سلام مادر جان می خواهیم از شهیدتان از تولدشون از وقتی که تصمیم گرفتند بروند جنگ. از سالهایی که مفقود بودند از اخلاقشون از هر چی که دوست دارید از شهید به ما بگویید که ما چیزی از ایشون یاد بگیریم، برامون بفرمایید.
براتون بگم که اول که سر این شهید حامله بودم عجیب بود که شب تا صبح بیدار بودم و با خدای خودم مناجات می کردم بعد که به دنیا آمدند از کوچکیشون مثل مدیر برای خانواده بودند برای همه خانواده ها. هر چی من براتون بگم که چقدر خوب بود و اخلاص داشت نمی توانم بگم قبل از انقلاب که اصلا انقلاب بشود خودشان آمادگی داشتند بنا بود ببرندشان سربازی. رفتند سربازی اون جا هم خیلی صدمه خوردند و می خواستند زندانشان کنند خیلی مشکلات داشتند الحمدلله به خیر گذشت بعد هم که آمدند رفتند سیستان بلوچستان گفتند من آن جا باید خدمت کنم اون جا هم هر چه در توان داشتند و هر چه حقوقشان بود به خانواده های فقیر می دادند وقتی می آمدند این جا فقط و فقط یک سلام و یک خداحافظ و به خانواده شهدا می رفتند سر بزنند. رختخواب و خوراک برای ایشان ممنوع بود که بخوابند یا بخورند فقط. همین من میگم این ها همون معجزه بودند و چطور من دعا می کردم می گفتم اصلا نمی خواهم بچم سیستان و بلوچستان باشد یک ماه به ماه رمضان مانده خداحافظی کردند گفتند من رفتم خبر دادن و اینها در کارشان نبود. می گفت چکار دارید که می خواهید از ما خبردار شوید. الحمدلله آن رقمی که می خواستند خداوند عالم به شان عطا کرد بعد از ماه رمضان یکی از دوستانش خبر داد که ایشان شهید شده اما ما نمی توانیم بگوییم شهید شده. اما یک سری از فامیل هامون خواب دیده بودند در خانه خودش آمده است و گفته بروید سر پدر و مادر من و برنامه شهادتش این طوری بود بعد یک سال خودم ناراحت بودم می گفتم اگر شهید شده بود طوری نبود اما نکند بچم اسیر شده من خوابیدم این جا برخاستم یک شب خواب دیدم یک بیابونی بودم یک محوطه سبزی. سه تا زن چادر مشکی من را بردند گفتند حاج خانم ناراحت نباش فقط گریه نکنید احترامش کنید دیگر من خشنود شدم. هر چی من براتون بگم چه برای پدرش چه برای برادرهاش چه برای بچه های خواهرش. اون دو تا داداشش که جبهه بودند خدا را شکر اونا که زن و بچه داشتند برگرداند به من می گفت مشکلات برای خانواده ها درست نکنید مامان بگذارید این جنگ تموم شود اصلا انقلابی بود با زبانش و اخلاصش همه را با هم گرم می کرد.
- چند سالشون بود وقتی رفتند؟
مادر شهید: وقتی رفتند نوزده سالشون بود
- چند سال تو جبهه بودند؟
مادر شهید: چهار پنج سال هم تو تو جبهه بودند
- از اون وقت دیگه خبری از ایشون ندارید.
مادر شهید: نه خیر هر چی خدا بخواهد یک وقتا پا تلویزیون که می نشستند می گفتند مادر پدر و مادرها سراغ از این ها نگیرند آنها خودشان می خواهند و بالاخره اصلا دم بنیاد برای چه می روید چکار دارید که می روید دم بنیاد هر خبری پدر و برادر و خواهرش را ایشان هر وقت شب می شد خبر می بردند شادی های باباش مریض شده بودند سر بابا برید الحمدلله بعد هم نگران کارهاش بودم خواب رفتم خواب دیدم که ایشان شهید شده هر کار می خواهید برایش بکنید سال ۶۵ مجروح شده بود نتوانسته بود روزه هایش را بگیرد دیگه نماز و روزه اش را هم دادم براش خوند. عجیب بود از اخلاقش و این همه را با هم وصل می کرد مهربونمچ بود و مدیر ما بود تربیت بچه هایم هم روی همین بود.
- چندمین فرزندتان بودند؟
مادر شهید: سومی
- یادم است گفتید ایشان حج نرفتند ولی پدرش به نیابت از ایشان حج رفتند.
