منزل شهید الله دادی

 
منزل شهید الله دادی
 
شهید الله دادی تو جبهه‌ها بودند می رفتند و می آمدند بسیجی بودند تو هجده سال بودند تقریبا. آرپی‌جی زن بودند تو غواصی هم بودند دو روز و دو شب رو  آب می رفتند و بعد یک قرص‌هایی بشون می دادند که جا غذا باشد نمی توانستند چیز بخورند تو تاریک می رفتند تو نیزارها تا برسند به دشمن ها. می خواستند آرپی‌جی بزنند بروند آن ور آب و اینها. این طور که تعریف می کردند حج آقا خودشان می گفتند حتی یک بار آمدند مرخصی دیدند تو جیب لباسش یک قرصهای بزرگی هست پرسیده بودند ازشون گفته بودند اینها را جای غذا به ما می دهند برای این که روی آب بودیم این ها را به جای غذا به ما دادند بخوریم بعد آنجا گذشت و آرپی‌جی هم می زدند یک دفعه یک گلوله می خورد به مغزشان و مغزشان متلاشی می شود تو پیشانی شان و جای دیگرشون هم طوری نشده تو اسفند و پسر داییشون هم آنجا بود با خود حج آقا می رفتند و می آمدند سردارشان هم سردار استکی بود.
 
خدا پدر و مادر شهدا و خود شهدا را از ما راضی کند و توفیق دهد که ما راهشان را ادامه دهیم ولی ما نمی توانیم نمی شود آن طور که شهید می خواهد آن طور که آنها بودند که ما نیستیم نمی توانیم باشیم آنها چیز دیگه ای بودند شهید بودند آنها درخواستشان چیز دیگری بود فرمانده شان هم می گفتند همان شب عملیات هر شب می رفته تو صحرا و بیابانها از سنگرهایشان می رفته بیرون می گفتند می رفته راز و نیاز می کرده با خدا که شهید بشود و نماز شب می خواند. هی دنبالش می رفتند ببینند کجا می رود و اینها براشون بعد آمده بودند تعریف کرده بودند آن وقت گفته بودند این حتما شهید می شود مهدی الله دادی حتما شهید می شود فردای آن شب تو همان عملیات شهید شد عملیات بدر بود شهید شد.
 
 
آقای سعید معصوم زاده همرزم شهید الله دادی:
همه مان حدودا می شد بگویی که صد نفر بودیم پنجاه نفر بودیم  هشتاد نفر بودیم من هیچ کسی را تو کسانی که چه شهید شدند چه امروز هستندشون کسی را به پاکی ایشان ندیدم. یعنی باورتون نمیشه من هیچ کسی را به پاکی ایشان ندیده بودم. شب‌های جمعه موتور سیکلت بابایش را برمی داشت کمی وسیله هم برمی داشتیم و می رفتیم تکیه شهدا که آن موقع کوچک بود یک دیوار دورش بود یک در داشت نمی دانم یادتان هست یا نیست تکیه شهدای سی و خرده ای سال پیش.
 
ما با این موتور سیکلت می رفتیم برای دعای کمیل حالا چه در ماه رمضان اگر اصفهان بودیم می رفتیم برای دعا ایشان تمام مواد غذایی هم با خودش می آورد تا ما که آن جا هستیم اذیت نشویم یک زیرانداز می آورد یک فلاکس چای می آورد و یک کم مواد غذایی می آورد و خیلی خوبی هایی داشت. ولی حیفه ما حالا یادمان رفته شهدا را یادمان رفته اصلا برای چه شهید شدند برای دفاع از وطن بوده یا اسلام بوده هر دو یکی است جانشان را دادند بعضی دستشان را دادند بعضی پایشان را دادند ولی ما امروز همه مان خیلی زیاد فراموشکار شدیم من خانواده شهید سراغ دارم که تا چند وقت پیش اجاره نشین بودند هنوز هم هستند اصلا هم محله ای ها رفقا هیچ کس نه به آنها سر نمی زدند خیلی‌ها طلبکار خانواده شهدا هم هستند بعضی به آنها می گویند شما بودید که این کار را کردید. خب ببخشید اگر ما این کار را نکرده بودیم صدام اصفهان را گرفته بود تا تهران همدان می رفت همه جا می رفت ابایی نداشت.
معذرت می خواهم تکیه شهدا شده مثل پارک خانمهای بدحجاب اصلا یادمان رفته اینها رفتند که ما آسوده باشیم خیلی زد شده 
بسیج مسجد صاحب الزمان باب الدشت آن موقع ها یک منطقه بود شهید مصطفی کیانی مسیول بسیج آن جا بود او را ضد انقلابها با تیر زدند کشتند آقای الله دادی هم آن موقع معاون آن جا بود شبها که می رفتم کمکشان می کردم حالا من هم یاد ذهنم زیاد یاری نمی دهد بعد این همه سال غیر از این که یکی صحبتی بکند من خاطره ها یادم بیاید ولی تنها چیزی که من می توانم در مورد ایشان بگم این که ایشان خیلی پاک بود یک کتابخانه هم درست کردند کتابخانه شهید پهلوان نژاد خیلی هم آن زمان آدمی بود که دیدش باز بود یعنی اگر شما وصیت نامه اش را بخوانی حالا من که اهل وصیت نامه نبودم عددی هم نبودم که چیزی نوشته باشم. وصیت نام شاگن را من یادم است می گفتند نه از امام یک قدم عقب تر برویم نه یک قدم جلوتر.
باباش خدابیامرز می گفتند این وصیت نامه را باید کلمه به کلمه تفسیر کنند معنی اش را بگویند.
خیلی هم اهل حلال و حرام بودند یک همسایه داشتند کنارشان اقای محمود بریانیان. ایشان هم شهید شد نه سال بعد آوردنش پسر دایی پدرشون بودند.
خیلی بد شده ما الان شهدا یادمون رفته بیایید ببینیم شهدا برای چه رفتند؟ آن موقع که جنگ شد ما پانزده شانزده یا هفده سالمون بود تا آخر جنگ که ۶۳ ۶۴ بود بیست سالمون بود او که جانش را می گیرد کف دستش و می رود جنگ تا بیست سالش بشود در تکیه شهدای ما شهدایی که سی و بالاتر باشند تعدادشان کم است. جوان‌های ده پانزده تا بیست و خرده ای ساله تعدادشان بیشتر است اصلا جوانی که جانش را گذاشته کف دستش و رفته برای چه رفته هدفش چه بوده؟ ما این هدف‌ها را یادمان رفته این راهها را یادمان رفته.
شما لحظه شهادت همراهشون بودید؟
نه
از کسی شنیده اید؟ از شهدتشون کسی تعریف کرده خاطره ای دارید؟ 
نه راستش یادم نیست
خاطرات جبهه، با هم بودنتون را می توانید بگویید؟
خاطره تنها چیزی که یادم است یادمه شبها غذا که می آوردند غذاها خشک بودند ما روی بچگی خودمان کمی از کره ها را برمی داشتیم تا بگذاریم روی برنج و بخوریم من بش می گفتم شیخ مهدی یک دفعه دیدم نشسته دارد گریه می کند گفتم چرا داری گریه می کنی؟ گفت سعید تو دو تا کره برداشته بودی؟ گفتم آره حق یکی دیگر را برداشتی گفتم من این را برداشتم برای تو. گفت نه تو که می دانی من کره نمی خوردم تو باعث شدی یک نفر کره نخورد این حرف را که به من زد باعث شد من خیلی منقلب شوم من دیگه زیاد غذا نمی خوردم تا وقتی آن جا بودم یا تو اصفهان یا هر جایی غذای پرسنلی بود من هیچ موقع کره برنداشتم چرا گفتم شاید مدیون یکی بشم گفتم ایشان خیلی پاک بود خیلی هم حساس بود چون من خودم دارم عیب خودم را میگم من روی کره حساس نبودم می گفتم یک غذایی آوردند ما بخوریم حالا حق خودم هم نمی دانستم گفتم حالا یک غذایی آوردند ما سیر بشویم اما او معتقد بود ما نمی خوریم تا یک نفر دیگه بس برسه کسی که از هم چیز خودش می گذرد یک حقوق جزیی می دادند به اینها که می رفتند می جنگیدند من معتقدم ۸۰ درصد این هایی که می رفتند می جنگیدند این حقوق را نمی گرفتند از دفتر امام. حقوقی تعیین کرده بودند مثلاً سه هزار تومان همه نمی گرفتند می بخشیدند به خود جبهه. چطور می شد یکی خیلی مشکلات زندگی داشت آن موقع که همه مجرد بودیم مشکلات زندگی داشته خرج خانواده داشته حالا ما نمی دانیم کی چه مشکلی داشته او چنین کاری انجام می داد مثل آن پول را می گرفت ولی خدا را شکر تمام آدم های را که می شناسیم می دانم که آن پول را می بخشیدند اما امروز ما همان را یادمان رفته امروز همه مان حالا من نمی خواهم کسی را ببرم زیر سوال به حق خودمان قانع نیستیم اگر دستمان به جایی بند باشد پول را برمی داریم حق بقیه هم برمی داریم مثلاً جایی چایی می دهند یک چایی می خوریم باز یک چای دیگه هم برمی داریم می خوریم به حق خودمان قانع
 
نیستیم. فوتبالیست خارجی می آید ایران. خیلی لزومی ندارد ما برویم او را ببینیم صاحب هتل بگوید چقدر به من خسارت وارد شده. اگر دولت بگوید بنزین گران می شود همه صف می بندند تا باکشان را پر کنند. یا صرفه جویی در آب را قبول ندارند می گویند ما پولش را می دهیم. هر کس باید از خودش شروع کند. پریروز در اداره دارایی بودم روی دیوار دیدم نوشته اگر خواستی جامعه را تغییر دهی اول از خود شروع کن. 
۰ ۰ ۰ دیدگاه

شهید حسین آقا دادی

 
همسر شهید حسین آقادادی:
عرض سلام و خوش آمدگویی دارم خدمت بزرگواران زحمت کشیدید قدم رنجه فرمودید منزل شهید قدم گذاشتید و مجلس نورانی خودتون را تو منزل شهید برقرار کردید.
بسم رب شهدا و صدیقین
آن چه که از من خواستند چون مناسبتی دارد با سالگرد آن شهید بزرگوار پر بیراه نیست که فقط آن وقایع آخر و آن روزهایی که منجر به شهادت ایشان شد. تقریبا سال ۹۴ بود که دیگه ایشون ثبت نام کردند قبلش هم می خواستند از سال ۹۲ دیگه ایشون می خواستند وارد بشوند ولی به هر نوعی نمی شد سال ۹۴ دیگر موفق شدند ثبت نام کردند منتهی به انواعی مختلفی مخالفت نمی شد با رفتنشان به سوریه دو تا دلیل‌هایی که ذکر کردند و گفتند خودشان یکی این که هر بار می رفتند می گفتند شما خانواده شهید هستید حقتان را ادا کردید دیگر تکلیفی ندارید بروید قرار بر این نیست که دیگر از خانواده های شهدا بروند. باز می رفتند می گفتند که نه ما فعلا به شما احتیاج داریم تو یگان و شما به هر جهت هم فرمانده ای هم مهندسی یگان به یک همچین نیرویی نیاز دارد یک مثلی که می زدند می گفتند چراغی که به خانه رواست به مسجد حرام است وقتی شما این جا می توانی خدمت بکنی دلیلی ندارد بروی آنجا. باز ایشون می آمدند اما مستمرا پیگیری داشتند به هر جهت سال ۹۶ وقتی که خدمت خودشان را به حضرت آقا اباعبدالله الحسین انجام دادند دم در هیئت رزمندگان. یک جورایی آن مزد آن بیست بیست و خرده سال خدمت دم در هیئت را به هر جهت گرفتند چهار روز بعد از عاشورای سال ۹۶ بود که ایشون آمدند و گفتند که اسم من در آمد برای سوریه. ولی جالب اینجا بود که دو ماه و نیم نزدیک به سه ماه شهادت ایشون با شهادت شهید حججی فاصله داشت تو شهادت. در شهید حججی ایشان حضور داشتند و از جمله نیروهای امنیتی آن مراسم بودند بعد از این واقعه خب کارها به نوعی به سرعت انجام می شد که اصلا باور کردنی نبود ما از هر کسی می پرسیم خودشان هم می گفتند که کار ممکنه برویم تهران قبول نکنه حالا اسامی را می دهی برمی گردانند واقعیت امر هم همین بود گفتند خیلی ها هم می روند سوریه بلافاصله می گویند احتیاج نداریم برمی گردانند گاهی یک هفته گاهی دو هفته گاهی دو ماه ممکن است به سه ماه چهار ماه هم بکشد و اصلا وضعیت معلوم نیست گذشت ولی کارها به نوعی با سرعت انجام می شد که از وقتی که اسم شریف ایشون برای رفتن به سوریه در آمد تا روز شهادت کمتر از پانزده روز شد وقتی که همه کارهای پاسپورت و همه این کارها را انجام دادند این که می گویم سرعت و این که وقتی که خدا یک کسی را می خرد خیلی قشنگ می خرد خودش درست می کند خودش مسیر را صاف می کند خودش اصلا دیگر نیاز نیست تو آن مرحله شخص قدم بردارد گویی یکی کار را صاف می کند دستش هم می گیرد می برد شهید آقادادی شهادتش این مدلی بود تا سال ۹۶ دوان دوان سختی رنج. چرا نمی شود؟ استقامت. اما از لحظه ای که اسم در آمد تا لحظه شهادت طرفه العین بود. گذشت. ایشون وقتی دوستشان گفتند که بیایید تهران اعزام شوید بعد گفتند ممکنه تهران برم اما کارها درست انجام نشود و واقعیت امر هم برای بعضی از نیروها که همراهشان بودند همین بود این ها یک گروه بودند رفتند فقط دو نفرشان موافقت کردند یکی شهید آقادادی بود یکی از راننده های بلدوزر بود این دو نفر رفتند بقیه را گفتند نمیشه کارتون گیر داره و فلان و بهمان و اتفاقا یک حاج آقایی بود ماند ایران با ایشون می رفت او کارش درست نشد ماند ایران ظاهراً یک یا دو هفته بعد رفت هر جور رفت بعد از شهادت شهید بود که رفت وقتی که ایشون وارد سوریه شدند خب قطعا همه می دانند اول نیروهایی که اعزام می شوند یک زیارت حضرت زینب سلام الله علیها و حضرت رقیه سلام الله علیها دارند بعد تقسیم کار می شود و تقسیم نیرو می شود بعد از این که زیارت کردند و زنگ زدند گفتند می خواهم بروم و فلان و بهمان. سلامتون را هم می رسانم و دختر بزرگم فاطمه زهرا شبی که داشتیم ساک ایشون را آماده می کردیم یک نامه ای نوشت و دلتنگی خودش را در این نامه ذکر کرد ولی نداد دست باباش یواشکی گذاشت توی ساک. کسی ندید منتهی باباش صبح دیده بودند و زنگ زدند گفتند بابا نامه ات را دیدم جوابش هم برات نوشتم جوابی که نوشته بودند این بود که بابا به خدا قسم از وقتی که اسمم درآمده برای سوریه فقط با خودم این فکر را می کنم که بروم آنجا فقط مفید باشم فقط‌ بتوانم فایده داشته باشم من دارم می روم برای دفاع از حرم اهل بیت مفید باشم خدا می داند دیگر برای شهادت هم نرفتم حتی فکر شهادت هم دیگر نکردم برای تجسس و نمی دونم سر در آوردن و کار کردن و اصلا برای هیچی فقط نیت من خدا بود نیت من الهی بود فقط از خودش خواستم برای خدا یک کاری بکنم من سفر اولم است از هیچی خبر ندارم هیچ سفر خارجی هم نداشتم اولین باری که می خواهم بروم خدا کند بتوانم کاری کنم که خدا دوست داشته باشد و تو پشت و پناهت فقط خداست نخواه از من. من یک وقت هستم یک وقت نیستم 
 
یافاطمة الزهرا!:
و مسئله ای که همیشه قبل از شهادت با بچه ها مطرح می کرد اصلا همین بود ببینید بچه ها آدم ها یک روز هستند یک روز نیستند این ماشین این خونه ها این آدمها همه همیشه کار می کنند اصلا براشون مهم نیست که یکی بود دیروز امروز نیستش بعد مثال می زدند از پدرشون می گفتند که بابام یک روزی بود امروز نیست ماها هم همین هستیم بابا امروز هستیم داریم میرویم می آییم زندگی می کنیم یک روز هم نیستیم فکر کنید یک کسی می رود تو جبهه یا تو سوریه یا هر جای دیگر حتما کشته می شود شهید می شود فلان می شود از زندگی دنیا ساقط می شود و کسی هم که این جا تو خونه و زندگی می ماند پیش شماها همیشه حیات دارد زندگی دارد زنده است این جوری بچه‌ها آماده بودند منتهی دو روز بعدش زنگ زدند گفتند من می خواهم بروم جایی منطقه ای هست و این منطقه دیگر به هیچ عنوان دسترسی به تلفن و موبایل و هیچی نداریم و من تا سه چهار روز سه روز حداقل من نمی توانم با شما تماس داشته باشم بعد خب ما از آن موقع یکشنبه شمارش روز داشتیم دیگه ایشون باید قاعدتاً باید چهارشنبه نهایتا پنج شنبه یک تماس با ما می گرفتند دیگر هیچ جا نمی رفتم منتظر می ماندم توی خانه. حتی گوشی موبایل را روی سایلنت می گذاشتم منتهی کنار گوشم می گذاشتم که این اگر لرزید من بفهمم بچه اگر خواب است بیدار نشود. هر چی ما منتظر موندیم دیدیم هیچ خبری نشد در حالی که ایشون صبح روز چهارشنبه ۲۶ مهرماه یعنی دقیقا پنج روز بعد از اعزامشان توی یک حرکت حالا غافلگیرانه ای که داعش داشت و از پشت سر به اینها وارد شده بودند و آن پادگان را محاصره می کنند بین نیروها هم وارد می شوند به خاطر این که لباس مبدل سوری پوشیده بودند نیروها اول متوجه آنها نمی شوند یک دلیلش این بود یک دلیل دیگه هم این بود که وقتی هوا گرگ و میش بود هنوز هوا کامل روشن نشده بود از پشت وارد شده بودند وقتی خوب بین نیروها جاگیر می شوند شروع می کنند به تیراندازی کردن و قتل عام بچه ها این ها چون از بیرون پادگان کنار آن ماشین بلدوزر بودند و مسئولیتشان این بود که حالا فضای آن منطقه را برای عملیات آماده بکنند اگر یادتان باشد در دفاع مقدس ما، ما خاکریزهایی که می زدیم خاکریزهایی بودند که پیوسته بودند مثل کوه های البرز این ها نباید وسطشان خالی می بود حالا یک کانال هایی هم می زدند یک شیارهایی هم می زدند اما پیوسته بود و نیروها پشت این ها سنگر می گرفتند تا مسلط بشوند به نیروهای بعثی ولی داعش متفاوت بود حمله کردنش داعش با نیروها و زره های محکم و تانک های خیلی پیشرفته ای می آمد به خاطر این که بتوانند جلوی این ها را بگیرند می آمدند دپو می زدند چطوری می زدند؟ می آمدند آن خاکریزها را با ارتفاع خیلی زیاد منتهی منقطع می زدند و مثلاً یکی عقب با یک فاصله ای یکی دو تا جلویش می زدند عقبش می زدند جوری که این تانک ها نتوانند به راحتی بین این خاکریزها عبور بکنند و بچه ها را قتل عام بکنند اینها کارشان فعلا این بود لذا کنار بولدزر با این که هوا سرد هم بود تو آن منطقه، یک چادر معمولی زده بودند و شب ها آنجا استراحت می کردند که یک وقت به ماشین آسیبی نزنند وقتی این ها صدا را می شنوند می روند ببینند چه خبر است می بینند که داعش حمله کرده شهید آقادادی به عنوان فرمانده آنها بشون دستور میده که فرار بکنند از جهات مختلف و اشاره می کند که از این دپوها که روبرویشان است خودشان به پشت آنها برسانند و بزنند. راننده ای که با ایشون بود گفت من توانستم بالای دپو برسم همین که رسیدم به دست من تیر خورد همین که آمدم بیایم پایین یک تیر هم زدن به پایم من افتادم پایین آنها فکر کردند من کشته شدم دیگر کاری به من نداشتند نیامدند سمتم اما همه نیروهایی که آن منطقه بودند همه را با گلوله مستقیم به شهادت رساندند از جمله شهدا شهید آقادادی بودند که یک تیر به سینه ایشون می خورد و یک تیر هم زیر گلویشان سمت چپ می خورد تیری که به گلو می خورد نیمه سمت چپ صورت را کبود می کند تیری که توی قلب می خورد، سینه و پهلو را کبود می کند و منجر به شهادت ایشون می شود. چیزی که خیلی زیبا بود کلام ایشون روزهای قبل از شهادت بود وقتی که حرف از شهادت می شد و بچه ها را جمع می کردند هر کسی چیزی می گفت یکی می گفت من دوست دارم این طوری شهید شوم یکی می گفت می خواهم آن طوری شهید شوم خودشون می گفتند که من دوست دارم وقتی شهید می شوم پیکرم زیبا باشد سالم باشد یک جوری نباشد که  وقتی کسی می آید من را می بیند منزجر بشود خوشش نیاید این یک نکته بود یک نکته هم این بود که همیشه می گفتند من عاشق حضرت زهرا سلام الله علیها هستم و واقعا هم همین جور بود هر جا نام حضرت زهرا سلام الله علیها را که می شنیدند به پهنای صورت اشک می ریختند محاسنسون خیس می شد یعنی قطرات اشک از محاسنسون می چکید یکی هم آقا ابا عبدالله توی این بیست و چند سالی که خدمت آقا ابا عبدالله  دم در هیئت بودند یک سال خدا شاهد است دقت
 
 می کردند که این دهه هر جور شده شب هایش خالی باشد و خدمت بکنند از قبل از شروع دهه دغدغه این دهه را داشتند هر شبی که می آمدند خدمت می کردند شکر آن شب را به جا می آوردند از آقا تشکر می کردند و این دغدغه را داشتند که ان شاالله قبولشان بکنند برای خدمت برای شب های دیگر. ده شب که تمام می شد، سجده شکر می کردند و چندین بار از آقا تشکر می کردند که لیاقت خدمت به عزادارانشون را بشون داده. جالب هم این جاست که شهادت زمانی رخ می دهد که هم داخل محرم هست هم خدمتشون را به آقا ابا عبدالله انجام دادند و از آن جا که کربلا هم نرفته بودند و آن پاسپورتی که آماده کرده بودند پاسپورتی بود که برای کربلا آماده کرده بودند دیگه بعد از گفتن و گفتن ها راضی شدم که آن سال خودشان تنها بروند و به نیابت خانواده زایر آقا اباعبدالله بشوند پاسپورت که آماده شد خیلی راحت همه چیز راحت مهیا شد دیگه اصلا گیری نداشتند نکته ای که می خواستم این جا بگویم دقیقا شهادتشان هم مشابهتی به حضرت زهرا داشت و هم مشابهتی به آقا اباعبدالله داشت. حالا چرا ایشون شهید شدند و چرا عاشق شهادت بودند و چرا این قدر طول کشید ایشون هشت سالشون که بود برادر بزرگترشون اکبر آقا به شهادت می رسد در عملیات الی بیت المقدس تو آزادساری خرمشهر  ایشون شهید می شوند رمز عملیات علی بن ابی طالب بود ایشون در اثر اصابت ترکش به پشت سر به شهادت می رسند شهید معرکه هم هستند چند روزی هم پیکر مطهرشون روی خاک های گرم خرمشهر می ماند و بعد از آن برمی گردانند به ایران و در قطعه عملیات الی بیت المقدس دم درب گلستان شهدا ردیف اول خاکند. آن زمان شهید آقادادی فقط هشت سال داشتند پای پیکر برادر عهد می کنند که من تو مسیر تو می مانم جلوی ظلم می ایستم پای حق می ایستم و واقعا با این که یک کودک بودند و عهد بستند پای عهد ماندند بارها اتفاقاتی افتاد مخالفتها خیلی زیاد بود اما استقامت و تعهد ایشون اصلا تغییری نکرد  ایشون اواخر جنگ با این که سنشون پایین بود می آیند و دست تو شناسنامه شون می برند و می روند و ثبت نام می کنند می روند پادگان موذنی مادر مخالفت می کنند می گویند بروند حسین را برگردانید من طاقت دومی را ندارم اما از جایی که خدا نیرویی را بخرد کسی را بخرد شهادت دفاع مقدس نصیبشون نشد اما شهادت بالاتر و رتبه بالاتری نصیبشون شد گفتند می خواهم بروم سپاه تو گردان تخریب کار کنم مخالفت پشت مخالفت تو این هفده سال دست از این برنداشتند دایم می رفتند می گفتند من را بگذارید گردان تخریب می گفتند نمیشه گردان تخریب مال شما نیست. توی یکی از ماموریت هاشون که توی شلمچه داشتند بعد از ماموریت آمدند گفتند که آره نزدیک بود شهید بشویم اما نشدیم خیلی ناراحت بودند گفتند ماشین تایرش رفت رو مین اما ما شهید نشدیم. این نیرو این قدر می مونه این قدر خدمت می کنه به اسلام تا بالاخره یک روزی که حق هست و خونش یک قدمی یک حرکتی برای اسلام بردارد به شهادت می رسد یکی از کسانی که خیلی مخالفت می کرد با رفتن ایشون،  فرمانده یگانشان بود سردار عظیمی فر با این که رفته بود تهران ولی فرمانده یگان چهل صاحب الزمان اصفهان را هم داشت ایشون مخالفت صد در صد داشت تا ایشون هم امضا نمی کرد شهید آقادادی نمی توانستند بروند سوریه. رفتند تهران برای یک ماموریتی به آنها گفته بود اجازه بدهید من بروم سوریه گفته بودند اجازه نمی دهم این قدر هم نیا بگو هر چقدر هم بدهی اجازه نمی دهم بروی خودت می دانی تا من امضا نکنم نمی توانی لبخندی زده بودند آمده بودند دم در، در را نیمه باز می کنند می گویند که یک روزی می آیم شما این جا نیستی امضایش را می گیرم میروم واقعیت امر این است که همین اتفاق می افتد سردار عظیمی فر یک عملیاتی برایشان پیش می آید می روند شمال تو همین یکی دو هفته، همه این اسامی می رود تهران و معاون ایشان امضا می‌کند او از هیچی خبر نداشته اسامی که می رود او می بیند مطابقت دارد با آن شرایطی که باید امضا بکند آن شرایط هم مهیاست امضا می کنند ایشون می روند وقتی از شمال برمی گردند می بینند فرمانده لشکر ۴۰ صاحب الزمان آنجاست قاعدتاً نبایست آنجا باشد می گویند تو باید فلان جا باشی چرا این جایی چه اتفاقی افتاده می بینند که ایشون همین جور اشک می ریزد می گویند چه شده؟ می گویند مهندس آقادادی شهید شد می گویند مهندس آقادادی کجا بود که شهید شد یعنی اصلا ایشان جا می خورد مگر اصفهان نیست گفتند نه سوریه است می گویند کی امضا کرد؟ می گویند این طور شد بعد آمدند این جا تعریف کردند گفتند خدا می داند من نمی دانستم اصلا چکار کنم هنوز که هنوز است آن چهره شهید و آن جوری که با من صحبت کرد همونه و این که شهدا از قبل می فهمند خودشون خبر می دهند چکار بکنند منتهی برای شهید شدن باید شهید زندگی کرد شهید آقادادی در این مدت برای این که کار  انجام بشود سرعت بگیرد به شهادت برسند قریب به سی و اندی سال زحمتش را کشیدند سی و اندی سال 
 
به قول خودشان پاش ایستادند استقامت کردند خیلی سختی‌ها خیلی حرفها شنیدند خیلی چیزها اتفاق افتاد منتها استقامت و پای تعهد ایستادن، بالاخره نتیجه می دهد و نتیجه هایش را هم که می بینید یکی از نتیجه هایی است که وقتی خدا خرید ارزون نمی خرد الحق و الانصاف قشنگ می خرد گرون می خرد خوب می خرد ان شاالله که خدا ما را هم بخرد و شرمنده نباشیم. از این که وقتتون را گرفتم خسته شدید عذرخواهی می کنم.
۰ ۰ ۰ دیدگاه

خاطره استاد مقیمی از شهید محسن شریف زاده

خاطره استاد مقیمی از شهید شریف زاده:
یادم هست که هر سال دهه آخر ماه صفر پدر مادر شهید شریف زاده یک دهه روضه می گرفتند این جا به یاد شهیدشان. البته فکر کنم دهه اش دهه آخر صفر نبود مثلاً یک دهه می گرفتند پدر شهید که از دنیا رفت یک سالی وقفه افتاد دیگر نمی گرفتند تا گذشت و خانواده اش گفتند ما روضه ای که برای شهیدمان می گرفتیم را مجدد بگیریم یا قبلاً هم همان دهه آخر صفر بود یا نه یک دهه دیگر بود دیگه نشده بود آنها گفتند باشه حالا دهه آخر صفر می گیریم و آن سال بعد از چند سال که نبود روضه به نام این شهید آن سال روضه گرفتند و ده شب آخر ماه صفر تکرار می کنم که نه روز از روضه گذشته بود یک شب مانده به شب آخر روضه خبر دادند که جنازه شهید پیدا شده و می آورند دقیقا روز آخر روضه و شب آخر روضه روزش بود که شب از در خانه شأن تشییع شد و گروه موزیک بود و یک حال و هوایی و شهید شب آخر روضه یعنی تابوت را آوردند تو مسجد. مداحی شد تمام شد خب آن روز روضه اول خب نماز و منبر و مداحی شد تمام شد. یادم است که از نماز مغرب تا نماز صبح این جا تقریبا هر دو ساعت یکبار روضه بود مثلاً آقای ارجاوند آمد بالا سر شهید یک زیارت عاشورا خواند بعد آخر شب آقا محمد یزدخواستی بود همین طور تا صبح روضه بود گفتم این شهید آخر روضه خودش را خودش آمد حکمت این که چند سال وقفه افتاد و خب این خانواده خواب دیده بودند به دلشون افتاده بود هر چی که بود روضه را گرفتند و شب آخر روضه شد با حضور شهید. خلاصه حالا این را نمی دانم این که پرسیدم خانواده شان نیست؟ بچه بودیم در سن و سال ما خیلی حساس بودیم که چیه این جنازه و تابوت و سبک هم بود دیگر . من بودم و حسن آقا روحیاتمان خب هیجان طلبی را داشتیم قبل از نماز صبح بود خلاصه ما در تابوت را باز کردیم و نکته این بود که شهید محسن شریف زاده را از روی دندان شکسته شده شناسایی شد ما اتفاقا باز کردیم و من دندان شکسته را دیدم جنازه هم جنازه کامل که نبود همین در حد دندان ها و اسکلت اصلی بدن. بعد گذشت این کار. نماز صبح بود فردا صبحش و آقای مسعود علاقه مندان همدیگر را دیدیم و صحبت شد و بعد که شهید را آوردند یک عکس از شهید هست همین که در کانال بود دیدم همین عکس را بردند نمی دانم من بودم و حاج آقا مرندی یادم نیست رفتیم در خانه و عکس را دادیم به آقا مسعود علاقه مندان که عکس را بکشد و این الان عکس بوم شد و کشیده شد بزرگ. آقا مسعود عکس را که دید رفت دم به گریه شد گفتم چیه؟ گفت ما با شهید محسن شریف زاده با هم، هم مدرسه ای بودیم همکلاسی تو راه برگشت مدرسه با هم دعوامون شده در آن دعوا دندون شهید محسن شکست و این عکس را در آن دعوا پاره کردم و دندانش هم ریخت این همه سال گذشته من باید عکس شهید را خودم بکشمذبعد من به او گفتم آقا مسعود شما می دانی شهید از روی دندان شکسته شناسایی شده که محسن شریف زاده استو خلاصه حال و هوایی شد این حرف و جالب هم هست یک روز یکی از دوستان از قم آمده بود و رفتیم سر قبر شهید شریف زاده ایشان یک روضه حضرت زهرا خواند من به او گفتم وجهش این است او اسمش محسن بود دهه آخر صفر و ایام شهادت و رحلت پیامبر و بعد هم شهادت حضرت محسن سلام الله علیه اسمش هم محسن و شب آخر روضه خودش و این حکایت و روایت. حالا ما همیشه این خاطره تلخ و شیرین را از شهید شریف زاده داریم.
۰ ۰ ۰ دیدگاه

تکمیل خاطرات شهید چشم براه

 
مادر شهید چشم به راه:
خدمت حضرت معصومه صلوات: اللهم صل علی محمد و آل محمد و عجل فرجهم
حمله رمضان بود من به آقا سعید و حاج آقا خدا رحمتش کند گفتم اسلام فعلا خون می خواهد هر کدامتون می توانید بروید یک موقع نگویید به خاطر شما ما نرفتیم. ماه مبارک رمضان تمام شد و تعطیلات شد ایشان پانزده سالش بود رفت گفت بابا تعطیلات شده گفتم می خواهی چه کارکنی؟ گفت شما بگو من چه کار کنم؟ من دلم می خواهد بروم جبهه گفتم بچه پانزده ساله برود جبهه چه کار کند؟ گفت می روم تو آشپزخونه کمک آشپزی. گفتم می خواهی بروی برو ولی باید درست را ادامه بدهی گفت باشد رفت و تعطیلات تمام شد و نیامد وقتی آمد باباش گفت تو به من قول دادی گفت حالا هم قول می دهم درس را همه جا می شود خواند آن جا درس می خواند و موقع امتحانات می آمد این جا امتحان می داد و بعد رفت و درسش را تمام کرد و اتفاقا دیپلمش را هم خودش ندید ما خودمان رفتیم گرفتیم این بود و تا موقع شهادت. من همیشه می گفتم من اگر لیاقت داشته باشم خدمت حضرت زهرا برسم حضرت زهرا می گویند من حسینم را برای اسلام دادم تو چکار کردی؟ و ایشان خیلی پسر مرتب و منظمی بود خیلی مرتب بود و خیلی خوش اخلاق بود جوری بود که همه دوست داشتند با ایشان همزبان بشوند بروند و بیایند. سه خصلت داشت خصلت‌های خوب زیادی داشت اما سه خصلت خیلی مهمی داشت برای همین سه خصلت است خدا به او مقام داده. یکی این که اول به ما می گفت اگر دنیا می خواهید اگر آخرت می خواهید فقط رضایت خدا را در نظر بگیرید. همه کارهایتان خوردن خوابیدن حرف زدن سکوتتان ببینید رضایت خدا هست ببینید رضایت خدا هست حرف بزنید اگر نه سکوت کنید. یکی این که نماز می خواند مثل من دولا و راست نمی شد نماز می خواند خیلی که نبود تو خانه پانزده سالش بود که رفت زیاد که نمی آمد مرخصی مثلاً می رفت تو اتاق در را می بست می آمد بیرون از بس گریه کرده بود رویش را می شست بعد می آمد می نشست. یکی این که خیلی به پدر و مادر احترام می گذاشت اگر هر چقدر هم به ضررش بود اگر بابا می گفت نه نمی کرد آن کار را. مثلاً ما آسمان را نوشته بودیم مکه ایشان گفت اگر زحمتی نیست اسم من را هم برای مکه بنویسید مثلاً امروز نامه اش بود فردا خودش آمد گفتم خودت و نامه ات با هم می آیید گفت از خدا ترسیدم دستور دادم به بابام گفتم اسم من را بروید برای مکه بنویسید و از خدا ترسیدم باباش گفت که من به جز تو دیگه پسر بزرگ ندارم شما تو آمد و رفتم باشید و تو را می خواهم با خانمت بفرستم مکه ان شاالله . بعد گفت نکند من یک عمر بسوزم از این حرفم باباش گفت بیا بریم من می روم گفت نه بابا همان که تو گفتی در جایی که می گفت کسی که مکه نرود و ندیده باشد خیر از دنیا ندیده. حرف رو حرف نمی زد. او یک چیزی بود برای خودش اخلاقش رفتارش و همه شهدا همین طور بودند اینها را خدا برای خودشان آفریده بود ایشون وقتی که به دنیا آمد زمستان بود آخر شب بود آخر آن روزها همه در خانه زایمان می کردند من دیدم یکی از فامیل خیلی دارد شادی می کند گفتم یعنی پسر این قدر مهمه که این این کارها را می کند پیش خودم این را گفتم و او هم هیچی نگفت تا اینکه سعید شهید شد گفتند آن شب من خواب بودم یک سیدی آمدند مرا بیدار کردند گفتند بلند شو چرا خوابیدی این بچه مسافر کربلاست آن روز من فکر کردم به خاطر پسر بودنش این قدر شادی می کند. در وصیت نامه اش هم نوشته هر کس قلب رهبرم را به درد بیاورد قیامت جلویش را می گیرم شکایتش را به رسول الله می کنم و خیلی حرص می خورد برای بیت المال و بچه هایی که در جبهه اسراف می کردند مسواک و این چیزها می گفت این ها مال بیت المال است من نمی دانم چقدر برای بسیج به او می دادند دیدم یک مقدار پول دستش است و آمده گفتم پولدار شدی گفت اینها مال بیت المال است می خواهم برگردانم به بیت المال هر وقت می خواستند بروند حاج آقا خدا رحمتش آن کند پول جلویشان می گرفتند می گفتند بابا هر چقدر می خواهی بردار مثلاً پول نیاز نداشت که آن پولها را بردارد.
دفعه آخری که آمد گفتم مامان الهی شکر این دفعه زود آمدی. گفت لطف خدا شامل حال من و شما شد که ما یک دفعه دیگر همدیگر را ببینیم و ما پسر بزرگمان بود حسرت داشتیم لباس نو می خریدیم کت و شلوار نو نمی پوشید گفت می دانید همه بچه های شهدا لباس نو دارند بپوشند که من بپوشم تا این که آن روز گفت مامان می خوام این جا وایسم و آن لباس ها را بپوشم که شما ناراحت نباشید من نپوشیدم شما ناراحت نشوید بعد حاج آقا خدا رحمتشون کند گفت حاج خانم بیا این جا بعد آقا سعید را صدا زد گفت باتون کار دارد گفت بابا من حسرت دارم می خواهم زنت بدهم گفت خدا شاهده همه فکری کردم به جز این که ازدواج کنم گفت جنگه گفتم جنگ باشد مگر جنگ باشد کسی ازدواج نمی کند دیدند بابا اصرار می کنند خیلی گفت فقط شما ناراحت نشید ۱۵ روز دیگر خبرش را به شما می دهم. باباش دیگه هیچی نگفت به خیالش ۱۵ روز دیگر خب
 
