۰۴ دی ۱۴۰۱ ، ۱۰:۱۸
آسیه ادیب
منزل شهید عکاف زاده
منزل شهید عکاف زاده
سوال: شما چند تا فرزند دارید؟ فرزند چندمتون بودند؟ مادر شهید: هفت تا داشتم. شش تا سه تا پسر سه تا دختر فعلا. فرزند سوم بودند.
سوال: خبر شهادتشان را چطوری به شما دادند؟
مثل شهدای دیگر آمدند در خانه.
وقتی خبر شهادتشان را شنیدید، چه حسی داشتید؟
ناراحت شدیم ولی خودم را ساختم بالاخره. پسر بزرگترم زخمی شده بودند سرباز بودند رفته بودند جبهه و ترکش خورده بودند به کمرشان. خیلی ناراحت او هم بودیم وقتی خبر شهادت ایشان هم آمد گیج شده بودیم.
دوتا را خبرش را هم زمان به شما دادند؟
بزرگتر را اول آوردند. اتفاقا با آقا محسن با هم رفتیم تهران برادرشان زخمی بودند تو بیمارستان بودند رفتیم تهران دو سه روز با هم بودیم او که بهتر شده بود می خواست برود گفتم بگذار داداشت بیاید بعد برو. گفت نه من می خواهم بروم این دفعه آخری بودند که رفتند.
گلستان شهدا کدام قسمت هستند؟ بخواهیم برویم سر مزارشان.
قسمت مادر شهید خان علی زاده.
خواهرانشان اگر خاطره ای دارند بگویند.
خواهر شهید: مادرم هر موقع تلفنی با برادرم حرف می زدند و می گفتند کی می آیید؟ می گفتند تا راه کربلا باز نشود من نمی آیم. خیلی مانده تا راه کربلا باز بشود. سخته کار دارد. مگر نمی خواهید شما بروید کربلا.
خواهر شهید: تا از جبهه می آمدند حتما سر به فامیل می زدند. یکی از عاداتشان این بود که به فامیل سر بزنند عمه ها می گفتند که می رفتند سرشان.
نماز شب هم می خواندند نماز هزار رکعت شب عید فطر را آن سال خواندند دو ساعت و نیم وقت می برد. به ما هم سفارش می کردند.
دست و دلباز بودند از طرفی و صرفه جو هم بودند.
فهم و درکی که ایشان داشتند ما نداشتیم آگاه بودند.
مامانم می گوید یکبار توی آشپزخانه دولا شده بودند زیر کابینت نخودها که ریخته بود جمع می کردند. کمک خیلی می کردند ظرفها را می شست و وقت ناهار هم کمک می کرد در پخت غذا.
مادر شهید: مهمان نواز بودند من بچه دار بودم. می گفتند من می مانم خونه و تمام کارهایتان را می کنم وقتی مهمان می خواست بیاید. مثلا پنج شنبه بود برای فردا ظهر وعده می گرفت. می گفتم من کارهایم را نکردم می گفت من همه کارها را می کنم جارو می کردند ظرف می شست خرید می کردند سبزی مرغ میوه می گرفتند می آوردند.
تا کلاس چندم مدرسه رفتند؟
تا ۱۶ سالگی می رفت کم و بیش.
خوابشان را خیلی می دیدم به ایشان می گفتم کی می آیی؟ چرا نیامدی؟ یادم نبود شهید شده.
