۵ مطلب در بهمن ۱۴۰۱ ثبت شده است

منزل شهیدان جعفریان

 
شهیدان جعفریان(ابراهیم، فاطمه، حسن و محمد)
 و شهیدان واعظی(مرتضی، طیبه)
خانم ساداتی: 
تو چهل ستون که بودند می دیدند اسرافها را بی حجابی ها را نمی‌دونم آن برنامه ها که بوده اینها را همه را بچه ها دیده بودند و از کوچکی با رزق حلال و این دیدارها که داشتند تا وقتی که بزرگ شدند.
 وقتی بزرگ می شوند دیپلمشان را ایشان می گیرند و بعد می آیند مربی ورزش می شوند حالا وقتتون را خیلی نمی گیرم جزئیات را نمی گویم مربی ورزش می شوند در استان و در ضمن که مربی ورزش بودند بسیاری از بچه ها و جوانهای دبیرستانی را آگاه می کنند مرتب به ایشان توضیح می دهند که ما فعلا در زمانی هستیم که واقعا اینها ظلم می کنند به ملت و بعد آمدند و کم کم شروع کردند کار فعالیت سیاسیشان را. 
ابراهیم دختر خاله‌اش را گرفت. من دوست نزدیک نزدیک هستم باشون. با دختر خاله‌اش طیبه واعظی ازدواج کرد بعد که ازدواجشان سرگرفت این آقا مرتضی دانشجو بودند آمدند با دخترخالشون دختر ایشان(اشاره به مادر شهید) ازدواج می کنند. همین یک دختر هم داشتند. (مادر شهید حرف نمی زدند فقط نگاه می کردند نگاه مادر شهید دردهای او را فریاد می کرد او هیچ نمی گفت ولی همه رنج هایش را می شد در نگاهش خواند.)
خدا رحمتشون کند می رفتند تهران از حلبی آباد تهران عکس می گرفتند و می آمدند در جلسه قرآنی که گذاشته بودیم نشان می دادند. خواهرها قدر این جلسات قرآنی را بدانید هر چه داریم از این جلسات داریم تا قیام حضرت مهدی. قرآن را رها نکنید همان طور که پیامبر فرمودند می روم و دو چیز گرانبها را می گذارم قرآن و عترت دنباله رو این دو تا باشید. من هنوز عکسها را یادگار نگه داشتم می گفتند ببین خانم سادات خودشان در کاخها زندگی می کنند و اصلا خبر ندارند مردم یک سری با قوطی های روغن نباتی خونه ساختند کنار تهران و اینها تو اتاقکهای حلبی زندگی می کنند غصه مردم را می خورد همه اش نگران این بود که دین دارد از دست می رود و ظلم به مستضعفان می شود فقط در این دو بعد اینها ناراحت بودند و در این دو بعد فعالیت می کردند تا این که فعالیتشان را متوجه شد ساواک و دنبال ابراهیم می گشت تا ابراهیم را دستگیر کند وقتی فهمیدند این جا دیگر جای ماندن نیست ابراهیم و همسرشان طیبه آمدند و مسافرت کردند یک جای نامعلومی که زندگی مخفی را شروع کردند بعد هم به دنبالش مرتضی و فاطمه گفته بودند اگر شما بمانید به جای ما شما را می گیرند فاطمه و مرتضی هم رفتند زندگی مخفی تبریز. بعدا ما فهمیدیم تبریز هستند. آن جا زندگی مخفی داشتند تا یک وقتی که از طریق ساواک آنجا این ها لو می روند خلاصه اینها فرار می کنند می آیند طرف خانه دنبالشان می کنند و مرتضی را با همسرش فاطمه می زنندشان همان جا. خدا به حق قران پایداریشان کند همین که روحشان هم بالا سر ما باشد ازشون بهره می گیریم. یادمه مادرشان به من می گفت این بچه های من نمی دونم چرا خانم سادات همچین می کنند می آیند لب پشت بام. می دانید پشت بامها قدیم دندونه دندونه بود می گفتند می آیند روی دندانه های اینها می دوند حالا چرا این کارها را می کردند برای فراری که می خواستند یک وقتی از دست ساواک بکنند تمرین می کردند ورزش خیلی فعالیت می کردند علاوه بر کلاس های قرآن و نهج البلاغه و این ها که داشتند ورزش بدنی ساختن بدن حالا جوانی حتما ورزشها را داشته باشید می گفتند روی لبه های ای دندونه ها با هم مسابقه می دهند چهار تاییشون اینجوری بودند تو خونه هم که بودند بعد هم این ها می آیند در حال فرار بودند از دست ساواک که دامادشان با دخترشان تیر می خورند در جا کشته می شوند و بعد هم می آیند آنها را دستگیر می کنند ابراهیم را با همسرش طیبه و می برندشان ساواک بعد خبر رسیده بود به دوستایی که باهاشون در ارتباط بودند به من گفتند که بچه ها را دستگیر کردند ابراهیم و طیبه را. حتما شما یک نامه ای بیندازید توی خانه شان تو خانه شان بگویید بچه ها دستگیر شدند بروید اوین و سراغشان را بگیرید. ما یک نامه نوشتیم انداختیم تو خونه و بعداً بلند شده بودند رفته بودند اوین. اوین که رفته بودند بنده خداها هرجا هر التماسی که کرده بودند به آنها حرف زشت زده بودند می گفتند برو بابا اینها چی بودند و چی بودند و بعد هم به نام تروریستهای اسلامی در روزنامه زدند شهادتشان را. دیگه هیچی وقتی آنها را گرفتند خونه دایما زیر نظر بود دوستان باشون مخفیانه می رفتند و می آمدند پارچه گذاشته بودند خونه ما من یک وقتایی براشون خیاطی می کردم می گفت من این را می گذارم این جا که اگر من را گرفتند بدون ها این جا آمدم خیاطی بردم و پارچه را بیار نشون بده و قسم هم بخور که کاری به شما نداشته باشند می آمدند می نشستند کمی درد و دل می کردند گریه هاشون را می کردند بلند می شدند می رفتند تا بعد سال ۵۶ شهید شدند بعد تا یک چند وقت نبودند آنها و در زندان زیر شکنجه بودند عکس طیبه زیر شکنجه هست. طیبه می گفت هر شکنجه ای مرا می کنید ولی حجابم را از سرم برندارید ولی متاسفانه خدا عذابشان را زیاد کند من زیر شکنجه عکسشان را گرفته بودند موها پریشون صورت بدتر از این زیر شکنجه به شهادت می رسند.
ابراهیم یک بچه شش ماهه هفت ماهه داشتند و رفتند زندگی مخفی را شروع کردند بچه را همان موقع دادند پرورشگاه. تو پرورشگاه بود بعد که گشتند دنبال بچه تو ساواک پرونده ها را دیدند نوشته پرورشگاه تبریز بعد این بنده های خدا رفتند تبریز با شناسنامه و مدارک بچه را از پرورشگاه گرفتند. حالا بحمدالله خدا را شکر ایشان دندانپزشک شدند و تهران هم زندگی می کنند هر دفعه می آیند سر مادر چند روز می مانند. چند روز پیش من آمدم سرشان گفتند مهدی آمده. شب ها هم می آید پیشم می ماند. 
شهید بعدیشون حسن جعفریان بودند که در راه ماموریت تو سپاه بودند و چقدر هم این بچه تلاش کرد تا این ها را ... بعد رفتند تو سپاه بعد از طرف سپاه ماموریت داشتند که به یکی از شهرستانها بروند. خدا می داند حقیقی بود یا مصنوعی تصادف کردند انقلاب پیروز شد.
یکی دیگر از اهالی محل: آقای حقانی و خانم جبلی دو نفر از معتمدین محله هستند و معلم قرآن هستند و ما بچه بودیم در جلسه ها این مطالب را می شنیدیم.
مادر شهیدان جعفریان الان نمی توانند حرف بزنند خیلی سر حال بودند و در زمان جنگ در مدرسه طیبه واعظی سخنرانی می کردند ما آن جا با مادر شهدای جعفریان آشنا شدیم 
یادگار شهید ابراهیم را خیلی ساواک دنبالش بوده و دو تا بچه الان دارند خیلی حاج خانوم صدمه خوردند با آقای حقانی خودشان گفتند از انقلابی های محکمی بودند بچه را  دنبال این بودند می خواستند این بچه را سر به نیست کنند. یک مدتی حاج خانوم بچه را این ور و اونور پاس می دادند تا بچه به سلامتی بزرگ می شود این بچه واقعا از آب گذشته است
 وقتی اطلاع می دهند که دستگیر شدند می روند آن جا و در صدد می شوند که یادگاری را بگیرند خب با شناسنامه و سندیتی که داشتند بچه را تحویل می گیرند باز هم ساواک چون که می دانسته بچه مال این دو تا انقلابی مبارز است در صدد بوده که این بچه را یک جوری سر به نیست کند بله تو ساواک به دنیا می آید بچه خیلی صدمه می خورد تا برسد به دست حاج خانم. حاج خانم و آقای حقانی.
ابراهیم جعفریان و طیبه واعظی تقریبا سه چهار تا از بچه هاشون از بین می روند سه چهار ماهه می شدند و فوت می کردند یا این که سقط می کردند بعد طیبه را می برند قم مادرشان در قم زندگی می کردند بعد کمرشان با قلعه یاسین می بندد که این بچه بماند بعد به دنیا می آید و پنج شش ماهش می شود می آیند اصفهان بعد متواری می شوند می روند تبریز زندگی می کنند.
‌یک فیلم هم ازشون ساخته شده شبکه افق پخش کرده
یک روز ابراهیم می رود بیرون و با خانمش قرار می گذارد که اگر ما نیامدیم خانه بدانید ما را دستگیر کردند اسناد و مدارک را را از بین ببرید و خودتان بیایید بیرون. بعد ایشان یک روز می رود از خانه بیرون یک بانک را در تبریز می زنند دنبال آن دزدها بودند که یکهو ابراهیم را در خیابان پیدا می کنند بعد می برندش و تفنگ داشتند ابراهیم همیشه خون دماغ می شدند آن وقت هم یک دفعه خون دماغ می شوند بعد اینها فکر می کنند ابراهیم قرص خورده از این قرصها که خودکشی می کنند بعد می برندشان بیمارستان و معده شان را شستشو می دهند و بعد می برندشون ساواک همان جا زندان. بعد طیبه می بیند از آن ساعتی که باید می آمده گذشته است و دیگر نمی آیند مدارک را می سوزانند و می روند خانه برادرشان و می گویند ابراهیم نیامده من مطمئنم که دستگیر شده است و بیایید تا برویم اصفهان بعد بچه را بغل می کنند ببرون. بعد می خواهند بروند فاطمه را خبر کنند و وسایل بردارند در کوچه ساواکی ها می گیرند دوره شان می کنند محاصرشون می کنند و مرتضی شروع می کند از خودش دفاع کردن و او را در جا می کشند و بچه بغل دایی اش بوده و آن موقع هم تازه ختنه اش کرده بودند اگر خدا بخواهد یکی را نگه دارد آن موقع سه چهار تا بچه از ایشان فوت می شود که تو خونه بودند تو رختخواب بودند این بچه را خدا می خواسته نگه دارد مرتضی در جا کشته می شود فاطمه هم همینطور می گویند فاطمه از خودش دفاع کرده با نارنجک ما عکس شهادتش را دیدیم خیلی ناجور بود این دو در جا شهید می شوند اما طیبه و ابراهیم را دستگیر می کنند می برند ساواک بعد که می برندشان ساواک و بچه را می برند پرورشگاه و خلاصه آنها را شکنجه می دهند و این قدر این ها مقاوم بودند که هیچ کس را لو نمی دهند یعنی همان موقع که ابراهیم را دستگیر می کنند همه را سپرده بوده است که من اگر سر ساعت نیامدم می رفتند علامت می زدند یک جاهایی که نفر بعدی برود سر قرار که ببیند هنوز هستند بعد آنها که می روند سر قرار می بیند که آنها دستگیر شده اند یک ماه زیر شکنجه بودند هیچ کس را لو نمی دهند هم تو همین اصفهان خیلی ها را می شناختند آقای حقانی از قول ایشان می گویند که من هیچی نمی گم و این ها را ای
 
