می دادند وقتی می آمدند این جا فقط و فقط یک سلام و یک خداحافظ و به خانواده شهدا می رفتند سر بزنند. رختخواب و خوراک برای ایشان ممنوع بود که بخوابند یا بخورند فقط. همین من میگم این ها همون معجزه بودند و چطور من دعا می کردم می گفتم اصلا نمی خواهم بچم سیستان و بلوچستان باشد یک ماه به ماه رمضان مانده خداحافظی کردند گفتند من رفتم خبر دادن و اینها در کارشان نبود. می گفت چکار دارید که می خواهید از ما خبردار شوید. الحمدلله آن رقمی که می خواستند خداوند عالم به شان عطا کرد بعد از ماه رمضان یکی از دوستانش خبر داد که ایشان شهید شده اما ما نمی توانیم بگوییم شهید شده. اما یک سری از فامیل هامون خواب دیده بودند در خانه خودش آمده است و گفته بروید سر پدر و مادر من و برنامه شهادتش این طوری بود بعد یک سال خودم ناراحت بودم می گفتم اگر شهید شده بود طوری نبود اما نکند بچم اسیر شده من خوابیدم این جا برخاستم یک شب خواب دیدم یک بیابونی بودم یک محوطه سبزی. سه تا زن چادر مشکی من را بردند گفتند حاج خانم ناراحت نباش فقط گریه نکنید احترامش کنید دیگر من خشنود شدم. هر چی من براتون بگم چه برای پدرش چه برای برادرهاش چه برای بچه های خواهرش. اون دو تا داداشش که جبهه بودند خدا را شکر اونا که زن و بچه داشتند برگرداند به من می گفت مشکلات برای خانواده ها درست نکنید مامان بگذارید این جنگ تموم شود اصلا انقلابی بود با زبانش و اخلاصش همه را با هم گرم می کرد.
- چند سالشون بود وقتی رفتند؟ 
مادر شهید: وقتی رفتند نوزده سالشون بود 
- چند سال تو جبهه بودند؟ 
مادر شهید: چهار پنج سال هم تو تو جبهه بودند
- از اون وقت دیگه خبری از ایشون ندارید.
مادر شهید: نه خیر هر چی خدا بخواهد یک وقتا پا تلویزیون که می نشستند می گفتند مادر پدر و مادرها سراغ از این ها نگیرند آنها خودشان می خواهند و بالاخره اصلا دم بنیاد برای چه می روید چکار دارید که می روید دم بنیاد هر خبری پدر و برادر و خواهرش را ایشان هر وقت شب می شد خبر می بردند شادی های باباش مریض شده بودند سر بابا برید الحمدلله بعد هم نگران کارهاش بودم خواب رفتم خواب دیدم که ایشان شهید شده هر کار می خواهید برایش بکنید سال ۶۵ مجروح شده بود نتوانسته بود روزه هایش را بگیرد دیگه نماز و روزه اش را هم دادم براش خوند. عجیب بود از اخلاقش و این همه را با هم وصل می کرد مهربونمچ بود و مدیر ما بود تربیت بچه هایم هم روی همین بود.
- چندمین فرزندتان بودند؟
مادر شهید: سومی 
- یادم است گفتید ایشان حج نرفتند ولی پدرش به نیابت از ایشان حج رفتند.
مادر شهید: بله همیشه می گفتند کارهای دیگر بکنید ایشان حتی امام را هم ندیده بود دیدار امام هم نرفته بود. 
- فقط پیرو دستورات ایشان بودند؟
مادر شهید: بله
- ایشان داوطلب رفته بودند جبهه؟
مادر شهید: بله بعد هم نوشته بود حقوقم را بدهید فقط حواسش به مردم بود حواسش به مستضعفین بود خیلی زبانش اثری داشت برای مردم خیلی.
- کلا چند تا بچه دارید؟
مادر شهید: چهار تا بچه دارم. اولیم رفت دومی هم رفت این سومی بود فقط همین  یکی شهید شد دومی آقا مجتبی مجروح بود دستش قطع بود خداوند عالمین لطف کرد دستش را به او برگرداند لطف خدا و امام حسین علیه السلام مجروح شده  باشد دکترها گفتند دستش باید قطع بشود یک دختر هم داشت اما به لطف خدا الان با این دستش همه کاری دارد می کند این معجزه استان یکی هم مهدی است تو جهاد  او هم شیمیایی شد اما خدا را شکر به خیر گذشت یک کم مریض هست او هم با زن و بچه خدا به من برگرداند.
- مادر باز از اخلاق حاج امیر برایمان بگویید.
مادر شهید: خیلی خوب بود از اخلاق و نماز و روزه عبادت اصلا من نمی توانم بگویم یک چیزی برای خودش بود یک الگویی برای ما بود قبل از انقلاب و بعد از انقلاب فعالیت داشتند در مبارزه با شاه هم فعالیت داشتند روی حجاب تاکید داشتند به من و خواهرهاش و می کفت محرم و نامحرم را رعایت کنید. خیلی کارهای بزرگی می 
 
کرد همه را صلح می داد در فامیل.
- وصیت نامه اش کی به دستتون رسید مادر؟ وصیت نامه شان را خودشان نوشته بودند و رفته بودند یا بعدا تو وسایلشون به دستتون رسید؟ 
تو وسایلشون بود
- یعنی وسایلشون به دستتون رسید بعد گفتند به شهادت رسیده.
مادر شهید: وسایلش را دوستش آورد بعد از شهادتش چیزی نبود قرآن بود و وصیت نامه اش.
- مادر چون ایشان مفقودالاثرند من این سوال را بپرسم شاید ناراحت بشوید ولی دوست دارم بقیه بدونند تو این سالها چقدر اذیت شدید شما آیا هر خبری که می شد شما منتظر حاج امیر بودید آیا بین اسرا هر خبری می شد.
مادر شهید: می شود نباشیم حاج خانم شهید که ناراحتی نداره من بچه ام اگر اول هم شهید شده بود دیده بود مشکلی نداشتم هر طوری که می شد تلفن زنگ می زد من فکر می کردم خبری از پسرم میشه هنوز پدرش نمی تواند قبول کند هنوز نگرانه شهدا نمی دونه قبول کنه گذاشتند سنگ قبر ولی هنوز پدرش نگرانه 
- هنوز فکر می کنید برمی گرده؟ 
مادر شهید: نه جسدش هم بیارند میگه هنوز هستش
- مادر به این همه انتظاراتی که کشیدی به این همه اذیت ها که شدید خیلی ما را ببخشید و حلال کنید 
مادر شهید: الهی که به حق قرآن خدا اسلام و قرآن را پیروز کند این تو بچه هام بقیه هم می ساخت این بچه خواهران نمی دونی برای دایی چکار می کنند از کوچکی مربیشان بود چادر سرتان کنید کفش پاشنه دار نپوشید. 
- مادر اگر خاطره شیرینی از حاج امیر بچگیشون بزرگیشون دارید برای ما تعریف کنید. 
مادر شهید: خیلی خاطره دارم پاش شکست کچ گرفتم و رفت مسجد و اما دکترها می گفتند این معجزه شده این ضربه ای که خورد کسی باور نمی کرد این خوب بشود همه کارهاش خوب بود همه کار برای خودش کرد از عمرش استفاده کرد از وقتش استفاده کرد از دقیقه به دقیقه اش. کوچک که بود رفت مدرسه. در مدرسه بچه ها را امر و نهی می کرد مدیرش تشویقش کرده بود که آفرین به تو از همین کودکی حواست جمعه که کسی خطا نکند.
- چند سالشون بود که خبر شهادتش را به شما دادند؟ 
مادر شهید: بیست و چهار سالش بود 
- حرف دیگری دارید به ما بخواهید بگید یا نصیحتی به ما بکنید یا انتظاری از ما داشته باشید به خاطر این که بالاخره فرزند شما شهید شما انتظاری از جوان های الان داشته باشید از مردم.
مادر شهید: الهی به حق پنج تن بیداری به شما بدهد اخلاص به شما بدهد . یعنی هر کس به جایی رسیده از اخلاص رسیده خدا به حق پنج تن به حق این وقت و ساعت و حضرت زهرا و امیرالمومنین علیهماالسلام سایه این آقا را از سر ما کم نکند تا این آقا را داریم همه چیز داریم همه دلهامون خوشه. خدا به حق پنج تن که سلامتی بدهد.
- فکر می کنید چه کاری در زندگیتون انجام دادید که خدا فرزندی مثل حاج امیر را نصیبتون کرد؟
مادر شهید: پدرشون خیلی خوب بود خوراک و بگذار و بردار و خودم هم تو این مدت نه ماهه جلسه قرآن داشتیم. 
خدا موفقتون کند و هر چی خیر است نصیبتان کند هر که به هر جایی رسیده از اخلاص رسیده . 
مادر شهید: می گفت ازدواج نمی کنم چرا اصرار می کنی من این بچه های شهدا را که می بینم نمی دانی چه حالی می شوم بچه پدر می خواهد برادرم اگر می خواهد بروند زن بگیرد همین کار هم کردیم. او کوچکتر بود زنش دادیم زن می خواست. می گفت من میرم من همه مادرها را دعا می کنم و بچه ها را خودم که مشکلی ندارم خداوند رب العالمین را شکر می کنم که امانت خودش را این رقمی از ما گرفت. خطرات زیادی از سر پسر من گذشت ایمانی و ... هر جا می رفت نمی توانست تحمل کند یک چیزهایی می گفت که بر ضدش بودند من شب و روز شب دعا می کردم که بچه ام برنگردد.
- یعنی مادر شما راضی هستید به رضای خدا با همه مشکلاتی که داشتید
مادر شهید: افتخار دارم می کنم  چرا 
- هیچ وقت اعتراض نکردید به خدا چرا جوان من برنگشت مادر شهید: به من چه مال من نبوده من باید خدا را شکر کنم که بچه من. من حتی خواستگاری ام رفتم از آن موقع که رفتم و برگشتم همین طور اشکم خوراکم بود که ... فهمیدم که بیخودی من دارم تلاش می کنم. ازدواج نکند و برود بهتر است من و باباش و همه خدا را شکر می کنیم که ازدواج نکرد. همین پسر عمویش دانشگاه امام صادق داشت در س می خواند هر چی همه گفتند تو داری درس می خوانی گفت مگر پسر عموم نبود او رفته من هم باید بروم اما اینو هشت سال نیاوردندش بعد استخوان هایش را آوردند اما خب مادرش راحت شد مادرش خیلی ناراحتی می کرد که هست بچم. خدا را شکر آوردندش. مال ما نیستند حج خانم. فقط دعا کنیم خدا معرفتمان بدهد ما کیستیم اعتراض کنیم که چی نه فقط دعا کنیم باید تا آخرش هم همین طور باشیم تا وقتی می خواهیم برویم آنها باید ما را دعا کنند که ما دست و پاگیری کسی نشویم افتاده نشویم شما دعا کنید
- مادر خدا به شما سلامتی بدهد 
خدا عافیت بدهد دعا کنید آن جا می برندمان راحت باشیم. فاطمه زهرا امیرالمومنین پنج تن امام حسین علیه السلام به دادمون برسند. 
- خیلی شرمندتون هستیم مادر نمی دونیم چکار 
 