خواهر شهید: من نه سالم بود آن موقع ولی یک مطلبی که من دریافت کردم در طی این بیست دیدار از خانواده شهدا که خدا توفیق داد رفتیم این است که همه شهدا مثل هم بودند اخلاقشان خیلی خوب بود گذشت داشتند. مهربان بودند با خواهر و برادر و پدر و مادر مثلا خیلی جوش پدر و مادرشان را می زدند. این دریافتی که من کردم. همه این چیزها که می شنیدم همین بوده که از مادر خودم می شنیدم مثلا این که چه کار می کرده. اعمال و رفتارهایشان. از جبهه که می آمده نمی گفته که چقدر اونجا سخته یکی تعریف می کرد شهیدی در جنگ ترکش خورده بوده پایش سیاه شده بود نمی دانستیم بعد از مدتی تازه ما فهمیده بودیم ترکش خورده. ایشان هم همین طور یک سری آمده بود صورتش سیاه بود گفته بودیم چطور شده گفته دندانم درد می کرده گفتند برو مرخصی. نگفته صورتم ترکش خورده.
یکی هم این که روح هایشان بلند بوده اکثرا سن های کم اما در خانواده به عنوان یک آدم بزرگ ازش استفاده می کردند مثلا همین داداش من ۱۸ سالش بوده همین جوانهای ۱۸ ساله را الان چقدر می توانیم به ایشان تکیه کنیم. داداش بزرگم که زخمی شدند این داداشم پدر و مادرم را می بردند تهران و مواظبشان بودند جا خواب برایشان آماده کنند. می گویند ما همینطور به او تکیه کرده بودیم این جوری بودند شهدا. این چیزی که دریافت کردم از شهدا این است که آنها روحشان بزرگ بود و در جسمشان جا نمی شد که در دنیا بمانند.
یک خاطره ای که خودم دارم پنج سالم بود دوست داشتم همیشه پسر باشم یک بار که همه پسرها شنا می کردند لخت شده بودند من هم مثل آنها لخت شدم پدر و مادرم به من چیزی نمی گفتند ولی برادرم حرص می خورد و می گفت این ها پسرند تو چرا مثل اینها لخت شدی این وسط.
۰۳ دی ۱۴۰۱ ، ۰۸:۲۰
آسیه ادیب
منزل شهید مجتبی موسوی
منزل شهید مجتبی موسوی
چقدر قشنگ حرف دلش را به روی کاغذ آورده بود.سفارشهایی که یک انسان ۲۰سال به بالا میکند این شهید نوجوان کرده بود...
در وصیتنامه بعد از مقدمه نوشته بود:
...اوآرزویم شهادت در راه او می باشد. این حقیر کوچکتر از آن هستم که بتوانم به شما نصیحت کنم ولی چند تذکر کوچک می دهم: برادران و خواهران! حال ما باید این سوال را از خودمان بکنیم که آیا از خون های شهدا پاسداری کردیم؟ آیا فهمیدیم که آن ها چه راهی را رفته اند و ما آن راه را ادامه دهیم؟ آری برادران و خواهران آن ها که می مانند وظیفه شان بیشتر از آن هاست که می روند. آن ها که می مانند باید پیام خون شهیدان را به تمام جهان برسانند و رسالتی که شهیدان بر دوش آن ها می گذارند، انجام دهند. ان شاالله که به خوبی وظایف خود را به خوبی نسبت به شهدا انجام می دهیم. امام حسین علیه السلام می فرمایند: به خدا سوگند اگر یارانی می یافتم شب و روز را در جهاد با معاویه می گذرانیدم و ای کاش که در آن زمان بودم تا به فریاد امام عزیزم لبیک بگویم و خون ناقابل خود را در راه آن حضرت بریزم و از طرفی بسیار خوشحالم که در این زمان می توانم به فریاد هل من ناصر ینصرنی امام عزیزمان این بت شکن زمان خمینی کبیر لبیک بگویم و خون خود را در راه او که همان راه امام حسین است بریزم.
