- از محل تشییع کردید؟
مادر شهید: بله از کوچه امیر کبیر گفتند بگذارید شب جمعه چند تا شهیدند ما گفتیم نه می خواهیم جدا خاک کنیم دوشنبه بود گفتیم چون محرم است می خواهیم هفته اش حتما عاشورا باشد هفته اش هم افتاد عاشورا. رفیق هایش او را شستند.
- اشاره به یک خواب کردید آیا خود شما ایشان را تا حالا در خواب دیدید؟
بله یک بار خواب دیدم با دو نفر دیگر بودند یک دفتر دست آنها بود او راهنما بود بغلش کردم بوسیدمش گفتم مامان کجا بودی چرا این قدر دیر آمدی سراغ من تو دلم گرفتمش حالا کی دیگه میای به خواب من؟ نگاه کرد و گفت دفتر را باز کن کی نوبتم میشه بیام. تا آمدند دفتر را باز کنند که ببینند کی نوبتم میشه از خواب بیدار شدم.
اما داداش سومی اش خیلی خوابش را می دید. موقعی که شهید شد تو مسجد امام حسین گذاشتندش مرتب تا صبح گفته بود منصور دادا بیا منصور دادا بیا. می گفتم مامان چرا بلند نشدی بری؟ گفت تنها ترسیدم تو راه بروم او خیلی خوابش را می بیند هر چی خواب دیده بهترین خواب را برایش دیده.
- به نظر شما پیام شهید علیرضا به نسل امروز برای ما مادرها مادربزرگهایی که تو جلسه هستند، چیه؟
- ماشاالله همه گلند و همه خوبند
به عنوان مادر شهید چه انتظاری از ما دارید؟
انتظارم همینه که اومدید قرآن خوندید و قدم روی چشمهای من گذاشتید به خدا خیلی راضی شدم و خوشحال شدم همین برای من بسه زحمت کشیدید خیلی خوشحال شدم
- شما بزرگوارید ما وظیفمون است
مادر شهید: من اصلا قابل مادر شهید نیستم اما خدا خواست
- یک سری کم کاری ها در جامعه زیاد شده هم از مردم هم از مسیولین شما انتظارتون از مردم و مسیولینی که کم کاری می کنند، چیه؟
مادر شهید: انتظارم این است که حجاب را رعایت کنند. نعمتها را قدر بدانند این قدر طعنه و تمسخر به ما نزنند به ما گفتند که برای سه گروه فقط خوب شد خانواده شهید روحانی سپاه. برای اینها همه چیز حاضر است. در حالی که ما که فرقی نکردیم این دور ه با دوره قبل همان طور که بودیم هستیم از نظر مالی. یک قرون اضافه نکردیم یک قرون هم کم نکردیم. انتظاری هم نداریم که چیزی به ما بدهند. برای خدا دادیم برای مال دنیا و خانه و این ها نبود خیلیها گفتند خانه تان را بفروشید به شما خانه می دهند ما خانه می خواهیم چکار ما خونه که با پول خودمون خرج کردیم می خواهیم نه به خاطر شهید این حرفها را خیلی به ما می زدند انتظار داریم این حرف ها را به ما نزنند آن روزها می گفتند نفت می آید در خانه تان الان می گویند شکر می آید در خانه تان برنج می آید در خانه تان این حرف ها که می زنند من که به این حرف ها گوش نمی دهم انتظار ندارم این حرف ها را به ما بزنند.