ر می دهد. همیشه وقتی می رفت بیرون حاج آقا همراهش آیت الکرسی می خواندند دعا می کردند. گفت من هم از شما یک خواهشی دارم این دفعه شما زودتر از من بروید از خانه بیرون. حاج آقا دیدند اینجوری فایده ندارد زودتر از او رفتند بیرون. آمد با من دست و روبوسی کرد و گفت مامان برای همیشه خداحافظ وعده من و شما باب المجاهدین هی می رفت و برمی گشت حیاط را یک نگاه می کرد و رفت دیگه رفت حمله فاو بود با دوستان نشسته بودیم ختم برداشته بودیم و حالا سر پانزده روز بود من یک ذره هوشم برد دو تا خانم سیاه پوش آمدند جلوم نشستند و گفتند اگر بدونی که فرزندت چقدر به اسلام خدمت کرد تا شهید شد هیچ وقت گریه نمی کنی فهمیدیم قولش قول بود سر پانزده روز خبر را داد اما ما هیچی نگفتیم به حاج آقا اینها هیچی نگفتیم می دانستیم سر پانزده روز است و ایشان شهید شدند انگار اشتباهی برده بودنشان شیراز تا بعد که آوردند و یکی از فامیل خبر آوردند که شهید را اوردند. خیلی مرتب بود همیشه به ما می گفت که اگر به دنبال تجملات و تشریفات رفتید یک قدم اگر رفتید ده قدم از خدا دور می شوید اما مرتب بود آن شب ما خانه را مرتب کردیم و آماده شدیم گفتیم فردا در خانه باز می شود. من همیشه می گفتم یا حسین پدری کنید برای رزمندگان یا زهرا مادری کنید آن وقت همان شب خوابش را دیدم گفت مامان از قفس آزاد شدم آزاد شدم شما همیشه می گویید یا حسین پدری کنید برای رزمندگان یا زهرا مادری کنید من اینها که می گویید من هیچی نفهمیدم. گفت حضرت زهرا و آقا امام حسین بالا سرم بودند و به من یک گل دادند بو کردم این چیزهایی که می گویید من هیچ کدام را نفهمیدم در جایی که از چشم و صورت و همه چیز سوخته شده بود سینه سیاه دستش قطع شده بود مامان هر موقع خواستید گریه کنید برای حسین علیه السلام و سر مقدس حسین علیه السلام گریه کنید بیایید جایم را نشانتان بدهم خدا شاهده وقتی وارد یک باغ شدیم تمام این درخت ها تعظیم کردند تا او وارد شد بعد گفت بیا قصرم را نشانتان بدهم قصرم کنار قصر آقا امام حسین علیه السلام است و وقتی که رفتیم برای شناسایی به حاج آقا خدا رحمتشون کند گفتم بهترین ثمره ازدواج ما این است که ایشان فدای اسلام و قرآن شد و وقتی رفتیم در تابوت را بلند کردیم گفتم مامان حیف این شکل و چشم بود فدای چیز دیگر بشود باید فدای اسلام و قرآن بشود و نگذاشتم کسی کاری بکند خودم غسلش دادم و چون خودش دوست می داشت شهادت را و من هم افتخار می کردم به این کار حتی گز بردم با گل موقعی که برای غسل دانش رفتیم و خدا کند که شرمنده این شهدا ما نشویم گفتم قیامت که می شود شهدا می گویند که ما همه هستی مان را جوانی مان را همه چیزمان را برای اسلام دادیم شما چکار کردید؟ البته ما خانم ها بیشتر می توانیم بگوییم کم کم چادرها رفت روسری شد روسری ها رفت جوراب ها رفت لباس ها کوتاه ما خیلی حرف داریم بزنیم آن ها یک کلمه می گویند ما همه چیزمون را دادیم ما خیلی حرف ها داریم یک وقت خدا کند به حق علی خدا همه مان را از خواب غفلت بیدار کند و به مردانمان غیرت و به زنانمان عفت و حیا بدهد ان شا الله. هدیه روح همه شهدا صلوات برای فرج آقامون سلامتی آقامون نابودی دشمنان اسلام صلوات اللهم صل علی محمد و آل محمد برای پیروزی فلسطین نابودی دشمنان اسلام صلوات.
آقا: 
ابتدا رحلت بانوی مکرمه بنت موسی بن جعفر حضرت فاطمه معصومه سلام الله علیهم را خدمت همه حاضرین معظم و مغزز تسلیت عرض می کنم. ان شا الله که شهید عزیز این منزل آقا سعید چشم به راه شفیع همه مان باشند در دنیا و آخرت آن سال الله دستگیر همه مان بکنند. گفتند وصیت نامه این شهید عزیز را بخوانم تقدیم می کنم به همه تان.
بسم الله الرحمن الرحیم
انا لله و آنا الیه راجعون
از اوییم و به سویش بازگشت خواهیم کرد. من سعید چشم به راه فرزند حسین اهل اصفهان شهادت می دهم به وحدانیت خدای بزرگ و به رسالت رسول الله که سلام و صلوات خدا بر او باد و به امامت دوازده نور پاک چند سطری با عنوان وصیت به شما می نویسم شکر آن معبود مهربانی را که ما را در این عصر و زمان آفرید و ستایش آن بزرگ معبودی را که با بعثت رسول الله و زعامت و رهبری روح الله ما را از لجنزار فساد و تباهی رهانید خدایا ما در صراط شهدا و صراط امام ثابت بدار خدایا یاری ام کن تا این بار سنگین یعنی پیام خون را به سرمنزل مقصود برسانم خدایا در این سرزمین خونین و مقدس سوگند می خورم که تا آخرین نفس پیرو راه شهدا و امام عزیز  باشم. بارها این مطلب را گفته ام که ما در زمانی به دنیا آمده ایم که باید از فکر زن و زندگی بیرون برویم از فکر خوشی دنیا باید بیرون برویم تا جنگ هست ما هم در میدان هستیم و خود را وقف اسلام کرده ایم خدایا ما رضای تو را و لقای تو را بر خوشی دنیا ترجیح می دهیم خدایا اجر و مزد خود را در جوار به ما عنایت کن. همیشه مسیله مهمی که خاطرم را می آزرد این بود که نکند جنگ تمام شود و ما زنده بمانی
 
م و نهایتا از رفقای شهیدمان دور شویم حقیقتا دلم برای شهدا تنگ شده است خدایا هیچ در خودم لیاقت وصل به لقای تو را نمی بینم ولی امیدم به عفو و بخشش توست خدایا از جمع یاران جدایم مکن و در مقابل رفقا شرمنده ام نساز. شما ای امت حزب الله مواظب اعمال و رفتارتان باشید که وقت امتحان است هر کس به نوبه خود سعی کنید از امتحان سرافراز بیرون آیید و در روز جزا در مقابل رسول الله و ایمه اطهار   و شهدا شرمنده و سرافکنده نباشید در راه انقلاب و پیروی از اوامر امام امت از هیچ چیزی دریغ نکنید که باعث پشیمانی و سرافکندگی دنیا و آخرت است پیروی از امام اطاعت از حضرت مهدی است و رضای خدا در اطاعت این هاست. امام را تنها نگذارید تا روز قیامت با امام وارد محشر شوید امام بر حق است جنگ جنگ اسلام و کفر است و اما شما ای دنیا طلبان راحت طلب آیا پس از خون این همه شهید وقت آن نرسیده که بیدار شوید و به اطراف خود بنگرید خوشی را در دو روز دنیا نبینید به خدا دنیا فانی است شما تا کنون هیچ کسی را سراغ دارید که مرگ به سراغش نرفته باشد همه موجودات خواهند مرد به جز ذات اقدس احدیت اگر بقا و جاودانگی می خواهید به او متصل شوید خوشی جای دیگر است به جبهه ها نظر کنید خوشی در لحظه وصل است شما خوشی را در دنیا می طلبید؟ خوشی در رضای محبوب است مواظب باشید که روز قیامت در مقابل رسول خدا شرمنده نباشید ایضا ای عزیزان امام را تنها نگذارید که مورد خشم خدا قرار خواهید گرفت رستگاری و سعادت در گرو اطاعت محض از امام است ما قبلاً می شنیدیم که حضرت مهدی پس از ظهور خیلی از روحانیت را می کشند به جرم مخالفت با ایشان اما این مطلب برای ما قابل درک نبوده و با خود می گفتیم آیا روحانیون که دم از اسلام می زنند می شود در مقابل حضرت بایستند اما حالا می فهمیم که بله می شود والله هر کس که نتواند در این زمان خود را با اوامر امام وفق دهد و پیرو محض آن حضرت نباشد در ظهور آن حضرت و در حضور آن امام معصوم هم همینطور است مگر کلام امام غیر از  کلام معصوم است غیر از کلام رسول الله و غیر از کلام خداست. پس چرا مخالفت و کارشکنی می کنید؟ من به نوبه خودم شکایت این افراد را نزد رسول الله می برم و در روز قیامت جلویشان را می گیرم چرا قلب امام را می آزارید؟ می دانید آزردن قلب امام آزردن مهدی و فاطمه علیهماالسلام است. ای امت بر شماست که هر کس که پیرو امام نیست پیروی نکنید و نماز جمعه که دستور امام است ترک نکنید در آخر از خدای بزرگ می خواهم که همه ما را ببخشد و کلیه افرادی که به نحوی با هم آشنا بوده این از رفقا و خویشاوندان همه و همه می خواهم که مرا حلال کنید و سخت نگیرید بر بندگان خدا تا خدا بر شما سخت نگیرید از خدا برای من طلب آمرزش کنید که سخت گنهکارم از پدر و مادر بزرگوارم حلالیت می طلبم خداوند زحمات شما را عوض دهد پدر و مادرم در شهادت من صبر پیشه کنید و به یاد حسین و مصایبش بگریید آن هم در پنهان. مبادا که اسلام و مسلمین دشمن شاد شود خوشحال باشید که در روز قیامت مقابل فاطمه و ایمه اطهار سربلند هستید خواهران به زینب علیها السلام بنگرید و زینب گونه پیام رسان خون باشید به یتیمان شهدا سر بزنید تا احساس تنهایی نکنند برای پیروزی و نصر اسلام و مسلمین برای سلامتی و طول عمر امام برای اسرا و مجروحین و نهایتا برای رفع گرفتاری از تمام بلاد مسلمین دعا کنید و عاجزانه از خدا یاری بطلبید خدا حافظ همه شما باشد ان شاالله وعده ما در روز قیامت باب المجاهدین. خدایا خدایا تا انقلاب مهدی خمینی را نگهدار والسلام علیکم و رحمت الله. سعید چشم روشن 
شادی روح امام امت و کسانی که برای این انقلاب زحمت کشیده آمد و حالا دستشان از دنیا کوتاه است صلوات
۰ ۰ ۰ دیدگاه

شهید صمدزاده

مادر شهید صمدزاده: 
بچه ها باید از خانواده الگو بگیرند اصلا بچه ها در خانواده رشد می کنند این خیلی مهم است که بچه ها از خانواده وارد جامعه می شوند. دین تقلیدی نیست تحقیقی هم هست دین اسلام هم بعد از اینکه انسان خوب شناخت پیدا کرد باز هم باید برود تحقیق کند ببیند که روز به روز دین فرق می کند با زمان قدیم. مسلمانی پدر و مادری نباشد همان طور که انقلاب شد با انقلاب پیش برویم مثل شهدا بچه من خیلی بود همه شهدا خوب هستند درجه شان با خداست و امام زمان. همه بچه هایم خوب هستند اما او یک طور دیگر بود خودمان هم نشناختیمش نمی خواست شناخته بشود دلیلش این است می خواست برود جبهه و فعالیت هایی داشته باشد نمی خواست ما بفهمیم مخفیانه شهید شد خب قسمتش اینطوری بود خدا بیامرزدش بابایش تا پارسال بودند حالا ده روز دیگر سالشون می شود.
 ایشون دو تا پسر داشتند یکیشون رفت خارج و خیلی به این دلبستگی داشت. خب قسمتشان این طور بود وقتی دیپلم گرفت دانشگاهها بسته شد قانونش این طور بود سربازی نمی برند درسم هم نمی توانم ادامه دهم اگر شما امضا بدهید بروم سپاه دوسالش جای سربازی ام حساب می شود باباشون همین فکر هم کردند که دوسال عمرش حالا حساب می شود خودش هم خب انقلابی بودند امضا دادند خب رفت تو سپاه اما دیگه به بابا نگفت من کجا می روم تا جنگ شد او توی سپاه بود رفت کردستان. اولین جایی که رفت کردستان بود. ما آن روزها خبر از کردستان نداشتیم کومله ها و جدایی بین سپاه و ارتش و بعد بنی صدر و او همه کاره بود نمی گذاشتند ما چیزی بفهمیم اما من خودم می فهمیدم من خودم خیلی انقلابی بودم اما او بیشتر می فهمید شاید او پنج سال تو سپاه بود چهار سالش هم یک سالش را رفت جبهه که قانونش بود گفت دیگر من باید بروم من امضا که دادم باید یک سال بروم جبهه. دیگه یک سالش هم طول کشید تا شهید شد این بود که ما زیاد از او سوال نمی کردیم ما یک بار هم او را توی لباس سپاه ندیدیم فقط سپاه که می رفت لباس می پوشید اینجوری بود خب بعد هم خیلی فعالیتش زیاد بود عاشق رهبر بود سال اول که می خواست برود بابا خیلی ناراحت شد که حالا می خواهد برود جبهه گفت تو قرار نبود جبهه بروی گفت خب قانون سپاه است این یک سالی که شما امضا دادید درجه هم به او دادند کارمند حساب می شد حالا یک سال بعد تو تدارکات بود با محمد علاقه مندان با محمد و جواد علاقه مندان مخصوصا با جواد علاقه مندان دوست بود وقتی کردستان بودند این دو تا با هم بودند یک بار زنگ زد گفت من یک دوست دارم شهید شده و می اورندش. خیلی باش دوستم می آورندش من هم می آیم و شرحش را برایتان می گویم و حتما بروید تشییع جنازه ما رفتیم و این دخترم خیلی کوچک بود یک سال و نیمه بود که آن پسرم شهید شد همین دختر خانمم کالسکه داشت و ما رفتیم تشییع جنازه جواد علاقه مندان ما نمی شناختیمشان رفتیم تشییع جنازه و برگشتیم آمد مرخصی و گفت من هم باید شهید می شدم من لیاقت نداشتم من و آقا جواد در تدارکات بودیم من خرید می کردم و او ظرف می شست و صبح بود و داشتند همه حرف می زدند من رفتم ظرف ها را بشویم بعد معلوم شد اینها چطور همبستگی داشتند گفتم حالا که همه دارند حرف می زنند من می روم ظرفها را می شویم و جواد هم دیده او دارد ظرف می شوید کلید را برداشته که برود خرید کند ترورش کردند تو کردستان این ها را بعد برای ما گفت و ما با این خانواده آشنا شدیم و او با محمد علاقه مندان خیلی دوست بودند خیلی هم طول نکشید که محمد علاقه مندان هم مفقودالاثر شد و زودتر به مادرش گفته بود که با این خانواده که ما باشیم رفت و آمد کنند اینها بچه شان را نمی شناسند به حاج خانم خدا بیامرز که یک سال است مرحوم شدند گفته بود با این خانواده رفت و آمد کنید خیلی مظلومند پسرشان هم خیلی مظلوم است اینها بچه شان را نشناختند بروید از قول من به مادرشان بگویید این را داشته باشید بعد برود شهید شود آقا مجید ما بگوید مامان این خیلی با من دوست بوده و شما با مامان این رفت و آمد کنید مثل این که به هم پاس می دادند که ما خانواده ها از هم الگو بگیریم مخصوصا که چیزی به من نمی گفتند من محدود بودم خیلی جوان بودم پدرش نمی گذاشت اصلا من بروم از جایی خبر بگیرم همین رادیو و تلویزیون و اگر خودش چیزی می گفت من خودم نمی دانستم او کجا می رود و چه کار می کند کارمند است کارمند نیست. آمد و ما یک سال که شد علاقه مندان سالش شد ما می خواستیم برویم مشهد من زنگ زدم گفتم مامان بابات خیلی تنهاست ما می خواهیم برویم مشهد نمی آیی کمک بابات. گفت اگر تا شنبه صبر کنید می آیم ما با دوستان حج آقا قرار بود برویم مشهد. حاج آقا گفت اگر صبر کنید مجید ما هم می آید آنها هم صبر کردند شنبه امد ما یک مشهدی با او رفتیم که هنوز هم پیش روی من است که بچه چطور فعالیت می کرد وقتی از مشهد برگشتیم گفت مامان جواد علاقه مندان سالگردش است من می خواستم آن روز مرخصی بگیرم بیایم رفتم مشهد دیگر من نمی آیم شما حتما تو سال او بروید و با مامانش آشنا بشوید دوباره سفارش کرد که بروید سالگرد او وقتی رفتیم خدا بیامرزد خانم علاقه مندان را گفت خانم صمدزاده نمی دونی این محمد ما ما خیلی با هم رفت و آمد داشتیم همین طور به من می گفت این خانواده اش خیلی مظلوم بود و نمی دونم این چی بود براشون بگید که بچه تان چطور بوده و باشون رفت و آمد کنید می خواستند حالا این دو تا بچه دو تا خانواده را با هم وصل کنند خانم علاقه مندان برای من یک الگو شد هر کاری داشتم انگار گره گشای من بود  با مادر محمد علاقه مندان خیلی جور شدم مادر جواد علاقه مندان خیلی سل مریض بودند همیشه می گفتند جاری ام خیلی مریض است دعاش کنید من با جاریشون رفت و آمد نداشتم اما با خودشان خیلی می رفتم و می آمدم و این آخری خیلی دلم براشون سوخت او برای او دلش می سوخت اما خودش زودتر سرطان گرفت یک سالی اصلا به من نگفتند از بس به من علاقه داشتند وقتی آقا مجید من مفقود شد دیدم خانم علاقه مندان آمدند دیدن من روز عید شما از من بزرگترید چه بلایی به سر من است شما آمدید دیدند من چیزی نمی دانم گفتند من هم چیزی نمی دانم اما چون شما حاج آقاتون آمدند خانه ما کسی نیست من بیایم خانه شما من یک خرده ای بشوند گفته بودم که پدرشون خیلی منتظرند خیلی ناراحتند اینها وقتی آمدند بروند گفتند می گما شما یک کم با حاج آقا بیشتر حرف بزنید من فهمیدم یک خبری هست چون هر چی این نامه داده بود بعد از هر عملیاتی یک زنگ می زد می گفت من سالم هستم نمی گفت من خط می روم تا سال پیشش عملیات خیبر زخمی شد و دیر به ما خبر داد از بیمارستان این جا زخمی شود برود. بیمارستان و بعد از عملیات هم دیر به ما زنگ زد دلواپس شدم زنگ زد و گفت من زنده ام و کمی کار داشتم و خبرتون می کنم که دوباره می خواست از بیمارستان برود جبهه و به ما می‌گوید بیشتر هم به خاطر باباش کار داشتم نتوانستم خبرتون کنم چهل روز که شد دیدم آمد رنگش پریده سرش را لباسهای نو است گفتم چه عجب تو لباس نو پوشیدی هوا گرمه سرت را تراشید یک اشاره کرد و من خندیدم روز جمعه هم بود قرار بود بریم نماز جمعه من گفتم حالا بچه ام بعد مدتی آمده یک چیزی برایش بپزم گفت تو میری نماز جمعه گفتم آره من می رم رفت نماز جمعه و من شکم گرفت این زنگ نزد گفتم مامان پس اهواز گرم بوده تو سرت را تراشیدی؟ گفت بله هوا که خیلی گرم بود بعد آمد تو آشپزخانه و گفت مامان یک پشه آمده سراغ من یک لگد به من زده. فهمیدم او اصلا مجروح بوده گفت مامان من دلم نمی خواهد بابام بفهمد و خانم بزرگ دیگه بدتر بابام اون اصلا و من چون پشتم احتیاج به پانسمان دارد به شما دارم میگم چون یک قدش یک خرده کوتاه بود گلوله از قلب رفته از دستهاش خارج شده فقط خون بدنش رفته که او بیهوش شده بود برده بودنش بیمارستان. به بقیه می گفت من می شنیدم در عملیات خیبر زخمی شده بودم هر چی می خواستند من را سوار بکنند ببرند  بیمارستان صحرایی می گفتم من پا دارم دارم میرم بروید آنها که روی زمین ریختند بیاورید و من نرفتم آن وقت دم بیمارستان که میرسه اصلا دیگه بیهوش می شود و تو بیهوشی می برندش تو بیمارستان اهواز و گفت من دلم نمی خواد بابام بفهمند اما یقین آخرش می فهمند خان بزرگ چیزی نفهمند و پشتم را می خواهم پانسمان کنم داداشم می آمد و می رفت و پانسمان می کرد دیگه عید شد مرخصی گرفت آمد آن سال و الان یک عکس دارد با این خواهرش دیدنی است بچه را می اندازد بالا و خودش می خندد و بچه این از سقف خانه پایین تر است این عکس ها باش انداختند و شوخی کردند و شهید زنده و بابا خیلی دلواپس شدند و گفتند به این بگو دیگه راضی نیستم بروی پنج سال برود سپاه بعد زنش دهی نه اینکه اون یکی رفته بود خارج این را خیلی دوست داشتم تا این که آمد بابا را راضی کند و به خودشون هم هیچی نگفت سال بعد که عملیات بدر بود باباش به من گفتند بش بگو راضی نیستم به خودش گفتند وقتی آمد داییهاش گفتند بیایید با شهید زنده عکس بیندازیم باش شوخی می کردند بچه را انداخته بالا عکس انداخت و دستهاش پایینه بچه آن بالا می خنده و خودش پایین و آنقدرها بچه از دیوار خانه بالاتره این عکس خیلی دیدنیه. این عکس را باش گرفتند و شوخی کردند شهید زنده و باباش دلواپس شد گفت دیگه راضی نیستم برود جبهه مگر نگفت پنج سال تو سپاهم. نه آن پسرش رفته بود خارج خیلی به این علاقه داشت خیلی. کم کم آمد و بابا را می خواست راضی کند و به خودش هم هیچی نگفت رفت یک نامه نوشت که من مقلد امام هستم و جهاد بر من واجب است و با ازدواج هم مخالف نیستم وقتی برگشتم ازدواج می کنم که نامه اش وقتی به دست من رسید که مفقود شده بود 
عید نوروز است و من دلواپس باباشون هم ناراحت خبری نداشتیم خانم علاقه مندان آمدند دیدن من ایشون می دانستند پسرشان توی سپاه بود همه می گفتند صد در صد شهید شده آنها که دیده بودندش اما چون جنازه نیامده اجازه مراسم نمی دهد آمد برود گفت حالا شما با حاج آقا حرف بزنید به من نگفتند من دیگه فهمیدم چه خبره چون نامه داده بودیم جواب نداده بود دوستش تلگراف زده بود جواب نداده بود حالا من می دانم و من. بابا و داداشها هیچ کس نمی دانست خب عید نوروز بود به هیچ کس نگفته بودم روز سیزده که آمد و رفتها همه خلاص شد یک پسرخاله داشتم پسرش با این دوست بود این پسر خاله بعد از چند وقت آمدند خانه ما گفتم چرا با پسرتان نیامدید؟ گفت ان شاالله وقتی آقا مجید خودش آمد او می آید حالا چون او نبود که نیامده فهمیدند که ما نمی دانیم من که خانم علاقه مندان به من گفته بود گفتم آقا مجید اگر بیاید آقاش برافروختند یعنی چه اگر بیاید خب مجید که تو تدارکات است خودش را نیاوردند خلاصه آنها هم رفتند فرداش که رفتم نماز جمعه شنبه سیزدهم بود ما آخرین بازدید عیدمون هم رفتیم چه عیدی طی کردم هم می دونستم هم بابا را باید داشته باشم. من باید می آمدم خانه و باباش هم بروند دم مغازه. یک دفعه دیدم دوستاش و برادرهام رنگ پریده دم کوچه فردوسی ایستادند خانه پدرم هم آن جا بود من شصتم خبردار شد او رفت مغازه و اینها آمدند گفتند آبجی چیکار کردی با این بچه ما رفتیم سپاه گفتند مفقودالاثره ماندم چی بگم خدا خواست و صبرش را به من داد خیلی صبر کردم بابا هم حق داشتند. خیلی مجید را دوست داشتند و حالا هم که تازه مفقودالاثر هم هست. خواهرهاش هم کمکش کردند چه کمک ناگواری. گفتند ما اصلا عزاداری نمی کنیم حالا از سپاه هم آمدند می دانستند شهید شده مراسم این جا بگیرید. بچه برادر ما اسیره و برمی گرده ما عزاداری نمی کنیم یعنی چه و هر که حسرت داره بره عزاداری کند و بابا را اینجوری فکرش را برگرداندند. ما صددرصد می دانستیم شهید شده تفال به قرآن زدم من باطنم می خواست شهید شده باشد چون اگر اسیر شده باشد من همین طور دلواپس بودم بچه چند سال کجا خوابید چطور شد اما شهید که قرآن می گوید زنده است و راهش این است که خیلی ناراحتی ندارد خودم به خودم قبولاندم که بچه من شهید شده و دیگه یازده سال خدا صبری به من داده بود خب باباش هم صبور بودند ولی ناراحتیشون را خیلی رو می انداختند خیلی به من سخت گذشت خیلی. آن وقت خب الحمدلله این بچه کوچک تو دست و بالم بود و مشغولم کرده بود و صبر کردیم تا یازده سال. بعد از یازده سال اسرا که آمدند بابا دیگه دل کند دیگر رو خودشان نمی آورند رفتیم یک مشهد. شبی که مشهد بودیم پای دعای کمیل این بچه پلاکش پیدا شده. آن جا با امام رضا خودش را هم از امام رضا علیه السلام گرفته بودیم دیگه خواسته بودم که دیگه راضی ام به رضای تو یک خبری ازش بیاید سر یازده سال با آن بیست نفری که آورده بودند، او را آوردند. این بچه چون می دانست من صبورم یک کلمه بیشتر با من حرف نزد فقط اشک ریخت گفت مامان اگر صبر کنی اجر می بری این برای من الگو شد الحمدلله خدا صبرش هم بهم داد اما باباش خدا بیامرزدش. وقتی از جبهه آمد رفته بود دم مغازه باباش گفت بابا چشونه؟ گفتم هیچی. بابا گفت من سرطان دارم شش ماه دیگه می میرم و تو می خواهی مامانت را با این بچه بگذاری و بروی من که فهمیدم او علاقه دارد گفتم تو بنشین ببینم تو چه کاره ای؟ چرا نمی روی دم مغازه بابات تنهاست داداشت هم نیست می خواستم این طور اما ه اش کنم گفت من شغل بابا را دوست ندارم زرگری گفتم علاقه به کارت چطوری داری جنگ را چطور؟ گفت من عاشق جنگ و جهادم به دستور امام من مقلد امام هم هستم گفتم بابات که راضی نیستند جواب نداد گفت مامان من مقلد امام هستم بابام هم راضی به نباشند می توانم بروم اما به بابام هم نگفتم اما براشون می نویسم من با ازدواج هم مخالف نیستم برگشتم ازدواج می کنم گفتم هدفت چیه؟ گفت من هدفم این است که پرچم اسلام را ببرم بالا روی قدس بگذارم من دیدم چه آماده است گفتم بابات می خواسته تو نروی من بابات شش سال دیگر تحویل می دهم این ها را گفتند که تو بیایی من را دلواپس کنی. ظهر که آمدند من بگم خدا نکند و ظهر ببین نشد همچین. الحمدلله همون شد بابا شاید سی و شش هفت سال بعد از شهیدش فوت کرد.
خصوصیات اخلاقی شهید: 
مادر شهید: یک موتور سپاه به او داده بودند من گفتم ننه چرا با موتورت نمی روی نماز جمعه گفت این موتور مال سپاهه من فقط باید تو سپاه باش کار کنم نماز جمعه نباید باش بروم. خودکار را که داده بودند چیز بنویسد روی خودکار یک کاغذ نوشته بود بیت المال که هم خودش باش چیزی ننویسد هم ما بخونیم و حواسمان باشد باش چیزی ننویسیم این قدر رعایت می کرد این دو نمونه را من از این بچه دارم. نمی خواست شناخته شود. تو سپاه که بود خدا قبول کند من می رفتم جهاد دانشگاهی برای جبهه کار می کردم می خواستم با اتوبوس بروم رفتم به مرغ فروشیه گفتم میگما من بچم سپاهی تب کرده می خوام براش سوپ بپزم شما یک کم سینه مرغ به من بدهید باش براش سوپ بپزم خانمها شنیده بودند که من را می شناختند تو محله. به همه گفته بودند به گوش این بچه رسیده بود گفت مامان شما میری مرغ می گیری میگی برای بچه ام سپاهی من یک چیزی از شما می خواهم هیچ وقت تعریف من را جایی نکنید گفتم باشه مامان من می خواستم. فهمیدم که اصلا نمی خواد هیچ کجا مطرح باشد خیلی این جوری بود که کسی نفهمد چکار می کند. این قدر با دایی جون ایناش با هم همسال بودند با هم بازی کردند این وضو می گرفت فقط می رفت مسجد بش می گفتند شیخ وضوش را گرفت آشیخ رفت مسجد و بیاید. او ابدا نه بش برمی خورد نه چیزی . خیلی باگذشت و باصبر بود این قدر هم که او خواهرش را دوست داشت یک بار بش گفتم مأمان تو که این قدر علاقه به این داری سه ماه میری دیگه نمی آیی گفت مامان اگر بدونی آن جا که آدم می رود چه حاله. بعد که مدافعان حرم چطور بچه هاشون را می گذارند بروند جنگ یک چیز دیگه بود اینها بیشتر آدم را می سوزاند مدافعان حرم که خانمهاشون را بچه هامون را می گذارند و می روند. من برای اینها بیشتر ناراحتم. قبر حضرت رقیه خیلی بینش می خواهد که بفهمد اسلام چقدر ارزش دارد متاسفانه الان خیلی‌ها برایشان خیلی مهم نیست این چیزها. به حد این بچم کسی نیست خودامون هم نیستیم من میگم او که این قدر عاشق امام زمان بود من امام زمان شناسم؟ من بچه خودم را نشناختم خیلی سخته الهی به حق قرآن خدا ازشون راضی باشد و به ما آبرو دادند و امثال شما به ما به خاطر بچه هامون احترام می گذارید هر حاجتی هم هر که دارد به او می گویم می گویم مامان به خاطر تو من را این قدر احترام می گذارند ابرو من را تو بخر تا دعای من مستجاب شود مریضهاشون شفا پیدا کنند مثل شما خیلی داریم که عاشق شهیدند خانواده مان هم الحمدلله خوبند حالا. پسرمون که آن جاست خانمش مریض است.
وصیت نامه شهید را خواندند.
- خاطره: شهید خیلی علاقه به دعا داشتند و زمان جنگ مرتب دعای کمیل گلستان شهدا که تازه راه اندازی شده بود شرکت می کردند بعد از این که شهید می شوند و پیکر مطهرشان می آید ما ماه رمضان ها خانه مانه دعای ابوحمزه داشتیم بعد از دعا من می آمدم گلستان شهدا سر قبر شهید صمدزاده بعد دایی شهید خواب می بینند که شهید آمدند در منزل ما دعا به او می گویند که آقا مجید شما که شهید شدی این جا چکار می کنی؟ می گوید آقا مهدی هر دفعه می آید سر مزار من و من بر خودم واجب دانستم که در دعای ابوحمزه اش شرکت کنم و ما واقعا یک حالتی پیدا کردیم که فهمیدیم قطعا شهدا زنده اند. 
۰ ۰ ۰ دیدگاه

