۱۸ آذر ۱۴۰۱ ، ۱۸:۴۶
آسیه ادیب
منزل شهید شریف زاده۱
🌷بسم رب الشهدا🌷
📜 #چهل_خانه_ی_آسمانی
#شهید_محسن_شریف_زاده
قسمت اول
📝پنج شنبه ۱۲اردیبهشت۹۸ساعت ۱۰ صبح
واردقرارگاه که شدم.همخوانی بچه ها تمام شده بود وآماده برای حرکت به سمت خانه ی #شهید_محسن_شریف_زاده
بعداز احوال پرسی باخانمها متوجه شدم هر کدامشان چه غوغایی دروجودشان است!!!
انگارهرکس دلش میخواست بیشترازدیگری توشه ای ازاین زیارت بردارد.این را از نگاههایشان به خوبی میشد فهمید.منزل #شهید نزدیک مسجد بود.
🔹🔸🔹🔸🔹🔸
به درخانه ی #شهید که رسیدیم شادمانی همه دوچندان شد.کسی درراباز کرد.به گمانم خواهر#شهید بود.واردخانه شدیم حیاط بزرگ وباصفایی داشتند.حوض کوچکی میان حیاط خانه بودوچه گلهای زیبایی روی شاخه های درخت خودنمایی میکردند.روی ایوان بلندخانه؛مادرمهربانی ایستاده بودکه باتک تک بچه ها دست دادوروبوسی کرد.چهره ی مهربان ودلنشین این مادرگواه این بود که #مادر_شهید است.خواهر #شهید محسن هم روی ایوان خوش امدگویی گرمی با همه داشت.انقدراستقبالشان گرم بود که انگارسالهاست مارا میشناسند.مهربان بودند.خیلی خیلی مهربان.هرکسی جایی نشست،مادرروی صندلی زیر قاب عکس بزرگ آقامحسن نشست وبا نگاههای مهربانش مرتب خوشامدگویی وتشکر میکرد.جلسه باقرائت آیاتی ازقرآن رسمی ترشد.وبعد سرودخوانی بچه ها
🎶🎶🎶🎵🎵
شهدا که رفتنو پریدن ازهفت آسمون مادرهای شهدا موندنو خاطراتشون....
نگاه من لحظه ای ازنگاه مادرجدانمیشد.اشکهایی که گوشه ی چشمان مادر حلقه زده بودند دلم راآتش میزد.سرود خوانی تمام شدوسخنان حضرت اقا برنامه ی بعدی بود.سخنان آقا درباره ی روز معلم درجمع فرهنگیان
نویسنده خانم فاتحی
🔹🔸🔹🔸🔹🔸
ادامه دارد...
#شهید_محسن_شریف_زاده
۱۸ آذر ۱۴۰۱ ، ۰۲:۵۴
آسیه ادیب
قصه ما و خانه چهل شهید
📜قصه ی ما و منزل ۴۰ شهید .......
🌸بهار ۹۷ بود....
💥دیگر تصمیممان را گرفته بودیم....!!!
با آن جلسات اسفند ماه و راهیان نور اول سال ، اصلا حال و هوای قرارگاه جور دیگری شده بود....🌺بهاری تر از همیشه!!!
🌟همه متفاوت بودند! گویی دعای "حوّل حالنا"ی لحظه ی تحویل سال ،جور دیگری اجابت شده بود.
✨هدفمان را پیدا کرده بودیم : امام خوانی !
طرحی که اگر خالصانه و مجاهدانه و به طور کامل جلو برود ، خوب زمینه سازی می کند برای ظهور مولایمان....
ما بودیم و فرصتی دو ماهه تاقبل ازاجرای طرح.
برای طرحی که هدفی به این بزرگی دارد چطور دعوت کنیم ازدوستان برای همراهی؟؟؟
📄بنر می زنیم!!!
💠اما بنر هایی آسمانی!!!
باید به دست بوس ۴۰ #مادر_شهید برویم و مدد بگیریم...این راه، راه دشواری است!