نقدر شکنجه می دهم شکنجه روحی تا روحیه شان تضعیف شود. این قول را به برادر دینی شان می دهند. هر دو را شکنجه می کنند شکنجه روحی هم به آنها می دهند آنها را به هم نشان می دهند. قرار سوری می گذارند که یعنی اینها می خواهند بروند سر قرار می برندشان در بیابان و در جا تیرشان می زنند یعنی می خواستند بگویند این ها در حال فرار بودند در حالی که بعد از یک ماه چطوری با کی قرار گذاشتند در زندان. بعد هم این ها را ساواک مخفیانه در بهشت زهرا به خاک می سپارد. چهار صورت قبر هست بعد اینها بعد از انقلاب می روند پرونده ها را پیدا می کنند و دیگه متوجه می شوند که قبرهاشون بهشت زهراست. نه چهارتاشون دوتاشون همین جا خاکند. یک صحنه ای چیدند که یعنی این ها در حال فرار بودند و تیر خوردند حسن و محمد بعد از انقلاب شهید شدند محمد در کربلای چهار شهید شد. ده چهارده سالش بود دوستاش رفتند شهید شدند او هم دیگه قرار نداشت گفت باید بروم یک بار رفت جبهه و برگشت یک دفعه دیگه که رفت شهید شد و بعداز چند سال جنازه اش را آوردند جنازه که نه چند تا استخوان. بچه کوچکش شانزده سالش بود. پسر اولشان هم از ناراحتی برادرهاشون سکته کردند بعد از انقلاب. یک پسر فقط دارند الان عباس که خدا را شکر باقی گذاشتند که پرستار ایشان باشد.
۰ ۰ ۰ دیدگاه

شهیدان زنده اند۱

بعد از مدت ها رفتم سراغم کتاب همسایه پیامبر که در مورد زندگی شهید داوود دانایی مقدمه کتاب اشاره شده بود به سخنرانی رهبر عزیزم در مورد اینکه شهدا مثل گنج هستند و باید این گنج پنهان را استخراج کنیم بعد اشاره می کنم امام سجاد علیه السلام تو همون ساعت اول عاشورا گنجایش رو استخراج کنند.

چون کتاب گنج سرمایه برای زندگی بهتر برای خدای زیستن و الگو گرفتن از زندگی کسانی که کسانی که تونستم در این راه موفق بشم مثل شهدا جالب بود ما روز چهارشنبه کلاس توحید شناسی داشتیم یک ساعته استاد در مورد همت صحبت میکردم ما در نهایت گفتن که در کتاب معراج السعاده گفته شده که اگر میخواهی زود برسی به مقصد باید از طریق وارد بشیم حالا تو که کتاب همسایه پیامبر هم خیلی جالب به این نکته اشاره شده بود،شهید داوود دانایی بعد از اسرار دوستانش چند خط مینویسه و در این چرخه خط نوشته که در عمل انسان بابا دوبال همت و محبت �‌تواند سفر خویش را آغاز کند معمولاً بال همت است که موجب می شود ولی خوشا به حال کسی که محبت موجب همت او در این طریق شود انگار قشنگ درس برای من داره توضیح میده و اینکه کلاس توحید نیامده اما تو هیچ شناسه درجه یک

 

 

 

