۲۰ مهر ۱۴۰۲ ، ۰۰:۲۴
آسیه ادیب
شهید صمدزاده
مادر شهید صمدزاده:
بچه ها باید از خانواده الگو بگیرند اصلا بچه ها در خانواده رشد می کنند این خیلی مهم است که بچه ها از خانواده وارد جامعه می شوند. دین تقلیدی نیست تحقیقی هم هست دین اسلام هم بعد از اینکه انسان خوب شناخت پیدا کرد باز هم باید برود تحقیق کند ببیند که روز به روز دین فرق می کند با زمان قدیم. مسلمانی پدر و مادری نباشد همان طور که انقلاب شد با انقلاب پیش برویم مثل شهدا بچه من خیلی بود همه شهدا خوب هستند درجه شان با خداست و امام زمان. همه بچه هایم خوب هستند اما او یک طور دیگر بود خودمان هم نشناختیمش نمی خواست شناخته بشود دلیلش این است می خواست برود جبهه و فعالیت هایی داشته باشد نمی خواست ما بفهمیم مخفیانه شهید شد خب قسمتش اینطوری بود خدا بیامرزدش بابایش تا پارسال بودند حالا ده روز دیگر سالشون می شود.
ایشون دو تا پسر داشتند یکیشون رفت خارج و خیلی به این دلبستگی داشت. خب قسمتشان این طور بود وقتی دیپلم گرفت دانشگاهها بسته شد قانونش این طور بود سربازی نمی برند درسم هم نمی توانم ادامه دهم اگر شما امضا بدهید بروم سپاه دوسالش جای سربازی ام حساب می شود باباشون همین فکر هم کردند که دوسال عمرش حالا حساب می شود خودش هم خب انقلابی بودند امضا دادند خب رفت تو سپاه اما دیگه به بابا نگفت من کجا می روم تا جنگ شد او توی سپاه بود رفت کردستان. اولین جایی که رفت کردستان بود. ما آن روزها خبر از کردستان نداشتیم کومله ها و جدایی بین سپاه و ارتش و بعد بنی صدر و او همه کاره بود نمی گذاشتند ما چیزی بفهمیم اما من خودم می فهمیدم من خودم خیلی انقلابی بودم اما او بیشتر می فهمید شاید او پنج سال تو سپاه بود چهار سالش هم یک سالش را رفت جبهه که قانونش بود گفت دیگر من باید بروم من امضا که دادم باید یک سال بروم جبهه. دیگه یک سالش هم طول کشید تا شهید شد این بود که ما زیاد از او سوال نمی کردیم ما یک بار هم او را توی لباس سپاه ندیدیم فقط سپاه که می رفت لباس می پوشید اینجوری بود خب بعد هم خیلی فعالیتش زیاد بود عاشق رهبر بود سال اول که می خواست برود بابا خیلی ناراحت شد که حالا می خواهد برود جبهه گفت تو قرار نبود جبهه بروی گفت خب قانون سپاه است این یک سالی که شما امضا دادید درجه هم به او دادند کارمند حساب می شد حالا یک سال بعد تو تدارکات بود با محمد علاقه مندان با محمد و جواد علاقه مندان مخصوصا با جواد علاقه مندان دوست بود وقتی کردستان بودند این دو تا با هم بودند یک بار زنگ زد گفت من یک دوست دارم شهید شده و می اورندش. خیلی باش دوستم می آورندش من هم می آیم و شرحش را برایتان می گویم و حتما بروید تشییع جنازه ما رفتیم و این دخترم خیلی کوچک بود یک سال و نیمه بود که آن پسرم شهید شد همین دختر خانمم کالسکه داشت و ما رفتیم تشییع جنازه جواد علاقه مندان ما نمی شناختیمشان رفتیم تشییع جنازه و برگشتیم آمد مرخصی و گفت من هم باید شهید می شدم من لیاقت نداشتم من و آقا جواد در تدارکات بودیم من خرید می کردم و او ظرف می شست و صبح بود و داشتند همه حرف می زدند من رفتم ظرف ها را بشویم بعد معلوم شد اینها چطور همبستگی داشتند گفتم حالا که همه دارند حرف می زنند من می روم ظرفها را می شویم و جواد هم دیده او دارد ظرف می شوید کلید را برداشته که برود خرید کند ترورش کردند تو کردستان این ها را بعد برای ما گفت و ما با این خانواده آشنا شدیم و او با محمد علاقه مندان خیلی