خانواده شهید امینی
دیدم یک خانمی دارد گریه می کند و می گوید بیا کارت دارم. آمدم و خانه ام جوری بود که از خانه تقریبا قدیمی ها یک دالان درازی داشت در که باز می شد از توی آن دالان می آمدیم اول ایوان که می رسیدی دست چپ ، یک اتاق بود که مال ما بود من آمدم این جا خانم هم آمد رفتم یک تشک نمدی بزرگ برای بچه هم درست کرده بودم که اگر چهار دست و پا شد و رفت فرش هایم را نجس نکند رفتم این تشک نمدی را از بند بیاورم بیندازم دم اتاق حس کردم که کیسه آب می خواد پاره بشود یا می خواهد بچه به دنیا بیاید یک پایم را گذاشتم پایین ایوان یکیش را هنوز پایین نگذاشته بودم بچه به دنیا آمد و دیگه خودم نفهمیدم فقط نگاه کردم دیدم سه دور خصم دور گردن بچه پیچیده خصم را باز کردم و خودم دیگر نفهیدم ساعت چهار بعدازظهر که بود من از حال رفتم فردا ساعت ۸ صبح کم کم یک چیزهایی فهمیدم طوری بود که می گفتند هم مادر رفته هم بچه. وقتی مادرم را خبر کرده بودند آمده بودند دم در مردها تو کوچه زنها تو خونه جمعیت را که دیده بودند مادرم حالشون به هم خوره بود و می گویند بچه ام از دست رفت خلاصه به دنیا آمدنش این جوری بود واقعا معجزه بود گفته بودند بچه خفه شده تنقیه دستی گرفته بودند گفته بودند اندازه یک کاسه خون از ریه بچه کشیده بودند بیرون و یک مشت سیلی بش زده بودند و حتی یک دکتر و یک قابله ای و یکی دیگه این سه تا با هم دعواشون شده بود این می گفت کار من بود خصم تو شکم من بچه رو زمین آن آجرها اسفندماه با بارانی که شب آمده بوده این معجزه هست که این بچه بماند یا نه؟ خلاصه ما که نفهمیده بودیم این قدر خون از ریه های بچه کشیده بودند و پاهاش را بالا گرفته بودند و سیلی زده بودند و یک دفعه صدای بچه می گفتند مثل صدای بچه گربه درآمده بود گفتند انگار هنوز بچه نمرده خلاصه خدا خواست و بچه ماند بچه خیلی سالم و خوبی هم بود سنش اقتضا نکرد که خودش را آن طور که باید نشان دهد بالاخره بزرگ شد و اسمش را گذاشتند علی حیاطی. چون تو حیاط به دنیا آمده بود تو فامیل و همسایه ها معروف شده بود که موقعی که به باباش خبر داده بودند که خانمت زایمان کرده و این جوری بالا مغازه داشته چیز می گذاشته پایین یک دفعه از همان بالا نردبان می خواسته بیفته که دیگه گرفتندشون و نگذاشتند مشکلی برای باباش پیش بیاد خلاصه گذشت تا شانزده سالش شد یک بار تو خیابان ملک نشسته بودیم خیابون گلزار بود یک خونه داشتیم اونجا وقتی از این کوچه می خواستی بیایی بیرون سرازیری بود می رفت و می آمد تازه یکی از این موتور گازی ها خریده بود و یک دفعه دیدم همسایه ها آمدند به من گفتند برو هر چی می دونی خیر این بچه ات بکن بچه ات را خدا دوباره به تو داده گفتم چطور گفتند این اومد بره با موتور سرازیری بود سرعت داشت یک وانتی اومد جلو ترمز نکرد خورد تا اومد زد به وانت از آن ور وانت افتاد این ور خیابون خلاصه خدا بچه ات را دوباره به تو داده گفتیم این برا دومین بار که خدا می خواست این بچه زنده بماند دیگه جزییات بقیه اش را الان چیز ندارم که بخوام بگم چه کارایی کرد چه بچه خوبی بود. هی می گفت می خوام برم جبهه گفتم مامان وقت داره جبهه. حالا شما درست را