۰ ۰ ۰ دیدگاه

شهیدان خودسیانی

 
شهید خودسیانی 
مادر شهید: خلاصه بعد دیگه اعزام شدند برای کردستان. دو سال سردشت بودند که خودم همراهشون می رفتم ردشون می کردم بسیج ۱۵ خرداد طرف دروازه شیراز می رفتند یا کمال اسماعیل خودم دنبالشان می رفتم ردشان می کردم. می گفتند مامان دیگه نیا می گویند بچه مادره.
- کلا چند تا بچه دارید؟
مادر شهید: دوتا برادرند و سه تا خواهر 
- فرمودید دوقلوهاتون چهارده سالشون بود که به جبهه رفتند چطور راضی شدید که سه تا دسته کل با هم دیگه فرستادید
مادر شهید: من امانت‌دار بودم خدا داده بود برای همچین وقتی. مملکت در جنگ بود عزیزم ناموس در جنگ بود. مگر من تنها مادر بودم مادرهای دیگر هم بودند
خوب خیلیا فقط یکی را اجازه می دادند برود جبهه بقیه را نمی گذاشتند.
نه خدا داده بود برای همچین راهی امام حسین برای چه عزیزانشان را داد در راه خدا؟ شش ماهه اش را داد برای خدا من چرا باید جلوی اینها را بگیرم. من خودم هم می رفتم جبهه خودم هم هر چند وقت یک بار می رفتم دیدار جبهه. ترشی درست می کردم کارهای دیگر بافتنی درست می کردم می رفتم ده پانزده روز آنجا بودم. پدرشان هم همین طور
از اخلاقشان بگویید؟
اخلاقشان خیلی عالی بود با خدا با امام حسین با حضرت امیرالمومنین با ایمه اطهار و تمام اهل بیت نبوت بودند اینها بچه هایی بودند که در حسینیه به دنیا آمدند چون من همیشه روضه داشتم همیشه جلسه قرآن داشتم در خانه عزیزم با امام حسین بزرگ شدند به نام امام حسین بزرگ شدند به نام حضرت علی اکبر و علی اصغر بزرگ شدند.
تو این روزنامه ای که دست بچه ها بود نوشته بود علی چریک در مورد علی محمد شماست
بله علی محمد موقعی که درس می خواندند به بچه ها آموزش نظامی می دادند هنوز انقلابی نبود جنگی نبود می گفتند فلسطین در حال جنگه فلسطین آنها خواهر و برادر ما هستند آنها هم دین ما هستند ما باید درسمان را تمام کنیم برویم کمک آنها اعزام بشویم لبنان یا برویم فلسطین آنجا کمک کنیم خب وقتی انقلاب شد دستور از امام می آمد همه دستوراتشان از دست رهبر بود از دست امام بود تا این که خواست خدا بود که به این برنامه برسد.
سه تا بچه هاتون با هم شهید شدند نحوه شهادتشان را برای ما توضیح می دهید؟ 
علی محمد خودشون فرمانده بودند چریک بودند با دکتر چمران بودند با حاج حسین خرازی بودند حاج حسین خرازی آن روز زیر دست علی بود سردار صفوی این هت همه با هم بودند با علی منتهی علی و ناصر و مسعود من گمنامند هیچ جا تبلیغش نکردند نمی گفتند خودشان هم نمی گفتند می گفتند ما هر کاری می کنیم برای رضای خدا می کنیم هر کاری می کنیم وظیفه مان هست امام حسین شش ماهه اش را در راه خدا داد تمام عزیزاش در راه خدا هدیه کرد حتی علی اصغرش را و جانش را فدا کرد شما هم هر کاری می کنید فقط برای رضای خدا باشد و زینب وار زندگی کنید مثل حضرت زهرا صلوات و سلامه علیه باشید ما خاک پای حضرت زهرا هم نیستیم ما خاک پای حضرت زینب هم نیستیم.
دو قلو ها را ما عکس شهادتشان را دیدیم توی موزه از آن دوقلوها برایمان بگویید.
شهید اولم را بگویم علی محمد را من بالای سرشان بودم که به شهادت رسیدند تقریبا سال ۶۰ بود محل شهادتشان دارخوین بود آن جا دو تا پایشان قطع شد چون خمپاره زن بودند خودشان فرمانده بودند اما همه کارها را انجام می دادند خمپاره می زدند به دشمن بعد جایش را به اصطلاح دیده بانی می کنند و معلوم می کنند خمپاره می زنند وسط پایش دو پایش قطع می شود بعد آورده بودندش بیمارستان شیراز از شیراز آورده بودند بیمارستان سعدی که آمدند به ما خبر دادند علی یک مقدار زخمی شده بیمارستان است ما می گفتیم به سلامتی می رویم سرشان اشکال ندارد بعد نیمه راه که رفتیم گفتند علی ممکنه یک پایش قطع شده باشد حاج آقا گفت امانتی که خدا داده بوده به ما امانت خدا بوده هر چی بوده رضایت خدا بوده راضی هستیم به رضای خدا نزدیک بیمارستان که رسیدیم گفتند دادیم در خدا ما هم امانت را اینطوری نیم تنه دادیم در راه خدا بعد که رسیدیم بیمارستان سعدی از جلوی ما ردش کردند با برانکارد بردندش بیمارستان نمازی حاج آقامون پرسیدند ما یک مجروحی داریم این جا به نام علی محمد گفتند همین بود که بردندش. باباش رفت بیمارستان با آمبولانس دنبالش رفتیم ۲۴ ساعت بالا سرش بودیم تا شهید شد 
ناصر و مسعود دو سال جبهه بودند جهاد سازندگی بودند  علی محمد سیستان بلوچستان بود کردستان بود ۵ ماه ۷ ماه آنجا بودند آموزش نظامی می دادند علی خیلی شجاع بود. بدون این که دوره ببیند به همه چیز وارد بود.
بعد مه در بیمارستان دیدیدش چکار کردید؟ 
هیچی شکر خدا کردیم امانت خدا بود گفتم خدایا شکر به درگاه تو من که نمی توانم چیزی بگویم که ما که چیزی از خودمان نداریم هر چه داریم از خدا داریم الحمدلله رب العالمین فقط به من گفت مادر چرا آمدید الان خوب می شدم می آمدم گفتم مادر شما خوب بشوید ان شا الله ما رو چشممون شما را نگه می داریم. خب ۲۴ ساعت که بالای سرشون بودیمفاطمه عطایی:
 لبهاشون خیلی خشک شده بود تمام پوست پوست شده بود به آقای دکتر گفتم می توانم لب هاتون را تر کنم گفتند نه چون زیر دستگاه دیالیز بودند کلیه هاشون از کار افتاده بود بدنشون تیکه پاره بود فقط پاهاشون نبود بدنشون تیکه پاره بود فقط پنبه را نمی کردم به لبهاشون کشیدم دوستش گفت آقای دکتر میشه یک قطره آب پرتقال یا آب میوه بشوند بدیم گفت یک قطره زیادتر نمیشه وقتی یک قطره آب میوه را به لبشون رساندیم گفتم فدای لب تشنه ات یا حسین گفتند یا حسین چند روز است لبم خشک شده انا انزلنا را خواندند و چشمهاشون را بستند و فوری بردندشان یک اتاق دیگر و به شهادت رسیدند این علی من این شهادت علی. بعد ناصر و مسعود ۶۳ بودند که تقریبا ۱۹ اسفند بود که زنگ زدند تلگراف زدند گفتند مادر ما عید که شد ما می آییم دیدار را تازه می کنیم نوزدهم برای من تلگراف زدند بیست و دوم به شهادت رسیدند سال ۶۳ بیست و پنجم و بیست و ششم هم آورده بودندش اصفهان که من خوابشان را دیده بودم آن ها هم خواب دیده بودند که من می‌دانستم یعنی ناصر و مسعود دیگه مال من نیستند آمده بودند این جا حاج آقا بیرون نشسته بودند یک آقایی آمدند گفتند دو تا عکس مال ناصر و مسعود است می خواهیم. حاج آقامون آمدند گفتند از بنیاد شهید آمدند عکس ناصر و مسعود را می خواهند ناصر و مسعود که همه جا عکس دارند چه تو بسیج تو هلال احمر امدادگر بودند این ها خط شکن بودند همه کاره بودند نامه هایشان هست نوشته بودند برایشان به هر حال ما رفتیم عکس ببریم لشکر امام حسین بلافاصله اطلاع داده بود به همان نفری که عکس بچه ها را می خواست گفته بود حاج خانم و حاج آقا را ردش کنید که از لشکر امام حسین دارند می آیند این جا. ما رفتیم همسایه مان نشسته بود می گفت این بچه ها شهید شده ما می خواهیم اینها را ردشان کنیم ما که رفتیم سر خیابان خرم دیدیم پس بزرگم با یکی از دوستان مال طرفای استانداری بودند آمدند گفتم شما کجا دارید می ر‌وید؟ گفت کجا دارید می ر‌وید مادر؟ گفتیم می خواهیم برویم بنیاد شهید عکس ناصر و مسعود را ازمون می خواهند. گفت بیا تا ببریمتون ما آمدیم دیدیم چشمهاشون قرمز بود گفتم شما چرا آمدید از این ور چه خبره؟ مگر ناصر و مسعود مجروح شدند یا شهید شدند؟ گریشون گرفت ما را برگرداندند خانه. دیدیم قیامته در خونه ما پرچم زده بودند لشکر امام حسین و تفت و از این برنامه ها حاج آقامون پیاده شد از ماشین و منم پیاده شدم و حاج آقامون آمدند در خانه را بوسیدند دولا شدند در خانه را بوسیدند و دو تا دستهاشون را بردند بالا گفتند الهی شکر به درگاه تو خدایا سه تا قربانی را از من قبول کردی الحمد لله رب العالمین ممنونتم خدایا شکر خدا را به جا آوردند و من هم از ماشین پایین آمدم و گفتم به نام فاطمه زهرا سلام الله علیها ازشون پرسیدم رمز عملیات بچه ها چه بوده آقای سلیمانی گریه کردند گفتند حاج خانم سوالی می کنید گفتم باید به من بگویید گفتند رمز شهادتشان اسم حضرت زهرا سلام الله و صلواته علیه دستم را بالا گرفتم به حضرت زهرا گفتم خدایا به حضرت زهرا قسمت می دهم هر که جوان دارد برایش نگه دار جوان خودم هم به خودت سپردم خدایا صبری به من بده قوای به من بده طاقتی به من بده که بتوانم برنامه بچه هام را انجام بدهم چشم دشمنان و منافقین کور باشه این حرف ها را زدم.