شهید حجاریان

 
گفتگوی ما با مادر شهید حجاریان
پدرش همیشه نماز شبشون ترک نمی شد موقعی که من داشتم بچه را شیر می دادم او جلوی من نماز شب می خواند زیارت عاشورا می خواند. بعضی‌ها هم می گویند چطور شد؟ بیشتر برای این که شوهرم نان حلال می آورد در خانه. آن سال ها که کوچک بود سه سالش بود تازه راه افتاده بود خبردار می ایستاد نماز می خواند. بابایش هیئتی بودند از همان وقت تا وقتی که بزرگ شد و از جبهه آمده بود اصفهان و هنوز همان طور خبردار می ایستاد نماز بخواند. به بابایش گفتم این یعنی چه؟ چرا این همیشه از همان وقتی که کوچک بود تا الان این طوری می ایستد نماز می خواند باباش سرش را تکان داد گفت نمی دونی؟ گفتم نه گفت من و شما هنوز نفهمیدیم با کی داریم حرف می زنیم این از کوچکی فهمیده با کی داره حرف میزنه. می گفتم خوش به سعاد تو بچه که این قدر خالص بودی . پیش نماز خونه ما حسن بود. 
عروسی دخترم بود نزدیک خانه ما بود عروس عمویش شده بود خانه شان یک قدم فاصله داشت با خانه ما. از خانه مان عروس را بردند آن جا همه رفته بودیم دم اذان بود تا آمدند یک کم پذیرایی کنند اذان شد اما من یک لحظه دیدم که حسن نیست بابا حسن نیستش. از این بچه ها نبود که برود تو کوچه ها گفتم حتما توی کوچه با بچه هاست. دلواپس شدم بگذار بروم یک سری به خانه بزنم نکند نیامده دنبالمون. وقتی رفتم خانه دیدم دارد نماز می خواند. ده دوازده سالش بود. شام را که دادند ما آمدیم خانه نماز خواندیم خانه آنها کوچک بود جا نبود. 
عروسی بود عزا بود این وقت(غروب) که می شد وضو می گرفت می ایستاد نماز می خواند.
 دوازده سیزده چهارده سالش بود می رفت پیش دایی دامادمان عملگی روزها بلند بود من نرفته بودم مدرسه ما تعطیل بودیم مثل این جا ایوان داشتیم اسباب سماور را بردم توی ایوان تا چایی بخوریم اذان را که می گفت آبجوش می خوردیم می ایستادیم نماز شام نمی خورددیم اصرار می کردم می گفتم ننه وایسا آبجوش بخور هم زدم بعد نماز بخوان می گفت مامان این مسجد است شما تا آبجوشتان را بخورید من رفتم مسجد و آمدم پشت خانه ما مسجد بود مسجد رحیم خوان. می رفت نمازش را می خواند و می آمد روزه اش را باز می کرد. اذان شده بود امید بودم می گفتم نرو وگرنه پیش از اذان خودش را از چنگ ما درمی آورد. باباش می گفت اذیت می شود تو گرما می رود سرکار می خواهد برود به او آبجوش بده قبول نمی کرد. این قدر به نماز اهمیت می داد.
وقتی سه سال و نیمش بود مادرم از مکه آمده بود یک جایی در خانه ها بود که به آن پس اتاق می گفتیم حالت انباری داشت بچه ها رفته بودند در پس اتاق ضبط صوت مادرم را برداشته بودند و گفته بودند بیایید هر کدام یکی یک شعر بخوانیم همه بچه ها بچه های خواهرم و بچه های برادرم و همه یکی یک شعر خواندند همه شعرها از رادیو و تلویزیون. حسن گفته بود علی ای همای رحمت تو چه آیتی خدا را و شعر را تا آخرش خوانده بود. بعد گفته بود بچه ها می خواهید برایتان روضه بخوانم؟ جینب جان نبودی در کربلا ببینی حسینت را چه کردند حسینت را در کربلا سر بریدند و بدنش را به خاک و خون کشیدند. حسن که شهید شد شاید سی چهل روز بود که مراسم برایش گرفته بودیم مادرم می گفت ننه ناشکری نکن بیا یک نوار از بچه ات دارم بگذارم این بچه از کوچکی حسینی بوده. مادرم این نوار را اتفاقی می گذارد و دیده بچه ها شعر می خوانند ذوق کرده گفته بگذار ببینم حسن چه شعری می خواند.
هر جا می رفتیم مهمانی خانه دوست آشنا عادت داشت با دست غذا بخورد. یک دوست داشتیم وضعشان خیلی خوب نبود می گفت حسن آقا حسینی است تو را به خدا این دفعه که از جبهه آمد  ناهار بیارش خانه ما. گفتم اگر بیاید همه جا نمی رود. گفت تو را به خدا. وقتی حسن از جبهه آمد گفتم قربونت برم ننه احترام خانم دعوت کرده برویم اونجا وضعشان خوب نیست نرویم فکر می کنند به خاطر این که وضعشان بد است نرفتیم می دانستند که باباش گفته یک رقم غذا باید بپزی چون به شما گفته اگر نگفته بود یکیش را می خوریم. سفره را که انداختند گفت مامان خدا این دست ها را داده باش غذا بخوری مادر این پنجه ها یک موادی به بدن می دهد که خدا می داند. من می گفتم این ها را برای چی میگه. وقتی حسن شهید شده بود قرائتی رفته بودم رستوران دیدم همه دارند من را نگاه می کنند زن و مرد. دیدم برای اینکه دارم با دست غذا می خورم گفت سرم را بالا کردم گفتم خواهرا بردرا اگر شما نمی داند که این قاشق ها را با چی شستند من می دونم که دستهام را صابونی کردم دارم غذا می خورم که مواد نمی دونم چی هم به بدنم برسد چطور ما نفهمیدیم این را. 
حسن آقا وقتی از مدرسه می آمد می رفت توی آشپزخانه. من 30 تا شاگرد داشتم باباش هم قلبش درد می کرد تو خونه بود. ظرف ها را می شست برای ناهار یک چیزی آماده کرده بودم یا کباب شامی گذاشته بودم درش را گذاشته بودم یا کوکو گذاشته بودم یا ماهی هر سه را بلد بود می رفت درست می کرد یکهو می دیدم می زند به
 
در می گفت مادر می گفتم جانم می گفت بیایید ناهار بخورید تا بابا صداش در نیامده گفتم من هنوز هیچ کاری نکردم می گفت شما بیایید سفره را جلوی باباش پهن کرده بود کوکو را درست کرده بود سبزی خوردن و ماست را گذاشته بود بیا بخور و برو که نگوید شاگرد داشتی ناهار درست نکردی دخترم گوشش بدهکار اینها که نبود می رفت رادیو را روشن می کرد تا می آمد می دید رادیو روشن است می رفت برق را درمی آورد وقتی می دیدم برق رفت می گفتم بچه ها بروید هر کدام مشکلی داشتند می گفتم رویش را بیندازید فردا بعد دیدم فردا همان ساعت برق رفت به بچه ها نگفتم رفتم بیرون دیدم فیوز را درآمده. گفتم بچه ها کی فیوز را درآورده؟ دخترم گفت: حسن آقاتون. گفتم حسن کی گفت این فیوز را دربیاوری هیچی نگفت. تو نمی گویی من این همه شاگرد دارم شاگردهام بیکار می شوند باز هیچی نگفت خب است خجالت نمی کشی این کارها را می کنی دیگه چیزی نگفتم و رفتم حسن گفت مامان شما باید به اینها بگی خونه ای که تویش ساز و لهو و لعب باشد تا هفتاد تا خونه اون طرف تر ملائکه رد نمی شوند و رفت از ایوان پرید تو حیاط و رفت تو مسجد. گفتم دختر چرا این قدر بدن این بچه را می لرزانی؟ میگه رادیو را روشن نکن خب روشن نکن. دوره شاه بود تلویزیون یک برنامه داشت به نام تلخ و شیرین که مستهجن بود بچه های یادم و دخترهایم می خواستند این برنامه را ببینند حسن آقا نمی گذاشت می گفت کسی حق ندارد ببیند کسی حق ندارد پای تلویزیون بنشیند نمی گذاشت رادیو را روشن کنند می گفت باید اذان در خانه خوانده شود می گفت این را بابا گرفته برای اذان چرا ساز و لهو لعب با آن گوش می دهید. من آن روزها دعوایش می کردم می گفتم چرا نمی گذاری شاگردهایم به کارهایشان برسند. همه بچه ها را جمع می کرد به آنها چیز یاد می داد و به آنها کاغذ می داد حل کنند وقتی شاه می خواست برود خیلی فعالیت می کرد شبها خودمان هم می رفتیم تظاهرات. شعار می دادیم بچه ها تایر آتش می زدند آنها تیر می زدند اینها کوکتل مولوتوف به آنها پرتاب می کردند. یک روز با دختر یادم رفتیم دم چهار سوق خیابان طالقانی خرید کنیم دم طالقانی که رسیدیم دیدیم سه تا خاور اولی سربازند با تفنگ و دومی زنها لخت و عریان و سومی هم سربازها با تفنگ و اینها دارند می زنند و می رقصند و می گویند بگو جاوید شاه. ما اینها را آن زمان می دیدیم مطرب می آوردند در عروسیهایشان برقصند زنها با شرت و کرست می رقصیدند دور این خونه و هر دفعه سرشان را می گذاشتند تو دل یکی این مردها و مردها هم بیست تومان پنجاه تومان به اینها می دادند. ایستاده بودیم همین که می خواستیم این را بگویم وای وای اینها را ببین به دختر یادم داشتم می گفتم دیدم یکی دستش را بالا برد و گفت بگو مرگ بر شاه و تمام سربازها دنبالش گذاشتند وقتی خواست فرار کند دیدم حسن است تا آمدم بگویم وای خاک بر سرم بچه ام را دختر یادم دم دهانم را گذاشت گفت زن عمو هیچی نگو حالا خودت را می گیرند می گویند بچه ات را تحویل بده او فرار می کند گفتم ننه حالا می رسند بش تیرش می زنند برگشتیم گریه کنان در خانه. بابایش گفت چی شده گفتیم هیچی سربازا آنجا بودند و حسن آمد این را گفت و سربازها گذاشتند دنبال حسن تا ساعت ده شب گریه می کردم و زار می زدم می گفتم آیا بچه ام را چکار کردند ده شب که آمد کمی دستش خونی بود و دکمه جلوی لباسش پاره شده بود خدا مرگم چیکارت کردند؟ گفت من را؟ گفتم بله دیدم گفتی مرگ بر شاه گذاشتند دنبالت گفت بگذارند هیچ کاری نمی توانند بکنند خدا با ماست. رفتم تو کوچه شهید خلفه سلطانی و آن روزها تازه خلیفه سلطانی را شهید کرده بودند می خواستند ترورش کنند حسن شب ها خودش می رفت و به ما هیچی نگفت پسرش بزرگ شده الان یک دفعه گفته خانه شهید حسن حجاریان کجاست من می خواهم مادر شهید را ببینم. باباجونم از آن روز تا حالا این قدر تعریف از بابام می کرده آن وقت که بابام را می خواستند بکشند حسن حجاریان شب تا صبح نگهبانی می داده روی پشت بام ببین چند سال گذشته بود که هنوز حسنم را نیاورده بودند که آمد حالا شش سال است که حسنم را آوردند این پسر آمد به یکی گفته بود بیاوردش آمد. گفت رفتم تو کوچه خلیفه سلطانی و از تیر رفتم بالا اما مامان پشت بام به پشت بام رفتیم مسجد سید می دونی چهار راه وفایی چکار کردند؟ این قدر جوان هامون را کشتند ما با دوستان جنازه ها را کشیدیم تو جوی و می رفتیم می گذاشتیم خونه مش رحمت گفتم خدا مرگم بدهد جنازه ها بچه ها مردم را بردید؟ گفت مامان چرا ناراحت میشی؟ اگر ما این کار را نمی کردیم پول گلوله ها را تا از خانواده ها نمی گرفتند جنازه ها را نمی دادند دیدم راست می گوید ومی رفتند هر جا دلشان می خواست خاک می کردند گفتم خانواده هاشون؟ گفت پس برای چی این قدر دیر کردم رفتیم دم در خانه شهدا و به خانواده هاشون اطلاع دادیم که جنازه بچه هاشون کجاست. این مال وقتی است که شاه داشت می رفت می خواستند آنها ما
 
را بکوبند خدا را شکر ما آنها را کوباندیم.
یک روز هم می خواستیم برویم خانه مادرم همان موقع بیرون کردن شاه بود گفت مامان من می خواهم بروم جایی مهمونی باباش گفت می خواهیم برویم خونه مادربزرگت گفت اگر من بخواهم بروم خونه مادربزرگم خودم می آیم جایی کار دارم باباش گفت ... گفتم هیچی نگو مگر بچه است خب خودش می آید تا این را گفتم باباش قبول کرد خانه مادرم خیابان ملک بود دم چهارراه شکرشکن که رسیدیم تابلو بزرگ زده بودند کارگران مشغول کارند بابایش هم مریض بود یک فولکس هم داشتیم گفت محمد برو تابلو را بزن آن طرف تا من رد شدم تابلو را بگذار سر جایش تا رفتیم آن طرف دیدم حسن در بانک ایستاده و عکس شاه که بزرگ بود را می زند به نرده در بانک و خرد کرد و کاغذش را جرجر کرد و ریخت آنجا باباش گفت ببین این خودش را آخر به کشتن می دهد گفتم هیچکدام هیچی نگویید اگر می خواست بگوید می گفت من می خواهم بروم همچین کاری را بکنم و هیچی به شما نگفت گفت شما بروید من جایی کار دارم شما بروید من بعد می آیم ببینید برای این  بود وای من اصلا یکهو اونجا خشکمون زد که این گفت شما بروید من جایی کار دارم که ما ندونیم چه کار می خواهد بکند. 
بعد از شهادتش هر کس هر چی گفت ما نمی دانستیم در این مسجد رحیم خان و  زیر بازارچه هر پیرزنی چیز می خریده ساکش را می گرفته می برده دم خانه اش. یک حاج آقایی بود به نام ثقةالاسلام که اسم کوچه را هم به همین نام گذاشتند می گفت در کوچه نارون خیابان طالقانی خانه حاج آقا دو تا 20 لیتری نفت را می گیرد می برد در خانه و صدا می زد یا الله از دم در خانه تا آشپزخانه که این دو تا دبه را ببرد توی آشپزخانه همان جا که مصرف می کنند هر چی می گفتم من می برم می گفت نه. این مال بعد بود که من فهمیدم.
شب که می خواست برود حمله دعا کمیل داشتند دعا کمیل که تمام شد حسن آقا غش می کند و هوشش می آورند دوستش می گوید حسن آقا چرا ناراحتی؟ می گوید برای مامانم ناراحتم اگر من شهید بشوم مامانم چکار می کند اگر من شهید شدم مامانم چکار می کند اگر تو با من شهید شدی هیچی اما اگر شهید نشدی برو به مادرم بگو یک نوار برایت گذاشتم گوش کن 33 سال و چهار ماه است یارم این نوار بچه ام است اول سوره والعصر را می خواند مادرها که گریه می کردند دستم را می گذاشتم روی قلبشان و سوره والعصر را می خوانده و گفته من به میل و آگاهی خود هدفم را یافتم برای رسیدن به هدف مقدسم که راه انبیا و اولیا و ادامه دهنده راه شهدا می باشد به جبهه اعزام می شوم با این که می دانم پدر و مادرم ناراحتند ولی من برای کشتن می روم کشتن این بعثیان عراقی و بالاخص پیروزی اسلام و در این راه به خواهران و برادرانم بگویم اول خودسازی کنید هدفتان را پیدا کنید بعد به دنبال هدفتان بروید و نصیحتی که به چند نفر خویشاوندانم دارم این است که امام را فراموش نکنید به خداوند بزرگ اگر امام نیامده بود اسلام حالا حالاها زنده نشده بود. آدمهای باباش بش می گفتند امام خمینی خارجی است می خواهد مغز شما را شستشو دهد. یک غروی بود می رفت یک جای دیگر نماز می خواند نماز جمعه به او می گفت امام خمینی خارجی است. نوزده سالش بود که رفتند جبهه اوایل سال شصت بود رفت و آخر سال شصت شهید شد. نوروز بود خبر شهادتشان را آوردند.
۰ ۰ ۰ دیدگاه

تکمیل_خاطرات_شهید_دوستی

 
        منزل شهید دوستی خواهر اول شهید:  می گفت خرید با من پختن با مامان ظرف شستن و جارو با شما. یک روز تو ظرف بشور یک روز خانم. مدیریت خیلی خوبی داشت تو خونه. اخلاقش این قدر خوب بود و گذشت داشت که ما اصلا نفهمیدیم این سه سال چطور گذشت.  هر ۱۵ روز یک بار همسرشون می آید سر مادرم. در وصیت نامه آقا حمید نوشته بودند به همسرشان که وقتی ازدواج کردی سرزدن به مادر مرا فراموش نکن. همیشه به زنش می گفت احترام به مادرم گذاشتی احترام به من گذاشتی حرفی زدی حتی کوچکترین حرفی، به من زدی. به من هم می گفت به مامان برنگرد احترام مادر را داشته باش. هر چه احترام مادر را داشته باشی روز قیامت هم داری. خواهر دیگر شهید:  شهیدان همه نمونه اند خوب بودند اعتقاد به امام خمینی داشتند به رهبر به انقلاب. انقلابی بودند فعالیت داشتند در مسجدها. عضو سپاه شدند. اطلاع نمی دادند. مادرم خیلی دلواپس بودند به مادرم می گفتند جایم امن است حواسم هست شما ناراحت نباشید. 
خواهر اول شهید: وقتی خانمشان می خواستند ازدواج کنند آمده بودند اثاثشان را برده بودند. من نمی دانستم صبح آمدم دیدم مادرم ناراحت است گفت این هم جوان بود و باید می رفت. گفتم طوری نیست بچه مردم بچه خودمان است. آقا حمید هم راضی بود در وصیت هم گفته بودند ازدواج کنند بعد از من.  از آن طرف من شب خواب آقا حمید را دیدم که آمده بود خیلی خوشحال شدم گفتم وای آقا حمیدمون شهید نشده دست می کشیدم روی شانه هایش می گفتم خدا را شکر آجی شما سالمید گفت: آره آجی گفتم: خب بفرمایید تو خلاصه رفتیم نشستیم دیدم خانمش هم انگار توی آشپزخانه است به خانمش گفتم اثاثیه ها رو برو بیار حمید گفت نه. بابا از سر کار می آیند با ماشین بروید اثاثیه تون را بیاورید خانمش گفت آقا حمید اجازه نمی دهند گفتم نه برو من راضیش می کنم به آقا حمید گفتم چرا نمی گذاری؟ آقا حمید گفت نه دیگه نه اون رفته. رویم را بوسید و گفت شما و مامان هم باید راضی باشید . بعد از انقلاب عضو سپاه پاسداران شدند خیلی فعال بودند امام خمینی گفتند اجازه بدهید بچه هاتون بروند مملکت را نگه دارند بچه هاتون را پیش خودتان نگه ندارید کودکی فعالیت در بیمارستان شهید شد به مادرش نگفتند و زنگ زدند به دایی مادر شهید و خبر شهادت را داده بودند. پسر دایی ام شهید شد رفته بود منطقه را گشته بود تا پیدایش کند پیدایش نکرده بود ۱۹ سالشون بود رفتند جبهه تا ۲۳ سالگی که شهید شدند سیکل داشتند اما بیشتر از لیسانسه ها حالیش بود مثل دهخدا بود همه برای حل و فصل دعواهاشون می آمدند پیش حمید. 
مادر چند تا بچه دارید؟ مادر شهید: دو تا
- از اول چند تا داشتید؟ مادر شهید: سه تا پسر داشتم یکیش ماند. سرش خیلی می ترسیدم آن وقت زود زنش دادم گفتم سرش گرم بشود. بیست سالش نشده بود زنش دادم بعد گفت مادر همه رفتند جبهه نمی شود من نروم من هم باید بروم با رضایت شما می خواهم بروم نمی خواهم بی رضایت شما بروم من هر چی فکر کردم نمی دانستم چه بگویم بگویم نرو اشتباه گفتن نگویم نمی دانم.
 -  پدرشون فوت کرده بودند؟ 
مادر شهید: بله فوت کرده بودند. گفتم مامان تو خانمت را راضیش کن گفت خانمم راضیه. شما راضی باشید نمی توانستم بگم نرو جبهه برای این که همه جا رفته بودند هر چه بچه بود تو این محله رفته بودند گفت نمی شود من هم فردا عقوبت دارد اینها و می روم گفتم امید به خدا به خدا می سپارمت بنده خدا پیش خدا عزیزترینی ننه. بنده خوب بچه مومن همه تکلیف خودش را می داند گفتم ننه امید به خدا نمی توانم بگویم نرو نمی توانم بگویم برو نمی دانم دیگر. .
- چند سال بود ازدواج کرده بودند؟ عروسی هم کرده بودند رفته بودند سر زندگی خودشان؟ چند سال؟ با همسرشان چند سال زندگی کردند مادر شهید: پدرشان سه چهار سال بود فوت کرده بودند حمید هم رفت بالای سر باباش. باباش گفته بود بابا این قدر از دستت راضی ام که حرف من را شنیدی. آخه رفته بود جبهه پدرش می گفت من تا هستم نرو من طاقت ندارم. گفت باشه بابا هرچی شما بگویید. شب آخر هم باباش بیمارستان بود حالش بد بود تلفن زده بود به حمید آقا که بابا من دیگه دارد عمرم سر می آید من دیگه خلاصم اما تو خانواده مان را ول نکن نگذارشان و برو گفت نه بابا حالا که زن هم برایم دیدند. دیده بودیم اما دل دل می کرد خودش ما هم گفتیم یک کم صبر کن بعد دیگه باباش فوت کرد و گذشت سه سال بود باباش فوت کرده بود من گفتم مامان من رویم نمی شود سمجی بگم بیا برو زن بگیر من نمی گم شما بگویید خواهر بزرگش این خواهرش هنوز کوچک بود خواهرش یک بچه داشت به او گفت داداش برو زن بگیر. گفت موضوع جور نیست گفت جوره همه کارهات هست. جوش نزن جوش هیچی را نزن فقط راضی شو یکی
 
را دیده ایم نرفتیم می خواهیم با هم برویم. دیدم خویش و قوم های دوستش بود که شهید شده بود گفت اینها مردمان خوبی هستند گفتیم حالا که خودت هم می شناسی اینها را بهتر. رفتیم و کم کم دوست داشتند هم را و عقد کردیم و چند ماه عقد بود اما شبها دوست داشت ماه رمضان بود برود دعا زنش هم باشد گفتم ننه برو برای افطار بیارش من چیز پختم بیایید شامتان را بخورید و بروید دیگه کم کم می آمد و می رفت او هم دوست داشته بود بعد عروسی کردند و گفتیم بگذار با هم باشند عروسیش را کردیم و نمی دانم حالا چند ماه گذشت حالا یادم نیست. سه سال. اجازه گرفت گفت مامان ببین یک بچه دیگر این جا نیست همه رفتند جبهه و دیگه گردن من هم هست. 
- بچه داشتند؟ 
- خواهر شهید: نه دو بار حامله شد بار دوم که بارشون رفت قدیم این جا ایوان داشتیم آمدند توی ایوان نشستند سرش را گرفتند و گفتند طوری نیست انگار خدا صلاح نمی دونست به من بچه بدهد و مشکلی ندارد خیلی دلش می خواست یک یادگاری بگذارد و برود برای این که رضا بخشی را می دید یک بچه دارد هر وقت از جبهه می آمد می گفت برو بچه رضا بخشی را بیاور همسایه مان است ان طرف کوچه نشستند من هم می رفتم می آوردمش. وقتی می آوردم بچه را می گذاشت روی موتور و می رفت یک تابی می دادش و می آوردش. بچه حدودا شش ماهش بود باباش شهید شده بود کوچک بود که باباش شهید شده بود تا زه آغون آغون می کرد باباش شهید شد اما داداش من چهار پنج ماه بعد شهید شد. تازه می توانست بنشیند یا یک جایی را بگیرد. می رفت با موتور تابش می داد و می گفت برو این امانتی را بده دست مامانش و من می رفتم می دادم. خیلی اهمیت می داد به نماز اول وقت.
. مادر شهید: خورده بودم زمین یک جوری شده بود که نمی توانستم راه بروم رسانده بودند به او که مامانت خورده زمین و پایش هم درد می کند آن وقت پدر زنش هر شب می آمد در خانه و می گفت هر چه می خواهید بگویید من بگیرم شب می گرفت و می آمد.
 پدر شوهرش نزدیک شما بودند؟ خواهر شهید: نه تو شمس آباد بودند مادر شهید: بس که این بچه را دوست داشتند. باباش خدابیامرز می گفت من خودم یک پسر دارم شش تا دختر اما حمید آقا را بیشتر دوست دارم مثل پسر خودم همیشه می گفت. می گفتم سلامت باشید دعا کنید باشدش
. خواهر شهید: همان روز که برادرم گفت می خواهم برود جبهه دفعه آخر ما کرسی گذاشته بودیم در یک اتاق. دادام نشسته بود آن طرف و من هم آن طرف و زنش هم توی اتاق بود مامانم هم داشت چای می ریخت که بگیرد جلویمان. من هم نشسته بودم نمی دانم داشتم چکار می کردم یکهو به مامانم گفت مامان من می خواهم بروم جبهه مامانم گفت دوسه بار رفتی من بدنم می لرزد زنت را بردار و برو برادرم یک نگاهی به من کرد و یک نگاهی هم به مامانم و گفت مامان خیلی ایمانت سست است فکرش را نمی کردم من به همه می گفتم مامان من اینقدر ایمان دارد این قدر قوی است من می آیم جبهه اصلا نمی گوید نرو جبهه نرو این کار را بکن نرو آن کار را بکن یکهو مامانم مثل این که به خودشان آمدند. هیچی نگفتند. گفتند ننه من شوخی کردم اما هی یک کم به من نگاه می کردند یک کم به مادر. خیلی تو هم بود.
مادر شهید: یک شب مهمان داشتیم می گفت مامان یک برنج یک خورش. گفتم چرا یک خورش من دو تا خورش پختم گفتم آخه اینها مهمونها عزیزند یعنی چه یک خورش حالا دو تا می پزم هر چیش موند فردا می خوردیم. شام را می خوردند
- تو همین خونه بودید. 
- خواهر شهید: بله خونه قدیمی دو تا اتاق اینجوری
- عروستون هم همین جا بود؟ 
- خواهر شهید: بله طبقه بالا بودند. دو تا اتاق آن طرف بود و آشپزخانه این طرف. بعد مامانم این طرف را گرفتند یک اتاق هامون تو در تو بزرگ بود. نصفیش را تیغه نکشیده بودند کمد گذاشته بودند وسطش را کمد و بوفه عروسمون را گذاشتیم روش اون ور به اصطلاح مثل یک صندوق خونه اتاقش بود یک اتاق هم مهمون خونه شون بود وسط این دو تا اتاق یک اتاق کوچک بود ما کرسی گذاشته بودیم زمستونها این جا بودیم من و مامانم. روز آخریه یخته به من نگاه کرد به مامانم و رفته بود تو هم. یکهو مامانم آمد نزدیکش گفت میگما زنت حرفی زده چیزی گفته یک دفعه خود آقا حمید گفت ها ملک ملک صداش می زد از آن طرف بیا این جا بیا این جا ببین مامانم چی چی برات درآورد آن وقت او هم ترسید گفت چی چی مامانت به تو گفته گفت هیچی حج خانم می گند که زنت چیزیت گفته. گفت نه به خدا حج خانم من چیزی نگفتم. 
مادر شهید: گفتم ننه زنت ناراحته حالا می خای بری جبهه. بلند گفت ملکه بش می گفت ملکه بیا بیا ببین مامانم می گه چی. آن وقت آمد گفت مامانم میگه شما گفتی نه. گفت نه من هیچ وقت مانع کارش نمیشم کارش باید هر چی دوست می دارند 
خواهر شهید: آن وقت نمی گذاشت ما بریم آن روزها از سپاه خیابان مال اسماعیل می رفتند جبهه. دم سپاه ماشین سوارشون می کرد می بردشون. نمی گذاشت که ما بیاییم تا آنجا. دم در می گفت خداحافظی کنیم و بریم . مامانم همین جا
 
دم در خداحافظی کردند اما من و زنش رفتیم تا سر کوچه و به دادام می گفتم این دفعه که می آیی از این چتری‌ها بیاور. گفتم دادا این دفعه اگر از این نورافکن‌ها باز زدند چتریش را بردار بیاور. من خیلی دوست دارم. گفت باشه برایت می آورم. آن وقت همین جور نگاهمان می کرد.
مادر شهید: دو تا بچه بارش رفت بی ملاحظه خیلی بود می پرید یک ایوان داشتیم جلو اناقمون می جست پایین. می گفتم ملک ننه عزیزم نپر پایین حالا که یخته عقب افتاده ای بنشین. کاری هم که نمی گوییم بکن.
- چند سالش بود؟ 
- خواهر شهید: همین ده چهارده سال همسن بودیم. خیلی با هم دیگر بازی می کردیم وقتی حوصله مون سر می رفت خونه می کشیدیم خونه بازی می کردیم بدو بدو می کردیم. خیلی الان هر موقع که می آید پانزده روز یک بار می آید سر مامانم.
- ازدواج کردند دیگه؟ 
- خواهر شهید: بله دو تا بچه هم دارد و همیشه می گوید خوش آن موقع ها. همیشه می گوید مهری خانم آن قدر که با شما خوش بودم با خواهرای خودم خوش نبودم. همسن بودیم و بازی هم می کردیم. مامانش می گفت حالا آقا حمید نیستش چند روز بیا خونه ما می گفت من نمی آیم من این جا راحتم می خوام بخوابم بلند شوم. خواهر برادرهایش همه کوچک کوچک پشت سر هم بودند ولی انگار ما بیشتر همدیگر را درک می کردیم الانش هم او شوهر کرده من هم همینطور حرف می زنیم همدیگر را درک می کنیم او دارد چه می گوید او من را می فهمد من او را می فهمم. دختر خیلی دلسوز و عجیبی بود آن خواهرهایش نه و اما این. 
- شوهرش چه کاره است؟ 
- خواهر شهید: او هم سپاهی. می گفت من از بس سپاهی ها را دوست می داشتم خدا نصیب کرد دومی هم سپاهی باشد. ازدواج هم نکرده بودند مجروح شده بودند نذر کرده بودند که با همسر شهید ازدواج کنند جانباز است موجی است ۲۵ درصد است. ما خیلی با هم جفت بودیم حتی برای بچه هامون هم یک بار ما بچه هامون را آوردیم او دو تا داشت 
- مادر شهید بچه خواهرم شهید شد آمدند اصفهان پسر دایی ام شهید شد خواهر شهید: سرباز بود پورمشیری آمده بودند اصفهان باباش گفته بود آقا سعید موقع سربازیشونه اما جنگه حالا نمی خواهد. بروی. می گفت بابا حالا بعد از جنگ من باید چکار کنم حالا بروم هم خدمتم را تمام می کنم کارهایم زودتر می شود و اینها. بمیرم اصلا شاید اصلا هفده روز رفته بود منطقه ای که بودند بمباران کردند زدند بچه ها را. از ساعتش فهمیده بودند سعید است. - شما حاملگی هاتون چکار می کردید برای این پسرتون کار خاصی می کردید؟ جدا از بقیه.
- مادر شهید: سرش که آبستن شده بودم خیلی می ترسیدم سرش یکی بارم رفته بود این بعدیش بود خیلی سرش می ترسیدم ده روز که خوابیده بودم مادرم گفت بیا پهلوم ننه یکی دو سه ماه بیا بچه یک کم جون بگیره تو دلت درست بشود بخوابی شب. وقتی به دنیا آمده بود که یک شب اقاش از سر کار آمد او کمی سرما خورده بود یک نصفه قرصش داده بودم و چیزش را داده بودم و خوابانده بودمش. باباش شام بود آمد گفت چرا حمید خوابیده. گفتم هیچی سرما خورده بود من یک ذره قرصش دادم خوابیده است هیچی گفت برش دار تا برویم دکتر. هر چی گفتم نمی خواهد به خدا. تبش برید یک ذره تب کرده بود حالا من خودم بیدارش می کنم اصلا می خواهد بازی کند گفت نه ورش دار تا بریم خلاصه او را برد دروازه شیراز بیمارستان صد تختخوابی (شریعتی) همین جور که این بچه را گذاشت روی شانه اش بچه خوابید و سوار موتور من هم ترک موتور ما را برد بیمارستان هی دو تا دکتر آمدند این انداخته آن ور و او انداختش این ور آن ور دادش به او و او دادش به اون یکی. گفت چشه این گفتم والا چیزیش نبوده ‌من یک نصفه قرص سرما خوردگی بش دادم. عصر این خواب گرفتتش چیزیش نیست دکترها گفتند نه یک چیزیشه. بیدارش کردند. خلاصه خب دادندش به این و به اون تا بیدار شد دید بغل کسی است دست به گریه گذاشت بمیرم به بچه گفتم بگیر بچه را غریبی می کند بچه را دادند به باباش. باباش گفت من بابا خودم کولت کردم کسی نیست اینا دکترند می خواهند ببینند تو را دکترها گفتند این چیزیش نیست و چی بش دادید گفتم سرما خورده بود یک نصفه قرص دادم گفت همان و طوری نیست خوب شده دیگه چی نوشتند و دادند یادم نیست آمدند بیرون از بیمارستان تو خیابون گفت بابا من را بغل نکن می خواهم بدوم آن وقت بچه هم بود و هی دوید و بازی کرد به باباش گفتم بچه خسته شد گناه دارد آمد بغلش کند بگذاردش روی موتور گفت نه بگذار یک خرده دیگر راه بروم دو سال خوشترش بود ان وقت یک خرده راه رفت و گفت بابا خسته شدم بیا بغلم سوار موتور بشی دوست می داشت آمدیم خانه بچه چیزیش نبود یک کم بازی کرد و بعد هم خوابید گفتم هر چه میگم چیزیش نیست تو باور نکن.
- از خاطرات جبهه بگید. 
مادر شهید: دفعه اول که رفت من خوردم زمین و مچ پام درد گرفت انگاری شکسته بود نمی توانستم راه بروم به گوشش رساندند دوست هاش همه بودند که مامانت خورده زمین مرخصی بگیر و برو این هم پسر خالم مرخصی
 