با عنایت شهید ارجاوند در به رویمان گشوده شد... به ماه رمضان نزدیک بودیم.....سرعت گرفتیم در ماه خدا...
ماه رمضان ، هر روز کنار یک مادر شهید در منزل نورانی شان ،
جلسه ای که با جزء خوانی قرآن عزیز شروع می شد ، آخرین سخنرانی آقا را با گوش جان می شنیدیم و بعد همخوانی مان...
🌷شهدا که رفتنو پریدن از هفت آسمون مادرای شهدا موندن و خاطراتشون
عکس بچه هاشونو هر جا که میرن مبیرن بعضیاشون هنوزم منتظر یک خبرن!
و حالا نوبت مادر شهید بود که چشم های مان را بارانی کند!🌧
☀️لحظه ها لحظه های نابی بود...نابِ ناب....
نمادی از ایثار جلوی چشمانمان بود...شنیدن کی بود مانند دیدن؟
باور کردنی نبود...
چطور یک "مادر" این طور فداکارانه از پاره تنش بگذرد؟؟؟
گاه بغض و اشک امانمان را می برید...
معنای واقعی ایمان و رضا...!!!
باخاطرات مادر؛
عرق شرم بود که بر پیشانی مان می نشست...
درس عشق وعرفان بود که بر دل اثر می کرد.و نور از شهید...
وباتمام وجود احساس کوچکی می کردیم دربرابربزرگی آنها...
۴۰ شهید آمدند به یاریمان آمدندوسط میدان...
بعد از آن رمضانی که پر از اتفاق های خوب بود و بعد از اختتامیه ای که نورانیتش از حضور آن همه مادر شهید مثال زدنی شده بود،
امام خوانی شروع شد!
🇮🇷🇮🇷🇮🇷و حالا ماییم و بیش از ۴۰ شهید که (راه)را نشان می دهند....
💫(و علامات و باالنجم هم یهتدون..)💫
بااین ستاره ها میشود راه راپیداکرد.
۱۷ آذر ۱۴۰۱ ، ۰۳:۲۶
آسیه ادیب
خاطرات منزل شهدا
💫💫💫💫💫💫💫💫💫
عید قربان سال ۹۶ را که سپری میکردیم عجیب بوی محرم به مشاممان میرسید...😌
شوروحال عجیبی تو دل بر و بچه های
مسجد امام حسن مجتبی برپا بود.🤝
اون سال مسئول محرم بسیج خواهران عوض شد،شور وحالش از هممون بیشتر بود...✌️
شب تولد امام هادی علیه السلام عنایتی از طرف آقا شد و با کمک بچه ها پایگاه را ریختند بیرون وهمه جای اون را برق انداختند...😍
📜روی دیوار پایگاه یک جمله از شهید میثمی نظرمون را جلب کرد....
«توان ما به اندازه امکانات موجود در دست مان نیست، توان ما به همان اندازه ای است که به خدا متکی هستیم.»👏
اواخرسال؛ بعد از سفر راهیان نوری که برای همه ما انفجار نور بود؛« قرارگاه شهید ابراهیم هادی» را تشکیل دادیم.
ازشهدا مدد خواستیم واونها هم
ماه رمضان به خونه هاشون دعوتمون کردند.😊
باورمون نمیشد! خود شهدا کار را پیش میبردند!😳
یکی توخواب سفارش مارو به خواهرش میکرد ومارا مهمونهای خودش میخوند
یکی آدرس را نشونمون میداد ویکی...🤔
مادرهای شهدا خیلی خوشحال بودند ومحبت خاصی ابراز میکردند.🌹
اکنون خاطرات اون روزها درسینه همراهانمون و روی فایلهای صوتی ضبط شده باقی مونده که حالا میخواهیم برای انتشارش به تمام عالم روی کاغذ بیاریمش.📝
https://eitaa.com/joinchat/304283912C198d713ec5
دنبال کنندگان
۳
نفر
این وبلاگ را دنبال کنید