 علی تقریبا سه سال از ناصر و مسعود شهید شدند ناصر و مسعود امدادگر بودند مسعود می رود در برنامه نجف اشرف خط شکن بوده بعد هم ناصر امدادگر بوده این طرف نمی دانم ناصر بزرگتر بوده یا مسعود. مسعود که می رود برای خط شکن ناصر این ور آب بوده بعد اعلام می کنند که ناصر را نگذارید. بیاید این طرف چون در لشکر امام حسین هم اینها را از هم جدا می کردند خود سردار سلیمانی می گفت ما این ناصر و مسعود را از هم جدا می کردیم که اگر در عملیات دو تاشون با هم نباشند اگر یکیشون شهید شد یکی دیگشون بموند اینو می خوام بگم ببینید خواست خدا چه بوده ناصر که این طرف آب بوده خسته بوده چهل و هشت ساعت این ها نخوابیدند خسته بوده همین طور که نشسته بوده یک لحظه خوابش می بره که انگار مسعود تیر خورده مسعود به شهادت رسیده چشمهایش را باز می‌کند می گوید انالله و انا الیه راجعون و شکر خدا را به جا می آورد می گوید برانکارد را آماده کنید برای زخمی ها می گویند نه آقای خودسیانی شما باید این ور باشید نه من می دونم مسعود شهید شده در عرض نیم ساعت یک ساعت این ها به برسند و ناصر برود به طرف مسعود ایشان هم شهید می شود نیم ساعت یک ساعت این ها فاصله شهادتشان بود همین طور بود تولدشان نیم ساعت بین تولدشان نیم ساعت هم بین شهادتشان روبروی پی هم شهید می شوند همین الان هم توی آلبوم عکسشان عکس موقعی که آوردنشان و خودم هم موقعی که این ها را آوردند  و همه کارهایشان را انجام دادند گفتم می توانم برم سر بچه هایم توی سردخانه الهی هیچ مادری نبیند الهی هر می داره داغ عزیزانش را نبیند الهی خیر عزیزانتون را ببینید دوتاشون را آوردند جلوی من صورتشان خونی بود بوسیدمش آن و شکر خدا را به آوردم و بعد هم گفتم می دونم اینها غسل ندارند با لباس هایشان باید به خاک بسپارید گفتند بله فردایش هم رفتم دستهاشون را با گلاب شستم و بوسیدمشون و خودم خلعتشون کردم و برای امانت هایی که خدا به من داده بود رفتیم گلزار شهدا گل‌هایی که گذاشتم جا منزلشان بچه هایم را هدیه کردم در راه خدا و تلقین را برایشان خواندم و آمدم بالا تمام صورتم پر خون بود.
خانمها می گویند بپرسید اخلاقشون مثل هم بوده سه تا بچه ها؟ 
اخلاقشون رفتارشان برنامشون قرآن خواندنشان نماز خوندنشون جبهه رفتنشان عبادت کردنشون خوبی هایشان همه اش یکی بود تا  حدی که وقتی مریض می شدند با هم مریض می شدند وقتی هم خوب می شدند با هم خوب می شدند سفرشان هر جا می رفتند این ها با هم بودند تو زیرزمین می رفتند قرآن می خواندند برای خودشان نماز شب می خواندند نماز جماعت می خواندند همه کارهایشان درست بود. 
فقط دوقلوها با هم خیلی خوب بودند یا با آقا علی محمد هم خوب بودند؟
من فکر نمی کنم بچه ای مثل این ها پیدا شود این ها فرشته بودند خدا داد به ما شبیه انسان.
خوابی که گفتید که موقع شهادتشان خبردار شدند.
ناصر و مسعود جبهه بودند وقتی از جبهه آمدند من خیلی خوشحال می شدم همین طور دورشون تاب می خوردم قربون صدقه شون می رفتم و نذری می دادم خیرات می دادم می دادم بیرون برای قضا و بلا از همه شان دور باشد. خب خیلی دوستشان داشتم خواب دیدم داشتم از سفر می آمدم دروازه تهران پیاده شدم از دروازه تهران تا دم خونه ما تفت زده بودند گفتند تفت مال کیه نگاه کردم ناصر و مسعود است. آمدم خانه خودشان گفتند ما خواب دیدیم. خواب حضرت زهرا صلوات الله علیها و خواب امام حسین را دیده بودند و خواب ابوالفضل العباس را خواب دیده بودند امام حسین و حضرت ابوالفضل می آیند و پرچم را می دهند دست هم علی محمد هم ناصر و هم مسعود پرچم را می دهند دستشان و می گویند شما راهی امام حسین و کربلا هستید ناصر یک خوابی دیده بود در این کتاب ها هست نوشته شده. مسعود هم یک خواب دیگر دیده بود علی هم خواب دیده بود در کتابهایشان نوشته می گویم من سواد ندارم خلاصه این برنامه بچه ها بود خدا را شکر ما یک امانت دار بودیم الحمدلله رب العالمین که پیش حضرت زهرا روسفید در آمدیم.
- مادر این همه ایمان و تقوا را چطوری به دست آوردید؟
خب به همین سادگی نیست که خدا به ما داده خب خدا می گیرد آدم باید از اعماق قلبش به این ایمان داشته باشد؟
مادر شهید: خواست خدا بوده که ایمان را به ما داده خواست خدا بوده دست ما نبوده که عزیزم.
- از دوران بارداری این دوقلوها برایمان تعریف می کنید چه کارهایی انجام می دادیم؟
می گم که هر سال در خانه من روضه بوده هر ماه به ماه ختم انعام در خانه من بوده جلسه قرآن در خانه من بوده پدرم مادرم تا حتی عموهایم پدربزرگ هام همه شان عالم بودند عزیزم.
 دستشون تو دست هم است در آلبوم هست
موقع شهادت دستشان در دست هم است؟
 نه آن جا که دست و صورتشان را با گلاب شستم دستشان تو دست هم رفت. در سردخانه که آوردند می خواستیم خلعتشون کنیم موقع خلعتشان.
این طور که تعریف می کنند آقا ناصر وقتی می روند پیش آقا مسعود، آقا مسعود شهید شده بودند همان موقع که به شهادت می رسند همان موقع در حال صحبت با برادرشان بودند.
 یک سال بود بدن این ها مجروح بود بدنشان ترکش خورده بود و به من نمی گفتند این ها سه ماه چهار ماه یک دفعه یک تلفنی برای من می زدند من می دونستم تو عملیات هستند دیگه مجروح شدند یا مثلاً تو بیمارستان هستند اما هیچ وقت به من نمی گفتند. 
نمی دانستم چه کاره بودند هیچ وقت نمی گفتند می گفتند ما بسیجیم هر کاری هم می کنیم برای رضای خدا انجام می دهیم سه تاشون بیست و یک ساله سه سال علی از ناصر و مسعود بزرگتر بود بله سه سال هم زودتر شهید شدند هر سه شان بیست و یک سالشون بود شهید شدند. 
- مادر خاطره ای چیزی در ذهنتون هست یا نکته ای که بخواهید برایمان تعریف کنید.
علی تقریبا هفت ماه کردستان بودند حاج آقامون در راهپیمایی سکته کردند دروازه دولت بودیم که یک دفعه قلبشون درد گرفت و نمی دانستیم سکته است گفتیم خسته شده آمدیم منزل و شب حالشون بد شد و بردیمشون بیمارستان خورشید گفتند ایشون سکته کرده سکته دوم ما دیگه وایسادیم تا علی از کردستان آمد علی که آمد سر به بیمارستان بزند گفتم علی جان آقات این طور شده شما آن جایید و خواهر برادرات تنها دو برادرش سرباز بودند تو خونه هیچ کس را نداشتیم سه تا خواهر داشتند گفت مادر شما را این جا لازم دارند ما را این جا لازم دارند آقا خوب می شوند ما باید به دستور رهبر برویم جبهه.
 وقتی جنگ شد و عملیات حاج حسین خرازی نمی شناختندشان آن موقع بچه ها کوچک بودند تقریبا هفده هجده سالشون بود درس می خواندند منزل جمع می شدند بچه‌ها همه آمدند گفتند مادر نهاری می خواهیم درست کنیم
 که تقریبا ده تومان تا پانزده تومان بیشتر نشود گفتم مامان ناهار پانزده تومن.
۰ ۰ ۰ دیدگاه