مادر شهید: بله همیشه می گفتند کارهای دیگر بکنید ایشان حتی امام را هم ندیده بود دیدار امام هم نرفته بود.
- فقط پیرو دستورات ایشان بودند؟
مادر شهید: بله
- ایشان داوطلب رفته بودند جبهه؟
مادر شهید: بله بعد هم نوشته بود حقوقم را بدهید فقط حواسش به مردم بود حواسش به مستضعفین بود خیلی زبانش اثری داشت برای مردم خیلی.
- کلا چند تا بچه دارید؟
مادر شهید: چهار تا بچه دارم. اولیم رفت دومی هم رفت این سومی بود فقط همین یکی شهید شد دومی آقا مجتبی مجروح بود دستش قطع بود خداوند عالمین لطف کرد دستش را به او برگرداند لطف خدا و امام حسین علیه السلام مجروح شده باشد دکترها گفتند دستش باید قطع بشود یک دختر هم داشت اما به لطف خدا الان با این دستش همه کاری دارد می کند این معجزه استان یکی هم مهدی است تو جهاد او هم شیمیایی شد اما خدا را شکر به خیر گذشت یک کم مریض هست او هم با زن و بچه خدا به من برگرداند.
- مادر باز از اخلاق حاج امیر برایمان بگویید.
مادر شهید: خیلی خوب بود از اخلاق و نماز و روزه عبادت اصلا من نمی توانم بگویم یک چیزی برای خودش بود یک الگویی برای ما بود قبل از انقلاب و بعد از انقلاب فعالیت داشتند در مبارزه با شاه هم فعالیت داشتند روی حجاب تاکید داشتند به من و خواهرهاش و می کفت محرم و نامحرم را رعایت کنید. خیلی کارهای بزرگی می
کرد همه را صلح می داد در فامیل.
- وصیت نامه اش کی به دستتون رسید مادر؟ وصیت نامه شان را خودشان نوشته بودند و رفته بودند یا بعدا تو وسایلشون به دستتون رسید؟
تو وسایلشون بود
- یعنی وسایلشون به دستتون رسید بعد گفتند به شهادت رسیده.
مادر شهید: وسایلش را دوستش آورد بعد از شهادتش چیزی نبود قرآن بود و وصیت نامه اش.
- مادر چون ایشان مفقودالاثرند من این سوال را بپرسم شاید ناراحت بشوید ولی دوست دارم بقیه بدونند تو این سالها چقدر اذیت شدید شما آیا هر خبری که می شد شما منتظر حاج امیر بودید آیا بین اسرا هر خبری می شد.
مادر شهید: می شود نباشیم حاج خانم شهید که ناراحتی نداره من بچه ام اگر اول هم شهید شده بود دیده بود مشکلی نداشتم هر طوری که می شد تلفن زنگ می زد من فکر می کردم خبری از پسرم میشه هنوز پدرش نمی تواند قبول کند هنوز نگرانه شهدا نمی دونه قبول کنه گذاشتند سنگ قبر ولی هنوز پدرش نگرانه
- هنوز فکر می کنید برمی گرده؟
مادر شهید: نه جسدش هم بیارند میگه هنوز هستش
- مادر به این همه انتظاراتی که کشیدی به این همه اذیت ها که شدید خیلی ما را ببخشید و حلال کنید
مادر شهید: الهی که به حق قرآن خدا اسلام و قرآن را پیروز کند این تو بچه هام بقیه هم می ساخت این بچه خواهران نمی دونی برای دایی چکار می کنند از کوچکی مربیشان بود چادر سرتان کنید کفش پاشنه دار نپوشید.
- مادر اگر خاطره شیرینی از حاج امیر بچگیشون بزرگیشون دارید برای ما تعریف کنید.
مادر شهید: خیلی خاطره دارم پاش شکست کچ گرفتم و رفت مسجد و اما دکترها می گفتند این معجزه شده این ضربه ای که خورد کسی باور نمی کرد این خوب بشود همه کارهاش خوب بود همه کار برای خودش کرد از عمرش استفاده کرد از وقتش استفاده کرد از دقیقه به دقیقه اش. کوچک که بود رفت مدرسه. در مدرسه بچه ها را امر و نهی می کرد مدیرش تشویقش کرده بود که آفرین به تو از همین کودکی حواست جمعه که کسی خطا نکند.
- چند سالشون بود که خبر شهادتش را به شما دادند؟
مادر شهید: بیست و چهار سالش بود
- حرف دیگری دارید به ما بخواهید بگید یا نصیحتی به ما بکنید یا انتظاری از ما داشته باشید به خاطر این که بالاخره فرزند شما شهید شما انتظاری از جوان های الان داشته باشید از مردم.