می داد وقتی رفته بود خط دیده بود تو سنگر سه نفر خوابند و صدام هم شیمیایی زده. این سه نفر که همان وقت مرده بودند و دوستانش می گفتند ولشون کن و بیا این ها دیگه فایده ندارند گفته بود نه گناه دارند زنده هستند هنوز من می کشانمشان بالا. اطلاعات بود. خلاصه اینها را کشیده بود بالا و خودش شیمیایی شد چشمهایش قرمز شده بود پسرخاله گفت شیمایی شدی گفته بود نه من گشنمه خیلی گشنمه. گفته بود حالا یک ذره نون بخور و من ببرمت بهداری دکترها ببینندت. رسانده بودش و گفتند این شدید شیمیایی شده است. هیچی فرستاده بودندش تهران و من خبردار شدم اینجا تلفن کردند به اصفهان و اینها آمدند در خانه کسی نبوده من تو خونه بودم بعد گفتم بگذار بروم داداشم الان آمده خانه شان و ببینم خبر از حمید دارد وقتی رفتم گفت دادا حالش خیلی خوب است و چیزیش نیست آمدند در را زدند و گفتند که حمید بیمارستان تهرانه. وقتی اومد تو اتاق گفتم دادا کی بود و خودم هم انگار دستپاچه شده بودم کی بود؟ از حمید خبر دادند؟ گفت نه این ها بچه های جبهه هستند می آیند از حج احمدآفا و از بچه من و از بچه خودت خبر دادند گفتم چطور؟ گفت یک ذره روی دستش زخم شده برخاستم و دویدم و گفتم آجی تلفن کن برام گفت نه نمی شود می خواست من نهمم و من خودم رفتم دم فلکه و تلفن کردم گفتن حالش خوبه و بیمارستان است. گفتم بیمارستان چه کار؟ گفتند یک ذره دستش زخمی شده است. خلاصه گریه کنون رفتم و همه رفته بودند ویلان بودند داشتند نیز رفتند بمباران بود من هم رفته بودم ده آدم شوهرام بچه ها را بردم دختر بزرگم با بچه هایش بود خلاصه رفتم ده و گفتند چه خبر انگار تو همی. یادم گفت چته انگار تو همی گفت چرا تو همی مثل هر شب نیستی که می آمدی دیگه گفتم به برادر شوهرم گفتم گفت عزیزم حالا دیر است بگذار فردا صبح من می برمتان تهرون. خودم می روم تهران بیمارستان را هم نشانی اش را دارم. صبح رفتیم تهران زنش گفت من هم می آیم گفتیم تو هم بیا رفتیم ماشینها یک جا می آمدند یک جا برمی گشتند می زدند تو راه هم. خلاصه با هر چی رسیدیم تهران و برادر شوهرم نشانی بیمارستان را داد گفت به تاکسی ایشون را ببر دم بیمارستان پیاده کن شب بود گفتم بچه ام را می خواهم بچم اینجاست آن خانم ها که آن جا نشسته بودند گفتند بچت اسمش چیه؟ گفتم حمید دوستی حبیب الله هم بود گفتم هم حبیب الله است هم حمید هر دو را صدا می زنیم و این جاست گفتند کجا گفتم روی تخت ها نمی دونم کجا. با زنش بودیم یک کم نشستیم و چیزش دادم خورد و گفت من خوابم می آید گفتم بخواب و من هی نق زدم به این دربان ها بگذارید من بروم بچه ام را ببینم می گفت نمی گذارم بروید هم نمی گذارند. شب است مریضند این ها گناه دارند بروید بیدارشان کنید. خلاصه صبح شد و رفتم بالا سرش دیدم خوابیده سلام کرد گفت مامان سلام قربونت برم عزیزم چدس حالا خوابیدی این جا گفت سر و گردن من را دست بمال سر و گردنش را مالیدم چیزیم نیست. کنارش یکی داشت می مرد من نفهمیدم. خلاصه شب را آنجا خوابیدیم جایی نداشتیم خونه دایی هام بودند تهران. اما من خونه هاشون را بلد نبودم شماره هاشون را هم نداشتم گفت همین جا بنشینید پشت بییمارستان بنشینید فرش هم کرد این خوابش را برود من صداتون می زنم بیایید ببیینیدش. هیچی من گریه می کردم همین طور نشسته بودیم عروسمون بود و دختر بزرگمون شوهرش آورده بودش گریه کرده بود گفته بود دادام بعد صبح شد دو تا دایی هام آمدند گفتند ما سراغ این را گرفتیم می گویند شیمیایی شده و نرو پهلوش گفتم من از او عزیزترم؟ نه من می خواهم بروم رفتم و یک ماچ زورکی بش کردم نمی گذاشت آن وقت آمدم یک کم پاهاش را دست مالیدم بالا سرش. بعد پرستار گفت می خواهیم خوراکشون بدهیم گفت شما بیرون بایستید تا دادیم صداتون می زنیم بیایید ببینید آن وقت تا شوم اونجا بودیم با دامادم رفتیم خونه دایی ام. دخترم هم آمد با شوهرش یک بچه هم داشت شب را خوابیدند و بعد صبح یک سری زدند و رفتند زنش را برداشت و رفت گفت بچم این جا مریض می شود نمی شود بمانیم. زنش را برش داشت و رفت. رفتند اصفهان. من تا شوم آن جا بودم. همین جور گریه می کردم پاک می کردم می رفتم تو اتاق می دیدم. خلاصه تا دو ماه. دو ماه بیمارستان بودم. بچم رو تخت و من هم این جا. می رفتم خونه داییم شب. گاهی با دایی ام می آمدم گاهی هم خودم می آمدم دیگه. راه را یاد گرفته بودم بعد روز آخری که یک کم داشتیم تا شب گفتم ننه من بروم خونه دایی؟ می خواهم بروم خونه دایی شب مراسم برای پسرش گرفته. او هم بچه اش جبهه بود کشته شده بود بمیرم نیاورده بودندش. مراسم تو مسجد گرفتند به من هم صبح گفت زندایی وقتی آمدی بیا مسجد این جا. یک مسجد پهلوشون بود. خلاصه ما رفتیم مسجد و آمدیم. صبح می رفتم و بعضی موقع ها من را می رسوندند یک کدوم یا می رفتم بالاخره.
گفتم ننه من بروم؟ گفت نه وایسادم تا شوم گفتم نرفتم مسجد گله نمی کنند ایستادم. شوم شد گفتم تا وقت هست
 
میگه
 
من برم راه خونه دایی مرتضی دوره. باید دو تا ماشین بنشینم تا آن جا و خونه دایی مصطفی هم نمی خواهم بروم زنش مریض بود و چیز می گفت به امام و همه. خلاصه رفتم خونه دایی نگفتند شهید می شود حرف می زد ما با هم حرف می زدیم گفتم مثل هر روز که می آمدم و شوم می رفتم. یک شب آدم شوهرهایم جمع شدند و آمدند گفتم ناهارشون را چکار کنم آنها هم دیر آمدند نمی دانم چه کاری برایشان پیش آمده بود خواهر شوهرم گفت ما چند تا مرد داریم می رویم اینها رفتند و آنها آمدند گفتم آدم شوهرهای من آمده بودند گفت خب نگهشون می داشتی گفت خب جا نداشتید بعد آدمهای زنش آمدند رفته بودند توی زیرزمین من بعد فهمیدم زیرزمین دارند.
- خواهر شهید: یک دفعه رفتند که پسر خاله ام شهید شده بودند شهید خدمت کن که خبر نداد برم به آنها بگم گفتند آقا حمید برود وقتی که رفته بود که به اینها بگوید بیایند بابام فهمیده بود خیلی ناراحت شد و گفت بچه من رفت که شهید بشود اولین بار بود که می رفتند چون بابام راضی نبود خود آقا حمید هم نمی خواست بی رضایت پدر و مادر بروند بعد خیلی گریه می کردند بعد بابام خیلی ناراحتی می کرد و می گفت این رفته هر چی مامانم می گفت به مجتبی و احمد بگوید بیاید حالا آن روز حجی نشده بود و پسر دایی هایم بگویند غلامرضا شهید شده و بیا بعد ۱۵ روز بعدش آمد وقتی آمد بابام به او گفت تا من زنده ام نرو جبهه. وقتی من مردم هر کاری می خواهی بکن. بابام بازنشسته بودند یک کارخانه پارچه بافی کار می کردند می گفت بابا نرو دیگه. من طاقتی که تو از من دور بشوی ندارم گفت بابا من که نرفتم جبهه. من بی رضایت شما هیچ وقت هیچ جا نمی روم. سالش را نمی دانم. من ده سالم بود که بابام فوت کردند. دو سه سال بعدش. آقا حمید پانزده سالش بود وقتی بابام مرد. سه سال بعدش آقا حمید ازدواج کرد 18 سال 19 سالش بود. بعد که ازدواج کرد یک سال در سپاه فعالیت کرد بعد گفتند من می خواهم بروم جبهه. غلامرضا که شهید شد دیگه داغون شد گفت من همه دوستان رفتند یکی جواد علاقه مندان بود یک جواد دیگه بود که مدرس می نشست فامیلش یادم نیست اینها خیلی با هم دیگه جور بودند بچه های مسجد امام حسین بودند مسجد بلال دروازه شیراز اینها همه با هم دیگه بودند دست هاشون تو دست هم بوده. خلاصه بعد آمد به مامانم گفت مامان من با رضایت شما می خواهم بروم جبهه. من با زنم حرف زدم زنم گفته هر چی تکلیفه، همان را انجام بده. گفت آقا دیگه گفته بروید  نگفتند هر کی دلش می خواد برود. بچه ها نمی گذارند من بروم می گویند تو تک پسری پدر هم نداری نمی شود بروی مادر و خواهر را زیر پوشش داری و من می خواهم با رضایت شما بروم. مامانم گفت والا من نمی دونم من زنت دادم من می خواهم یعنی زندگی کنی از فکر جبهه بیایی بیرون یکهو گفت مامان من نمی توانم طاقت ندارم آن وقت مامانم تا دید اینجورند گفت هر جور می دونی گفت مامان اصلا بچه ها نمی گذارند من بروم جبهه جلو خط نمی گذارند من بروم همیشه پشت خط دارم فعالیت می کنم گفتند باشه بعد اتفاقا اطلاعات بودند می رفتند اطلاعات جمع می کردند بعد می آمدند حتی اینجا هم اطلاعات بودند حتی می گم بعد از انقلاب چند بار منافقین این محله می خواستند بکشندش و نشد همه هواش را داشتند جبهه رفته بود اطلاعات جمع کند شیمیایی می زنند حمید آنجا بوده ماسک هم می زند.
- بعد از سه سال که رفت جبهه این طور شد؟ 
- خواهر شهید: بار سوم چهارم بود که رفته بودند می رفتند و می آمدند.
- چند سال جبهه بودند؟ 
- خواهر شهید: انگار دو سال بود شاید هم کمتر آن وقت رفت جلو شیمیایی زده بودند حتی ماسک هم زده بود بچه یک گروه رفته بودند آن پایین تو سنگر خوابیده بودند حدود ۱۵۰ نفر بودند که رفته بودند خوابیده بودند آن جا بچه ها که اطراف بودند ماسک ها را زده بودند و گفت بودند اصلا فرار کنید شیمیایی اش خیلی بد است حتی اگر هر کسی بماند دستهایش تاول می زند شلمچه بود می گفتند شیمیایی خرزهره زدند و خیلی بد است و اینها. ماسک زده بود یکی هی سرفه می کرده بیدار بوده ماسک نداشته ماسکش را در می آورد و می گذارد دم دهان او و می گوید برخیز بدو دنبال بچه ها. یکی از بچه های مسجد که اقواممان بود می گوید به او گفتم حمید چرا ماسکت را دادی به این بیا تا بریم بیا خودت هم بریم یکهو گفته است که نه نه بروید شما و بچه این پایین خوابیدند بروم اینها را صدایشان بزنم ببین هر کدام حالشان خوب است بیایند خودشان هر کس هم نمی تواند کمکش کنم بیاید و می رود هر چه اینها می گویند نرو خطرناکه تو ماسکت هم درآوردی حالا ریه هایت درگیر می شود می گوید نه من مواظبم انگار یک دستمال تر می کنند و دور دهانشان می بندند و می روند تو زیرزمین می گویند حدودا صد نفرشان را آورده بود بالا بعد آمده بود عقب چشمهایش قرمز شده بود و خیلی حالش بد شده بود بعد استفراغ هم کرده بود حج احمد آقا پسر داییتون می بیندش و می گوید انگار شیمیایی شدی حمید؟
 
من نه هیچیم هم نیست گشنه هم هستم تشنه هم هستم گفت هیچی حق نداری بخوری می روی تو این ماشین می نشینی و می روی عقب من گشنمه من تشنمه اصلا دارم له له می کند گلویم اصلا دارد می گوید این اثر شیمیایی است نخوری ها آن وقت آب برمی دارد می خورد. 
- اگر آب بخورند وی میشه؟
- خواهر شهید: آن مواد شیمیایی که به لب و دهانشان است می رود تو حلق و ریه شان و ریه را داغون می کند آن وقت که با ماشین برمی گردند می روند بیمارستان تهران با پای خودش می رود و به دکترها می گوید ببینید الکی من را آوردند ببینید من چیزیم نیست و من را الکی آوردند گفتند حالا بخواب ما یک عکس ازت بگیریم اگر دیدیم ریه ات سالم است برو به امید خدا. یکی از دکترها می گوید نه این شیمیایی است چشمهایش خیلی قرمز است بعد میگه باشه بعد دیگه می خوابانندش و از ریه هایش عکس می گیرند و می بینند بله درصد بیشترش را گرفته می گویند بخواب ماسک را می زند همین که ماسک را می زند نفس گیری بکند ماسک را برمی دارد و می گوید مامانم را به من برسانید هیچی دیگه نمی خواهم خودش می فهمد که دیگر رفتنی است می گوید فقط مامان من را به من برسونید من دیگه هیچی ازتون نمی خواهم و ماسک را می گذارد و دیگه روز به روز حالش بدتر می شود و مامان من انگار می روند سرش و تا دو کلمه هم آرام آرام حرف می زنند با مامانم حرف می زند و می گوید من هیچیم نبود و دستی دستی من را آوردند ‌و اینجوری مامانم می گویند ایشالله بهتر میشی و می بینند روز به روز بدتر شد و دایی ها مامانم آنجا فهمیده بودند وضعشون خیلی خوبه خارج هم هست خودمم بچه هامون شهید شدند اما این قدر که دلمون برای این می سوزه برای بچه‌های خودمان نمی سوزد ما دو تا دیگه داریم اما این تک فرزند است. دکتر گفته بود اگر راهی بود ما خودمان می فرستادیم خارج. خارج می گذارندش تو یک اتاق و مادر پشت شیشه له له می زند حالا می آید نزدیکش بویش می کند دستش می گذارد نازش می کند اطرافیان می آیند می بینندش این هم دیگر فایده ندارد همان کارها که آنجا انجام می دهد این جا هم انجام می دهیم. دای ام می گوید باشه بعد روز آخر ما رفتیم سرش مادر روز آخر می روند سرش دستگاه اکسیژن که وصل بود به او و علامتش باز و بسته می شد یک دفعه به هم می چسبید مامانم بش میگه ننه چیزیته؟ میگه نه آخرهاش بوده نفسهای آخرش بوده می گوید نه چیزیم نیست باز می گوید او هم می گوید نه می رود به پرستار می گوید بچم ناراحته و نفسش بالا نمی آید یک جوریه و این دستگاه جواب انگار نمی خواهد بدهد خب آنها می دانستند وضعیتش را. بعد آمده بودند گفته بودند آقا حمید مشکلیه؟ ناراحتی داری؟ درآمده بود گفته بود نه هیچیم نیست برای این که مامانم ناراحت نشود گفته بود نه هیچیم نیست گفته بود خانم خودش میگه مشکلی ندارند شما چرا می آیی خودت را ناراحت می کنی ما هم ناراحت می کنی می گوید خب من خودم نق می زنم یک کم می ایستد پیش او و شب می شود این موقع ها(غروب) یکهو می گوید ننه من راه دوره و خانه دایی هم دوره به اینجا دو تا ماشین باید سوار شوم اول می گوید نه یک کم که مامانم می ایستد دوباره می گوید مامان من برم؟ من این جا بایستم برای تو فایده ای ندارد من برم؟ گفته بود باشه همین که مامانم از اتاق می آید بیرون می رسند به آسانسور که سوار شوند یا پایین بودند گفتند پایین پله ها داشتند رد می شدند تمام می شود.
- مگر نرفتند آن شب خانه؟ 
- خواهر شهید: نه داشتند می رفتند که تمام شد داشتند می رفتند پرستارها می گویند خوبه بریم مادرش هنوز پایینه بریم بگوییم شهید شده نرود آنجا بماند یکی دیگه پرستارها می گوید نه اگر به این مادر بگوییم این مادر خیلی می چسبید به بچش و نگو زنگ می زنند به دایی ام و می گویند آره این شهید شده و مادرش این پله ها پایینه و ما بگوییم گفته است نه نه نه اگر بگویید سکته می کند و بگذارید بیاید خونه بعد مامانم رفته بودند خونه. داییم و اینها گفته بودند آره آقا حمید خوب شده و می خواهند با آمبولانس بفرستندش اصفهان و مامانم یک دفعه می گویند نه من دیدم دستگاهش چسبندگی داشت و نمی توانست نفس بکشد گفتند نه حالا می خواهند با هواپیما بفرستندش اصفهان و ما هم حالا می خواهیم کارهامون را بکنیم صبح زود برویم اصفهان با ماشین از این ور زنگ می زنند به دایی آقا رضا و اینها و می گویند به دو تا دخترهایش بگویید که بیایند خونه شما نروند خونه خودشان دایی ام هم می گوید باشد دیگه صبح ما عروسمون پیش باباش بود این سری دوم که می روند مامانم به پدر زنش می گوید که میشه شما خواست به دخترت باشه؟ من حواسم باشه به بچم و من غذا می پزم می برم حالا بش میدم. همین اصفهان مامانم بشون گفته بود بعد یکهو گفته بودند باشه هفته آخر بود مامانم رفت من را دست آجیم دادند ما تو این دو ماه می رفتیم و بیاییم اما دیگه گفتند نیایید می خواهم این یک هفته من باشم و بچم. غذا می پزم میکس می کنم می برم دکتر گفته بود
 
میکس بکن غذا را بیاور و بس بده بخورد و بهتر است و اینها. مامانم هم همین کار را می کرد می رفتند خونه خالشون غذا درست می کردند میکس می کردند بش میدادند می آورد بعد من با خواهرم روز آخر یکهو گفتم ما یک هفته است از دادا خبر نداریم کارهامون را بکنیم یک زنگ بزنیم؟ آجی خواهر خودم گفت باشه من جارو می کنم تو ظرفها را بشور تا بریم او جارو کرد من هم ظرفها را شستم و داشتیم کارهامون را می کردیم یکهو دیدیم زنداییم اومد زندایی ام که اومد گفتیم چی شده دادام چیزیش شده گفت نه چیزی نیست ناراحت نباش گفت نه طوری نشده مامان هم فهمیدند و همه دور هم خونه دایی این هم شهادتش.
- مامانتون کی فهمیدند؟ 
- خواهر شهید: وقتی آمدند اصفهان. تا اصفهان بشون نگفته بودند. می گفتیم حالا مامانم دیگه تموم میشه حالا دیگه مامانم وقتی این را فهمید دیگر تمام می شود اصلا او ما را دلداری می داد صبرش را خدا بش داده بود ما گریه می کردیم می گفت که گریه نکنید صبر داشته باشید خود دادات این راه را انتخاب کرده. اصلا نباید گریه کنید شب که می شد ما می رفتیم مامانم می نشستند یک گوشه گریه هاشون را می کردند روز اصلا گریه نمی کردند دختر خاله ام می گفت مثل فاطمه زهرا که شب گریه می کرد روز آروم بود به خاطر دشمن خاله ام همین طوره شب ها به گریه است شبها می گذارد شما آروم باشید یک ذره سرهاتون را بگذارید روی زمین و بلند می شود گریه می کند با هم بلند می شویم گریه هامون را می کنیم. خیلی من گفته بودم دیگه تمومه مامانم. خیلی سرش می ترسید واهمه داشت نمی دونم چه حسی مامانم داشت به دادام خیلی. اما وقتی شهید شد گفت انگار آرامش گرفتم انگار آن واهمه را ندارم انگار این آرامش را خدا به من دوباره برگرداند آروم شدم.
- وصیت نامه داشتند؟ 
خواهر شهید: وصیت نامه فقط برای خانمش نوشت. ما هر موقع درباره وصیت نامه حرف می زدیم می گفتیم شهید بخشی وصیت نامه نوشت خواندید می گفت گوش بده فقط گوش بده عمل کنید اول گوش بده ببین چی می گه بعد آهسته آهسته رویش عمل کن. وصیت نامه همه می توانند بنویسند همه می نویسند ولی این است که آدم باید گوش بده عمل کند آن وقت برای ماها ننوشتند برای خانواده برای این که هم می دونست من مسجدی ام می روم راه مسجد. خواهرم خوب حجابش کامل است برای مردم هم می گفت شهدای دیگر نوشتند اگر بخواهند گوش بدهند آنها را گوش بدهند. برای خانمش دو کلمه فهمیدم و خواند برام گفته فقط مادرم وصیت نامه را برداشت و رفت و بمون هم نداد می گفت مادر من را رها نکن بچه هایت را بیاور پیش مادر من و یکی هم این که می گفت بچه هایت را انقلابی بار بیاور بچه هایت را پشتیبان رهبر بار بیاور. بچه هایش خیلی انقلابی اند چادر مقنعه خیلی مومن الحمدلله خوبند. ما طرفدار ولایت فقیه بودیم و هستیم. وقتی می فهمیم در مورد رهبری حرف می زنند ناراحت می شویم. در جمع خانوادگی می گفتیم آمریکا آن هدفی که داشته روی بچه های ما پیاده کرده بچه هایمان نباید برمی گشتند حواستون را جمع کنید آمریکا دشمنی اش را کم نکرده هنوز دشمن است ریشه اش را از زیر می خواهد بر ما حکومت کند نمی خواهد ما مستقل باشیم.  بعضی قبول نمی کنند چیزهای خوبش را می بینند اما کارهای بدش را خبر ندارند.
- چند تا خواهرید؟ 
- خواهر شهید: دو تا خواهر یک برادر مامانم نه تا شکم زاییده. چند تا بارشون رفته چند تا هم به دنیا آورده و خفه شدند. اول یکی به دنیا آمده بارشون رفته بعد خواهرم بعد از خواهرم یکی بارشون می رود بعد داداشم که شهید شده آقا حمید می شود بعد یک پسر به دنیا می آورد که سینشون می افتد روش خفه می شوند خوابشان می برد یکی هم به دنیا آمد قابله آن روزها دستش را گرفته بود کنده بود مرد بچه گفت نه ماه به شکم کشیدم این قدر درشت و می گفت اگر او بود چهار شانه می گفت اگر بودش چشم می خورد می مرد این قدر خوشکل. حتی سر داداشم خیلی می ترسیدم می گفت کوچک بود می رفتیم فلاورجان سر عمویت و اینها آنها می گفتند زیر چادرت بگیر می گفتند چشمهای خوشکلی داشت و چهار شونه بود از کوچکی عمه هام همین جور مادر بزرگم.
۰ ۰ ۰ دیدگاه

شهید رسول بهرام ارجاوند

 
خواهر شهید: این ها را به قول اصطلاح جنگی قیچیشون می کنند شرهانی یک آرپی‌جی زن بوده قسمت جلو بوده این ها می مانند چندین سال مفقود بوده بعد از ۱۲ سال برگشت همان سال در عملیات محرم بود که یک عملیات سنگین بود ۳۰۰ تا شهید را یک جا آوردند اصفهان اما این ها جزء مفقودین این شهدا بودند بعدها پیدا شدند.
مادر شهید: یک بچه ای بود برای خودش.
- حاج خانم فکر می کنید مهمترین علتی که مثلا رعایت می کرد چه آدابی رعایت می کرد که کلید این شد که ایشون به این درجه رسید شهید شد. مثلا نماز شب می خواند قرآن می خواند؟
- مادر شهید: خیلی مومن بود خودش خیلی خوب بود و باباش خدابیامرز لقمه اش حلال بود و بچه ها به وجود آمدند خیلی حواسش جمع بود به لقمه حلال و حرام. مثلا سر این که حامله بودم به من می گفت: نرو خونه هر کس من خونه هر کسی چیز نمی خوردم. باباش همیشه مواظبم بود. این یک چیزی بود برای خودش. اول همه لقمه باباش پاک بود الحمدلله دخترهایم هم مومن و خوب هستند نوه هایم هم خدا حفظشون کند و خدا کمکشون کند که مثل مادرهایشان بشوند لقمه باباش. باباش خیلی خوب بود باباش تمام این شب جمعه مجلسی را ول نمی کرد وقتی که این پسرم مجروح شده بود زنگ زدند به من نگفت یک جوری من را برد و یک شب من را نگه داشتند تو پلی اکریل تهران در اتاق بعد صبح باباش به من گفت باید بروی بلیط برایت گرفتم باید بروی گفتم نه من نمی آیم. امشب من باید پیش مهدی بمانم. باید بمانم و شب جمعه بروم مجلسی. آن وقت من با خواهرم خدابیامرز رفته بودیم. این بچه بود مدرسه می رفت گذاشتیمش پیش بدری خانم و رفتیم اما به بدری خانم گفتم نگو که دادات مجروح شده سرش را گرم کنید تا من یک روز و یک شب بمانم و بیایم بعد همه این شب جمعه ها مجلسی را واجب می دانست برود حتما مجلسی با چرخ هم می رفت و می آمد خدابیامرز خودش تنهایی می رفت بدون من می رفت رسولمون دیگر شهید شده بود نه آنها نمی رفتند عقیده اش این بود که تمام شب جمعه ها برود مجلسی با چرخ خودش می رفت نه کسی را نمی برد قدیم ها ما نمی رفتیم بچه داری می کردیم باباش می رفت مسجد نمازش را می خواند بعد هم می رفت مجلسی و می آمد من خودم  ۱۲ سال مفقودالاثر بود یک هفته مانده به عروسی برادرش پیدا شد من خودم می دانستم شهید شده است. من خودم خواب پنج تن را دیدم.
- مادر شهید: نقل بدری خانم است بدری خانم امروز آمد پایین گل هایش را آب بدهد قرص خورده بود و گفت آجی بدنم ضعف دارد گرفته بود خوابیده بود روی تخت. دخترش آمده بود خانه ما عفت خانم از مادرم خبر نداری گفتم نه نمی دانید کجاست نه نمی دانم خبر ندارید نه خبر ندارم مرضیه زنگ زده بود بیمارستانها گفتم می خواهید بروم در خونه تون را بزنم گفتم کوثر نیست برود در خانه مان را بزند گفتم نه گفت آخه شما پاتون درد می کنه و نروید گفتم طوری نیست من حالا می روم و رفتم هر چی زنگشون را زدم دیدم در را باز نمی کنند  بشر جایزالخطاست ان وقت من رفتم خانه افتخارسادات گفتم نمی دانید بدری خانم کجاست گفت نه مرضی و مهشید گفته دادام گفت حج خانم زنگ پایین هم بزنید حالا من آمدم دستم را گذاشتم روی زنگ هی می زدم بدری خانم برنمی داشت یک دفعه دیدم گفت کیه؟ گفتم هیچی در را باز کنید در را باز کرد گفتم شما کچا بودید همه بچه هایتان دلواپس شما شدند. گفت هیچی من این جا رو تخت خوابیده بودم ظهر خوابیدم خوابم برده اینها زنگ زنگ دلواپس شده بودند.
- حاج خانم خوابتان را بگویید.
من اولها که آقا رسولمان شهید شده بود خیلی بی قرار بودم جلوی این ها گریه نمی کردم چون که می دیدم ناراحت می شوند آن روزها همیشه می رفتیم دانشگاه خانم میرسعیدی یادش است خیاطی می کردیم با اینها. آن روزها که می رفتیم خیاطی آقا رسولمان یک چرخ داشت برایش خریده بودیم از دانشگاه که می آمدیم همین جا دم لبنیاتی تو کوچه بابان از ماشین پیاده می شدیم صدیق خانم بود و من و خانم مسعودی و این ها آن وقت رسول می دوید می آمد زهرا را می گذاشت جلوی چرخ و می آمد وقتی ما می آمدیم تو خانه. آخر ما شبها چیز می پختیم می دیدیم سفره پهن بود سبزی خوردن ها را گذاشته بود اگر مثلا آبگوشت بود قابلمه را گذاشته بود روی گاز داغ کرده بود بشقاب ها را همه چیز را می آمدیم خانه می کشیدیم می خوردند و اینها. وقتی شهید شد خیلی ناراحت بودم می رفتم تو جهاد دانشگاه بابایش خیلی می خواستش. خودم هم خیلی می خواستمش. وقتی می رفت مدرسه اگر یک کم دیر می کرد من سر کوچه بودم غذا روی گاز بود من سر کوچه می ایستادم در تلاطم بودم تا این که برسد آن وقت خیلی ناراحت بودم گریه می کردم شب ها ناراحت بودم باباش می گفت همیشه خانم توی خودتی گفتم نه چیزیم نیست گفتم نه طوریم نیست. گفت هان فکر می کنی رسول اسیره اگر اسیر هم شده باشد طوری نیست آزاد می شود اگر هم بی دست و پا بشود خودم غذاش میدم 
- یعنی به شما نگفتند شهید شده؟
مادر شهید: مفقودالاثر شد فکر نمی
 
 کردیم شهید شده به ما که نگفتند به ما گفتند مفقودالاثر است سیصد و سی تا شهید آوردند اصفهان اما به ما گفتند نیست پیدایش نیست نمی دانم چرا جنازه‌اش را نیاوردند من خیلی ناراحت بودم یک شب خودم تنها بودم خواب رفتم خواب دیدم که این تیر چراغ برق که آن جاست این جا لب در خانه خودمان است دیدم یک تیر برق است و اینها من خیلی بی تابی می کردم یکهو دیدم پنج تا زن سیاهپوش آمدند تو خونه و من همین دم نشسته بودم من جلوی پاشون بلند شدم هی روی من را بوسیدند و گفتند بفرمایید خانم بفرمایید گفتم شما کجا بودید؟ شما کی هستید؟ شما چقدر به پنج زن علاقه دارید؟ هی می گویید پنج تن یک کمش را هم من الان  به خدا چند ساله بچه ام شهید شده یادم نیست آن روزها همش را یادم بود اما الان یادم نیست اما یادم پنج زن آمدند و من جلوی پاشون بلند شدم  همه شان روی من را بوسیدند و گفتند ناراحت نباش بسپارش به خدا ناراحت نباش و من بیدار شدم برای آقا که گفتم گفتند بچه تان شهید شده ولی ممکنه جنازه اش پیدا نشود همین هم شد چند سال شما چشم به راه باشید بقیه اش الان تو ذهنم نیست چرا دروغ بگم چند سال است الان بچه ام شهید شده. ۲۵ سال است باباش فوت کرده خودش که سی و چهار سال است شهید شده که من یادم نیست فکر می کنید اما به خدای احد و واحد هر وقت می روم مسافرت یا مثلاً جایی می روم یک شب یا خونه اینها می روم میگم اول خدا من رفتم ها. مواظب خانه تو و بابات باش و می رویم شب ها هم همین طورم آیت الکرسی می خونم و می روم بیرون تو راهرو و بابات این قدر به این عقیده دارم می گوید من درسم را بیشتر می خوانم چون دایی جون رسولم کمکم است. ما می آییم این جا می گوییم این جا برکت دارد خانه مادر شهید است. وقتی هم جنازه برادر شوهرم را آورده بودند برادر شوهرم با بچه من شهید شد بچه من مفقودالاثر شد برادر شوهرم را آوردند آن وقت حجله اش را که زده بودند در خونه همش می گفتم که وای عمو اکبر دیدی رسول من شهید شد تو ندیدی بچه من را؟ چرا نمی گویی بچه من کجاست؟ یک سال عید بود آن وقت پسر دومم تازه جانباز شده بود من و برادر شوهر خواهرم گفت شام بیایید از ما که نمی آییم و از آنها که باباش گفت: این بیمارستان بوده چند وقت است و روحیه اش ضعیف شده امشب را بیایید خانه ما تا فردا عصری. آن وقت باباش گفت برای مهدی چراغ نباید روشن باشد گفتم ما آن اتاق عقبی را به شما می دهیم. آن وقت من شب خودم خواب دیدم حامله بودم سر لیلا اما نمی دانستم که حامله ام. این را  که آورده بودند از بیمارستان دقیق نمی دانستم حامله ام اما من از صبح مقنعه سرم بود تا دوازده شب. هی می آمدند سر مهدی مادرها شهیدها می آمدند هی پسرها می آمدند برادرها می آمدند خیلی‌ها می آمدند آن وقت پسر عمه اش خواب دیدم نصف شب گفت خواب دیدم یک آبی دارد می رود همان آب که می رود کربلا شط فرات دیدم این آب دارد می رود برادر شوهرم نشسته بود رفتم گفت عمو اکبر تو می گویی من چکار کنم رسول چرا نمی آید گفت رسول دیگر نمی آید و به من گفت تو بارداری همیشه می گفتم خدایا را مهدی را چکار کنم این مفقوده این را شفا بده من جا بچه ام را نمی خواهم هر چی می خواهی به بدهی بده اما من جا رسولم را نمی خواهم هر چی صلاحمه راضی ام به رضای تو پول ورقه ورقه دادند بعد از این جا تا تاق پر پارچه بود یک دفعه دیدم دو سه تا تیکه پارچه برادر شوهرم به من داد و گفت میگما عفت اینا را بسون اینها لازمته گفتم وا عمو اکبر شما یخته پول به من دادی پارچه گفت لجباز نشو بشون من از خواب بیدار شدم من از همان شب باباش را صدا زدم گفتم حجی گفت هان گفتم من یک همچین خوابی دیدم مهدی بلند شد نشست گفت مامان تو حامله ای گفتم دروغ نگو مامان من حامله گفت چرا پول بچه است داده و پارچه برای بچه که توی شکمته ما از خواب بیدار شدیم و هفته بعدش رفتیم آزمایش دیدیم همونه. همان وقت یاد خواهرم خواب دیده بود که رسول آمده میان حیاطش گفته است که گفت آقا رسول کجا بودی امشب مامانت اینها خونه ما هستند گفت بله من دیدم مامانم اینها امشب خانه شما هستند بعد گفت من دیدم یک جا ماشین و هواپیما و این ها پهلوش است گفتم وا اینها را برای چی آوردی؟ گفت این ها را برای مامانم آوردم گفت از خواب بیدار شدم من یکهو دیدم رسول یک کفتر سفید شد و پر زد رفت آن وقت صبح به ما نگفت ما ناشتایی که خوردیم زنگ زدیم به آقا خود شاهین شهر گفته بودند که مادرش مادر شهید است؟ گفته بودند بله گفته بودند مامانش حامله است این شهید کادویی برای مامانش آورده و خوش به حالش این ماشین و این چیزها کادویی بچه تو شکم مامانش است که شهید برای مامانش آورده این قدر آگاهند این شهید ها ما که نمی دانیم ما از هیچیش نمی فهمیم. 
آقا رسولمان را شبی که آوردند شب هفته ای بود که جهیزیه عروسمون را می آوردند همین پشت که الان فضای سبز است خانه اجاره کردیم برای آقا مهدی آن وقت شب جهیزیه چینیمون بود صبح آمده بودند در دکان 
 
آقای ثابت گفته بودند ما خانه آقای ارجاوند را می خواهیم آقای ثابت گفته بودند چکار داری با آقای ارجاوند؟ گفتند کار دارم نگفته بود دیدم در را زدند زهرا رفته بود مدرسه آقا مهدیمون هم با پسر خواهرم رفته بود شاهین شهر کارت‌های عروسی اش را پخش کند یک هفته به عروسی اش مانده بود بعد من دیدم یکی در را زد یک مرد بود رفتم در را باز کنم خواهرم هم گفته بود می روم چادر برای عروسی مهدی یک چادر رنگی می خواهم گفتم حالا با کی می روی با زهرا می آید دنبالم می رویم ما غذامون را پختیم و رفتیم دیدیم یکی در را می زند دیدم یک مرد است گفتم آقا چکار دارید؟ گفت منزل آقای ارجاوند گفتم بله گفت که شهیدتان پیدا شده و پس فردا باید تشییع جنازه کنید گفتم نه آقا ما الان نمی توانیم تشییع جنازه کنیم گفت چاره ای نیست گفت این جز سیصد و سیزده نیست اینها دو تا شهیدند باید تشییع کنید گفتم باشد من به باباش اینها اطلاع می دهم خداحافظی کرد و رفت من دویدم خونه بدری خانم و چادر را برداشتم و گفتم روم سیاه و یک مرد آمد این را گفت گفتم حالا چکار کنم زهرا مدرسه است و حالا خواهرم هم می آید و می فهمند این ها و حالا عروسی این هم به هم می خورد باباشم خدابیامرز باغ اجاره کرده بود و از این برنامه ها غذا را داده بود تمام تدارک این عروسی را دیده بود میوه را و همه را. بدری خانم به علی آقا گفت یک وقت به کسی نگویی رفت تا بعد از عروسی. شام عروسی یا بعد از عروسی به همه می گوییم آن وقت به مرضیه و مهشید هم گفتم اگر یک موقع حرفی به زهرا زدی عروسی نمی بریمت و قرار بود فردای عروسی بندرتختمون خونه بدری خانم باشد اینها نگفتند و ما آمدیم خانه و رفتم در دکان آقای ثابت گفتم یک همچین چیزیه آقای ثابت گفت من گفتم به خدا من فکر کردم یک چیزی برای جانباز برای عروسیش آوردند بش هم گفتم اصرار کردم گفت با خانواده کار دارم گفتم حتما یک چیزی می خواهد به جانباز بدهد می خواهد به خودتان بدهد حالا من هم مثل بارون اشک می ریختم و می گفتم حالا چکار کنم خواهرم می فهمد و این می فهمید این هم می فهمید و هیچی عروسی به هم می خورد مهدی هم اگر بفهمد دیگر عروسی نمی کند و دیگر تمام این زندگی به هم می خورد آقای ثابت گفت حج اصغرت را به جا آوردی حج اکبرت را به جا بیاور گفتم چه کار کنم؟ گفت هیچی نگو من بدونم و تو و بدری خانم. لام تا کام هیچی نگو به بدری خانم هم گفتم تو بدری خانم لام تا کام هیچی نگید 
خواهر شهید: به من می گفت چرا خوشحالی و می پری بالا گفتم دوم راهنمایی بودم عروسی داداشمه چرا همچین می کنید با من داداشم عروسیشه خوشحالم رفته بودند سر کوچه خونه اجاره کنند به من می گفتند چرا صاف نمی نشینی ناراحت بودند نمی توانستند به کسی بگویند پشت ران من را اینجوری می کردند می گفتند یک ذره بشین چقدر لول می خوری.
 
