۵ مطلب در خرداد ۱۴۰۲ ثبت شده است

شهید رسول بهرام ارجاوند

 
خواهر شهید: این ها را به قول اصطلاح جنگی قیچیشون می کنند شرهانی یک آرپی‌جی زن بوده قسمت جلو بوده این ها می مانند چندین سال مفقود بوده بعد از ۱۲ سال برگشت همان سال در عملیات محرم بود که یک عملیات سنگین بود ۳۰۰ تا شهید را یک جا آوردند اصفهان اما این ها جزء مفقودین این شهدا بودند بعدها پیدا شدند.
مادر شهید: یک بچه ای بود برای خودش.
- حاج خانم فکر می کنید مهمترین علتی که مثلا رعایت می کرد چه آدابی رعایت می کرد که کلید این شد که ایشون به این درجه رسید شهید شد. مثلا نماز شب می خواند قرآن می خواند؟
- مادر شهید: خیلی مومن بود خودش خیلی خوب بود و باباش خدابیامرز لقمه اش حلال بود و بچه ها به وجود آمدند خیلی حواسش جمع بود به لقمه حلال و حرام. مثلا سر این که حامله بودم به من می گفت: نرو خونه هر کس من خونه هر کسی چیز نمی خوردم. باباش همیشه مواظبم بود. این یک چیزی بود برای خودش. اول همه لقمه باباش پاک بود الحمدلله دخترهایم هم مومن و خوب هستند نوه هایم هم خدا حفظشون کند و خدا کمکشون کند که مثل مادرهایشان بشوند لقمه باباش. باباش خیلی خوب بود باباش تمام این شب جمعه مجلسی را ول نمی کرد وقتی که این پسرم مجروح شده بود زنگ زدند به من نگفت یک جوری من را برد و یک شب من را نگه داشتند تو پلی اکریل تهران در اتاق بعد صبح باباش به من گفت باید بروی بلیط برایت گرفتم باید بروی گفتم نه من نمی آیم. امشب من باید پیش مهدی بمانم. باید بمانم و شب جمعه بروم مجلسی. آن وقت من با خواهرم خدابیامرز رفته بودیم. این بچه بود مدرسه می رفت گذاشتیمش پیش بدری خانم و رفتیم اما به بدری خانم گفتم نگو که دادات مجروح شده سرش را گرم کنید تا من یک روز و یک شب بمانم و بیایم بعد همه این شب جمعه ها مجلسی را واجب می دانست برود حتما مجلسی با چرخ هم می رفت و می آمد خدابیامرز خودش تنهایی می رفت بدون من می رفت رسولمون دیگر شهید شده بود نه آنها نمی رفتند عقیده اش این بود که تمام شب جمعه ها برود مجلسی با چرخ خودش می رفت نه کسی را نمی برد قدیم ها ما نمی رفتیم بچه داری می کردیم باباش می رفت مسجد نمازش را می خواند بعد هم می رفت مجلسی و می آمد من خودم  ۱۲ سال مفقودالاثر بود یک هفته مانده به عروسی برادرش پیدا شد من خودم می دانستم شهید شده است. من خودم خواب پنج تن را دیدم.
- مادر شهید: نقل بدری خانم است بدری خانم امروز آمد پایین گل هایش را آب بدهد قرص خورده بود و گفت آجی بدنم ضعف دارد گرفته بود خوابیده بود روی تخت. دخترش آمده بود خانه ما عفت خانم از مادرم خبر نداری گفتم نه نمی دانید کجاست نه نمی دانم خبر ندارید نه خبر ندارم مرضیه زنگ زده بود بیمارستانها گفتم می خواهید بروم در خونه تون را بزنم گفتم کوثر نیست برود در خانه مان را بزند گفتم نه گفت آخه شما پاتون درد می کنه و نروید گفتم طوری نیست من حالا می روم و رفتم هر چی زنگشون را زدم دیدم در را باز نمی کنند  بشر جایزالخطاست ان وقت من رفتم خانه افتخارسادات گفتم نمی دانید بدری خانم کجاست گفت نه مرضی و مهشید گفته دادام گفت حج خانم زنگ پایین هم بزنید حالا من آمدم دستم را گذاشتم روی زنگ هی می زدم بدری خانم برنمی داشت یک دفعه دیدم گفت کیه؟ گفتم هیچی در را باز کنید در را باز کرد گفتم شما کچا بودید همه بچه هایتان دلواپس شما شدند. گفت هیچی من این جا رو تخت خوابیده بودم ظهر خوابیدم خوابم برده اینها زنگ زنگ دلواپس شده بودند.
- حاج خانم خوابتان را بگویید.
من اولها که آقا رسولمان شهید شده بود خیلی بی قرار بودم جلوی این ها گریه نمی کردم چون که می دیدم ناراحت می شوند آن روزها همیشه می رفتیم دانشگاه خانم میرسعیدی یادش است خیاطی می کردیم با اینها. آن روزها که می رفتیم خیاطی آقا رسولمان یک چرخ داشت برایش خریده بودیم از دانشگاه که می آمدیم همین جا دم لبنیاتی تو کوچه بابان از ماشین پیاده می شدیم صدیق خانم بود و من و خانم مسعودی و این ها آن وقت رسول می دوید می آمد زهرا را می گذاشت جلوی چرخ و می آمد وقتی ما می آمدیم تو خانه. آخر ما شبها چیز می پختیم می دیدیم سفره پهن بود سبزی خوردن ها را گذاشته بود اگر مثلا آبگوشت بود قابلمه را گذاشته بود روی گاز داغ کرده بود بشقاب ها را همه چیز را می آمدیم خانه می کشیدیم می خوردند و اینها. وقتی شهید شد خیلی ناراحت بودم می رفتم تو جهاد دانشگاه بابایش خیلی می خواستش. خودم هم خیلی می خواستمش. وقتی می رفت مدرسه اگر یک کم دیر می کرد من سر کوچه بودم غذا روی گاز بود من سر کوچه می ایستادم در تلاطم بودم تا این که برسد آن وقت خیلی ناراحت بودم گریه می کردم شب ها ناراحت بودم باباش می گفت همیشه خانم توی خودتی گفتم نه چیزیم نیست گفتم نه طوریم نیست. گفت هان فکر می کنی رسول اسیره اگر اسیر هم شده باشد طوری نیست آزاد می شود اگر هم بی دست و پا بشود خودم غذاش میدم 
- یعنی به شما نگفتند شهید شده؟
مادر شهید: مفقودالاثر شد فکر نمی
 
 کردیم شهید شده به ما که نگفتند به ما گفتند مفقودالاثر است سیصد و سی تا شهید آوردند اصفهان اما به ما گفتند نیست پیدایش نیست نمی دانم چرا جنازه‌اش را نیاوردند من خیلی ناراحت بودم یک شب خودم تنها بودم خواب رفتم خواب دیدم که این تیر چراغ برق که آن جاست این جا لب در خانه خودمان است دیدم یک تیر برق است و اینها من خیلی بی تابی می کردم یکهو دیدم پنج تا زن سیاهپوش آمدند تو خونه و من همین دم نشسته بودم من جلوی پاشون بلند شدم هی روی من را بوسیدند و گفتند بفرمایید خانم بفرمایید گفتم شما کجا بودید؟ شما کی هستید؟ شما چقدر به پنج زن علاقه دارید؟ هی می گویید پنج تن یک کمش را هم من الان  به خدا چند ساله بچه ام شهید شده یادم نیست آن روزها همش را یادم بود اما الان یادم نیست اما یادم پنج زن آمدند و من جلوی پاشون بلند شدم  همه شان روی من را بوسیدند و گفتند ناراحت نباش بسپارش به خدا ناراحت نباش و من بیدار شدم برای آقا که گفتم گفتند بچه تان شهید شده ولی ممکنه جنازه اش پیدا نشود همین هم شد چند سال شما چشم به راه باشید بقیه اش الان تو ذهنم نیست چرا دروغ بگم چند سال است الان بچه ام شهید شده. ۲۵ سال است باباش فوت کرده خودش که سی و چهار سال است شهید شده که من یادم نیست فکر می کنید اما به خدای احد و واحد هر وقت می روم مسافرت یا مثلاً جایی می روم یک شب یا خونه اینها می روم میگم اول خدا من رفتم ها. مواظب خانه تو و بابات باش و می رویم شب ها هم همین طورم آیت الکرسی می خونم و می روم بیرون تو راهرو و بابات این قدر به این عقیده دارم می گوید من درسم را بیشتر می خوانم چون دایی جون رسولم کمکم است. ما می آییم این جا می گوییم این جا برکت دارد خانه مادر شهید است. وقتی هم جنازه برادر شوهرم را آورده بودند برادر شوهرم با بچه من شهید شد بچه من مفقودالاثر شد برادر شوهرم را آوردند آن وقت حجله اش را که زده بودند در خونه همش می گفتم که وای عمو اکبر دیدی رسول من شهید شد تو ندیدی بچه من را؟ چرا نمی گویی بچه من کجاست؟ یک سال عید بود آن وقت پسر دومم تازه جانباز شده بود من و برادر شوهر خواهرم گفت شام بیایید از ما که نمی آییم و از آنها که باباش گفت: این بیمارستان بوده چند وقت است و روحیه اش ضعیف شده امشب را بیایید خانه ما تا فردا عصری. آن وقت باباش گفت برای مهدی چراغ نباید روشن باشد گفتم ما آن اتاق عقبی را به شما می دهیم. آن وقت من شب خودم خواب دیدم حامله بودم سر لیلا اما نمی دانستم که حامله ام. این را  که آورده بودند از بیمارستان دقیق نمی دانستم حامله ام اما من از صبح مقنعه سرم بود تا دوازده شب. هی می آمدند سر مهدی مادرها شهیدها می آمدند هی پسرها می آمدند برادرها می آمدند خیلی‌ها می آمدند آن وقت پسر عمه اش خواب دیدم نصف شب گفت خواب دیدم یک آبی دارد می رود همان آب که می رود کربلا شط فرات دیدم این آب دارد می رود برادر شوهرم نشسته بود رفتم گفت عمو اکبر تو می گویی من چکار کنم رسول چرا نمی آید گفت رسول دیگر نمی آید و به من گفت تو بارداری همیشه می گفتم خدایا را مهدی را چکار کنم این مفقوده این را شفا بده من جا بچه ام را نمی خواهم هر چی می خواهی به بدهی بده اما من جا رسولم را نمی خواهم هر چی صلاحمه راضی ام به رضای تو پول ورقه ورقه دادند بعد از این جا تا تاق پر پارچه بود یک دفعه دیدم دو سه تا تیکه پارچه برادر شوهرم به من داد و گفت میگما عفت اینا را بسون اینها لازمته گفتم وا عمو اکبر شما یخته پول به من دادی پارچه گفت لجباز نشو بشون من از خواب بیدار شدم من از همان شب باباش را صدا زدم گفتم حجی گفت هان گفتم من یک همچین خوابی دیدم مهدی بلند شد نشست گفت مامان تو حامله ای گفتم دروغ نگو مامان من حامله گفت چرا پول بچه است داده و پارچه برای بچه که توی شکمته ما از خواب بیدار شدیم و هفته بعدش رفتیم آزمایش دیدیم همونه. همان وقت یاد خواهرم خواب دیده بود که رسول آمده میان حیاطش گفته است که گفت آقا رسول کجا بودی امشب مامانت اینها خونه ما هستند گفت بله من دیدم مامانم اینها امشب خانه شما هستند بعد گفت من دیدم یک جا ماشین و هواپیما و این ها پهلوش است گفتم وا اینها را برای چی آوردی؟ گفت این ها را برای مامانم آوردم گفت از خواب بیدار شدم من یکهو دیدم رسول یک کفتر سفید شد و پر زد رفت آن وقت صبح به ما نگفت ما ناشتایی که خوردیم زنگ زدیم به آقا خود شاهین شهر گفته بودند که مادرش مادر شهید است؟ گفته بودند بله گفته بودند مامانش حامله است این شهید کادویی برای مامانش آورده و خوش به حالش این ماشین و این چیزها کادویی بچه تو شکم مامانش است که شهید برای مامانش آورده این قدر آگاهند این شهید ها ما که نمی دانیم ما از هیچیش نمی فهمیم. 
آقا رسولمان را شبی که آوردند شب هفته ای بود که جهیزیه عروسمون را می آوردند همین پشت که الان فضای سبز است خانه اجاره کردیم برای آقا مهدی آن وقت شب جهیزیه چینیمون بود صبح آمده بودند در دکان 
 
