۱۴ مطلب در دی ۱۴۰۱ ثبت شده است

سفرنامه چهل خانه آسمانی به قلم خانم فاتحی

 
با دلهایی آکنده از عشق و امید قدم برداشتیم برای دیدن مادر رسول ارجاوند. رسول ارجاوند شهید ۱۶ ساله ای که سالهای سال کنان و بی‌نشان میهمان حضرت مادر بود پیکر مطهرش نزدیک عروسی برادرش میهن بازگشته بود و مادر برای فقط مجلس �نی بر زبان می‌آورد تا فردای عروسی تحمل می کند سر مطهر رسول در غسالخانه باغ رضوان بر طبیعی برای مادر تعظیم میکند و قلب مادر آرام میگیرد اصول ارجمند اولین شهیدی بود که در بروی بچه های قرارگاه شهید ابراهیم هادی گشود منزل به منزل تا آخرین منزل همراه بچه ها بود سفر جمکران دسته جمعی هدیه رسول بود که نصیب بچه ها شد از محمد بگویم پوریای ولی محمد حیا و آبروداری شهره بود مادرم میگفت محمد از همان اول هم مال ما نبود محمد را خدا برای خودش آفریده بود ۱۸ ساله بود که به شهادت رسید و آسمانی شد محسن هم همینطور محسن شریف زاده مادرم میگفت ۱۵ ساله بود اما مثل مرد های بزرگ رفتار می کرد ما از منصرف کردن او برای رفتن به جبهه ناامید شدیم محسن محسن دلاور مرد غواص با دستان بسته به شهادت رسید تا دستگیر امثال من باشد و سالهای سال میهان حضرت زهرا سلام الله علیها بود تا اینکه گروه تفحص کارهایی از پیکرش را برای مادر هدیه آوردند مادر شهید شیر نجم الدین قبل از شهادتش از دنیا رفته بود ولی شهید با همسر پدرش ولی شهید بزرگوار با همسر پدرش الفتی داشت تا آنجا که او را واسطه کرده بود برای گرفتن رضایت از پدر اما افسوس چه چیزی از آن در دست نبود خانه محمد حسین ابطحی غوغای بود شوری و شوقی این جوان ۱۶ ساله وصیت نامه نوشته بود که دل انسان می لرزید خواهرم پسرت را آنگونه تربیت کنیم که فاطمه سلام الله علیها کرد و آن گونه شوهرداری کن که فاطمه سلام الله علیها کرد از غلامرضای خدمت کند چه می توان گفت جوانی که تمام خواستنی های دنیا را کنار گذاشت در جواب خواهرش که به او گفته بود غلامرضا بمان با من زندگی کن مراقب فرزندان یتیم من باشه جواب داده بود همان خدایی که آنها را آفریده است مراقب آنهاست وظیفه من پیروی از حرف امام و حفظ دین اسلام است � از حاج امیر بهداد چه بنویسم پاره‌های پیکر امیر هنوز که هنوز است بعد از سالهای سال میهمان حضرت زهراست امیر عاشق گمنامی بود حضرت زهرا سلام الله علیها از مادر حضرت از مادر خواسته بود در فراقش آرام بگیرد که اینگونه بیشتری نصیبت خواهد شد به آرزوی دیرینه اش رسید شهادت و گمنامی زیارت مزار شهید ای شهید بی سر محسن حججی هم پر از عشق بود و شور و نشاط سفارش محسن به علی کوچولو دوسال شنیدنی است پسرم کاری کن خدا عاشقت بشه که اگر عاشقت بشه تو رو خوب خریداری میکنه مهدی زمانی نمیدانم چرا سن شهدا با حرف ها وصیت نامه هایشان هیچ تناسبی ندارد مهدی در وصیت نامه اش نوشته بود دنیا و هرچه در خصوص بازیچه ای بیش نیست و همه خود را با آن مشغول داشته اند و ما هم رفتیم تا بتوانیم به مولایم حسین علیه السلام اقتدا کنیم � شاید لرزه‌ای به اندام زر و زیور اندوزان بیفتد مهدی ۱۸ سال بیشتر نداشت که شهید شد که شهد شیرین شهادت را نوشید علیرضا پهلوان محله و جوان سر به زیری بود هنوز یادم به اشک های چشم مادر علیرضا ثابت راسخ که می افتد دلم میلرزد علیرضا عاشق امام رضا بود بچه های قرارگاه برای شادی روحش زیارت امین الله را در خانه اش قرائت کردند حبیب الله دوستی وقتی وارد خانه خلیل الله شدیم خواهرش با چشمان اشکبار شروع کرده خوشامدگویی ما گفت دیشب برادرم را در خواب دیدم سفارش کرد فردا از مهمانان من خوب پذیرایی کنید �ه به هم نگاه می کردند و اشک می ریختند حبیب‌الله مجروح شده بود جانباز شیمیایی سه ماه در بیمارستان بود و در حین مداوا و یارانش غلامرضا خدمت کنند مجتبی موسوی پیوست محمدرضا شجاعی سنین داشت که این چنین آگاهانه و دلیرانه میدان جنگ شتافت و در وصیت نامه اش به این نکته اشاره کرده بود که من هیچ گونه وحشت و نگرانی در وجودم احساس نمی کنم بلکه خیلی مسیرم که این آگاهی را یافتم که میتوانم بفهمم فرمان امام به بلادرنگ اجرا شدنی است محمد اسدی ۱۵ ساله بود خانه محمد منور به نام نام و یاد امام حسن مجتبی علیه السلام شده بود محمد در درس ایثار و فداکاری را با آن سن کم از که آموخته بود که در جبهه های جنگ خون خود را هدیه به اسلام کرد بعد از آنکه مجروح می شود به دلیل اهدای خون توان خود را از دست میدهد شهادت را در آغوش می گیرد از محمد علاقه مندان چه باید گفت از آن وصیت نامه چهار صفحه ای که خط به خطش را باید کتابی که از سالها مطالعه نمود بگویم یا از اخلاق و کردار و گفتار و رفتارش مادر محمد می گفت در طول سال هایی که محمد مفقودالاثر بود تمام اتفاقاتی که بعد از بعد می افتاد را به من خبر می داد و من حضور محمد را نه در خواب و رویا که در بیداری حس میکردم محمد سفارش زیادی به خواندن نماز شب می کرد و از مادر می خواست هر آنچه برایش ور از شبها به راز و نیاز با خدا بپردازد در قسمتی از وصیت نامه محمد نوشته شده بود باید همیشه حواسمان جمع باشد و بدانیم که در هر موقعیتی امتحان می‌شویم که خداوند از یک فرد تا یک جامعه را امتحان می کند و امروز ما ملت مسلمان ایران مورد آزمایش الهی قرار گرفته‌ایم و آن این است که آیا ما کمک به انقلاب کردیمنگاه های معصوم شهید سعید چشم به راه در قاب عکس روی دیوار حکایت از پاکی و زلالی روح بلندش داشت همانطور که مادر می گفت سعید بسیار نجیب و با حیا بود �ید در جواب پدر برای رفتن به خواستگاری قول داده بود ۱۵ روز دیگر جواب خود را بدهد و آرام در گوش مادر زمزمه کرده بود که دیگر برنمی گردد و بعد از ۱۵ روز از آخرین دیدار خبر شهادت این جوان نورانی مومن انقلابی را برای خانواده‌اش آورده اند اما شماعی دنیا طلبان راحت طلب آیا پس از این همه خون این همه شهید وقت آن نرسیده که بیدار شویم و به اطراف خود بنگرید خوشی در دو روز دنیا را نبینید به خدا دنیا فانی است شما تاکنون چه کسی را سراغ دارید که مرگ به سراغش نرفته باشد سعید اینها را در وصیت نامه اش نوشته بود کنار عکس رضا بخشی عکس دو کودک بود از مادر پرسیدیم مادر این عکسها عکس کیست مادر جواب داد یکی فرزند رضا ثانیه ای نوه اش رضا خصوصیات با ارزش زیادی داشت مهربان و خوش اخلاق بود و برای ر احترام زیادی قائل بود رضا در وصیت‌نامه‌ی سراسر سراسر درس عبرت اش رشته بود با دلی معمولا از درد با شما صحبت می کنم درد هایی که آرزو داشتم موقعی که حیات داشتم �ونده‌ای داشته باشد اما شنونده این یافتم دردهایی که مدتی بود میکشیدم تا روزی بتوانم بیان کنم اما خوشحالم که امروز به شما به گوش شما می رسد عزیزانم ما امروز رسالت بزرگی بر دوش داریم ما امروز مبلغین اسلام راستین هستیم امروز چشم تمام کشیده شدگان به کشور اسلامی دوخته شده و همه چشم انتظارم تا روزی مستکبرین به دست شما و یاری الله و عرضه نابودی کشیده شوند و همه این انتظارات بستگی به عملکرد شما دارد محمد اسدی در جهاد کشاورزی بود از خوبی ها و مهربانی هایش بود که مادر هنوز در فراقش اشک می ریخت حسن همه پول هایی را که مادر به امید خرج می کرد و دوباره � مادر تقاضای پول می کرد مادر از پول هایی که حسن خرج می‌کند ناراضی بود اما حسن حرفی به زمان نمی آورد که با آن پول ها چه می کند تا اینکه یک روز برادرش برای مادر تعریف می کند که اصل با پول هایش را می خرد �ودش مسجد را رنگ و حوزه مسجد را رنگ می زند کتاب می‌خرند و کتابخانه‌ای در مسجد به پا کرده است بله حسن حجاریان در سن ۱۶ سالگی این کارها را انجام می داد هاله خیس حسن که آخرین بار بعد از غسل شهادت تن خود را با آن خشک نشان داده بود وقتی به دست پدر و مادرش وقتی به دست پدر می رسد باعث شفای دست و پای دردمند پدر می شود باغ موزه محمود آباد پر بود از عکس ها و یادگاری های شهیدان اما هنوز در فکر آن قمقمه آبی هستند که بعد از بعد از سی و چند سال آبش نبود گرفته و نه درون قمقمه خشک میشود و این معجزه ای بیش نیست محمد حسین هریری آنقدر پاک نازنین و هنرمند بود که ما در آثار هنری محمد حسین را به یادگار دورتادور خانه چیده بود محمد حسین علاقه زیادی به خواندن نهج البلاغه داشت و این جمله را با دست خط خودش نوشته بود قاب گرفته بود دنیا نیایشگاه محبان خدا و نمازخانه فرشتگان پروردگار و فرودگاه وحی و با ناز سوداگری دوستان حق است در اینجا رحمت حق به دست آورند و بهشت را به سود ببرند امام علی علیه السلام محمدحسین و در وصیت نامه چنان پرداخت خون سرعت مظالم اهمیت داده بود که همه حیران مانده بودیم که واقعاً ۱۹ ساله بوده ر جواد در بستر بیماری بود خیلی به جواد علاقه دارد جواد علاقه مندان در وصیت‌نامه‌اش خطاب به ما نوشته بود و شما بازماندگان تذکر می‌دهم به عنوان یک بنده حقیر و غیر گنهکارا خداوند که سعی کنید و حدت اسلامی خود را حفظ کرده و در اختلافات وارد نشوید منزل شهید فیاض بخش آن بودیم روز بیستم ماه مبارک رمضان بود دقیقا روز تولد این شهید والامقام بود مادر شهید فیاض بخش آن از دنیا رفته بود اما مهمان خواهران بزرگوارشان بودیم و ایشان از خوبیها و فعالیت‌های برادر در تظاهرات و از جبهه های جنگ برایمان گفتند مادر شهید مجید صمدی هم آن جا بود با وصیت نامه مجید آمده بود مجید با تمام مخالفت هایی که برای رفتنش به جبهه بود، خود را از خیل عظیم شهدا جدا نکرد سال ها مفقود بود و این جملات را برای ما به یادگار گذاشت: ای امت قهرمان و شهید پرور بدانید در بهترین موقعیت زمانی قرار دارید و اطمینان داشته باشید که از لحظه لحظه آن در آخرت و قیامت سوال خواهد شد پس با هر وسیله و امکاناتی که در اختیار دارید و می توانید کمک کنید که اسلام عزیز در خطر است.
 منزل شهید علی امینی دل ها منقلب بود این جوان شانزده ساله شجاع دل های ما را کربلایی کرد. خواهر شهید می گفت برادرم دست مرا گرفت علی در خواب به خواهرش گفته بود خیلی ها از روی خون من رد شدند از جمله زن های بدحجاب. 
سه برادر هر سه مبارز و انقلابی علی محمد چریکی شجاع. ناصر و مسعود دو قلوهایی که تا لحظه شهادت از هم جدا نشدند. شهدای خودسیانی. هر دو پای محمد قطع شده بود و ترکش های خمپاره بدن او را سوراخ سوراخ کرده بود و او زیر لب در آن لحظه ها سوره قدر را تلاوت می کرد. به گفته مادر، ناصر و مسعود سه سال از علی محمد کوچکتر بودند و سه سال بعد از او به فاصله چند دقیقه از هم به شهادت رسیدند رهبر عزیز بارها از این مادر فداکار تجلیل کرده بود. شهدای آقادادی دو برادر یکی در دفاع مقدس و یکی در دفاع از حرم حضرت زینب سلام الله علیها به شهادت رسیده بودند مادر بیمار بود اما روی گشاده و لبخند روی لب هایش دل ما را برده بود. وصیت نامه اکبر گم شده بود اما وصیت نامه حسین را همسر و فرزندش برایمان آوردند. حسین آقا در وصیت نامه اش خطاب به همسرش نوشته بود درخواست دارم با اهتمام زیاد فرزندانم را بزرگ نمایی و با سیره حسینی و مهدوی سرشت جانشان را آمیخته نمایی.
منزل شهید نیلی پور بودیم که مادر گفت در این خانواده هفت جوان تقدیم اسلام شده اند مجید معروف بود به آقای خندان. هفده ساله بود که به جبهه رفت به ورزش کاراته علاقه داشت نوشته بود از خدا می خواهم به ارتش جمهوری اسلامی چنان نیرو بخشد که پرچم جمهوری اسلامی را در قاره آسیا بلکه تمام کره زمین به اهتزاز درآورد.
منزل محمد و ابراهیم فاطمه و محمد جعفریان مرتضی و طیبه واعظی دل ها را برده بود به دوران سلطنت ملعون پهلوی و مبارزاتی که این جوانان در آن سال ها انجام دادند و خون پاکشان فدای اسلام و انقلاب اسلامی شد. درس بزرگی به ما داد طیبه واعظی و آن حفظ چادرهایمان است چرا که او را به خاطر چادرش شکنجه ها کردند و به شهادتش رساندند. 
مجید عمرانی شهید عزیز و بزرگواری که وصیت نامه اش را با صدای خودش خوانده بود و دل های ما را لبریز از عشق به شهدا کرد، جوان فعال و مهربان و دوست داشتنی انقلابی برایمان با صدای خودش گفت وصیتی را که برای شما امت شهید پرور دارم این است که فقط دنباله رو امام امت باشید و از ولایت فقیه که همان ولایت رسول الله و همان ولایت خداست، پشتبانی کنید و حضورتان را در صحنه های انقلاب همیشه حفظ کرده و تا تحویل دادن انقلاب به صاحب اصلی اش امام زمان عجل الله تعالی فرجه الشریف، به حرکت خود ادامه دهید.
یادش بخیر منزل شهید الله دادی این شهید بزرگوار پدر و مادرش از دنیا رفته بودند و ما مهمان همسر پدرش بودیم او می گفت من این شهید بزرگوار را ندیدم اما همسرم از خوبی ها و اخلاق و رفتارش برایم خیلی تعریف کرده بود شهید الله دادی در وصیت نامه اش نوشته بود حدیثی است که بسیار تکان دهنده است: سرزمین در پنج نوبت فریاد می زند که ای پسر آدم منم خانه وحشت پس بفرست از برای خود رفیقی منم خانه تاریک پس بفرست از برای خود چراغی چراغ ایمان چراغ نماز چراغ عمل صالح منم خانه مارها و عقرب ها پس برای خود پادزهری بفرست.
شهید قوچانی فرمانده بود منزل شهید مکانی بود که جلسات مهم در آن برگزار می شد شهید علی قوچانی، شهید خرازی و شهید کاظمی آن جا قدم گذاشته بودند شهید علی قوچانی عاشق گمنامی بود و به آرزویش رسید هنوز بعد از سال ها پیکر او باز نگشته. مادر می گفت علی نور شد و به آسمان رفت.
شهید احمد میرسعیدی شهید عزیزی که به گفته مادر هیچ گاه هیچ آزاری نداشت و هر کاری از دستش بر می آمد برای همه انجام می داد هیچ چیز برای خودش نمی خواست عاشق رفتن و شهادت بود. به مادر می گفت چرا برای من لباس می خرید معلوم نیست باشم و آن ها را بپوشم.
شهید مجتبی حیدری سن کمی داشت اما بصیرتش زیاد بود مادر می گفت برایش گریه نمی کردم چرا که وصیت کرده بود مادر برایم گریه نکن که من آرزو دارم که شهید شوم مادر می گفت برای من افتخار بود شهادتش. شب شهادتش خواب دیدم مجتبی سوار اسب سفید بالداری شد و به آسمان رفت رفت و رفت و رفت و ناپدید شد. می گفت عکسی که انداخته بود در دوربین نگاه نکرده بود گفتم مادر چرا در دوربین نگاه نکردی می گفت مادر می خواهم همه بدانند که من چشم به دنیا ندوخته بودم.
علیرضا و مهدی یزدان بخش
 