کنیم.
مادر شهید: خودم اصلا نمی دونم چطوری زندگی می کنم.
همه می گفتند اصلا تو هیچیت نیست. وقتی تلفنی خبری می شد 
ایشان چند ساله مفقود شدند؟
شاید چهل سال باشه همه می گویند اوردند شان قاطی اینها من می گم اگر آورده بودندش یکی خواب نمی دید خودش میگه من را آوردند نگرانم نباشید وقتی آدم بداند آوردندش یک آرامش ویژه دارد
- درسته. شهدای گمنام مهمان های ویژه حضرت زهرا هستند.
مادر شهید: بله من افتخار می کنم
- حتما خودشان نمی خواستند برگردند.
مادر شهید: تو بیابون بودم گریه می کردم گفتند حاج خانم گریه نکنید احترامش کنید سبز دور قرمز می سوخت به من می گفتند ناراحت نباشید احترامشان کنید.
ما هم همگی پدرش برادرش فامیلامون شب و روز احترامش می کنیم.
- سنگ مزار یادبودشان کجاست؟ 
مادر شهید: در قسمت شهدای گمنام است فقط عکس نگذاشته بودند گفتم چرا اینها سنگ نگذاشتند روی سنگ عکس را گذاشته بودند با پسر عموشه مشخصه.
- با پسر عمویش با هم بودند؟ 
مادر شهید: بله
خواب دیدم که در بیابان بودن گریه می کردم خانمی گفت گریه نکنید احترامش کنید دیگه راحت شدم فکر می کردم با اسراست شب می خوابیدم صبح بیدار می شدم اصلا ملافه بودم خدا چطور شد الان آدم یک چیز می شنود از این اسرا چقدر ضجر کشیدند همینطور می گفتم خدا. از وقتی این خانمه را من خواب دیدم انگار دست رو قلب من گذاشتند و راحت شدم. من کجا یک اخلاق خوبی که داشت من در او وجود نداشت در زندگیش هیچ‌منیتی وجود نداشت و اخلاص در مدرسه بین دوستانش تو فامیل خدا می داند اما اثر می گذاشت روی همه حسابی.
خبری نبودها اما می گفت مادر من می خوام شما را بفرستم حضرت رقیه همت کرد من و باباش را روانه کرد. مریضیش خوراکش هر چی من برای شما بگم عجیب بود. دو سه بار بود یک بار که مجروح شد آوردندش تهران مامان قربونتون برم شما بروید سر بچه ها. بچه ها کوچکند. مامان خواهش می کنم بروید آن جا بچه ها را مواظب باشید من خوب می شوم اما به کسی نگو من مجروح شدم ها جبهه اصلا یک کم معده اش ناراحته واقعا هم همینطوره او که این طوری بود من باور نمی کردم بتواند برود جبهه اصلا عجیب بود زود خوب شد و دست و پایش را جمع کرد و رفت کی باورش می شد قربون خدا بروم مهربانی خدا بود خدا به حق چهارده معصوم فرج آقا را برساند و سایه این امام را از سر ما کم نکند خامنه ای را بنشینیم ببینیم پیروزی ها را ان شا الله با بودن ایشون آرزومه ان شا الله. من فقط شب و روز به این بچه ها فکر می کنم می گم شب و نصفه شب بلند می شوند باباشون را می خواهند. زن جوان خدا رحم کند.
- مادر برای عاقبت بخیریمون خیلی دعا کنید
دعا می کنم خدا الهی به حق چهارده معصوم خیر دنیا و آخرت به شما عطا کند. تا زنده ایم زیارت چهارده معصوم و در آخرت شفاعتشون را نصیبمون کند.
هر چه فکر می کنیم ما قابل نیستیم در مورد این ها حرف بزنیم. خدا را قسم می دهم به حق امام زمان که فرج آقا برسد و اصلا موقعی که من سر امیر حامله بودم روز ها و شب های خوبی را سپری می کردم بعد که به دنیا آمد در سه سالگی چه روضه خوانی می کرد با دوستاش تو کوچه عمامه سرش می گذاشت. از کودکی کسی بود برای خودش. خوشحالم که در راهی که دوست داشت برود رفت و موفق شد. کاری نداشت که فامیل خوشش بیاید یا بدش بیاید معلم بود برای فامیل. اخلاق خوبی داشت با همه مهربان بود همه از او و حرف هایش خوششان می آمد. سرش که حامله بودم انگار یکی بیدارم می کرد نماز شب بخوانم.
برای بقیه بچه هاتون این طور نبودید؟
چرا بودم برای این پسرم علی حده بود برای من. امام خمینی خدا رحمتشون کنه گفتند شهدا رفتند مثل راه امام حسین می ماند. که هر که راه امام حسین را برود راه شهدا مهم است خدا توفیق بدهد به همه شما و نسلتان که راه شهدا را ادامه دهید.
می گفت شما چکار دارید می آمده می نیامده. مجروح که شده بود می گفت به کسی نگویید مجروح شده بگویید کم مریضه خوب میشه.
بفرمایید شما چند سالتونه بود که ایشون رفتند جبهه؟
خواهر شهید: ازدواج کرده بودم وقتی ایشون رفتند حبهه بیست و پنج سالم بود. 
مربی همه بود من خواهر برادراش دوستاش استثنایی بود این نیامدنش هم یک صلاح و مصلحتی بوده حتما ما لیاقت نداشتیم باید در حضور چهارده معصوم باشد 
- خوابشون را دیدید؟
خواهر شهید: بله شش ماه بعد از شهادتشون خوابشون را دیدم و دیگه ندیدم. خیلی خندان بودند مثل همیشه و من یادم اومد ایشون شهید شدند تو خواب یادم اومد  دو طرف شونه هاشو را گرفتم بغلش کردم و گفتم آجی فقط یک خواسته دارم ازت ما را شفاعت کن خندید و از خواب بیدار شدم همون خواب را دیدم و دیگه خواب در موردش ندیدم.
مادر شهید:  من آن موقع نگران بودم نکند اسیر شده باشند نگران بودم و گریه می کردم تا یک شب خواب دیدم در بیابانی هستم قبری بم نشان دادند چراغ سبز و قرمز. ایشون به سیدها علاقه خاصی داشت گریه می کردم دیدم سه چهار تا زن آمدند دور من گفتند حاج خانم این قدر ناراحت نباشید بچه شما شهید شده و بیایید این جا بالا سر این بایستید فقط گریه نکنید فقط خواهش میکنم که احترام کنید من از آن شب که این خواب را دیدم یک کم برای اسیر بودنش فکرمون راحت شد بعد هم آمدند خبر دادند دوستش آمد گفت می خواهید مراسم بگیرید، بگیرید. اما ایشان شهید شده آن طرف رفته دیگر نتوانستیم بیاوریمش. بعد خواهرش فامیلهای پدرش در تهران خواب دیده بودند  آمده و گفته بوده برخیزید بروید سر پدر و مادر من. ما دیدیم این ها یکی یکی خواب می بینند ‌و می آیند بعد خود خواهرم ایشون ماشین بزرگها بود دیدم از ماشین پیاده شد و گفت این خودش خبر شهادتش را داد قبول کنید
 