آقای ثابت گفته بودند ما خانه آقای ارجاوند را می خواهیم آقای ثابت گفته بودند چکار داری با آقای ارجاوند؟ گفتند کار دارم نگفته بود دیدم در را زدند زهرا رفته بود مدرسه آقا مهدیمون هم با پسر خواهرم رفته بود شاهین شهر کارت‌های عروسی اش را پخش کند یک هفته به عروسی اش مانده بود بعد من دیدم یکی در را زد یک مرد بود رفتم در را باز کنم خواهرم هم گفته بود می روم چادر برای عروسی مهدی یک چادر رنگی می خواهم گفتم حالا با کی می روی با زهرا می آید دنبالم می رویم ما غذامون را پختیم و رفتیم دیدیم یکی در را می زند دیدم یک مرد است گفتم آقا چکار دارید؟ گفت منزل آقای ارجاوند گفتم بله گفت که شهیدتان پیدا شده و پس فردا باید تشییع جنازه کنید گفتم نه آقا ما الان نمی توانیم تشییع جنازه کنیم گفت چاره ای نیست گفت این جز سیصد و سیزده نیست اینها دو تا شهیدند باید تشییع کنید گفتم باشد من به باباش اینها اطلاع می دهم خداحافظی کرد و رفت من دویدم خونه بدری خانم و چادر را برداشتم و گفتم روم سیاه و یک مرد آمد این را گفت گفتم حالا چکار کنم زهرا مدرسه است و حالا خواهرم هم می آید و می فهمند این ها و حالا عروسی این هم به هم می خورد باباشم خدابیامرز باغ اجاره کرده بود و از این برنامه ها غذا را داده بود تمام تدارک این عروسی را دیده بود میوه را و همه را. بدری خانم به علی آقا گفت یک وقت به کسی نگویی رفت تا بعد از عروسی. شام عروسی یا بعد از عروسی به همه می گوییم آن وقت به مرضیه و مهشید هم گفتم اگر یک موقع حرفی به زهرا زدی عروسی نمی بریمت و قرار بود فردای عروسی بندرتختمون خونه بدری خانم باشد اینها نگفتند و ما آمدیم خانه و رفتم در دکان آقای ثابت گفتم یک همچین چیزیه آقای ثابت گفت من گفتم به خدا من فکر کردم یک چیزی برای جانباز برای عروسیش آوردند بش هم گفتم اصرار کردم گفت با خانواده کار دارم گفتم حتما یک چیزی می خواهد به جانباز بدهد می خواهد به خودتان بدهد حالا من هم مثل بارون اشک می ریختم و می گفتم حالا چکار کنم خواهرم می فهمد و این می فهمید این هم می فهمید و هیچی عروسی به هم می خورد مهدی هم اگر بفهمد دیگر عروسی نمی کند و دیگر تمام این زندگی به هم می خورد آقای ثابت گفت حج اصغرت را به جا آوردی حج اکبرت را به جا بیاور گفتم چه کار کنم؟ گفت هیچی نگو من بدونم و تو و بدری خانم. لام تا کام هیچی نگو به بدری خانم هم گفتم تو بدری خانم لام تا کام هیچی نگید 
خواهر شهید: به من می گفت چرا خوشحالی و می پری بالا گفتم دوم راهنمایی بودم عروسی داداشمه چرا همچین می کنید با من داداشم عروسیشه خوشحالم رفته بودند سر کوچه خونه اجاره کنند به من می گفتند چرا صاف نمی نشینی ناراحت بودند نمی توانستند به کسی بگویند پشت ران من را اینجوری می کردند می گفتند یک ذره بشین چقدر لول می خوری.
 
 
 
 
 
 
مادر شهید: آره آقای ثابت پسرشان را فرستاده بودند و گفته بودند این مادر شهید نبوده که آمده در خانه گفته بودند این خود مادر شهید نبوده یکی دیگه بوده شهید این ها را بگذارید تو سردخونه. (استخوان و پلاک) عکس ها را نمی دهد می گوید مامان سکته می کند آن و گذاشتند کنار و خواهرم آقای ثابت گفتند برو تو مسجد کار حل شد برو تو مسجد چادرم را پوشیدم و مثل حالام نبودم زبر و زرنگ دویدم تا مسجد پناهی گریه می کردم تا تو مسجد پناهی اشک می ریختم گفتم یا حضرت زینب من نه قبرت را دیدم نه خودت را صبر به من بده تا شوم عروسی صبح بعد از عروسی حرف ندارم صبرم بده تا صبح عروسی من به کسی حرف نزنم بتوانم دوام بیاورم داده بودم بدری خانم یک دامن برای من بدوزند برای شب عروسی یک هفته زودتر نمی دونستم که بچه ام را می آورند موهایم را بچه خواهر شوهرم رنگ می کرد هی می گفت باباش گفتم لامروت من نمی خواهم موها این را رنگ کنی برای چی موها این را رنگ می کنی شب که جهیزیه این را می آوردند به دختر خواهر شوهرم گفتم به خدا قسم اگر در این خانه نوار گذاشتی یا صدا بلند شد می دونی پروانه من چیکارت می کنم و ابدا این کارها را نکن خونه خودش بروید هر کاری می خواهید بکنید آنها نمی دانستند که بچه من را آوردند من خودم می دانستم باباش اطلاع نداشت هیچی نمی دونست بله اینها را می گفتم بعد دختر خواهرم آمد تو زیرزمین گفت وای خاله این را چکار کنم؟ گفتم هی نگو من این را چکار کنم یک هفته دیگر من آبرو داری دارم حالا آبروداری نکن حالا شامشان را می خورند و فردا هم می گوید باید ما هم از بدهی می گفتیم کرد فردا تو نمی خواهی ناهار بدهی به آدم عروس ها گفت تو مریضی باید از بیرون بیاورند خوب شد همین کار را کرد آمدیم و آقای ثابت گذاشت کنار و به هیچ کس نگفتیم نه به خواهر و نه به هیچ کس دیدم خواهرم که که آمد ظهر که آمدیم از مسجد که آمدیم گفت آجی چشمهایت باد کرده گفتم نه آجی یخته روضه خواندند و گریه کردم تو مسجد آمدم و دیدم خواهرم پاش شکسته آجی من رفته چادر بخرد ماشین زده بش پاش شکسته خواهر بزرگترم بود این را آوردند و نزدیک غروب بود دخترش گفت مامانم را ببرید پاش را گچ بگیرید ببرمش خانه مان زهرا خواهرم در مدرسه گفت حق نداری این را ببرید ببرید گچ بگیرید و بیاریدش خونه با عصا بیاید دنبال عروس عفت نباید تنها باشد با آجیش باید با هم باشند همین جا باشد محترم. گفتم چشم حجی دیگه آمدند و عروسی را برقرار کردند تو ماشین اینها می زدند و من هی می گفتم نزنید و می گفتم بیخودی چرا تنبک می زنید بعدها یک وقت پسرم می گوید نشون این ها هم داده فیلم شب عروسی اش را دارد. حیدری دوست رسول بود عکاس بود پسرم به خانم عکاس آهسته گفته بود مامانم وقتی ناهار می خورد خیلی از مامانم عکس بگیرید حالا من هم یک دامن داده بودم برام بدری خانم دوخته بودند یک گل هم روش چادر هم دورم انداخته بودم روزی دو دفعه می رفتم خونه بدری خانم گریه هام را می کردم می آمدم اینجا آجیم تا که می دید می گفت چرا این قدر می روی آنجا هیچی آجی چقدر بگم من این چادرم را باید بدهم بدری خانم بدوزند و بعد این لباسم را باید بروم بپوشم تا شب عروسی بدوزند. بعد شوم عروسی عروسی را کردند و بعد آمدند بروند خدا خیرش بدهد این بچه یادم داماد را برده بود تکیه شهدا. آن وقت که رسول قبر نداشت عکسش بود. حرص می خوردیم که چرا او را برده تکیه شهدا. ما تو باغ بودیم با شوهرم چیزها را جابجا می کردیم یک کیف آبی باباش براش گرفته بود و اشک می ریخت و می گفت کیفم گم شده کیفش را انداخته بود آنجا توی باغ و  ما زن و شوهر می گشتیم کیف این را پیدا کنیم بعد هم کارمند هایش یک مقداری رب را داده بودند برای عروسی مهدی میوه و شیرینی گرفته بودند برای عروسی. حسین آجیم می دونست حسین آجیم به گوشش خورده بود که جنازه رسول را آوردند اما تو پادگان غدیر است. عصر از شاهین شهر رفته بود آنجا. شب عروسی هم هر چی می گفتم خاله لباس هایت را عوض کن که فت شد من لباس نمی خواهم عوض کنم. بعد این رفته بود آنجا سر تابوت را کشیده بود دیده بود رسول است لباسش و پلاکارد و زنجیر سیاه و یک چاقو داشت باباش برایش گرفته بود که خیار پوست می کند و پپسی باز می کرد و در کمپوت اینها را برداشته بود و قرآن رسول را برداشته بود مهرش را به من نداد که و عکسش را تسبیحش را هم برای من آورد وقتی شهید را آوردند تسبیحش را دادم به باباش انداخت به گردنش صلوات می فرستاد گفت از کربلا برای من آورده و گریه می کرد.
خواهر شهید: مردم بندگان خدا گیر افتاده بودند پشت در مادرم دیگر نیامد این طرف این خانه کوچک هم بود لباسهای داماد را پوشاندند و شادی می کردند آن وقت فردا صبحش مامانم حالش خوب شد آدم عروس ها می گفتند نکند بدش آمده و اینها جهیزیه کم و زیاد بوده؟ باز هم تحمل کردند 
دور از جان می خواستم خفه اش کنم. می خواستم خفه اش کنم بدری خانم می گفت هی جیغ می زدی می گفتی رسول
 
 رسول و مهدی هم گریه می کرد چرا مامانم همینطور  میگه رسول رسول حواسم رفته بود به رسول انگار که می دانستم بچه ام دارد می آید آن وقت شب علاقه مندان که حالا این جا خانه شان است یک وقت ازش بپرس علاقه مندان و اینها را هم دعوت کرده بود خانم مسعودی علاقه مندان و آقای ثابت و اینها همه عروسی بودند آن وقت به خانم علاقه مندان گفتیم عروسی پسرم است و جهیزیه هم چیدیم شب یک وقت خدای نکرده کسی نیاید. گفت آجی من حال عروسی ندارم مسعود و اینها می آیند عروسی اما من نمی آیم. گفتم: فقط الهی خیر ببینی شما یک ذره مواظب خانه این باش آن وقت شب که خوابیده بود خواب دیده بود رسولمون از در خانه مهدی می آید تا در خونه ما از در خونه ما می رود تا دم در خونه مهدی بله شیفت می داده آن وقت بعد حجی گفت بیا برو آن طرف مهدی می خواهد برود آن طرف تو چرا نمی روی؟ منم بهانه کردم گفتم من نمی روم چرا نیامد مرا ببوسد یعنی چه؟ مگر ما خونه براش نگرفتیم مگر من این را بزرگش نکردم مگر خانه نگرفتید براش حالا این قدر زن عزیزه نیامد من را ببوسد و برود. ما که دیر آمدیم چرا نیامد هی باباش خدابیامرز می گفت من بمیرم من را کفن کنند بیا بریم بیا طوری نیست یک دقیقه بریم گفتم سرم را هم ببری نمی آیم گفت خب نیا علی آقا تازه آمد حرف بزند دیدم بدری خانم دستش را گرفت گفت بیا بریم کارتون دارم که نگوید اینها رفتند خانه شان و اینها هم آمدند خوابیدند آن وقت تو این اتاق من خوابیده بودم و خواهر شوهرم هم بیرون بود خواهرم هم با پا گچ گرفته این جا خوابیده بود من دور حیاط راه می رفتم بعد باباش گفت تو غصه نخور بیا ده تا ماچ من بت بکنم نگو که این من را نبوسیده و رفته حرف تو حرف انداخت می خواست ببیند من چه مشکلی دارم آن وقت خواهرشوهرم بلند شد گفت تو یک چیزیته گفتم من هیچیم نیست ول کن مهدی بدون خداحافظی کرد این را بهانه کردم و من حالم بده شد من این طرف بودم پنج دقیقه بردندم مثل مجسمه نشسته بودم شب عروسی هم که ازم فیلم گرفتند قشنگ مهدی نشان دختر و دامادم داده بود غذا که می خوردند کباب‌ها را برمی داشتم می ریختم زیر میز قشنگ پیداست تو حال نبودم بدری خانم می گفت دامنت را درست کن می گفتم دامنم خوبه دختر خواهرم می گفتند آرایش کن می گفتم آرایش نداره آنها نمی دانستند دوازده سال بعد این کوچک بود خیلی جوان بودم مثل الآنم نبودم درسته آن سال شهید شد اما گذاشتند بعد از دوازده سال آوردند چهل و پنج سالم بود خیلی جوان بودم. گذشت و ما نذر کردیم که عروسی این به خوبی و خوشی بگذرد بعد ما یک پشت پایی برای این بچه بپزیم بعد می دانید قبلا رسم بود شب عروسی خاله و زن عمو باید بمانند پهلوی عروس بمانند آن وقت ما خواهرم اینها شام درست می کردند و اینها می آمدند شب این طرف شام می خوردند و می رفتند خونه شان عروس و داماد و با عمویش و اینها آن وقت با این گلهای قالی بازی می کردم آجیم برام بعد گفت آن وقت باباش گفته بود این چشه؟ نه به خدا چیزیش نیست علی اقا حالا خواهرم می دانست صبح بعد از عروسی به خواهرم گفتم. آن وقت بود بدری خانم گفت این پسرش را آوردند. گفتند به پسرتان بگویید دور نرود تا شهیدان را ببینید تشییع کنید. بعد سفارش دادند عکس بالا را پسر خواهرم سفارش داد کشیدند اما نیاورد گفت ببینید کی تشییع جنازه است آن وقت آن هفته عروسی مهدی بود هفته بعدش تشییع جنازه رسول آن وقت بعد که جنازه اش را آوردند رفتیم من بودم و خواهرم و باباش که می گفت من را ذره ذره ام کنی نمی آیم ببینمش اصلا نیامد بردند باغ رضوان و پنبه کشیدند لای استخوانها و کفن کردند وقتی ما رفتیم پسر خواهرم هم بود من خیلی گریه می کردم من دور از جون خیلی بی تابی می کردم وقتی رفتیم بالای سرش آمدم سرش را بردارم پسر خواهرم نگذاشت و گفت خاله گریه نکن و بردندم بیرون و رو کردم به آقای ثابتی نمی فهمیدم چرا دروغ گفتید چرا می گویید لباس دادند کو لباسهای بچه من؟ نشون بدید لباسها را این که یک مشت استخوان است برای من آوردید گفت پسر خواهرم من را برد بیرون و گفت صبر بخواه از خدا دید گریه می کنم من را برداشت برد بچه ام را ببینم این بار رفتم پایین پایش آن دفعه رفتم بالای سرش مثل کله گوسفند استخوان هاش خاکستر شده بودند آن وقت من وقتی رفتم دم پاش گفتم الهی بمیرم که مثل علی اکبر سر در بدن نداری سه دفعه سر بچه ام آمد این طرف همچین شد و برگشت سه دفعه ببین بدنم می لرزد بعد گفتم من را ببر بیرون و دیگه گریه نکردم دیگه الانه چند ساله اگر تو خونه باشم خودم چرا ولی چند ساله دیگه گریه نمی کنم سر قبرش هم که می روم چرا ناراحت هستم اما دیگه به خواهرم گفتم دیدی رسول را سرش را بلند کرد به خدا بلند کرد گفت نه آجی ندیدم من گفتم سه دفعه این سرش را پیام داد به من دیگه من راحت شدم از آن روز به بعد دیگه مثل آبی روی قلب و بدن من همه اش امیدوارم همیشه کارام را که می کنم این با منه مواظبمه خیلی حواسم تو اون هست خیلی چیز
 