شهید علیرضا ثابت راسخ

 
- از محل تشییع کردید؟ 
مادر شهید: بله از کوچه امیر کبیر گفتند بگذارید شب جمعه چند تا شهیدند ما گفتیم نه می خواهیم جدا خاک کنیم دوشنبه بود گفتیم چون محرم است می خواهیم هفته اش حتما عاشورا باشد هفته اش هم افتاد عاشورا. رفیق هایش او را شستند.
- اشاره به یک خواب کردید آیا خود شما ایشان را تا حالا در خواب دیدید؟
بله یک بار خواب دیدم با دو نفر دیگر بودند یک دفتر دست آنها بود او راهنما بود بغلش کردم بوسیدمش گفتم مامان کجا بودی چرا این قدر دیر آمدی سراغ من تو دلم گرفتمش حالا کی دیگه میای به خواب من؟ نگاه کرد و گفت دفتر را باز کن کی نوبتم میشه بیام. تا آمدند دفتر را باز کنند که ببینند کی نوبتم میشه از خواب بیدار شدم. 
اما داداش سومی اش خیلی خوابش را می دید. موقعی که شهید شد تو مسجد امام حسین گذاشتندش مرتب تا صبح گفته بود منصور دادا بیا منصور دادا بیا. می گفتم مامان چرا بلند نشدی بری؟ گفت تنها ترسیدم تو راه بروم او خیلی خوابش را می بیند هر چی خواب دیده بهترین خواب را برایش دیده.
- به نظر شما پیام شهید علیرضا به نسل امروز برای ما مادرها مادربزرگ‌هایی که تو جلسه هستند، چیه؟
- ماشاالله همه گلند و همه خوبند 
به عنوان مادر شهید چه انتظاری از ما دارید؟
انتظارم همینه که اومدید قرآن خوندید و قدم روی چشمهای من گذاشتید به خدا خیلی راضی شدم و خوشحال شدم همین برای من بسه زحمت کشیدید خیلی خوشحال شدم
- شما بزرگوارید ما وظیفمون است
مادر شهید: من اصلا قابل مادر شهید نیستم اما خدا خواست
- یک سری کم کاری ها در جامعه زیاد شده هم از مردم هم از مسیولین شما انتظارتون از مردم و مسیولینی که کم کاری می کنند، چیه؟
مادر شهید: انتظارم این است که حجاب را رعایت کنند. نعمتها را قدر بدانند این قدر طعنه و تمسخر به ما نزنند به ما گفتند که  برای سه گروه فقط خوب شد خانواده شهید روحانی سپاه. برای اینها همه چیز حاضر است. در حالی که ما که فرقی نکردیم این دور ه با دوره قبل همان طور که بودیم هستیم از نظر مالی. یک قرون اضافه نکردیم یک قرون هم کم نکردیم. انتظاری هم نداریم که چیزی به ما بدهند. برای خدا دادیم برای مال دنیا و خانه و این ها نبود خیلی‌ها گفتند خانه تان را بفروشید به شما خانه می دهند ما خانه می خواهیم چکار ما خونه که با پول خودمون خرج کردیم می خواهیم نه به خاطر شهید این حرفها را خیلی به ما می زدند انتظار داریم این حرف ها را به ما نزنند آن روزها می گفتند نفت می آید در خانه تان الان می گویند شکر می آید در خانه تان برنج می آید در خانه تان این حرف ها که می زنند من که به این حرف ها گوش نمی دهم انتظار ندارم این حرف ها را به ما بزنند.
- مادر شهید علیرضا! معمولا شهدا به مقطعی که می رسند گلوله نور می شوند بیشتر اطرافیانشان ما که شهدا را درک نکردیم نه شهدای جنگ نه شهدای مدافع حرم ولی شنیدیم موقع رفتنشان خیلی معلومه می خواهند شهید شوند. آیا شما این حس را در فرزندتان دیدید؟ می دانستید که ایشان شهید می شوند؟
مادر شهید: نمی دانستم شهید می شود ما عقد بودیم وقتی نشستیم من بی اختیار اشک هایم می آمد عروس یادم گفت چته؟ گفتم نمی دونم چمه چرا آشوبم بیا بریم به من می گفت زن عمو ما تازه اومدیم نمی تونم زن عمو اشک هام هی داره میاد اینها هم بد دل می شوند. عروسی بچه شان است بلند شدیم آمدیم تا رسیدیم همسایه ها اومدند من بی اختیار بلند بلند گریه کردم گفتم نمی دونم چمه امروز خیلی حالم بده آره همان روز بود که او زخمی شده بود بعد هم دو روز بعدش عاشورا بود از این روضه به اون روضه می گفتند چرا تو نمی نشینی گفتم نمی توانم نمی دانم چمه  هر سه بچه ام هم از جبهه آمدند گفتم کجا بودید اومدید گفتند آره حالا اونا می دانستند من نمی دانستم گفتم مامان نمی دونم امروز چمه ناراحتم هر جا می روم نمی توانم جایی بند شوم همه اش گریه می کردم تا رسیدن دم در خواهر شوهرم گفت کجایی هر جا دنبالت می گردم صبح تا حالا نیستی گفتم نمی دونم چرا این قدر ناراحتم چرا این قدر آشوبم امروز گفت بیا که خاک بر سرت شد رفتم دیدم چه خبر است روبروی خونه برادر شوهرم فکر کردم حالا پسر بزرگترم را زدند جیغ زدم و خودم را زدم. حالم به هم خود. حالم خیلی بد بود و سرم به دستم بود سه روز بعد که شستند و مرا بردند بالا سرش تا رفتم نور از صورتش می بارید خواهرم بالا سرش بود دست توی موهایش می کشید. رفتم ماچش کنم او من را ماچ کرد خدا شاهده او مرا ماچ کرد اصلا یک چیز تعجب رفتم پهلویش بخوابم انگار رفت کنار که من پهلویش بخوابم من دیگه چیزی نفهمیدم فقط این دو تا را فهمیدم بعد هم رفتم تو تختخواب خوابیدم.
- واقعا همین طور است که شهدا زنده اند و این مادران چون خیلی حس الفت با فرزندانشان دارند این حالت را درک کردند ما که درک نداریم.
مادر شهید: لب هایش را غنچه کرد و لب های مرا ماچ کرد خدا می داند.
- مادر شهید علیرضا! ایشان ارادت خاصی به اهل بیت
 