۰ ۰ ۰ دیدگاه

شهید علی امینی

 
خانواده شهید امینی
دیدم یک خانمی دارد گریه می کند و می گوید بیا کارت دارم. آمدم و خانه ام جوری بود که از خانه تقریبا قدیمی ها یک دالان درازی داشت در که باز می شد از توی آن دالان می آمدیم اول ایوان که می رسیدی دست چپ ، یک اتاق بود که مال ما بود من آمدم این جا خانم هم آمد رفتم یک تشک نمدی بزرگ برای بچه هم درست کرده بودم که اگر چهار دست و پا شد و رفت فرش هایم را نجس نکند رفتم این تشک نمدی را از بند بیاورم بیندازم دم اتاق حس کردم که کیسه آب می خواد پاره بشود یا می خواهد بچه به دنیا بیاید یک پایم را گذاشتم پایین ایوان یکیش را هنوز پایین نگذاشته بودم بچه به دنیا آمد و دیگه خودم نفهمیدم فقط نگاه کردم دیدم سه دور خصم دور گردن بچه پیچیده خصم را باز کردم و خودم دیگر نفهیدم ساعت چهار بعدازظهر که بود من از حال رفتم فردا ساعت ۸ صبح کم کم یک چیزهایی فهمیدم طوری بود که می گفتند هم مادر رفته هم بچه. وقتی مادرم را خبر کرده بودند آمده بودند دم در مردها تو کوچه زنها تو خونه جمعیت را که دیده بودند مادرم حالشون به هم خوره بود و می گویند بچه ام از دست رفت خلاصه به دنیا آمدنش این جوری بود واقعا معجزه بود گفته بودند بچه خفه شده تنقیه دستی گرفته بودند گفته بودند اندازه یک کاسه خون از ریه بچه کشیده بودند بیرون و یک مشت سیلی بش زده بودند و حتی یک دکتر و یک قابله ای و یکی دیگه این سه تا با هم دعواشون شده بود این می گفت کار من بود خصم تو شکم من بچه رو زمین آن آجرها اسفندماه با بارانی که شب آمده بوده این معجزه هست که این بچه بماند یا نه؟ خلاصه ما که نفهمیده بودیم این قدر خون از ریه های بچه کشیده بودند و پاهاش را بالا گرفته بودند و سیلی زده بودند و یک دفعه صدای بچه می گفتند مثل صدای بچه گربه درآمده بود گفتند انگار هنوز بچه نمرده خلاصه خدا خواست و بچه ماند بچه خیلی سالم و خوبی هم بود سنش اقتضا نکرد که خودش را آن طور که باید نشان دهد بالاخره بزرگ شد و اسمش را گذاشتند علی حیاطی. چون تو حیاط به دنیا آمده بود تو فامیل و همسایه ها معروف شده بود که موقعی که به باباش خبر داده بودند که خانمت زایمان کرده و این جوری بالا مغازه داشته چیز  می گذاشته پایین یک دفعه از همان بالا نردبان می خواسته بیفته که دیگه گرفتندشون و نگذاشتند مشکلی برای باباش پیش بیاد خلاصه گذشت تا شانزده سالش شد یک بار تو خیابان ملک نشسته بودیم خیابون گلزار بود یک خونه داشتیم اونجا وقتی از این کوچه می خواستی بیایی بیرون سرازیری بود می رفت و می آمد تازه یکی از این موتور گازی ها خریده بود و یک دفعه دیدم همسایه ها آمدند به من گفتند برو هر چی می دونی خیر این بچه ات بکن بچه ات را خدا دوباره به تو داده گفتم چطور گفتند این اومد بره با موتور سرازیری بود سرعت داشت یک وانتی اومد جلو ترمز نکرد خورد تا اومد زد به وانت از آن ور وانت افتاد این ور خیابون خلاصه خدا بچه ات را دوباره به تو داده گفتیم این برا دومین بار که خدا می خواست این بچه زنده بماند دیگه جزییات بقیه اش را الان چیز ندارم که بخوام بگم چه کارایی کرد چه بچه خوبی بود. هی می گفت می خوام برم جبهه گفتم مامان وقت داره جبهه. حالا شما درست را بخوان کارهایت را بکن بعد ان شالله وقتش شد خواستی بری جبهه میری گفت باشه روزی که خرمشهر آزاد شد ما با خواهرش تو ماشین بودیم تو خیابون داشتیم می رفتیم تا رادیو اعلام کرد خرمشهر آزاد شد بنا کرد گریه کردن و گفت مامان دیدی گفتم نگذاشتی من برم ها جنگ تمام شد گفتم ان شاالله که جنگ تمام شده باشد ولی بگذار ببینیم که چی میشه. جنگ تمام نشد ادامه داشت و یکی دو دفعه رفت جبهه برگشت حمله رمضان بود و حمله محرم هم رفت و برگشت. یکی از رفقاش به نام حسن حقوقی شهید شده بود اونجا گفت که رو تپه ما اینور تپه بودیم آنها اون ور تپه وقتی خمپاره زدند ما پرت شدیم این ور تپه اونها اون ور تپه دیدند این حسن حقوقی پدر ندارد و مادرش هم فلج است باید حتما این را بیاریمش گفت من همین که سرش روی دستم بود یک دفعه دیدم انگشت هام توی بینیش بود سر را کشیدیم این ور و جنازه را کشیدیم رفتیم خونه برای مادرش هم صحبت کردیم و تو این جریان‌ها در حمله محرم خودش هم ترکش خورده بود و زخمی شده بود حالا کدوم بیمارستان بود به ما نگفت و ما هم نفهمیدیم این هم کوچک بود می رفتم برم تشییع جنازه شهدا برای حمله محرم ۳۶۰ شهید همین را می دانم دور تا دور میدان امام جنازه روی دست مردم بود می بردند من همین طور می گفتم خدایا مادر این سیصد چهارصد تا شهید من میگم من بچم را سالم می‌خوام مادرم این هم داده بودم به خواهرش که نگهش داره من بتونم برم تشییع جنازه شهدا وقتی برگشتم همین جور تو حال خودم و پریشون بودم دیدم یک جفت چکمه تو ایوونه یک دفعه گفتم زهره زهره گفت بله گفتم کی این جاست؟ گفت علی. گفتم دروغ نگو وقتی رفتم دیدم اومده گفتم شهدا را همه را آورده بودند این هنوز نیامده بود گفتم خدایا ا
 