- مادر شهید علیرضا! معمولا شهدا به مقطعی که می رسند گلوله نور می شوند بیشتر اطرافیانشان ما که شهدا را درک نکردیم نه شهدای جنگ نه شهدای مدافع حرم ولی شنیدیم موقع رفتنشان خیلی معلومه می خواهند شهید شوند. آیا شما این حس را در فرزندتان دیدید؟ می دانستید که ایشان شهید می شوند؟
مادر شهید: نمی دانستم شهید می شود ما عقد بودیم وقتی نشستیم من بی اختیار اشک هایم می آمد عروس یادم گفت چته؟ گفتم نمی دونم چمه چرا آشوبم بیا بریم به من می گفت زن عمو ما تازه اومدیم نمی تونم زن عمو اشک هام هی داره میاد اینها هم بد دل می شوند. عروسی بچه شان است بلند شدیم آمدیم تا رسیدیم همسایه ها اومدند من بی اختیار بلند بلند گریه کردم گفتم نمی دونم چمه امروز خیلی حالم بده آره همان روز بود که او زخمی شده بود بعد هم دو روز بعدش عاشورا بود از این روضه به اون روضه می گفتند چرا تو نمی نشینی گفتم نمی توانم نمی دانم چمه هر سه بچه ام هم از جبهه آمدند گفتم کجا بودید اومدید گفتند آره حالا اونا می دانستند من نمی دانستم گفتم مامان نمی دونم امروز چمه ناراحتم هر جا می روم نمی توانم جایی بند شوم همه اش گریه می کردم تا رسیدن دم در خواهر شوهرم گفت کجایی هر جا دنبالت می گردم صبح تا حالا نیستی گفتم نمی دونم چرا این قدر ناراحتم چرا این قدر آشوبم امروز گفت بیا که خاک بر سرت شد رفتم دیدم چه خبر است روبروی خونه برادر شوهرم فکر کردم حالا پسر بزرگترم را زدند جیغ زدم و خودم را زدم. حالم به هم خود. حالم خیلی بد بود و سرم به دستم بود سه روز بعد که شستند و مرا بردند بالا سرش تا رفتم نور از صورتش می بارید خواهرم بالا سرش بود دست توی موهایش می کشید. رفتم ماچش کنم او من را ماچ کرد خدا شاهده او مرا ماچ کرد اصلا یک چیز تعجب رفتم پهلویش بخوابم انگار رفت کنار که من پهلویش بخوابم من دیگه چیزی نفهمیدم فقط این دو تا را فهمیدم بعد هم رفتم تو تختخواب خوابیدم.
- واقعا همین طور است که شهدا زنده اند و این مادران چون خیلی حس الفت با فرزندانشان دارند این حالت را درک کردند ما که درک نداریم.
مادر شهید: لب هایش را غنچه کرد و لب های مرا ماچ کرد خدا می داند.
- مادر شهید علیرضا! ایشان ارادت خاصی به اهل بیت
حتما داشتند می شود بگویید به کدام از ایمه بیشتر ارادت داشتند؟
مادر شهید: به همه شان نمی توانم بگویم به کدام بیشتر. یقین چون اسمش علیرضا بود خیلی اسمش را دوست می داشت همیشه تشکر می کرد که اسمش را علیرضا گذاشتیم
- مادر شهید بفرمایید معمولا می گویند تا مادر شهید راضی نباشد و رضایت ندهد فرد شهید نمی شود آیا شما از ته قلب رضایت داشتید که فرزندتان بروند توی این راه و شهید شوند؟
مادر شهید: راضی بودم که بروند اما راضی که شهید بشوند نه. هر سه تاشون می رفتند باباشون می گفت یک رحمی به مامان تون بکنید اقلا یکیتون نروید من اصلا نگفتم نروید همه اش من خوراکم گریه بود یکی از برادرام زخمی شد یکی از برادرام شهید شد او هم تازه دیپلم گرفته بود آن هم بعد از ده سال شهیدش را آوردند چکمه هایش پایش بود کاپشن تنش بود وصیت نامه و اینهاش پیشش بود. یک کارت کوچک برای میوه داشت پهلویش بود گوشت نداشت اما اسکلتش کامل بود.
- چه لحظاتی را این خانواده ها سپری کردند چقدر داغ دیدند و چقدر زحمت کشیدند تا این انقلاب به دست ما برسد وای چقدر ما مسیولیم چقدر در لحظه لحظه تربیت بچه هامان رفتار خودمان در جامعه در دشمن شناسی مان چقدر در ولایت مداری مان مسیولیم. وقتی می آییم پای صحبت مادر شهید می نشینیم می بینیم او همه زندگی اش به هم ریخت تا درخت انقلاب و اسلام آبیاری شود و ما چقدر از خودمان کم مایه گذاشتیم در زندگیمان. مادر شهید! پشیمان نیستید که فرزندتان شهید شد.