 
 
 
 
 
مادر شهید: آره آقای ثابت پسرشان را فرستاده بودند و گفته بودند این مادر شهید نبوده که آمده در خانه گفته بودند این خود مادر شهید نبوده یکی دیگه بوده شهید این ها را بگذارید تو سردخونه. (استخوان و پلاک) عکس ها را نمی دهد می گوید مامان سکته می کند آن و گذاشتند کنار و خواهرم آقای ثابت گفتند برو تو مسجد کار حل شد برو تو مسجد چادرم را پوشیدم و مثل حالام نبودم زبر و زرنگ دویدم تا مسجد پناهی گریه می کردم تا تو مسجد پناهی اشک می ریختم گفتم یا حضرت زینب من نه قبرت را دیدم نه خودت را صبر به من بده تا شوم عروسی صبح بعد از عروسی حرف ندارم صبرم بده تا صبح عروسی من به کسی حرف نزنم بتوانم دوام بیاورم داده بودم بدری خانم یک دامن برای من بدوزند برای شب عروسی یک هفته زودتر نمی دونستم که بچه ام را می آورند موهایم را بچه خواهر شوهرم رنگ می کرد هی می گفت باباش گفتم لامروت من نمی خواهم موها این را رنگ کنی برای چی موها این را رنگ می کنی شب که جهیزیه این را می آوردند به دختر خواهر شوهرم گفتم به خدا قسم اگر در این خانه نوار گذاشتی یا صدا بلند شد می دونی پروانه من چیکارت می کنم و ابدا این کارها را نکن خونه خودش بروید هر کاری می خواهید بکنید آنها نمی دانستند که بچه من را آوردند من خودم می دانستم باباش اطلاع نداشت هیچی نمی دونست بله اینها را می گفتم بعد دختر خواهرم آمد تو زیرزمین گفت وای خاله این را چکار کنم؟ گفتم هی نگو من این را چکار کنم یک هفته دیگر من آبرو داری دارم حالا آبروداری نکن حالا شامشان را می خورند و فردا هم می گوید باید ما هم از بدهی می گفتیم کرد فردا تو نمی خواهی ناهار بدهی به آدم عروس ها گفت تو مریضی باید از بیرون بیاورند خوب شد همین کار را کرد آمدیم و آقای ثابت گذاشت کنار و به هیچ کس نگفتیم نه به خواهر و نه به هیچ کس دیدم خواهرم که که آمد ظهر که آمدیم از مسجد که آمدیم گفت آجی چشمهایت باد کرده گفتم نه آجی یخته روضه خواندند و گریه کردم تو مسجد آمدم و دیدم خواهرم پاش شکسته آجی من رفته چادر بخرد ماشین زده بش پاش شکسته خواهر بزرگترم بود این را آوردند و نزدیک غروب بود دخترش گفت مامانم را ببرید پاش را گچ بگیرید ببرمش خانه مان زهرا خواهرم در مدرسه گفت حق نداری این را ببرید ببرید گچ بگیرید و بیاریدش خونه با عصا بیاید دنبال عروس عفت نباید تنها باشد با آجیش باید با هم باشند همین جا باشد محترم. گفتم چشم حجی دیگه آمدند و عروسی را برقرار کردند تو ماشین اینها می زدند و من هی می گفتم نزنید و می گفتم بیخودی چرا تنبک می زنید بعدها یک وقت پسرم می گوید نشون این ها هم داده فیلم شب عروسی اش را دارد. حیدری دوست رسول بود عکاس بود پسرم به خانم عکاس آهسته گفته بود مامانم وقتی ناهار می خورد خیلی از مامانم عکس بگیرید حالا من هم یک دامن داده بودم برام بدری خانم دوخته بودند یک گل هم روش چادر هم دورم انداخته بودم روزی دو دفعه می رفتم خونه بدری خانم گریه هام را می کردم می آمدم اینجا آجیم تا که می دید می گفت چرا این قدر می روی آنجا هیچی آجی چقدر بگم من این چادرم را باید بدهم بدری خانم بدوزند و بعد این لباسم را باید بروم بپوشم تا شب عروسی بدوزند. بعد شوم عروسی عروسی را کردند و بعد آمدند بروند خدا خیرش بدهد این بچه یادم داماد را برده بود تکیه شهدا. آن وقت که رسول قبر نداشت عکسش بود. حرص می خوردیم که چرا او را برده تکیه شهدا. ما تو باغ بودیم با شوهرم چیزها را جابجا می کردیم یک کیف آبی باباش براش گرفته بود و اشک می ریخت و می گفت کیفم گم شده کیفش را انداخته بود آنجا توی باغ و  ما زن و شوهر می گشتیم کیف این را پیدا کنیم بعد هم کارمند هایش یک مقداری رب را داده بودند برای عروسی مهدی میوه و شیرینی گرفته بودند برای عروسی. حسین آجیم می دونست حسین آجیم به گوشش خورده بود که جنازه رسول را آوردند اما تو پادگان غدیر است. عصر از شاهین شهر رفته بود آنجا. شب عروسی هم هر چی می گفتم خاله لباس هایت را عوض کن که فت شد من لباس نمی خواهم عوض کنم. بعد این رفته بود آنجا سر تابوت را کشیده بود دیده بود رسول است لباسش و پلاکارد و زنجیر سیاه و یک چاقو داشت باباش برایش گرفته بود که خیار پوست می کند و پپسی باز می کرد و در کمپوت اینها را برداشته بود و قرآن رسول را برداشته بود مهرش را به من نداد که و عکسش را تسبیحش را هم برای من آورد وقتی شهید را آوردند تسبیحش را دادم به باباش انداخت به گردنش صلوات می فرستاد گفت از کربلا برای من آورده و گریه می کرد.
خواهر شهید: مردم بندگان خدا گیر افتاده بودند پشت در مادرم دیگر نیامد این طرف این خانه کوچک هم بود لباسهای داماد را پوشاندند و شادی می کردند آن وقت فردا صبحش مامانم حالش خوب شد آدم عروس ها می گفتند نکند بدش آمده و اینها جهیزیه کم و زیاد بوده؟ باز هم تحمل کردند 
دور از جان می خواستم خفه اش کنم. می خواستم خفه اش کنم بدری خانم می گفت هی جیغ می زدی می گفتی رسول
 
 رسول و مهدی هم گریه می کرد چرا مامانم همینطور  میگه رسول رسول حواسم رفته بود به رسول انگار که می دانستم بچه ام دارد می آید آن وقت شب علاقه مندان که حالا این جا خانه شان است یک وقت ازش بپرس علاقه مندان و اینها را هم دعوت کرده بود خانم مسعودی علاقه مندان و آقای ثابت و اینها همه عروسی بودند آن وقت به خانم علاقه مندان گفتیم عروسی پسرم است و جهیزیه هم چیدیم شب یک وقت خدای نکرده کسی نیاید. گفت آجی من حال عروسی ندارم مسعود و اینها می آیند عروسی اما من نمی آیم. گفتم: فقط الهی خیر ببینی شما یک ذره مواظب خانه این باش آن وقت شب که خوابیده بود خواب دیده بود رسولمون از در خانه مهدی می آید تا در خونه ما از در خونه ما می رود تا دم در خونه مهدی بله شیفت می داده آن وقت بعد حجی گفت بیا برو آن طرف مهدی می خواهد برود آن طرف تو چرا نمی روی؟ منم بهانه کردم گفتم من نمی روم چرا نیامد مرا ببوسد یعنی چه؟ مگر ما خونه براش نگرفتیم مگر من این را بزرگش نکردم مگر خانه نگرفتید براش حالا این قدر زن عزیزه نیامد من را ببوسد و برود. ما که دیر آمدیم چرا نیامد هی باباش خدابیامرز می گفت من بمیرم من را کفن کنند بیا بریم بیا طوری نیست یک دقیقه بریم گفتم سرم را هم ببری نمی آیم گفت خب نیا علی آقا تازه آمد حرف بزند دیدم بدری خانم دستش را گرفت گفت بیا بریم کارتون دارم که نگوید اینها رفتند خانه شان و اینها هم آمدند خوابیدند آن وقت تو این اتاق من خوابیده بودم و خواهر شوهرم هم بیرون بود خواهرم هم با پا گچ گرفته این جا خوابیده بود من دور حیاط راه می رفتم بعد باباش گفت تو غصه نخور بیا ده تا ماچ من بت بکنم نگو که این من را نبوسیده و رفته حرف تو حرف انداخت می خواست ببیند من چه مشکلی دارم آن وقت خواهرشوهرم بلند شد گفت تو یک چیزیته گفتم من هیچیم نیست ول کن مهدی بدون خداحافظی کرد این را بهانه کردم و من حالم بده شد من این طرف بودم پنج دقیقه بردندم مثل مجسمه نشسته بودم شب عروسی هم که ازم فیلم گرفتند قشنگ مهدی نشان دختر و دامادم داده بود غذا که می خوردند کباب‌ها را برمی داشتم می ریختم زیر میز قشنگ پیداست تو حال نبودم بدری خانم می گفت دامنت را درست کن می گفتم دامنم خوبه دختر خواهرم می گفتند آرایش کن می گفتم آرایش نداره آنها نمی دانستند دوازده سال بعد این کوچک بود خیلی جوان بودم مثل الآنم نبودم درسته آن سال شهید شد اما گذاشتند بعد از دوازده سال آوردند چهل و پنج سالم بود خیلی جوان بودم. گذشت و ما نذر کردیم که عروسی این به خوبی و خوشی بگذرد بعد ما یک پشت پایی برای این بچه بپزیم بعد می دانید قبلا رسم بود شب عروسی خاله و زن عمو باید بمانند پهلوی عروس بمانند آن وقت ما خواهرم اینها شام درست می کردند و اینها می آمدند شب این طرف شام می خوردند و می رفتند خونه شان عروس و داماد و با عمویش و اینها آن وقت با این گلهای قالی بازی می کردم آجیم برام بعد گفت آن وقت باباش گفته بود این چشه؟ نه به خدا چیزیش نیست علی اقا حالا خواهرم می دانست صبح بعد از عروسی به خواهرم گفتم. آن وقت بود بدری خانم گفت این پسرش را آوردند. گفتند به پسرتان بگویید دور نرود تا شهیدان را ببینید تشییع کنید. بعد سفارش دادند عکس بالا را پسر خواهرم سفارش داد کشیدند اما نیاورد گفت ببینید کی تشییع جنازه است آن وقت آن هفته عروسی مهدی بود هفته بعدش تشییع جنازه رسول آن وقت بعد که جنازه اش را آوردند رفتیم من بودم و خواهرم و باباش که می گفت من را ذره ذره ام کنی نمی آیم ببینمش اصلا نیامد بردند باغ رضوان و پنبه کشیدند لای استخوانها و کفن کردند وقتی ما رفتیم پسر خواهرم هم بود من خیلی گریه می کردم من دور از جون خیلی بی تابی می کردم وقتی رفتیم بالای سرش آمدم سرش را بردارم پسر خواهرم نگذاشت و گفت خاله گریه نکن و بردندم بیرون و رو کردم به آقای ثابتی نمی فهمیدم چرا دروغ گفتید چرا می گویید لباس دادند کو لباسهای بچه من؟ نشون بدید لباسها را این که یک مشت استخوان است برای من آوردید گفت پسر خواهرم من را برد بیرون و گفت صبر بخواه از خدا دید گریه می کنم من را برداشت برد بچه ام را ببینم این بار رفتم پایین پایش آن دفعه رفتم بالای سرش مثل کله گوسفند استخوان هاش خاکستر شده بودند آن وقت من وقتی رفتم دم پاش گفتم الهی بمیرم که مثل علی اکبر سر در بدن نداری سه دفعه سر بچه ام آمد این طرف همچین شد و برگشت سه دفعه ببین بدنم می لرزد بعد گفتم من را ببر بیرون و دیگه گریه نکردم دیگه الانه چند ساله اگر تو خونه باشم خودم چرا ولی چند ساله دیگه گریه نمی کنم سر قبرش هم که می روم چرا ناراحت هستم اما دیگه به خواهرم گفتم دیدی رسول را سرش را بلند کرد به خدا بلند کرد گفت نه آجی ندیدم من گفتم سه دفعه این سرش را پیام داد به من دیگه من راحت شدم از آن روز به بعد دیگه مثل آبی روی قلب و بدن من همه اش امیدوارم همیشه کارام را که می کنم این با منه مواظبمه خیلی حواسم تو اون هست خیلی چیز
 
ها ازش دیدم اما خوابش را ندیدم تا حالا به عمرم خوابش را ندیدم.
 بسیج خیلی فعالیت داشتم الان هم من را بسیج محدوده دروازه تهران خواستند اما من نمی توانم از پله نمی توانم بروم بالا.
وصیت نامه شهید
بسم الله الرحمن الرحیم
ان الله اشتری من المومنین بانفسهم و اموالهم بان الله لهم فی سبیل الله 
خداوند جان و اموال اهل ایمان را به بهای بهشت خریدار است پس بکشید و کشته شوید.
با درود به یگانه منجی عالم بشریت حجت بن الحسن عجل الله تعالی فرج و نایب برحقش رهبر کبیر انقلاب اسلامی امام خمینی و با درود بر امت قهرمان ایران. اکنون که خداوند عزوجل این سعادت را نصیب این بنده حقیر خود گردانیده که به جبهه های حق علیه باطل بروم و بجنگم با دشمنان اسلام، سپاسگزارم و شکر او را به جا می آورم. همه بدانند که من آگاهانه و با انتخاب خود در این راه قدم گذاشته ام و الان که به جبهه آمدم فکر می کنم که تازه متولد شده ام و پا به دنیا گذاشته ام و خدا را شکر می کنم که بر سر ما منت گذاشت که چنین رهبری به ما عطا فرموده و ما را از تاریکی به روشنایی سوق داد ای برادران عزیز اکنون اسلام در خطر است و تمامی کفار جهانی بر علیه اسلام و انقلاب اسلامی برخاسته اند و این اسلام همانند درختی است که نیاز به آبیاری دارد و اسلام تنها با خون این جوانان به ثمر خواهد نشست امروز روز امتحان است روز نداست روزی که ندای هل من ناصر ینصرنی تمام مرز و بوم کشور اسلامی را پر کرده این ندا ندایی است که در گذشته از زبان سالار شهیدان امام حسین علیه السلام و همین ندا امروز از زبان رهبر مستضعفان امام خمینی درآمده است و بر ما واجب است که به این ندا لبیک بگوییم هان ای ملت غیور و قهرمان از شما می خواهم که تقوا را پیشه خود کنید و در هر حال به یاد خدا باشید الا بذکرالله تطمئن القلوب پس شکر خدا را به جا آورید زیرا خداوند در قرآن می فرماید اگر شکرگذار باشید حتما نعمتم را برای شما زیاد می کنیم. من حقیر از شما ملت می خواهم که پشتیبان ولایت فقیه باشید و فرمانبردار او. پس امام را تنها نگذارید و حتما وی را دعا کنید که این انقلاب اسلامی که خون بهترین شهیدان آن را آبیاری کرده است را به تمام جهانیان صادر نمایید مبادا که به دام منافقین گرفتار شوید قبل از این که به دام منافقین گرفتار شوید در راه خدا شرکت کنید و کشته شوید در راه خدا. هان ای پدر و مادر عزیزم اگر نتوانستم آنجا باشم و  زحمات شما را جبران کنم مرا ببخشید زیرا مسئله اسلام و جنگ با کفار مهمتر است پدر و مادر عزیزم بعد از مرگم گریه نکنید و عزا بر پا نکنید اگر خواستید عزاداری کنید برای سالار شهیدان امام حسین علیه السلام و رهروان راهش بهشتی ها و رجایی ها و باهنرها گریه کنید عزاداری به جا آورید پدر و مادر عزیزم شکرگذار باشید که توانستید امانتی را که خدا در دستان شما گذاشته بود به نحو احسن به او بازگرانید پدر و مادر عزیزم از من وصیتی است به شما که در تمام مجالس دعا و عزاداری شرکت نمایید و به امام دعا نمایید و همین طور به رزمندگان اسلام. ای برادر تقوای الهی را پیشه خود قرار بده همان طور زندگی کن که علی بن ابیطالب زندگی می کرد. از تمام اقوام و خویشان و امت شهید پرور التماس دعا دارم و از شما می خواهم که بنده حقیر را حلال کنید و به امام دعا کنید. حدود صد تومان از پول هایم را رد مظالم بدهید و بقیه پول هایم را خودتان هر کاری می خواهید بکنید مدت یک ماه هم روزه نگرفته ام اگر شهید شدم برایم یک ماه روزه بگیرید و به مدت یک سال برایم نماز بخوانید در شعارهایتان مرگ بر آمریکا را فراموش نکنید. التماس دعا 
مادر شهید: پوستر می فروخت پولهاش را جمع کرده بود آن وقت باباش براش یک سال برایش نماز خواند پسر خواهرم قم بود یک سال نماز و روزه رد مظالم می گفت مامان یک موقع تو مدرسه کسی بیسکویت یا شکلات تعارفم کرده است بود این پول را گفته بود صد تومان را رد مظالم بدهید. 
بشون الهام شده بود شهید می شوند؟
مادر شهید: وقتی آمد عید غدیر بود اصفهان برای مرخصی در بالاخانه که بچه ها کلاس می روند طبقه بالا دوستش نشسته بود رفت و آمد ماشین رفته بود و گفته بودند بروید و فردا صبح بیایید وقتی من آمدم باباش گفت خانم رسول نرفته کاش دوباره ماشینشان نرود دوباره بیاید خانه. آمد در حمام را باز کرد گفت مامان من آمدم و فردا صبح می رویم من خوشحال شدم 
۰ ۰ ۰ دیدگاه

شهید سعید چشم براه

شهید سعید چشم به راه
- مال هشت سال دفاع مقدس نبود فقط مال دوره دهه شصت نبود  مال همه دهه هاست یک الگویی شد برای همه دهه ها دهه نودی که ما در آن زندگی می کنیم و دهه های بعدی که در انتظار هستیم که بیایند و بتوانیم سرنوشت خود را در آن دهه ها رقم بزنیم. خاطرات قشنگی که از آن دوره کودکی این شهید اگر به خاطر دارید برای عزیزان بگویید دوره های مثلا قبل از دبستان چطور با شما ارتباط برقرار می کردند چطور با پدرشان ارتباط برقرار می کردند.
مادر شهید: خیلی بچه باگذشتی بود مثلاً دوستان که با هم دعواشون می شد آن وقت می دیدم اشک تو چشمش بود می رفت طرف آنها می گفتم مامان بگذار اشک چشمش بخشکد بعد برو خیلی گذشت و ایثار داشت من وقتی فکر می کنم خیلی مهمه اما اینها را خدا برای خودش آفریده بود ابتدایی بود ما نبودیم تو خونه ایشون نماز می خوند خواهرش گفته بود آره ایستادی نماز حالا مامان بابا می آیند و چیزهایی که تشویق می کند آدم را برای نماز خواندن آن وقت تو قنوتش می گفت من برای ریا نماز نمی خوانم.
- شما و پدرشان چطور با شهید ارتباطات را حفظ کردید؟
آن جور که اول خدا دوست می داشت اول رضایت خدا بعد هم هر چی او دوست می داشت تقریبا عمل می کردیم و هر وقت هم صلاح بود می آمد می گفت چکار کنید و همیشه راهنمامونه. 
- با نوه ها با بچه های برادر چطور ارتباط برقرار می منند؟
الان بالاخره چیز هم نباشد ولی گره گشا است. یکی به یکی می گوید پشت پرده مثلا برای ازدواج هاشون برای هر کاریشون تنهاشون نمی گذارد کمک حال است در هر حالی کمک حالمون است در هر حالی در هر جایی کمک حالمون است جوری نیست که تنهامون گذاشته باشد یا من فکر کنم نیست. هر کس می گوید چند تا بچه داری؟ می گویم دو تا پسر و دو تا دختر سلامت باشید جوری نیست که بگویم نیستش نیست واقعا می گویند شهیدان زنده اند واقعا همینه. 
ارتباط شهید با امام رضا علیه السلام چطور بود؟
والا چند سال قبل مشرف شدیم مشهد آن وقت دیدمش گفتم مامان این جا چه کار می کنی؟ گفت نوکر همیشه نوکره بعد خدمت آقا علی بن موسی الرضا رسیدم پشت سر آقا. آقا فرمودند که من و مادرم به ایشون اجازه دادیم که هر کس آمد سر قبر حاجتش را بده به جز این که صلاح خدا نباشد هر کاری باید صلاح و مصلحت خدا باشد یک دفعه می گفت مگر سلمان که بود؟ سلمان یک زرتشتی بود ولی رضایت خدا رضایت ائمه رضایت آقا امام حسین را در نظر گرفت و یک سلمان شد و اگر هر کسی بخواهد بتواند می تواند یک سلمان زمان بشود.
- قطعا این ظرفیت در وجود جوان های ما هست حتی حالا شهید چشم به راه که از شهدای دفاع مقدس هستند برای ما عزیز و گرانقدرند ما این ظرفیت را در وجود جوانهای امروز هم می بینیم شهدای مدافع حرم یکی از نمونه های اینها هستند توی همین جامعه بزرگ شدند بین همین مردم بزرگ شدند تو همین شرایطی که ما زندگی می کنیم زندگی کردند و آسمانی شدند این نشان می دهد که ...
مادر شهید: تو عمل که ایشان اول که این جا خیلی نبود اصلا ایشون پانزده سالش بود که رفت بیست سالش شد که شهید شد آوردندش. ولی خب رفتار و کردار او ببینید هر چی رهبر می گفتند این می گفت عمل کنید اطاعت می کرد قبول می کرد حرف های رهبر را.
- از خاطرات جبهه برای شما تعریف می کردند توضیح می دادند چه کار کردند؟
مادر شهید: اصلا ابدا برای حرف نمی زدند حالا هر دفعه دوستان برای ما می گویند همه دوستانش فقط می گفتند او یک جوری بود که همه ما دوست داشتیم با او باشیم رفتارش گفتارش همه چیزش جوری بود که یک مسلمون بود یک شیعه حقیقی بود این جوری بود کاراش این جوری بود که همه قبولش داشتند الانه یک دوستش تعریف می کرد می گفت فقط دلمون نمی خواست از این جدا بشیم چون رفتار و کردارش را همه دوست می داشتیم از اسراف چقدر می گفت که نباید اسراف کرد مال بیت المال است از هر چیزی و می گم که معلوم بود که واقعا یک ولایتی صددرصد است.
سفارش می کرد چه قبل از شهادتش چه بعد از شهادتش برای ولایت فقیه خیلی سفارش می کرد و می گفت که از ولایت فقیه پشتیبانی کنید و ان شاءالله خدا کمکمون کند بتوانیم قدر این نعمتی که خدا بمون داده است بدونیم اگر یک مملکت دیگر بود و این خبرها شده بود حالا مگر به این زودی ها آتش خاموش می شد ولی به کلام رهبران و پشتیبانی امام زمانمان بود که این آتش خاموش شد پس وظیفمون است همیشه برای سلامتی آقا دعا کنیم برای سلامتی آقا صدقه بدهیم و پشتیبانشون باشیم تا آنجایی که می توانیم توان داریم باید پشتیبانی کنیم از ولایت فقیه. اگر ولایت فقیه نبود که وای به احوالمان بود.
- ایشان در زمان امام خمینی بودند و ارتباط ایشان با آقا و ارتباطشان پس از شهادتشان می خواهیم توضیح دهید اما اول در زمان حیاتشان بگویید چطور ولایتمداری کردند یک مقدار را شما فرمودید اما اگر چیزی در ذهنتان هست بیشتر بگویید.
مادر شهید: والا بله خدا او ان شا الله درجاتشون عالی است متعالی کند. آن زمان که امام خمینی بودن
 
د الان هم به ما سفارش این را می کند پشتیبان ولایت باشید از ولایت حمایت کنید الان ایشان هم جانشین امام خمینی هستند همیشه می گفتند هر که قلب رهبر را به درد بیاورد قلب امام زمان را به درد آورده.
یکی این که این از به دنیا آمدنشان بعداً هم ایشون خیلی گذشت داشت خوش اخلاق بود و حمله رمضان بود دوباره به دنیا آمدنش رمضان بود به حاج آقا گفتم این پسرمون بود تقریبا هفت هشت ماهش بود این که الان بابا زهرا جون. گفتم که حاج آقا اسلام فعلا خون می خواهد هر کدامتان می توانید بروید بعد نگویید به خاطر شما نرفتم اتفاقا تعطیلات شد بعد از ماه مبارک رمضان ایشون رفت و از حاج آقا اجازه گرفت و گفت که برم گفتم هر جوری می خوای ولی باید درست را ادامه بدهی پانزده سالش بود گفت قول میدم درسم را هم بخوانم رفت و تعطیلات تمام شد و دوباره می خواست برود حاج آقا گفت شما به من قول دادی گفت حالا هم قول می دهم ولی همیشه که جنگ نیست درس را همه جا می شود بخوانی آن وقت تو جبهه درس می خواند موقع امتحانات می آمد اینجا امتحانش را می داد و می رفت که البته دیپلم و اینهاش را خودش ندیدند این جا و می رفت تا آن وقت که این ها جبهه بودند من می گفتم یا حسین پدری کنید برای رزمندگان یا زهرا مادری کنید و پیش خودم می گفتم که اگر یک موقع خدمت حضرت زهرا برسم حضرت می گویند من حسینم را برای اسلام دادم تو چی کار کردی من همین طور در این فکر بودم تا این که آمد و چند تا خصوصیت ایشون داشت یکی این که چه قبل از زندگیش چه بعد از شهادتش می گفت اگر دنیا می خواهید اگر آخرت می خواهید فقط خلوص نیت برای خدا حرف بزنید برای خدا سکوت کنید برای خدا بروید نروید هر کاری می کنید اگر رضایت خدا هست انجام بدهید اگر نیست انجام ندهید اگر خیر دنیا و آخرت می خواهید یکی این که خیلی احترام به پدر و مادر بگذارید خلاصه اش می کنم تا دفعه آخر که آمد مرخصی می خواست برود حاج آقا گفت بابا بیا بنشین من را هم صدا زدند گفتند بابا باید ازدواج کنی من حسرت دارم بعد گفت خدا شاهده همه فکری می کردم جز ازدواج ولی تا دید باباش خیلی اصرار می کنند گفتند باشه بابا ناراحت نشوید پانزده روز دیگه خبرش را به شما می دهم بعد همیشه وقتی می خواست برود حاج آقا پشت سرشون آیت الکرسی می خواندند و صدقه می گذاشتند گفت بابا من هم یک خواهشی از شما دارم حالا وقتی می خواست برود شما قبل از من بروید از خانه بیرون هر چی غیر ممکن است من زودتر از شما از خانه بروم بیرون. می خواست آیت الکرسی را بابا نخوانند بعدی وقتی بابا رفتند آمد با من دست و روبوسی کرد و گفت مامان برای همیشه خداحافظ وعده من و شما باب المجاهدین گفتم به خدا سپردمت فقط ما را از یاد نبر فقط خیلی شیرینی گرفته بود گفتم این دفعه شیرینی گرفتی گفت می خواهم بگویم من یک خبر مهمی در پیش است و خب معلوم بود این دفعه شهید می شود هر که می دیدش از نور صورتش و اینها مشخص بود یکی از همرزمانش گفت اگر این شهید نمی شد ما شک می آوردیم و ایشون خیلی به نماز اهمیت می داد نمازش مثل نمازهای ما نبود آقای نیلی پور یک دفعه می گفتند من لذت بردم یک دفعه نمازش را دیدم نمی گفت حالا این جا جمعیت است این جا شلوغ است اصلا یک حال خوشی برای خودش داشت و یک وقت هم اگر تو خونه نماز می خواند خیلی اصلا نمی آمد اگر هم یک دفعه چند روز مرخصی داشت باباش می گفتند بابا چقدر عجله داری برای رفتن مگر چه خبر است آنجا چه کار می کنید گفت هیچی می خوردیم و می خوابیدم و توپ بازی می کنیم راست می گفت رو تانک بود و ما نمی دانستیم این فرمانده است وقتی شهید شد به ما گفتند از دبیرستان پریشبها آمده بودند این جا گفتند یکی از فامیل رفته بود جبهه آن وقت دیده بود که او وقتی می خواست برود نماز جماعت عطر می مالد کف پایش می گفتند این چه کاری است که می کنی می گفت این یک حق الناس است اگر کف پای من بو بدهد آن که پشت سر من سرش را می گذارد به سجده از بوی پای من ناراحت می شود این حق الناس است خیلی اهمیت می داد به حق الناس به حجاب به ولایت فقیه می گفت پشتیبان ولایت فقیه باشید امر به معروف کنید حجابهاتون را حفظ کنید از حق دفاع کنید و تو وصیت نامه اش هم نوشته هر که قلب رهبرم را به درد آورد من قیامت شکایتش را پیش رسول الله می برم و قیامت جلویش را می گیرم تو وصیت نامه اش نوشته بود هیچی این دفعه که رفت حمله فاو بود ایشون که شهید شد دوستان نشسته بودیم ختم برداشته بودیم برای پیروزی یک لحظه من این جوری شدم دو تا خانم سیاه پوش آمدند جلوم نشستند و گفتند که اگر بدانی بچه ات چقدر به اسلام خدمت کرده تا شهید شد هیچ وقت گریه نمی کنی خبر شهادتش را که آوردند ما دیگه فهمیدیم که شهید شده برده بودندش شیراز و تا وقتی که آوردندش به ما خبر دادند که آوردندش اصفهان من همان شب خوابش را دیدم که گفت مامان فردا که می آیید می بینید این چیزها را من هیچی نفهمیدم آقا امام حسین و حضرت زهرا بالای سرم بودند
 
 یک گل دادند من بو کردم آن وقت این چیزها را نفهمیدم هر وقت خواستید گریه کنید برای غربت حسین و سر مقدس حسین گریه کنید مامان از قفس آزاد شدم آزاد شدم آزاد شدم حالا بیایید بریم جام را نشان بدهم وارد یک باغی شدم خدا شاهد است وقتی وارد این باغ شدیم تمام درخت ها بش تعظیم کردند بعد گفت بیا تا قصرم را نشان بدهم قصرم پهلوی قصر آقا امام حسین علیه السلام است و واقعا همین بود و وقتی هم رفتم برای شناسایی اش گفتم مامان حیف این شکل تو بود که فدای چیز دیگر می شد باید فدای قرآن و اسلام می شد ان شا الله مبارکت باشد و خدا به ما توفیق بدهد که بتوانیم راهشان را ادامه دهیم شرمنده شهدا نباشیم حالا می گویند شما خانواده شهدا هستید و مسیولیت هم سنگین است خدا کمکمون کند وظیفه مان را انجام دهیم خدا ما را قدردان این انقلاب و این رهبر بکند و کفران نعمت نکنیم این بچه ای که پریروز شهید شد همین یک بچه قیامت جلویمان را بگیرد  و بگوید چرا همچین کردید آن وقت ما چه جوابی داریم بدهیم خدا کمکمون کند که وظیفه مان را بتوانیم انجام دهیم ان شا الله
زایر کربلاست جلوی پاش بلند شو 
۰ ۰ ۰ دیدگاه

شهید احمد میرسعیدی

 
منزل شهید احمد میرسعیدی
- هرچه می توانید برایمان صحبت کنید زیاد اذیتتان نمی کنیم
مادر شهید: سلامت باشید نمی دانم از کجا بگم
- از اول اولش بگید
از چیش بگم 
از وقتی احمد آقا را خدا به شما داد بگید
بسم الله الرحمن الرحیم
از آن وقت که خدا احمد را به من داد بچم تا نداشت یعنی همه شهدا تا نداشتند مال خدا بودند که رفتند. یک کارهایی می کرد که من تعجب می کردم می گفتم چرا این جوریه مثلا امیدی به دنیا ندارد اصلا مثلاً می گفتم یک چیزی بخر یک لباسی بخر می گفت که ببین من اصلا زنده ام که اینها را بپوشم هر چه می گفتم مامان برو یک کفشی یک چیزی بخر می گفت ببین من اصلا هستم که اینها را بپوشم از بین برود و اینها. همان هم شد هیچی نخرید تا شهید شد.
چند سالش بود که شهید شد؟ 
مادر شهید: ۲۱ سالش بود دیگه خوبی اش را که هر چی بگم کم گفتم از خوبیش دیگه همین اخلاق خوب کامل. می گما این خاله اش هم جای مادرش خیلی خوب بود یک کم از خاله بپرسید از خوبی اش.
- چند تا بچه دارید مادر؟ یادمون رفت ازتون بپرسیم چند تا پسر چند تا دختر؟
مادر شهید: یک دختر دارم و یک پسر همین. دو تا پسر داشتم یکی شهید شد الان یک پسر دارم و یک عروس این هم عروسمه. دیگه نمی دانم. این قدر گفتم از آن موقعی که این شهید شده الان هم انگار خالم حال نیست.
- از خالشون می پرسم حاج خانم از اخلاق احمد آقا بگید.
خاله شهید: اخلاقشون که خیلی خوب بود این جا را داشتند می ساختند ساختمان می کردند هی می آمد این طرف دختر ما هم خیلی می خواستتند خیلی می آمد این جا. این جا را می ساختند این جا جوی  بود خراب می کردند و این جا را می ساختند شبانه روز این جا بودند.
مادر شهید: این جا را خودش ساخت
خاله شهید: این خانه را ساختند نیمه کاره بود دیگر عمرشان کفاف نداد شهید شد 
مادر شهید: دختر خاله اش را می می خواست دختر این خاله را
خاله شهید: بله دختر من را می خواست این جا را داشتند می ساختند خیلی اخلاق خوب و مردم دار. هر چی می گفتیم می گفت باشه میرم می گیرم می گفت: چه کار دارید؟ چه می خواهید؟ سبزی می خواهید چیز می خواهید یک مقدارش را رویمان نمی شد بگوییم یک مقدارش هم می گرفتند می آمدند اخلاق دار و مردم دار .
مادر شهید: خیلی دخترشون را می خواست اما نشد خیلی زحمت کشیدند آب می آوردند الهی که جایشان خوب باشد جاشون خوبه خواهربزرگشون فخری خانم باید بیایند تعریف کنند ما که از همه لحاظی این جا داشتند ساختمان می کردند 
- شما بزرگتر از احمد آقا بودید؟ 
خواهر شهید: سه سال تفاوت سنی داشتیم از نظر اخلاقی خیلی خوب بودند برای همه فامیل برای غریبه ها هم خیلی خوب بودند کلا می خواستند برای همه خدمت کنند کلا خیلی دل رحم بودند خیلی محبتی بودند همیشه دور از حالا می آمدند خانه ما می گفتند خواهر کاری دارید چیزی می خواهید برم برایتان بگیرم گفتم نه خواهر چیزی نمی خواهم کاری ندارم. برای مادربزرگ ها برای پدربزرگ ها برای همه می خواستند خدمت کنند فامیل و غریبه و همه می خواستند خدمت کنند.
- چند سالشون بود که رفتند جبهه؟
خواهر شهید: والا دیپلمشان را که گرفتند رفتند نوشتند برای سربازی. هر چی گفتم آجی حالا یک کمی صبر کن حالا جنگه یک کمی صبر کن گفتند نه باید برم آخر باید این وظیفه را انجام بدهم. چه حالا برم چه بعد. خیلی عجله کرد دیگه آموزشی‌شان را بردند تهران. بعد هم که آموزشی‌شان تمام شد تهران بردندشان جبهه. دیگه اصلا به جایی نخورد اول جنگ بود فقط دو دفعه زنگ زدند بعد که آموزشی بردند دو دفعه تلفنی حرف زدیم و گفتند مثل باران دارد این جا بمب می آید اصلا همین شد فقط. نه به جایی نخورد اصلا اول بیت المقدس بود 
آن هفته سالگردشان بود
دیگه تا رفتند خمپاره ترکش خورد توی رونشون و دیگه برده بودندشان اول بیمارستان اهواز ما هم نمی دانستیم بعد از آن جا منتقلشون کرده بودند بیمارستان مشهد. دیگه مشهد آنجا به ما خبر دادند تلفن زدند و گفتند زخمی شدند دیگه آن روز هم مامانم اینها هم اسم نوشته بودند برای حج واجب امروز که به ما خبر دادند جمعه هم بود اینها هم فردا صبح می خواستند بروند آزمایش خون بدهند با پدرم دیگه نمی توانستند جلدی بروند مشهد. شوهر من سریع رفتند مشهد تو بیمارستان و می گفتند راهم هم نمی دادند با سختی می رفتم دیگه بمیرم ترکش می خورد تو رونشون و دیگه درد شدید داشتند خیلی. همین جور می گفتند به من آب بده چون بد بوده می گفتند فقط من هی دستمال تر می کردم می مالیدند به لبشون و هی می نالیدند خونریزی شدید داشتند دیگه این پا را بسته بودند الهی بمیرم می گفت به وزنه بسته بودند و روی تخت این هم همین طور ناله می کرد از شدت درد و چون اول جنگ بود بش نرسیدند و اگر آورده بودنش همین اصفهان بش رسیده بودند هر شهیدی را مثلا برده بودند تو شهر خودش باز هم بهتر بش می رسیدند بردندش دو جا دور هم بود از ما. ما هم خبر نداشتیم دیر فهمیدیم دیگه بمیرم به یک هفته اصلا طول نکشید 
مادر شهید: می 
 