گر شهید شده باید با اینها باشد اگر شهید نشده باید اومده باشه پانزده شانزده تا پناهنده داریم خلاصه اومد اومد و متوجه شدم یک جورایی هست عادی عادی نیست ولی چیزی نگفت بعدها فهمیدم ترکش تو کمرش بوده و زخمی شده بود و خلاصه چیزی به ما نگفت حمله رمضان و حمله محرم رفت شرکت کرد آمد و بعد هی اصرار می کرد که برم جبهه برم جبهه ما هم می گفتیم باشه برو می گفت مامان من میرم سر کلاس و خدا شاهده کلاس را جبهه می بینم خط و کتاب هم تیر و تفنگ و این چیزها می بینم و نمی توانم خب بالاخره من هم نه مانعت می شوم نه تاکید می کنم خیلی که بروی سن چهارده پانزده سالگی که همه جوان ها می رفتند تو مسجد ایلچی پایگاهشان بود که می رفتند آن جا فعالیت می کرد پایگاه بسیج مسجد ایلچی خیلی هم به آن جا خدمت می کرد مثلاً اگر کسی برود آن جا سوال کند در حد خودش البته. یک دفعه آمده بود اصفهان آبگرمکن از این نفتی ها بود آمده بود این جا بش گفتم مامان این آبگرمکن خرابه یک کاری بکن رفته بود داشت به این ور می رفت آرم حمله را زدند یک کم صبر کردم دیدم صدا ازش نمیاد رفتم در را باز کردم دیدم سرش را گذاشته به دیوار و دارد مثل چی گریه می کند گفتم چت شد مامان گفت هیچی گفتم خب چت شد؟ گفت شما فقط یک آرم جنگی می شنوید سر و دست و پاست که تو آسمون دارد پر و پخش می شه و من نمیتونم من می خوام برم گفتم اگر این حوریه برو گفتم من که مانعت نشدم مامان منتهی درس بخون و بعداً برو گفت نمیتونم گفتم باشه سال ۶۱ بود رفت جبهه و برگشت زود گفتم چطور شد گفت مرخصی اجباری دادند و گفتند بروید خبرتان می کنیم خبرشون کردند و شش روز داشتیم به عید نوروز خبر کردند که بیایید بالاخره مادرم گفتم مامان نمیشه عید را وایسی بعد بری گفت مامان مادرهای دیگه چی بگند اونایی که بچه هاشون الان تیکه تیکه شدند چی بکند با این حرفها جلو زبانم را می گرفت نمی گذاشت حرف بزنم رفت باباشون هم مثل من می گفتند درست را بخوان نتیجه بگیر درس خواندن هم الان خودش جبهه است دیگه جوانها هوای جبهه زده بود به سرشان گفت یکی این که مامان اصلا دلتون میاد که عید باشه و من این جا باشم فکر کن من پنجاه سال هم باشم پنجاه سال گندم خدا را خوردم چی میشه براتون گفتم برو مامان طوری نیست رفت و دوازده فروردین خبر شهادتش را آوردند و نوزده سال هم مفقود بود. رفقایش بعد از او شهید شدند بعضیشون هم مفقود شدند گفتند که ما دیدیمش وقتی افتاد تو کانال بودیم خمپاره که خورد یکی خورد تو پهلویش یکی تو ران پایش یکی هم توی سرش دیگه ما این جور قبول کردیم و تا چهل روز هم که خانه ما پر می شد و خالی می شد و خبری نشد اجازه نمی دادند هم مراسم بگیریم بعد شهید ردانی پور تایید کردند شهادتش را و اجازه دادند ما مراسم بگیریم هفته اول مراسم که می خواستیم بگیریم یک هفته بعد از چهلمش بود مراسم گرفتیم و همش چشم به راه و منتظر که آیا میاد آیا با اسراست موقعی که اسرا قرار شد بیایند باز یک مدتی امیدوار بودیم که شاید بیاید آن دخترم می گفت مامان کارامون بکنیم شاید علی بیاید قسمت این طور شد بعد از نوزده سال شب بیست و سوم ماه رمضان نشسته بودم تو خونه کار داشتم از جلسه قرآن آمده بودم که تلفن زنگ زد گوشی را برداشتم گفتم منزل شهید امینی گفتم بله گفت خانم تشریف بیاورید بنیاد شهید. گفتم خودم بیام با با کسی گفت اگه سعی کنید با کسی بیایید بهتره اما اگر خودتون هم بیایید طوری نیست شستم خبردار شد زنگ زدم به پسر کوچیکه ام پاسداره گفتم مامان یک همچنین تلفنی شده از بنیاد و چکار کنم می یای با هم بریم گفت نه من میرم و خبرش را براتون میارم که چه خبره رفت و اومد و گفت تا در را باز کردم دستش را انداخت گردن من و بنا کرد گریه کردن مامان علی را اوردند دیگه باباش را خبر کردیم و خواهرش و اون یک برادرش رفتیم بنیاد باز کردیم دیدیم یک شهید آوردند وقتی باز کردیم همانطور که گفته بودند پهلویش آسیب دیده بود سرش هم آسیب دیده بود رانش هم آسیب دیده بود ولی استخوان بود ولی خودشون که این ها پهلوی هم چیده بودند به صورت یک انسان کامل استخوانش سالم درآمده بود اینطور به ما گفتند و بعد از نوزده سال آوردندش و شب بیست و سوم ماه مبارک رمضان بود و چه جمعیتی هم شد برای تشییعش. تنهاترین شهید بود در آن موقع و آن روز. ولی تشییع خیلی مفصلی ازش کردند و دیگه گذشت. نزدیک قبر شهید اشرفی اصفهانی است. روبروی مغازه ها ردیف دوم سوم می شود. زیر یک درختی است که سرش را انداخته پایین که بچه ها شوخی می کردند که شما پارتی بازی کردید که یک همچین درختی بالا سر عزیزان است. البته او تنها نبود سه شهید دیگر هم هستند که چنینی درختی بالا سرشون دارند.
مصاحبه کننده: وصیت نامه اش را پیدا نکردند اما حالا شما چیزی از وصیت نامه شهید خاطرتون هست برای ما بفرمایید.
مادر شهید: بله مثل همه شهدا بود توصیه هاشون اول این که امید داشتند پدرو مادر از من راضی باشند که من رفتم می دونم ک
 