مادر شهید: اصلا پشیمان نیستیم تازه از خدا تشکر می کنم که ما را قابل دانست و بچه من را گرفت خیلی مهمه کسی را خدا بخواهد خدا این را خودش داد دو بار تا دم مرگ رفت اما خدا نخواست بمیرد و این طور شهید شود.
- مادر شهید علیرضا! وقتی دلتنگ بشوید چکار می کنید؟
مادر شهید: گریه می کنم عکسش را دستم می گیرم و با او کمی حرف می زنم و گریه می کنم.
- می توانم یک خواهشی از شما دارم وقتی دلتنگ می شوید اشکتان جاری شود از این جمع یادی بکنید من قابل نیستم خدا می داند چقدر برای همه دعا می کنم وقتی که فهمیدم می آیید این جا چقدر دعایتان کردم گفتم خدایا حاجتشان بده هر کی هستند اگر دخترند خوشبختشان کن اگر خانم هستند هر چه می خواهند به آنها بده.
مادر شهید: اگر قابل باشم همه را دعا می کنم خدا حاجت قلبی همه تان را بدهد و نگهدار خودتان و بچه هایتان باشد به حق امام زمان خدا هر حاجتی دارید به شما بدهد عاقبت به خیر شوید و ایمانمان را خدا از ما نگیرد.
- صدر همه حوایجمان اول ظهور آقا امام زمان باشد.
مادر شهید: یکی از داداش هایم هم تیر به پایش خورده بود زخمی شده بود من خیلی گریه می کردم برای داداشم نمی دانستم زخمیه ولی همین جور گریه می کردم. یک دفعه چند تا خانم چادر مشکی آمدند من را گرفتند گفتند تو چرا این قدر گریه می کنی؟ گفتم آخه برادرم رفته جبهه می ترسم گفتند داداشت سالمه اما تو برو مشکی بپوش. سه دفعه به من گفتند داداشت می آید اما تو برو مشکی بپوش صبح بلند شدم خیلی گریه کردم گفتم اگر برادرم سالم است چرا باید مشکی بپوشم نگو آن برادرم که زخمی بود خوب شد آن یکی برادرم شهید شد آن هم واقعا خوب بود خیلی انقلابی بود یعنی بابامون خیلی انقلابی بود خیلی مومن بود عجیب مومن بود وقتی مرد همان شب دختر خاله ام خواب دیده بود که یک برنامه دارد در دادگاه ها دارد می گردد التماس می کرد کار من را درست کنید گفتند امشب یکی است می رود او می تواند کار تو را درست کند یعنی همان شب تا رفته بوده دیده بود بابا من است گفته بود این که شوهر خاله ام است کارش را درست کرده بودند. بابایم قرآنش ترک نمی شد نماز شب همه کارها ما هر چه داریم اول از خدا بعد هم از پدرمان داریم.
این مدتی که می رفت جبهه ابراز می کرد به شما می گفت آرزوی شهادت دارد. طولی نکشید وقتی آموزش اش تمام شد رفت جبهه یک بار آمد مرخصی و رفت و دیگه نیامد شهید شد دو سه ماه در جبهه بود دوست داشت چون مرخصی قبول نمی کرد مرخصی ده روز به او دادند نیامد گفت نه همان موقع آتش بس بود. پسر بزرگم یک کم شیمیایی شد. اسم برادرم مرتضی پورهادی
نامه شهید به خانواده:
به نام خدا با سلام به پدر و مادر عزیز و گرامی امیدوارم حالتان خوب باشد و در پناه ایزد متعال سر ببرید باری حال پسر حقیرتان را خواسته باشید ملالی نیست جز دوری شما ان شالله هر چه زودتر دیدار حاصل گردد ما در جنوب به سر می بریم و حالمان خوب می باشد ناراحتی نیست جز دوری شما امیدوارم که حالتان خوب باشد همچنین حال برادران گرامی همچنین کار اتاق بالا هم تمام شده باشد (اتفاقا تا دم رفتن داشت کمک می کرد) اگر بنا باشد محسن عقد کند مرا بی خبر نگذارید تلگراف بزنید که اگر شد بیایم به منصور هم بگویید هنوز برگه را نشده است بگیرم باید به لشگر بروم که هنوز فرصت نکرده ام. از طرف من زهرا را ببوس و به منصور و محسن و سعید هم سلام برسانید همچنین به عمه عمو زن عمو و دادا رحمت سلام برسانید