آوردند و تو راهرو و تو صحتش همین طور زخمی چیده بودند خون آلود. دیگه من از بچه خودم حواسم پرت شد بقیه را می دیدم. تو بیمارستان مشهد یک بود نه دست داشت نه پا داشت مثل بلونی به من می گفتند بیا این را ببین
خواهر شهید: مادر من یک هفته آن جا بودند این ها هم تا آزمایش خود را دادند سریع رفتند و خدا بیامرز آن خالم بودند خواهرم هم مشهد بودند با شوهرش و اینها سال ۶۱ شهید شد دیگه سریع رفتند اینها تا رسیده بودند مشهد فقط رفته بودند اثاثشان را گذاشته بودند یک جا و رفته بودند بیمارستان او تا حج آقا من را دیده بود دست گردنش انداخته بود و چشم به راه بود فقط چشم به راه این پدر و مادر این ها را دیده بود دیگه تمام کرده بود همان موقع تمام کرده بود چشم به راه این ها بود 
مادر شهید: ما را از اتاق بیرون کردند و دورش ریختند بعد دیدیم تمام کرد اصلا رنگش مثل زردچوبه شده بود بمیرم خونش پاشیده بود به تاق.
خواهر شهید: از خونریزی تلف شد بی خونی نرسیدند بش اگر رسیده بودند این قدر زیاد بودند مجروح آقام می گفت تو راهروها پر مجروح پر مجروح دوستش فهمیده بود رفته بود مشهد بالا سرش او هم آمد برای ما تعریف کرد که زوری می گذاشتند برم پهلویش بمیرم دور از حالا بستنی می خواسته بس که خونریزی داشته عطش داشته براش بد بوده آخرش از بی خونی تلف شد 
- اگر خاطره ای ازش دارید تعریف کنید.
خواهر شهید: خاطره چی از جلوتر؟ بمیرم ایشان کلاس پنجم بودند پنجم دبستان خیلی فعال بودند حج آقا کشاورز بودند آن وقت ما. کشاورزی هم خیلی خدمت می کرد برای حج آقا می گوید یک روز صبح زود که داشته بود می رفته بود کنار خیابون یک موتوری بش می زند ساعت ۷ صبح بوده یک موتوری بش می زند و خلاصه کاش می‌ره لا اسپک ها موتور این هم تنها بوده هیچ کس هم نبوده جاده خلوت بوده اول صبح بوده آن وقت یک جو هم بوده می خواسته ببردش زیر پل و فرار کند حالا این موتوری هم مال همان محله مان بوده بعد فهمیدیم دیگه یک نفر دیگه هم می رسد و خدا عمرش بدهد ماشین می گیرد و می بردش بیمارستان و در یکی از خانه ها را می زند آن محله ما را می شناختند و گفته بوده پسر آقای میرسعیدی را موتور بش زده و دارند می برندش بیمارستان و شما بروید به خانواده اش خبر بدهید آن روز هم فقط تو خونه بودم مامانم هم رفته بودند دکتر دیگه خلاصه آمده بودند در خونه من تنها بودند به من گفتند که یک همچین اتفاقی افتادس دیگه خونه عمویم و اینها این طرف و آن طرفمون بود دویدم این طرف و آن طرف کسی هست خبر بدهم دیدم یکی از فامیلامون هستند و دیگه خلاصه رفتیم همان جا این اتفاق افتاده بود در همون خونه و ازشون سوال کردیم گفتند بله دیگه خلاصه ما این بیمارستان برو آن بیمارستان برو دیگه آن روزها هم مثل الان همه موبایل نداشتند که هیچی بیمارستان با مردم ده خبر دادیم تا این که فهمیدیم بردندش کاشانی دیگه آن روز ما باورمان نمی آمد که این برگردد دور از جانش مثل دیوانه ها بود یک کارهایی می کرد هر کس می آمد دیدن حج آقا سر جیب هاشون می رفت و ما گریه مان می گرفت دیگه رفتیم این بیمارستان حافظ دم شکرشکن ایشان را دیگه خدا برگرداندش آن روز. دیگر ما باورمان نمی‌آمد که ادامه درس بتواند بدهد بازم هر سال آن سال هم قبول شد پنجمش را با این تصادف باز هم قبول شد و ادامه درس داد تا دیپلم. دیپلمش را گرفت و تا دیپلمش را گرفت رفت دنبال خدمتش و به این مقام رسید.
- نکته ای هست مادر بخواهید به ما بگویید. هرچه دوست دارید.
مادر شهید: خیلی ازتون ممنونم این کارهای ثواب را می کنید مقام دارید من از شما خیلی ممنونم.
- وصیت نامه نداشتند پسرشان؟ 
مادر شهید: چرا داشت بنیاد هست ولی خودمان نداریم هی گرفتند هر چه داشته سی چهل ساله هر چی داشتیم دادیم دانشگاه. گفتند می بریم و می آوریم دیگر نیاوردند بردند از بنیاد شهید آمدند گرفتند نامه هایش را چیزاش را و دیگر نیاوردند ما گفتیم پس بیاورید برای ما نداریم ها.
- متن وصیت نامه شان را بالاخره خودتان مطالعه کردید چه نکته ای در آن ذکر کرده بودند 
خواهر شهید: نمی دانم یادم نیست زیاد 
- این که توصیه خاصی داشته باشند به مردم به امت. معمولا هم شهدا توصیه خاصی به مردم دارند چیزی از آن یادتان نیست برای ما بگویید.
خواهر شهید: می گم اول ها از ما گرفتند نداریم که بیاریم بخوانیم.
۰ ۰ ۰ دیدگاه

شهید غلامرضا خدمت کن

 
- مادر بفرمایید از خاطرات شهید برای ما بگویید.
مادر شهید: شبی که می خواست برود به من نگفته بود که من می خواهم بروم آن وقت من خوابیده بودم دیگه دیر بود آمده بود بالای سرم نشسته بود گفتم عزیزم کاریم داری گفت نه می خواهم دو سه کلمه حرف بات بزنم گفتم چی می خواهی بگویی گفت مامان من جایی ام و می خواهم بروم گفتم مادر نرو من که دیگر همه کارها را برات کردم طلا گرفتم لحاف و تشک برات درست کردم پس چی؟ حالا می خواهی بروی؟ ببین این خواهرت با دو تا بچه یتیم روی دستش است و خونه هم دارند اما من نمی توانم تو خونه تنهاش بگذارم تو باید همیشه سرش باشی گفت همان طور که خدا برده خدا هم مواظب این دو تا بچه اش است خدا یاری کند بچه هایش را گفتم درسته خدا اما تو هم باید پهلوشون باشی داریشون کنی می برد همیشه می گرداندشان تا می آمد این جا می رفت می گرداندشان بعد گفت نه باید برم من نمی توانم وایسم این جا نمی دونی خرمشهر قیامته چند جا هم گرفتند بعد می رسد تهران خرمشهر را گرفتند و پس فردا می رسه تهران آن وقت ما بنشینیم نگاه کنیم من نروم مامانم نگذارد بروم او هم مامانش نگذارد او هم مامانش نگذارد هی گفت گفتم یعنی چه ننه بچه یتیم دارد من هم که می دونی نمی توانم ضبط کنم گفت نه من باید برم این راهی است که من باید بروم آن وقت خلاصه گفتم خب دیگه هر جور می دونی ننه امید به خدا به خدا می سپارمت من مادر و دو تا بچه کوچک صبح بلند شد خداحافظی کند برود تا دم این که آب هست اسمش چیه؟ بسیجی ها می روند کمال اسماعیل صبر نکرد برسیم دم آنجا همون چهارراه پیاده شد من و دو تا بچه گفت همه رفتند من دیرمه من باید بروم گفتم به امید خدا ما تا آمدیم بش برسیم دیدیم بخشی رو موتورش گذاشته و می بردش رفته بود ماشینشون دست تکان داد برای ما و رفت من هم گفتم به امید خدا چکار کنم اما در خونه که آمد و خدا حافظی کردیم و سرش را دولا کرد ماشالا قد کشیده بود سرش را دولا کردم ماچش کردم می گفت من میرم ناراحت هم نشو پس این ها که می روند چکار می کنند؟ مادرهاشون ناراحت بشوند. رفت تا ما آمدیم رسیدیم به آن سوار موتورش کرد رفت داشت می رفت جلو ما دیدیمش که داشت می رفت گفتم وای حالا چکار کنم چطور ازش خبردار شوم کسی ندارم آشنا باشه رفت یک چند بار تلفن زد احوالپرسی کرد و گفت مامان چطوری گفتم من چطورم گفت مامان شما آن جا نشستی این جا تو سنگرهایین بعد یک روز هم آمد خانه. من دیدم رنگش بریده گفتم چته چته رنگت بریده همون لباسها را پوشیده بود و با لباسهاش آمده بود گفت مامان ما تو سنگرمون بودیم دو نفر بودیم آن وقت آمدیم بیرون یخته یکهو من دیدم از آن دور هواپیما دارد می آید  به همسنگرم گفتم بدو بیا تو سنگر بدو بیا بدو بیا تا آمد تو سنگر یک خمپاره بهش خورد حالا اوردیمش این جا بیمارستان این یک دفعه. یک دفعه هم خوابش را دیدم تو خواب گفتم که ننه چطوری حالت خوبه دیدم چاق شده لباس چرکهاش را پوشیده بود دو رنگی ها را آن موقع مد شده بود دیدم تلفن زدند به من که بیا خانه حج خانم ما خانه حج خانم هستیم ما رفتیم دیدیم اونجاست گفتم مامان چرا آنجا خواستی بیایی خونه من درست ببینمت حالا تو خواب و گفت اومدم حج خانم را ببینم خودت هم ببینم گفتم خب. یک روزش هم از مسجد داشتم بیایم یا خونمون حج خانم مسجد داشتم می آمدم دیدم در خانمان بغل مسجد امام حسین دیدم با همان لباس هایی که تو خونه بود دارد می رود دویدم گفتم غلامرضا غلامرضا دیدم تند رفت با همان لباسش پیاده داشت می رفت رفت. یک بار هم خواب دیدم مثلاً یک رودخانه است آب دارد می رود و دم این پل وایساده بود یک کاغذ دستش بود گفتم ننه این کاغذها چیه دستت؟ گفت این ها دفترهای بچه هاست اینها را به من دادند که بچه هایی که زیر پل می روند این ها را بشون بدم مال خودشون پرونده هاشون یک عالمه بود یک کم وایسادم پهلوش دیدم آره دارد یکی یکی به این بچه ها می دهد بروند حالا تو خواب. یک شب هم ما را بردند جمکران و دیدن حضرت آقا و ما آمدیم همین که آمدیم دیدیم صبح بود خواب بودم یکهو دیدم بچم آمد خونه گفت رفتی آقا را دیدی گفتم آره جات خالی بود رفتم آقا را دیدم خوشحال شد گفت الهی شکر که تو رفتی دیدی یک بار رفته بود نگذاشته بودند بروند با یکی دیگه بود گفت مامان با همکلاسی می خوام برم با رفیقام می خوام برم آقا را ببینم گفتم تا نیاوری در خونه من ببینمش نمی گذارم بروی کیه با او می خوای بروی رفت برداشتش آمد گفت من می خواهم بروم سر آقا خب رفت و آمد و دیگه می شناختمش با مادرش سلام علیک داشتیم گفت می خوام برم گفت برو به امید خدا آقا را ببین گفت مامان نگذاشتند ببینم ها گفتم چرا گفت ملاقات نداشتند نگذاشتند بروم گفت مامان یک بار دیگر شب که من رفته بودم، آمد گفت مامان بیا خیلی خوابش را دیدم خیلی می آمد به خوابم خیلی همه جوری. 
- خاطرات بچگیشون هم برامون بگید. وقتی حامله بودید سرشون؟
مادر شهید: خیلی راحت بود
 
م سرش اذیت نشدم. بچه دوم بود دختره اولی و این دومی بود کسی را نداشتم آدم شوهرها هم طعنه می زدند آن روزها خیلی بد بود اگر پسر نزایی. گفتم امام رضا من پسر می خواهم اسمش را می گذارم غلام خودت من یک بچه می خواهم اسمش را هم می گذارم غلامت. تو آدم شوهرها بالاخره.  تا آمدم حامله شدم شوهرم گفت دیدی یعنی تو اصلا پسر نمی زاییدی بعد که آمد خیلی عزیز گرونی بود می گفتم این غلام امام رضاست خیلی عزیز بود خیلی با محبت بود دوست داشت همه دور هم باشیم با هم جمع بشیم با هم بگوییم بشنویم همیشه می گفت خاله هامو بگید بیایند دور هم آجی را بگو بیاییم دور هم. وقتی می رفتم راهپیمایی دنبالم می آمد می گفت مامان یک کم بشین روی این سبزه ها ببین چقدر کیف دارد. پارک بنشینیم خیلی مهربان بود سر همه می رفت سر عمه هاش سر خاله هاش همه می رفت خیلی مهربان بود
- شما وقتی حامله بودید چه چیزهایی مواظبت می کردید؟ کجا بروید کجا نروید مواظب بودید؟ چی بخورید
مادر شهید: فقط مسجد را داشتیم مسجد می رفتیم روضه بود
- برای غذا خوردن و اینها چی؟ مواظبت می کردید؟
مادر شهید: اصلا چیز حروم تو زندگیمون نبود.
- شوهرتون چکاره بودند؟ شوهرم تو انشعاب آب ( آب و فاضلاب) کار می کرد. صبح می رفت سر کار تا دو بعدازظهر سر کار بود چقدر اذیت می شد کارگر بود همه چیزمان حلال بود اصلا حرام نداشتیم به بچه هایش می گفت حتما مواظب باشید چیزی کسی به شما می دهد ببینید از کجاست خیلی مواظبشون بود می گفت من باید بروم این راهی که من باید بروم نمی شود نروم می دونی چه خبر است مامان. ایران را می گیرند اصفهان هم می گیرند مگر می شود؟ 
- مادر انگیزتون در مورد این که شهدا زنده اند شهیدتان زنده است، چیه؟
مادر شهید: البته زنده اند باشون حرف می زنیم مثل اینها که هستند. می رویم سرشان باشون حرف می زنیم اختلاط می کنیم.
- جوابی ازشان می شنوید؟ می فهمید که پاسخی بهتون بدهند مثلا زنده اند الان شما چیزی ازشون بخواهید جواب بدهند 
مادر شهید: بله خیلی چیزها ازش خواستم به من داده گاهی می روم سرش می نشینم خانمها می آیند می گویند شما مادر این شهید هستید؟ می گویم بله می گویند ما این قدر حاجت از این گرفتیم که نمی دونی و ما خیلی حاجت از شهید شما گرفتیم. وقتی ناراحتم و گیرم می روم پیشش قلبم آرامش می گیرد با او حرف می زنم درست همین طور نگاه می کند انگار که جوابم را بدهد خیلی ظلم کشیدند هم درس می خواند هم در جبهه بود خیلی از ۱۵ سالگی این علم را دست گرفت از مدرسه که می آمدند این علم دستشان بود نمی دانم شما که یادتان نیست راهپیمایی بود و اول صف بود این علم دستش بود می رفت یک روز هم معلمشون پی من فرستادند گفتند بیا آن جا کارتان داریم مدرسه شان راست بهداشت و این ورها بود خیابان ابن سینا آن وقت رفتم گفتم چی می گویید؟ چه کارم دارید؟ کارم دارید؟ گفتند آره از این بچه ات خیلی ما راضی هستیم همه مان و نمی خواهیم برود جبهه. اینجا خودش یک سنگر بزرگ است  گفتم من پسش بر نمیام چکارش کنم و گفتند هر چه به خودش می گوییم می گوید نه و اینجا خودش یک سنگر بزرگ است الان برای بچه ها سخنرانی می کند پشت بلندگو بچه ها را حالشون می کنه درست حرف باشون می زند خیلی بچه شما خوب است اگر برود این جا لنگ می شود گفتم نمی دونم چکارش کنم خودم هم می گویم نرو خودم هم نمی خواهم برود این بچه ها را دارد نمی خواهم برود. از پسش که برنمی آمدم هر چه می گفتم آن وقت بود که همه می رفتند
- امام خمینی دستور داده بودند که همه بروند
مادر شهید: بله بله آن وقت. اما جلوتر هم می رفت جلوتر هم خیلی می رفت آن روز که می گفتم نرو تازه شوهر خواهرش مرده بود بچه های خواهرش یکی سه سالش بود یکیشون دو سال اصلا سه سال شوهرداری کرد این بچه ام. کوچک بودند آن وقت خیلی سخت بود
- پسرتان گفت خدا نگهداری می کند
مادر شهید: بله بعد گفتم خدایا به تو می سپارم منم بچه هایش را به تو می سپارم من هم هیچ کاری از دستم برنمی آید من نمی توانم خدایا تو درست کن اما خودش ماشالله زرنگ بود خودش بچه هایش را جمع کرد خودش می بردشان می آوردشان. بچه هایش باز کوچک بودند مادر شوهرش نگذاشت ما بچه ها را نگهداریم یکیشون پنج سالش شد یکیشون چهار سالش آمد گفت به من تو دخترت را شوهر بده من خودم بچه ها مال من است. خودم بچه هام را نگهداری می کنم من یتیم داری کردم راه می برم گفتم چرا شوهرش بدهم نشسته تو خونه خودش زندگیشان و بچه هایش هم دورش. ما هم یک سری بش می زنیم یک وقتایی دوستهایش هم می رفتند پهلوش می خوابیدند خونش خیلی دوستش داشتند می رفتند می خوابیدند تنهایش نمی گذاشتند خب اما نگذاشتند بعد پسر عمه اش آمد گفت حالا که او می خواهد بچه هایش را نگهدارید. خواستگار زیاد داشت جوان زن دار ول هم نمی کردند همینطور. من گفتم چه کسی بهتر از پسر عمه اش. رفت شوهر کرد به پسر عمه اش بچه ها هم هر چند وقت یکبار می آمدند این قدر گریه می کردند وقتی می خواستن
 
د بروند خیلی صدمه خوردند و نمی خواستند بروند پهلوی آنها.
- خاطره باز هم بگویید حج خانم از پسرتان.
مادر شهید: خیلی خاطره دارم خیلی کارها می کرد
- تعریف کنید برامون چه کارها می کرد؟
مادر شهید: چه کارها می کرد این قدر دلداری به من می داد می گفت مامان غصه نخوری من می روم و می آیم گفتم نه تو را سپردم به خدا. دستور خداست این. نمی شود گفت چرا و چه دیگه دستور خداست. شبی که می خواستم بروم جمکران آن وقت شب اولی که می خواستم برم بچه هایش را گفتم ببرم مشهد دو سه روز. هم دخترم دلش تنگ است هم این دو بچه کوچک. تازه رفته بود جبهه. بعد به او تلفن کردیم او هم می خواست بیاید گفتم همان هتلی که با هم رفتیم می رویم تو هم اگر آمدی بیا همان جا گفت خب وقتی که می خواستم بروم دختر دومم داشت درس می خواند گفتم بروم سفارش او را به معلش بکنم که امتحان داشت و گذاشته بودم هم پیش خاله اش. آن وقت من گفتم دم راه است از معلم هایش خداخافظی می کنم و یک خرده سفارش او را به معلم هایش می کنم تا رفتم همه شان نشسته بودند تو دفتر دیدم همه بلند شدند جلو من گفتند خانم خدمت کن کجا می خواهی بروی؟ گفتم می خواهم بروم مشهد دو تا بچه یتیم را می خواهم ببرم دلهایشان باز شود گفتند حالا چه موقع مشهد است گفتم شما نمی دانید همه می روند مشهد. گفت که نه حالا وقتش نیست که بری. نه می دانست آخر در چند تا مدرسه بچه ام فعالیت داشت می رفت برایشان حرف می زد. مدرسه مسجد همه جا.
- می دانستند پسرتان شهید شده؟
مادر شهید: بله آنها می دانستند من نمی دونستم می رفته بوده در مدرسه بچه ها خواهرش هم او را می دیده که می رفته تو دفتر می نشیند و حرف می زند اما نگفته بود این داداش من است اما نمی دانم خودشان چطوری فهمیده بودند می گفتم نه من می خواهم بروم نمیشه که. گفت با چی می خواهی بروی. گفتم اگر بگویم با شخصی می خوام برن جلوی من را می گیرند نمی گذارند بروم گفتم من با اتوبوس و اینها می خواهم بروم گفت حالا که وقتش نیست و دختر شما یک روز نشست گریه کرد و گفت داداش من تیر خورده گفتم چرا به من نگفت گفت نمی دانم گفتم یعنی چه به نظر شما حالا نروم؟ گفت حالا اگر دلت می خواد برو ما رفتیم رسیدیم یک اتاق گرفتند گفتند این دو تا بچه یک کم  بخوابند استراحت کنند بعد ببریمشان. دوست شوهرم هم عقبمان بود با ماشینش گفت می خواهم ببرمتون مشهد خانه شان کاشمر بود گفت حالا که می خواهم بروم مشهد طرفهای کاشمر برادر زنهایش آمده بودند اصفهان و بچه من را دیده بودند و آشنا بودیم با هم. اینطور شد گفتم خب یکی دو شب هم می رویم آنجا طوری نیست بعد دیدم داداشم آمد بالا طبقه دوم گفتم ا آجی تو کجا بودی تو که حرفش نبود بیایی مشهد چرا الان آمدی حالا انگار یک چیزی به من اثر کرد نه آنها هم آن حرف ها را زده بودند گفت آجی آمدیم به هوای تو. با تو باشیم برویم مشهد و هی سرش را می اندازد پایین گفت او هم داداشت است آمده گفتم دیگه او چرا؟ گفت دیگر دو تایی آمدیم بعدی دیدم دارند هنوز پایین را نگاه می کنند گفتم پس چه خبر است تو را به خدا به من بگویید هر چی شده بگویید من طاقتش را دارم بگویید تا گفتند با داداشت آمدیم تو را ببریم گفتم چرا من را ببرید گفتند تیر خورده غلامرضا و تو مریضخانه خوابیده و گفته مامانم را بش بگویید بیاید گفتم یعنی طوری شده یعنی چیزیشه؟ گفت نه آجی یک تیر خورده بردندش مریضخانه و هیچی نگفت ما تا رسیدیم دروازه تهران گفت بچه ات را بردند بیمارستان صد تختخوابی خواباندند حالا چرا من را آوردید پس من را ببرید بیمارستان بچه ام را ببینم گفت نه نمیشه که بری ببینی و ملاقات هم نیست و نمی گذارند تو بری ببینی آمدیم آمدیم دیدم دم مسجد امام حسین خانه مان آنجا بود دیدم دم مسجد تفت زدند گفتم ببینم تفت کیه زدند این جا. گفتم خاک بر سر غلامرضا عکسش را این جا زدند تفتش است هی دلداری به من می دادند طوری نیست هیچی نیست جوش نزن طوری نیست خلاصه ما رفتیم حج خانم هم اتفاقا نبود تو خونه ما را بردند تو خونه و می رفتند شب جمعه و دعا ندبه و دعا دیدم صبح که این قدر شلوغ شد این خانه قلقله شد گفتم مرا ببرید خانه خودم و هر کس می خواهد بیاید قدمش رو چشم آنجا باشم خلاصه من را برداشتند رفتند آنجا و آمده بودند تفت بزنند گفته بودند این جا تفت نزنید مادرش ببیند تکان می خورد اما ما تا آن جا رفتیم تفت را زده بودند همسایه مان آمد گفت دیشب یک مرغ عشق آمد روی سر دیوارتان نشست هی نگاه می کرد این ور و یک کم خواند و بعد پرواز کرد و رفت گفتم خبر بچه ام را همین داده گفتند تو مسجد قیامت است از بچه. همه برای غلامرضا آمدند و دور مسجد نشستند و چکار می کنند و گریه می کنند و دعا می کنند و گفتم یک چیزی براشون ببریم بدهیم بشون تو مسجد قیامت تا در خانه آوردندش دیگه خونمون و رفتند بردندش گذاشتندش تو مسجد برام خبر آوردند که نمی دونی چکار می کنند و همه دوستش هستند و گفتم خب من هم ببرید ببینم وقتی من ر
 
ا داشتند می بردند دیدم یکی دیگه هم اون وره . یک شهید دیگر به نام عسگری که می شناختیمشون نزدیک مسجد امام حسین می نشستند وقتی داشتند می بردندمان اول بردندمان آن جا که می شستندشان دست هایش را که دستم گرفتم دیدم دستهاش نرم و چشم ها ایش باز شلوغ بود بالا سرش همه دورش بودند. 
زمان انقلاب پانزده سالش بود بدنش بود از بس هر چی می گفت می زدندش. دیدم بدنش قرمز است رفتم به معلمش گفتم چطور دلت می آید بچه ها را بزنی با این چوبت که بدنشون سیاه بشود برای چه بچه ها را می زنید اگر درس نخوانند به ضرر خودشونه شما کار خودتون را بکنید مال قبل از انقلاب است کوچک بودند بعدها جلوشان را گرفتند نگذاشتند بچه ها را زیاد بزنند اصلا بچه ها مریض می شوند اگر بخواهند درس بخوانند که می خوانند اگر نخواهند بخوانند هم اگر شما بزنیدشان هم هیچ فایده ای ندارد آن وقت کنم که بدتر است آن وقت نزدند دیگر .
- پس تو تظاهرات نبوده که سیاه شدند؟
نمی دانم تو کوچه هم اذیتش می کردند می زدند می گفتند تو چرا اسم خمینی را می آوری اسم بهشتی را آن روز بهشتی زنده بود هنوز شهید نشده بود برای بهشتی خیلی چکار می کرد. هنوز هجده سالش نبود شهید شد
- پدرشون وقتی پسرتون شهید شدند چکار می کردند؟
مادر شهید: خب بالاخره غصه می خوردند بالاخره در راه خدا دادند
- ایشون نبودند با شما نیامدند مشهد؟ 
مادر شهید: نه او تو خونه بود زودتر خبردار شده بود او تو خانه بود بلند شدیم بریم مشهد اما نرفتیم مشهد تا قم رسیدیم و برگشتیم. یک خانمی گفت یک مرغ عشق آمد سردر خانه تان این ور و آن ور را نگاه کرد و یک صدایی کرد و رفت همان وقت فهمیدم که پسر شما شهید شده.
- نحوه شهادتشان را به شما گفت؟ 
مادر شهید: گفت یکی بامون بود اما نیامد که برام حرف بزند گفت ما با هم بودیم که شهید شد اول تیر تو دستش خورد بعد آمد پیشانی بندش را باز کند بعد یکی خورده بود تو قلبش قرآن هم تو جیب این طرفش بود تو قرآن هم خورده بود شهید شده بود دیگه همان وقت شهید شده بود با همان لباس هایش هم خاکش کردند یک کفن هم رویش کشیدند اما زیرش همان لباسها بود با کفش هایش خاکش کردند وقتی آوردندش خیلی بودند ۳۱۳ نفر بودند دیکر کسی پس برنمی آمد این قبرها را بکند آن وقت خودشان می کنند باباش رفت چند تا قبر را کند پسر سوم را آن وقت نداشتم یک پسر بزرگتر دارم که بودش آن وقت می بردش می گرداندش چرخ سوارش می کرد و می برد چه کار می کرد براش آن وقت یک روز همین طوری رفتم گفتم غلامرضا تو دادا خیلی می خواستی این قدر که داداشت را دست می داشتی می گفت حالا این داداشت، دادا نمی خواد؟ آن وقت یکهو دو تا بچه پشت سر هم سالی یکی گیرم آمد دو تا جفت هم رسیدند. دو تا بچه کوچک داشتم بردمشون مشهد دختر بزرگم که شوهرش مرده بود به پسر عمه اش شوهر کرد دختر کوچکم درس می خواند او داریشون می کرد من نمی توانستم بچه داری می کرد می شستشون ضبطشون می کرد چیزشون می داد دو سه روز بودیم بعد آمدیم قم برگشتنی  آبها شور بود خیلی چرا حالا شیرینه؟ درستش کردند دیگه خیلی شور بود الان تصفیه کردند حتما. دو سه روز هم آنجا ماندیم.
- چند سالتونه بود که بچتون شهید شد؟
سی و دو سه سال جوان بودم که دو تا بچه را به دنیا آوردم. خدا حفظشون کند خیلی به درد من می خورند یکیشون که تو سپاه است بردندش تهران با زن و بچشون اصلا من نمی بینمش فقط گاهی تلفن می زند من باش حرف می زنم این جا نیست. اما اینها اینجا هستند شکل هم پهلوی هم نشستند خدا یک جوری خواسته بیاید پهلوی من تنها نباشم. انگار جوابم را می دهد با من حرف می زند خیلی مهربونه بود یک دفعه گفتم مادر الهی فدات بشم تو داری صدمه می خوری معلومه گفت نه به من نگو فدات شم اگه نه خودم را می کنم را ماشین گفتم می خوام فدات شم گفت چرا می گویی چقدر صدمه می خورد می رفت درس می خواند چه معرفتی داشت سخنرانی می کرد برای بچه ها این جا فعالیتش بیش از جبهه هاست باشد گفتم من که نمی خوام برود خودش می خواهد برود چکار کنم می خواهد برود نمی خواهد این جا بماند می گفتند شما ریشخندش کنید ما اینجا لازمش داریم خودش می خواست برود می گفت وظیفه مان است که برویم اگر من بگم من نمی روم او هم بگوید من نمی روم هی مامانهاشون بگند نروید آن وقت خوبه؟ نه باید برویم.
- کدام قسمت گلستان شهدا هستند؟ 
مادر شهید: روبرو خیمه آن جا که چای درست می کنند این ها خیلی بودند آوردندشان همه با هم شهید شدند 
- میان ۳۰۰ شهیدی بودند که آوردند مال خونین شهر بودند؟
مادر شهید: بله یک دفعه هم می گفت ما خیلی بودیم سردسته مان به ما فرمان می داد فرمانده مان بود خیلی بودیم می گفت پنجاه شصت تا بودیم آن وقت یک جا بود می خواستند ما را بگیرند محاصره مان کرده بودند آن وقت یکی زنگ زد گفت اینها را این جا گرفتند و خیلی هم هستند و به دادشون برسید آن وقت رسیدند اما یک عده مان شهید شدیم تا آمدند ما را نجات بدهند از دست اینها ما را محاصره کرده بود
 
ند آن وقت ما را نجات دادند که طوری نشویم تو محاصره شهید نشد. خیلی‌ها هم شهید شدند. او در خرمشهر شهید شد آمده بود می گفت خیلی بودیم ام خب خیلی هامون هم شهید شدیم محاصره کرده بودند یک عده شهید شدند تا آمدند به ما برسند. غصه می خورد برای آنها که شهید شدند گریه می کرد و خودش هم زخمی شده بود بردندش بیمارستان و به ما نگفته بود و لباس هایش را هم درنمی آورد که ما ببینیم پایش چطور شده.
- مادر الان راضی هستید که پسرتان رفته در راه رضای خدا شهید شده؟ 
مادر شهید: راضیم به رضای خدا. خدا خودش خواست برود خودشان هم به دستور خدا بودند رفتند برای خدا و دین اسلام و دو تا بعدش خدا به من داد. این قدر مومن بود از بس رفته بود تو مسجد و دعا کرده بود و تو مسجد کار کرده بود همه دوستش داشتند بچه و کوچک گریه می کردند بزرگ و کوچک برایش گریه می کردند دوستش شده بودند دیده بودند این چکار می کند توی مسجد خیلی. تا می آمد می رفت تو مسجد فعالیت داشت تو مسجد. آن روزها بیشتر فعالیت می کردند تو مسجد چون اول انقلاب بود هر کاری می گفتند می کرد همه کاری می کرد
۰ ۰ ۰ دیدگاه

