شهید خودسیانی
مادر شهید: خلاصه بعد دیگه اعزام شدند برای کردستان. دو سال سردشت بودند که خودم همراهشون می رفتم ردشون می کردم بسیج ۱۵ خرداد طرف دروازه شیراز می رفتند یا کمال اسماعیل خودم دنبالشان می رفتم ردشان می کردم. می گفتند مامان دیگه نیا می گویند بچه مادره.
- کلا چند تا بچه دارید؟
مادر شهید: دوتا برادرند و سه تا خواهر
- فرمودید دوقلوهاتون چهارده سالشون بود که به جبهه رفتند چطور راضی شدید که سه تا دسته کل با هم دیگه فرستادید
مادر شهید: من امانتدار بودم خدا داده بود برای همچین وقتی. مملکت در جنگ بود عزیزم ناموس در جنگ بود. مگر من تنها مادر بودم مادرهای دیگر هم بودند
خوب خیلیا فقط یکی را اجازه می دادند برود جبهه بقیه را نمی گذاشتند.
نه خدا داده بود برای همچین راهی امام حسین برای چه عزیزانشان را داد در راه خدا؟ شش ماهه اش را داد برای خدا من چرا باید جلوی اینها را بگیرم. من خودم هم می رفتم جبهه خودم هم هر چند وقت یک بار می رفتم دیدار جبهه. ترشی درست می کردم کارهای دیگر بافتنی درست می کردم می رفتم ده پانزده روز آنجا بودم. پدرشان هم همین طور
از اخلاقشان بگویید؟
اخلاقشان خیلی عالی بود با خدا با امام حسین با حضرت امیرالمومنین با ایمه اطهار و تمام اهل بیت نبوت بودند اینها بچه هایی بودند که در حسینیه به دنیا آمدند چون من همیشه روضه داشتم همیشه جلسه قرآن داشتم در خانه عزیزم با امام حسین بزرگ شدند به نام امام حسین بزرگ شدند به نام حضرت علی اکبر و علی اصغر بزرگ شدند.
تو این روزنامه ای که دست بچه ها بود نوشته بود علی چریک در مورد علی محمد شماست
بله علی محمد موقعی که درس می خواندند به بچه ها آموزش نظامی می دادند هنوز انقلابی نبود جنگی نبود می گفتند فلسطین در حال جنگه فلسطین آنها خواهر و برادر ما هستند آنها هم دین ما هستند ما باید درسمان را تمام کنیم برویم کمک آنها اعزام بشویم لبنان یا برویم فلسطین آنجا کمک کنیم خب وقتی انقلاب شد دستور از امام می آمد همه دستوراتشان از دست رهبر بود از دست امام بود تا این که خواست خدا بود که به این برنامه برسد.
سه تا بچه هاتون با هم شهید شدند نحوه شهادتشان را برای ما توضیح می دهید؟
علی محمد خودشون فرمانده بودند چریک بودند با دکتر چمران بودند با حاج حسین خرازی بودند حاج حسین خرازی آن روز زیر دست علی بود سردار صفوی این هت همه با هم بودند با علی منتهی علی و ناصر و مسعود من گمنامند هیچ جا تبلیغش نکردند نمی گفتند خودشان هم نمی گفتند می گفتند ما هر کاری می کنیم برای رضای خدا می کنیم هر کاری می کنیم وظیفه مان هست امام حسین شش ماهه اش را در راه خدا داد تمام عزیزاش در راه خدا هدیه کرد حتی علی اصغرش را و جانش را فدا کرد شما هم هر کاری می کنید فقط برای رضای خدا باشد و زینب وار زندگی کنید مثل حضرت زهرا صلوات و سلامه علیه باشید ما خاک پای حضرت زهرا هم نیستیم ما خاک پای حضرت زینب هم نیستیم.
دو قلو ها را ما عکس شهادتشان را دیدیم توی موزه از آن دوقلوها برایمان بگویید.