ها ازش دیدم اما خوابش را ندیدم تا حالا به عمرم خوابش را ندیدم.
 بسیج خیلی فعالیت داشتم الان هم من را بسیج محدوده دروازه تهران خواستند اما من نمی توانم از پله نمی توانم بروم بالا.
وصیت نامه شهید
بسم الله الرحمن الرحیم
ان الله اشتری من المومنین بانفسهم و اموالهم بان الله لهم فی سبیل الله 
خداوند جان و اموال اهل ایمان را به بهای بهشت خریدار است پس بکشید و کشته شوید.
با درود به یگانه منجی عالم بشریت حجت بن الحسن عجل الله تعالی فرج و نایب برحقش رهبر کبیر انقلاب اسلامی امام خمینی و با درود بر امت قهرمان ایران. اکنون که خداوند عزوجل این سعادت را نصیب این بنده حقیر خود گردانیده که به جبهه های حق علیه باطل بروم و بجنگم با دشمنان اسلام، سپاسگزارم و شکر او را به جا می آورم. همه بدانند که من آگاهانه و با انتخاب خود در این راه قدم گذاشته ام و الان که به جبهه آمدم فکر می کنم که تازه متولد شده ام و پا به دنیا گذاشته ام و خدا را شکر می کنم که بر سر ما منت گذاشت که چنین رهبری به ما عطا فرموده و ما را از تاریکی به روشنایی سوق داد ای برادران عزیز اکنون اسلام در خطر است و تمامی کفار جهانی بر علیه اسلام و انقلاب اسلامی برخاسته اند و این اسلام همانند درختی است که نیاز به آبیاری دارد و اسلام تنها با خون این جوانان به ثمر خواهد نشست امروز روز امتحان است روز نداست روزی که ندای هل من ناصر ینصرنی تمام مرز و بوم کشور اسلامی را پر کرده این ندا ندایی است که در گذشته از زبان سالار شهیدان امام حسین علیه السلام و همین ندا امروز از زبان رهبر مستضعفان امام خمینی درآمده است و بر ما واجب است که به این ندا لبیک بگوییم هان ای ملت غیور و قهرمان از شما می خواهم که تقوا را پیشه خود کنید و در هر حال به یاد خدا باشید الا بذکرالله تطمئن القلوب پس شکر خدا را به جا آورید زیرا خداوند در قرآن می فرماید اگر شکرگذار باشید حتما نعمتم را برای شما زیاد می کنیم. من حقیر از شما ملت می خواهم که پشتیبان ولایت فقیه باشید و فرمانبردار او. پس امام را تنها نگذارید و حتما وی را دعا کنید که این انقلاب اسلامی که خون بهترین شهیدان آن را آبیاری کرده است را به تمام جهانیان صادر نمایید مبادا که به دام منافقین گرفتار شوید قبل از این که به دام منافقین گرفتار شوید در راه خدا شرکت کنید و کشته شوید در راه خدا. هان ای پدر و مادر عزیزم اگر نتوانستم آنجا باشم و  زحمات شما را جبران کنم مرا ببخشید زیرا مسئله اسلام و جنگ با کفار مهمتر است پدر و مادر عزیزم بعد از مرگم گریه نکنید و عزا بر پا نکنید اگر خواستید عزاداری کنید برای سالار شهیدان امام حسین علیه السلام و رهروان راهش بهشتی ها و رجایی ها و باهنرها گریه کنید عزاداری به جا آورید پدر و مادر عزیزم شکرگذار باشید که توانستید امانتی را که خدا در دستان شما گذاشته بود به نحو احسن به او بازگرانید پدر و مادر عزیزم از من وصیتی است به شما که در تمام مجالس دعا و عزاداری شرکت نمایید و به امام دعا نمایید و همین طور به رزمندگان اسلام. ای برادر تقوای الهی را پیشه خود قرار بده همان طور زندگی کن که علی بن ابیطالب زندگی می کرد. از تمام اقوام و خویشان و امت شهید پرور التماس دعا دارم و از شما می خواهم که بنده حقیر را حلال کنید و به امام دعا کنید. حدود صد تومان از پول هایم را رد مظالم بدهید و بقیه پول هایم را خودتان هر کاری می خواهید بکنید مدت یک ماه هم روزه نگرفته ام اگر شهید شدم برایم یک ماه روزه بگیرید و به مدت یک سال برایم نماز بخوانید در شعارهایتان مرگ بر آمریکا را فراموش نکنید. التماس دعا 
مادر شهید: پوستر می فروخت پولهاش را جمع کرده بود آن وقت باباش براش یک سال برایش نماز خواند پسر خواهرم قم بود یک سال نماز و روزه رد مظالم می گفت مامان یک موقع تو مدرسه کسی بیسکویت یا شکلات تعارفم کرده است بود این پول را گفته بود صد تومان را رد مظالم بدهید. 
بشون الهام شده بود شهید می شوند؟
مادر شهید: وقتی آمد عید غدیر بود اصفهان برای مرخصی در بالاخانه که بچه ها کلاس می روند طبقه بالا دوستش نشسته بود رفت و آمد ماشین رفته بود و گفته بودند بروید و فردا صبح بیایید وقتی من آمدم باباش گفت خانم رسول نرفته کاش دوباره ماشینشان نرود دوباره بیاید خانه. آمد در حمام را باز کرد گفت مامان من آمدم و فردا صبح می رویم من خوشحال شدم 
۰ ۰ ۰ دیدگاه

شهید سعید چشم براه

شهید سعید چشم به راه
- مال هشت سال دفاع مقدس نبود فقط مال دوره دهه شصت نبود  مال همه دهه هاست یک الگویی شد برای همه دهه ها دهه نودی که ما در آن زندگی می کنیم و دهه های بعدی که در انتظار هستیم که بیایند و بتوانیم سرنوشت خود را در آن دهه ها رقم بزنیم. خاطرات قشنگی که از آن دوره کودکی این شهید اگر به خاطر دارید برای عزیزان بگویید دوره های مثلا قبل از دبستان چطور با شما ارتباط برقرار می کردند چطور با پدرشان ارتباط برقرار می کردند.
مادر شهید: خیلی بچه باگذشتی بود مثلاً دوستان که با هم دعواشون می شد آن وقت می دیدم اشک تو چشمش بود می رفت طرف آنها می گفتم مامان بگذار اشک چشمش بخشکد بعد برو خیلی گذشت و ایثار داشت من وقتی فکر می کنم خیلی مهمه اما اینها را خدا برای خودش آفریده بود ابتدایی بود ما نبودیم تو خونه ایشون نماز می خوند خواهرش گفته بود آره ایستادی نماز حالا مامان بابا می آیند و چیزهایی که تشویق می کند آدم را برای نماز خواندن آن وقت تو قنوتش می گفت من برای ریا نماز نمی خوانم.
- شما و پدرشان چطور با شهید ارتباطات را حفظ کردید؟
آن جور که اول خدا دوست می داشت اول رضایت خدا بعد هم هر چی او دوست می داشت تقریبا عمل می کردیم و هر وقت هم صلاح بود می آمد می گفت چکار کنید و همیشه راهنمامونه. 
- با نوه ها با بچه های برادر چطور ارتباط برقرار می منند؟
الان بالاخره چیز هم نباشد ولی گره گشا است. یکی به یکی می گوید پشت پرده مثلا برای ازدواج هاشون برای هر کاریشون تنهاشون نمی گذارد کمک حال است در هر حالی کمک حالمون است در هر حالی در هر جایی کمک حالمون است جوری نیست که تنهامون گذاشته باشد یا من فکر کنم نیست. هر کس می گوید چند تا بچه داری؟ می گویم دو تا پسر و دو تا دختر سلامت باشید جوری نیست که بگویم نیستش نیست واقعا می گویند شهیدان زنده اند واقعا همینه. 
ارتباط شهید با امام رضا علیه السلام چطور بود؟
والا چند سال قبل مشرف شدیم مشهد آن وقت دیدمش گفتم مامان این جا چه کار می کنی؟ گفت نوکر همیشه نوکره بعد خدمت آقا علی بن موسی الرضا رسیدم پشت سر آقا. آقا فرمودند که من و مادرم به ایشون اجازه دادیم که هر کس آمد سر قبر حاجتش را بده به جز این که صلاح خدا نباشد هر کاری باید صلاح و مصلحت خدا باشد یک دفعه می گفت مگر سلمان که بود؟ سلمان یک زرتشتی بود ولی رضایت خدا رضایت ائمه رضایت آقا امام حسین را در نظر گرفت و یک سلمان شد و اگر هر کسی بخواهد بتواند می تواند یک سلمان زمان بشود.
- قطعا این ظرفیت در وجود جوان های ما هست حتی حالا شهید چشم به راه که از شهدای دفاع مقدس هستند برای ما عزیز و گرانقدرند ما این ظرفیت را در وجود جوانهای امروز هم می بینیم شهدای مدافع حرم یکی از نمونه های اینها هستند توی همین جامعه بزرگ شدند بین همین مردم بزرگ شدند تو همین شرایطی که ما زندگی می کنیم زندگی کردند و آسمانی شدند این نشان می دهد که ...
مادر شهید: تو عمل که ایشان اول که این جا خیلی نبود اصلا ایشون پانزده سالش بود که رفت بیست سالش شد که شهید شد آوردندش. ولی خب رفتار و کردار او ببینید هر چی رهبر می گفتند این می گفت عمل کنید اطاعت می کرد قبول می کرد حرف های رهبر را.
- از خاطرات جبهه برای شما تعریف می کردند توضیح می دادند چه کار کردند؟
مادر شهید: اصلا ابدا برای حرف نمی زدند حالا هر دفعه دوستان برای ما می گویند همه دوستانش فقط می گفتند او یک جوری بود که همه ما دوست داشتیم با او باشیم رفتارش گفتارش همه چیزش جوری بود که یک مسلمون بود یک شیعه حقیقی بود این جوری بود کاراش این جوری بود که همه قبولش داشتند الانه یک دوستش تعریف می کرد می گفت فقط دلمون نمی خواست از این جدا بشیم چون رفتار و کردارش را همه دوست می داشتیم از اسراف چقدر می گفت که نباید اسراف کرد مال بیت المال است از هر چیزی و می گم که معلوم بود که واقعا یک ولایتی صددرصد است.
سفارش می کرد چه قبل از شهادتش چه بعد از شهادتش برای ولایت فقیه خیلی سفارش می کرد و می گفت که از ولایت فقیه پشتیبانی کنید و ان شاءالله خدا کمکمون کند بتوانیم قدر این نعمتی که خدا بمون داده است بدونیم اگر یک مملکت دیگر بود و این خبرها شده بود حالا مگر به این زودی ها آتش خاموش می شد ولی به کلام رهبران و پشتیبانی امام زمانمان بود که این آتش خاموش شد پس وظیفمون است همیشه برای سلامتی آقا دعا کنیم برای سلامتی آقا صدقه بدهیم و پشتیبانشون باشیم تا آنجایی که می توانیم توان داریم باید پشتیبانی کنیم از ولایت فقیه. اگر ولایت فقیه نبود که وای به احوالمان بود.
- ایشان در زمان امام خمینی بودند و ارتباط ایشان با آقا و ارتباطشان پس از شهادتشان می خواهیم توضیح دهید اما اول در زمان حیاتشان بگویید چطور ولایتمداری کردند یک مقدار را شما فرمودید اما اگر چیزی در ذهنتان هست بیشتر بگویید.
مادر شهید: والا بله خدا او ان شا الله درجاتشون عالی است متعالی کند. آن زمان که امام خمینی بودن
 