علیرضا و مهدی یزدان بخش دو برادر شهیدی که با اختلاف سنی ده ساله از هم هر دو در جبهه های جنگ حضور پیدا کردند و شهد شیرین شهادت را نوشیدند علیرضا سفارش کرده بود به پدر و مادر و دوستان که نماز خود را اول وقت به پا دارید و حتی الامکان در مسجد و بعد از هر نماز به امام دعا کنید علیرضا هفده سال بیشتر نداشت و مهدی می گفت از هر گونه انحرافی که شما را از خط امام دور می کند، فاصله بگیرید.
شهید مهدی عکاف زاده هم در وصیت نامه اش سفارش به پیروی از خط امام کرد بود و این که مبادا ما فقط وارث خون شهدا شویم که آن ها بر تمام اعمال ما نظر می کنند که رهرو راه آنان باشیم.
هادی زاهد فرزند عزیز آیت الله زاهد بود که مادر از او می گفت از خوبی هایش هر چه بگویم کم گفته ام هادی در وصیت نامه اش به حجاب خیلی سفارش کرده بود نوشته بود اگر شهدا با سرخی خون خود به اسلام جلا می دهند سیاهی حجاب شما هم اسلام عزیز را در امان داشته و باعث کوری چشم دشمنان اسلام می شود.
 شهید مجتبی موسوی در شلمجه به شهادت رسیده بود و بچه ها همان روز بدون دانستن این موضوع صوت سخنرانی سردار یکتا در شلمچه را پخش کردند خلاصه دل ما راهی جنوب و شلمچه شد آن روز. 
شهید سید مرتضی امیدیان عجیب مهمان نواز بود مادر دوست داشتنی اش از مرتضی می گفت و اشک می ریخت مرتضی با عشق به اباعبدالله پیکرش بی سر شد و به دست خانواده رسیده بود این شهید سر جدا در وصیت نامه اش یادآور شده بود هر کس بگوید دوستدار امام زمان هستم بدون محبت خمینی، دروغ می گوید که او مسلم امام زمان است در قسمتی از وصیت نامه اش نوشته بود وقتی سخنان امام را از رادیو یا تلویزون می شنید یادداشت می کرد و می گفت همه فرامین امام باید اجرا شود و برای عمل کردن به فرمان امام طرحی ارائه می داد و راهی مسجد می شد.
بله سفرنامه ما در چهل خانه آسمانی پر از درس بود پر از پند بود پر از نصیحت های شنیدنی. این شهدا را ما را به خانه خود دعوت کردند از ما پذیرایی گرمی داشتند تا ما پیام آن ها را بشنویم و به دیگران برسانیم خدای من هر شهیدی با من سخنی داشت که از عمق جانش برخاسته بود تا با به کار بردن همه آن ها گم گشته ام را پیدا کنم تا از بی سر و سامانی رها شوم تا ما از غیبت کبری بیرون آییم و امام زمان خویش را دریابیم و آماده پذیرایی از آن موعود حاضر شویم. اللّهم عجّل لولیک الفرج
۰ ۰ ۰ دیدگاه

شهید محمدرضا شجاعی

 
شهید محمدرضا شجاعی 
مادر از محمدرضا می گفت که شهید شده بود و هشت روزی توی سردخانه بود به من نگفتند بچه شیر می دادم.
توی سرد خانه بود و کسی به او نگفته بود. چون بچه شیر می داد ترسیدند شیرش خشک شود. 
خواهرش می گفت یک بار اشتباهی نامه ای آورده بودند که خبر شهادت محمدرضا تویش بود مادر نمی دانی چقدر بی تابی می کرد توی اتاق همین گوشه. همه جای این خانه خاطره است محمدرضا هنوز شهید نشده بود مادر اما خودش را کشت.
مادر می گفت امام حسین علیه السلام را خیلی دوست داشت سربند امام حسین به سرش می بست وقتی شهید شد سربند امام حسین داشت. هنوز سربندش هست.
مادر از دوستان محمدرضا می گفت که همه شهید شدند از وقتی می گفت که انتخابات بود محمدرضا رفته بود مدرسه برای انتظامات. شناسنامه اش هم گم شده بود رفت المثنی گرفت یک برگ. گفتم چرا این کار را کردی؟ گفته بود می خواستم زودتر از بقیه رای بدهم. شهید رجایی انتخاب شد برای ریاست جمهوری. اهل مسجد بود و دوست هایش هم ... .
وصیت نامه اش را بلند توی جلسه خواندند باورت نمی شد یک پسر ۱۸ ساله این حرف ها را نوشته باشد فکر می کردی یک عارف ۸۰ ساله است که به فهم عالی از خداشناسی رسیده و با خدایش این طور صحبت می کند.
مادرش می گفت ۲۳ ماه رمضان برایش یادبود می گیریم و وصیتنامه اش را چاپ می کنیم و بین مردم پخش می کنیم همه می برند از بس وصیت نامه اش معنادار است. ۳۴ سال است برایش یادبود می گیریم قطع نشده است تا حالا ... .
تنها کاری است که برای بچه ام توانستم بکنم.
 