شهید اولم را بگویم علی محمد را من بالای سرشان بودم که به شهادت رسیدند تقریبا سال ۶۰ بود محل شهادتشان دارخوین بود آن جا دو تا پایشان قطع شد چون خمپاره زن بودند خودشان فرمانده بودند اما همه کارها را انجام می دادند خمپاره می زدند به دشمن بعد جایش را به اصطلاح دیده بانی می کنند و معلوم می کنند خمپاره می زنند وسط پایش دو پایش قطع می شود بعد آورده بودندش بیمارستان شیراز از شیراز آورده بودند بیمارستان سعدی که آمدند به ما خبر دادند علی یک مقدار زخمی شده بیمارستان است ما می گفتیم به سلامتی می رویم سرشان اشکال ندارد بعد نیمه راه که رفتیم گفتند علی ممکنه یک پایش قطع شده باشد حاج آقا گفت امانتی که خدا داده بوده به ما امانت خدا بوده هر چی بوده رضایت خدا بوده راضی هستیم به رضای خدا نزدیک بیمارستان که رسیدیم گفتند دادیم در خدا ما هم امانت را اینطوری نیم تنه دادیم در راه خدا بعد که رسیدیم بیمارستان سعدی از جلوی ما ردش کردند با برانکارد بردندش بیمارستان نمازی حاج آقامون پرسیدند ما یک مجروحی داریم این جا به نام علی محمد گفتند همین بود که بردندش. باباش رفت بیمارستان با آمبولانس دنبالش رفتیم ۲۴ ساعت بالا سرش بودیم تا شهید شد
ناصر و مسعود دو سال جبهه بودند جهاد سازندگی بودند علی محمد سیستان بلوچستان بود کردستان بود ۵ ماه ۷ ماه آنجا بودند آموزش نظامی می دادند علی خیلی شجاع بود. بدون این که دوره ببیند به همه چیز وارد بود.
بعد مه در بیمارستان دیدیدش چکار کردید؟
هیچی شکر خدا کردیم امانت خدا بود گفتم خدایا شکر به درگاه تو من که نمی توانم چیزی بگویم که ما که چیزی از خودمان نداریم هر چه داریم از خدا داریم الحمدلله رب العالمین فقط به من گفت مادر چرا آمدید الان خوب می شدم می آمدم گفتم مادر شما خوب بشوید ان شا الله ما رو چشممون شما را نگه می داریم. خب ۲۴ ساعت که بالای سرشون بودیمفاطمه عطایی:
لبهاشون خیلی خشک شده بود تمام پوست پوست شده بود به آقای دکتر گفتم می توانم لب هاتون را تر کنم گفتند نه چون زیر دستگاه دیالیز بودند کلیه هاشون از کار افتاده بود بدنشون تیکه پاره بود فقط پاهاشون نبود بدنشون تیکه پاره بود فقط پنبه را نمی کردم به لبهاشون کشیدم دوستش گفت آقای دکتر میشه یک قطره آب پرتقال یا آب میوه بشوند بدیم گفت یک قطره زیادتر نمیشه وقتی یک قطره آب میوه را به لبشون رساندیم گفتم فدای لب تشنه ات یا حسین گفتند یا حسین چند روز است لبم خشک شده انا انزلنا را خواندند و چشمهاشون را بستند و فوری بردندشان یک اتاق دیگر و به شهادت رسیدند این علی من این شهادت علی. بعد ناصر و مسعود ۶۳ بودند که تقریبا ۱۹ اسفند بود که زنگ زدند تلگراف زدند گفتند مادر ما عید که شد ما می آییم دیدار را تازه می کنیم نوزدهم برای من تلگراف زدند بیست و دوم به شهادت رسیدند سال ۶۳ بیست و پنجم و بیست و ششم هم آورده بودندش اصفهان که من خوابشان را دیده بودم آن ها هم خواب دیده بودند که من میدانستم یعنی ناصر و مسعود دیگه مال من نیستند آمده بودند این جا حاج آقا بیرون نشسته بودند یک آقایی آمدند گفتند دو تا عکس مال ناصر و مسعود است می خواهیم. حاج آقامون آمدند گفتند از بنیاد شهید آمدند عکس ناصر و مسعود را می خواهند ناصر و مسعود که همه جا عکس دارند چه تو بسیج تو هلال احمر امدادگر بودند این ها خط شکن بودند همه کاره بودند نامه هایشان هست نوشته بودند برایشان به هر حال ما رفتیم عکس ببریم لشکر امام حسین بلافاصله اطلاع داده بود به همان نفری که عکس بچه ها را می خواست گفته بود حاج خانم و حاج آقا را ردش کنید که از لشکر امام حسین دارند می آیند این جا. ما رفتیم همسایه مان نشسته بود می گفت این بچه ها شهید شده ما می خواهیم اینها را ردشان کنیم ما که رفتیم سر خیابان خرم دیدیم پس بزرگم با یکی از دوستان مال طرفای استانداری بودند آمدند گفتم شما کجا دارید می روید؟ گفت کجا دارید می روید مادر؟ گفتیم می خواهیم برویم بنیاد شهید عکس ناصر و مسعود را ازمون می خواهند. گفت بیا تا ببریمتون ما آمدیم دیدیم چشمهاشون قرمز بود گفتم شما چرا آمدید از این ور چه خبره؟ مگر ناصر و مسعود مجروح شدند یا شهید شدند؟ گریشون گرفت ما را برگرداندند خانه. دیدیم قیامته در خونه ما پرچم زده بودند لشکر امام حسین و تفت و از این برنامه ها حاج آقامون پیاده شد از ماشین و منم پیاده شدم و حاج آقامون آمدند در خانه را بوسیدند دولا شدند در خانه را بوسیدند و دو تا دستهاشون را بردند بالا گفتند الهی شکر به درگاه تو خدایا سه تا قربانی را از من قبول کردی الحمد لله رب العالمین ممنونتم خدایا شکر خدا را به جا آوردند و من هم از ماشین پایین آمدم و گفتم به نام فاطمه زهرا سلام الله علیها ازشون پرسیدم رمز عملیات بچه ها چه بوده آقای سلیمانی گریه کردند گفتند حاج خانم سوالی می کنید گفتم باید به من بگویید گفتند رمز شهادتشان اسم حضرت زهرا سلام الله و صلواته علیه دستم را بالا گرفتم به حضرت زهرا گفتم خدایا به حضرت زهرا قسمت می دهم هر که جوان دارد برایش نگه دار جوان خودم هم به خودت سپردم خدایا صبری به من بده قوای به من بده طاقتی به من بده که بتوانم برنامه بچه هام را انجام بدهم چشم دشمنان و منافقین کور باشه این حرف ها را زدم.