همچنین مریم و محمد و مهدی هم که از طرف من سلام و روبوسی کنید به مادر بزرگ و دایی و داش اصغر و دایی اکبر و زنداییها سلام برسانید همچنین از طرف من علی را ببوسید به خاله ها و دایی ها هم سلام برسانید به آقا محمود هم سلام برسانید کلا به همه سلام برسانید التماس دعا هم داریم. والسلام علیکم و رحمت الله و برکاته
مادر شهید علیرضا چقدر شهید علیرضا ولایت مدار بود و چقدر حرف امام خمینی که ولایت فقیه آن زمان بود برایش مهم بود؟
مادر شهید: آن وقت که کسی امام خمینی را نمی شناخت ما عکسش را داشتیم خیلی دنبال این برنامه ها بود دنبال این بود که بهایی ها را مسلمان کند فعالیتش در این برنامه بود آن وقت هم که مریض بود شیراز بود با چند نفر دیگر رفته بودند چند نفر را مسلمان کنند رفته بودند ضبط گذاشته بودند در محفلشان که صدایشان را ضبط کنند.
ایشان چند سالشون بود که شهید شدند؟
بیست بیست و یک سالش بود تازه دیپلم گرفته بود ازدواج نکرده بود برادر بزرگترش هم ازدواج نکرده بود داشتین این جا را بسازیم که برادر بزرگش را زن بدهیم که در نامه اش نوشته بود.
خاطره از شهید علیرضا از زبان خواهر شهید
زهرا خانم خواهر شهید: من پنج سالم بود و هیچی در خاطرم نیست. اینها که مادرتان تعریف کردند. خوابشان را دیده اید؟
بله یادمه خیلی گریه می کردم دوست داشتم تو خواب ببینمشان.
مادر شهید: یک موضوعی را من بگویم ما یک روز خانه مادر عروسمان مهمان بودیم بعد آمدیم برویم تکیه شهدا بعد تا آمدیم برویم تا سر خیابان رسیدیم یک ماشین جلوی پایمان ترمز کرد گفت می خواهید بروید شهدا ما حرف نزدیم ها خودش پرسید گفتیم بله گفت بیایید ببرمتان ما سوار شدیم شوهرم یک کم ناراحت بود می گفت چرا به خواب من نمی آید من با شهدا قهرم نمی روم شهدا وقتی آمدیم سوار ماشین بشویم گفت عزیزم با شهدا قهر نکن ما حرفی نزدیم حالا این از کجا می دانست چطوری بود برنامه آن را دیگه نمی دانم یک ورقه در ماشینش بود درآورد به ما نشان داد به شوهرم گفت با شهدا قهر نکن نمی دانم چکار نکن بعد ما را تا تکیه شهدا رساند بعد گفتیم این کی بود ما اصلا نگفتیم می رویم شهدا ما اصلا حرف نزدیم با شهدا قهریم شوهرم می گفت این از کجا می دانست که من با شهدا قهرم اما خب دیگه او ما را پیاده کرد و رفت و نیم ساعت شهدا بودیم و اومدیم شب شوهرم خواب دید گفت خواب دیدم این قدر شهید هست هر چه نگاه می کردی شهید بود آن وقت می گفت علیرضا ما سومی بود آن وقت یک سید داشتیم از فامیلمون با بچه ها برادر شوهرم هشت نفر بودند تصادف کرده بودند سوختند مردند. از یادم و بچه هایش و دخترهای خواهر شوهرم توی ماشین بودند آن سید هم توی همین ماشین بود. گفته بود عزیزم با شهدا که قهر نمی کنند گفته بود آخه به خوابم نمیاد گفت این ها همه شهیدند گفت شما این جا چه کار می کنید گفت من خدمتکار این شهدا هستم دیده بود گفته بود شهید من کجاست؟ در این شهدا علیرضا سومی بود لباس کرم و کفش طوسی پوشیده بود نشسته بود تا من را دید نگاه کرد و خندید.