بخوان کارهایت را بکن بعد ان شالله وقتش شد خواستی بری جبهه میری گفت باشه روزی که خرمشهر آزاد شد ما با خواهرش تو ماشین بودیم تو خیابون داشتیم می رفتیم تا رادیو اعلام کرد خرمشهر آزاد شد بنا کرد گریه کردن و گفت مامان دیدی گفتم نگذاشتی من برم ها جنگ تمام شد گفتم ان شاالله که جنگ تمام شده باشد ولی بگذار ببینیم که چی میشه. جنگ تمام نشد ادامه داشت و یکی دو دفعه رفت جبهه برگشت حمله رمضان بود و حمله محرم هم رفت و برگشت. یکی از رفقاش به نام حسن حقوقی شهید شده بود اونجا گفت که رو تپه ما اینور تپه بودیم آنها اون ور تپه وقتی خمپاره زدند ما پرت شدیم این ور تپه اونها اون ور تپه دیدند این حسن حقوقی پدر ندارد و مادرش هم فلج است باید حتما این را بیاریمش گفت من همین که سرش روی دستم بود یک دفعه دیدم انگشت هام توی بینیش بود سر را کشیدیم این ور و جنازه را کشیدیم رفتیم خونه برای مادرش هم صحبت کردیم و تو این جریانها در حمله محرم خودش هم ترکش خورده بود و زخمی شده بود حالا کدوم بیمارستان بود به ما نگفت و ما هم نفهمیدیم این هم کوچک بود می رفتم برم تشییع جنازه شهدا برای حمله محرم ۳۶۰ شهید همین را می دانم دور تا دور میدان امام جنازه روی دست مردم بود می بردند من همین طور می گفتم خدایا مادر این سیصد چهارصد تا شهید من میگم من بچم را سالم میخوام مادرم این هم داده بودم به خواهرش که نگهش داره من بتونم برم تشییع جنازه شهدا وقتی برگشتم همین جور تو حال خودم و پریشون بودم دیدم یک جفت چکمه تو ایوونه یک دفعه گفتم زهره زهره گفت بله گفتم کی این جاست؟ گفت علی. گفتم دروغ نگو وقتی رفتم دیدم اومده گفتم شهدا را همه را آورده بودند این هنوز نیامده بود گفتم خدایا ا
گر شهید شده باید با اینها باشد اگر شهید نشده باید اومده باشه پانزده شانزده تا پناهنده داریم خلاصه اومد اومد و متوجه شدم یک جورایی هست عادی عادی نیست ولی چیزی نگفت بعدها فهمیدم ترکش تو کمرش بوده و زخمی شده بود و خلاصه چیزی به ما نگفت حمله رمضان و حمله محرم رفت شرکت کرد آمد و بعد هی اصرار می کرد که برم جبهه برم جبهه ما هم می گفتیم باشه برو می گفت مامان من میرم سر کلاس و خدا شاهده کلاس را جبهه می بینم خط و کتاب هم تیر و تفنگ و این چیزها می بینم و نمی توانم خب بالاخره من هم نه مانعت می شوم نه تاکید می کنم خیلی که بروی سن چهارده پانزده سالگی که همه جوان ها می رفتند تو مسجد ایلچی پایگاهشان بود که می رفتند آن جا فعالیت می کرد پایگاه بسیج مسجد ایلچی خیلی هم به آن جا خدمت می کرد مثلاً اگر کسی برود آن جا سوال کند در حد خودش البته. یک دفعه آمده بود اصفهان آبگرمکن از این نفتی ها بود آمده بود این جا بش گفتم مامان این آبگرمکن خرابه یک کاری بکن رفته بود داشت به این ور می رفت آرم حمله را زدند یک کم صبر کردم دیدم صدا ازش نمیاد رفتم در را باز کردم دیدم سرش را گذاشته به دیوار و دارد مثل چی گریه می کند گفتم چت شد مامان گفت هیچی گفتم خب چت شد؟ گفت شما فقط یک آرم جنگی می شنوید سر و دست و پاست که تو آسمون دارد پر و پخش می شه و من نمیتونم من می خوام برم گفتم اگر این حوریه برو گفتم من که مانعت نشدم مامان منتهی درس بخون و بعداً برو گفت نمیتونم گفتم باشه سال ۶۱ بود رفت جبهه و برگشت زود گفتم چطور شد گفت مرخصی اجباری دادند و گفتند بروید خبرتان می کنیم خبرشون کردند و شش روز داشتیم به عید نوروز خبر کردند که بیایید بالاخره مادرم گفتم مامان نمیشه عید را وایسی بعد بری گفت مامان مادرهای دیگه چی بگند اونایی که بچه هاشون الان تیکه تیکه شدند چی بکند با این حرفها جلو زبانم را می گرفت نمی گذاشت حرف بزنم رفت باباشون هم مثل من می گفتند درست را بخوان نتیجه بگیر درس خواندن هم الان خودش جبهه است دیگه جوانها هوای جبهه زده بود به سرشان گفت یکی این که مامان اصلا دلتون میاد که عید باشه و من این جا باشم فکر کن من پنجاه سال هم باشم پنجاه سال گندم خدا را خوردم چی میشه براتون گفتم برو مامان طوری نیست رفت و دوازده فروردین خبر شهادتش را آوردند و نوزده سال هم مفقود بود. رفقایش بعد از او شهید شدند بعضیشون هم مفقود شدند گفتند که ما دیدیمش وقتی افتاد تو کانال بودیم خمپاره که خورد یکی خورد تو پهلویش یکی تو ران پایش یکی هم توی سرش دیگه ما این جور قبول کردیم و تا چهل روز هم که خانه ما پر می شد و خالی می شد و خبری نشد اجازه نمی دادند هم مراسم بگیریم بعد شهید ردانی پور تایید کردند شهادتش را و اجازه دادند ما مراسم بگیریم هفته اول مراسم که می خواستیم بگیریم یک هفته بعد از چهلمش بود مراسم گرفتیم و همش چشم به راه و منتظر که آیا میاد آیا با اسراست موقعی که اسرا قرار شد بیایند باز یک مدتی امیدوار بودیم که شاید بیاید آن دخترم می گفت مامان کارامون بکنیم شاید علی بیاید قسمت این طور شد بعد از نوزده سال شب بیست و سوم ماه رمضان نشسته بودم تو خونه کار داشتم از جلسه قرآن آمده بودم که تلفن زنگ زد گوشی را برداشتم گفتم منزل شهید امینی گفتم بله گفت خانم تشریف بیاورید بنیاد شهید. گفتم خودم بیام با با کسی گفت اگه سعی کنید با کسی بیایید بهتره اما اگر خودتون هم بیایید طوری نیست شستم خبردار شد زنگ زدم به پسر کوچیکه ام پاسداره گفتم مامان یک همچنین تلفنی شده از بنیاد و چکار کنم می یای با هم بریم گفت نه من میرم و خبرش را براتون میارم که چه خبره رفت و اومد و گفت تا در را باز کردم دستش را انداخت گردن من و بنا کرد گریه کردن مامان علی را اوردند دیگه باباش را خبر کردیم و خواهرش و اون یک برادرش رفتیم بنیاد باز کردیم دیدیم یک شهید آوردند وقتی باز کردیم همانطور که گفته بودند پهلویش آسیب دیده بود سرش هم آسیب دیده بود رانش هم آسیب دیده بود ولی استخوان بود ولی خودشون که این ها پهلوی هم چیده بودند به صورت یک انسان کامل استخوانش سالم درآمده بود اینطور به ما گفتند و بعد از نوزده سال آوردندش و شب بیست و سوم ماه مبارک رمضان بود و چه جمعیتی هم شد برای تشییعش. تنهاترین شهید بود در آن موقع و آن روز. ولی تشییع خیلی مفصلی ازش کردند و دیگه گذشت. نزدیک قبر شهید اشرفی اصفهانی است. روبروی مغازه ها ردیف دوم سوم می شود. زیر یک درختی است که سرش را انداخته پایین که بچه ها شوخی می کردند که شما پارتی بازی کردید که یک همچین درختی بالا سر عزیزان است. البته او تنها نبود سه شهید دیگر هم هستند که چنینی درختی بالا سرشون دارند.