د الان هم به ما سفارش این را می کند پشتیبان ولایت باشید از ولایت حمایت کنید الان ایشان هم جانشین امام خمینی هستند همیشه می گفتند هر که قلب رهبر را به درد بیاورد قلب امام زمان را به درد آورده.
یکی این که این از به دنیا آمدنشان بعداً هم ایشون خیلی گذشت داشت خوش اخلاق بود و حمله رمضان بود دوباره به دنیا آمدنش رمضان بود به حاج آقا گفتم این پسرمون بود تقریبا هفت هشت ماهش بود این که الان بابا زهرا جون. گفتم که حاج آقا اسلام فعلا خون می خواهد هر کدامتان می توانید بروید بعد نگویید به خاطر شما نرفتم اتفاقا تعطیلات شد بعد از ماه مبارک رمضان ایشون رفت و از حاج آقا اجازه گرفت و گفت که برم گفتم هر جوری می خوای ولی باید درست را ادامه بدهی پانزده سالش بود گفت قول میدم درسم را هم بخوانم رفت و تعطیلات تمام شد و دوباره می خواست برود حاج آقا گفت شما به من قول دادی گفت حالا هم قول می دهم ولی همیشه که جنگ نیست درس را همه جا می شود بخوانی آن وقت تو جبهه درس می خواند موقع امتحانات می آمد اینجا امتحانش را می داد و می رفت که البته دیپلم و اینهاش را خودش ندیدند این جا و می رفت تا آن وقت که این ها جبهه بودند من می گفتم یا حسین پدری کنید برای رزمندگان یا زهرا مادری کنید و پیش خودم می گفتم که اگر یک موقع خدمت حضرت زهرا برسم حضرت می گویند من حسینم را برای اسلام دادم تو چی کار کردی من همین طور در این فکر بودم تا این که آمد و چند تا خصوصیت ایشون داشت یکی این که چه قبل از زندگیش چه بعد از شهادتش می گفت اگر دنیا می خواهید اگر آخرت می خواهید فقط خلوص نیت برای خدا حرف بزنید برای خدا سکوت کنید برای خدا بروید نروید هر کاری می کنید اگر رضایت خدا هست انجام بدهید اگر نیست انجام ندهید اگر خیر دنیا و آخرت می خواهید یکی این که خیلی احترام به پدر و مادر بگذارید خلاصه اش می کنم تا دفعه آخر که آمد مرخصی می خواست برود حاج آقا گفت بابا بیا بنشین من را هم صدا زدند گفتند بابا باید ازدواج کنی من حسرت دارم بعد گفت خدا شاهده همه فکری می کردم جز ازدواج ولی تا دید باباش خیلی اصرار می کنند گفتند باشه بابا ناراحت نشوید پانزده روز دیگه خبرش را به شما می دهم بعد همیشه وقتی می خواست برود حاج آقا پشت سرشون آیت الکرسی می خواندند و صدقه می گذاشتند گفت بابا من هم یک خواهشی از شما دارم حالا وقتی می خواست برود شما قبل از من بروید از خانه بیرون هر چی غیر ممکن است من زودتر از شما از خانه بروم بیرون. می خواست آیت الکرسی را بابا نخوانند بعدی وقتی بابا رفتند آمد با من دست و روبوسی کرد و گفت مامان برای همیشه خداحافظ وعده من و شما باب المجاهدین گفتم به خدا سپردمت فقط ما را از یاد نبر فقط خیلی شیرینی گرفته بود گفتم این دفعه شیرینی گرفتی گفت می خواهم بگویم من یک خبر مهمی در پیش است و خب معلوم بود این دفعه شهید می شود هر که می دیدش از نور صورتش و اینها مشخص بود یکی از همرزمانش گفت اگر این شهید نمی شد ما شک می آوردیم و ایشون خیلی به نماز اهمیت می داد نمازش مثل نمازهای ما نبود آقای نیلی پور یک دفعه می گفتند من لذت بردم یک دفعه نمازش را دیدم نمی گفت حالا این جا جمعیت است این جا شلوغ است اصلا یک حال خوشی برای خودش داشت و یک وقت هم اگر تو خونه نماز می خواند خیلی اصلا نمی آمد اگر هم یک دفعه چند روز مرخصی داشت باباش می گفتند بابا چقدر عجله داری برای رفتن مگر چه خبر است آنجا چه کار می کنید گفت هیچی می خوردیم و می خوابیدم و توپ بازی می کنیم راست می گفت رو تانک بود و ما نمی دانستیم این فرمانده است وقتی شهید شد به ما گفتند از دبیرستان پریشبها آمده بودند این جا گفتند یکی از فامیل رفته بود جبهه آن وقت دیده بود که او وقتی می خواست برود نماز جماعت عطر می مالد کف پایش می گفتند این چه کاری است که می کنی می گفت این یک حق الناس است اگر کف پای من بو بدهد آن که پشت سر من سرش را می گذارد به سجده از بوی پای من ناراحت می شود این حق الناس است خیلی اهمیت می داد به حق الناس به حجاب به ولایت فقیه می گفت پشتیبان ولایت فقیه باشید امر به معروف کنید حجابهاتون را حفظ کنید از حق دفاع کنید و تو وصیت نامه اش هم نوشته هر که قلب رهبرم را به درد آورد من قیامت شکایتش را پیش رسول الله می برم و قیامت جلویش را می گیرم تو وصیت نامه اش نوشته بود هیچی این دفعه که رفت حمله فاو بود ایشون که شهید شد دوستان نشسته بودیم ختم برداشته بودیم برای پیروزی یک لحظه من این جوری شدم دو تا خانم سیاه پوش آمدند جلوم نشستند و گفتند که اگر بدانی بچه ات چقدر به اسلام خدمت کرده تا شهید شد هیچ وقت گریه نمی کنی خبر شهادتش را که آوردند ما دیگه فهمیدیم که شهید شده برده بودندش شیراز و تا وقتی که آوردندش به ما خبر دادند که آوردندش اصفهان من همان شب خوابش را دیدم که گفت مامان فردا که می آیید می بینید این چیزها را من هیچی نفهمیدم آقا امام حسین و حضرت زهرا بالای سرم بودند
 
 یک گل دادند من بو کردم آن وقت این چیزها را نفهمیدم هر وقت خواستید گریه کنید برای غربت حسین و سر مقدس حسین گریه کنید مامان از قفس آزاد شدم آزاد شدم آزاد شدم حالا بیایید بریم جام را نشان بدهم وارد یک باغی شدم خدا شاهد است وقتی وارد این باغ شدیم تمام درخت ها بش تعظیم کردند بعد گفت بیا تا قصرم را نشان بدهم قصرم پهلوی قصر آقا امام حسین علیه السلام است و واقعا همین بود و وقتی هم رفتم برای شناسایی اش گفتم مامان حیف این شکل تو بود که فدای چیز دیگر می شد باید فدای قرآن و اسلام می شد ان شا الله مبارکت باشد و خدا به ما توفیق بدهد که بتوانیم راهشان را ادامه دهیم شرمنده شهدا نباشیم حالا می گویند شما خانواده شهدا هستید و مسیولیت هم سنگین است خدا کمکمون کند وظیفه مان را انجام دهیم خدا ما را قدردان این انقلاب و این رهبر بکند و کفران نعمت نکنیم این بچه ای که پریروز شهید شد همین یک بچه قیامت جلویمان را بگیرد  و بگوید چرا همچین کردید آن وقت ما چه جوابی داریم بدهیم خدا کمکمون کند که وظیفه مان را بتوانیم انجام دهیم ان شا الله
زایر کربلاست جلوی پاش بلند شو 
۰ ۰ ۰ دیدگاه

شهید احمد میرسعیدی

 
منزل شهید احمد میرسعیدی
- هرچه می توانید برایمان صحبت کنید زیاد اذیتتان نمی کنیم
مادر شهید: سلامت باشید نمی دانم از کجا بگم
- از اول اولش بگید
از چیش بگم 
از وقتی احمد آقا را خدا به شما داد بگید
بسم الله الرحمن الرحیم
از آن وقت که خدا احمد را به من داد بچم تا نداشت یعنی همه شهدا تا نداشتند مال خدا بودند که رفتند. یک کارهایی می کرد که من تعجب می کردم می گفتم چرا این جوریه مثلا امیدی به دنیا ندارد اصلا مثلاً می گفتم یک چیزی بخر یک لباسی بخر می گفت که ببین من اصلا زنده ام که اینها را بپوشم هر چه می گفتم مامان برو یک کفشی یک چیزی بخر می گفت ببین من اصلا هستم که اینها را بپوشم از بین برود و اینها. همان هم شد هیچی نخرید تا شهید شد.
چند سالش بود که شهید شد؟ 
مادر شهید: ۲۱ سالش بود دیگه خوبی اش را که هر چی بگم کم گفتم از خوبیش دیگه همین اخلاق خوب کامل. می گما این خاله اش هم جای مادرش خیلی خوب بود یک کم از خاله بپرسید از خوبی اش.
- چند تا بچه دارید مادر؟ یادمون رفت ازتون بپرسیم چند تا پسر چند تا دختر؟
مادر شهید: یک دختر دارم و یک پسر همین. دو تا پسر داشتم یکی شهید شد الان یک پسر دارم و یک عروس این هم عروسمه. دیگه نمی دانم. این قدر گفتم از آن موقعی که این شهید شده الان هم انگار خالم حال نیست.
- از خالشون می پرسم حاج خانم از اخلاق احمد آقا بگید.
خاله شهید: اخلاقشون که خیلی خوب بود این جا را داشتند می ساختند ساختمان می کردند هی می آمد این طرف دختر ما هم خیلی می خواستتند خیلی می آمد این جا. این جا را می ساختند این جا جوی  بود خراب می کردند و این جا را می ساختند شبانه روز این جا بودند.
مادر شهید: این جا را خودش ساخت
خاله شهید: این خانه را ساختند نیمه کاره بود دیگر عمرشان کفاف نداد شهید شد 
مادر شهید: دختر خاله اش را می می خواست دختر این خاله را
خاله شهید: بله دختر من را می خواست این جا را داشتند می ساختند خیلی اخلاق خوب و مردم دار. هر چی می گفتیم می گفت باشه میرم می گیرم می گفت: چه کار دارید؟ چه می خواهید؟ سبزی می خواهید چیز می خواهید یک مقدارش را رویمان نمی شد بگوییم یک مقدارش هم می گرفتند می آمدند اخلاق دار و مردم دار .
مادر شهید: خیلی دخترشون را می خواست اما نشد خیلی زحمت کشیدند آب می آوردند الهی که جایشان خوب باشد جاشون خوبه خواهربزرگشون فخری خانم باید بیایند تعریف کنند ما که از همه لحاظی این جا داشتند ساختمان می کردند 
- شما بزرگتر از احمد آقا بودید؟ 
خواهر شهید: سه سال تفاوت سنی داشتیم از نظر اخلاقی خیلی خوب بودند برای همه فامیل برای غریبه ها هم خیلی خوب بودند کلا می خواستند برای همه خدمت کنند کلا خیلی دل رحم بودند خیلی محبتی بودند همیشه دور از حالا می آمدند خانه ما می گفتند خواهر کاری دارید چیزی می خواهید برم برایتان بگیرم گفتم نه خواهر چیزی نمی خواهم کاری ندارم. برای مادربزرگ ها برای پدربزرگ ها برای همه می خواستند خدمت کنند فامیل و غریبه و همه می خواستند خدمت کنند.
- چند سالشون بود که رفتند جبهه؟
خواهر شهید: والا دیپلمشان را که گرفتند رفتند نوشتند برای سربازی. هر چی گفتم آجی حالا یک کمی صبر کن حالا جنگه یک کمی صبر کن گفتند نه باید برم آخر باید این وظیفه را انجام بدهم. چه حالا برم چه بعد. خیلی عجله کرد دیگه آموزشی‌شان را بردند تهران. بعد هم که آموزشی‌شان تمام شد تهران بردندشان جبهه. دیگه اصلا به جایی نخورد اول جنگ بود فقط دو دفعه زنگ زدند بعد که آموزشی بردند دو دفعه تلفنی حرف زدیم و گفتند مثل باران دارد این جا بمب می آید اصلا همین شد فقط. نه به جایی نخورد اصلا اول بیت المقدس بود 
آن هفته سالگردشان بود
دیگه تا رفتند خمپاره ترکش خورد توی رونشون و دیگه برده بودندشان اول بیمارستان اهواز ما هم نمی دانستیم بعد از آن جا منتقلشون کرده بودند بیمارستان مشهد. دیگه مشهد آنجا به ما خبر دادند تلفن زدند و گفتند زخمی شدند دیگه آن روز هم مامانم اینها هم اسم نوشته بودند برای حج واجب امروز که به ما خبر دادند جمعه هم بود اینها هم فردا صبح می خواستند بروند آزمایش خون بدهند با پدرم دیگه نمی توانستند جلدی بروند مشهد. شوهر من سریع رفتند مشهد تو بیمارستان و می گفتند راهم هم نمی دادند با سختی می رفتم دیگه بمیرم ترکش می خورد تو رونشون و دیگه درد شدید داشتند خیلی. همین جور می گفتند به من آب بده چون بد بوده می گفتند فقط من هی دستمال تر می کردم می مالیدند به لبشون و هی می نالیدند خونریزی شدید داشتند دیگه این پا را بسته بودند الهی بمیرم می گفت به وزنه بسته بودند و روی تخت این هم همین طور ناله می کرد از شدت درد و چون اول جنگ بود بش نرسیدند و اگر آورده بودنش همین اصفهان بش رسیده بودند هر شهیدی را مثلا برده بودند تو شهر خودش باز هم بهتر بش می رسیدند بردندش دو جا دور هم بود از ما. ما هم خبر نداشتیم دیر فهمیدیم دیگه بمیرم به یک هفته اصلا طول نکشید 
مادر شهید: می 
 