علی تقریبا سه سال از ناصر و مسعود شهید شدند ناصر و مسعود امدادگر بودند مسعود می رود در برنامه نجف اشرف خط شکن بوده بعد هم ناصر امدادگر بوده این طرف نمی دانم ناصر بزرگتر بوده یا مسعود. مسعود که می رود برای خط شکن ناصر این ور آب بوده بعد اعلام می کنند که ناصر را نگذارید. بیاید این طرف چون در لشکر امام حسین هم اینها را از هم جدا می کردند خود سردار سلیمانی می گفت ما این ناصر و مسعود را از هم جدا می کردیم که اگر در عملیات دو تاشون با هم نباشند اگر یکیشون شهید شد یکی دیگشون بموند اینو می خوام بگم ببینید خواست خدا چه بوده ناصر که این طرف آب بوده خسته بوده چهل و هشت ساعت این ها نخوابیدند خسته بوده همین طور که نشسته بوده یک لحظه خوابش می بره که انگار مسعود تیر خورده مسعود به شهادت رسیده چشمهایش را باز میکند می گوید انالله و انا الیه راجعون و شکر خدا را به جا می آورد می گوید برانکارد را آماده کنید برای زخمی ها می گویند نه آقای خودسیانی شما باید این ور باشید نه من می دونم مسعود شهید شده در عرض نیم ساعت یک ساعت این ها به برسند و ناصر برود به طرف مسعود ایشان هم شهید می شود نیم ساعت یک ساعت این ها فاصله شهادتشان بود همین طور بود تولدشان نیم ساعت بین تولدشان نیم ساعت هم بین شهادتشان روبروی پی هم شهید می شوند همین الان هم توی آلبوم عکسشان عکس موقعی که آوردنشان و خودم هم موقعی که این ها را آوردند و همه کارهایشان را انجام دادند گفتم می توانم برم سر بچه هایم توی سردخانه الهی هیچ مادری نبیند الهی هر می داره داغ عزیزانش را نبیند الهی خیر عزیزانتون را ببینید دوتاشون را آوردند جلوی من صورتشان خونی بود بوسیدمش آن و شکر خدا را به آوردم و بعد هم گفتم می دونم اینها غسل ندارند با لباس هایشان باید به خاک بسپارید گفتند بله فردایش هم رفتم دستهاشون را با گلاب شستم و بوسیدمشون و خودم خلعتشون کردم و برای امانت هایی که خدا به من داده بود رفتیم گلزار شهدا گلهایی که گذاشتم جا منزلشان بچه هایم را هدیه کردم در راه خدا و تلقین را برایشان خواندم و آمدم بالا تمام صورتم پر خون بود.
خانمها می گویند بپرسید اخلاقشون مثل هم بوده سه تا بچه ها؟
اخلاقشون رفتارشان برنامشون قرآن خواندنشان نماز خوندنشون جبهه رفتنشان عبادت کردنشون خوبی هایشان همه اش یکی بود تا حدی که وقتی مریض می شدند با هم مریض می شدند وقتی هم خوب می شدند با هم خوب می شدند سفرشان هر جا می رفتند این ها با هم بودند تو زیرزمین می رفتند قرآن می خواندند برای خودشان نماز شب می خواندند نماز جماعت می خواندند همه کارهایشان درست بود.
فقط دوقلوها با هم خیلی خوب بودند یا با آقا علی محمد هم خوب بودند؟
من فکر نمی کنم بچه ای مثل این ها پیدا شود این ها فرشته بودند خدا داد به ما شبیه انسان.
خوابی که گفتید که موقع شهادتشان خبردار شدند.