دوست بودند خیلی هم طول نکشید که محمد علاقه مندان هم مفقودالاثر شد و زودتر به مادرش گفته بود که با این خانواده که ما باشیم رفت و آمد کنند اینها بچه شان را نمی شناسند به حاج خانم خدا بیامرز که یک سال است مرحوم شدند گفته بود با این خانواده رفت و آمد کنید خیلی مظلومند پسرشان هم خیلی مظلوم است اینها بچه شان را نشناختند بروید از قول من به مادرشان بگویید این را داشته باشید بعد برود شهید شود آقا مجید ما بگوید مامان این خیلی با من دوست بوده و شما با مامان این رفت و آمد کنید مثل این که به هم پاس می دادند که ما خانواده ها از هم الگو بگیریم مخصوصا که چیزی به من نمی گفتند من محدود بودم خیلی جوان بودم پدرش نمی گذاشت اصلا من بروم از جایی خبر بگیرم همین رادیو و تلویزیون و اگر خودش چیزی می گفت من خودم نمی دانستم او کجا می رود و چه کار می کند کارمند است کارمند نیست. آمد و ما یک سال که شد علاقه مندان سالش شد ما می خواستیم برویم مشهد من زنگ زدم گفتم مامان بابات خیلی تنهاست ما می خواهیم برویم مشهد نمی آیی کمک بابات. گفت اگر تا شنبه صبر کنید می آیم ما با دوستان حج آقا قرار بود برویم مشهد. حاج آقا گفت اگر صبر کنید مجید ما هم می آید آنها هم صبر کردند شنبه امد ما یک مشهدی با او رفتیم که هنوز هم پیش روی من است که بچه چطور فعالیت می کرد وقتی از مشهد برگشتیم گفت مامان جواد علاقه مندان سالگردش است من می خواستم آن روز مرخصی بگیرم بیایم رفتم مشهد دیگر من نمی آیم شما حتما تو سال او بروید و با مامانش آشنا بشوید دوباره سفارش کرد که بروید سالگرد او وقتی رفتیم خدا بیامرزد خانم علاقه مندان را گفت خانم صمدزاده نمی دونی این محمد ما ما خیلی با هم رفت و آمد داشتیم همین طور به من می گفت این خانواده اش خیلی مظلوم بود و نمی دونم این چی بود براشون بگید که بچه تان چطور بوده و باشون رفت و آمد کنید می خواستند حالا این دو تا بچه دو تا خانواده را با هم وصل کنند خانم علاقه مندان برای من یک الگو شد هر کاری داشتم انگار گره گشای من بود با مادر محمد علاقه مندان خیلی جور شدم مادر جواد علاقه مندان خیلی سل مریض بودند همیشه می گفتند جاری ام خیلی مریض است دعاش کنید من با جاریشون رفت و آمد نداشتم اما با خودشان خیلی می رفتم و می آمدم و این آخری خیلی دلم براشون سوخت او برای او دلش می سوخت اما خودش زودتر سرطان گرفت یک سالی اصلا به من نگفتند از بس به من علاقه داشتند وقتی آقا مجید من مفقود شد دیدم خانم علاقه مندان آمدند دیدن من روز عید شما از من بزرگترید چه بلایی به سر من است شما آمدید دیدند من چیزی نمی دانم گفتند من هم چیزی نمی دانم اما چون شما حاج آقاتون آمدند خانه ما کسی نیست من بیایم خانه شما من یک خرده ای بشوند گفته بودم که پدرشون خیلی منتظرند خیلی ناراحتند اینها وقتی آمدند بروند گفتند می گما شما یک کم با حاج آقا بیشتر حرف بزنید من فهمیدم یک خبری هست چون هر چی این نامه داده بود بعد از هر عملیاتی یک زنگ می زد می گفت من سالم هستم نمی گفت من خط می روم تا سال پیشش عملیات خیبر زخمی شد و دیر به ما خبر داد از بیمارستان این جا زخمی شود برود. بیمارستان و بعد از عملیات هم دیر به ما زنگ زد دلواپس شدم زنگ زد و گفت من زنده ام و کمی کار داشتم و خبرتون می کنم که دوباره می خواست از بیمارستان برود جبهه و به ما میگوید بیشتر هم به خاطر باباش کار داشتم نتوانستم خبرتون کنم چهل روز که شد دیدم آمد رنگش پریده سرش را لباسهای نو است گفتم چه عجب تو لباس نو پوشیدی هوا گرمه سرت را تراشید یک اشاره کرد و من خندیدم روز جمعه هم بود قرار بود بریم نماز جمعه من گفتم حالا بچه ام بعد مدتی آمده یک چیزی برایش بپزم گفت تو میری نماز جمعه گفتم آره من می رم رفت نماز جمعه و من شکم گرفت این زنگ نزد گفتم مامان پس اهواز گرم بوده تو سرت را تراشیدی؟ گفت بله هوا که خیلی گرم بود بعد آمد تو آشپزخانه و گفت مامان یک پشه آمده سراغ من یک لگد به من زده. فهمیدم او اصلا مجروح بوده گفت مامان من دلم نمی خواهد بابام بفهمد و خانم بزرگ دیگه بدتر بابام اون اصلا و من چون پشتم احتیاج به پانسمان دارد به شما دارم میگم چون یک قدش یک خرده کوتاه بود گلوله از قلب رفته از دستهاش خارج شده فقط خون بدنش رفته که او بیهوش شده بود برده بودنش بیمارستان. به بقیه می گفت من می شنیدم در عملیات خیبر زخمی شده بودم هر چی می خواستند من را سوار بکنند ببرند بیمارستان صحرایی می گفتم من پا دارم دارم میرم بروید آنها که روی زمین ریختند بیاورید و من نرفتم آن وقت دم بیمارستان که میرسه اصلا دیگه بیهوش می شود و تو بیهوشی می برندش تو بیمارستان اهواز و گفت من دلم نمی خواد بابام بفهمند اما یقین آخرش می فهمند خان بزرگ چیزی نفهمند و پشتم را می خواهم پانسمان کنم داداشم می آمد و می رفت و پانسمان می کرد دیگه عید شد مرخصی گرفت آمد آن سال و الان یک عکس دارد با این خواهرش دیدنی است بچه را می اندازد بالا و خودش می خندد و بچه این از سقف خانه پایین تر است این عکس ها باش انداختند و شوخی کردند و شهید زنده و بابا خیلی دلواپس شدند و گفتند به این بگو دیگه راضی نیستم بروی پنج سال برود سپاه بعد زنش دهی نه اینکه اون یکی رفته بود خارج این را خیلی دوست داشتم تا این که آمد بابا را راضی کند و به خودشون هم هیچی نگفت سال بعد که عملیات بدر بود باباش به من گفتند بش بگو راضی نیستم به خودش گفتند وقتی آمد داییهاش گفتند بیایید با شهید زنده عکس بیندازیم باش شوخی می کردند بچه را انداخته بالا عکس انداخت و دستهاش پایینه بچه آن بالا می خنده و خودش پایین و آنقدرها بچه از دیوار خانه بالاتره این عکس خیلی دیدنیه. این عکس را باش گرفتند و شوخی کردند شهید زنده و باباش دلواپس شد گفت دیگه راضی نیستم برود جبهه مگر نگفت پنج سال تو سپاهم. نه آن پسرش رفته بود خارج خیلی به این علاقه داشت خیلی. کم کم آمد و بابا را می خواست راضی کند و به خودش هم هیچی نگفت رفت یک نامه نوشت که من مقلد امام هستم و جهاد بر من واجب است و با ازدواج هم مخالف نیستم وقتی برگشتم ازدواج می کنم که نامه اش وقتی به دست من رسید که مفقود شده بود
عید نوروز است و من دلواپس باباشون هم ناراحت خبری نداشتیم خانم علاقه مندان آمدند دیدن من ایشون می دانستند پسرشان توی سپاه بود همه می گفتند صد در صد شهید شده آنها که دیده بودندش اما چون جنازه نیامده اجازه مراسم نمی دهد آمد برود گفت حالا شما با حاج آقا حرف بزنید به من نگفتند من دیگه فهمیدم چه خبره چون نامه داده بودیم جواب نداده بود دوستش تلگراف زده بود جواب نداده بود حالا من می دانم و من. بابا و داداشها هیچ کس نمی دانست خب عید نوروز بود به هیچ کس نگفته بودم روز سیزده که آمد و رفتها همه خلاص شد یک پسرخاله داشتم پسرش با این دوست بود این پسر خاله بعد از چند وقت آمدند خانه ما گفتم چرا با پسرتان نیامدید؟ گفت ان شاالله وقتی آقا مجید خودش آمد او می آید حالا چون او نبود که نیامده فهمیدند که ما نمی دانیم من که خانم علاقه مندان به من گفته بود گفتم آقا مجید اگر بیاید آقاش برافروختند یعنی چه اگر بیاید خب مجید که تو تدارکات است خودش را نیاوردند خلاصه آنها هم رفتند فرداش که رفتم نماز جمعه شنبه سیزدهم بود ما آخرین بازدید عیدمون هم رفتیم چه عیدی طی کردم هم می دونستم هم بابا را باید داشته باشم. من باید می آمدم خانه و باباش هم بروند دم مغازه. یک دفعه دیدم دوستاش و برادرهام رنگ پریده دم کوچه فردوسی ایستادند خانه پدرم هم آن جا بود من شصتم خبردار شد او رفت مغازه و اینها آمدند گفتند آبجی چیکار کردی با این بچه ما رفتیم سپاه گفتند مفقودالاثره ماندم چی بگم خدا خواست و صبرش را به من داد خیلی صبر کردم بابا هم حق داشتند. خیلی مجید را دوست داشتند و حالا هم که تازه مفقودالاثر هم هست. خواهرهاش هم کمکش کردند چه کمک ناگواری. گفتند ما اصلا عزاداری نمی کنیم حالا از سپاه هم آمدند می دانستند شهید شده مراسم این جا بگیرید. بچه برادر ما اسیره و برمی گرده ما عزاداری نمی کنیم یعنی چه و هر که حسرت داره بره عزاداری کند و بابا را اینجوری فکرش را برگرداندند. ما صددرصد می دانستیم شهید شده تفال به قرآن زدم من باطنم می خواست شهید شده باشد چون اگر اسیر شده باشد من همین طور دلواپس بودم بچه چند سال کجا خوابید چطور شد اما شهید که قرآن می گوید زنده است و راهش این است که خیلی ناراحتی ندارد خودم به خودم قبولاندم که بچه من شهید شده و دیگه یازده سال خدا صبری به من داده بود خب باباش هم صبور بودند ولی ناراحتیشون را خیلی رو می انداختند خیلی به من سخت گذشت خیلی. آن وقت خب الحمدلله این بچه کوچک تو دست و بالم بود و مشغولم کرده بود و صبر کردیم تا یازده سال. بعد از یازده سال اسرا که آمدند بابا دیگه دل کند دیگر رو خودشان نمی آورند رفتیم یک مشهد. شبی که مشهد بودیم پای دعای کمیل این بچه پلاکش پیدا شده. آن جا با امام رضا خودش را هم از امام رضا علیه السلام گرفته بودیم دیگه خواسته بودم که دیگه راضی ام به رضای تو یک خبری ازش بیاید سر یازده سال با آن بیست نفری که آورده بودند، او را آوردند. این بچه چون می دانست من صبورم یک کلمه بیشتر با من حرف نزد فقط اشک ریخت گفت مامان اگر صبر کنی اجر می بری این برای من الگو شد الحمدلله خدا صبرش هم بهم داد اما باباش خدا بیامرزدش. وقتی از جبهه آمد رفته بود دم مغازه باباش گفت بابا چشونه؟ گفتم هیچی. بابا گفت من سرطان دارم شش ماه دیگه می میرم و تو می خواهی مامانت را با این بچه بگذاری و بروی من که فهمیدم او علاقه دارد گفتم تو بنشین ببینم تو چه کاره ای؟ چرا نمی روی دم مغازه بابات تنهاست داداشت هم نیست می خواستم این طور اما ه اش کنم گفت من شغل بابا را دوست ندارم زرگری گفتم علاقه به کارت چطوری داری جنگ را چطور؟ گفت من عاشق جنگ و جهادم به دستور امام من مقلد امام هم هستم گفتم بابات که راضی نیستند جواب نداد گفت مامان من مقلد امام هستم بابام هم راضی به نباشند می توانم بروم اما به بابام هم نگفتم اما براشون می نویسم من با ازدواج هم مخالف نیستم برگشتم ازدواج می کنم گفتم هدفت چیه؟ گفت من هدفم این است که پرچم اسلام را ببرم بالا روی قدس بگذارم من دیدم چه آماده است گفتم بابات می خواسته تو نروی من بابات شش سال دیگر تحویل می دهم این ها را گفتند که تو بیایی من را دلواپس کنی. ظهر که آمدند من بگم خدا نکند و ظهر ببین نشد همچین. الحمدلله همون شد بابا شاید سی و شش هفت سال بعد از شهیدش فوت کرد.