ه بچه خوبی براتون نبودم می دونم آن طور که باید باشم نبودم در صورتی که بود بچه خوبی بود به خواهرش هم سفارش حجاب و البته او کوچولو بود آن موقع . سه سال و نیمه بود. ولی به آن خواهرش سفارش حجاب می کرد و خیلی وصیت نامه اش خیلی دل آدم را می لرزاند. پدرشان روز بیست و دوم بهمن ناغافل مریض بودند و اما مریض رفتنی نبودند سه ماه و خورده ای پیش یک دفعه از دنیا رفتند یعنی برامون خیلی ناگهانی بود بلند شده بودند من می خواستم صبحانه بدم بشون برند راهپیمایی همین که دم دستشویی بودند البته یک مشکلاتی داشتند بشون رسیدگی می کردم و اینها گفتم حاج آقا دستتون را بگیرید به این میله که براشون زده بودیم که نیفتند همین طور که داشتم بشون می گفتم تو چشمشون نگاه می کردم یک دفعه دیدم ول شدند و گفتم فاطمه بابات. گفت یا امام زمان بابام بابام زنگ زدند داداشش و همان موقع هم زنگ زدیم ۱۱۵ آنها هم اومدند هیچی تا اومدیم ببریم بیمارستان تقریبا بگیم همین جا تموم کرده بودند بردند تو ماشین و احیا کردند و بیمارستان و یک ساعت هم نشد بیرونمون کردند و گفتند تمام شد این مال باباشون
حاجت که آدم می گیره اما متأسفانه نمی فهمد. گذشته هرچی خواب می بینم یادم میره.
نوزده سالش بود والفجر  یک. شهید علی امینی با تورجی زاده با هم بودند اما شش سال زودتر شهید شد سال ۶۲. ۲۲ فروردین.
نمی دونم چه حسابی بود که چهارشنبه ها می رفتیم سر خاک روزهای دیگر هم می رفتیم ولی چهارشنبه ها می رفتیم به خواب پسر عمه اش اومده بود گفته بود به مامان و بابام بگید چهارشنبه ها نیایید سر ما و ما مهمون حضرت زهرا هستیم چون جای مشخصی نداریم مهمان ایشان هستیم. خوابش را خیلی دیده بودند و خیلی چیزها ازشون دیده بودند ولی همه اش در ذهنم نیست علی ۲۲ فروردین شهید شد بچه خواهرم دوم اسفند همون سال. آن وقت من می رفتم سر قبر می گفتم برام فرقی ندارد بچه خواهرم است سر قبر شهدای گمنام می رفتم می نشستم.
خواهر شهید: من سه سالم بود که ایشون شهید شدند چیزی خاطرم نیست اما خدا را شکر سبک زندگی که داشتند به برادرها و خواهرم منتقل شده سعادت نداشتم ببینمشون ولی شکر خدا سایشون تو زندگیمون هست حمایتهاشون جاریه خودم سبب دعای پدر و مادرم چه به سبب حمایت ایشون بشخصه خیلی مشکلات داشتم در زندگی.
مادر شهید: یک ازدواج ناخواسته داشتند که از دین کشیدش بیرون. شده بود از این دخترها که تو جامعه هستند. خدا را شکر پا اون که از زندگیش رفت بیرون، دوباره برگشت.
خواهر شهید: خوابش را دیدم ماه رمضون ارتباط زیادی باش نمی گرفتم ندیده بودمش خاطره ای ازش نداشتم ماه مبارک رمضان بود که خوابش را دیدم یک درختی بود بی شاخ و برگ مثل این که ایشون زیر سایه این درخت بنشیند و جانی نداشته باشه به آن صورت. تکیه داده بود به درخت و من از این زاویه می دیدم تکیه به درخت و پا تو شکم جمع و یک پا دراز. یک حالت درد داشت گردن کج به این سمت که من هستم نگاه می کرد من نگاش می کردم. مثل این که فرض کن این سمت من مجلسی باشد یک جمعیت باشند ولی با فاصله. مادرم من را فرستاده بودند دنبالش که برو علی را صدا کن بیاد ولی من می رفتم چون من هیچ ارتباطی باش نداشتم غریب بودم باش نمی تونستم برم جلو تا یک محدوده ای رفتم جلو نگاش می کردم حرفی نداشتم باش بزنم بعد یک مسیر مثلاً یک رودخانه باریک سی چهل سانتیمتری جاری بود فقط می دونستم یک رود است نگاه نمی کردم وقتی نگاش می کردم هی می خواستم برم جلو نمی شد هر چی می خواستم حرف بزنند نمی شد سرش که سمت من بود و کج بود ولی پایین را نگاه می کرد سرش را آورد بالا نگاه کرد گفت بیا خیلی ها از روش رد شدند نگاه کردم دیدم یک رود پر از خونه زبانم بند آمده بود نتونستم حرکت کنم اومدم برگردم برم سمت مامان این ها باز هم پام راه نمی داد حرکت کنم یک دفعه یک نسیم کوچولویی خورد تو صورتم اومدم برگردم نگاش کنم دوباره دیگه نتونستم چون همون موقع یک چادر انداخت روی سرم. سرم را بلند کردم بیام سمت بابا اینا یک گنبد روبروم دیدم یک پرچم قرمز بالاش بود نوشته بود یا حسین. درگیر بودم با خوابم ولی نمی تونستم تصمیم بگیرم بدجور تو زندگیم گیر افتاده بودم طلبیده هم نمی شدم دیگه مامان یک نذری کرده بودند که بعدها فهمیدیم الحمدلله رفتم کربلا نمی دونم زیر قبه حسین فاطمه چی شد فقط می دونم از آن روز خدا دستم را گذاشت تو دست فاطمه تو دست حسینش. زهرایی شدم برگشتم.
مادر شهید: با نیت فرستادمش گفتم یا امام حسین من این را می فرستم. خودم هیچ کاری نمی توانستم بکنم زیر دست او هم بود او نمی گذاشت طوری نبود که آدم بفهمد چه کار می کند آروم آروم به قول معروف با پنبه سر می برید کشیده بودش اون طرف. ... بهونه کردم با خرج خودم فرستادمش کربلا. به اینا نگفتم بعد گفتم یا امام حسین یک نگاهی به این ها بکن من نمی توانم ببینم خواهر شهید و بالاخره خانواده آبرومند با آبرو و با احترام زندگی کردند با آبرومندی و حالا دخترشون.
 
 یک وقتایی هم که می خواستم نصیحتی به یک دخترایی بکنم خودم به خودم نهیب می زدم خودت که دخترت این طوری نمی خواد حرف بزنی حالا می گویند اگر راست می گی برو دختر خودت را بساز وقتی دیگه چاره ای نداشتم فرستادم کربلا. خدا را صد هزار مرتبه شکر امام حسین و حضرت زهرا نگاه بش نگاه کردند فاطمی شد و برگشت الحمدلله رب العالمین. ولی می دونم از برکت امام حسین است که کمک کرد خون شهیدمون پامال نشه حداقل از خواهر خودش پامال نشه. والسلام علیکم و رحمت الله
۰ ۰ ۰ دیدگاه

شهید محمد علاقه مندان

 
 شهید محمد علاقه مندان
مادر شهید: نزدیکمون چند وقت پیش که حالا تاریخش را هم به شما می گویم بستگان خیلی نزدیکمون بودند تازه آقا محمد را می بینند آن وقت این صدای خود آقا محمد است که به گوش ایشان رسیده. ایشان شب جمعه خوابش را می بینند همان موقع بلند می شوند و حرفهایی که در خواب آقا محمد به ایشان می گویند می نویسند و فردا به من زنگ زدند و خیلی خوشحال و گفتند خواب شهید را دیدیم و همه این چیزها که ایشان گفتند این جا نوشته آن چیزهایی هم که آقا محمد به ایشان گفته این جا نوشته است در خدمت همگی.
مصاحبه کننده: آن کسی که این خواب را می بیند در یک موقعیتی قرار می گیرند که در حقشان جفا می شود ولی ایشان به جای این که تلافی کنند تقوا پیشه می کنند و دو رکعت نماز می خوانند که خدا بشون صبر بدهد بعد فردا شبش این خواب ا می بینند. (مادر شهید: حالا من آن جزییات را برای شما نمی گویم). ۹۶/۹/۳ 
خیلی جالبه من وصیت نامه آقا محمد را نخوانده بودم الان که چند سطری را خواندم دیدم همان حرفهایی که در خواب به ایشان گفتند دقیقا چند خط اول وصیت نامه شان است. پس پیداست شهدا حی و حاضرند.
شب بود خود را سر مزار شهید محمد علاقه مندان دیدم (مزار شهید علاقه مندان نزدیک مزار حاج آقا رحیم ارباب است) همه فامیل بر سر مزار این شهید حضور داشتند مخصوصا خانم های فامیل با لباس های آراسته و پوشش چادر سر مزار شهید حضور داشتند و هر کدام تاج گل زیبایی در دست داشتند تاج گل هایی دیگری هم به طور مرتب و منظم دور تا دور مزار قرار گرفته بود (جالب است او که این خواب را دیده یک سال بعد از شهادت آقا محمد به دنیا آمده و اصلا شهید را ندیده شهید را درک نکرده) بعد از زیارت شهید همان طور که سر مزار بودم به سمت قبر حاج آقا رحیم ارباب نظر کردم متوجه شدم صدایی از درون مزار شهید با من سخن می گوید همان لحظه متوجه شدم این صدای شهید علاقه مندان است شهید را ندیدم اما صدای شهید را به صورت کاملا  واضح و رسا می شنیدم ایشان خطاب به من گفتند فرض کنید ۵۰ سال از عمر مفید شما باقی مانده باشد خیلی وقت کمی است سعی کنید از زمان باقی مانده حداکثر استفاده را بکنید تقوا را فراموش نکنید. شام جمعه ۱۳۹۶/۹/۳ (همین دو سه جمله هر که بخواهد سعادتمند شود این دو سه جمله را بنویسد روبرویش بگذارد)
مادر شهید: خیلی تقوا را سفارش می کردند خودشان تقوی را رعایت می کردند و عالم بی عمل نبودند هم توصیه می کردند هم عمل می کردند. این که می گویند راست بوده رویای صادقه بوده
 مامان گلم عمه جان عزیزم سن شهادت شهید محمد چند سال بود؟
مادر شهید: ۲۲ سال
در چه عملیاتی شهید شدند؟
مادر شهید: عملیات والفجر چهار من کل خاطراتم را برای آنها گفتم. کتاب تپه برهانی تکیه شهدا نحوه شهادت آقا محمد را آن جا نوشتند آقای طالقانی هم محله ای ما بودند و با ایشان هم دوست بودند در کتاب تپه برهانی نحوه شهادتشان را کامل می گویند. با شهید تورجی زاده هم ارتباط نزدیکی داشتند.
مصاحبه کننده: علاقه به شهادت داشتند؟
خیلی زیاد علاقه به شهادت داشتند می آمدند دست می گذاشتند روی شانه من و می گفتند مادر روز موعود نزدیک شده آماده شده وقتی مجروح شدند همیشه ناراحت بودند که شما راضی نبودید و گر نه من الان باید شهید شده باشم که یک سال بعدش شهید شدند فتح خرمشهر مجروح شدند بعد بهتر شدند و شهید شدند خیلی آرزو داشتند حتما هم می دانستند جسدشان آن وقت نمی آید همیشه می گفت مادر اگر کسی شهیدی داشته باشد و چیزی نگوید و صبر کند تا موقعی که شهید جسدش روی زمین است خدا می داند برای خود شهید و خانواده اش چقدر اجر و ثواب دارد به شرطی که هیچ چیز نگوید. 
بچه های منافقین تو خیابان چقدر دنبال آقا محمد می گذارند که شهیدش کنند خیابان مسجد سید بودند بچه ها شب برای من می گفتند منافقین می خواستند امروز آقا محمد را شهید کنند آن وقت می خندیدند می گفتند مامان من این طوری که از دنیا نمی روم این ها نمی توانند کاری بکنند من وقتی از دنیا می روم هیچ کس جز حضرت زهرا بالای سرم نیست. حتما می دانستند که جسدشان را به این زودی نمی آورند همیشه هم می گفتند مادر آماده باش لحظه موعود نزدیک است. می گفتند مادر برای یکی از بچه های شما لباس شهادت را به اندامشان بریده شده فکر کنم آن یکی من باشم. آمادگی داشته باش.
مصاحبه کننده: چند سال مفقود بودند؟
مادر شهید: تو یازده سال بود اما روی قبرشان نوشته ده سال . همان یازده سال 
مصاحبه کننده: مامان گلم مسیر شهادت مسیری نیست که یک شبه عاید مسی بشود آیا شما داشتن دوست خوب را در این راه مفید می دانید؟ که دوست آدم را برساند به شهادت؟
شما موافقید؟
بله خیلی مهم است
خودشان بیشتر روی مردم نفوذ داشتند یک خانواده ای بودند  که هنوز هم که رفت و آمد دارند می گویند اگر آقا محمد نبود ما یا منافق بودیم یا حالا اعداممان کرده بودند 
مامان گلم شما چند فرزند دارید؟ 
چهار فرزند داشتم یکیشون را تقدیم خدا کر
 