آوردند و تو راهرو و تو صحتش همین طور زخمی چیده بودند خون آلود. دیگه من از بچه خودم حواسم پرت شد بقیه را می دیدم. تو بیمارستان مشهد یک بود نه دست داشت نه پا داشت مثل بلونی به من می گفتند بیا این را ببین
خواهر شهید: مادر من یک هفته آن جا بودند این ها هم تا آزمایش خود را دادند سریع رفتند و خدا بیامرز آن خالم بودند خواهرم هم مشهد بودند با شوهرش و اینها سال ۶۱ شهید شد دیگه سریع رفتند اینها تا رسیده بودند مشهد فقط رفته بودند اثاثشان را گذاشته بودند یک جا و رفته بودند بیمارستان او تا حج آقا من را دیده بود دست گردنش انداخته بود و چشم به راه بود فقط چشم به راه این پدر و مادر این ها را دیده بود دیگه تمام کرده بود همان موقع تمام کرده بود چشم به راه این ها بود 
مادر شهید: ما را از اتاق بیرون کردند و دورش ریختند بعد دیدیم تمام کرد اصلا رنگش مثل زردچوبه شده بود بمیرم خونش پاشیده بود به تاق.
خواهر شهید: از خونریزی تلف شد بی خونی نرسیدند بش اگر رسیده بودند این قدر زیاد بودند مجروح آقام می گفت تو راهروها پر مجروح پر مجروح دوستش فهمیده بود رفته بود مشهد بالا سرش او هم آمد برای ما تعریف کرد که زوری می گذاشتند برم پهلویش بمیرم دور از حالا بستنی می خواسته بس که خونریزی داشته عطش داشته براش بد بوده آخرش از بی خونی تلف شد 
- اگر خاطره ای ازش دارید تعریف کنید.
خواهر شهید: خاطره چی از جلوتر؟ بمیرم ایشان کلاس پنجم بودند پنجم دبستان خیلی فعال بودند حج آقا کشاورز بودند آن وقت ما. کشاورزی هم خیلی خدمت می کرد برای حج آقا می گوید یک روز صبح زود که داشته بود می رفته بود کنار خیابون یک موتوری بش می زند ساعت ۷ صبح بوده یک موتوری بش می زند و خلاصه کاش می‌ره لا اسپک ها موتور این هم تنها بوده هیچ کس هم نبوده جاده خلوت بوده اول صبح بوده آن وقت یک جو هم بوده می خواسته ببردش زیر پل و فرار کند حالا این موتوری هم مال همان محله مان بوده بعد فهمیدیم دیگه یک نفر دیگه هم می رسد و خدا عمرش بدهد ماشین می گیرد و می بردش بیمارستان و در یکی از خانه ها را می زند آن محله ما را می شناختند و گفته بوده پسر آقای میرسعیدی را موتور بش زده و دارند می برندش بیمارستان و شما بروید به خانواده اش خبر بدهید آن روز هم فقط تو خونه بودم مامانم هم رفته بودند دکتر دیگه خلاصه آمده بودند در خونه من تنها بودند به من گفتند که یک همچین اتفاقی افتادس دیگه خونه عمویم و اینها این طرف و آن طرفمون بود دویدم این طرف و آن طرف کسی هست خبر بدهم دیدم یکی از فامیلامون هستند و دیگه خلاصه رفتیم همان جا این اتفاق افتاده بود در همون خونه و ازشون سوال کردیم گفتند بله دیگه خلاصه ما این بیمارستان برو آن بیمارستان برو دیگه آن روزها هم مثل الان همه موبایل نداشتند که هیچی بیمارستان با مردم ده خبر دادیم تا این که فهمیدیم بردندش کاشانی دیگه آن روز ما باورمان نمی آمد که این برگردد دور از جانش مثل دیوانه ها بود یک کارهایی می کرد هر کس می آمد دیدن حج آقا سر جیب هاشون می رفت و ما گریه مان می گرفت دیگه رفتیم این بیمارستان حافظ دم شکرشکن ایشان را دیگه خدا برگرداندش آن روز. دیگر ما باورمان نمی‌آمد که ادامه درس بتواند بدهد بازم هر سال آن سال هم قبول شد پنجمش را با این تصادف باز هم قبول شد و ادامه درس داد تا دیپلم. دیپلمش را گرفت و تا دیپلمش را گرفت رفت دنبال خدمتش و به این مقام رسید.
- نکته ای هست مادر بخواهید به ما بگویید. هرچه دوست دارید.
مادر شهید: خیلی ازتون ممنونم این کارهای ثواب را می کنید مقام دارید من از شما خیلی ممنونم.
- وصیت نامه نداشتند پسرشان؟ 
مادر شهید: چرا داشت بنیاد هست ولی خودمان نداریم هی گرفتند هر چه داشته سی چهل ساله هر چی داشتیم دادیم دانشگاه. گفتند می بریم و می آوریم دیگر نیاوردند بردند از بنیاد شهید آمدند گرفتند نامه هایش را چیزاش را و دیگر نیاوردند ما گفتیم پس بیاورید برای ما نداریم ها.
- متن وصیت نامه شان را بالاخره خودتان مطالعه کردید چه نکته ای در آن ذکر کرده بودند 
خواهر شهید: نمی دانم یادم نیست زیاد 
- این که توصیه خاصی داشته باشند به مردم به امت. معمولا هم شهدا توصیه خاصی به مردم دارند چیزی از آن یادتان نیست برای ما بگویید.
خواهر شهید: می گم اول ها از ما گرفتند نداریم که بیاریم بخوانیم.
۰ ۰ ۰ دیدگاه

شهید غلامرضا خدمت کن

 
- مادر بفرمایید از خاطرات شهید برای ما بگویید.
مادر شهید: شبی که می خواست برود به من نگفته بود که من می خواهم بروم آن وقت من خوابیده بودم دیگه دیر بود آمده بود بالای سرم نشسته بود گفتم عزیزم کاریم داری گفت نه می خواهم دو سه کلمه حرف بات بزنم گفتم چی می خواهی بگویی گفت مامان من جایی ام و می خواهم بروم گفتم مادر نرو من که دیگر همه کارها را برات کردم طلا گرفتم لحاف و تشک برات درست کردم پس چی؟ حالا می خواهی بروی؟ ببین این خواهرت با دو تا بچه یتیم روی دستش است و خونه هم دارند اما من نمی توانم تو خونه تنهاش بگذارم تو باید همیشه سرش باشی گفت همان طور که خدا برده خدا هم مواظب این دو تا بچه اش است خدا یاری کند بچه هایش را گفتم درسته خدا اما تو هم باید پهلوشون باشی داریشون کنی می برد همیشه می گرداندشان تا می آمد این جا می رفت می گرداندشان بعد گفت نه باید برم من نمی توانم وایسم این جا نمی دونی خرمشهر قیامته چند جا هم گرفتند بعد می رسد تهران خرمشهر را گرفتند و پس فردا می رسه تهران آن وقت ما بنشینیم نگاه کنیم من نروم مامانم نگذارد بروم او هم مامانش نگذارد او هم مامانش نگذارد هی گفت گفتم یعنی چه ننه بچه یتیم دارد من هم که می دونی نمی توانم ضبط کنم گفت نه من باید برم این راهی است که من باید بروم آن وقت خلاصه گفتم خب دیگه هر جور می دونی ننه امید به خدا به خدا می سپارمت من مادر و دو تا بچه کوچک صبح بلند شد خداحافظی کند برود تا دم این که آب هست اسمش چیه؟ بسیجی ها می روند کمال اسماعیل صبر نکرد برسیم دم آنجا همون چهارراه پیاده شد من و دو تا بچه گفت همه رفتند من دیرمه من باید بروم گفتم به امید خدا ما تا آمدیم بش برسیم دیدیم بخشی رو موتورش گذاشته و می بردش رفته بود ماشینشون دست تکان داد برای ما و رفت من هم گفتم به امید خدا چکار کنم اما در خونه که آمد و خدا حافظی کردیم و سرش را دولا کرد ماشالا قد کشیده بود سرش را دولا کردم ماچش کردم می گفت من میرم ناراحت هم نشو پس این ها که می روند چکار می کنند؟ مادرهاشون ناراحت بشوند. رفت تا ما آمدیم رسیدیم به آن سوار موتورش کرد رفت داشت می رفت جلو ما دیدیمش که داشت می رفت گفتم وای حالا چکار کنم چطور ازش خبردار شوم کسی ندارم آشنا باشه رفت یک چند بار تلفن زد احوالپرسی کرد و گفت مامان چطوری گفتم من چطورم گفت مامان شما آن جا نشستی این جا تو سنگرهایین بعد یک روز هم آمد خانه. من دیدم رنگش بریده گفتم چته چته رنگت بریده همون لباسها را پوشیده بود و با لباسهاش آمده بود گفت مامان ما تو سنگرمون بودیم دو نفر بودیم آن وقت آمدیم بیرون یخته یکهو من دیدم از آن دور هواپیما دارد می آید  به همسنگرم گفتم بدو بیا تو سنگر بدو بیا بدو بیا تا آمد تو سنگر یک خمپاره بهش خورد حالا اوردیمش این جا بیمارستان این یک دفعه. یک دفعه هم خوابش را دیدم تو خواب گفتم که ننه چطوری حالت خوبه دیدم چاق شده لباس چرکهاش را پوشیده بود دو رنگی ها را آن موقع مد شده بود دیدم تلفن زدند به من که بیا خانه حج خانم ما خانه حج خانم هستیم ما رفتیم دیدیم اونجاست گفتم مامان چرا آنجا خواستی بیایی خونه من درست ببینمت حالا تو خواب و گفت اومدم حج خانم را ببینم خودت هم ببینم گفتم خب. یک روزش هم از مسجد داشتم بیایم یا خونمون حج خانم مسجد داشتم می آمدم دیدم در خانمان بغل مسجد امام حسین دیدم با همان لباس هایی که تو خونه بود دارد می رود دویدم گفتم غلامرضا غلامرضا دیدم تند رفت با همان لباسش پیاده داشت می رفت رفت. یک بار هم خواب دیدم مثلاً یک رودخانه است آب دارد می رود و دم این پل وایساده بود یک کاغذ دستش بود گفتم ننه این کاغذها چیه دستت؟ گفت این ها دفترهای بچه هاست اینها را به من دادند که بچه هایی که زیر پل می روند این ها را بشون بدم مال خودشون پرونده هاشون یک عالمه بود یک کم وایسادم پهلوش دیدم آره دارد یکی یکی به این بچه ها می دهد بروند حالا تو خواب. یک شب هم ما را بردند جمکران و دیدن حضرت آقا و ما آمدیم همین که آمدیم دیدیم صبح بود خواب بودم یکهو دیدم بچم آمد خونه گفت رفتی آقا را دیدی گفتم آره جات خالی بود رفتم آقا را دیدم خوشحال شد گفت الهی شکر که تو رفتی دیدی یک بار رفته بود نگذاشته بودند بروند با یکی دیگه بود گفت مامان با همکلاسی می خوام برم با رفیقام می خوام برم آقا را ببینم گفتم تا نیاوری در خونه من ببینمش نمی گذارم بروی کیه با او می خوای بروی رفت برداشتش آمد گفت من می خواهم بروم سر آقا خب رفت و آمد و دیگه می شناختمش با مادرش سلام علیک داشتیم گفت می خوام برم گفت برو به امید خدا آقا را ببین گفت مامان نگذاشتند ببینم ها گفتم چرا گفت ملاقات نداشتند نگذاشتند بروم گفت مامان یک بار دیگر شب که من رفته بودم، آمد گفت مامان بیا خیلی خوابش را دیدم خیلی می آمد به خوابم خیلی همه جوری. 
- خاطرات بچگیشون هم برامون بگید. وقتی حامله بودید سرشون؟
مادر شهید: خیلی راحت بود
 