یکی هم این که آن روز که شهید شده بود و سه روز بعد من خیلی حالم بد بود یک خانمی آمد و من را بغل کرد و یک کم گریه کرد و گفت من خواب پسر شما را دیدم گفتم چه خوابی دیدی من آن وقت که بچه ها می رفتند مدرسه هر روز دم خونه را جارو می کردم
پسر شما می رفت مدرسه از بس سرش زیر بود من همه اش دعایش می کردم می گفتم چقدر این بچه با خیلی چقدر این بچه نجیب و خوبه همه اش سرش زیر است خواب دیدم یک دست لباس سفید پوشیده بود با کفش کرمی و آنجا ایستاده تنها گریه می کند گفتم چیه عزیزم تو که همه اش شاد بودی می آمدی می رفتی من می دیدمت. گفته بود پس چرا نمی روی پیش آن شهدا گفته بود مادر من از بس گریه می کند من را نمی برند میگویند پرو پیش مادرت. همه مادرهایش کاری ندارند دارند سخنرانی گوش می دهند چون مادرم بی تابی می کند مرا نمی برند. دیگر از آن روز به بعد سعی کردم بی تابی نکنم گریه می کردم ولی آن طوری نه.
خواهر شهید گفت از بس گریه کردم دوست داشتم خوابش را ببینم یک شب خوابش را دیدم در یک سالن بزرگی بود سالن شیشه ای آمد یک لحظه دیدمش تو آن سالن نشسته بود خیلی ناراحت بود من اخمهایش توی هم بود گفت چرا اینطوری میکنی گفتم خوب دوست داشتم ببینمت گفت من نمی تونم درس دارم الان هم امتحان دارم نمی توانم بیایم باید بروم دیگر از بس گریه کردم از خواب پریدم.
دو سال پیش که قرارگاه فرهنگی شهید هادی را با دست خالص بچه ها شروع به کار کردند. خب قبلش هم بچه ها مسجد امام حسن می آمدند شهید مطهری خیلی عنایت داشت به بچه ها که انشاالله این کار ادامه پیدا کرد. از دو سال پیش که بچه ها بیشتر کار می کردند من یک نیتی کردم این را اساتید به ما یاد داده بودند که هر چه نیتهای شما بزرگتر باشد بهتر است. الان دارد به من ثابت شود که نیت بزرگ چقدر به ما کمک می کند. در دعای مکارم اخلاق آمده همان عبارت اولش را می خوانم و
بلغ بایمانی اکمل الایمان و اجعل یقینی افضل الیقین و ... وقتی می خواهی نیت بکنی بزرگ نیت کن. نیت من در قرارگاه ال یاسین که اول که می خواستیم قرارگاه را سامان بدهیم اول به اسم ال یاسین بود. نیت کردم بچه های که قدم می گذارند در قرارگاه. نیت کردم همه اموات از خوبان عالم از اول هستی تا قیام قیامت هر کاری در این قرارگاه می شود به اسم هر شهیدی که کار می شود به نیت تمام این اموات باشد یعنی شمایی که این جا نشستی برای نسل در نسلتان دارد نوشته می شود هر کاری که در این قرارگاه می شود از کتاب هایی که به نام شهدا می آید بیرون. از روضه هایی که می خواندند.
ظاهراً شهید علیرضا مقام کشتی هم دارند ورزشکار بودند از هیکلش هم پیداست یک عکسبچی این پایین هست که ظاهراً برنده شدند دستشان را بالا بردند میشه خاطره اش را برایمان تعریف کنید.
از طرف مدرسه گفتند باید کشتی بگیرید یا یک نفر دیگر. بعد آمده بودند به بچه من گفته بودند این نامزدش هست اگر می شود تو بباز به این. می دانیم تو می بری اما تو بباز به این که جلوی خانمش شرمنده نشود. او هم تصمیم گرفته بود همین کار را بکند بعد سه نفر آمدند دم خانه مان در زدند گفتند تو برای خودت نمی جنگی مسابقه می دهی برای مدرسه است نمی توانی چنین کاری بکنی نامزدش هست که باشد تو باید برای مدرسه کار کنی. بعد کاری کرد که ضربه اولی خواباندش آن وقت برنده شد و این جا دستش را بردند بالا.