پدر و مادرم همان طور که من افتخار می کنم که شهید شوم شما هم افتخار کنید که فرزندی داشتید و او را در راه اسلام دادید در حقیقت فرزند شما کشته نشده است و او شهید راه خدا شده است و کسی که شهید بشود نمرده است بلکه در موقعی که جان خود را می دهد تولدی دیگر یافته است و زندگی جاوید نصیب او شده است و به پیش خدا رفته است و چه چیز بالاتر از این که انسان به سوی خدای خویش برود در این صورت می بینم که هیچ جای ناراحتی ندارد که چرا فرزندتان در میانتان نیست و اگر خوشبختی او را می خواستید این، راه خوشبختی و سعادت اوست و باید خودتان دلتان بخواهد که در این راه بروید و نه این که ناراحت باشید که چرا فرزندتان این راه را رفت. به امید این که همه ما به راه راست هدایت شویم.
خدایا تو وعده دادی که هر وقت جهان را ظلم فراگیرد، فرج امام زمان را می رسانم آیا موقع آن نشده آیا کشتن مطهری ما ظلم نیست آیا سوزاندن بهشتی و هفتاد و دو تن یار امام ظلم نیست آیا خاکستر کردن رجایی و باهنر عزیزمان ظلم نیست آیا تکه تکه کردن دستغیب عزیزمان ظلم نیست آیا شهید کردن مدنی عزیزمان ظلم نیست پس خدا به وعده خود عمل کن و چهره نورانی امام زمان عزیزمان نور چشممان را به دیده های پر از گناهمان نشان بده به امید پیروزی اسلام. والسلام. سرباز جانباز روح الله مجتبی موسوی.
پدر و مادر اگر من شهید شدم از تمام آشنایان و اقوام برایم حلالیت بطلبید و برای من روزه بگیرید زیرا امکان دارد که بعضی از روزه هایم را خورده ام و نماز قضا هم دارم برایم نماز قضا بخوانید ولی زیاد نیست. دیگر حرفی ندارم.
خواهران از مادر شهید سوال می کنند آیا خواب فرزندتان را دیدید؟
مادر شهید: من شب بیست و شش ماه رمضان که روز بعدش شهید شد خواب دیدم که روی سنگر افتاده بود و دیدم یک سمت بدنش کامل نیست اما خون ندارد سفید بود گفتم چه گوشت سفیدی است؟ بچه ام را بگو چرا اینطور شده. بیدار شدم. فردا صبح گفتم این بچه من شهید شده به پدرش گفتم بعد رفتم جلسه قرآن ماه رمضان. یک دفعه پسر کوچکم آمد هفت سالش بود اشک می ریخت گفت دادا زخمی شده به او گفته بودند بگو زخمی شده به من نمی گفتند همین طور می گفتند زخمی شده مرا نمی بردند گفتم بابا من می دونم شهید شده شما می خواهید مرا گول بزنید من دیشب خواب دیدم شهید شده. ما را به زور بردند سردخونه اون روز که حدود ۱۸۰ تا آورده بودند می شستند. بردندم سرش دیدم یک طرف صورتش را گذاشتند با همان لباس های جبهه و پوتین آورده بودندش صورتش سرد بود.
من یک خواب دیگر دیدم بعد از شهادتشان که داشتم گریه می کردم می گفت گریه نکن ننه من یک خونه گرفتم اهواز می خواهم ببرمت پیش خودم گریه نکنی اینقدر. گفتم باشد و بیدار شدم.
دختر خواهر شهید: دایی جونم خیلی مهربان و بامحبت بودند توصیه به حجاب می کردند دفعه آخری که رفتند قبل از شهادتشان آمدند از من و داداشم که شش ماهش بود عکس یادگاری گرفتند که برام خاطره شده اون وقت دفعه آخری بود که می خواستند بروند جبهه که هنوز برام به عنوان یادگاری است و عزیزه.
مادر جان من می خواهم یک اعتراف بگیرم از شما: مادر! شما چهره معصوم پسرتون را نگاه می کنید بعد می بینید این دخترهای معصوم که دچار یک سری معضلاتی شدند که خودشون هم نمی فهمند اصلا اشتباهه بهشون یاد ندادند اصلا پدر و مادرشان حواسشون نیست چی می گویید؟
مادر: خیلی حساس بود همه همش برای اسلام بود. خودم هم حساس بودم بعد از انقلاب که جوراب نازک می پوشیدند می گفتم این جوراب نازک که می پوشند انگار تیر تو قلب من می زنند خدایا چکار کنم نمی توانم ببینم نمی تونم هم حرف بزنم حالا هم همین طوره این همه خون شهید حالا صد پله بدتر از اون روز شده بدحجابی بیشتر شده.