م سرش اذیت نشدم. بچه دوم بود دختره اولی و این دومی بود کسی را نداشتم آدم شوهرها هم طعنه می زدند آن روزها خیلی بد بود اگر پسر نزایی. گفتم امام رضا من پسر می خواهم اسمش را می گذارم غلام خودت من یک بچه می خواهم اسمش را هم می گذارم غلامت. تو آدم شوهرها بالاخره.  تا آمدم حامله شدم شوهرم گفت دیدی یعنی تو اصلا پسر نمی زاییدی بعد که آمد خیلی عزیز گرونی بود می گفتم این غلام امام رضاست خیلی عزیز بود خیلی با محبت بود دوست داشت همه دور هم باشیم با هم جمع بشیم با هم بگوییم بشنویم همیشه می گفت خاله هامو بگید بیایند دور هم آجی را بگو بیاییم دور هم. وقتی می رفتم راهپیمایی دنبالم می آمد می گفت مامان یک کم بشین روی این سبزه ها ببین چقدر کیف دارد. پارک بنشینیم خیلی مهربان بود سر همه می رفت سر عمه هاش سر خاله هاش همه می رفت خیلی مهربان بود
- شما وقتی حامله بودید چه چیزهایی مواظبت می کردید؟ کجا بروید کجا نروید مواظب بودید؟ چی بخورید
مادر شهید: فقط مسجد را داشتیم مسجد می رفتیم روضه بود
- برای غذا خوردن و اینها چی؟ مواظبت می کردید؟
مادر شهید: اصلا چیز حروم تو زندگیمون نبود.
- شوهرتون چکاره بودند؟ شوهرم تو انشعاب آب ( آب و فاضلاب) کار می کرد. صبح می رفت سر کار تا دو بعدازظهر سر کار بود چقدر اذیت می شد کارگر بود همه چیزمان حلال بود اصلا حرام نداشتیم به بچه هایش می گفت حتما مواظب باشید چیزی کسی به شما می دهد ببینید از کجاست خیلی مواظبشون بود می گفت من باید بروم این راهی که من باید بروم نمی شود نروم می دونی چه خبر است مامان. ایران را می گیرند اصفهان هم می گیرند مگر می شود؟ 
- مادر انگیزتون در مورد این که شهدا زنده اند شهیدتان زنده است، چیه؟
مادر شهید: البته زنده اند باشون حرف می زنیم مثل اینها که هستند. می رویم سرشان باشون حرف می زنیم اختلاط می کنیم.
- جوابی ازشان می شنوید؟ می فهمید که پاسخی بهتون بدهند مثلا زنده اند الان شما چیزی ازشون بخواهید جواب بدهند 
مادر شهید: بله خیلی چیزها ازش خواستم به من داده گاهی می روم سرش می نشینم خانمها می آیند می گویند شما مادر این شهید هستید؟ می گویم بله می گویند ما این قدر حاجت از این گرفتیم که نمی دونی و ما خیلی حاجت از شهید شما گرفتیم. وقتی ناراحتم و گیرم می روم پیشش قلبم آرامش می گیرد با او حرف می زنم درست همین طور نگاه می کند انگار که جوابم را بدهد خیلی ظلم کشیدند هم درس می خواند هم در جبهه بود خیلی از ۱۵ سالگی این علم را دست گرفت از مدرسه که می آمدند این علم دستشان بود نمی دانم شما که یادتان نیست راهپیمایی بود و اول صف بود این علم دستش بود می رفت یک روز هم معلمشون پی من فرستادند گفتند بیا آن جا کارتان داریم مدرسه شان راست بهداشت و این ورها بود خیابان ابن سینا آن وقت رفتم گفتم چی می گویید؟ چه کارم دارید؟ کارم دارید؟ گفتند آره از این بچه ات خیلی ما راضی هستیم همه مان و نمی خواهیم برود جبهه. اینجا خودش یک سنگر بزرگ است  گفتم من پسش بر نمیام چکارش کنم و گفتند هر چه به خودش می گوییم می گوید نه و اینجا خودش یک سنگر بزرگ است الان برای بچه ها سخنرانی می کند پشت بلندگو بچه ها را حالشون می کنه درست حرف باشون می زند خیلی بچه شما خوب است اگر برود این جا لنگ می شود گفتم نمی دونم چکارش کنم خودم هم می گویم نرو خودم هم نمی خواهم برود این بچه ها را دارد نمی خواهم برود. از پسش که برنمی آمدم هر چه می گفتم آن وقت بود که همه می رفتند
- امام خمینی دستور داده بودند که همه بروند
مادر شهید: بله بله آن وقت. اما جلوتر هم می رفت جلوتر هم خیلی می رفت آن روز که می گفتم نرو تازه شوهر خواهرش مرده بود بچه های خواهرش یکی سه سالش بود یکیشون دو سال اصلا سه سال شوهرداری کرد این بچه ام. کوچک بودند آن وقت خیلی سخت بود
- پسرتان گفت خدا نگهداری می کند
مادر شهید: بله بعد گفتم خدایا به تو می سپارم منم بچه هایش را به تو می سپارم من هم هیچ کاری از دستم برنمی آید من نمی توانم خدایا تو درست کن اما خودش ماشالله زرنگ بود خودش بچه هایش را جمع کرد خودش می بردشان می آوردشان. بچه هایش باز کوچک بودند مادر شوهرش نگذاشت ما بچه ها را نگهداریم یکیشون پنج سالش شد یکیشون چهار سالش آمد گفت به من تو دخترت را شوهر بده من خودم بچه ها مال من است. خودم بچه هام را نگهداری می کنم من یتیم داری کردم راه می برم گفتم چرا شوهرش بدهم نشسته تو خونه خودش زندگیشان و بچه هایش هم دورش. ما هم یک سری بش می زنیم یک وقتایی دوستهایش هم می رفتند پهلوش می خوابیدند خونش خیلی دوستش داشتند می رفتند می خوابیدند تنهایش نمی گذاشتند خب اما نگذاشتند بعد پسر عمه اش آمد گفت حالا که او می خواهد بچه هایش را نگهدارید. خواستگار زیاد داشت جوان زن دار ول هم نمی کردند همینطور. من گفتم چه کسی بهتر از پسر عمه اش. رفت شوهر کرد به پسر عمه اش بچه ها هم هر چند وقت یکبار می آمدند این قدر گریه می کردند وقتی می خواستن
 
د بروند خیلی صدمه خوردند و نمی خواستند بروند پهلوی آنها.
- خاطره باز هم بگویید حج خانم از پسرتان.
مادر شهید: خیلی خاطره دارم خیلی کارها می کرد
- تعریف کنید برامون چه کارها می کرد؟
مادر شهید: چه کارها می کرد این قدر دلداری به من می داد می گفت مامان غصه نخوری من می روم و می آیم گفتم نه تو را سپردم به خدا. دستور خداست این. نمی شود گفت چرا و چه دیگه دستور خداست. شبی که می خواستم بروم جمکران آن وقت شب اولی که می خواستم برم بچه هایش را گفتم ببرم مشهد دو سه روز. هم دخترم دلش تنگ است هم این دو بچه کوچک. تازه رفته بود جبهه. بعد به او تلفن کردیم او هم می خواست بیاید گفتم همان هتلی که با هم رفتیم می رویم تو هم اگر آمدی بیا همان جا گفت خب وقتی که می خواستم بروم دختر دومم داشت درس می خواند گفتم بروم سفارش او را به معلش بکنم که امتحان داشت و گذاشته بودم هم پیش خاله اش. آن وقت من گفتم دم راه است از معلم هایش خداخافظی می کنم و یک خرده سفارش او را به معلم هایش می کنم تا رفتم همه شان نشسته بودند تو دفتر دیدم همه بلند شدند جلو من گفتند خانم خدمت کن کجا می خواهی بروی؟ گفتم می خواهم بروم مشهد دو تا بچه یتیم را می خواهم ببرم دلهایشان باز شود گفتند حالا چه موقع مشهد است گفتم شما نمی دانید همه می روند مشهد. گفت که نه حالا وقتش نیست که بری. نه می دانست آخر در چند تا مدرسه بچه ام فعالیت داشت می رفت برایشان حرف می زد. مدرسه مسجد همه جا.
- می دانستند پسرتان شهید شده؟
مادر شهید: بله آنها می دانستند من نمی دونستم می رفته بوده در مدرسه بچه ها خواهرش هم او را می دیده که می رفته تو دفتر می نشیند و حرف می زند اما نگفته بود این داداش من است اما نمی دانم خودشان چطوری فهمیده بودند می گفتم نه من می خواهم بروم نمیشه که. گفت با چی می خواهی بروی. گفتم اگر بگویم با شخصی می خوام برن جلوی من را می گیرند نمی گذارند بروم گفتم من با اتوبوس و اینها می خواهم بروم گفت حالا که وقتش نیست و دختر شما یک روز نشست گریه کرد و گفت داداش من تیر خورده گفتم چرا به من نگفت گفت نمی دانم گفتم یعنی چه به نظر شما حالا نروم؟ گفت حالا اگر دلت می خواد برو ما رفتیم رسیدیم یک اتاق گرفتند گفتند این دو تا بچه یک کم  بخوابند استراحت کنند بعد ببریمشان. دوست شوهرم هم عقبمان بود با ماشینش گفت می خواهم ببرمتون مشهد خانه شان کاشمر بود گفت حالا که می خواهم بروم مشهد طرفهای کاشمر برادر زنهایش آمده بودند اصفهان و بچه من را دیده بودند و آشنا بودیم با هم. اینطور شد گفتم خب یکی دو شب هم می رویم آنجا طوری نیست بعد دیدم داداشم آمد بالا طبقه دوم گفتم ا آجی تو کجا بودی تو که حرفش نبود بیایی مشهد چرا الان آمدی حالا انگار یک چیزی به من اثر کرد نه آنها هم آن حرف ها را زده بودند گفت آجی آمدیم به هوای تو. با تو باشیم برویم مشهد و هی سرش را می اندازد پایین گفت او هم داداشت است آمده گفتم دیگه او چرا؟ گفت دیگر دو تایی آمدیم بعدی دیدم دارند هنوز پایین را نگاه می کنند گفتم پس چه خبر است تو را به خدا به من بگویید هر چی شده بگویید من طاقتش را دارم بگویید تا گفتند با داداشت آمدیم تو را ببریم گفتم چرا من را ببرید گفتند تیر خورده غلامرضا و تو مریضخانه خوابیده و گفته مامانم را بش بگویید بیاید گفتم یعنی طوری شده یعنی چیزیشه؟ گفت نه آجی یک تیر خورده بردندش مریضخانه و هیچی نگفت ما تا رسیدیم دروازه تهران گفت بچه ات را بردند بیمارستان صد تختخوابی خواباندند حالا چرا من را آوردید پس من را ببرید بیمارستان بچه ام را ببینم گفت نه نمیشه که بری ببینی و ملاقات هم نیست و نمی گذارند تو بری ببینی آمدیم آمدیم دیدم دم مسجد امام حسین خانه مان آنجا بود دیدم دم مسجد تفت زدند گفتم ببینم تفت کیه زدند این جا. گفتم خاک بر سر غلامرضا عکسش را این جا زدند تفتش است هی دلداری به من می دادند طوری نیست هیچی نیست جوش نزن طوری نیست خلاصه ما رفتیم حج خانم هم اتفاقا نبود تو خونه ما را بردند تو خونه و می رفتند شب جمعه و دعا ندبه و دعا دیدم صبح که این قدر شلوغ شد این خانه قلقله شد گفتم مرا ببرید خانه خودم و هر کس می خواهد بیاید قدمش رو چشم آنجا باشم خلاصه من را برداشتند رفتند آنجا و آمده بودند تفت بزنند گفته بودند این جا تفت نزنید مادرش ببیند تکان می خورد اما ما تا آن جا رفتیم تفت را زده بودند همسایه مان آمد گفت دیشب یک مرغ عشق آمد روی سر دیوارتان نشست هی نگاه می کرد این ور و یک کم خواند و بعد پرواز کرد و رفت گفتم خبر بچه ام را همین داده گفتند تو مسجد قیامت است از بچه. همه برای غلامرضا آمدند و دور مسجد نشستند و چکار می کنند و گریه می کنند و دعا می کنند و گفتم یک چیزی براشون ببریم بدهیم بشون تو مسجد قیامت تا در خانه آوردندش دیگه خونمون و رفتند بردندش گذاشتندش تو مسجد برام خبر آوردند که نمی دونی چکار می کنند و همه دوستش هستند و گفتم خب من هم ببرید ببینم وقتی من ر
 