شهید محمدرضا شجاعی
خاطرات بدی برایم بود هشت روز بود آورده بودندش توی سردخانه بود نمی توانستند به من بگویند بچه شیرده بودم می گفتند اگر بگوییم  شیرش می خشکد بچه چهل روزش بود سال ۶۴
خواهر شهید: یک بار هم یک خبر آورده بودند از برادرم اشتباهی نامه بود نمی دانید مادرم نمی دونید چه کار کرد اون خیلی سخت بود محمد هنوز شهید نشده بود بعد اومدش خیلی بد بود یعنی گوشه به گوشه این جا ما خاطره داریم تو اون اتاق مامان چکار می کرد هنوز اصلا محمد هیچیش نشده بود بعد یک سری اومد و رفت بعد خبر شهادتش را دادند وقتی می خواست برود من یادم است داشت می رفت خیلی قدش بلند شده بود اصلا یک چهره دیگر داشت اصلا عوض شده بود می گویند هر کس می خواهد شهید شود یک نور خاصی پیدا می کند این همان بود
سوال: مادر پشیمان نیستید پسرتان را فرستادید جبهه؟
مادر شهید: نه دیگه این راه را خودش پیدا کرده بود دوست داشت برود در این راه. شهادت را خیلی دوست می داشت دیگه باباش هم امضا کردند و بله این وصیت نامه اش که با دست خودش نوشته بود ما چند سری این ها را چاپ کردیم و مردم بردند از بس معنادار است این وصیت نامه اش. الان سی و چهار ساله شهید شده هر سال شب بیست و سوم ماه رمضان این جا دعاست یادبود برایش می گیریم ترکش نکردیم از صدق دل برای بچه ام این کار را می کنم.
سوال: مادر شما گفتید یک بار خبر اشتباه به شما دادند و شما خیلی حالتان بد شد چرا دوباره اجازه دادید پسرتان برود؟
مادر شهید: این وصیت نامه را داده بودند به پستچی بیاورد و گفته بود امشب شب دامادی من است من خودم این راه را انتخاب کردم و با اجازه پدر و مادرم امروز وارد خط جبهه می شوم و شما هر آرزویی دارید در مراسم من برایم اجرا کنید این جا نوشته نقل بدهید شربت بدهید شیرینی بدهید هر چه می خواستید برای من بدهید الان در مراسم انجام بدهید
سوال: این اتفاقات افتاد جلویش را نگرفتید که دیگر نرود؟
مادر شهید: نه جلویش را نگرفتم آمده بود و هشت روزه برود من آن وقت حامله بودم.
سوال: به کدام از اهل بیت بیشتر ارادت داشتند؟
خیلی به امام حسین علیه السلام علاقه داشتند پیشانی بند امام حسین علیه السلام را بسته بودند به پیشانی اش و شهید شدند بله پیشانی بندش هم بسته بود پیشانی بندش هنوز هست.
سوال: مامان گلم در این راهی که آدم انتخاب می کند دوست خیلی مهم است چقدر موثر می دانید دوست و رفیق هایی که دور و بر آقای شجاعی بودند؟
مادر شهید: بله دوستهاش هم همه شهید شدند اهل مسجد بودند آن وقتی که شهید رجایی می خواست رییس جمهور بشود رفت برای انتخابات انتظامات می خواست خودش هم رای بدهد شناسنامه اش را گم کرد رفت المثنی گرفت یک برگ به او گفتم مامان چرا این کار را کردی گفت می خواستم زودتر بروم رای بدهم خیلی مقید بودند ارادت داشتند به شهید بهشتی شهید رجایی به امام خمینی در وصیت نامه اش هست.
اگر موافق باشید وصیت نامه اش را بخوانیم.
بله
برای سلامتی مادر و خواهر شهید صلوات
انا لله و انا الیه راجعون
امام خمینی فرمودند این وصیت نامه ها دل ها را می لرزاند و بیدار می کند
وصیت نامه پاسدار شهید محمدرضا شجاعی
بسم الله الرحمن الرحیم 
و لا تحسبن الذین قتلوا فی سبیل الله امواتا بل احیا عند ربهم یرزقون.
البته نپندارید که شهیدان راه خدا مرده اند بلکه زنده اند و نزد خداوند متنعم خواهند بود
(در متن وصیتنامه ببینید معرفت یک شهید نسبت به زندگی با این که هجده سالشون بوده چقدر زیاده)
به نام الله به نام او که همه چیز از اوست به نام او که زندگی ام در جهت اوست به نام او که زنده به اویم به نام او که از اویم  زندگی ام به خاطر اوست شدنم در جهت اوست بودنم از اوست رفتنم از اوست یادم از اوست جانم اوست معشوقم اوست معبودم اوست مقصودم مردام امیدم احساسش می کنم با قلبم با ذره ذره وجودم با تمام سلول هایم احساسش می کنم ولی بیانش نتوانم کرد ای همه چیزم به یادت هستم که به یادم باشی که بدون تو هیچ و پوچم. من امروز عازم خط هستم و هیچ گونه وحشت و نگرانی در وجودم احساس نمی کنم بلکه خیلی مسرورم که این آگاهی را یافتم که می توانم به فهم فرمان امام بلا درنگ اجرا شدنی است و با رضایت کامل مجری آن هستم. من امروز مرگ را از عسل در وجودم گواراتر و شیرین تر می دانم چون اطاعت از امام واجب است و این وظیفه هر مسلمان است اکنون که من عازم میدان نبرد هستم شهادت را کاملا در وجودم لمس می کنم و ذره ای تردید بر من مستولی نیست.
وصیتی به به مادر و خواهرانم
مادر جان پس از شنیدن خبر شهادت من خواهش می کنم اشک نریز و به خواهران من بگو در سوگ من اشک نریزند زیرا امام بزرگوار ما در سوگ فرزندش اشک نریخت چون می دانست رضای خداوند در این امر می باشد. مادر جان مرگ من در راه اسلام و قرآن شاید جوششی در جوانان به وجود آورد.
وصیت من به پدر و خواهرانم این است که بعد از شهادت من سیاه نپوشند و به خدا نگرند چون شب دامادی من است و خوب می دانید قل
 
ب و روح من همیشه پیش معبودی بود که از همه کس به او نزدیکترم و این آرزوی من بود و می خواهم شیرینی و نقل و میوه بدهید و افتخار کنید که برای اسلام و برای مردی به جهاد رفته ام که نایب صاحب الزمان و برای حق و حقیقت و مبارزه با کفار است چه خداوند گفته ما من قطره احب الله هم فی سبیل الله یعنی هیچ قطره خونی در مقیاس حقیقت و در نزد خداوند از قطره خونی که در راه خدا ریخته شود بهتر نیست و من می خواهم که با این قطره خون به عشقم برسم که راه خداست. در آخر به همه شما وصیت می کنم که پشتیبان امام امت باشید و قدر این ابر مرد را بدانید و از بیانات گهربارش استفاده نمایید که به راستی خداوند حجت عظیمی به ما عطا نموده است و در این برهه از تاریخ چنین رهبری را به ما هدیه فرموده است قدرش را بدانید که فردا در روز جزا در پیشگاه خداوند سرافکنده و شرمسار نباشید. همیشه گوش به فرمان امام باشید و از این نعمت گرانبها که خداوند نصیب ما کرده است حداکثر استفاده را بنمایید. (مطمین باشید اگر شهدا امروز زنده بودند همین طور امام زمانشان و ولی فقیه را اطاعت می کردند.) امام عزیزمان فرمودند که چشم امید من به شما جوانان است ما نیز او را تنها نخواهیم گذاشت و یار و یاور او خواهیم بود و این خط سرخ را که ۱۴۰۰ سال است ادامه دارد، ادامه می دهیم. این را هم بگویم که من این راه را آزادانه انتخاب کرده ام و آن را به عنوان یک وظیفه انجام می دهم. والسلام ۱۳۶۴/۳/۲
شعری هم تقدیم به مادرشان کرده اند در آخر وصیت نامه 
مادر فدای قلب تو 
از من رمیدی
آیا مگر ز من سخن بد شنیدی
تو بستان سفید وجود منی
من غنچه توام که توام پروریدی
محمدرضا شجاعی
خدایا خدایا تا انقلاب مهدی خمینی را نگهدار 
سوال: مادر یک سوال فراموش کردیم بپرسیم شما که فرزندتان را در راه خدا دادید به قول خودتان گل سرسبد بچه هاتون را تقدیم کردید حالا شاید در جمع ما باز هم مادر شهید خانواده شهید باشند قدمشون روی چشم. آیا وقتی وضع موجود را می بینید غصه نمی خورید؟ بعضی آدمها همین که رد می شوند پا روی قبر شهدا می گذارند و می روند عین خیالشان نیست این ها تخم چشم پدر و مادرشان بوده اند. من مادر شهید نشسته ام سر قبر انگار پا روی چشم من می گذارند.
قبر شهید محمدرضا شجاعی قطعه شهدای خیبر ردیف سوم
۰ ۰ ۰ دیدگاه