خیلی کارا می شود کرد و می کنیم ان شا الله. من خوشحال شدم شهیدتون نوجوانه ما یک کاری می خواهیم بکنیم نوجوانهای شهید را به نوجوانهای جلسه معرفی می کنیم گروهی می خواهند بشوند برای نوشتن کتاب شهدای نوجوان و هر نفر یک شهید و کار تبلیغ شهیدشان را در مدرسه خودشان و در مدرسه های دیگر هم می توانند داشته باشند.
۰۲ دی ۱۴۰۱ ، ۰۲:۵۹
آسیه ادیب
منزل شهید دوستی
منزل شهید دوستی
وقتی رسیدیم منزل شهید ،خواهرکوچکش بعد از سلام وخوشامد گویی؛اشک از چشمانش روانه شد.وگفت:دیشب خواب برادرم را دیدم؛
سفارش شماها را به من کرد وگفت:فردا هوای مهمانهای من را داشته باش.
خواهر بزرگترش تعریف کرد:
می گفت: خرید با من پختن با مامان ظرف شستن و جارو با شما. یک روز تو ظرف بشور یک روز خانم. مدیریت خیلی خوبی داشت تو خونه. اخلاقش این قدر خوب بود و گذشت داشت که ما اصلا نفهمیدیم این سه سال چطور گذشت.هر ۱۵ سال یک بار همسرشون می آید سر مادرم. در وصیت نامه آقا حمید نوشته بودند به همسرشان که وقتی ازدواج کردی سرزدن به مادر مرا فراموش نکن. همیشه به زنش می گفت احترام به مادرم گذاشتی احترام به من گذاشتی حرفی زدی حتی کوچکترین حرفی، به من زدی. به من هم می گفت به مامان برنگرد احترام مادر را داشته باش. هر چه احترام مادر را داشته باشی روز قیامت هم داری.
خواهر دیگر شهید: شهیدان همه نمونه اند خوب بودند اعتقاد به امام خمینی داشتند به رهبر به انقلاب. انقلابی بودند فعالیت داشتند در مسجدها. عضو سپاه شدند. اطلاع نمی دادند. مادرم خیلی دلواپس بودند به مادرم می گفتند جایم امن است حواسم هست شما ناراحت نباشید.
خواهر اول شهید: وقتی خانمشان می خواستند ازدواج کنند آمده بودند اثاثشان را برده بودند. من نمی دانستم صبح آمدم دیدم مادرم ناراحت است گفت این هم جوان بود و باید می رفت. گفتم طوری نیست بچه مردم بچه خودمان است. آقا حمید هم راضی بود در وصیت هم گفته بودند ازدواج کنند بعد از من.
از آن طرف من شب خواب آقا حمید را دیدم که آمده بود خیلی خوشحال شدم گفتم وای آقا حمیدمون شهید نشده دست می کشیدم روی شانه هایش می گفتم خدا را شکر آجی شما سالمید گفت: آره آجی گفتم: خب بفرمایید تو خلاصه رفتیم نشستیم دیدم خانمش هم انگار توی آشپزخانه است به خانمش گفتم اثاثیه ها رو برو بیار حمید گفت نه. بابا از سر کار می آیند با ماشین بروید اثاثیه تون را بیاورید خانمش گفت آقا حمید اجازه نمی دهند گفتم نه برو من راضیش می کنم به آقا حمید گفتم چرا نمی گذاری؟ آقا حمید گفت نه دیگه نه اون رفته. رویم را بوسید و گفت شما و مامان هم باید راضی باشید.