ناصر و مسعود جبهه بودند وقتی از جبهه آمدند من خیلی خوشحال می شدم همین طور دورشون تاب می خوردم قربون صدقه شون می رفتم و نذری می دادم خیرات می دادم می دادم بیرون برای قضا و بلا از همه شان دور باشد. خب خیلی دوستشان داشتم خواب دیدم داشتم از سفر می آمدم دروازه تهران پیاده شدم از دروازه تهران تا دم خونه ما تفت زده بودند گفتند تفت مال کیه نگاه کردم ناصر و مسعود است. آمدم خانه خودشان گفتند ما خواب دیدیم. خواب حضرت زهرا صلوات الله علیها و خواب امام حسین را دیده بودند و خواب ابوالفضل العباس را خواب دیده بودند امام حسین و حضرت ابوالفضل می آیند و پرچم را می دهند دست هم علی محمد هم ناصر و هم مسعود پرچم را می دهند دستشان و می گویند شما راهی امام حسین و کربلا هستید ناصر یک خوابی دیده بود در این کتاب ها هست نوشته شده. مسعود هم یک خواب دیگر دیده بود علی هم خواب دیده بود در کتابهایشان نوشته می گویم من سواد ندارم خلاصه این برنامه بچه ها بود خدا را شکر ما یک امانت دار بودیم الحمدلله رب العالمین که پیش حضرت زهرا روسفید در آمدیم.
- مادر این همه ایمان و تقوا را چطوری به دست آوردید؟
خب به همین سادگی نیست که خدا به ما داده خب خدا می گیرد آدم باید از اعماق قلبش به این ایمان داشته باشد؟
مادر شهید: خواست خدا بوده که ایمان را به ما داده خواست خدا بوده دست ما نبوده که عزیزم.
- از دوران بارداری این دوقلوها برایمان تعریف می کنید چه کارهایی انجام می دادیم؟
می گم که هر سال در خانه من روضه بوده هر ماه به ماه ختم انعام در خانه من بوده جلسه قرآن در خانه من بوده پدرم مادرم تا حتی عموهایم پدربزرگ هام همه شان عالم بودند عزیزم.
دستشون تو دست هم است در آلبوم هست
موقع شهادت دستشان در دست هم است؟
نه آن جا که دست و صورتشان را با گلاب شستم دستشان تو دست هم رفت. در سردخانه که آوردند می خواستیم خلعتشون کنیم موقع خلعتشان.
این طور که تعریف می کنند آقا ناصر وقتی می روند پیش آقا مسعود، آقا مسعود شهید شده بودند همان موقع که به شهادت می رسند همان موقع در حال صحبت با برادرشان بودند.
یک سال بود بدن این ها مجروح بود بدنشان ترکش خورده بود و به من نمی گفتند این ها سه ماه چهار ماه یک دفعه یک تلفنی برای من می زدند من می دونستم تو عملیات هستند دیگه مجروح شدند یا مثلاً تو بیمارستان هستند اما هیچ وقت به من نمی گفتند.
نمی دانستم چه کاره بودند هیچ وقت نمی گفتند می گفتند ما بسیجیم هر کاری هم می کنیم برای رضای خدا انجام می دهیم سه تاشون بیست و یک ساله سه سال علی از ناصر و مسعود بزرگتر بود بله سه سال هم زودتر شهید شدند هر سه شان بیست و یک سالشون بود شهید شدند.
- مادر خاطره ای چیزی در ذهنتون هست یا نکته ای که بخواهید برایمان تعریف کنید.
علی تقریبا هفت ماه کردستان بودند حاج آقامون در راهپیمایی سکته کردند دروازه دولت بودیم که یک دفعه قلبشون درد گرفت و نمی دانستیم سکته است گفتیم خسته شده آمدیم منزل و شب حالشون بد شد و بردیمشون بیمارستان خورشید گفتند ایشون سکته کرده سکته دوم ما دیگه وایسادیم تا علی از کردستان آمد علی که آمد سر به بیمارستان بزند گفتم علی جان آقات این طور شده شما آن جایید و خواهر برادرات تنها دو برادرش سرباز بودند تو خونه هیچ کس را نداشتیم سه تا خواهر داشتند گفت مادر شما را این جا لازم دارند ما را این جا لازم دارند آقا خوب می شوند ما باید به دستور رهبر برویم جبهه.
وقتی جنگ شد و عملیات حاج حسین خرازی نمی شناختندشان آن موقع بچه ها کوچک بودند تقریبا هفده هجده سالشون بود درس می خواندند منزل جمع می شدند بچهها همه آمدند گفتند مادر نهاری می خواهیم درست کنیم
که تقریبا ده تومان تا پانزده تومان بیشتر نشود گفتم مامان ناهار پانزده تومن.
دیدگاهها
هیچ نظری هنوز ثبت نشده است.