شهید رضا بخشی

 
شهید رضا بخشی
پسرم یک بچه داشت می خواستیم با هم باشیم که بچه نه از مادرش جدا شود نه از ما. پسرم فقط نوشته بود تحت تربیت خانوادگی بزرگ شود.
 پدر حسن آقا تا شنیده بود دو دستش را روی چشمش گذاشته بود نمی توانست حرف بزند از موج انفجار این طور شده بود فقط زنگ و ساعت را می توانست بگوید. خلاصه رفتیم خونه شان برای مهربرون. همان آقایی که برای رضایمان آمد از سپاه همان آمد صیغه عقد را خواند حسن آقا خودش مهر را گرفت و گفت نمی خواهم زیر نظر بنیاد باشی. دختر کوچکم در خانه بود گفتم مامان من یک دقیقه می روم کوچه و برمی گردم. 
مادر عرسمون هم گفت شنیده بودیم پسر را بگذارند جای پسر اما ندیده بودیم عروسشان را شوهر بدهند. گفتم حالا ببین.
عقدشان را کردند. جهیزیه اش خانه ما بود همه را شسته بودم مثل دخترهای خودم وسایلش را دست نزده بود فقط یخچالش را زده بود توی برق در اتاق. همه می گفتند حاج خانم چه دلی دارد اما آقاش یک کم که وسایل را جابجا کرد کمرش تا شد و آمد توی ایوان نشست.
بچه خواهر حسن آقا هم شهید شد برادر داماد و پسر خواهرش آمدند جهیزیه را بردند.
قرار شد شب با فامیل های عروس برویم مهمانی اما آنها نیامدند به ما بگویند خودشان رفته بودند.
ما همیشه عصرها با عروس و نوه مان می رفتیم تکیه شهدا آن روز عصر هم رفتیم دنبال نوه مان تا برویم آنجا. رفتیم و آمدیم و بچه را دادیم دستشان. داماد گفت شما شب نبودید الان بیایید در خدمت باشیم.
تا الان خدا را شکر رابطه مان خوب بوده نوه مان با دختر خاله اش ازدواج کرد.
ما هر جا رفتیم منزل شهید دوستی، منزل شهید خدمت کن و منزل شهید علاقه مندان تاکید می کردند که حتما بروید منزل شهید رضا بخشی را. شما فکر می کنید چه ویژگی اخلاقی ایشان را این قدر برجسته کرده که محبوب دل اهالی محل شدند؟
شهید اسمش رویش است شهادت بهترین عمل است کسی که عاشق شده بود می گوید خودم می روم انجام می دهم شما دوست دارید بیایید انجام دهید. 
شوهر خواهرش شهید شده بود خودش هم می رفت جبهه دوشنبه و پنج شنبه روزه می گرفتند خدمت کن ایستاده بود نماز هر چه رضا می گفت خدمت کن حالا بیا نونت را بخور حالا اذان را می گویند محل نمی گذاشت. می گفت نه به آدمها که پا روی مهر مسجد می گذارند و برنمی دارند بگذارند سر جایش نه به تو که نمی آیی غذا بخوری و نماز را ول نمی کنی.
شوهر خواهرش مرده بود و می خواست برود جبهه تا پای ماشین هم رفته بود رضای ما کشیده بودش پایین و گفته بود واجب است که تو الان پیش اینها باشی دو تا بچه داشت خواهرش. گفت آقا رضا ببین چه چیزی می بینی که مرا حالا از ماشین کشیدی پایین می گفت چرا مرا از ماشین پایین می کشی.
همین دوستش تعریف می کرد می گفت نمی دانم ساعت چند بود یک‌خرده نان خشک شده آوردند گفت امشب دیگر باید همین نان خشکیده ها را بخوریم همه شان می رفتند مسجد البلال و روزه می گرفتند. عاشق شهادت بودند.
همین جا نوار حضرت ابوالفضل می گذاشتند و سینه می زدند و می گفتند شهادت شهادت.
۰ ۰ ۰ دیدگاه

شهید محمد رضا عبادی پور

 
💚🖤❤️💚🖤❤️💚🖤❤️
این صحبت های خواهر شهید
 
دیروز سی ششمین سالگرد برادر عزیزم شهید محمد رضا عبادی پور است.
چند ویژگی فردی و شخصیتی ایشان را بازگو می کنم:
 
اوبسیاربسیار نجیب، متدین، فداکار، سخاوتمندودست دلباز ، خدمت واحترام بی اندازه به والدین و خانواده ،خوش اخلاق، فوق العاده مودب، اهل نماز اول وقت و همینطور نماز شب، خدمت به مردم و همسایگان  ، بسیارنترس شجاع و غیور بود.
 
برادر عزیزم ارتباط دوستانه و صمیمی با من داشت.
 
خاطره :
 
برادرم حدود هجده ساله بود که، موتوری داشت ومن خاطرات زیادی با آن موتور  و از آن زمان دارم .
 
💚🖤❤️💚🖤❤️💚🖤❤️.
 
در این زمان بود که به نظر می رسید  یک انقلاب درونی در او ایجاد شده 
یک حالت روحانی و عرفانی پیدا کرده بود که در رفتار و کردارش کاملا مشخص بود آن زمان شروع کرد به نوشتن شعرها و سروده های سراسر عاشقانه وعارفانه در دفتری که از او به یادگار مانده .
 
او به شدت عاشق خدا ،اهل البیت، اسلام ، امام خمینی و انقلاب شده بود.
 
خلوص در تمام کارهایش مشهود بود به طوری که هیچ از رشادتها و شهامتهایی که در جبهه انجام داده بود برای ماسخنی نمی گفت تا بعد از شهادتش از زبان همرزمانش شنیدیم.
 
 
💚🖤❤️💚🖤❤️💚🖤❤️
 
💚🖤❤️💚🖤❤️💚🖤❤️ .
 
وقتی دختر بچه ای بودم و مرا سوار موتورش می کرد و خوراکی برایم می خرید و به تفریح و گردش می برد  بسیار برایم شیرین و خاطره انگیز است این تقریبا تنها تفریحی بود که من داشتم و خاطرات مفصلی از آن زمان دارم .🥹
 
او شدیدا عاشق اقا اباعبد الله الحسین بود و محرم که می شد در هیئت‌ها و دستهای سینه زنی شرکت می کرد و علم آقا امام حسین علیه السلام را با سنگینی زیادی که داشت با عشق و علاقه و نیرویی اللهی حمل می کرد و من از دیدن این همه رشادت و عشق به اهل البیت  وقدرت و نیرویی که داشت کلی به وجد آمده افتخار می کردم.🥹
 
تا اینکه برای دفاع ازاسلام و مسلمین عازم جبهه های حق علیه باطل شد.
 
💚🖤❤️💚🖤❤️💚🖤❤️
 
💚🖤❤️💚🖤❤️💚🖤❤️
 
آه آه آه که چقدر دلتنگ آن صورت زیبا سفید و نورانی آن قد رشید رعنایی و آن صدای دلگرم و صمیمیت هستم .
 
دوست دارم یکبار دیگر صدایت کنم مثل قدیما و بگم
دادا رضا عزیز دلم کجاااایی خیلی خیلی دلتنگت هستم.🥹🥹🥹😭😭😔😔😔.
 
 از جبهه برایمان نامه می فرستاد و سفارش و نصیحتمان می کرد همیشه جواب نماهایش را من می نوشتم در آخرین نامه که برایمان فرستاد نوشته بود منتظر من نباشید و من در جوابش اصرار اصرار که باید حتما به مرخصی بیای خیلی دلمان برایت تنگ شده،  اما هرگز این نامه به دستش نرسید و برگشت خورد هنوزم نامه هایش پیش من موجود است.🥹🥺😭
 
💚🖤❤️💚🖤❤️💚🖤❤️
 
بلاخره او مزد و پاداش خلوصش را دریافت کرد و درسن ۲۴ سالگی در چنین روزی در هزار قله عراق به شهادت رسید.
 
آن زمان من حدود ۱۶ سال بیش نداشتم و تا کنون جای خالیش را در فراز و نشیبهای زندگیم به شدت احساس می کنم.
 
داغ فراقش زخمی بر جگر و بغضی در گلو و آهی درسینه و اشکی در چشمانم بوجود آورده که همیشه با من است .
 متاسفانه در آن زمان  که تازه شهید شده بودند در درونم همیشه شاکی و ناراحت و تنهایی و احساس غربت داشتم و باخدا نجوا می کردم که چرا برادرم را از من گرفتی .
 
اما به گذر زمان که بیشتر متوجه شدم ، همیشه خوشحالم و حسرتش را می خورم که در چنین راهی قدم برداشت و به سعادت ابدی رسید وعاقبتش نیکو شد .
 
او در وصیتنامه خود سفارش به نماز اول وقت حمایت از اسلام انقلاب و توجه به دعای کمیل و دعای توسل و نماز جمعه کرده است.
 
امیدوارم به زودی زود شاهد ظهور مولامان بقیه الله العظم باشیم و  پایان مسیر زندگی همه   عشاق خدا ، اسلام ،انقلاب و  ولایت فقیه مقام معظم رهبری ، ختم به شهادت و رسیدن به لقاء الله و نظر به وجه الله باشد.
 
روح تمام ارواح مقدس شهداء غرق دریای رحمت اللهی و قرین ابرار باشد . 
ترویح روح طیب و طاهر تمام شهدا از آدم تا کنون الفاتحه مع الصلوات.
۰ ۰ ۰ دیدگاه

سؤالی درمورد شهید چمران

 امشب فیلمی تلویزیون دیدم داستان زندگی شهید چمران بود برام سوال شد آیا که چرا شهید چمران بچه هاشو ول کرد و اومد بچه های آمریکایی شد زن و بچه اش از آمریکا در حال کرد و اومد رفتم توی گوگل سرچ کردم و جوابش اینطوری گفت:

شهید چمران علاقه زیادی به همسر و فرزندان خود داشت و به آنها عشق می‌ورزید. ما باید شرایط آن موقع را درک کنیم. جنگ داخلی لبنان در سال ۱۹۷۵ شروع شد و فضای این جنگ هم غبارآلود بود. یک عده می‌گفتند ما با اسرائیل می‌جنگیم و ارتش لبنان هم مضمحل شده بود. یک گروه چپ‌گرا و گروهی هم فالانژ و راستگرا بودند. هیچ امنیتی در هیچ جالی لبنان نبود چراکه نه ارتش و نه پلیس وجود نداشت. از سوی دیگر تعدادی از فلسطینیان هم در آنجا وجود داشتند که با فالانژها و مثلا با اسرائیلی‌ها در جنگ بودند. اگر می‌گویم «مثلا» به این دلیل است که جنگ درستی با اسرائیلی‌ها نداشتند.
 
* در این شرایط، امنیتی وجود نداشت و هر کس ممکن بود به هر جایی حمله کند و دکتر چمران هم در آن ایام اسلحه بر دوش داشت و مبارزه می‌کرد. حال حساب کنید که در این شرایط که یک زن آمریکایی که زبان هم بلد نیست و کودکان وی از مدرسه باز مانده‌اند. زندگی در آن شرایط سخت برای آنها غیرممکن می‌شود و چمران هم این موضوع را درک کرده است لذا موافقت می‌کند که آنها به آمریکا بروند. البته استدلال همسر وی این است که مهر و محبت همسر و فرزندان در نهایت وی را دوباره از آمریکا باز می‌گرداند و حتی خود شهید چمران، آنها را تا فرودگاه می‌رساند و البته به آنها می‌گوید بعد از رفتن شما، با همه این عشق و محبت دیگر ارتباط ما قطع می‌شود چراکه من مجبور هستم که در کنار این کودکان یتیم باقی بمانم و در این معرکه نبرد حضور داشته باشم.
 