مادر شهید: الهی به حق پنج تن بیداری به شما بدهد اخلاص به شما بدهد . یعنی هر کس به جایی رسیده از اخلاص رسیده خدا به حق پنج تن به حق این وقت و ساعت و حضرت زهرا و امیرالمومنین علیهماالسلام سایه این آقا را از سر ما کم نکند تا این آقا را داریم همه چیز داریم همه دلهامون خوشه. خدا به حق پنج تن که سلامتی بدهد.
- فکر می کنید چه کاری در زندگیتون انجام دادید که خدا فرزندی مثل حاج امیر را نصیبتون کرد؟
مادر شهید: پدرشون خیلی خوب بود خوراک و بگذار و بردار و خودم هم تو این مدت نه ماهه جلسه قرآن داشتیم.
خدا موفقتون کند و هر چی خیر است نصیبتان کند هر که به هر جایی رسیده از اخلاص رسیده .
مادر شهید: می گفت ازدواج نمی کنم چرا اصرار می کنی من این بچه های شهدا را که می بینم نمی دانی چه حالی می شوم بچه پدر می خواهد برادرم اگر می خواهد بروند زن بگیرد همین کار هم کردیم. او کوچکتر بود زنش دادیم زن می خواست. می گفت من میرم من همه مادرها را دعا می کنم و بچه ها را خودم که مشکلی ندارم خداوند رب العالمین را شکر می کنم که امانت خودش را این رقمی از ما گرفت. خطرات زیادی از سر پسر من گذشت ایمانی و ... هر جا می رفت نمی توانست تحمل کند یک چیزهایی می گفت که بر ضدش بودند من شب و روز شب دعا می کردم که بچه ام برنگردد.
- یعنی مادر شما راضی هستید به رضای خدا با همه مشکلاتی که داشتید
مادر شهید: افتخار دارم می کنم چرا
- هیچ وقت اعتراض نکردید به خدا چرا جوان من برنگشت مادر شهید: به من چه مال من نبوده من باید خدا را شکر کنم که بچه من. من حتی خواستگاری ام رفتم از آن موقع که رفتم و برگشتم همین طور اشکم خوراکم بود که ... فهمیدم که بیخودی من دارم تلاش می کنم. ازدواج نکند و برود بهتر است من و باباش و همه خدا را شکر می کنیم که ازدواج نکرد. همین پسر عمویش دانشگاه امام صادق داشت در س می خواند هر چی همه گفتند تو داری درس می خوانی گفت مگر پسر عموم نبود او رفته من هم باید بروم اما اینو هشت سال نیاوردندش بعد استخوان هایش را آوردند اما خب مادرش راحت شد مادرش خیلی ناراحتی می کرد که هست بچم. خدا را شکر آوردندش. مال ما نیستند حج خانم. فقط دعا کنیم خدا معرفتمان بدهد ما کیستیم اعتراض کنیم که چی نه فقط دعا کنیم باید تا آخرش هم همین طور باشیم تا وقتی می خواهیم برویم آنها باید ما را دعا کنند که ما دست و پاگیری کسی نشویم افتاده نشویم شما دعا کنید
- مادر خدا به شما سلامتی بدهد
خدا عافیت بدهد دعا کنید آن جا می برندمان راحت باشیم. فاطمه زهرا امیرالمومنین پنج تن امام حسین علیه السلام به دادمون برسند.
- خیلی شرمندتون هستیم مادر نمی دونیم چکار
کنیم.
مادر شهید: خودم اصلا نمی دونم چطوری زندگی می کنم.
همه می گفتند اصلا تو هیچیت نیست. وقتی تلفنی خبری می شد
ایشان چند ساله مفقود شدند؟
شاید چهل سال باشه همه می گویند اوردند شان قاطی اینها من می گم اگر آورده بودندش یکی خواب نمی دید خودش میگه من را آوردند نگرانم نباشید وقتی آدم بداند آوردندش یک آرامش ویژه دارد
- درسته. شهدای گمنام مهمان های ویژه حضرت زهرا هستند.
مادر شهید: بله من افتخار می کنم
- حتما خودشان نمی خواستند برگردند.
مادر شهید: تو بیابون بودم گریه می کردم گفتند حاج خانم گریه نکنید احترامش کنید سبز دور قرمز می سوخت به من می گفتند ناراحت نباشید احترامشان کنید.
ما هم همگی پدرش برادرش فامیلامون شب و روز احترامش می کنیم.