مصاحبه کننده: وصیت نامه اش را پیدا نکردند اما حالا شما چیزی از وصیت نامه شهید خاطرتون هست برای ما بفرمایید.
مادر شهید: بله مثل همه شهدا بود توصیه هاشون اول این که امید داشتند پدرو مادر از من راضی باشند که من رفتم می دونم ک
ه بچه خوبی براتون نبودم می دونم آن طور که باید باشم نبودم در صورتی که بود بچه خوبی بود به خواهرش هم سفارش حجاب و البته او کوچولو بود آن موقع . سه سال و نیمه بود. ولی به آن خواهرش سفارش حجاب می کرد و خیلی وصیت نامه اش خیلی دل آدم را می لرزاند. پدرشان روز بیست و دوم بهمن ناغافل مریض بودند و اما مریض رفتنی نبودند سه ماه و خورده ای پیش یک دفعه از دنیا رفتند یعنی برامون خیلی ناگهانی بود بلند شده بودند من می خواستم صبحانه بدم بشون برند راهپیمایی همین که دم دستشویی بودند البته یک مشکلاتی داشتند بشون رسیدگی می کردم و اینها گفتم حاج آقا دستتون را بگیرید به این میله که براشون زده بودیم که نیفتند همین طور که داشتم بشون می گفتم تو چشمشون نگاه می کردم یک دفعه دیدم ول شدند و گفتم فاطمه بابات. گفت یا امام زمان بابام بابام زنگ زدند داداشش و همان موقع هم زنگ زدیم ۱۱۵ آنها هم اومدند هیچی تا اومدیم ببریم بیمارستان تقریبا بگیم همین جا تموم کرده بودند بردند تو ماشین و احیا کردند و بیمارستان و یک ساعت هم نشد بیرونمون کردند و گفتند تمام شد این مال باباشون
حاجت که آدم می گیره اما متأسفانه نمی فهمد. گذشته هرچی خواب می بینم یادم میره.
نوزده سالش بود والفجر یک. شهید علی امینی با تورجی زاده با هم بودند اما شش سال زودتر شهید شد سال ۶۲. ۲۲ فروردین.
نمی دونم چه حسابی بود که چهارشنبه ها می رفتیم سر خاک روزهای دیگر هم می رفتیم ولی چهارشنبه ها می رفتیم به خواب پسر عمه اش اومده بود گفته بود به مامان و بابام بگید چهارشنبه ها نیایید سر ما و ما مهمون حضرت زهرا هستیم چون جای مشخصی نداریم مهمان ایشان هستیم. خوابش را خیلی دیده بودند و خیلی چیزها ازشون دیده بودند ولی همه اش در ذهنم نیست علی ۲۲ فروردین شهید شد بچه خواهرم دوم اسفند همون سال. آن وقت من می رفتم سر قبر می گفتم برام فرقی ندارد بچه خواهرم است سر قبر شهدای گمنام می رفتم می نشستم.
خواهر شهید: من سه سالم بود که ایشون شهید شدند چیزی خاطرم نیست اما خدا را شکر سبک زندگی که داشتند به برادرها و خواهرم منتقل شده سعادت نداشتم ببینمشون ولی شکر خدا سایشون تو زندگیمون هست حمایتهاشون جاریه خودم سبب دعای پدر و مادرم چه به سبب حمایت ایشون بشخصه خیلی مشکلات داشتم در زندگی.
مادر شهید: یک ازدواج ناخواسته داشتند که از دین کشیدش بیرون. شده بود از این دخترها که تو جامعه هستند. خدا را شکر پا اون که از زندگیش رفت بیرون، دوباره برگشت.