* دکتر چمران به شدت به فرزندان خود علاقه داشته است. وقتی فرزند وی یعنی جمال در چهار سالگی در کالیفرنیا در استخر غرق می‌شود، دکتر چمران در نوشته‌های خودش می‌نویسد که من کفش‌های کوچک تو را در کنار تخت خود گذاشتم و هر شب به آنها نگاه می‌کنم و حتی به انگلیسی، عربی و فارسی برای وی شعرهای سوزناک می‌گوید. به یاد دارم وقتی اولین فرزند وی به دنیا آمده بود هر وقت نامه برای ما می‌فرستاد حدود بیست تا سی عکس از وی را هم برای ما ارسال می‌کرد که هنوز آنها را داریم. وی آنقدر به خانواده علاقه داشت که از تمام زندگی آنها عکس و فیلم می‌گرفت.
اون چیزی که من فهمیدم این بود که شهید چمران و همسرش همسر اولش با همدیگه قرار گذاشته بودم که وقتی میرن جنوب لبنان برای بچه های یتیم پدر و مادر باشم اما در جنوب لبنان شهر سوده ظاهراً که در این شهر یه عده ای به شهید چمران حسادت میکنن و میخوان رابطه زن و شوهر را به هم بزنند فرهنگ شون خیلی پایین بوده و این باعث میشه که تحمل سختی های بسیاری که همسر اول شهید چمران اسم پروانه تاحالا تحمل کرده بود یعنی به شهرهای مختلف این رفته بود رفته بودم مثل قاهره ونزوئلا و چند شهر دیگه به بیروت از بیروت که به جنوب لبنان شهر صور میان در شهر دیگه تحمل خانم پروانه خیلی کم شده بود و نتونستم بمون پیش شهید چمران در این شهر امکانات رفاهی هم خیلی کم بود بچه های شهید چمران نمیتونستن مدرسه برند در شهر سور مدرسه ای وجود نداشت که به زبان انگلیسی صحبت بشه درون مادر یعنی پروانه به خاطر بچه هاش و به اشتباه اینکه اگر برگرده به آمریکا شهید چمران هم با عشقی که به اون داره برمیگرده به اصطلاح عشق شمع پروانه برگشت ولی شهید چمران که معتقد بود باید راهش رو پیدا کنه یعنی در واقع شرایط آن زمان باعث شد شهید چمران برنگرده به آمریکا
۰ ۰ ۰ دیدگاه

منزل شهید مجید نیلی پور

 
منزل شهید نیلی پور
پدرم صدای مناجاتشان می آمد باز می آمدند نماز شبشان را می خواندند نماز شب که می خواندند دوباره می رفتند برای اذان صبح بعد می گفتم بابا چرا دو بار می روید روی پشت بام می گفتند دفعه اول برای این می روم که اگر کسی می خواهد حمام برود بیدار شود برود حمام بخصوص ماه مبارک رمضان. من بچه بودم که یک وقتی تو اتاقشان شبها می ماندم مهمانی خیلی دوست داشتم این جا شبها بمانم. جانمازشان را این جا می انداختند نماز شب که می خواندند دستشان را بالا می کردند به  همه بچه هایشان دعا می کردند حتی گریه می کردند مادر بمیرم برای آن ساعتی که می خواستی مرا به دنیا بیاورید چقدر ضجر کشیدی و پدر و مادر را دعا می کردند و اولادشان را دعا می کردند خیلی مردم دار بودند حجاب را سفارش می کردند. یک زمین داشتند ۲۰۰۰ متر تقسیم کردند برای ۸ تا دخترشان. می گفتند بسازید دور هم باشید یک وقتی کاری دارید محتاج کسی نباشید. یک زمین بایر بود پسرها بازی می کردند می گفتند بابا این بازی ها به دردتان نمی خورد شما یک جلسه قرآن بگذارید عصر جمعه اول قرآن بخوانید و بعد معلم هم برایشان گرفتند و اینها را این جوری بار آوردند همه شان رفتند جبهه و دیگه کم کم بزرگ شدند و همه را وصیت نامه هایشان را نوشتند. آن وقتی که شهید شد موشک باران می کردند اصفهان را. یک دختر خواهر شوهر داشتم شهرکرد بودند می گفتند بیایید این جا نمانید اصفهان. پدر و برادرشان این جا بودند یک ظهر جمعه دیدم برادرش چشمهاش باد کرده دارد با تلفن حرف می زند گفتم چی طور شده آقا مجید شهید شده فهمیدم از چشم های که باد کرده بود فهمیدم که داداشش شهید شده. کربلای پنج شهید شده بودند جنازه را آوردند و سمت چپ صورتشان تیر خورده بود همان طور که نشسته بود بی سیم دستش بوده خمپاره می آید و سوراخ می کند رفته بود تو مغزشان دیگر هر چی صداشون می زنند مجید مجیدی بسیجی سه تا اسم برایشان گذاشته بودند چای برایشان درست کرده بودند خلاصه می بینند این نشسته و جواب هم نمی دهد بعد می آیند می بینند شهید شده بوده بعد از هشت روز آمدند و گفتند باباشون رفته بودند سردخانه و گفته بودند تا معلوم نشده بچه خودتون است نمی خواهد اعلام کنید بعد رفته بودند سردخانه بله دیده بودند خودشه. پایین پای حسین خرازی هستند.
 صدیقه نشاسته ساز مادر شهید خاطراتی می گوید پسر سوم خانواده در کارها کمک می کرد بعضی روزها با پدر به مغازه می رفت همیشه مستقل بود کارهایش را به خوبی به تنهایی انجام می داد خیلی دوست داشت کاراته بازی کند بیش از رشته های دیگر ورزش را دوست داشت کمربند زرد گرفته بود و بعضی وقتها با برادرها در اتاق کاراته کار می کرد علاقه زیادی به خواهرش داشت خیلی دوست داشت او را با حجاب بار بیاورد از همان خردسالی چادر سرش می کرد و صورتش را می گرفت در همان خردسالی سوره حمد یادش داد چون خیلی دوستش داشت یواشکی ساکش را می گذاشت پشت پرده نمی خواست که نفهمد که دارد می رود جبهه و می رفت او بهانه گیری می کرد  او را در جلسه قرآن با نام آقای خندان می شناختند قرآن را با صوت می خواند و نمازهایش را به جماعت می خواند پیراهن مشکی که برایش دوخته بودم را در ایام محرم بر تن می کرد برای زنجیرزنی در دسته های عزاداری می رفت خاطرم هست که عصر عاشورا از منزل شهید حریری یک شمع دست می گرفت و در عزاداری ها شرکت می کرد و نوحه امام حسین را می خواند نسبت به حجاب تعصب خاصی داشت یک معلم داشت در آن زمان خیلی حجابی نداشت و این خیلی ناراحت بود اصلا گوش به درسهایش نمی داد چون اون خانم آن جور که دوست داشت نبود پدرش را خوانده بودند گفت حاج آقا بیایید ایشان خیلی گوش به درس نمی دهد گفته بود ایشان حجاب مناسبی ندارد من ناراحتم از این.
فرازی از وصیت نامه شهید
ای تیز پرواز آسمان خونین محرم اوج گرفت که جایگاه تو در فضای مقدس عرش کبریایی کربلاست هم اکنون این نوشته را شنبه هفتم تیرماه سال ۱۳۶۳ مصادره با بیست و هشت رمضان در سنگر می نویسم سنگری که دوستانم به خون غلطیده اند و با خون خود ایران را لاله گون کرده اند خون اباعبدالله الحسین علیه‌السلام هر روز پرجوش و خروش تر از رگ فرزندانشان نعره زنان بیرون می آید تا اسلام و اسلامیان خوار و ذلیل نشوند. درود بر شهیدان ایثارگر در خون غلطیده که در عرش الهی از درگاه خداوند متعال خواستاریم که به پاسداران سربازان نیروی مسلح جمهوری اسلامی چنان نیرو ببخشد که پرچم جمهوری اسلامی را در قاره آسیا یا بلکه بر تمام کره زمین به اهتزاز در آید. ای خواهران و برادران اکنون که اسلام به دست ما رسیده است شهدای زیادی جان باخته اند تا این گنج به دست ما برسد حمزه ها جگرهاشان از دلهایشان بیرون کشیده شده فاطمه ها پهلویشان شکسته علی بن ابیطالب فرقشان شکافته حسن بن علی جگرشان پاره شده حسین بن علی را سرشان از تن جدا کرده تا این اسلام بماند و به دست ما برسد خدا در این عصر ما را مورد امتحان قرار 
 
داده تا ببیند که ظرفیت نگهداری این انقلاب را داریم یا خیر ان شا الله از این امتحان درست به درآییم و مورد غضب خدا قرار نگیریم ای مردم از اسلام و انقلاب غافل نشوید. آماده باشید ناگهان دیدید حضرت مهدی عجل الله تعالی فرجه الشریف ظهور کرد و گفت شمشیرها را به کمر ببندید اسب ها را زین کنید تا ریشه کفر را از جهان برکنید پس ای کسی که ادعای مسلمانی داری آماده باش مردم تا جوانان نروند اسلام و انقلاب پیش نمی رود اسلام عزیزتر از جوان های ما است ناراحت نباشید که جوانان کشته یا مفقودالاثر می شود ناراحت این باشید که اگر این جوانان برای اسلام نجنگند اسلام از دست شما می رود پدر و مادر عزیزم می دانم چگونه مرا بزرگ کردی خداوند تعالی اولا روحیه صبر و مقاومت در مقابل دشمن را عنایت فرماید ثانیا اگر خدا به ما پیروزی عنایت کرد وا را در لحظه لحظه زندگیمان در آینده زندگی تلاطمی که در پیش داریم به مرحله غرور و تکبر نرساند که همان جا لحظه نابودی همه خدمات و زحمات گذشته می شود خداوند ما را به سبیل و لقای خود هدایت فرماید همان طور که ما را هدایت فرموده پس از خداوند می خواهیم ما را از جان بر کف های راه اسلام و حسین و محمد و اهل بیت قرار دهد خداوند ما را از پویندگان راه ولایت و امام قرار دهد فرصت ماندن نه مثل مردم عادی که مقداری از عمر خود را در این راه بودند بعد درجا زدند و از این راه بیرون رفتند مواظب اعمال و رفتار خود در جمهوری اسلامی باشید امیدوارم در پیشبرد انقلاب همیشه پیروز و موفق و دستور امام پیر جماران را حفظ کنید. 
نامه شهید به پدر و مادر
با سلام و عرض احترام پدر و مادر عزیزم خواهران برادران امیدوارم حالتان خوب باشد مثل همیشه شاد و خرم و سرفراز باشید با دنیا و ناملایمات آن دست و پنجه نرم کنید و با توکل بر خدا در تداوم زندگی تلاش کنید حال من هم خوب است به امید خداوند با گامهای استوار  سنگر نبرد و تیر و ترکش عراقی می ستیزیم به دل خود هیچ ترسی راه نمی دهیم با تمام این ها مقابله می کنیم و امیدواریم خدا ما را در این راه توفیق ویژه ای ببخشد به همه دوستان و آشنایان سلام برسانید ضمنا جنگ جنگ تا پیروزی. 
شعر از زبان مادران شهدا
ما خانواده شهیدان کشوریم
ما پرورش دهنده گل های پرپریم
ما سازمان گرفته درس ولایتیم
ما جان نثار مکتب قرآن و رهبریم
با آن که داده ایم به راه خدا شهید
آماده نثار شهیدان دیگریم
ما داغ دیده ایم ولی در مقام صبر
از لطف کردگار چو سد سکندریم
فرمان رسد ز رهبر ستوده هر زمان
آماده بهر جنگ چون شیر دلاوریم
برو به رهبر عزیز ما بگو تا آخرین نفس به تو ما یار و رهرویم 
در انتظار مهدی موعود روز و شب دست دعا به سوی خداوند می بریم
۰ ۰ ۰ دیدگاه