۰۱ دی ۱۴۰۱ ، ۰۷:۰۶
آسیه ادیب
وصیت نامه شهید حاج علی قوچانی
چشمم افتاد به وصیت نامه شهید حاج علی قوچانی؛ضربان قلبم تند شد،خیلی خوشحال شدم و ناخودآگاه گفتم:هوراااا
خداراشکر کردم،آبی بود که به آتش جانم نشست.دوست داشتم بدانم حاج علی که شهیدانه زندگی کرده وبا آن اخلاص شهید شده که از جسمش چیزی باقی نمانده به چه چیز سفارش کرده...
بسم الله الرحمن الرحیم
حضور پدر و مادر زحمتکش و مومنم سلام
در لحظات آخر عمر قصد خداحافظی دارم و مطالبی چند به عنوان وصیت بنویسم.
نخست از شما با زبانی قاصر تشکر می کنم از شما پدر و مادرم ولی با این زبان بی زبانی می گویم که ان شاالله خدا به شما اجر بدهد و شما را جزو صالحان درگاه خود و جزو عاقبت به خیران قرار دهد.
مادر و پدر عزیزم! امانتی که به شما داده شده بود،به صاحب اصلی آن بازگردانده شد. کسی که چیزی را امانت می گیرد موقع پس دادن هیچگاه ناراحت نمی شود. آفرین بر شما! که اینگونه امانت را تحویل دادید.
مادرم! من شما را خیلی دوست داشتم همچنین پدر و همسر، برادر و خواهر را، شما تنها کسانی بودید که در این دنیا به آن علاقه داشتم. ولی مادرجان! من خدا را بیشتر از شما دوست دارم و برای همین است که قریب به شش سال از شما جدا شده ام. امیدوارم که در غیبت ظاهری من بی تابی نکنید.
هرموقع که دلتان گرفت برای سرور همه ما اباعبدالله الحسین(ع) گریه کنید.
مطلب دیگری در مورد همسرم است او را در تصمیم گیری آزاد بگذارید، بگذارید راه جدید خود را انتخاب کند و مساله دیگر اینکه اگر فرزندم به دنیا آمد و پسر بود،کاری کنید که وقتی بزرگ شد ادامه دهنده راه من باشد و اسمش را حسین بگذارید. در پایان از تمام آشنایان و دوستان حلالیت می طلبم.
با سلام خدمت همسر خوبم.
همسرم! تمام انسانها چه خوب و چه بد و چه ضعیف و چه غنی با هر وضعیتی که هستند می روند. در این راه، عده ای با عزت و سرنهادن به قرب خدا زندگی می کنند و بعضی برای زندگی خود بنده غیر خدا و بنده،بنده خدا می شوند و از خود هیچ عزت و سرافرازی ندارند ولی دسته اول چون راه خدا را می روند همواره با مشکلاتی روبه رو می شوند، بعضی اوقات انسان خود را در راهی می بیند که در آن راه یا باید کشته شدن در راه خدا را انتخاب کند یا سر تعظیم غیر خدا فرود آورد. مردان خدا اولین راه را انتخاب می کنند.
وصیتی چند
پنج ماه روزه برایم بگیرید یا بخرید.
دو ماه نماز قضا بجا بیاورید.
۳۷ هزار تومان به لشگر بدهکارم که مقدار ۳۳/۵۰۰ تومان آن را به قرض الحسنه ولایت فقیه که دفتر آن به نام... مسئول تعاون لشگر می باشد واریز کرده ام.
اگر چیزی باقی مانده به دوستان و آشنایان خبر دهید که اگر کسی از من طلبی دارد بگیرد و در غیر این صورت در اختیار همسرم بماند.
چنانچه وسایلی از سپاه و لشگر در اختیارم بوده، به لشگر بازگردانید.
💠🔹🔹💠🔹🔹💠
دنبال کنندگان
۳
نفر
این وبلاگ را دنبال کنید