خواهر شهید: خوابش را دیدم ماه رمضون ارتباط زیادی باش نمی گرفتم ندیده بودمش خاطره ای ازش نداشتم ماه مبارک رمضان بود که خوابش را دیدم یک درختی بود بی شاخ و برگ مثل این که ایشون زیر سایه این درخت بنشیند و جانی نداشته باشه به آن صورت. تکیه داده بود به درخت و من از این زاویه می دیدم تکیه به درخت و پا تو شکم جمع و یک پا دراز. یک حالت درد داشت گردن کج به این سمت که من هستم نگاه می کرد من نگاش می کردم. مثل این که فرض کن این سمت من مجلسی باشد یک جمعیت باشند ولی با فاصله. مادرم من را فرستاده بودند دنبالش که برو علی را صدا کن بیاد ولی من می رفتم چون من هیچ ارتباطی باش نداشتم غریب بودم باش نمی تونستم برم جلو تا یک محدوده ای رفتم جلو نگاش می کردم حرفی نداشتم باش بزنم بعد یک مسیر مثلاً یک رودخانه باریک سی چهل سانتیمتری جاری بود فقط می دونستم یک رود است نگاه نمی کردم وقتی نگاش می کردم هی می خواستم برم جلو نمی شد هر چی می خواستم حرف بزنند نمی شد سرش که سمت من بود و کج بود ولی پایین را نگاه می کرد سرش را آورد بالا نگاه کرد گفت بیا خیلی ها از روش رد شدند نگاه کردم دیدم یک رود پر از خونه زبانم بند آمده بود نتونستم حرکت کنم اومدم برگردم برم سمت مامان این ها باز هم پام راه نمی داد حرکت کنم یک دفعه یک نسیم کوچولویی خورد تو صورتم اومدم برگردم نگاش کنم دوباره دیگه نتونستم چون همون موقع یک چادر انداخت روی سرم. سرم را بلند کردم بیام سمت بابا اینا یک گنبد روبروم دیدم یک پرچم قرمز بالاش بود نوشته بود یا حسین. درگیر بودم با خوابم ولی نمی تونستم تصمیم بگیرم بدجور تو زندگیم گیر افتاده بودم طلبیده هم نمی شدم دیگه مامان یک نذری کرده بودند که بعدها فهمیدیم الحمدلله رفتم کربلا نمی دونم زیر قبه حسین فاطمه چی شد فقط می دونم از آن روز خدا دستم را گذاشت تو دست فاطمه تو دست حسینش. زهرایی شدم برگشتم.
مادر شهید: با نیت فرستادمش گفتم یا امام حسین من این را می فرستم. خودم هیچ کاری نمی توانستم بکنم زیر دست او هم بود او نمی گذاشت طوری نبود که آدم بفهمد چه کار می کند آروم آروم به قول معروف با پنبه سر می برید کشیده بودش اون طرف. ... بهونه کردم با خرج خودم فرستادمش کربلا. به اینا نگفتم بعد گفتم یا امام حسین یک نگاهی به این ها بکن من نمی توانم ببینم خواهر شهید و بالاخره خانواده آبرومند با آبرو و با احترام زندگی کردند با آبرومندی و حالا دخترشون.
یک وقتایی هم که می خواستم نصیحتی به یک دخترایی بکنم خودم به خودم نهیب می زدم خودت که دخترت این طوری نمی خواد حرف بزنی حالا می گویند اگر راست می گی برو دختر خودت را بساز وقتی دیگه چاره ای نداشتم فرستادم کربلا. خدا را صد هزار مرتبه شکر امام حسین و حضرت زهرا نگاه بش نگاه کردند فاطمی شد و برگشت الحمدلله رب العالمین. ولی می دونم از برکت امام حسین است که کمک کرد خون شهیدمون پامال نشه حداقل از خواهر خودش پامال نشه. والسلام علیکم و رحمت الله
دیدگاهها
هیچ نظری هنوز ثبت نشده است.