 حتما داشتند می شود بگویید به کدام از ایمه بیشتر ارادت داشتند؟
مادر شهید: به همه شان نمی توانم بگویم به کدام بیشتر. یقین چون اسمش علیرضا بود خیلی اسمش را دوست می داشت همیشه تشکر می کرد که اسمش را علیرضا گذاشتیم 
- مادر شهید بفرمایید معمولا می گویند تا مادر شهید راضی نباشد و رضایت ندهد فرد شهید نمی شود آیا شما از ته قلب رضایت داشتید که فرزندتان بروند توی این راه و شهید شوند؟
مادر شهید: راضی بودم که بروند اما راضی که شهید بشوند نه. هر سه تاشون می رفتند باباشون می گفت یک رحمی به مامان تون بکنید اقلا یکیتون نروید من اصلا نگفتم نروید همه اش من خوراکم گریه بود یکی از برادرام زخمی شد یکی از برادرام شهید شد او هم تازه دیپلم گرفته بود آن هم بعد از ده سال شهیدش را آوردند  چکمه هایش پایش بود کاپشن تنش بود وصیت نامه و اینهاش پیشش بود. یک کارت کوچک برای میوه داشت پهلویش بود گوشت نداشت اما اسکلتش کامل بود.
- چه لحظاتی را این خانواده ها سپری کردند چقدر داغ دیدند و چقدر زحمت کشیدند تا این انقلاب به دست ما برسد وای چقدر ما مسیولیم چقدر در لحظه لحظه تربیت بچه هامان رفتار خودمان در جامعه در دشمن شناسی مان چقدر در ولایت مداری مان مسیولیم. وقتی می آییم پای صحبت مادر شهید می نشینیم می بینیم او همه زندگی اش به هم ریخت تا درخت انقلاب و اسلام آبیاری شود و ما چقدر از خودمان کم مایه گذاشتیم در زندگیمان. مادر شهید! پشیمان نیستید که فرزندتان شهید شد.
مادر شهید: اصلا پشیمان نیستیم تازه از خدا تشکر می کنم که ما را قابل دانست و بچه من را گرفت خیلی مهمه کسی را خدا بخواهد خدا این را خودش داد دو بار تا دم مرگ رفت اما خدا نخواست بمیرد و این طور شهید شود.
- مادر شهید علیرضا! وقتی دلتنگ بشوید چکار می کنید؟
مادر شهید: گریه می کنم عکسش را دستم می گیرم و با او کمی حرف می زنم و گریه می کنم. 
- می توانم یک خواهشی از شما دارم وقتی دلتنگ می شوید اشکتان جاری شود از این جمع یادی بکنید من قابل نیستم خدا می داند چقدر برای همه دعا می کنم وقتی که فهمیدم می آیید این جا چقدر دعایتان کردم گفتم خدایا حاجتشان بده هر کی هستند اگر دخترند خوشبختشان کن اگر خانم هستند هر چه می خواهند به آنها بده.
مادر شهید: اگر قابل باشم همه را دعا می کنم خدا حاجت قلبی همه تان را بدهد و نگهدار خودتان و بچه هایتان باشد به حق امام زمان خدا هر حاجتی دارید به شما بدهد عاقبت به خیر شوید و ایمانمان را خدا از ما نگیرد.
- صدر همه حوایجمان اول ظهور آقا امام زمان باشد.
مادر شهید: یکی از داداش هایم هم تیر به پایش خورده بود زخمی شده بود من خیلی گریه می کردم برای داداشم نمی دانستم زخمیه ولی همین جور گریه می کردم. یک دفعه چند تا خانم چادر مشکی آمدند من را گرفتند گفتند تو چرا این قدر گریه می کنی؟ گفتم آخه برادرم رفته جبهه می ترسم  گفتند داداشت سالمه اما تو برو مشکی بپوش. سه دفعه به من گفتند داداشت می آید اما تو برو مشکی بپوش صبح بلند شدم خیلی گریه کردم گفتم اگر برادرم سالم است چرا باید مشکی بپوشم نگو آن برادرم که زخمی بود خوب شد آن یکی برادرم شهید شد آن هم واقعا خوب بود خیلی انقلابی بود  یعنی بابامون خیلی انقلابی بود خیلی مومن بود عجیب مومن بود وقتی مرد همان شب دختر خاله ام خواب دیده بود که یک برنامه دارد در دادگاه ها دارد می گردد التماس می کرد کار من را درست کنید گفتند امشب یکی است می رود او می تواند کار تو را درست کند یعنی همان شب تا رفته بوده دیده بود بابا من است گفته بود این که شوهر خاله ام است کارش را درست کرده بودند. بابایم قرآنش ترک نمی شد نماز شب همه کارها ما هر چه داریم اول از خدا بعد هم از پدرمان داریم.
این مدتی که می رفت جبهه ابراز می کرد به شما می گفت آرزوی شهادت دارد. طولی نکشید وقتی آموزش اش تمام شد رفت جبهه یک بار آمد مرخصی و رفت و دیگه نیامد شهید شد دو سه ماه در جبهه بود  دوست داشت چون مرخصی قبول نمی کرد مرخصی ده روز به او دادند نیامد گفت نه همان موقع آتش بس بود. پسر بزرگم یک کم شیمیایی شد. اسم برادرم مرتضی پورهادی 
نامه شهید به خانواده:
به نام خدا با سلام به پدر و مادر عزیز و گرامی امیدوارم حالتان خوب باشد و در پناه ایزد متعال سر ببرید باری حال پسر حقیرتان را خواسته باشید ملالی نیست جز دوری شما ان شالله هر چه زودتر دیدار حاصل گردد ما در جنوب به سر می بریم و حالمان خوب می باشد ناراحتی نیست جز دوری شما امیدوارم که حالتان خوب باشد همچنین حال برادران گرامی همچنین کار اتاق بالا هم تمام شده باشد (اتفاقا تا دم رفتن داشت کمک می کرد) اگر بنا باشد محسن عقد کند مرا بی خبر نگذارید تلگراف بزنید که اگر شد بیایم به منصور هم بگویید هنوز برگه را نشده است بگیرم باید به لشگر بروم که هنوز فرصت نکرده ام. از طرف من زهرا را ببوس و به منصور و محسن و سعید هم سلام برسانید همچنین به عمه عمو زن عمو و دادا رحمت سلام برسانید
 
 همچنین مریم و محمد و مهدی هم که از طرف من سلام و روبوسی کنید به مادر بزرگ و دایی و داش اصغر و دایی اکبر و زنداییها سلام برسانید همچنین از طرف من علی را ببوسید به خاله ها و دایی ها هم سلام برسانید به آقا محمود هم سلام برسانید کلا به همه سلام برسانید التماس دعا هم داریم. والسلام علیکم و رحمت الله و برکاته
 
مادر شهید علیرضا چقدر شهید علیرضا ولایت مدار بود و چقدر حرف امام خمینی که ولایت فقیه آن زمان بود برایش مهم بود؟
مادر شهید: آن وقت که کسی امام خمینی را نمی شناخت ما عکسش را داشتیم خیلی دنبال این برنامه ها بود دنبال این بود که بهایی ها را مسلمان کند فعالیتش در این برنامه بود آن وقت هم که مریض بود شیراز بود با چند نفر دیگر رفته بودند چند نفر را مسلمان کنند رفته بودند ضبط گذاشته بودند در محفلشان که صدایشان را ضبط کنند. 
ایشان چند سالشون بود که شهید شدند؟
بیست بیست و یک سالش بود تازه دیپلم گرفته بود ازدواج نکرده بود برادر بزرگ‌ترش هم ازدواج نکرده بود داشتین این جا را بسازیم که برادر بزرگش را زن بدهیم که در نامه اش نوشته بود.
خاطره از شهید علیرضا از زبان خواهر شهید
زهرا خانم خواهر شهید: من پنج سالم بود و هیچی در خاطرم نیست. اینها که مادرتان تعریف کردند. خوابشان را دیده اید؟
بله یادمه خیلی گریه می کردم دوست داشتم تو خواب ببینمشان.
مادر شهید: یک موضوعی را من بگویم ما یک روز خانه مادر عروسمان مهمان بودیم بعد آمدیم برویم تکیه شهدا بعد تا آمدیم برویم تا سر خیابان رسیدیم یک ماشین جلوی پایمان ترمز کرد گفت می خواهید بروید شهدا ما حرف نزدیم ها خودش پرسید گفتیم بله گفت بیایید ببرمتان ما سوار شدیم شوهرم یک کم ناراحت بود می گفت چرا به خواب من نمی آید من با شهدا قهرم نمی روم شهدا وقتی آمدیم سوار ماشین بشویم گفت عزیزم با شهدا قهر نکن ما حرفی نزدیم حالا این از کجا می دانست چطوری بود برنامه آن را دیگه نمی دانم یک ورقه در ماشینش بود درآورد به ما نشان داد به شوهرم گفت با شهدا قهر نکن نمی دانم چکار نکن بعد ما را تا تکیه شهدا رساند بعد گفتیم این کی بود ما اصلا نگفتیم می رویم شهدا ما اصلا حرف نزدیم با شهدا قهریم شوهرم می گفت این از کجا می دانست که من با شهدا قهرم اما خب دیگه او ما را پیاده کرد و رفت و نیم ساعت شهدا بودیم و اومدیم شب شوهرم خواب دید گفت خواب دیدم این قدر شهید هست هر چه نگاه می کردی شهید بود آن وقت می گفت علیرضا ما سومی بود آن وقت یک سید داشتیم از فامیلمون با بچه ها برادر شوهرم هشت نفر بودند تصادف کرده بودند سوختند مردند. از یادم و بچه هایش و دخترهای خواهر شوهرم توی ماشین بودند آن سید هم توی همین ماشین بود. گفته بود عزیزم با شهدا که قهر نمی کنند گفته بود آخه به خوابم نمیاد گفت این ها همه شهیدند گفت شما این جا چه کار می کنید گفت من خدمتکار این شهدا هستم دیده بود گفته بود شهید من کجاست؟ در این شهدا علیرضا سومی بود لباس کرم و کفش طوسی پوشیده بود نشسته بود تا من را دید نگاه کرد و خندید.
یکی هم این که آن روز که شهید شده بود و سه روز بعد من خیلی حالم بد بود یک خانمی آمد و من را بغل کرد و یک کم گریه کرد و گفت من خواب پسر شما را دیدم گفتم چه خوابی دیدی من آن وقت که بچه ها می رفتند مدرسه هر روز دم خونه را جارو می کردم 
پسر شما می رفت مدرسه از بس سرش زیر بود من همه اش دعایش می کردم می گفتم چقدر این بچه با خیلی چقدر  این بچه نجیب و خوبه همه اش سرش زیر است خواب دیدم یک دست لباس سفید پوشیده بود با کفش کرمی و آنجا ایستاده تنها گریه می کند گفتم چیه عزیزم تو که همه اش شاد بودی می آمدی می رفتی من می دیدمت. گفته بود پس چرا نمی روی پیش آن شهدا گفته بود مادر من از بس گریه می کند من را نمی برند می‌گویند پرو پیش مادرت. همه مادرهایش کاری ندارند دارند سخنرانی گوش می دهند چون مادرم بی تابی می کند مرا نمی برند. دیگر از آن روز به بعد سعی کردم بی تابی نکنم گریه می کردم ولی آن طوری نه.
خواهر شهید گفت از بس گریه کردم دوست داشتم خوابش را ببینم یک شب خوابش را دیدم در یک سالن بزرگی بود سالن شیشه ای آمد یک لحظه دیدمش تو آن سالن نشسته بود خیلی ناراحت بود من اخمهایش توی هم بود گفت چرا اینطوری میکنی گفتم خوب دوست داشتم ببینمت گفت من نمی تونم درس دارم الان هم امتحان دارم نمی توانم بیایم باید بروم دیگر از بس گریه کردم از خواب پریدم.
دو سال پیش که قرارگاه فرهنگی شهید هادی را با دست خالص بچه ها شروع به کار کردند. خب قبلش هم بچه ها مسجد امام حسن می آمدند شهید مطهری خیلی عنایت داشت به بچه ها که انشاالله این کار ادامه پیدا کرد. از دو سال پیش که بچه ها بیشتر کار می کردند من یک نیتی کردم این را اساتید به ما یاد داده بودند که هر چه نیت‌های شما بزرگتر باشد بهتر است. الان دارد به من ثابت شود که نیت بزرگ چقدر به ما کمک می کند. در دعای مکارم اخلاق آمده همان عبارت اولش را می خوانم و 
 