- سنگ مزار یادبودشان کجاست؟
مادر شهید: در قسمت شهدای گمنام است فقط عکس نگذاشته بودند گفتم چرا اینها سنگ نگذاشتند روی سنگ عکس را گذاشته بودند با پسر عموشه مشخصه.
- با پسر عمویش با هم بودند؟
مادر شهید: بله
خواب دیدم که در بیابان بودن گریه می کردم خانمی گفت گریه نکنید احترامش کنید دیگه راحت شدم فکر می کردم با اسراست شب می خوابیدم صبح بیدار می شدم اصلا ملافه بودم خدا چطور شد الان آدم یک چیز می شنود از این اسرا چقدر ضجر کشیدند همینطور می گفتم خدا. از وقتی این خانمه را من خواب دیدم انگار دست رو قلب من گذاشتند و راحت شدم. من کجا یک اخلاق خوبی که داشت من در او وجود نداشت در زندگیش هیچمنیتی وجود نداشت و اخلاص در مدرسه بین دوستانش تو فامیل خدا می داند اما اثر می گذاشت روی همه حسابی.
خبری نبودها اما می گفت مادر من می خوام شما را بفرستم حضرت رقیه همت کرد من و باباش را روانه کرد. مریضیش خوراکش هر چی من برای شما بگم عجیب بود. دو سه بار بود یک بار که مجروح شد آوردندش تهران مامان قربونتون برم شما بروید سر بچه ها. بچه ها کوچکند. مامان خواهش می کنم بروید آن جا بچه ها را مواظب باشید من خوب می شوم اما به کسی نگو من مجروح شدم ها جبهه اصلا یک کم معده اش ناراحته واقعا هم همینطوره او که این طوری بود من باور نمی کردم بتواند برود جبهه اصلا عجیب بود زود خوب شد و دست و پایش را جمع کرد و رفت کی باورش می شد قربون خدا بروم مهربانی خدا بود خدا به حق چهارده معصوم فرج آقا را برساند و سایه این امام را از سر ما کم نکند خامنه ای را بنشینیم ببینیم پیروزی ها را ان شا الله با بودن ایشون آرزومه ان شا الله. من فقط شب و روز به این بچه ها فکر می کنم می گم شب و نصفه شب بلند می شوند باباشون را می خواهند. زن جوان خدا رحم کند.
- مادر برای عاقبت بخیریمون خیلی دعا کنید
دعا می کنم خدا الهی به حق چهارده معصوم خیر دنیا و آخرت به شما عطا کند. تا زنده ایم زیارت چهارده معصوم و در آخرت شفاعتشون را نصیبمون کند.
هر چه فکر می کنیم ما قابل نیستیم در مورد این ها حرف بزنیم. خدا را قسم می دهم به حق امام زمان که فرج آقا برسد و اصلا موقعی که من سر امیر حامله بودم روز ها و شب های خوبی را سپری می کردم بعد که به دنیا آمد در سه سالگی چه روضه خوانی می کرد با دوستاش تو کوچه عمامه سرش می گذاشت. از کودکی کسی بود برای خودش. خوشحالم که در راهی که دوست داشت برود رفت و موفق شد. کاری نداشت که فامیل خوشش بیاید یا بدش بیاید معلم بود برای فامیل. اخلاق خوبی داشت با همه مهربان بود همه از او و حرف هایش خوششان می آمد. سرش که حامله بودم انگار یکی بیدارم می کرد نماز شب بخوانم.
برای بقیه بچه هاتون این طور نبودید؟
چرا بودم برای این پسرم علی حده بود برای من. امام خمینی خدا رحمتشون کنه گفتند شهدا رفتند مثل راه امام حسین می ماند. که هر که راه امام حسین را برود راه شهدا مهم است خدا توفیق بدهد به همه شما و نسلتان که راه شهدا را ادامه دهید.
می گفت شما چکار دارید می آمده می نیامده. مجروح که شده بود می گفت به کسی نگویید مجروح شده بگویید کم مریضه خوب میشه.
بفرمایید شما چند سالتونه بود که ایشون رفتند جبهه؟
خواهر شهید: ازدواج کرده بودم وقتی ایشون رفتند حبهه بیست و پنج سالم بود.