منزل_شهید_مجید_عمرانی


منزل شهید مجید عمرانی که دعوت شدیم،یادم نیست چندمین روز ماه رمضان بود،با اینکه کار واجبی نداشتم در رفتن شک داشتم،خانمها را راهی کردم اما خودم،نرفتم.
مشغول مرتب کردن کتابخانه داخل مسجد بودم که یکی از دوستان تماس گرفت:میکروفون را فراموش کردیم ببریم میشه با اسنپ بفرستید بیاد؟
درهمون لحظات یکی از دوستان زنگ زد که میخوام برم منزل شهید آدرس را بلد نیستم😊
نمیدونم چرا اون موقع فکری به ذهنم خورد که این شهید دعوت ویژه ازم کرده
میتونستم آدرس را با میکروفون بدم به دوستمون که ببره منزل شهید اما در دلم غوغایی برپا شده بود 
از اول تاآخری که منزل شهید بودیم با خودم میگفتم این شهید چه کاری با من داره که ویژه دعوتم کرده؟اما هنوز بهش پی نبردم.
یه چیز جالبی که از این شهید دیدم این بود که وصیتنامش را خودش با صدای خودش ضبط کرده بود.
متوجه نشدم که چه مجموعه ای بعد از شهادتش فیلمی ساخته بود وصوت وصیتنامه راهم توش به کار برده بود
 
گفتگو با مادرشهید:
مادر شهید: با عرض سلام خدمت همگی خیلی خوش آمدید همه زحمت کشیدید. شهید من خیلی محبت داشت خیلی فعالیت داشت یک دوست داشت روانه اش کرد لنجان سفلی از لنجان سفلی بردندش. وقتی که شهید شده بود آوردندش چند بار آوردند و بردندش این جا که می آوردند می گفتند مال لنجان سفلی است از آنجا می گفتند مال اصفهان است تا این که برادرم رفت شناسایی اش کرد گفت نه بچه خودمان است. پشت سرش ترکش خورده بود صورتش متلاشی شده بود نمی شناختندش. خیلی محبت داشت خدا می داند چکار می کرد با بچه های دیگر و با خودم. شب که می شد می رفت تو بسیج تا کی تو بسیج بود وقتی می آمد خودش می آمد من می دیدم آهسته وضو می گیرد می رود نمازش را می خواند نماز شبش را می خواند بعد بابایش ناراحت بود خب می خواست برود به من گفت مجید می خواهد برود. شب مجید گفت مامان تو حضرت زینب را در نظر بگیر و به بابام دلداری بده به خدا همان دلداری شد به من که حضرت زینب چه مصیبتی کشیدند.
سوال: مادر از دوران کودکیشان بگویید می گویید با محبت بودند رفتارشان طور خاصی بود یا قبل از این که جبهه می خواستم بروند اعمال خاصی را رعایت می کردند؟
مادر شهید: اعمال خاصی این که هر جا راهپیمایی بود هر جا هر خبری بود می رفت تا این که بردندش جبهه اخلاقش خیلی خوب بود چطور با این بچه ها می جوشید چطور . خیلی اخلاق و رفتارش خوب بود مومن بود نوزده سالش بود یک سال دیگر درس داشت.
سوال: چه مدت جبهه بودند؟ 
مادر شهید: شش ماه انگار طول کشید.
سوال: وصیت نامه هم دارند؟
مادر شهید: بله
سوال: خواهر شهید شما چند سالتون بود می شود از خاطراتشون بگویید. چه عملیاتی شهید شدند؟
خواهر شهید: عملیات والفجر چهار بودند تو بانه تو کردستان راستش من زیاد چیزی یادم نمی آید چون کوچک بودیم خیلی سنی نداشتیم  ولی همین چیزهای مختصری که یادمونه همین که خیلی محبت داشتند خیلی با ما خوب بودند من سال ۶۲ دوازده سالم بود خیلی سربه سرمان می گذاشتند شوخی می کردند بزرگتر بودند ولی یادم است که در مسجد امام حسین خیابان رودکی خیلی فعال بودند آن جا کتابخانه درست کرده بودند در بسیحشان خیلی فعال بودند. به خاطر همین از این پایگاه و محله خودمان نبرده بودنشان. خیلی خودشان مایل بودند بروند اما نمی بردندشان می گفتند این جا پشت جبهه به شما خیلی احتیاج است به خاطر همین هم رفتند از آن جا لنجان سفلی و یک نفر را پیدا کردند و رفتند برای این که از این جا خود پایگاه نمی بردندشان. همان لحظه آخر هم یادم است وقتی داشتند می رفتند اصلا مرخصی نیامدند همان دفعه اولی که رفتند سه ماه آن جا بودند دیگر شهید شدند ولی آن لحظه ای که می رفتند اصلا دیگه پشت سرشان را هم نگاه نکردند ما بدرقه شأن که رفتیم دم در آن لحظه را اصلا یادم نمی رود خب لحظه آخری بود که دیدیمشان.
شادی روح همه شهدا صلوات
خواهر شهید: همیشه حاضرند همیشه یادشونیم نمی توانیم فراموششان کنیم چطور بگویم از نظر حاجت گرفتن هم خیلی موثر بودند. 
بسم الله الرحمن الرحیم
گزیده ای از زندگینامه شهید سرافراز مجید عمرانی
مجید در سومین روز از بهار سال  ۱۳۴۳ هجری شمسی در محله سی چان اصفهان چشم به جهان گشود. تولد مجید همراه با خیر و برکت فراوان برای پدر و مادر و خانواده اش بود پدرش که به دلیل رکود و مشکلات اقتصادی از کار در کارخانه ریسندگی بیمار شده بود و خانواده او به سختی امرار معاش می کردند با نزول این نعمت الهی در کارخانه ذوب آهن اصفهان به کار مشغول شد مجید تحت تعالیم مذهبی پدر و مادرش رشد کرد و محبت اهل بیت صلوات الله علیهم را همراه با شیر مادر ذخیره وجود خود نمود هفت ساله بود که همچون سایر همسالان پا به محیط تعلیم و تحصیل علم نهاد دوران ابتدایی و راهنمایی را در حالی گذراند که حضورش در مراسم و هیات مذهبی و انس با قرآن چشمگیر بود دوره متوسطه را در حالی در هنرستان فنی و در رشته هنر آغاز کرد که اعتراضات مردمی علیه رژیم ستمشاهی و به دنبال آن تظاهرات و راهپیمایی ها روز به روز گسترده تر می شد از این رو مجید نیز که رنج سختی ها و محرومیت ها را تحمل کرده بود و تربیت یافته مکتب اسلام بود با توجه به ماهیت انقلاب به خیل خروشان امت پیوست و تا پیروزی انقلاب از هیچ تلاش و کوششی فروگذار نکرد. مجید با پیشینه مذهبی که داشت و همگامی او با انقلاب و انس عجیب او با قرآن و نماز موجب شده بود که شخصیتی وارسته، دلسوز  و دستگیر ضعیفان و بسیار خوش خلق و خو، سخت کوش و پرتلاش داشته باشد و این ابعاد شخصیتی او بر همگان آشکار بود و اما در خلوت خود بدون تظاهر و ریا و به دور از چشم دیگران  حتی به دور از چشم نزدیکان به تهجد و نماز شب مشغول و با معبود خود خلوت می کرد سال دوم و سوم هنرستان را با تغییر رشته از هنر به اتومکانیک در دانشگاه شهید مهاجر گذراند و کنار تحصیل در کارگاه مکانیکی به کسب تجربه عملی مشغول بود شبها و ایام تعطیل را در مسجد و کمک به کارهای بسیج سپری
 
 می کرد در همین اثنا ایجاد و افتتاح کتابخانه در مسجد امام حسین علیه‌السلام محل با هدایت و تلاشهای او صورت گرفت و در جهت جلب و سازماندهی جوانان به مسجد و بسیج لحظه ای آرام نداشت لیکن با این همه تلاش هنوز روح بی قرار او به دنبال درمان دیگری بود زیرا مدتی بود که دشمن بعثی عراق به تحریک استکبار جهانی به بهانه های واهی به مرزهای میهن اسلامی تجاوز نموده و جنگی تمام عیار را به انقلاب نوپای اسلامی تحمیل کرده بود بارها خواست تا به جبهه اعزام شود اما به علت تاثیر حضورش در پایگاه بسیج مسئولین مربوط ممانعت می کردند و معتقد بودند که او در پشت جبهه بیشتر می تواند خدمت کند ولی این توجیهات روح تشنه او را سیراب نمی کرد تا این که پس از پیگیریهای زیاد توانست موافقت خانواده را جلب نماید و با استفاده از تعطیلات تابستانی دوره آموزشی را طی نمود و با کمک یکی از دوستان از طریق سپاه لنجان سفلی به جبهه اعزام شد به همین سبب به خیل رزمندگان لشکر هشت نجف اشرف پیوست و در مدت حضورش در جبهه های غرب که چند ماهی بیشتر طول نکشید در هر زمینه ای که لازم بود فعالیت می کرد و سرانجام در تاریخ ۲۹ مهرماه ۱۳۶۲ در عملیات غرورآفرین و پیروزمند والفجر چهار در کردستان در حالیکه به عنوان آرپی‌جی زن در گردان خط شکن قرار گرفته بود به صف دشمن بعثی یورش برد و شهد شیرین شهادت را نوشید و پیکر بیقرارش را آرام بخشید. عاش سعیدا و مات سعیدا.
۰ ۰ ۰ دیدگاه