بلغ بایمانی اکمل الایمان و اجعل یقینی افضل الیقین و ...  وقتی می خواهی نیت بکنی بزرگ نیت کن. نیت من در قرارگاه ال یاسین که اول که می خواستیم قرارگاه را سامان بدهیم اول به اسم ال یاسین  بود. نیت کردم بچه های که قدم می گذارند در قرارگاه. نیت کردم همه اموات از خوبان عالم از اول هستی تا قیام قیامت هر کاری در این قرارگاه می شود به اسم هر شهیدی که کار می شود به نیت تمام این اموات باشد یعنی شمایی که این جا نشستی برای نسل در نسلتان دارد نوشته می شود هر کاری که در این قرارگاه می شود از کتاب هایی که به نام شهدا می آید بیرون. از روضه هایی که می خواندند.
ظاهراً شهید علیرضا مقام کشتی هم دارند ورزشکار بودند از هیکلش هم پیداست یک عکسبچی این پایین هست که ظاهراً برنده شدند دستشان را بالا بردند میشه خاطره اش را برایمان تعریف کنید.
از طرف مدرسه گفتند باید کشتی بگیرید یا یک نفر دیگر. بعد آمده بودند به بچه من گفته بودند این نامزدش هست اگر می شود تو بباز به این. می دانیم تو می بری اما تو بباز به این که جلوی خانمش شرمنده نشود. او هم تصمیم گرفته بود همین کار را بکند بعد سه نفر آمدند دم خانه مان در زدند گفتند تو برای خودت نمی جنگی مسابقه می دهی برای مدرسه است نمی توانی چنین کاری بکنی نامزدش هست که باشد تو باید برای مدرسه کار کنی. بعد کاری کرد که ضربه اولی خواباندش آن وقت برنده شد و این جا دستش را بردند بالا.
۰ ۰ ۰ دیدگاه

شهید محمد حسین ابطحی

 
شهید سید محمدحسین ابطحی
سلام مادر عزیزم
- سوال اول را این طوری ازتون می پرسم: شهید سید محمد چندمین فرزند شما بودند؟
مادر شهید: پنجمین فرزند
- از ویژگی ها و صفات اخلاقی سید محمد برای ما بگویید.
مادر شهید: شهیدان خوبند که می روند شهید می شوند اگر خوب نبودند شهید نمی شدند
- ویژگی بارزشان؟
مادر شهید: چه بگویم اصلا چهارده سالش بود رفت جبهه و آمد. دو سه بار رفت و آمد و بعد هم شهید شد. شانزده سالش بود کلاس دوم نظری بود همه چیزش خیلی خوب بود چه برایتان بگویم
- در زمینه درسی شان. وضعیت درسشان چطور بود؟
مادر شهید: خیلی خوب بود درسشون هم خوب بود. راسیاتش نمی گفت  امتحان که داشت می گفت می خونم شما خوندل نباشید
- مادر شهید! ایشان چطور راهی جبهه شدند؟
مادر شهید: خودش رفت
- آخه سنشون کم بود
مادر شهید: دوست داشت برود. پدرش مریض بود من می گفتم نرو می گفت شما برای امام حسین گریه می کنید چکار؟ الان آن روز است باید رفت برای چیزی نمی روم برای خدا می روم. پدرش مریض بود دو سه بار که آمد پدرش گفت نرو امضا هم نکرد آخرش رفت و دیگر شهید شد. چهل روز رفته بود که شهید شد
- موقع رفتنشان آیا مطلب خاصی را متذکر نشدند؟
مادر شهید: چرا همیشه می گفت مامان من اگر شهید شدم که خب البته ما لیاقت شهید شدن نداریم اما اگر مجروح شدم ناشکری نکنی ها و بگویی بچه ام این طور شد ها. برای خدا باید برویم. من برای هیچ کس نمی روم. همیشه همین را می گفت اما باباش خیلی ناراحت بود مریض بود می گفت نرو چند دفعه رفتی می گفت خب شما دو تا دارید آن ها که یکی اند، رفتند شهید شدند. شما دو تا بچه دارید همیشه همین حرف را می زد.
- خبر شهادتش را چطور شنیدید؟
مادر شهید: خبر شهادتش را. خواهرم اینها اهواز بودند پسر خواهرم همان موقع رفته بود دیده بود شهید شده آن وقت برداشته بود آورده بودش نگذاشته بود بماند. بعد اینها با آن سیصد شهید آوردندش. دفعه اول آورده بودندش.
- از مراسم تشییعشان بگویید
مادر شهید: خیلی شلوغ بود ما عکس نینداختیم اما خدا می داند چه خبر بود 
- فرمودید با سیصد شهید دیگر آوردندشان؟ پس خیلی با شکوه بوده؟
- آیا هیچ وقت شهیدتان را به خواب دیدید؟
مادر شهید: یک دفعه دیدم.
- میشه تعریف کنید؟
مادر شهید: یک روز رفتم شهدا خیلی گریه کردم بعد آمد به خوابم چرا این قدر گریه می کنی من پیش شما هستم و گریه نکن گفتم خب نرو خیلی موتور دوست داشت گفتم برایت موتور می گیرم نرو آرزویش بود که موتور برایش بگیرم. گفت نه نمی‌روم من همین جا پیش شما هستم فقط ناراحتی نکن دیگر از آن روز تا حالا اصلا خوابش را ندیدم 
- به نظر شما پیام سید محمد برای ما چیه؟
در وصیت نامه شان صحبتشان روی حجاب بود
- صحبت شما به مردم شهر اصفهان به مردم ایران به کسانی که شهدا را می بینند عکس هایشان را تو خیابان وصفشان را می شنوند پیام شهدا برای مردم استان برای مردم و مسیولین چیست؟
مادر شهید: نه مسیولین گوش می دهند نه مردم. هیچ کدام گوش نمی دهند حالا ما هزاری هم بگوییم. اول که می گفتند بردندشان و چیز می دهند برایتان می آورند. فکر می کردند بچه ها که شهید شدند برای ما چیز می آورند. بعد هم گوش نمی دهند وضع بدتر شده. اول انقلاب خیلی بهتر بود الان خیلی وضع بد شده  خیلی بد شدند. چه مردم و چه مسیولین همه بدتر از هم.  ما هر چه بگوییم هم به حرفمان گوش نمی دهند 
- وقتی دلتنگ شهید سید محمد می شوید چه چیز شما را آرامتان می کند؟
مادر شهید: تکیه شهدا که می روم وقتی آن جا می روم آرام می شوم.
- ایشان حتما وصیت نامه ای داشتند چطور وصیت نامه شان به دست شما رسید؟ 
مادر شهید: وصیت نامه اش می گویم همه چیزهایش را با هم آوردند خودش را که آوردند اثاث هایش را هم آوردند.
- یک سوال دیگر می خواستم ببینم برخورد پسرتان با صحبت های رهبرش چطور بود؟ 
مادر شهید: خیلی برایش مهم بود می گفت امروز مثل آن روز است که امام حسین علیه السلام شهید شدند ما هم باید پیرو اینها باشیم.
همسر برادر شهید: پدر شوهرم خیلی علاقه به امام داشت یعنی کسی جرأت نمی کرد در خانه شان به امام یا به انقلاب حرف بزند این قدر طرفدار بود عصبانی می شد اگر در خانه یا بازار یا هر جایی کسی حرفی می زد انتقاد به مملکت هم می کردند تا تحت می شد خیلی طرفدار بود اما خود شهید سنی نداشت من آن موقع ازدواج نکرده بودم اما ما فامیل بودیم با هم پسر دایی مامانم بود مادر شوهرم خیلی اهل روضه امام حسین علیه السلام بودند و معتقد بودند باید پیرو امام حسین علیه السلام باید بود.
- اولین امری که از رهبرشان شنیدند ایشان خب سنشان خیلی کم بود این بصیرت و فهمیدگی که داشتند از کسی آموختند معلم خاصی داشتند با چه کسی بیشتر ارتباط داشتند کتاب زیاد می خواندند چطور به این فهم و کمال رسیده بودند؟
مادر شهید: خودش خیلی دوست داشت برود خودش علاقه داشت به رفتن به جبهه خودش رفت اسمش را نوشت برای امدادگری که یعنی کمک کند این نبود که بخواهد برود ش
 