شهید اسداللهی

 
خانواده شهید اسدالهی
گلاویز بودند و هی چیزها را جابجا می کردند گفتم چتونس؟ چرا همچین می کنید؟ گفتند نمی دانید حالا آقا امام زمان می آید. ان شا الله آقا امام زمان تشریف بیاورند فقط دعا کنید خدا به دنیا امنیت بدهد به خود ما هم امنیت بدهد ما دیگر طاقت نداریم به قران قسم من طاقت هیچی ندارم حالا سه تاشون جانبازی دارند اون یکی هم دستش. این چه دنیایی است؟ این چه عمریه ما می کنیم؟ آن روزها نون و سیب زمینی می خوردند خوششون بود حالا خوشی کجا هست؟ همه مشکلات تقصیر آخوندهاست یک کم هم تقصیر کاسب کارهاست ما یک جنس را خریدم ۵۰ باید بفروشیم ۷۰ چرا می فروشیم ۱۰۰ بالا؟ 
- چون تقوا نیست.
خواهر شهید: من میگم اگر کسی بخواهد به مردم ایران رزق بدهد الان هیچ کداممان زنده نبودیم خدا رزق ما را رسونده خدا مشکلاتمان را حل کرده . من خودم خیلی توصیه ها کردم خودم خیلی احساس امنیت کردم. هر وقت کارم گیر کرد می گویم نجات منم یا سیدالکریم نجنا و خلصنا بحق بسم الله الرحمن الرحیم همان موقع گرفتاریمان حل می شود می خواهم اسنپ بگیرم می خوام خرید کنم تو بانک هستم هر جا می خوانم همان موقع حل می شود بچه هام میگن مامان معجزه. همینه اگر همه مان صداقت را پیشه کنیم یقینمان را بیشتر کنیم این سوره الهیکم التکاثر ان شاالله بهش رسیدیم ما یقینمان کم است. اگر یقینمون بیشتر شود که وقتی با خدای خودمان وقتی هر کارمان به دست خداست. از خودش کمک بخواهیم باورتون نمیشه من سر نیم ساعت یک عروس پیدا کردم این عروسم هر که می بینه میگه این عروس را کجا پیدا کردی من می گم من پیدا نکردم بهم دادند داماد خوب هر چه خواستند بمون دادند کار ما که دست مملکت و سیاست که نیست بستگی به اعتقادیه ما داریم و که بهش تکیه می کنیم وقتی می گوییم برو آمو این مملکت همه مردان فلانند همه زنها فلانند این ها را گفتیم این کسانی که دایم ناشکری می کنند این ها تو کلاس خدا رد می شوند رفوزه می شوند آنها که دارند ناله می کنند تجدیدی می شوند خدا باز هم یک فرصت بهشون میده اینها که صبر می کنند در کلاس خدا قبول می شوند. آنها هم که دایم شاکرند از این به بعد ببینید خداوند چقدر از شما خشنود می شود به خاطر شکر گفتن از این طریق بعد راه برایتان باز می شود الحمدلله کما هو الله وقتی شکر خدا را از این طریق به جا می آوریم بسیار خدا از ما خشنود می شود و خوشحال می شود از شکری که از این طریق به جا می آورید و می گه که آنها که دایم شکر خدا را به جا می آورند شاگرد ممتاز خدا می شوند  ما می خواهیم شاگرد ممتاز خدا شویم که ان شاالله خدا کمکمون کند این شهید ها پشت سر ما هستند شهید ها به ما کمک می کنند پ حوایجمان را خدا می دهد خدا به قلب و دل صاف ما کار دارد در قرآن نوشته. من قرآن را که می خوانم اکثر مردم ندانند اکثر مردم نمی فهمند پس اینها که می فهمند کمند این زمان هم. هیچ جای قرآن نگفته که هر که نماز نمی خواند دشمن من است ولی نیک کسی که دروغ میگه دشمن من است دروغ گفتن خیلی بد است توی زندگی بچه هامون و خودامون حذف کنیم وقتی حذف کردید ان شا الله درهای رحمت خدا بر روی ما باز می شود وقتی هر چی برای خودمان خواستیم برای دیگران هم خواستیم در رحمت به روی ما باز می شود وقتی برای دیگران دعا کنیم میگه این سرگذشت دارد می گذرد ما باید مثل کوه استوار باشیم وقتی استوار شدیم می گویند تا خاطره ها ازتون باقی می ماند یک خاطره از شما باقی می ماند پس بیایید تا می توانیم حراج محبت کنیم خدا انشاالله به ما توفیق دهد به برکت برادر شهیدمان چقدر شهدا آگاهند و احتیاج دارند که ما یادشان کنیم. دو سه روز جلوی ماه رمضان پدر من هم توی ماه رمضان مثل دیروز سالروز وفاتشان بود چهارشنبه ها جلسه دارند خیابان ... من به اعضا گفتم بروید یک کم بستنی بگیرید و بیایید و خیران پدرمان بعد من اصلا یادم رفت همیشه می گویم پدر و برادر شهیدم یادم رفت اسم برادرم را بیاورم بعد شب خواب برادرم را دیدم به همین شکل و لباس دیدنش آمد و با هم می خواستیم بریم بستنی می خواست و بریم توی دکان بستنی بخوریم هروی رفتیم بستنی نبود و آوردنش خونه نگو من پدرم را یادکردن بستنی گرفتم ایشان را یادم رفت شب همچین هم خوابی دیدم یعنی آنها زنده آمد و ما مرده این تولدش ۲۲ ماه رمضان است درست مردم شب ۲۱ ماه رمضان افطاری بدهم همان جا بستنی هم بدهم برادرم را یادش کنم تولد هم براش گرفتم حالا به هر جهت خواهران شهیدان زنده اند ما هرچی داریم باز از برکت آنها دعای آنها داریم آن شاالله خدا توفیق دهد از ادامه دهندگان راهشون باشیم و خواهرها در این دنیا هر چه کنی به خود کنی گر همه نیک و بد کنی او که دارد آنجا می دزدند خیلی از افراد هستند که مشکلاتی در زندگیشان است که جز خدا نمی تواند حل کند افرادی که خدا خفتشان کرده اینها غافل شدند از دنیا از خون این شهید ها ما این همه شهید دادیم این همه جانباز دادیم این همه اسیر دادیم برادر شوهر من هفت
 
 سال اسیر بود یک چیزهایی تعریف می کند از اسارتش. رواست که اینها اینقدر صدمه بخورند و عده‌ای سو استفاده و دزدی و دروغ و کلاهبرداری دعوت شدید همین حرف هایی که پیش می آید همین هدیه است که به شما می دهیم ان شا الله خدا توفیق بدهد همه ما شاگرد ممتاز خدا باشیم. برای رفع مشکلتون روزی یک دور تسبیح برای امام حسن بفرستید اینها همه اش در رابطه با همین شهید است. شهید فقط می خندید به همه محبت می کرد احترام می گذاشت.
روز آخر که می خواست رفت و دیگر برنگشت برادر من رفت رویش را ببوسد با سرش زد تو سر برادر من خندید تو می آیی کله من را می بوسی این کله بود که شهید شد با خنده و خوشحالی از این خونه رفت بیرون بعد هم همیشه می خندید می رفت مسجد می آمد صدمه خیلی کشید اما هیچ وقت اسم نمی آورد همیشه می خندید خوشحال بود و خوشحالیش دامنگیرش شد روزی هم که شهید شد خواهرا ما رفته بودیم تکیه شهدا ها خاطره تعریف کنیم از آبروی شهیدها ما آبرو نداریم او دارد ما رفته بودیم تکیه شهدا با مادرم و خواهرمون و مادربزرگمون یک زن عمو هم داشتیم ایشون هم بودند که خواهرم و مادربزرگم رفتند دستشویی ما سه تا نشسته بودیم حالا من هم باردار بودم بچه اولم را. شهدا را آورده بودند ما را زودتر بردند تکیه شهدا آنها با نماز جمعه آمدند همینطور که نشسته بودیم یک خانم آمدند از پشت سر قد بلند خوشگل سفید نورانی یک دستشون را زدند روی شانه من یک دست روی شانه مادر گفتند من آمدم شهادت پسرتون را تبریک بگم بعد هم با خنده و خوشحالی نشستند و ازشون پرسیدم ببخشید شما ما را می شناسید گفتند ای تقریبا گفتم شما از چه تیپ خانواده ای هستید گفتم از خانواده فاطمی هستم هی فکر کردم خدایا ایشون کی هستند که ما را می شناسند گفتم که میشه بگید شما از چه خانواده ای هستید گفتند من خواهر ام البنین هستم گفتند و دیگه ما او را ندیدیم تنها چیزی که از این دنیا با خودمون می بریم صداقت است.
مادر شهید:  گفتم بچم قلبش سیاه می شود رویش اثر می گذارد ما باید خیلی کارامون را روش فکر کنیم. از این که از این مسجد به آن مسجد از این روضه به آن روضه هیچ فایده ندارد بچه هاتون را مواظبت کنید و خوب بار بیاورید نمازخوان شوند بچه هام همه نماز می خوانند الان هر پنج تاشون روزه هستند. 
- بچه هاتون از چه ناحیه ای جانباز شدند؟ 
مادر شهید: بچم که شهید شد از ناحیه گردن مثل ابوالفضل شهید شد. (بچه جانبازیش از ناحیه چشم چانباز شده) هر چی من گفتم نرو جبهه تو نمی توانی و اینها گفت من می خواهم بروم وقتی رفته بود آنجا یک جوی کوچک کنده بودند و این قدر گودیش بود آن وقت این بچه روزی بیست سنگر را آب می داده دو تا کلمن دستش می گرفته هی می رفته هی می آمده با ماشین آب آن وقت روزی که می خواسته شهید بشود ماشین ها تو آب بوده آن وقت اول کلمن ها را  آب می کند و می ایستد نماز نمازش را نخوانده بوده خدا لعنت کند صدامی ها را بمب می اندازد یک ترکش می خورد پشت گردنش الهی بمیرم خونش هم گرفته بودند. نمی توانم گریه کنم یکهو می بینی خفه میشم می رفتم جلو شما می میرم. بچه ما تو راه شهید می شود خون از گرفته بودند خون نداشته. آن وقت بیست روز هم می آید این جا مرخصی. من دیدم هی می‌ره تو اون گوشه می خوابد. 
- یعنی قبل از این که ترکش بخورد خون داده برای مجروح ها؟
مادر شهید: بله
- به نظرم خودش همچین چیزی را قبول کرده بوده حتما خودش داوطلبانه خون داده.
مادر شهید: بله دکتر که می بیند آن یکی شهید نمی شود بچه ما شهید می شود خون نداشته تا بیایند به بیمارستان برسانندش.
- مادرم هر کس می رود جبهه خانواده اش
دست از او می شویند می دانند که برنمی گرده احتمال هست اما ایشون خودش داوطلبانه این کار را کرده که خون داده حتما نیاز بوده آن موقع دو تا مجروحی چیزی بوده چقدر روحش بلند بوده خودش بزرگ بوده یک همچین کاری کرده 
دو ماه محرم و صفر که همه عزاداری می کنند آخر ماه صفر حاجات را می گیری
مادرم یک جلسه بگیریم برای شهید به نام آقا امام حسن دیگر از آن روز داداشهام مشکلاتشون با این سفره حل می شود خودمون هر کی کار داشته کارش گیر کرده سفره امام حسن 
مادر شهید: وقتی ما که نیت کردیم روضه بگیریم موکت داشتیم گفتم اینها یقین نجس شده بچه کوچک داشتیم رفتم دم شهدا یک کارگر گرفتیم گفتم بیا اینها را ببر پایین بشور خب بعد که شستیم یک داداش داشتم خدا بیامرزدش به برادرم گفتم آجی بیا یک رنگ به این اتاق بزن. یک شب تو کوچه بودم خواب دیدم از تو کوچه که آمدم یک راست آمدم بالا یکهو دیدم دم در این اتاق و آن اتاق کیپ زن چادر مشکی نشسته گفتم خدا مرگم بده و این موکتها اون پایین بود شما روی زمین نشستید آن وقت یکیشون بلند شدند آمدند دم در با من دست و روبوسی کردند و گفتند حج خانم ناراحت نباش خودمان موکت را آوردیم پهن کردیم من برداشتم آمدم پایین برایشان شربت درست کنم بیدار شدم از خواب. شوهرم خدا بیامرزدش خواب دیده بود یک صندلی آنج
 
ا دم در گذاشتند و یک خانمی با آبرو نشسته روش و به زنها خوش آمد میگه حضرت زهرا بودند. باز یک خانم دیگه خواب دیده دو تا خانم آمدند هر دو نقاب داشتند یکیشون میگه من فلانی را می خوام بش معرفی می کنند می گویند بیا یک جا خلوت من باهات حرف بزنم می روند آن جا که تخت است آن رختخواب یکیشون نقابش را پس می کند یکیشون نه بش می گویند بگو ببینم چه حاجتی داری گفته بودند من حضرت زهرا هستم خدا حاجتت را بدهد.
خواهر شهید: علمای بزرگ ما هر روز این هشت تا آیه را می خواندند ببینید این هشت تا آیه هشت گنج مهم درش نهفته که هر کس هر روز این هشت تا آیه را بخواند خدا هشت گنج را بش می دهد و صبر زیادی خدا بش می دهد و باعث می شود خدا ثواب صد و بیست و چهار هزار پیامبر را خدا بدهد آن وقت ما می بینیم صد و بیست و چهار هزار پیامبر می آیند تشییع جنازه ما هر روز این ها را زیارت کردیم با این هشت تا آیه آن وقت می گوید در یک کتاب خواندم عدلیه جلالیه در یک کانال عضو هستم به نام ارتباط با خدا پیامش برایم آمد محکم‌تر و عالی تر که برای همه هم بگم می گوید که هر کس هر روز این هشت آیه را می خواند رزق و روزی اش به صورت صوری و معنوی باز می شود از شر حسودان و جن و انس ایمن می شود از دنیا نمی رود تا این که آمرزیده شود حاجات خود را طلب بکنید بخواهید در ابتدا یک صلوات یک بسم الله الرحمن الرحیم و پانزده تا یا الله می گوییم و هشت آیه را می خوانیم و بعد از هشت آیه هم پانزده تا یا الله. آخر هر آیه گنجش هست آیه اول گنجش رزق حسن است می گوید به درستی که خدا بهترین رازق است. رزق حسن چیه؟ عروس خوب داماد خوب مسافرت خوب زیارت خوب هر چیزی که بهترین باشد در دنیا آن رزق حسن است برای ما که در آخرت هم چیزهایی در بهشت هست که ما وقتی نگاه می کنیم دیدید وقتی می رویم مغازه می گوییم من فلان چیز را چشمم گرفت حتما باید بیایم بگیرم این رزق حسن است اولین گنجش رزق حسن است هر که این نذر را می کند می گوید خدایا بهترین روزی را روزی خودم و بچه هام بکن. والذین هاجروا و جاهدوا  آیه دوم سمیع البصیر یک گنج هاش اینه که ما وقتی که این هشت آیه را می خوانیم سمیع البصیر می شویم شنوای خوبی می شویم بینایی خوبی می شویم هر چیزی را می بینیم قبول نمی کنیم هر چیزی را هم گوش نمی کنیم چیزهای خوب را همیشه گوش می کنیم و می بینیم. خدا توفیقمون بدهد دیگر سوم این که غنی و حمید می شویم. سوره حج آیه ۵۸ تا ۶۵ . هر آیه آخرش یکی از این صفات آمده خود آیه هم کلمه کلمه می خوانیم که ان شاالله امروز به آن هشت گنج هم دست پیدا کنیم. این هشت آیه را بخوانی و بگویی همه این صفات امده. امروز بخوانید تا به آن هشت گنج دست پیدا کنید. اگر این هشت آیه ا بخوانی و به معانی ان فکر کردی از خدا طلب کردی این هشت گنج را. و گفتی خدایا به من و بچه هام عطا کن خدا همه چیز به داده. به هر کسی یک چیزی داده علم داده حلم داده سمیع و بصیر شد غنی و حمید شدی رزق و روزی تان وسیع می شود‌ از شر جن و انس در امان می شوی و مهمتر از همه آمرزیده می شوی و از این دنیا می روی.
۰ ۰ ۰ دیدگاه

تکمیل خاطرات شهید محسن شریف زاده

 
۱۶ سالش بود که رفت ۱۶ سال هم مفقودالاثر بود بعد از ۱۶ سال هم تو ۱۰۲۰ تایی بود یک بار من نشسته بودم شب بود تو گروه تجسس داشتند استخوانها را درمی آوردند گفتم وای الهی بمیرم برای آن پدر و مادرهایی که اینقدر نشستند استخوانها را می ریختند و پلاکها را جدا می گذاشنند آنجا. هی خودم را زدم و گفتم وای بمیرم برا پدر و مادرهاشون. یک بار پسرم گفت مامان تو دیگه اعصابت خرد شده و می خواهیم بریم یک امامزاده سر کاشان و آنجاها رفتیم و رفتیم دیدیم تمام این مرده ها را ۱۰۲۰ تا دور این شهرها می تاباند گفتم یعنی چه؟ گفتم چرا این ها را می تابانند شهدا را؟ رفتیم و برگشتنه دیدیم دوباره همینه مردم تبرک می کنند ما آمدیم و وقتی آمدیم جمعه بود شنبه نوه مان سرباز بود صبح می خواست برود به مامانش گفته بود دیشب خواب دیدم یکی از تابوت‌ها را آوردند سر کوچه ما دادند این سهمیه شما. عروسمون گفته بود که هیچی نگو بابات بیداره یک وقت گفته بود من بیدارم خیر است ان شاالله. 
فردا خانم بهداد و نرگس خانم آمدند کجا بودید آمدید این جا گفت خدا مرگم نه بچش تو جهاد بود گفت نه به جان مجتبی هیچی نیست ما سه تا نشسته بودیم داشتیم حرف می زدیم دیدیم تلفن زنگ زد من بلند شدم سلام و تعارف گفت خانم شریف زاده گفتم بله گفت فردا بچه تان را می آورند گفتم بچمون کیه؟ گفت مگه محسن شریف زاده از شما نیست؟ حالا شما باشید همین طور وایسادم نگاه می کردم همسایه مان نرگس خانم آمد گوشی را گرفت گفت حاج آقا درست صحبت کنید مادر است گفت ۱۰۲۰ تا هستند اگر بخواهیم با هر کدامشان سوال کنند (آنها براشون عادی شده) هیچی الهی برا هیچ پدر و مادری خبر بد براش نره ما هیچی نگفتیم نشستیم و زنگ زدیم به پسر بزرگم گفتم مامان یک همچین چیزیه گفت مامان مگر ما فقط محسن داریم همه دارند به دومیه زدیم او هم همین را گفت.
 امروز سه شنبه است دعای مومنون تو کوچه دکتر فروغی بود دوستم گفت بیا آنجا ساعت چهار بیا رفتیم دوستم گفت امروز چته انگار روبراه نیستی گفتم نه هیچیم نیست گفت نه نگو من تو را می شناسم نشستیم دعا خلاص شد و ختم صلوات خلاص شد و آمدیم بلند شیم گفت فردا چهارشنبه خانه فلانی است یک لبخند زدم گفتم که ببخشید من نمی توانم بیایم گفت چرا؟ حالا این معلم محسن بود گفتم که محسن را آوردند گفت بله من که میگم یک چیزیته میگویی نه من گفتم خب دیگه شده است چکار کنم هیچی نگفت و ناراحت شد و آنها هم ناراحت شدند گفتند مبارکتون باشه طوری نیست و اینها آمدیم این آقای آخرت را می شناختیش؟ این هم بیچاره خدا بیامرز مریض بود تو خونه بود آمدم در اینها را زدم سلام تعارف خانمش گفت چته؟ گفتم هیچی چیزیم نیست گفت نه تو یک چیزیته دارند بدنت می لرزه. گفتم نه چیزیم نیست و می گما حج خانم فردا می خواهند محسن را بیاورند کوچه شلوغ میشه نگذار آقای آخرت بفهمه گناه داره دیدم گریه افتاد گفت الهی بمیرم تو حالا فکر اینی؟ گفتم آخه او که رفته من حالا فکر اینم. آمدم خونه این جا که رسیدم دیدم پسر دومیه دارد مرخصی رد می کند گفتم پس دروغ بود هیچی نگفت راسته می خواهی چکار کنی؟ دوست ناراحت می شود دشمن میخندد. هیچی نگو از ما یکی که نیست. حالا میگن فردا بیایید باغ رضوان جا نیست بنیاد و اینها بگذاریم باغ رضوان جا نیست رفتیم باغ رضوان خدا نخواهد برای هیچ تنابنده ای همین طور نشسته بودیم همین طور داشتم نگاه می کردم دیدم که رییس بنیاد با این پسر بزرگم دوست بود سلام و تعارف کردند و گفت این هدیه شما گفتم من قابل هدیه نیستم دستتون درد نکنه حاج آقا گفت نه این مال شما گفتم من هدیه نمی خواهم من چه می دونستم چیه گفت بازش کنید ببینید گفتم چیه باز کنم ببینم دستتون درد نکنه بروید بدهید به کس دیگه که احتیاج داره گفت این مال شماست وقتی باز کردم دیدم یک پاره استخوان است سه چهار تا دنده بود و یک سر اندازه پرتقال. گفتم این شاخ شمشاد اینه گفت آره پسرم گفت هیچی نگویی سر و صدا نکنی مثل اینها که جیغ می زنند آبروم میره شده دیگه. گفت خانم اجرتون با امام حسین طوری نیست گفتم حج آقا نگو طوری نیست یک مادر تا بیاید یک بچه را این طور کند حالا اگر سالم هم آورده بودند این چیه به من می دهید شما. گفت همین هم خوبه این پلاک را دارند بتون می دهند از چشم به راهی درآمدید خانم بهداد که هنوز هیچی براش نیاوردند می گن شهدا خدا به داداتون برسد. این هم قصه ما خلاص.
۰ ۰ ۰ دیدگاه

شهید اسماعیل شریف زاده

 
- آن پسرتان اسمش چی بود؟
مادر شهید: اسماعیل
- تعریف کنید برای ما
مادر شهید: اسماعیل هم وقتی آمد دیدیم هی نفسش می گیره سرفه می کند گفتم مامان تو مریضی گفت نه. یک وقتا می رفتند تو باغ نمی توانست بایستد گفت باغ دم دارد.
- چند سالش بود اسماعیل؟
مادر شهید: ۵۲ سالش بود که فوت کرد
- نه آن وقت که شیمیایی شده بودند چند سالشون بود؟
مادر شهید: ۲۷ سال 
- با ایشون رفته بودند فاو؟
مادر شهید: از طرف ماموریت رفته بودند اما چند بار خودش رفت تو حمله خرمشهر بود که وقتی که حمله شروع شده بود آمده بودند برگردند افتاده بود تو چاه و گفت همه داشتند می رفتند هر چی داد زدم گفتم من تو چاه هستم رفتند بعد یکی برگشت گفته بود یک صدایی تو گوش من آمد برگردیم برگشته بودند و طناب انداخته بودند و گفته بودند بنداز زیر بغلت تا بکشیمت بالا کشیدند بالا دماغش شکسته بود و خلاصه ده بیست روز تو بیمارستان صحرایی بود خرمشهر و هر چی این ور و اون ور زنگ می زدم بعد داداش بزرگش پسر بزرگم خبر داشت گفت مامان میادش طوری نیست هر جا هست. 
بعد یک روز ماه رمضان بود من آمدم مسجد نمازم را خواندم و آمدم توی سالن و فرش ها را جمع کرده بودند گفتم بشورید تا خنک بشه شسته بودند من همین طور رو موزاییک‌ها خوابیده بودم یک وقت یکی سرش بغلمه رو بالش من است و بوی اسماعیل را می دهد گفتم خدایا می ترسم چشمم را باز کنم خواب دیده باشم گفتم نه یک دفعه دست کشیدم چشم باز کردم گفتم مامان اسماعیل تویی گفت آره مامان چته چت شده است چرا اینطوری کردی گفت مامان هیچی نگو حالا همین که آمدم پهلوت خدا را شکر کن 
- بعد کجا شیمیایی شدند؟
مادر شهید: دوباره که رفت فاو شیمیایی شدند چند سال بعد که رفت شیمیایی شده بود محسن هم بود
- محسن هم در فاو شهید شده بودند؟ 
بله دفعه آخری هر چه گفته بود محسن بیا بریم گفته تو زن داری بچه هم داری من نه زن دارم نه بچه دارم
گفت بابا گفت بابام هم خدا بزرگه بابا می گه تو عصاگیر منی می گفت خدا عصاش را بگیرد من چه کاره ام گفت تو برو گفتم مامان محسن هر کاری کردم فرمانده شان گفت بیا برو آقای شریف زاده پدر و مادرت ناراحتند گفت طوری نیست من عهد کردم با خدا که همین جا بمانم تا هر وقت که خدا صلاح می داند.
او هم که پاش از زیر زانو قطعه
- ایشان کجا جانباز شدند؟
مادر شهید: آن هم سربازی بود 
- سن هاشون چطوری بود؟ 
مادر شهید: با این ۵ سال فرق داشت
- بزرگتر از ایشون بود؟
بله. مهاباد بود تو جنگل ها بود گفت صبح بلند شدیم سیب زمینی درست کنیم لا آتش بخوریم داشتم آتش می گیراندم نگو این جا که آتش می گیراندم بمب گذاشته بودند منفجر شد در زمان جنگ گفت یک دفعه دیدم من رفتم بالا می گفت من ندیدم که پام چطوره. ماشین که نبود یک وانتی آمد رد بشود زن های مهابادی جلوش را گرفته بودند این را برسون به یک جا. رسانده بودندشان به تهران و تهران هم زنگ زده بودند به همان پسر بزرگم که برادرت زخمی شده رفت و آمد من گفتم چی شده؟ گفت هیچی یک ذره انگشتش زخم شده و من حالا می آیم و می روم ماموریت بود یک شب من خودم خوابیده بودم خواب دیدم محسن و حسین را گذاشتند تو گونی و انگشت پاش را بریدند گفتم خاک بر سر به عالم خواب چرا انگشتت را بریدند گفت خب دیگه شد من در خواب بنا کردم گریه کردن بعد باباش گفت چیه گفتم هیچی همچین خوابی دیدم گفت بس که به حولی بس که گریه می کنی حالا هر طور خدا می خواهد همان است دیدم فرداش زنگ زدند که بیایید تهران. تهران برای چی؟ گفت بچه تان را آوردند تهران تو بیمارستان ارتش است. از طرف ارتش رفته بود دیگه برادره رفت و یک دو روز وایساد و گفته بودند این حالا حالا باید این جا باشد آن وقت رفتیم دیدیم پاش را قطع کرده بودند از زیر زانو قطع شده اون دیگه هیچی او آب آورد و روی این را سفید کرد چشمهاش هم بود از مچ گرفته بودند تا این جا چرک بود ریه هایش چرک کرده بود همین حسین آقا که پاش را قطع کردند اول برده بودند کرمانشاه دکترها گفته بودند این نمی ماند بگذارید تو سالن. بعد داداشش که رفت شب ساعت سه رسیده بود کرمانشاه گفت رفتم دیدم در را بستند این ور اون ور دیدم یک نگهبانی دم در است گفتم آقا من می خوام برم تو گفت نمیشه ملاقاتی که نیست امروز فلان گفت من می خوام برم تو تو اصفهانی منم اصفهانی می دونی که اصفهانی ها حرفشان یکیه آقا نمیشه می گذاری برام یا از همین نرده ها برم بالا آن وقت رفتم بالا و رفتم تو سالن دیدم یکی ناله می کند بعد گفت صدای من را که شنید گفت از ته دل گفت داداش تویی بیا به داد من برس من یخ کردم این جا آنوقت ریه اش چرک کرده بود دهانش گلویش چرک کرده بود فکر کرده بودند این شهید میشه و گفت داداش دکتره به زبان خودشان گفت این می میرد ببرید بگذاریدش تو سالن تا صبح خلاصه. این هم رفته بود با دکتره گفتم می کشمت فقط من می خوام برم زندان آخر ترا می کشم چرا این را گذاشتی این جا گفت خب می مرد گفت می مر
 
د همین جا روی تخت خودش می مرد.
- کمبود تخت داشتند؟
مادر شهید: نه تخت بود. گفته بودند این می میرد بگذاریمش تو راهرو تا صبح خلاصه یخ میزنه. دیگه صبح آمده بود دیگه آورده بودندش تهران بیمارستان ارتش بستری کردند من خودم چهل روز تو بخش مردها بودم پاییز بود من بچه هام همه کوچک این جا گذاشتم و رفتم. مرد هم تک و تنها. حسین صبح این جا بودند زنگ زدم گفتم من دو تا دوتا وعده شام را گرفتم تا شلوغ نباشه تو هم با زنت بیا دیگه صبح آمدند با زنش و بعدازظهر هم رفتند.
۰ ۰ ۰ دیدگاه

تکمیل خاطرات مادر شهید بخشی

 
مادر شهید بخشی
من ۱۳ سالم بود که آقا رضا به دنیا آمد بچه اول بود ماه رمضان هم بود همه کارهامون را کرده بودیم اصلا معلوم نبود می خوام زایمان کنم روزه هم بودیم پیش از ظهر بود باباش ذوب آهن می رفت نبودند خانه مادر شوهرم بودم دیگه جور کردند مامانم را خبر کردند دیگه تا عصر هم آقا رضا به دنیا آمد امام خودشون گفتند این ها که حامی من هستند در گهواره هستند آقا رضا در گهواره بود. بچه ام از اول خیلی خوب بود ما سه تا یاد بودیم و یک مادر شوهر تو یک خونه بودیم بچه هامون از آن وقت که دو سالشون بود کارشون می گذاشتیم دخترها را پیش مادرشون و پسرها پیش پیرمردها تا نوبت مدرسه شان شد الان عکسش هست پیش آهنگش کرده بودند از بس بچه خوبی بود در مدرسه آن روزها. 
این خانه اولیمونه از خونه مادر شوهرم که آمدیم این جا خانه اولی ماست آقا رضا کلاس پنجم بود آمدیم این جا. دو تا دختر داشتیم و یک پسر آمدیم به این خانه. بچه چهارمی همین دختری که این جا بود رفت این جا به دنیا اومد اما باباش زحمت این خانه را بیشتر خودش کشید بنا و عمله بود اما زحمت‌های دیگرش به دوش خودشون بود نیمه کاره بود می رفتیم توی زیرزمین . اصلا خاک و خل بود می نشستیم تا اینها کارشون را بکنند با سختی این جا درست شده اما خدا را صد هزار مرتبه شکر. 
الهی به عصمت حضرت زهرا داغ نصیب کسی نکند حالا اگر آنها شهید شدند آدم دلش خوشه شهید شدند راه دین و قرآن را رفتند حالا ببینید چه وضعیه اصلا پیر و جوان دارند می روند. ما دیروز روضه بودیم می گفتند دشمن این کارها را کرده من نمی دونم همه دنیا را می تواند این کار را باش بکند؟ از دیروز تا حالا خیلی اعصابم خرده. هر روزی دنیا یک جور می گرده حالا جنگ بود بمباران بود حالا بالاخره این درد مهمتر از همه شده. وقتی بمباران بود همه در به در شدند بچه ها شهید شدند.
 بچه من کلاسش انگار یک سال یا دو سال دیگه داشت که امام انقلاب کردند تعطیل شد بعد ادامه داد بعد از انقلاب شب و روز این جا خودش بسیج فعالیت می کرد برای بسیجی ها در مسجد. اعزامشان می کرد به جبهه ها. بچم کارهای مهم سپاه را می کرد درسش را آخر خوند و رفت تو سپاه. هم سپاه بود برای سربازیش هم کارهای مهم سپاه دستش بود. مسجد امام حسین بودند مسجدالرسول دروازه شیراز مسجد بلال. 
تا یزد هم می رفت برای قرآن. همه مسجدها بودند استادش هم همان جا بود دروازه شیراز. می رفتند برای روضه و دعا و این ها همان مسجدالبلال. کلاس قرآن داشتند بعد فهمیدیم رفته بودند یزد برای کلاس قرآن. شب و روز تو خونه نبودند اسم زن هم می آمد اصلا فرار می کرد. ۲۰ سالش بود که انقلاب شد و رفت آقاش هی می گفتند برو درست را بخوان بمیرم دیپلمش را می گفت بگذار در کوزه آبش را بخور. وقتی دیپلمش را گرفت و اومد امام دستور دادند سپاه و بسیج زن بگیرند دیگه راضی شد که ازدواج کند بعد که ازدواج کرد و یکی از بچه های مسجد دوست بچه هامون که مال بسیج بودند تو کتابخونه بودند ما انتخاب کردیم براش و بش گفتیم مامان فلانی هست. گفت شما برو خصوصیات من را بگو. اگر قبول کردند من بعد میام باشون حرف می زنم. آنها هم پایین مسجد بود خونشون. مصیبی که مرشد بود پدر زنش بود. آن وقت رفتیم و باشون حرف زدیم و گفتیم آره پسرمان شب ها نیست و همون یک اتاق خانه خودمان را داریم. سن عروسمون بنده خدا یک سال یک سال و نیم از بچم بزرگتر بود اما معلوم نبود پسرم درشت بود. رفتیم و باهاش حرف زدیم و بیاییم یا نه. همان وقت بچه برادر شوهرم شهید شد با رختهاش زیر خاک کرده بودند. چهل روز طول کشید تا بچه را آوردند و رفتیم و راضی بودند  دختره خوب بود. او هم مومن و خوب بود مال کتابخونه. دیگه راضی شدند و عقدشون را از سپاه آمدند خواندند آقا که مال سپاه بود آمد و نه صندلی نه چیزی. همین طور روی زمین نشسته بودند عقد شد و سه ماه طول کشید همه کاراشون را کردند عروسیش هم کردند اما حال این که بیاد دنبال عروس و چیز بخرد را نداشت این ها را بابا بنده خدا و خودمون این کاراش را جور کردیم. بعد عقد کردند و عروسی هم کردند اما اینکه صبح و شب خونه نبود بنده خدا خانمش می دانست مال اطلاعات بودند همه جا می رفت و می‌آمد ، همش سرش به خطر بود یک سال و نیم زندگی کرد از اول تو سپاه بود بچه اش هم هفت ماهه بود باباش شهید شد. خودشون رفتند و بچه ها شون ماندند، انشاله که هر جا باشند راحت باشند. خودمون پا در میانی کردیم عروسمون را شوهر دادیم و بچه پیش مامانش بزرگ شد و ما رفت و آمد داشتیم الان هم با دختر خاله اش ازدواج کرد بیست سالش بود حالا هم دو تا بچه دارد یه دختر کلاس پنجمی دارد و یه پسر کوچک که اسمش را امیررضا گذاشتند.
خبر شهادت: 
بیست روز اصلا مرخصی بش دادند و گفتند اصلا نمیشه بری. باباش مرتب می‌رفت جبهه و آب می برد برای خط،رزمنده ها را می برد جبهه و برگشتنی هم صندلی ماشین را برمی داشت و شهیدان را جابجا می کرد. کف ماشین می گذاشتند. یک روز آمد تو آ
 