منزل شهید مجتبی حیدری

شهید مجتبی حیدری
یک پسر پانزده سالگی به حد تکلیف می رسد. این طوریه. برای این است که پدر و مادر رویش کار کردند همین جورر که بچه بلند نمی شود نمازخوان بشود. حالا می گویند. به بچه نباید زور بگویید. بچه باید خودش بخواهد. نمی شود که باید روی بچه کار بشود. باید با او حرف زد قانعش کرد. دین اسلام را به او فهماند. بچه من تابستان گرم تیرماه باباش سنگ کار بود هشت سالش بود بلند می شد با باباش می رفت سر کار در برق آفتاب روی این ساختمانها کار می کردند سنگ کاری و روزه می گرفت بچه هشت ساله وقتی من بهش می گفتم مامان تو الان نباید روزه بگیری می گفت چرا مامان من می توانم اگر نمی توانستم آره. مثلا من یک شب سحر بیدارش نمی کردم فرداش بی سحره می گرفت می گفت الان که مرا بیدار نمی کنی من بی سحره می گیرم پس باید بیدارم کنی این قدر این بچه خود ساخته بود بعد هم این قدر رفت شناسنامه اش را دستکاری کرد جنگ که شد بچه که ده سالش بود هی رفت فتوکپی گرفت. می گفت چرا من را دیر به دنیا آوردی می گفتم مامان قربونت برم کار خدا ست کار بنده که نیست می گفتم بعد هم این جنگ این جور که پیداست حالا حالاها هست نوبت تو هم می شود که اصلا وقتی این بچه ۱۵ سالش شد انگار این بچه یک مرد کامل شده بود مرا براداشت رفت رضایت گرفت و رفت جبهه هشت ماه بیشتر جبهه ها نبود وقتی بچه من شهید شد وقتی همرزمانش می آمدند می گفتند فکر نکنید این بچه شما حالا ۱۵ سالش بوده. این بچه شما راست یک آدم هفتاد ساله به مایی که مثل پدرش بودیم درس می داد. یعنی من اصلا بچه ام را نشناختم اصلا نفهمیدم چی داشتم. این بچه این جور بود من می گویم زیرساخت تربیت بچه پدر و مادرند.
بچه که همین طور به دنیا نیامده وقتی بچه در شکم مادر است مادر قرآن می خواند و شیرش می دهد بچه دیندار بار می آید. حالا من سواد آنچنانی ندارم که بتوانم شرح دهم همین بچه باید از نظر اسلامی رویش کار بشود. خود ساخته بار می آید.
بچه من وقتی رفت جبهه ۱۵  سالش بود روز تولدش من را برد رضایت گرفت. پنج شش ماه جبهه بود بعد آمد مرخصی عید بود آمد مرخصی. عملیات والفجر هشت شروع شد این بچه در جبهه ها رفت خب حمله کردند و خیلی شهید دادیم آن وقت که فاو را گرفتند. خیلی شهید مانده بودند روی زمین عراق یعنی این ها باید یک گردان دیگر تشکیل می دادند می رفتند شهدا را برگردانند پسرم آمد مرخصی و یک دفعه دیدیم چشمهایش قلوه خون است از بس که گریه کرده بود خانه ما هم آن روز گلستان شهدا بود خانه ما خراب شد الان شهید توش خاکه.  بچه من رفته بود اول سر خاک رفقاش و گریه هایش را کرده بود و آمد خانه. برایمان تعریف کرد که چطور شده و دو سه روز این جا بود آمد مرخصی و دیدم وصیت می کند عید بود گفت مامان من اسمم را نوشتم برای خط شکن جبهه حالا من اصلا نمی دانستم خط شکن یعنی چه؟ یعنی که این ها باید بروند روی مین و مینها منفجر شود و بروند جلو و شهدا را نجات دهند. 
خانم زاهدی: از سخت ترین گروهها گروههای تخریب چی هستند که مناجاتشون هم خیلی خاص تر بوده به خاطر این که باید جانشان را می دادند که راه عملیات باز شود تا بقیه تازه بیایند برای عملیات. عجیب غریب کار سختی بوده.
مادر شهید: خب خیلی حرف زد شب آخر با من. خوابیده بود من هم نشسته بودم بالای سرش. می گفت می خواهم مثل مادر شهیدان باشی. یک وقت دنبال جنازه من گریه نکنی. موهاتو نبینند مامان یک وقت داد نزنی. فریاد نکشی هی اینها رو می گفت و منم گوش می دادم و می گفتم یعنی چه این حرفا. یعنی همین که اگر من رفتم و شهید شدم اول که من قابل شهید شدن نیستم. ولی اگر من شهید شدم می خوام مثل حضرت زهرا باشی و خلاصه حرفاشو خیلی زد و من هم ازش حلالیت طلبیدم و وصیت هایش را کرده آن شب و خوابید ولی بازم فکرشو نمی کردم که شهید شود. فردا صبح هم که می خواست برود در کوچه هی برمی گشت به ما نگاه می کرد و می رفت. من هم این دخترم شیرخوار بود چقدر این دختر را می خواست نامه می نوشت سراغ مرضیه را می گرفت می گفت مرضیه را ببوسید. بچه دنبالش گریه می کرد من دنبالش می رفتم بچه را آروم می کردم. دیگه رفت. نمی دانم کار خدا بود به دلم انداخته بود نامه ننویسم. یک چند وقتی براش نامه ننوشتم در حالی که یک روز در میان براش نامه می نوشتم یک دفعه دیدم نامه اش آمد نوشته بود مامان چرا برای من نامه نمی نویسی نامه از شما نداشتم من هم نشستم یک نامه برایش نوشتم و فرستادیم شد نهم اردیبهشت
نهم اردیبهشت. آن روز هم خیلی حمله می شد نگو گروه تخریب چی می رفتند که شهدایمان را برگردانند مرحله دوم فاو شروع شده بود رفته بودند دو تا پسر جاریهایم هم جبهه بودند بعد دیدم اینها آمدند من نشسته بودم سر چرخ. خبر آوردند اینها آمدند گفتم که اینها با بچه من با هم رفتند چطور اینها آمدند بچه من نیامده. خلاصه دیدم دختر یادم آمد خانه مان گفت می گویند زن عمو از این محله خیلی شهید شدند ابوالفضل و امیر آمدند و می گویند ما آمدیم که شهدا را بیاوریم خیلی از این محله شهید شدند این که می گفتند حس می کنیم زانویمان بریده شد من همان موقع همین طور شدم بلند شدم رفتم تو کوچه یک نانوایی سر کوچه مان بود ابوالفضل را آنجا دیدم گفتم ابوالفضل چرا مجتبی نیامد گفت زن عمو می یادش. گفتم ابوالفضل من آمادگی اش را دارم مجتبی وصیتش را هم برای من کرده اگر مجتبی شهید شده یا زخمی شده بگو تا که این را گفتم دیدم ابوالفضل گریه اش گرفت و دیگه فهمیدم. آمدم خدا شاهده تا تشییع جنازه این بچه شد و تا هفته اش من اشک نریختم گریه نکردم الان چرا یک وقتایی سر خاکش گریه می کنم ولی آن روز گریه ام نمی آمد افتخار می کردم گفتم یا امام حسین دادم در راه خودت. خودشون دادند خودشان هم گرفتند چون می دانستم بچه ام آرزو داشت. بچه ام دوست داشت شهید بشود و وصیت هایش را که به من کرد گفت اصلا دوست ندارم گریه کنی. یک مادر شهید حیدری بودند دو تا شهید داشت دو تا شهیدش را خودش رفت شست کفن کرد خودش به خاک سپرد مجتبامون هی می گفت مامان من دوست دارم تو مثل اون مادر آن دو تا شهید باشی من آن طور که بچه ام وصیت کرده بود رفتار کردم ولی شبی که شهید شد نهم بود من خوابیده بودم خواب دیدم که مجتبی سوار یک اسب سفیده اسب سفید هم بال دارد پرواز کرد رفت رفت تا کوه صفه که ما می بینم این قدر رفت که اندازه یک مورچه شد و ناپدید شد. نگو که همان شب بچه من شهید شده بود. فرداش که شد یک همسایه داشتیم تعبیر خواب بلد بود به او گفتم. گفت انشاءالله بچه ات می آید بعد که به او گفتم گفت من فهمیدم بچه ات شهید شده است خواب را دیدید. دوباره یک خواب دیگر دیدم آخرین مرخصی که آمد این عکسش که الان اینجاست خودش انداخت گذاشت گفت می خواهم این عکس این جا باشد به درد می خورد. به او گفتم چرا تو دوربین نگاه نکردی آن طرف را نگاه کردی. مامان می خواهم همه بفهمند چشمم به دنیا نبوده. ببین یک بچه پانزده ساله. بعد که شهید را خاک کردند تمام شد رفتیم من و شوهرم یک عطری داشتیم که مشهد یکی برایمان آورده بود آقامون گفت بیا دوتاییمون بریم عطر را بریزیم روی بچمون. عطر را رفتیم ریختیم. بچه ام را با لباس هایش خاک کرده بودند. بچه من شناسایی نمی شد. زبانش از حلقش زده بود بیرون. دندانهایش کامل ریخته بود چشمش درآمده بود صورتش سیاه بود که من بچه ام را نشناختم اینقدر هم بزرگ شده بود که گفتم این پانزده سالش بوده؟ این کجا؟ بچه من کجا؟ بعد گفتم جورابهاشو درآورید جورابهاشو که درآوردند گفتم این بچه منه. از پاش شناختم بچه ام را. خلاصه همان شب خوابش را دیدم. بغلش کردم گفتم مامان می گویند که تو شهید شدی گفت می بینی که من سالم هستم بغلش که کردم همان بوی عطری می داد که ریختم رویش. 
نهم بود بچه من شهید شده بود خبرش آمد ولی خودش را نیاورده بودند گفتند اینها زیر آتشند حالا نمی توانیم بیاریمشان. یعنی یک هفته نهم که بچه من شهید شد هجدهم جنازه اش را آوردند. یعنی هشت روز طول کشید تا این شهیدان را از زیر آتش آوردند عقب. تشییع جنازه کردند آن روز سیصد شهید را به خاک سپردند قطعه والفجر ۸ کنار قبر حاج آقا ارباب گفتند که همه شان مال والفجر۸ هستند. آنهایی که قبل از عید شهید شده بودند با بچه من و اینها که تازه شهید شده بودند را با هم آوردند و یک روز خاک کردند. این وصیت نامه هم قبل از عملیات والفجر هشت نوشته بود بعد که آمده مرخصی پاره اش کرده بود گذاشته بود قاطی لباس هایش بعد که شهید شد رفتیم کمدش را ریختیم بیرون دیدم کاغذ پاره ها را برداشتم دیدم وصیت نامه بوده برداشتم به هم چسبانده دادم برای چاپ. 
وصیت نامه:
بسم الله الرحمن الرحیم
ولاتحسبن الذین قتلوا فی سبیل الله امواتا بل احیاهم عند ربهم یرزقون
انا لله و انا الیه راجعون
(بچه من پانزده سالش بوده خیلی ساده نوشته.)
ای برادران و خواهران عزیز از رفتن بچه های خود به جبهه جلوگیری نکنید و با این کارتان چشمان دشمنان اسلام و کشور ایران را کور کنید و با منافقان کوردل مبارزه کنید و نگذارید میان شما و امام جدایی بیندازند. ای خواهر دینی ام تو خود می دانی که حجاب تو کوبنده تر از خون من است.(قابل توجه دخترایی که الان موهاشون را می گذارند بیرون می گویند می خواهیم همرنگ جماعت شویم می گویند مسخره مان می کنند به ما چیز می گویند بیایند ببینند که شهیدانی که به خون خودشان غلطیدند نظرشان چیست.)
پس مواظب باشید که خون شهیدان را پایمال نکنید و خود را باوقار نشان بدهید و خود را عروسک دست دیگران نکنید.(این حرفها را باید قاب بگیرند) و ای دانش آموزان در سنگر مدارس مقاومت کنید و از تفرقه منافقان گمراه نشوید که نسل آینده این کشور به شما احتیاج دارد.(شما فکرش را بکنید یک بچه پانزده ساله الان می تواند یک چنین حرفهایی بزند) و شما ای پدر و مادر عزیزم که جانتان را بارها برای من به خطر انداختید ای مادرم که مرا دو سال از پاره جگر شیر دادی و ای پدرم که روز و شب تلاش کردی و مرا به این روز رساندی و تقدیم درگاه خدا کردی داغ فرزند سخت است ولی چون به خاطر خداست و مسئله اسلام و مسلمین است مقاومت کنید و از خدا بخواهید که هدیه تان را قبول کند.(خدایا تو قبول کن.) ای برادرم امیدوارم بزرگ شوی.(داداشش خیلی کوچک بود اینقدر هی داداش داداش کرد که چرا من داداش ندارم تا یک پسر گیرمون آمد) ای برادرم امیدوارم بزرگ شوی و راه مرا ادامه دهی و حسین وار اسلام را یاری کنی. و ای خواهرانم امیدوارم مانند زینب از اسلام حمایت نمایید و شما ای دوستانم همیشه بسیج را پر کنید که بسیج بازوی پرتوان امام است و دست خدا بالای دست امام است. از شما طلب بخشش و مغفرت می کنم و از شما می خواهم که مرا ببخشید و حلالم کنید. والسلام مجتبی حیدری
 