مربی همه بود من خواهر برادراش دوستاش استثنایی بود این نیامدنش هم یک صلاح و مصلحتی بوده حتما ما لیاقت نداشتیم باید در حضور چهارده معصوم باشد
- خوابشون را دیدید؟
خواهر شهید: بله شش ماه بعد از شهادتشون خوابشون را دیدم و دیگه ندیدم. خیلی خندان بودند مثل همیشه و من یادم اومد ایشون شهید شدند تو خواب یادم اومد دو طرف شونه هاشو را گرفتم بغلش کردم و گفتم آجی فقط یک خواسته دارم ازت ما را شفاعت کن خندید و از خواب بیدار شدم همون خواب را دیدم و دیگه خواب در موردش ندیدم.
مادر شهید: من آن موقع نگران بودم نکند اسیر شده باشند نگران بودم و گریه می کردم تا یک شب خواب دیدم در بیابانی هستم قبری بم نشان دادند چراغ سبز و قرمز. ایشون به سیدها علاقه خاصی داشت گریه می کردم دیدم سه چهار تا زن آمدند دور من گفتند حاج خانم این قدر ناراحت نباشید بچه شما شهید شده و بیایید این جا بالا سر این بایستید فقط گریه نکنید فقط خواهش میکنم که احترام کنید من از آن شب که این خواب را دیدم یک کم برای اسیر بودنش فکرمون راحت شد بعد هم آمدند خبر دادند دوستش آمد گفت می خواهید مراسم بگیرید، بگیرید. اما ایشان شهید شده آن طرف رفته دیگر نتوانستیم بیاوریمش. بعد خواهرش فامیلهای پدرش در تهران خواب دیده بودند آمده و گفته بوده برخیزید بروید سر پدر و مادر من. ما دیدیم این ها یکی یکی خواب می بینند و می آیند بعد خود خواهرم ایشون ماشین بزرگها بود دیدم از ماشین پیاده شد و گفت این خودش خبر شهادتش را داد قبول کنید
برای بقیه بچه هاتون این طور نبودید؟
چرا بودم برای این پسرم علی حده بود برای من. امام خمینی خدا رحمتشون کنه گفتند شهدا رفتند مثل راه امام حسین می ماند. که هر که راه امام حسین را برود راه شهدا مهم است خدا توفیق بدهد به همه شما و نسلتان که راه شهدا را ادامه دهید.
می گفت شما چکار دارید می آمده می نیامده. مجروح که شده بود می گفت به کسی نگویید مجروح شده بگویید کم مریضه خوب میشه.
بفرمایید شما چند سالتونه بود که ایشون رفتند جبهه؟
خواهر شهید: ازدواج کرده بودم وقتی ایشون رفتند حبهه بیست و پنج سالم بود.
مربی همه بود من خواهر برادراش دوستاش استثنایی بود این نیامدنش هم یک صلاح و مصلحتی بوده حتما ما لیاقت نداشتیم باید در حضور چهارده معصوم باشد
- خوابشون را دیدید؟
خواهر شهید: بله شش ماه بعد از شهادتشون خوابشون را دیدم و دیگه ندیدم. خیلی خندان بودند مثل همیشه و من یادم اومد ایشون شهید شدند تو خواب یادم اومد دو طرف شونه هاشو را گرفتم بغلش کردم و گفتم آجی فقط یک خواسته دارم ازت ما را شفاعت کن خندید و از خواب بیدار شدم همون خواب را دیدم و دیگه خواب در موردش ندیدم.
مادر شهید: من آن موقع نگران بودم نکند اسیر شده باشند نگران بودم و گریه می کردم تا یک شب خواب دیدم در بیابانی هستم قبری بم نشان دادند چراغ سبز و قرمز. ایشون به سیدها علاقه خاصی داشت گریه می کردم دیدم سه چهار تا زن آمدند دور من گفتند حاج خانم این قدر ناراحت نباشید بچه شما شهید شده و بیایید این جا بالا سر این بایستید فقط گریه نکنید فقط خواهش میکنم که احترام کنید من از آن شب که این خواب را دیدم یک کم برای اسیر بودنش فکرمون راحت شد بعد هم آمدند خبر دادند دوستش آمد گفت می خواهید مراسم بگیرید، بگیرید. اما ایشان شهید شده آن طرف رفته دیگر نتوانستیم بیاوریمش. بعد خواهرش فامیلهای پدرش در تهران خواب دیده بودند آمده و گفته بوده برخیزید بروید سر پدر و مادر من. ما دیدیم این ها یکی یکی خواب می بینند و می آیند بعد خود خواهرم ایشون ماشین بزرگها بود دیدم از ماشین پیاده شد و گفت این خودش خبر شهادتش را داد قبول کنید
دیدگاهها
هیچ نظری هنوز ثبت نشده است.