دم سه تا دیگه دارم خدا را شکر خدا محمد را آفریده برای خود خودش حیف بود بین ما باشد حالا سه تا دارم.
مصاحبه کننده: فرزند چندمتون بودند محمد؟
بچه اول بودند ایشان از وقتی به دنیا آمدند تا وقتی که به شهادت رسیدند یک چیز عجیب و غریبی بودند همه کارهاشون خاطره بود آن ها هم همین طور یکیشون از یکی دیگشون بهترند خدا می داند الان یک سال و نیم است من این مریضی را دارم خودشون و خانم هاشون هیچی برای من کم نگذاشتند سنگ تمام گذاشتند بعضی‌ها می گویند وای ننه دختر نداری نه به خدا من هیچی کم ندارم عروس هام کم نگذاشتند بچه هام کم نگذاشتند این ها یکی از یکی بیشتر اما آقا محمد را خدا برای خودش افریده
مصاحبه کننده: یک چیز شاخص از شهید ندارید که برجسته باشد راهگشا باشد برای ما بگویید 
یک چیزی که خیلی تاکید داشتند به من و برای همه و جوانها خیلی گوش بدهند روی نماز اول وقت تاکید داشتند روی نماز شب تاکید داشتند و رد مظالم و صله رحم. آن موقع که محمد رفت جبهه و درگیر بودند من خیلی گرفتار بودم من چهار تا بچه داشتم باباشون هم یک کم کسالت داشتند می گفتند مادر نماز شب می گفتم من صبح تا شب خیلی راه می روم خسته می شوم نمی توانم نماز شب بخوانم می گفت فردا قضایش را بخوانید اگر نمی توانی یازده رکعت بخوانی سه رکعت را قضایش را بخوانید. سفارش شد می کردن به نماز اول وقت و نماز شب. من ندیدم نماز اول وقتشان ترک شود جز یک بار که من یک لباس برای یک بچه یتیم دوخته بودم شب عید بود گفتم آقا محمد می روید مسجد؟ گفت: بله گفتم شب عید نوروز است و این که متوجه نیست که جنگ است و چه خبره. عید است و لباس نو می خواهد و چشم به راه است. یکهو گفتند چشم من می روم مسجد و برمی گردم و می برم برایش. یک دفعه دیدم رفتند و برگشتند گفتم پس چرا برگشتید؟ گفتند من نمازم را توی خانه می خوانم و بعد لباس را می برم گفتم نه مسجدتون را بروید و بعد از نماز برو این را بده به او. گفتند نه هر چه زودتر خوشحال بشود، بهتر است نماز اول وقتشان را خواندند نماز مغرب و غفیله را خواندند و نماز هست را نخواندند و لباس را برداشتند و رفتند که آن بچه یتیم چقدر خوشحال شده بود.
روی صله رحم تاکید داشتند یک بار رفتند و آمدند با علی آقا برادر کوچکترشان. گفتند امروز ۱۴ جا صله رحم رفتیم گفتم چطوری این همه جا را گفتند رفتیم در خانه هایشان احوالپرسی کردیم. کاغذ باطله برمی داشتند که اسراف نشود و خانواده ها را می دیدم که چی کم دارند چه کاری دارند چه کاری می خواهند چی لازم دارند یادداشت می کردند اگر خودشان بودند، خودشان انجام می دادند. اگر نبود به کس دیگری محول می کردند که شما این کار را انجام دهید صله رحمشان گفتار و کردار شان با هم بود فقط دعوت نمی کردند به تقوا خودشان هم رعایت می کردند. اسراف نمی کردند صرفه جویی را رعایت می کردند خیلی رعایت می کردند که اسراف نشود بسیار تأکیدشان بر نماز شب نماز اول وقت و رد مظالم. یک بار گفتند این نامه را برای من بگذارید آنجا گفتم چیه گفتند رد مظالم است من شما را در همه موارد قبول دارم دستم را بردم عقب و رفتم عقب و گفتم اینها چیه میگی گفتم شما کاری نکردید رد مظالم بدهید 
فقط دعوت نمی کردند به تقوا خودشان هم رعایت می کردند خیلی تاکید می کردند که اسراف نشود تاکید روی نماز شب نماز اول وقت و رد مظالم یک روز آمدند گفتند مامان این نامه چیه رد مظالم با این که مادرم خیلی مذهبی بودند و همه چی را رعایت می کردند ما از ایشان شنیده بودیم که اگر دکمه لباس هم با نخ غصبی دوختی آن لباس نماز ندارد. آن روزی که وصیت نامه را آوردند و من تکان خوردم چند روز داشتند در مورد رد مظالم با من صحبت می کردند من به اینها که می خواهند بروند مکه می گویم رد مظالم بده می گویند مگر آدم زنده رد مظالم می دهد بعد از مردنمان می دهند گفتم نه فاتحه هم برایتان نمی خوانند کسی رد مظالم براتون نمی دهد اگر خیلی احترام بتون بگذارند تا سر قبر می آیند.
ما هر چی یاد گرفتیم از شهدا یاد گرفتیم هر چی گفتیم صدای آن ها در گوشمان است 
خدا می داند چقدر از رد مظالم می گفتند آقای سلیمی به احترام شما این میوه ها را به من می دادند خوب ها را ما جمع می کردیم بدها را می دادیم به مردم حالا ببین رد مظالمش به گردن ما است. حمام که می رفتیم بیرون آبش زیاده حالا ما همه کارهام را کردیم سر پل صراط ایستادیم و همه چیز آماده آقای حمامی می آیندشان مشتری آقای سلیمی می آید و می گوید شما این میوه خوب ها را بردی و ما میوه بدها را بردیم و همان پول را دادیم یک وقت ناخواسته آدم پشت سر کسی یک فکری می کند خدا شاهده برای خودم پیش آمده یکهو به خودم می آیم می فهمم این فکر من بیخود بوده حالا به کسی هم نگفتم حالا ان شا الله براشون صدقه می دهم براشون خیرات می دهم که ان شا الله آن دنیا از من راضی باشند خیلی اتفاقها می افتند که آدم ناخواسته فکری به ذهنش می آید که نکند تهمت بوده باشد یا غی
 