خصوصیات اخلاقی شهید:
مادر شهید: یک موتور سپاه به او داده بودند من گفتم ننه چرا با موتورت نمی روی نماز جمعه گفت این موتور مال سپاهه من فقط باید تو سپاه باش کار کنم نماز جمعه نباید باش بروم. خودکار را که داده بودند چیز بنویسد روی خودکار یک کاغذ نوشته بود بیت المال که هم خودش باش چیزی ننویسد هم ما بخونیم و حواسمان باشد باش چیزی ننویسیم این قدر رعایت می کرد این دو نمونه را من از این بچه دارم. نمی خواست شناخته شود. تو سپاه که بود خدا قبول کند من می رفتم جهاد دانشگاهی برای جبهه کار می کردم می خواستم با اتوبوس بروم رفتم به مرغ فروشیه گفتم میگما من بچم سپاهی تب کرده می خوام براش سوپ بپزم شما یک کم سینه مرغ به من بدهید باش براش سوپ بپزم خانمها شنیده بودند که من را می شناختند تو محله. به همه گفته بودند به گوش این بچه رسیده بود گفت مامان شما میری مرغ می گیری میگی برای بچه ام سپاهی من یک چیزی از شما می خواهم هیچ وقت تعریف من را جایی نکنید گفتم باشه مامان من می خواستم. فهمیدم که اصلا نمی خواد هیچ کجا مطرح باشد خیلی این جوری بود که کسی نفهمد چکار می کند. این قدر با دایی جون ایناش با هم همسال بودند با هم بازی کردند این وضو می گرفت فقط می رفت مسجد بش می گفتند شیخ وضوش را گرفت آشیخ رفت مسجد و بیاید. او ابدا نه بش برمی خورد نه چیزی . خیلی باگذشت و باصبر بود این قدر هم که او خواهرش را دوست داشت یک بار بش گفتم مأمان تو که این قدر علاقه به این داری سه ماه میری دیگه نمی آیی گفت مامان اگر بدونی آن جا که آدم می رود چه حاله. بعد که مدافعان حرم چطور بچه هاشون را می گذارند بروند جنگ یک چیز دیگه بود اینها بیشتر آدم را می سوزاند مدافعان حرم که خانمهاشون را بچه هامون را می گذارند و می روند. من برای اینها بیشتر ناراحتم. قبر حضرت رقیه خیلی بینش می خواهد که بفهمد اسلام چقدر ارزش دارد متاسفانه الان خیلیها برایشان خیلی مهم نیست این چیزها. به حد این بچم کسی نیست خودامون هم نیستیم من میگم او که این قدر عاشق امام زمان بود من امام زمان شناسم؟ من بچه خودم را نشناختم خیلی سخته الهی به حق قرآن خدا ازشون راضی باشد و به ما آبرو دادند و امثال شما به ما به خاطر بچه هامون احترام می گذارید هر حاجتی هم هر که دارد به او می گویم می گویم مامان به خاطر تو من را این قدر احترام می گذارند ابرو من را تو بخر تا دعای من مستجاب شود مریضهاشون شفا پیدا کنند مثل شما خیلی داریم که عاشق شهیدند خانواده مان هم الحمدلله خوبند حالا. پسرمون که آن جاست خانمش مریض است.
وصیت نامه شهید را خواندند.
- خاطره: شهید خیلی علاقه به دعا داشتند و زمان جنگ مرتب دعای کمیل گلستان شهدا که تازه راه اندازی شده بود شرکت می کردند بعد از این که شهید می شوند و پیکر مطهرشان می آید ما ماه رمضان ها خانه مانه دعای ابوحمزه داشتیم بعد از دعا من می آمدم گلستان شهدا سر قبر شهید صمدزاده بعد دایی شهید خواب می بینند که شهید آمدند در منزل ما دعا به او می گویند که آقا مجید شما که شهید شدی این جا چکار می کنی؟ می گوید آقا مهدی هر دفعه می آید سر مزار من و من بر خودم واجب دانستم که در دعای ابوحمزه اش شرکت کنم و ما واقعا یک حالتی پیدا کردیم که فهمیدیم قطعا شهدا زنده اند.
دنبال کنندگان
۳
نفر
این وبلاگ را دنبال کنید