هید شود پدرش می گفت نه اما خب رفت دو سه بار رفت و آمد اما دفعه آخر که رفت دیگر برنگشت 
- منظورم اینه استاد خاصی داشتند؟
مادر شهید: نه اما خب بسیج مسجد می گفتند. سیزده ساله هم شهید شده بود می گفتند ما هم مثل آنها طوری که نیست.
وصیت نامه شهید محمدحسین ابطحی 
ولاتحسبن الذین قتلوا فی سبیل الله امواتا بل احیا عند ربهم یرزقون. 
سخنم را با یاد خدا آغاز می کنم خدایی که عادل است داناست می میراند و زنده می کند و دائم انسان را در عالم وجود امتحان می کند خدایا خداوندا  تو می دانی که من در این گرمای سوزان فقط به خاطر تو آمده ام پس خدایا تو را به جان مهدی مرا جزو شهدای دلخواه خود قرار بده و صبر و بردباری را به خانواده اهدا فرما خدایا تو می دانی که چقدر من بد کردم و چقدر اقوام و آشنایان از دست من رنجان بودند خدایا تو را به جان فاطمه قسم می دهم قلب امام زمان و قلب پدر و مادرم  و قلب اقوام و آشنایان را از دست من خشنود فرما پدر و مادرم و ای نور چشمانم به سخنان غلام کوچکتان گوش دهید و بعد از شهادت من گریه ای نکنید اگر گریه می کنید نه به خاطر من بلکه به خاطر حسین باشد و کسانی که حتی اجسادشان هنوز به دست خانواده هایشان نرسیده است عزیزانم نور چشمانم و ای پدر و مادرم از این که اجل من رسیده بود و من نتوانستم جبران آن همه زحمات شما را بکنم خیلی رو سیاهم ولی چاره ای نیست و باید جان داد پس چه بهتر که جان دادن من برای اسلام و نابودی کفر باشد 
پدر و مادر عزیزم بدانید و آگاه باشید که جای شما پدران و مادران در بهشت است پس دلم می خواهد وقتی جسد من را می بینید جز شکر کردن خدا عکس العمل دیگری از خود نشان ندهید به همه اقوام و دوستانن بگویید که چقدر با شوق این راه را پیمودم و عاقبت به لقاءالله پیوست پدرم و ای نور چشمم خدا را شکر کرده که جوانت را در این راه داده ای هیچ ناراحت نباش  چون من با دوستان خود در بهشت هستیم ولی می دانم که چه آرزوها برای من در نظر داشتی ولی اجلم فرصت نداد و بدان که اگر زنده می بودم حتما جبران این همه خوبی های شما را می کردم عزیزم مادرم سلام گرم و دلپذیر مرا از راه دور زیر این آتش و خمپاره و در حال جان دادن بپذیر و شیرت مرا بر من حلال کن و از همه اقوام و دوستان و همسایگان طلب آمرزش مرا بکن و خدا را گواه می گیرم که اگر همه مردم عالم مادری این گونه داشته دیگر منافق نبود دیگر ضد انقلاب مطرح نبود مادرم صبر داشته باش همیشه سرفراز باش و هیچ وقت ناراحتی جلوی کسی از خود نشان نده که دشمن خوشحال می شود کنار سنگرم و لحظه های آخر من سلام من به تو ای مهربان مادر من. خواهرم عفت جان دلم خواهد پسرت را آن گونه تربیت کنی که فاطمه تربیت کرد و آن گونه شوهر داری کنی که  فاطمه کرد و آن گونه پیام شهیدان را به مردم برسانی که زینب کرد از قول من بوسه ای به علی بکن و سلام گرم مرا به شوهرت و عمه و دیگر اقوام برسان برادرم رضا جان مرا ببخش و اگر گاه و بیگاه سخنی از دهانم بیرون می آمد و باعث ناراحتی تو می شد افسانه جان خواهر کوچکم همان طور که در سفر قبل به من گفتی اگر تو هم شهید می شدی برای تو دعا می کردم کارت را انجام ده و دعا کن که شاید خدا دعای شما اطفال بی گناه را مستجاب کند در آخر سخنم یادآور می شوم که لباس ها و وسایل مرا هر طور که می دانید مصرف کنید در پایان انتظار دارم که اقوام از دست من راضی بوده و طلب آمرزش مرا از خدای قادر متعال بکنند. والسلام غلام کوچکتان خار کف پایتان حسین
نامه ای خطاب به خانواده شان
 بسم الله و بسم رب شهدا و صالحین
به نام خدا و با درود به روان پاک شهدا و عرض سلام خدمت رهبر بزرگوارمان امام خمینی و پدر و مادر و برادر و دو خواهر عزیز سلام انشالله که حالتان خوب و سلامت باشد و شب و روزتان کارتان دعا کردن به جوانان و تعجیل فرج امام زمان باشد. پدر و مادر عزیزم به خدا قسم در حالی این نامه را می نویسم که چهار روز از مدت ماموریتم در جبهه اهواز می گذرد و نمی دانم که چگونه خوش بر دل خودم را در نامه شما ذکر کنم دلم می خواهد شما هم در جبهه و مناطق جنگی بودید و شاهد فداکاری ها و از جان گذشتگی های جوانان می بودید خب زیاد پر حرفی نمی کنم به عفت و آقا رضا و افسانه و آقا فخر و حاج خانم و دایی و زندایی و دو عمه و خلاصه هر کس که از قلم انداختم سلام برسانید از قول من یک ماچ به علی بکنید این را هم بگویم من روزی به این جا رسیدم سرم را با ماشین چهار زدم و چون ریش هایم بلند شده است شبیه برادران اهل سنت شده ام حیف که دوربین با خودم نیاورده ام که عکسی برای شما بفرستم که قیافه ام چقدر کمدی شده است خب از این بحث ها خارج می شوم و به شما متذکر می شوم که تا چند روز دیگر جایمان را تغییر می دهیم و ممکن است به جاده آبادان منتقل شویم ولی هر جا باشم جبهه است و هدف یکی است. نمی دانم این نامه کی به دست شما می رسد و این را بگویم زیاد منتظر نامه بعدی نباشید چون ممکن است چند ر
 
وزی در جابجایی ما طول بکشد و نتوانم نامه بنویسم خدانگهدار شما هم نامه ندهید دوستدار همیشگی شما و یار باوفای شما حسین.
جنگ تمام شده بود رفته بود گردن دوستش را ببند زده بودند به خودش به شاهرگش خورده بود و شهید شده بود  درجا شهید شده بود .
۰ ۰ ۰ دیدگاه


دنبال کنندگان ۳ نفر
این وبلاگ را دنبال کنید
تبلیغات
Blog.ir بلاگ، رسانه متخصصین و اهل قلم، استفاده آسان از امکانات وبلاگ نویسی حرفه‌ای، در محیطی نوین، امن و پایدار
bayanbox.ir صندوق بیان - تجربه‌ای متفاوت در نشر و نگهداری فایل‌ها، ۳ گیگا بایت فضای پیشرفته رایگان
Bayan.ir - بیان، پیشرو در فناوری‌های فضای مجازی ایران
آخرین مطلب
پربیننده ترین مطالب
محبوب ترین مطالب
مطالب پربحث‌تر
آخرین نظرات
نویسندگان
پیوندهای روزانه
پیوندها
بایگانی