بت یکی را بکند نمی توان که رودر ‌رو به شان گفت ببخشید من این غیبت را کردم تازه شر می شود داستان می شود ایشان برای این کارها به رد مظالم خیلی خیلی سفارش می کردند یکی این بود یکی هم این که یک وقت هر چی من شب بیدار می شدم می دیدم آقا محمد تو اتاق بزرگه دستهاشون بالاست و دارند دعا و نیایش و چکار دارند می کنند یک روز گفتم آقا محمد شما که بی رو درواسی سن زیادی ندارید که این قدر دعا می کنید و از خدا آمرزش می خواهید چرا نمی خوابید خواب حالا برای شما نیاز است شما جوانید باید بخوابید تا بتوانید قوه(نیروی) بدنیتان را حفظ کنید گفت مادر باید این جا تلاش کرد خواب مال آن وره.
در سن بیست و دو سالگی چه بصیرتی داشتند.
بله همین طور می گفتند باید تلاش کنید. قسم می خورم ایشان یکی از ثانیه هاش هم هدر ندادند. یک تکه کاغذ برمی داشتند صبخ رویش می نوشتند چه ساعتی چه کاری تا وقت خوابیدنشان. وقت خوابیدنشان هم همین طور به مناجات و راز و نیاز بودند.
شهادتشان ایشان را حدود یازده سال بعد از شهادتشان آوردند. قبل از این که ایشان را بیاورند وقتی جسدشان را آوردند آقا جواد شهید شده بود به من نمی گفتند ازشون پرسیدم جواد شهید شده گفتند نه جواد شهید نشده رو به سعید گفتم عمه جواد شهید شده گفت عمه نه ما آمدیم این جا شما را برای فردا عصر دعوت کنیم گفتم من نمیام حال و حوصله ندارم از حاج خانم عذرخواهی کنید و بگویید من بعدا میام. بعد که سعید رفت از بچه ها پرسیدم جواد شهید شده؟  گفتند نه هیچی و گفتند یقین حالا می روید از اقازادتون می پرسید شب خدا را شاهد می گیرم پای قاب عکسی که این جاست (هیچ کدوم از عکس ها را قبول ندارم فقط این) را برداشتم گفتم آقا محمد راستش را بگو جواد کجاست؟ شب خوابشان را دیدم گفتند مادر جواد این جا پیش من است حالش هم عالیه دست های من را نگاه کن گفتم بمیرم الهی این ها چیه خرده آهن بود گفت همین ها ما را به این درجه رسانده مادر در که ندارم. خبر شهادت آقا جواد را ایشون دادند صبح بلند شدم دیدم این سه تا بچه در چه حالتی گفتم  نگفتید آخر چه خبر شده گفتند هیچی یقین آقا زاده تان بهتون گفتند . گفتم بله آقا جواد شهید شده از این ناحیه هم بوده. آقا غ گفت ایشون با من رابطه خیلی مستقیم داشتند. اسلحه را گذاشته بودند این جا و دیگه پشت سر را نداشتند بله هرچی می پرسیدم می گفتند می آمد خبر می داد برای روح آقا رضا بخشی صلوات بفرستید دیگه من و همین جاریم که مادر شهیده دو ساعت دو ساعت وقت می گذاشتیم که دو ساعت من بخوابم دو ساعت ایشان خیلی حالشون بد بود  هر کدوم که می خوابیدیم صدای خانم بزرگ تو گوشمون بود می گفتند محمد مادر مگر نمی گفتید شهید زنده است  ما پیش شما نیستیم اما حاضر و ناظریم ببین خانم در چه حالند ما نمی خواهیم کوتاهی کنیم ولی ببین خانم در چه حالتی هستند یکهو دیدم آقا محمد آمد و گفت خدا صابر است و صابرین را دوست می دارد هر چی از سختی برای ایشان گفتیم گفتند صبر داشته باشید پس دعایشان کنید 
ازدواج کرده بودند؟ 
نه هر جا می رفتیم خواستگاری می گفت نه و می رفت می دیدیم به ما نمی خورند خودشان پیشنهاد می دادند
با ایشان در تماس بودند با همین عکسشان تا روزی که به خاک سپردندشان. روزی که به خاک سپردندشان در اتاق دم در تنها بودم وضو داشتم گفتم نمازم را می خوانم تا وضو دارم بعد می خوابم رفتم روی تخت خوابیدم خدا را شاهد می گیرم خوابیدم مثل این که چشمم گرم شده بود نشده بود نمی دانم خواب نبودم مطمئنم خواب نبودم آقا محمد آمدند نشستند پهلویم و گفتند مادر خسته شدی گفتم آره ننه خیلی خسته شدم گفتند خب استراحت کن دستشان را گذاشتند روی پیشانی من هر وقت حرفش را می زنم احساس می کنم داغی دست آقا محمد را و دست من را گرفتند و گفتند مادر بخواب یک ذره استراحت کن مامان الان بلند می شوم می گم خواب نرفته بودم و چشمم گرم شده بود برا آخرین بازی که جسدشان را به خاک سپردند خب تا آن وقت هر چی بشون می گفتم هر چی ازشون می خواستم  ایشون می آمدند جوابم را می دادند از سختی ها می گفتم 
یک بار تو کوچه داشتم می رفتم فصل بهار بود باران می آمد باد عکس آقا محمد را انداخته بود روی زمین و مردم پاشون را گذاشته بودند و گل آلود شده بود یک دفعه عکسش را دیدم گفتم الهی بمیرم عکست زیر دست و پای آدم هاست و خیلی ناراحت شدم دیدم شب آمدند گفتند مادر این عکسه این من نیستم برای عکس ناراحت شدی عکسه من نبودم که ناراحت شدی. یعنی مو به مو ایشان با من همراه بودند.
مصاحبه کننده: از وقتی پیدا شدند بهمون بگید چطور بهتون خبر دادند.
مادر شهید: آن سری که آقای طالقانی بودند همه را می گفتم اما حالا به حساب مریضیم و اینها بگذارید. بعد از شهادت آقا محمد فرستادم پی آقای طالقانی گفتم بیایید این جا من کارتون دارم گفتم آقای طالقانی اگر آقا محمد الان شهید نشدند جز شهدای آینده است من مطمئنم همیشه آقا محمد در مورد شهادت می گفتند لحظه موعود نزد
 