ا داشتند می بردند دیدم یکی دیگه هم اون وره . یک شهید دیگر به نام عسگری که می شناختیمشون نزدیک مسجد امام حسین می نشستند وقتی داشتند می بردندمان اول بردندمان آن جا که می شستندشان دست هایش را که دستم گرفتم دیدم دستهاش نرم و چشم ها ایش باز شلوغ بود بالا سرش همه دورش بودند. 
زمان انقلاب پانزده سالش بود بدنش بود از بس هر چی می گفت می زدندش. دیدم بدنش قرمز است رفتم به معلمش گفتم چطور دلت می آید بچه ها را بزنی با این چوبت که بدنشون سیاه بشود برای چه بچه ها را می زنید اگر درس نخوانند به ضرر خودشونه شما کار خودتون را بکنید مال قبل از انقلاب است کوچک بودند بعدها جلوشان را گرفتند نگذاشتند بچه ها را زیاد بزنند اصلا بچه ها مریض می شوند اگر بخواهند درس بخوانند که می خوانند اگر نخواهند بخوانند هم اگر شما بزنیدشان هم هیچ فایده ای ندارد آن وقت کنم که بدتر است آن وقت نزدند دیگر .
- پس تو تظاهرات نبوده که سیاه شدند؟
نمی دانم تو کوچه هم اذیتش می کردند می زدند می گفتند تو چرا اسم خمینی را می آوری اسم بهشتی را آن روز بهشتی زنده بود هنوز شهید نشده بود برای بهشتی خیلی چکار می کرد. هنوز هجده سالش نبود شهید شد
- پدرشون وقتی پسرتون شهید شدند چکار می کردند؟
مادر شهید: خب بالاخره غصه می خوردند بالاخره در راه خدا دادند
- ایشون نبودند با شما نیامدند مشهد؟ 
مادر شهید: نه او تو خونه بود زودتر خبردار شده بود او تو خانه بود بلند شدیم بریم مشهد اما نرفتیم مشهد تا قم رسیدیم و برگشتیم. یک خانمی گفت یک مرغ عشق آمد سردر خانه تان این ور و آن ور را نگاه کرد و یک صدایی کرد و رفت همان وقت فهمیدم که پسر شما شهید شده.
- نحوه شهادتشان را به شما گفت؟ 
مادر شهید: گفت یکی بامون بود اما نیامد که برام حرف بزند گفت ما با هم بودیم که شهید شد اول تیر تو دستش خورد بعد آمد پیشانی بندش را باز کند بعد یکی خورده بود تو قلبش قرآن هم تو جیب این طرفش بود تو قرآن هم خورده بود شهید شده بود دیگه همان وقت شهید شده بود با همان لباس هایش هم خاکش کردند یک کفن هم رویش کشیدند اما زیرش همان لباسها بود با کفش هایش خاکش کردند وقتی آوردندش خیلی بودند ۳۱۳ نفر بودند دیکر کسی پس برنمی آمد این قبرها را بکند آن وقت خودشان می کنند باباش رفت چند تا قبر را کند پسر سوم را آن وقت نداشتم یک پسر بزرگتر دارم که بودش آن وقت می بردش می گرداندش چرخ سوارش می کرد و می برد چه کار می کرد براش آن وقت یک روز همین طوری رفتم گفتم غلامرضا تو دادا خیلی می خواستی این قدر که داداشت را دست می داشتی می گفت حالا این داداشت، دادا نمی خواد؟ آن وقت یکهو دو تا بچه پشت سر هم سالی یکی گیرم آمد دو تا جفت هم رسیدند. دو تا بچه کوچک داشتم بردمشون مشهد دختر بزرگم که شوهرش مرده بود به پسر عمه اش شوهر کرد دختر کوچکم درس می خواند او داریشون می کرد من نمی توانستم بچه داری می کرد می شستشون ضبطشون می کرد چیزشون می داد دو سه روز بودیم بعد آمدیم قم برگشتنی  آبها شور بود خیلی چرا حالا شیرینه؟ درستش کردند دیگه خیلی شور بود الان تصفیه کردند حتما. دو سه روز هم آنجا ماندیم.
- چند سالتونه بود که بچتون شهید شد؟
سی و دو سه سال جوان بودم که دو تا بچه را به دنیا آوردم. خدا حفظشون کند خیلی به درد من می خورند یکیشون که تو سپاه است بردندش تهران با زن و بچشون اصلا من نمی بینمش فقط گاهی تلفن می زند من باش حرف می زنم این جا نیست. اما اینها اینجا هستند شکل هم پهلوی هم نشستند خدا یک جوری خواسته بیاید پهلوی من تنها نباشم. انگار جوابم را می دهد با من حرف می زند خیلی مهربونه بود یک دفعه گفتم مادر الهی فدات بشم تو داری صدمه می خوری معلومه گفت نه به من نگو فدات شم اگه نه خودم را می کنم را ماشین گفتم می خوام فدات شم گفت چرا می گویی چقدر صدمه می خورد می رفت درس می خواند چه معرفتی داشت سخنرانی می کرد برای بچه ها این جا فعالیتش بیش از جبهه هاست باشد گفتم من که نمی خوام برود خودش می خواهد برود چکار کنم می خواهد برود نمی خواهد این جا بماند می گفتند شما ریشخندش کنید ما اینجا لازمش داریم خودش می خواست برود می گفت وظیفه مان است که برویم اگر من بگم من نمی روم او هم بگوید من نمی روم هی مامانهاشون بگند نروید آن وقت خوبه؟ نه باید برویم.
- کدام قسمت گلستان شهدا هستند؟ 
مادر شهید: روبرو خیمه آن جا که چای درست می کنند این ها خیلی بودند آوردندشان همه با هم شهید شدند 
- میان ۳۰۰ شهیدی بودند که آوردند مال خونین شهر بودند؟
مادر شهید: بله یک دفعه هم می گفت ما خیلی بودیم سردسته مان به ما فرمان می داد فرمانده مان بود خیلی بودیم می گفت پنجاه شصت تا بودیم آن وقت یک جا بود می خواستند ما را بگیرند محاصره مان کرده بودند آن وقت یکی زنگ زد گفت اینها را این جا گرفتند و خیلی هم هستند و به دادشون برسید آن وقت رسیدند اما یک عده مان شهید شدیم تا آمدند ما را نجات بدهند از دست اینها ما را محاصره کرده بود
 
ند آن وقت ما را نجات دادند که طوری نشویم تو محاصره شهید نشد. خیلی‌ها هم شهید شدند. او در خرمشهر شهید شد آمده بود می گفت خیلی بودیم ام خب خیلی هامون هم شهید شدیم محاصره کرده بودند یک عده شهید شدند تا آمدند به ما برسند. غصه می خورد برای آنها که شهید شدند گریه می کرد و خودش هم زخمی شده بود بردندش بیمارستان و به ما نگفته بود و لباس هایش را هم درنمی آورد که ما ببینیم پایش چطور شده.
- مادر الان راضی هستید که پسرتان رفته در راه رضای خدا شهید شده؟ 
مادر شهید: راضیم به رضای خدا. خدا خودش خواست برود خودشان هم به دستور خدا بودند رفتند برای خدا و دین اسلام و دو تا بعدش خدا به من داد. این قدر مومن بود از بس رفته بود تو مسجد و دعا کرده بود و تو مسجد کار کرده بود همه دوستش داشتند بچه و کوچک گریه می کردند بزرگ و کوچک برایش گریه می کردند دوستش شده بودند دیده بودند این چکار می کند توی مسجد خیلی. تا می آمد می رفت تو مسجد فعالیت داشت تو مسجد. آن روزها بیشتر فعالیت می کردند تو مسجد چون اول انقلاب بود هر کاری می گفتند می کرد همه کاری می کرد
۰ ۰ ۰ دیدگاه

شهید اسداللهی

 
خانواده شهید اسدالهی
گلاویز بودند و هی چیزها را جابجا می کردند گفتم چتونس؟ چرا همچین می کنید؟ گفتند نمی دانید حالا آقا امام زمان می آید. ان شا الله آقا امام زمان تشریف بیاورند فقط دعا کنید خدا به دنیا امنیت بدهد به خود ما هم امنیت بدهد ما دیگر طاقت نداریم به قران قسم من طاقت هیچی ندارم حالا سه تاشون جانبازی دارند اون یکی هم دستش. این چه دنیایی است؟ این چه عمریه ما می کنیم؟ آن روزها نون و سیب زمینی می خوردند خوششون بود حالا خوشی کجا هست؟ همه مشکلات تقصیر آخوندهاست یک کم هم تقصیر کاسب کارهاست ما یک جنس را خریدم ۵۰ باید بفروشیم ۷۰ چرا می فروشیم ۱۰۰ بالا؟ 
- چون تقوا نیست.
خواهر شهید: من میگم اگر کسی بخواهد به مردم ایران رزق بدهد الان هیچ کداممان زنده نبودیم خدا رزق ما را رسونده خدا مشکلاتمان را حل کرده . من خودم خیلی توصیه ها کردم خودم خیلی احساس امنیت کردم. هر وقت کارم گیر کرد می گویم نجات منم یا سیدالکریم نجنا و خلصنا بحق بسم الله الرحمن الرحیم همان موقع گرفتاریمان حل می شود می خواهم اسنپ بگیرم می خوام خرید کنم تو بانک هستم هر جا می خوانم همان موقع حل می شود بچه هام میگن مامان معجزه. همینه اگر همه مان صداقت را پیشه کنیم یقینمان را بیشتر کنیم این سوره الهیکم التکاثر ان شاالله بهش رسیدیم ما یقینمان کم است. اگر یقینمون بیشتر شود که وقتی با خدای خودمان وقتی هر کارمان به دست خداست. از خودش کمک بخواهیم باورتون نمیشه من سر نیم ساعت یک عروس پیدا کردم این عروسم هر که می بینه میگه این عروس را کجا پیدا کردی من می گم من پیدا نکردم بهم دادند داماد خوب هر چه خواستند بمون دادند کار ما که دست مملکت و سیاست که نیست بستگی به اعتقادیه ما داریم و که بهش تکیه می کنیم وقتی می گوییم برو آمو این مملکت همه مردان فلانند همه زنها فلانند این ها را گفتیم این کسانی که دایم ناشکری می کنند این ها تو کلاس خدا رد می شوند رفوزه می شوند آنها که دارند ناله می کنند تجدیدی می شوند خدا باز هم یک فرصت بهشون میده اینها که صبر می کنند در کلاس خدا قبول می شوند. آنها هم که دایم شاکرند از این به بعد ببینید خداوند چقدر از شما خشنود می شود به خاطر شکر گفتن از این طریق بعد راه برایتان باز می شود الحمدلله کما هو الله وقتی شکر خدا را از این طریق به جا می آوریم بسیار خدا از ما خشنود می شود و خوشحال می شود از شکری که از این طریق به جا می آورید و می گه که آنها که دایم شکر خدا را به جا می آورند شاگرد ممتاز خدا می شوند  ما می خواهیم شاگرد ممتاز خدا شویم که ان شاالله خدا کمکمون کند این شهید ها پشت سر ما هستند شهید ها به ما کمک می کنند پ حوایجمان را خدا می دهد خدا به قلب و دل صاف ما کار دارد در قرآن نوشته. من قرآن را که می خوانم اکثر مردم ندانند اکثر مردم نمی فهمند پس اینها که می فهمند کمند این زمان هم. هیچ جای قرآن نگفته که هر که نماز نمی خواند دشمن من است ولی نیک کسی که دروغ میگه دشمن من است دروغ گفتن خیلی بد است توی زندگی بچه هامون و خودامون حذف کنیم وقتی حذف کردید ان شا الله درهای رحمت خدا بر روی ما باز می شود وقتی هر چی برای خودمان خواستیم برای دیگران هم خواستیم در رحمت به روی ما باز می شود وقتی برای دیگران دعا کنیم میگه این سرگذشت دارد می گذرد ما باید مثل کوه استوار باشیم وقتی استوار شدیم می گویند تا خاطره ها ازتون باقی می ماند یک خاطره از شما باقی می ماند پس بیایید تا می توانیم حراج محبت کنیم خدا انشاالله به ما توفیق دهد به برکت برادر شهیدمان چقدر شهدا آگاهند و احتیاج دارند که ما یادشان کنیم. دو سه روز جلوی ماه رمضان پدر من هم توی ماه رمضان مثل دیروز سالروز وفاتشان بود چهارشنبه ها جلسه دارند خیابان ... من به اعضا گفتم بروید یک کم بستنی بگیرید و بیایید و خیران پدرمان بعد من اصلا یادم رفت همیشه می گویم پدر و برادر شهیدم یادم رفت اسم برادرم را بیاورم بعد شب خواب برادرم را دیدم به همین شکل و لباس دیدنش آمد و با هم می خواستیم بریم بستنی می خواست و بریم توی دکان بستنی بخوریم هروی رفتیم بستنی نبود و آوردنش خونه نگو من پدرم را یادکردن بستنی گرفتم ایشان را یادم رفت شب همچین هم خوابی دیدم یعنی آنها زنده آمد و ما مرده این تولدش ۲۲ ماه رمضان است درست مردم شب ۲۱ ماه رمضان افطاری بدهم همان جا بستنی هم بدهم برادرم را یادش کنم تولد هم براش گرفتم حالا به هر جهت خواهران شهیدان زنده اند ما هرچی داریم باز از برکت آنها دعای آنها داریم آن شاالله خدا توفیق دهد از ادامه دهندگان راهشون باشیم و خواهرها در این دنیا هر چه کنی به خود کنی گر همه نیک و بد کنی او که دارد آنجا می دزدند خیلی از افراد هستند که مشکلاتی در زندگیشان است که جز خدا نمی تواند حل کند افرادی که خدا خفتشان کرده اینها غافل شدند از دنیا از خون این شهید ها ما این همه شهید دادیم این همه جانباز دادیم این همه اسیر دادیم برادر شوهر من هفت
 