من یک خاطره دیگر هم نگفتم براتون بچه من در جبهه خمپاره خورده بود به پایش سه روز هم بیمارستان بستری بود ولی دفعه آخری که آمده بود همین طور که نشسته بود پاچه شلوارش رفت بالا من یکهو دیدم از کجا تا کجا بخیه خورده بود گفتم مامان پس پایت چی شده پات گفت نترس مامان چیزی که نشده یک سطل شکسته افتاده بود من خوردم رویش پایم پاره شد و بردندم بیمارستان بعد که از گردانشان آمدند خانه مان گفتند بله دو بار ترکش خورده یک بارش خیلی بدجور بود بیمارستان بستری شد در حالی که به ما نگفته بود. روحش شاد به روح همه شهدا صلوات.
۰ ۰ ۰ دیدگاه

منزل شهیدپیرنجم الدین

 
💫💫💫💫💫💫💫
بسم رب الشهدا والصالحین...
گفت وگوبامادرشهیدبزرگوارمحمدعلی
پیرنجم الدین:
درهمان ابتدای جنگ بودکه امام خمینی (ره) اخطاردادندکه بچه هایتان رادرخانه
کنارخودتان نگه ندارید،اجازه دهید بروند
ومملکت رانگه دارند، آنهااجازه دارندکه
بدون اجازه‌ی شما(پدرومادرها) به جبهه
برای دفاع از مملکت بروند...
مادرباچشم هایی اشک آلود ادامه می‌دهد:یک روزبه پدرش گفت:(پدرشما
که نمازمیخوانیدومسلمانیدبازهم
میگوییدنروم؟ بازهم میگویید نرو!!!؟
من فردا برای رفتن به جبهه ثبت نام
میکنم ومیرم.) 
پدرش گفت:(خب اگرمیخواهی بروی،
برو.. امابه من همین جا قول بده که
اگرشهیدشدی دست من ومادرت راهم
بگیری...) محمدعلی گفت:(اگرشهیدشدم
چشم....
اودرهمان سال ۶۰ ازطرف بسیج اعزام
شد، ده روز ازرفتنش گذشته بودکه
آمدولی زیادنماندفقط ١روزماندوبعداز
آن دیگررفت وشهیدشد.....
نحوه شهادت :
دریکی ازعملیات ها، ازشدت اصابت یک
خمپاره نصف سراورا میرودوبه ته
دره پرتاب میشودبعدازگذشت ۴روز
اوراپیدامیکنندوبه بیمارستان میبرند
امادرآنجامتوجه می‌شوندکه کاری از
دستشان برنمیادوزیادزنده نمی ماند
اورابه بیمارستان تهران انتقال می‌دهند
که بعدازانتقالش به آنجا به شهادت
میرسد...
خبرشهادت:
همه اهل محل وآشنایان خبر داشتند که
محمد علی دربیمارستان تهران بستری
است، امابه مانگفته بودند، تاروزی که
قراربودپیکرچندتاازشهدارادرگلستان
تشییع کنند، پدرش راننده کامیون
بود، درراه آمدن به خانه دوستان
جلوی ماشینش راگرفته بودندوبه گفتند
شماهم بیاییدبرای تشییع شهدابه گلستان
برویم.. که همان موقع پدرش متوجه شد
وبه آنهاگفته بودکه نکندپسرمن هم شهید
شده؟... بعدازآن متوجه شدیم که محمدعلی به شهادت رسیده...
مادرایشان ادامه می‌دهند:
پسرم جزءاولین شهدای ابتدای جنگ
بود، جزءآن ١۵٠ شهیدی که برای اولین
بارپیکرهایشان راآوردند
جنگ ورفتن اوآنقدر غافل گیرانه بودکه
هیچ وصیتی نه قبل ونه بعدشهادت
ازاوبه جانماندتنهایک تکه کاغذ که بعد
ازشهادتش درجیب لباسش پیداکرده
بودندکه درآن نوشته بود، (اینجا جایم
خوب است....) 
اماآن نامه هم بخاطره اینکه بین مردمی 
که درمراسمش شرکت کرده بودندجابه جاشد، چیزی ازآن باقی نماند(پاره شد) 
تنهایادگاری اوازجنگ برایمان یک پلاک بود.... 
محمدعلی بسیارخوش اخلاق، اهل 
نمازشب، دین وایمان بودویکی از
ویژگی های خوبش شوخ طبعی اوبود
که البته این ازویژگی های همه شهدای
ماست... من هنوزبعدازگذشت ۴۰ سال 
از شهادتش هرموقع برسرمزارش میروم
گره هایم رابازمیکندودعاگوی ماست... 
ماازمردم انتظارادامه دادن راه شهیدان را
داریم اماقضاوت اینکه چقدر راه آنان
را ادامه می‌دهند باخداست... 
انشاءالله که دین وایمانمان حفظ شود 
وراهشان را ادامه میدهیم.
۰ ۰ ۰ دیدگاه

وصیت نامه شهید عکاف زاده


وصیت نامه شهید:
بسم الله الرحمن الرحیم
یا ایتها النفس المطمئنه ارجعی الی ربک راضیه مرضیه فادخلی فی عبادی وادخلی جنتی.
ای نفس قدسی مطمئن و دل آرام به یاد خدا امروز به حضور پروردگارت باز آی که تو خشنود به نعمتهای ابدی او و او راضی از اعمال نیک توست. باز آی در صف بندگان خاص من و در بهشت رضوان من داخل شو. حال که می خواهم سبک بار شوم و قطرات خونم را برای آبیاری دین خدا فدا کنم و از جور و ستم این دنیا خلاص گردم و به ملکوت اعلی بپیوندم چند جمله ای را به عنوان پیام برایتان نقل می کنم: سلام علیکم سلام بر دایره قطب امکان ولی عصر صاحب الزمان حجت بن الحسن عجل الله تعالی فرجه الشریف سلام بر نماینده برحق ولی عصر آن پیر جماران یاور مستضعفان خمینی کبیر و سلام خدا بر شهدا، معلولین، مجروحین و مصدومین راه خدا سلام بر امت شهید پرور ایران و سلام بر پدر و مادر و برادر و خواهرانم . من کوچکتر از آنم که پیامی برای امت شهید پرور و خانواده خود داشته باشم ولی بنا بر حسب وظیفه ای که داشتم می خواستم چند جمله ای را برای شما بنویسم:
از امام اطاعت کنید و پیرو خط امام باشید که امام نماینده حجت بن الحسن علیه‌السلام است نظریه او نظریه مهدی است مبادا در فرامین امام سستی کنید. ای برادران نکند ما فقط وارث خون شهیدان شوین که آنها بر همه اعمال ما نظر می کنند که رهرو راه آنها باشیم در همه بخصوص در مجالس عزاداری و دعاهای توسل، کمیل و غیره دعا به جان امام، مقامات مملکتی و رزمندگان اسلام را فراموش نکنید. همیشه با روحانیت باشید و از روحانیت کناره گیری نکنید که باعث تضعیف اسلام می شود امیدوارم که بتوانید اطاعت از خدا و بندگی آور به خوبی جامه عمل بپوشانید و از پدر و مادرم می خواهم که اگر خواستید گریه کنید بر مظلومیت امام حسین علیه السلام گریه کنید امیدوارم که پدر و مادرم و برادر و خواهرانم اگر بدی از من دیدند و من شما را ناراحت کردم و نتوانستم زحمات شما را جبران کنم مرا ببخشید و حلالم کنید و از تمامی اقوام بخواهید اگر بدی از من دیدند مرا حلال کنند. بنده حقیر خدا و کوچکتر از شما. محسن عکاف زاده. ۱۳۶۲/۷/۲۹

۰ ۰ ۰ دیدگاه


دنبال کنندگان ۳ نفر
این وبلاگ را دنبال کنید
تبلیغات
Blog.ir بلاگ، رسانه متخصصین و اهل قلم، استفاده آسان از امکانات وبلاگ نویسی حرفه‌ای، در محیطی نوین، امن و پایدار
bayanbox.ir صندوق بیان - تجربه‌ای متفاوت در نشر و نگهداری فایل‌ها، ۳ گیگا بایت فضای پیشرفته رایگان
Bayan.ir - بیان، پیشرو در فناوری‌های فضای مجازی ایران
آخرین مطلب
پربیننده ترین مطالب
محبوب ترین مطالب
مطالب پربحث‌تر
آخرین نظرات
نویسندگان
پیوندهای روزانه
پیوندها
بایگانی