یک شده و من می گم اگه ایشون هنوز شهید نشدند شهید می شوند و برای من بگویید من می خواهم بدانم و چشم به راه نباشم گفتند حاج خانم چون شما خودتان می خواهید و آمادگی اش را دارید برایتان می گویم وقتی یک شبی که روی تپه برهانی بودیم و اینها نماز شب مشغول بودند و دعا و مناجات. هر چه ما رفتیم و آمدیم دیدیم ایشان دارند نماز می خوانند و قبلشان هم یک سخنرانی برایشان کرده بودند تو تپه برهانی این سخنرانی که آقا محمد کرده بودند را نوشته. در حال نماز شب آقا محمد از دنیا می روند گفتند تو پهلوشون خورده بود  آقای طالقانی گفتتند وقتی همه رفتند هیچ کس نبود من بودم و آقا محمد روی این تپه. وقتی رفتند من تک و تنها روی این تپه حالت می دانستم هم این تپه مال عراقی هاست من اسیر شده بودم هر چه به آقا محمد نگاه می کردم می دیدم مثل یک گلی که باز می شود  صورت مثل یک گل بود انگار نمی ترسیدم که انگار آقا محمد زنده بود البته شهدا زنده هستند خودشان می گفتند اصلا نمی ترسیدم و صورتم را به صورتش گذاشته بودم بله آقا محمد شهید شده است از ناحیه پهلو هم شهید شده در حال نماز شب هم شهید شده.
مصاحبه کنند: ولی نتوانستند برش گردانم 
مادر شهید: نه خیر دیگر نشد تا ده سال بعدش. ده سال بعد آوردندش. می گویم ایشان هر چی سفارش می کردند خودشان هم عمل می کردند. حالا بعد از یازده سالی که پیدا شدند هرروز می آمدند بعد دیر به دیر می آمدند اما جاها حساس می آمدند جاهایی که خیلی حساس بود می آمدند مخصوصا بعد از مریضی حدود دو سالی می شود که من مریضم ایشون مرتب می آمدند. یک شب نوبت شیمی درمانی بود آن وقت علی آقا آن که بعد از آقا محمد هستند گفتند من امشب را می مانم پهلوی مادر دو تا داداش با هم حرف می زدند حسین آقا می گفتند شما بروید من  ایشان یکهو علی آقا گفت داداش چرا من را می خواهی از این فیض باز داری بگذار پایین گفتم اگر می خواهید به فیض برسید که وایسید اگر هم می خواهید وایسید کم من هستم می خواهم کنار تخت مادر تختم آن طرف است آن وقت علی آقا می روند در اتاق و ببین مادر مریضند دلم می خواست می دیدمتون آن وقت ایشان تا این را می گویند صبح بعد از نماز صبح گفتند مادر خوبی کاری نداری آقا محمد آن جا بودند علی آقا تو اون اتاق خوابیده بودند آقا محمد در را باز کردند گفتند علی آقا من هم دیروز تا حالا این جا بودم ها حالا می خوام برم شما هم می خواهید بروید گفته بودند بله علی آقا گفته بودند دوست دارند ایشون را ببینم بعد با یکی از دوستانش آن آقا مجید آمدند ایشون خواب آقا محمد را دیده بودند دیگه افتاد تو مریضی من دیگه ایشون همیشه حضور داشتند دم در بزرگه در حیاط آقا مجید یک از دوستهاشون وایساده بودند آقا محمد هم بودند یک درخت هم بوده که میوه داشته آقا مجید خیلی شوخند به شوخی گفته بود آقا محمد این جا وایسادی گفته بود آره گفت این چیه گفته بود این یک درخت آقا مجید به شوخی میگه نکنه از بهشت آوردی بله از بهشت آوردم برای مادرم آوردم آن وقت می گویند می‌دونی مادرت مریضند میگه بله می دونم مریضه از بهشت براش میوه اوردم آن وقت میگه یکی از این میوه ها را میدهید به من. آقا محمد با اکراه می گویند برای مادرم آوردم می خواهی بگیری بگیر. خیلی آدم عادی و معمولی بودند اما به او می گفتند شما که یک دیپلم بیشتر نداری  چطور هر حرفی می خواهی بزنی با آیه قرآن است یا حدیث؟ چطور شد من و بابات که آدم معمولی هستیم چطور شد که شما به این درجه رسیدید.
این ها را از زبان آقا محمد دارم می گم اگر چهل روز واجباتتان را انجام دهید و محرمات را ترک کنید اصلا نمی خواهد عبادت کنید فقط واجبات را انجام دهید و محرمات را ترک کنید چهل روز می افتید در جاده اصلی. گفتم آقا محمد نکنه شما چهل روز چهل روز این کار را می کنید که این طور شدید خندید گفتم راستش را بگویید دیدم هر چه می خواهد بگوید با آیه قرآن می گفت و هر چه می خواست بگوید بسم الله می گفت و آیه رب اشرح لی صدری را می خواند
از رزق حلال باباش هم بود
 باباش چادر دوز بودند چادر خانه آقای اناری که روضه می خواندند و چادر در خیابان فروغی را همه را باباش دوخت خیلی در کارشان دقیق بودند محکم کاری می کردند از هر کس می دانست دستش خالیه پول نمی گرفت روی حلال و حرام کارشون خیلی تاکید داشتند کارشان هم به نحو احسن انجام می دادند. ایشون این خصلت خوب را داشتند که خیلی خوب نان حلال و ... یکی این هم که به بچه های یتیم خیلی دوست داشتند خدمت کنند من بچه های خواهرم. خواهر ۲۷ سالشون بوده سر زا رفتند ۵ تا بچه گذاشتند بابا آسون هم یک سالشون بوده ۱۸ سالشون بوده منانژیت گرفته بودند بچه های خواهر شوهرم هم بودند چهار تا بچه های خودم هم بودند این ها را من باید اداره می کردم لباس می دوختند خیاطی هم می کردم خانم علوی هم گلدوزی می کردند راه به راه خیاطی و گلدوزی این را ببر صدیق خانم گلدوزیش کنه. من پانزده سالم بوده ازدواج کردم شانزده
 
 ساله بودم که آقا محمد به دنیا آمدند از آن موقع تا حالا در خدمت بچه ها چی یتیم بودم برای بچه های داداشم یک لباس دوخته بودم برای آقا محمد سعید گفتم برای من؟ آقا محمد جلدی لباس خودش را داد به سعید گفتم سعید این مال توست بگیر و لباس را داد به سعید خیلی مفید بودند که کسی را ناراحت نکنند خودم هم همین طور بودم اگر کسی مشکلی داشته باشد سعی می کنم مشکلش را حل کنم ما آدم‌های معمولی بودیم هم خودم هم پدرش.
۰ ۰ ۰ دیدگاه

شهیدان زنده اند۳

 
امروز داستان زندگی کسانی رو خوندم که مسیحی و بهایی بودن و به هر مسلمان شده بودند یه مادری بود که پسرش سرباز بود و به جنگ رفته بود بعد شهید شده بود مادر خواب دیده بود که پسرش اومد و بهش گفتم مسلمان شو و  برای امام حسین گریه کن مادرش از خواب بلند شده بود از ترس جیغ زده بود بقیه گفته بودم خواب دیدی و این حقیقت نداره پسرش بازم ماده بود دیدنش گفته بود خواب نیست مسلمان شد برای امام حسین گریه کن مادرش گفته بود چرا گفته بودم نرو وقتی که شهید شدن و رفتم اون دنیا دو راه دو راهی بود میخواست منو ببرم به اون جایی که بقیه نمی رفتند ولی یه آقایی اومد و گفت که ایشون هم که برای امام حسین گریه کرد و در این جمع بوده بره همون جا خلاصه مادر مسلمان شده بود آیا خونواده دیگه ای هم بودند که مسیحی بودند دخترشون شهدا را دوست داشت دوست داشتم میخواستم ایران راهیان نور اون هم دلش میخواست بره ولی پدرش اجازه نمی داد چند روز غذا نخورد تا اجازه باباش اجازه بده خلاصه شب خواب دیده بود که رفته به یه جای خیلی قشنگ اسم شهدا را داشتم بهش می گفتند اسم شهید علم علمدار رو که بهش گفته بودند پرسیده بود ایشون کیه گفته بودم این همون کسی که شما را سفر راهیان نور جنوب واسطه شده از خواب بیدار میشه در چه شرایطی صبحانه میخورم که اجازه بدی برم پدرش هم راضی میشه خیلی ناباورانه این سفر اول و آخرش باشه دختر میره به این سفر من در آنجا مسلمون  میشه
۰ ۰ ۰ دیدگاه


دنبال کنندگان ۳ نفر
این وبلاگ را دنبال کنید
تبلیغات
Blog.ir بلاگ، رسانه متخصصین و اهل قلم، استفاده آسان از امکانات وبلاگ نویسی حرفه‌ای، در محیطی نوین، امن و پایدار
bayanbox.ir صندوق بیان - تجربه‌ای متفاوت در نشر و نگهداری فایل‌ها، ۳ گیگا بایت فضای پیشرفته رایگان
Bayan.ir - بیان، پیشرو در فناوری‌های فضای مجازی ایران
آخرین مطلب
پربیننده ترین مطالب
محبوب ترین مطالب
مطالب پربحث‌تر
آخرین نظرات
نویسندگان
پیوندهای روزانه
پیوندها
بایگانی