 سال اسیر بود یک چیزهایی تعریف می کند از اسارتش. رواست که اینها اینقدر صدمه بخورند و عده‌ای سو استفاده و دزدی و دروغ و کلاهبرداری دعوت شدید همین حرف هایی که پیش می آید همین هدیه است که به شما می دهیم ان شا الله خدا توفیق بدهد همه ما شاگرد ممتاز خدا باشیم. برای رفع مشکلتون روزی یک دور تسبیح برای امام حسن بفرستید اینها همه اش در رابطه با همین شهید است. شهید فقط می خندید به همه محبت می کرد احترام می گذاشت.
روز آخر که می خواست رفت و دیگر برنگشت برادر من رفت رویش را ببوسد با سرش زد تو سر برادر من خندید تو می آیی کله من را می بوسی این کله بود که شهید شد با خنده و خوشحالی از این خونه رفت بیرون بعد هم همیشه می خندید می رفت مسجد می آمد صدمه خیلی کشید اما هیچ وقت اسم نمی آورد همیشه می خندید خوشحال بود و خوشحالیش دامنگیرش شد روزی هم که شهید شد خواهرا ما رفته بودیم تکیه شهدا ها خاطره تعریف کنیم از آبروی شهیدها ما آبرو نداریم او دارد ما رفته بودیم تکیه شهدا با مادرم و خواهرمون و مادربزرگمون یک زن عمو هم داشتیم ایشون هم بودند که خواهرم و مادربزرگم رفتند دستشویی ما سه تا نشسته بودیم حالا من هم باردار بودم بچه اولم را. شهدا را آورده بودند ما را زودتر بردند تکیه شهدا آنها با نماز جمعه آمدند همینطور که نشسته بودیم یک خانم آمدند از پشت سر قد بلند خوشگل سفید نورانی یک دستشون را زدند روی شانه من یک دست روی شانه مادر گفتند من آمدم شهادت پسرتون را تبریک بگم بعد هم با خنده و خوشحالی نشستند و ازشون پرسیدم ببخشید شما ما را می شناسید گفتند ای تقریبا گفتم شما از چه تیپ خانواده ای هستید گفتم از خانواده فاطمی هستم هی فکر کردم خدایا ایشون کی هستند که ما را می شناسند گفتم که میشه بگید شما از چه خانواده ای هستید گفتند من خواهر ام البنین هستم گفتند و دیگه ما او را ندیدیم تنها چیزی که از این دنیا با خودمون می بریم صداقت است.
مادر شهید:  گفتم بچم قلبش سیاه می شود رویش اثر می گذارد ما باید خیلی کارامون را روش فکر کنیم. از این که از این مسجد به آن مسجد از این روضه به آن روضه هیچ فایده ندارد بچه هاتون را مواظبت کنید و خوب بار بیاورید نمازخوان شوند بچه هام همه نماز می خوانند الان هر پنج تاشون روزه هستند. 
- بچه هاتون از چه ناحیه ای جانباز شدند؟ 
مادر شهید: بچم که شهید شد از ناحیه گردن مثل ابوالفضل شهید شد. (بچه جانبازیش از ناحیه چشم چانباز شده) هر چی من گفتم نرو جبهه تو نمی توانی و اینها گفت من می خواهم بروم وقتی رفته بود آنجا یک جوی کوچک کنده بودند و این قدر گودیش بود آن وقت این بچه روزی بیست سنگر را آب می داده دو تا کلمن دستش می گرفته هی می رفته هی می آمده با ماشین آب آن وقت روزی که می خواسته شهید بشود ماشین ها تو آب بوده آن وقت اول کلمن ها را  آب می کند و می ایستد نماز نمازش را نخوانده بوده خدا لعنت کند صدامی ها را بمب می اندازد یک ترکش می خورد پشت گردنش الهی بمیرم خونش هم گرفته بودند. نمی توانم گریه کنم یکهو می بینی خفه میشم می رفتم جلو شما می میرم. بچه ما تو راه شهید می شود خون از گرفته بودند خون نداشته. آن وقت بیست روز هم می آید این جا مرخصی. من دیدم هی می‌ره تو اون گوشه می خوابد. 
- یعنی قبل از این که ترکش بخورد خون داده برای مجروح ها؟
مادر شهید: بله
- به نظرم خودش همچین چیزی را قبول کرده بوده حتما خودش داوطلبانه خون داده.
مادر شهید: بله دکتر که می بیند آن یکی شهید نمی شود بچه ما شهید می شود خون نداشته تا بیایند به بیمارستان برسانندش.
- مادرم هر کس می رود جبهه خانواده اش
دست از او می شویند می دانند که برنمی گرده احتمال هست اما ایشون خودش داوطلبانه این کار را کرده که خون داده حتما نیاز بوده آن موقع دو تا مجروحی چیزی بوده چقدر روحش بلند بوده خودش بزرگ بوده یک همچین کاری کرده 
دو ماه محرم و صفر که همه عزاداری می کنند آخر ماه صفر حاجات را می گیری
مادرم یک جلسه بگیریم برای شهید به نام آقا امام حسن دیگر از آن روز داداشهام مشکلاتشون با این سفره حل می شود خودمون هر کی کار داشته کارش گیر کرده سفره امام حسن 
مادر شهید: وقتی ما که نیت کردیم روضه بگیریم موکت داشتیم گفتم اینها یقین نجس شده بچه کوچک داشتیم رفتم دم شهدا یک کارگر گرفتیم گفتم بیا اینها را ببر پایین بشور خب بعد که شستیم یک داداش داشتم خدا بیامرزدش به برادرم گفتم آجی بیا یک رنگ به این اتاق بزن. یک شب تو کوچه بودم خواب دیدم از تو کوچه که آمدم یک راست آمدم بالا یکهو دیدم دم در این اتاق و آن اتاق کیپ زن چادر مشکی نشسته گفتم خدا مرگم بده و این موکتها اون پایین بود شما روی زمین نشستید آن وقت یکیشون بلند شدند آمدند دم در با من دست و روبوسی کردند و گفتند حج خانم ناراحت نباش خودمان موکت را آوردیم پهن کردیم من برداشتم آمدم پایین برایشان شربت درست کنم بیدار شدم از خواب. شوهرم خدا بیامرزدش خواب دیده بود یک صندلی آنج
 
ا دم در گذاشتند و یک خانمی با آبرو نشسته روش و به زنها خوش آمد میگه حضرت زهرا بودند. باز یک خانم دیگه خواب دیده دو تا خانم آمدند هر دو نقاب داشتند یکیشون میگه من فلانی را می خوام بش معرفی می کنند می گویند بیا یک جا خلوت من باهات حرف بزنم می روند آن جا که تخت است آن رختخواب یکیشون نقابش را پس می کند یکیشون نه بش می گویند بگو ببینم چه حاجتی داری گفته بودند من حضرت زهرا هستم خدا حاجتت را بدهد.
خواهر شهید: علمای بزرگ ما هر روز این هشت تا آیه را می خواندند ببینید این هشت تا آیه هشت گنج مهم درش نهفته که هر کس هر روز این هشت تا آیه را بخواند خدا هشت گنج را بش می دهد و صبر زیادی خدا بش می دهد و باعث می شود خدا ثواب صد و بیست و چهار هزار پیامبر را خدا بدهد آن وقت ما می بینیم صد و بیست و چهار هزار پیامبر می آیند تشییع جنازه ما هر روز این ها را زیارت کردیم با این هشت تا آیه آن وقت می گوید در یک کتاب خواندم عدلیه جلالیه در یک کانال عضو هستم به نام ارتباط با خدا پیامش برایم آمد محکم‌تر و عالی تر که برای همه هم بگم می گوید که هر کس هر روز این هشت آیه را می خواند رزق و روزی اش به صورت صوری و معنوی باز می شود از شر حسودان و جن و انس ایمن می شود از دنیا نمی رود تا این که آمرزیده شود حاجات خود را طلب بکنید بخواهید در ابتدا یک صلوات یک بسم الله الرحمن الرحیم و پانزده تا یا الله می گوییم و هشت آیه را می خوانیم و بعد از هشت آیه هم پانزده تا یا الله. آخر هر آیه گنجش هست آیه اول گنجش رزق حسن است می گوید به درستی که خدا بهترین رازق است. رزق حسن چیه؟ عروس خوب داماد خوب مسافرت خوب زیارت خوب هر چیزی که بهترین باشد در دنیا آن رزق حسن است برای ما که در آخرت هم چیزهایی در بهشت هست که ما وقتی نگاه می کنیم دیدید وقتی می رویم مغازه می گوییم من فلان چیز را چشمم گرفت حتما باید بیایم بگیرم این رزق حسن است اولین گنجش رزق حسن است هر که این نذر را می کند می گوید خدایا بهترین روزی را روزی خودم و بچه هام بکن. والذین هاجروا و جاهدوا  آیه دوم سمیع البصیر یک گنج هاش اینه که ما وقتی که این هشت آیه را می خوانیم سمیع البصیر می شویم شنوای خوبی می شویم بینایی خوبی می شویم هر چیزی را می بینیم قبول نمی کنیم هر چیزی را هم گوش نمی کنیم چیزهای خوب را همیشه گوش می کنیم و می بینیم. خدا توفیقمون بدهد دیگر سوم این که غنی و حمید می شویم. سوره حج آیه ۵۸ تا ۶۵ . هر آیه آخرش یکی از این صفات آمده خود آیه هم کلمه کلمه می خوانیم که ان شاالله امروز به آن هشت گنج هم دست پیدا کنیم. این هشت آیه را بخوانی و بگویی همه این صفات امده. امروز بخوانید تا به آن هشت گنج دست پیدا کنید. اگر این هشت آیه ا بخوانی و به معانی ان فکر کردی از خدا طلب کردی این هشت گنج را. و گفتی خدایا به من و بچه هام عطا کن خدا همه چیز به داده. به هر کسی یک چیزی داده علم داده حلم داده سمیع و بصیر شد غنی و حمید شدی رزق و روزی تان وسیع می شود‌ از شر جن و انس در امان می شوی و مهمتر از همه آمرزیده می شوی و از این دنیا می روی.
۰ ۰ ۰ دیدگاه


دنبال کنندگان ۳ نفر
این وبلاگ را دنبال کنید
تبلیغات
Blog.ir بلاگ، رسانه متخصصین و اهل قلم، استفاده آسان از امکانات وبلاگ نویسی حرفه‌ای، در محیطی نوین، امن و پایدار
bayanbox.ir صندوق بیان - تجربه‌ای متفاوت در نشر و نگهداری فایل‌ها، ۳ گیگا بایت فضای پیشرفته رایگان
Bayan.ir - بیان، پیشرو در فناوری‌های فضای مجازی ایران
آخرین مطلب
پربیننده ترین مطالب
محبوب ترین مطالب
مطالب پربحث‌تر
آخرین نظرات
نویسندگان
پیوندهای روزانه
پیوندها
بایگانی