شپزخونه و گفت مامانم می‌خوام برم جبهه گفتم خوب امید بخدا برو ما هم تو روز قیامت پیش حضرت زهرا شرمنده نیستیم، تو که عزیزتر از علی اکبر حسین نیستی برو به امید خدا. دم ظهر بود من قالی می بافتم در این اتاق بودم موتورش را آتش کرده بود و بلندگو و نوار و اینها را تمام را جمع کرد برد بدهد و من صداش زدم گفتم مامان بیا این جا یکهو پرید بالا مثل گنجشک رو تخت. مامان چی میگی؟ گفتم مامان از حق خودم حرف ندارم اما اینها را چه کارشون کنم؟ گفت: جوش نزن من شهید نمی شوم خمپاره پهلویم خورده می دونست شهید می شود هی جلوی زنش لباسهای بسیج را می پوشید تا او را راضی کند که من می خواهم بروم او گریه می کرد می گفت مامان که مرا بزرگ کرده می گوید برو اما تو می گویی نرو برای بچه هم جلوش چهار دست و پایی بالاخره سخت بود برای زنش دیگه رفت و خبرش ما که خبر نداشتیم خواهرش گفت دادام نیامده مریوان از تلویزیون هم که خبری پخش نمی کرد دادات آنجاست شب دامادهام‌ می آمدند خانه ما دختر کوچکم هم عقد بود همین که گفتم نزدیکمه. شام دوشنبه و شب جمعه های هر هفته می آمدند جلسه داشتند یک شب مال بچه ها بود یک شب مال بزرگها از بسیج می آمدند دور هم ما دیدیم آن شب دامادمان آمده بود و نمی رود خانه شان تو همون در کوچیکمونه. صبح شد و باباش می خواستند بروند ذوب آهن رفتم گفتم ناهید انگار نخوابیدید دامادمان رفت و آقاش هم رفت ذوب آهن. بیست روز مرخصی آمد دوستاش گفتند اصلا پانزده روز شد چند روز تو جبهه هستند و اصلا خودم آشوب بودم انگار تفتش را می زدند انگار اعلامیه اش را می زدند شعر علی اکبر را می خواندم از همان موقع که سوار ماشین شد می خواست برود پیشانی بند یا حسین بسته بود معلوم بود که شهید می شود یک بار ده روز رفته بودند بعد در حبهه تاید عوض شکر ریخته بودند تو غذا و خورده بودند مسموم شده بودند و برگشته بود این بار دوم بود اصلا ده بیست روز بود اما کردستان بود. به خیالم بیست روز مرخصی داده بودند اما پانزده روز شد. شبش سفره پهن کرده بودند باباش گفت بابا من میرم تو بچه کوچک داری مرا کشید بیرون با اجازه شما من چند روزه می دوم تا این چند روز را مرخصی دادند شما برای خودت برو من هم برای خودم می روم برا خودش می گفت من دلم می خواهد این جواد مثل علی اصغر جلوم پر پر کنه و خون سرخش را ببینم به ما می گفت یعنی شما هم باید این جور منتظر باشید اما ما که نمی فهمیدیم این حرف ها را زد و صبح می خواست برود با من خداحافظی کرد من رفتم دم سپاه و آمدیم این جا آش بپزیم و هر کار می کردیم چیزاش جور نمی شد و اصلا آش بد شد. رفتیم دم سپاه و دیدیم همه ماشین ها داشتند می رفتند و دامادم هم آنجا بود گفتم حسین آقا انگار ماشین نیامد رضا نیامد گفت الان دارد می آید یک دفعه وسط ماشینها ایستاد قد بلندی داشت چاق نبود قد بلند و رشید برای ما دست تکان داد و رفت اصلا گیج بود آنجاها که می خواست و عاشقش بود رفت و ما آمدیم خانه. مادرم این جا بودند می خواستیم برسونیمشون. صبح آقاشون گفتند دیگه رضا برنمی گرده رضا شهید می شود. دیروز صبح من گفتم ننه بلند شو با بابات خداحافظی کن می خواهند بروند عصری نیست نمی آیند دم سپاه و اینها. آمده وضو بگیره گفت حج خانم من نتوانستم صورتش را ببوسم و زیر گلوش را بوسیدم و یک نوری تو صورت رضا بود که همان وقت همه چیش پیدا بود همین جا در خونه گذاشتند دم ماشین ما رفتیم بعد آقاش دو شب خواب دیده بودند که رضا زخمیه و کنار حاله و تلویزیونمون روشنه و رهبر دارند حرف می زنند دو شب به ما نگفتند حالا که رضا شهید شده بود و شام دامادمون می امد این جا و دیشب هم آمده بود. گفتند می آیی حج خانم نماز گفتند نه و من این جا می خوام شام درست کنم و رفتند و آمدند دیدم رنگ صورتش قهوه ای است و هی به جواد می گن بابا برات بمیرم ما که نمی فهمیدیم نوار رضا هم روشن بود در اتاق زنش. بعد دخترم که عقد بودند رفت دو شاخ را کشید ما که اصلا حالیمون نبود و خیلی هم رضامون هندوانه دوست می داشت آن وقت که می خواست بره گفتم ننه برو یک هندونه بخر و بشین بخور و برو رفت خرید و اومد و باباش صد کیلو هندونه بزرگا را گرفته بود که حالا میادش داشته باشیم هندونه اورده بودیم دیدیم کسی نمی خوره حالا آقاش تو مسجد فهمیده بود و به دامادمون میگه حسین آقا من دیشب خواب دیدم و رضا زخمیه و خبریه؟ او هم سپاه می خواسته بیاد نگذاشته گفته بوده گفته خودم خبر میدم و همین جور گفته باشه دیگه نگفته آره شهید شده است. ما گفتیم بروید این هندوانه ها را پاره کنید کسی نمی خورد حالا هندونه گنده بود و سفره انداختیم و دیدیم کسی به آن صورت نمی خوره به باباش گفتم تعارف کن دختر بزرگم که صبح آمده بود و همان که عقد بود و عروسمون با دخترمون آهسته شام و اینها می خوردند بعدی تا ظرفها را نمی شستند از هم جدا نمی شدند دیدم آن شب دختر بزرگم نیست و دیدم ناهید هم نیست همون که حالا عقد است آن وقت آمدم 
 
دم ایوان و گفتم که ننه چتونه امشب داداتون شهید شده. دختر بزرگم که تو حال بود صبح آمده بود گفت مامان حالا می خواهی چه کار کنی گفتم هیچی رضام به رضای خدا اما هیچی نگید زنش گفت شبیه نفهمه حالا تو حال بودیم دیدم او پشت سرمان وایساده. آدم خیلی بود حالا همه می دانستند همسایه ها سپاه و اما ما نمی دانستیم یکهو انگار زلزله شد تو این خونه در خونه باز شد و خونه پر آدم شد. همه دور این جا راه می رفتند که انگار این خبر را به ما بخواهند بدهند آن وقت شبش علاقه مندان که دوستمون بودند و بچه شان یک سال زودتر شهید شد عکس های شهدا را آنجا می کشیدند مادرشون گفته بود علی امشب چه خبره خدا رحمتش کند سید هم بود زن خوبی بود. علی گفت مادر هیچ خبری نیست بروید بخوابید گفتند نه اگر شما نگویید من می روم از محمد می پرسم از عکسش. آن وقت گفت یک کیف داد دستم و گفت مادر شما نمی خواهید حرف بزنید اسم آقا رضا هم روی کیف نوشته این کیف آقا رضاست خودشان می فهمند آقا رضا شهید شده. آمدند به بچه ها گفتند شما بهم نگفتید و محمد بهم گفت آقا رضا شهید شده دیگه فهمیده بودند و بشون گفته بودند شما نروید در خونه شان ها. همین حاج خانم هم با پسرشان برای عروسمون این شوهر را جور کردند. می گم اصلا خونه قشقرق شد و بعد هم صبحی ما رفتیم تو سرد خونه. بردندمون بمیرم هیکلش سرد بود منجمد. هیکلش را بوسیدم و گفتیم مادر به آرزوت رسیدی. بعد با ما مصاحبه کردند عروسمون هم پیشمون بود دیگه باش حرف زدیم. شیمیایی شده بود وقتی خواسته بودند عصرش برای جبهه بروند حمام رفته بود هنوز ساکش با کیسه و پیراهنش بود من هنوز پیراهنش را که در جبهه درآورده بود قایم کردم دارم نشستمش. پیرهنش اینا تو کیفش بود عصری رفته بود غسل شهادتش را کرده بود و می گفتند لباس کهنه پوشیده بوده لباس نو سربازیها که به تنش بوده کهنه ها را پوشیده است و نماز مغرب و عشا را که می خواندند میان نماز مغرب و عشا دعا خوانده یکهو حالش به هم خورده بردندش بیرون آن وقت بعد که هوش آمده گفته بود من آن که می خواستم ببینم دیدم. امام زمان را دیده بوده. فهمیده بود گفته بودند بش که به خط می رسی چند دقیقه بعدش شهید می شوی اما این را آن وقت به ما نگفته بود به نظرم یا نوشته یا .... 
چهار صفحه وصیت نامه برایمان نوشته برای شوهر خواهرش و برای امت و برای زنش جدا جدا همه را. زنش یک سال خونمون نشسته بود و چیزهاش هم این جا بود بعد یک سال رفته بود خونشون شب های جمعه که حج آقا بودند، می آمد تا شام جمعه. شهدا با بچه بودیم و اینها. دوباره می رفت خونه شان. خونه شان این پایین بود. 
من دلم می خواست از خودمون یکی باش ازدواج کند اما سنش بالا بود او سرباز بود اما مادرش هم نگذاشت. عروسمون از این بچه دار هم نشد جواد را بنا شد بشون بگیم.
رفتم شیر بگیرم خانم علاقه مندان را دیدم گفت حج خانم می خواستم بیام دم خونتون. من فهمیدم می خواد چی بگه. 
می آمدند هی می گفتند وای اونا شهید شدند اینها چه کار کنند. گفتم این ها هم قلم پیشانیشون را خدا زده است با هر کی که زده خدا خوشبختشون کنه و  اینها جوانند نمی توانند که بنشینند. این ها فهمیده بودند که ما حرف نداریم تو این ازدواج و همین راست و حسینی گفته بود زن شهیدی که یک یا دو بچه داشته باشد من می‌خوام بگیرم. جانباز بود که زبانش از انفجار بند آمده بود و دست و پایش مجروح است دکتر گفته بود اگر زنش بدهید با زنش حرف بزند زبانش باز می شود باید زنش دهید. دیگه حج خانم گفت یک همچین چیزیه گفتم باشه من به حج آقامون بگم حج آقامون خودش دنبال این کار بود اگر کسی هست که جای باباش را بگیرد. بچه بناست پیش مامانش باشه باباش را خدا برده مامانش را که نبرده.  نمیشه که بچه را از مادر جدا کنی خلاصه گفتند خب و حج خانم به من گفتند یک همچین چیزیه و باباش هم رفت تحقیقات و من خودم سه تا داماد دارم یک تحقیقات نرفت اما برای این از سپاه بگیر و از دوستاش از بچه ها خواهرم. این فرمانده بوده دو تا خواهرام بچه هاشون تو جبهه بودند. گفتند وقتی رضامون شهید شده تو کردستان بودند باید با خر باید بیارندشون پایین با ماشین نمیشده گفته بودند این خانم همین یک بچه را دارد و شما هر جوری هست این را باید برسونیدش به اصفهان. آن وقت دیگه آورده بودندش و بعد این مرد که رفته بود آنجا تحقیقات هم بچه ها خواهرم گفته بودند ما رفتیم خونشون دیدنش و می شناختندش هم سلیمانی و این ها هم می شناختند (مادرشون سرطان گرفت فوت کرد و مادر خدمت کن هم کرونا گرفت تازه چهلمش رد شده.) تحقیق که کرده بودند گفتیم اول بیایید خانه ما تا ما حرف بچه را بزنیم بعد می ریم خونه خودشان آنها آمدند و این اتاقها دیوار جلوشان بود با باباش آمد مردها جلو و دو تا خواهرش من یک زن شهید که با رضامون دوست بود گمنام هم هست گرجی بود فامیلشون گرجی است. همان جا که خانه علاقه مندان آمدید خونه شهید هم همان جا بود اما ما جدا شدیم انگار زن آن شه
 
ید شوهر کرد او را گفتیم بیاید که اگر عروسمان بخواهد یک چیز بپرسد به ما روش نمیشه بگوید بچه ها هم نبودند فقط خودمون بودیم. مادر و پدر عروسمون بودند ما برای بچه گفتیم بیایند این جا. (مادرش چهل روز مانده به عید فوت کرد و پدرش چند سال پیش). 
ما گفتیم خدایا برای رضای تو این ها سر به گریبان نشوند. حج آقا به داماد گفته بود ما می خواهیم رفت و آمد داشته باشیم برای آقا جواد و آقا جواد هم میونمون باشد و پیش شما باشد بیچاره دو تا دستش را گذاشت رو چشمش و گفته است باشه. یکی از خواهرهاش در آمدند به من گفتند شما دامادتون شهید شده گفتم نه بچم شهید شده اما این هم مثل بچه خودم فرق نمی کند که آخه یک بچه روی دستش است بالاخره ویلون میشه کجا بروند از آنها هم نبود که برود خانه بگیرد و زندگی درست کند آرامش برای خودش. عروسمون هم سرما خورده بود نگهش داشتیم شب یکی از همسایه ها آمپولش را زد و فردا بعدازظهر بنا بود اینها بروند خانه عروسمون و اینها ما هم بریم. صبح یک موتوری آمد برادرش کوچک بود گفت دیشب بابام عروسی بوده عمه اش گفته آن وقت دادیش به سپاهی ها حالا می خواهی بدهیش به جانباز حالا یعنی نه. من به عروسمون گفتم برو تو هر جور می دونی با اینها حرف بزن اگر بعد از این یک آدم بیخودی باشد بچه را نمی گذاریم زیر دستش برود اگر یکی باشد که جای باباش را بگیرد. بنده خدا پاشد رفت و حج آقا گفت حج خانم بیا بریم شهدا و اینها می آیند می گویند بریم نباشیم. اگر اینها بگویند نه ما رومون نمیشه آنها دیشب آمدند ما حرفش را زدیم. رفتیم شهدا کارامون را که کردیم نمی دونم مثل حالا بود ظهر بود یکهو گفت می گما حج خانم بیا تا برویم رضا می‌گه این کار میشه. او بالا سرش ایستاده بود و من پایین پاش نشسته بودم. گفتم نمی دونم یک وقت آنها بیایند و اینها بگویند نه حالا چه کار کنیم. آمدیم و خانم علاقه مندان رسیدند. آمدند در را زدند و ما سر ایوان نشسته بودیم حج خانم هم آمدند گفتند حج خانم چطور شد؟ ما قضیه را گفتیم رفتیم شهدا و این طور و حالا می خواهیم نریم آنجا اگر اینها بگویند نه که نمی شود ما برویم. گفتند حج خانم من این قدر لا حول و لا قوه الا بالله خواندم و به شما فوت کردم و می دونم سخته این کار اما به خاطر آقا جواد این کار را بکنید یعنی این مرد خوبه. عصری همون موتوری آمد و گفت اینها می آیند شما هم بیایید. برخاستیم عصری همان آقا که از سپاه آمد عقد رضامون را خواند همان برایشان عقد خواند و گفت بنیاد نرو من همان قباله را می گیرم برات و گرفت. زبان که بیچاره نداشت یک زنگ می توانست بگوید و یک ساعت. و خدا را شکر آن وقت خدا یک قدرتی به ما داده بود خیلی سخته حالا فکرش را می کنم. حالا هم با عروسمون مثل بچه هامون هستیم زنگ بزنیم برویم بیاییم اما حالا تا این مریضی آمده خیلی او نیامده. روز جلو عید غدیر بعد از دو سال جواد آمد یعنی گفتم بچه ات را بیاور من ببینم من حالم بده شد و دخترم که نزدیکمونه ناهار درست کرد و آنها عصر آمدند و من حالم بده شد هی می دوید و می گفت گفتند به تو بگویم بی بی. بی بی چطورید؟ گفتم هیچی ننه حالا خوب می شوم اصلا نوه مان را ندیدیم.
۰ ۰ ۰ دیدگاه

تکمیل خاطرات رضا بخشی

 
شهید رضا بخشی
ماد شهید: بچه بود اما خیلی خوب بود از کلاس و مدرسه و همه کاراش خیلی خوب بود از مدرسه که می آمد داداشم ژاکت بافی داشت عصرها می رفت پیش داداشم که باباش می گفت تو کوچه نباشند گل هم باشند اما خودش بچه خوبی بود نه شب بود تازه آمده بودیم این جا خیلی این جا صحرا بود می ترسیدم سگی چیزی دنبال بچه ها نره. می رفتم در خانه و می آمدم و می گفتم چرا بچم دیر کرد و به خاطر کارش می رفت آنجا. بعد هم انقلاب شد و یک کلاس داشت برای دیپلمش تعطیل شده بودند و وقتی امام تبعید شد نوزاد بود توی گهواره که خود امام گفته بودند سربازان من در گهواره هستند. ماه رمضان بود به دنیا آمد روزه بودم صبح که دردم گرفت تا بعدازظهر که باباش از سر کار آمدند و بچم به دنیا آمد خیلی بچه خوبی بود هم از نظر فهم و کمال و افتاده بود همه کارها را کرد آن روزها می گفتند پیشاهنگش کرده بودند توی مدرسه چون خوب بود عکسش را داریم. پنجم که خواند از طوقچی آمدیم این جا و از اول رفت توی مجسد. باباش می بردندش مسجد و هیأت و این ها. با اینها دوست بود و خب بود بعد هم انقلاب شد دیگه عکسها امام را چاپ می کردند اعلامیه ها را چاپ می کردند نه شب تو خونه بود و نه روز. اول که می خواستیم زنش بدیم گریه می کرد اصلا خجالت می کشید اسم زن بیاره. بچم خیلی حیا داشت وقتی امام گفتند که  بسیج و سپاه باید زن بگیرند دیگه راضی شد بیست سالش بود تازه رفته بود تو بیست سال که زنش دادیم خانمش هم بد نبود الهی شکر او هم تو بسیج مسجد با هم بودند و قسمت شد الهی شکر دیگه رفتیم و اومدیم و خودش تو کاراش نبود خودمون کاراش را حل می کردیم و براش عروسی گرفتیم و تا وقتی که بچش به دنیا آمد ظهر جمعه بود رفت نماز جمعه و ما ناهار درست کرده بودیم گفت می دونی مامان چقدر گناه کردی این بو را راه انداختی برای همسایه ها. گفتم تا اونجا که می شده غذا برایشان بردیم خب بالاخره یک ولیمه ای است و اینها بعد دیگه بچم برنامه این بود که چیز ببرد برای خانواده‌ها در خانه هایشان برود. من تازه همین چند روزها فهمیدم بچه های بسیج را می برد تو جهاد و گندم درو کنند و این ها را من نمی دونم و خواهرش یک مدت باهاش بوده تو بسیج. ما بچه دار بودیم ولی انقلاب را دوست می داشتیم و کارهامون همه مثل خودش بوده اما او دیگه علی حده بود نه شب داشت نه روز داشت یکی از دوستهاش است گاهی با ما می آید و می رود برامون حرف می زند می میگم کاش چند تا از این ها که بچم را می شناختند می آمدند با ما حرف می زدند این مرد چه کار میکنه میگه آقا رضا کی بوده یک مسجدالبلال دروازه شیراز است دوشنبه ها و پنج شنبه ها روزه می گرفتند و بچه ها را می بردند یک شهید دیگر غلام خدمت کن در مسجد ایستاده بود نماز می خواند هر چه می گفتند بیا سحری بخور نمی آمد در قنوت نماز شب گریه می کرد شوهر خواهرش هم مرد سرطان داشت بچه داشت خواهرش می خواست برود جبهه آقا رضا نمی گذاشت می گفت بمان به خاطر خواهرت. بمون که دور بچه های خواهرت هم باشی. رفته بود از بالا ماشین کشیدش پایین و تو بمان نرو گفته بود ببین بعد چه می بینی که مرا می کشی پایین یعنی چرا نمی گذاری من بروم. اما بمیرم او اول شهید شد. دو سال یک سال و نیم شد که عروسیش شده بود و به ما هم گفت بروید به خانواده اش بگویید کارهای من را اگر قبول نکردند من می آیم اما اگر قبول نکردند من این طوری زندگی می کنم. ما رفتیم باشون حرف زدیم گفتم عروسم هم خوبه بنده خداها قبول کردند خدا را شکر این بچه هم خدا برای ما آورد. هفت ماهش بود بچم دیگر خودش برنامش را می دانست من خودم اجازه بش دادم برو. آن وقت رخت های بسیجش را می پوشید به زنش نشان می داد می گفت حج خانم کدوماش بم میاد او گریه می کرد گفت مامانم گفته برو تو می گی نرو من باید برم دوستهام تکه تکه دارند می شوند. اصلا بیست روز مرخصی داشت آن روز فهمیدم بیست روز هم نبوده پانزده روز مرخصی بهش دادند خودش تو سپاه بود و همه را داری می کرد پاسدار بود برنامش این طور بود که دیگه روزی که می خواست برود صداش زدم گفتم ننه حالا من از حق خودم حرف ندارم این ها چی؟ گفت مامانم جوش این ها را نزن این ها خدا را دارند راستی هم خدا را داشتند صد هزار کرور  شکر تحمل همه چیش را خدا بهم داد همین یکی را من هم داشتم دیگه پسر ندارم تا شهید شده بود این دخترمون عقد بود آن وقت شوهرش دوست بودند با هم به نظرم سپاه می خواسته بود در خانه بگوید دامادمون گفته بودند شما نروید خودم آهسته آهسته بشون می گم. آن وقت باباش دو شب خواب دیده بودند که تلویزیون این جا بوده رضا مجروح بوده این جا. هی به سینه اش می زده امام امام می گفته باباش گفته بخواب با این بدن مجروحت بعد ظهر که اومدند بعد از ظهر خواهر بزرگش اومده بود قرار بود شب دور هم باشیم اما این به ما نگفت از صبح که حسین آقا این ها را گفته دادام شهید شده. دیگه رفتندشون آنها رفتند خونه شان و این خودش را از ما قا
 
یم می کرد دخترم آمد و گفت چه خبر از داداشم دارید گفتم چند سال است تو جبهه هستند حالا می دونستم بهم الهام شده بود انگار تفتش را می زدند اعلامیه می زدند اما به اینها که نمی توانستم بگویم گفتم چند سال است تو جبهه هستند الان اصلا ده روز هم نشده این ها را با هم گفتیم و عصری باباش اومدند دم غروب بود دخترم رفته بود مسجد یک نوه هم داشتیم این را خیلی دوست می داشت  می خواست با او برود جبهه این از ما قایم می شد که به ما نگوید اقاش گفت می آیی حج خانم مسجد گفتم نه می خوام شام درست کنم و اینها اینجا هستند رفتند و اومدند و به جواد می گویند بابا برات بمیرم اما من نفهمیدم من حالا می خوام شام درست کنم سفره را که پهن کردم دیدم هیچ کس نمی خورد می گفتم یقین کم است که نمی خورند اصلا حالیم نشد دیدم دختر بزرگم از سر سفره رفته بود بیرون اون یکی دخترم رفت  بیرون و این ها رسم داشتند با زن داداشی تا سفره را جمع نکنند و نشورند از هم جدا نشوند. گفتم شما امشب چه خبره؟ گفتم داداتون شهید شده دختر بزرگم گفت آره مامان می خوای چکار کنی گفتم هیچی رضام به رضای خدا زن داداش نفهمد شبیه ناراحت میشه یک وقت دیدم پشت سرم وایساده حالا به امان حق همه می دانستند من فقط نمی دانستم آقاش هم تازه شب فهمیده بود یکهو دیدم در باز شد و آدمها ریختند تو خونه اصلا نفهمیدم چطور شد خب حالا صد کرور شکر بچم خدا می خواد خطرات از جان من با دعاها اینها دور شده.  خدا را شکر برنامه ازدواج عروسمون جور شد و داماد جانباز ۷۰ درصدند اما مرد خیلی خوبی هستند. با عروسمون رفت و آمد داریم بعد از فوت باباش کمتر شده. نوه مون ازدواج کردند ب دخترخاله شان. خدا کمک کند تا روز آخر تحملش را به من بده و روز قیامت شفاعتمون را بکند ما که دیگه کاری نمی توانیم بکنیم خدا بزرگه.
- مادر چه ویژگی خاص و چه خصوصیتی داشت که بگویید به خاطر این اخلاق خدا مدال شهادت را به ایشان داده؟ 
ماد شهید: شیر پاک و رزق و روزی حلال و خداشناسی نمی دونم این چی بوده تو طایفه ما همه می گویند بعد براش چکار می کردند چنین چیزی نداشتیم بالاخره همه شهدا فیلم هاشون را تو تلویزیون می گذارند نمی دانم بمیرم این اسمش اصلا گمنام بود آن وقت هم شهید شد. اسمش بخشی نبود یک اسم دیگر بود.
وصیت نامه شان را که می خوانی پیام دارند همه شهدا. من یادمه پارسال که خدمت مادر بودیم وصیت نامه شان را که می خواندند همه خانم ها گریه می کردند وصیت نامه شان خیلی پر بود. با معنا بود. بچه ها می گفتند انگار این را همین الان نوشته برای ما که همین الان چه کار انجام دهیم. تکلیف ما را گفته. خودم وقتی باش حرف می زنم آرامشم بیشتر میشه.
مادر شهید محمد علاقه مندان که دو سال و نیم سرطان داشتند دوست جون جونی من بودند برای دیدارشون من را هم بردند. هنوز چله شأن نشده فوت کردند این خانم و بچه هاشون داماد را پیدا کردند. رفتم شیر بگیرم دیدم خانم علاقه مندان کنار من است گفتند چند روزه می خوام بیام سرتون بزنم گفتم قدمتون به چشم اما فهمیدم می خواهند یک چیزی بگویند گفتند یکی است می خواستیم برای یکی فلانی بگم برای شما هم بگیم می خواهد یک زن شهید که یکی دو تا بچه داشته باشد من می خواهم بگیرم من باید به حاج آقا بگم. تو شهادتش که هر کی می آمد و می رفت می گفتند خب حالا آنها شهید شدند رفتند زن و بچه هاش چه کار می کنند من هم گفتم خودش که گفته اصلا خدا را دارند. بالاخره قلم پیشانیشون را با هر کی زده که خدا خودش درست کنه. واقعا هم زنش خوب بود هم دین و دیانتش هم سکوتش. گفتم باشه من باید به حج آقا بگم آمدم به حج آقا گفتم. گفتند آدرسش را من باید بفهمم برای دامادهای خودم این مرد نرفته این قدر تحقیق و برم ببینم کی است اگر خوب باشد هم بچه خواهرم فرمانده بوده در سپاه دیدندش و دوستهاش همه. این بنده خدا رفتند تحقیقات و آمدند گفتم خب طوری نیست و بشون بگید تشریف بیاورند گفتیم اول بیایید خانه ما تا حرف بچه را بزنیم می خواهیم بچه میان دو تاییمون باشه جدا نشود از مادرش و از ما و بعد. دو تا خواهرهاش اومدند و خود حسن آقا ما تو اون اتاق نشستیم و بعد به یکی از دوستان بچم گفتم اون هم شوهرش گمنام است آمد عروسمون اگر یک چیزی خواست بپرسد از شما بپرسد از ما که روش نمیشه خیلی باهاشون حرف زدم آمدند و یک دفعه خواهر حسن آقا گفتند که شما دامادتون شهید شده گفتم نه من بچم شهید شده اما عروس خودم هم مثل بچه خودم فرقی نمی کند حالا این بچه هم میونمون است می خواهیم از ما جدا نشود دلم می خواهد رفت و آمد داشته باشیم دیگه برنامه جور شد و همه کارها درست شد و بعد بابا دختره گفته بود که یکی گفته بود آن دفعه دادیش سپاهی حالا می خوای بدیش به جانباز. ما هم به عروسمون گفتیم که برو هر جور که خودت می دونی با بابات حرف بزن اگر این نشد و یکی بیخودی گیر بیاد خب بچه را نمی گذاریم زیر دست اون بره. رفت بنده خدا. حج آقا گفت بیا بریم حج خانم شهدا که اگ
 
ر این ها آمدند رومون نمیشه چی بهشون بگیم رفتیم شهدا خوب که کارهامون را کردیم یک دفعه حج آقا به من گفت بیا بریم حج خانم و رضا به ما میگه این کار میشه خدا وکیلی بالا سر رضا ایستاده بود من هم پایین پاش آمدیم و بمیرم خانم علاقه مندان که پادرمیانی کردند با پسرشان آمدند در خانه و گفتند چطور شد؟ گفتم واقعیتش این طور شد و ما هم رفتیم بیرون که نباشیم و دیدیم که حج آقا این جور می گویند آمدیم تو خونه و گفتند من این قدر لا حول و لا قوه خواندم و به شما فوت کردم تا شما توانستید می دونم خیلی سخته اما به خاطر این که می دونم ایمانتون خوبه و نمی توانید پا این وایسید گفتیم باشه و یک دفعه دیدیم حاج خانم آمد و گفتم آره این جور شده گفتند برا خاطر آقا جواد هم که هست شما برید و اینها می آیند بالاخره گفتم اگر آمدند عروس بیایند و برنامه عقد را بگذاریم باشد ببینیم چطور می شود یک دفعه دیدم موتوری که صبح آمدند گفتند نه الان آمد گفت آره داداش کوچیکه اش بود گفت اینها می آیند حج خانم شما هم بیایید دخترم تو خونه بود نگفتم کجا می رویم دیدم تو روحیه اش تاثیر می گذارد گفتم ما می خواهیم برویم تو کوچه. رفتیم اونجا دیدم همان آقایی که صیغه رضامون را خواند از سپاه آمده بود با همون قباله حسن آقا گفته بود به بنیاد و این ها رجوع نکن من همان قباله ای که او گرفته من همان را می گیرم زبان که نداشت آن وقت که آمده بود یک زنگ را می توانست بگوید و یک ساعت. انفجار دیگه نابودش کرده بود مغزش زبانش بند آمده بود روی گوشش هم تاثیر گذاشته بود یک دست و یک پاش خیلی جانبازیش چیز بود مرد خیلی خوبیه صد هزار مرتبه شکر ما را پدر و مادر حساب می کرد این ها مادر و پدرم هستند برای برنامه کاری رفتیم آنجا دیدیم برنامه جور است قشنگ همون اتاق و همون زندگی همون برنامه ای که برای بچم بود برای این هم جور شد و صیغه خواندند صدهزار کرور شکر همین که بچم زیر دست یکی رفت که ادبش مثل بابا خودش باشد بالاخره فرج است خیلی ها هستند ازدواج می کنند ولی بچه ها را قبول نمی کنند جورایی بالا آمدند چه اینهابی که مدیر مدرسه بودند همسر شهید را گرفته بودند با بچه شهید نساختند خیلی از این ها شنیدیم دیدیم خیلی‌ها اصلا شوهر نکردند گفتند با همون یک بچه خودمون می نشینیم و برمی خیزید دختر خودم خبر دارم دختر شوهر داده خدا را شکر شوهر خوب و مومن با بچه ما بوده یعنی زودتر از بچه ما شهید شد. پسرم دعا می خواند خونه شهدا شب جمعه ها و شام دوشنبه ها می رفتیم خونه شهدا مراسم و دعا می گم اصلا چند روز مریوان بود برنامه هاش خواهرش که این را گفت گفتم ننه آهنگ از مریوان نمی زنند اصلا حمله آنجا نیست اما میگم خودم همه چی برام آگاه بود همون موقع که او حرکت کرد معلوم بود که این شهید می شود اما به روی خودم که نمی آوردم خودم را سفت گرفته بودم. چهارده پانزده روز کردستان و اینها بود. بعد که برنامشون پیاده شده بود و عصری رفته بود غسل شهادتش را کرده بود کیسه هاش هنوز تو کیفش تر بود که برای ما آوردند بار دوم بود اما آن دفعه هم عوض شکر تاید ریخته بودند تو غذاها حالشان بد شده بود ده روز آن دفعه هم رفته بود اما نمی گذاشتند اصلا بیاید خیلی کار می کرد کارشون مهم بود خونه تیمی و اینها نمی گذاشتند بیاید بعد عصری که غسل شهادتش را کرده بود و نماز مغرب و عشا و دعا خونده بود و حالش به  هم خورده بود و برده بودند بیرون حال آمده بود و گفته بود اونی که می خواستم ببینم دیدمشون بمیرم امام زمان را دیده بود بعد هم خودش کف ماشین نشسته است و دعا خوانده است تا برود سر حمله و آنجا گفتند داوطلب می خواهیم دشمن پشت نخل ها هست اول این می رود کس های دیگر هم یقین خیلی بودند بعد رفته و خودش هم گفته من در خط سه دقیقه در خط زنده ام خط که می رسم شهید می شوم سه دفعه یا مهدی گفته بوده و رفته بوده و شهید شده ما نمی دانستیم نگفته بودند به ما صبح اول وقت رفتیم سردخانه یک کم با من مصاحبه و اینها کردند بعد از اونجا رفتیم بیمارستان که برنامه داشتند آرپی‌چی زنش آنجا بود با یکی از دوست ها محله رفتم پرسیدم بچه ام کسی را کشت و کشتندش گفت همه پیروزیها مال آنهاست که جلو رفتند یعنی آنها شهید شدند که ما توانستیم حمله کنیم بعد ما رفتیم سر آن یکیشان که شهدا خودمون بود پسره آرپی‌جی زن بود پاش سوخته بود داشتند عمل می کردند پوستش را قیچی می کردند ما دوباره رفتیم سر اون دو تا گمنام و یکی هم پدر و مادرش با چه سختی مردند سرطان گرفتند یکیشون هم گمنام بود یکی دیگه هم با رضا بود تابوت هاشون با هم بود دیدم که چی باباش گفت بیا بریم سر پرده چی. من نمی دونم خدا چطور این قدرت‌ها را خدا به ما داده حالا که اصلا ما نداریم که برخیزیم و بنشینیم رفتیم دیدیم باباش تو ایوانه و مادرش تو جا خوابیده گفت آقا مهدی تویی که یک پسر داری خودش پنج تا پسر داشت گفت حج آقا خدا یک روز داده یک روز هم گرفته نمی شود دیگه چکار کنیم هر چ
 
ه خدا رفتیم پیش مادرش در اتاق بیچاره او هم همینطور اما تو این سردخانه ها داداشش اینا از این قبر می پریدند بالا و می پریدند پایین و ناراحتی می کردند که یعنی بچه هامون یک گمننام شده یکی عاقبتشون یک جوری بیچاره ها مادرشون ی جور باباشون هم یک جور سید اولاد پیامبر او سرطان اما مادرشان خیلی مریض شد دیگه خدا به حق قرآن کمک همه مان کند و تا آخر وقت ایمانمان را ازمان نگیرد این ها بچه خواهرم هستند قاب عکس این طرف و آن طرف بعد بچه هام شهید شدند والفجر ۵ شهید شدند همسایه مون و برادر زن برادرم هم هست شهید آن طرف حسین است اما فقط یک پاش را آوردند این طرف محمد است پاش را بسته بودند تیر به بدنش خورده خونریزی شهیدش کرده.
صوت اول(قدیمی)
پسرم یک بچه داشت می خواستیم با هم باشیم که بچه نه از مادرش جدا شود نه از ما. پسرم فقط نوشته بود تحت تربیت خانوادگیم بزرگ شود.
 حسن آقا تا شنیده بود دو دستش را روی چشمش گذاشته بود نمی توانست حرف بزند از موج انفجار این طور شده بود فقط زنگ و ساعت را می توانست بگوید. خوب است همه کاری می تواند بکند. یک وقت هم صلاح آقا جواد بوده که دوستشان دارد. نوه نان ۳۵ سالش است. خلاصه رفتیم خونه شان برای مهربرون. همان آقایی که برای رضامون آمد از سپاه همان آمد صیغه عقد را خواند حسن آقا خودش مهر را گرفت و گفت نمی خواهم زیر نظر بنیاد باشی. دختر کوچکم در خانه بود گفتم مامان من یک دقیقه می روم کوچه و برمی گردم. 
مادر عرسمون هم گفت شنیده بودیم پسر را بگذارند جای پسر اما ندیده بودیم بیاید عروسشان را شوهر بدهند. گفتم حالا ببین.
عقدشان را کردند. جهیزیه اش خانه ما بود همه را شسته بودم مثل دخترهای خودم وسایلش را دست نزده بود فقط یخچالش را زده بود توی برق در اتاق. با هم زندگی می کردیم. همه می گفتند حاج خانم چه دلی دارد اما آقاش یک کم که وسایل را جابجا کرد کمرش تا شد و آمد توی ایوان نشست.
بچه خواهر حسن آقا هم شهید شد برادر داماد و پسر خواهرش آمدند جهیزیه را بردند.
قرار شد شب با فامیل های عروس برویم مهمانی اما آنها نیامدند به ما بگویند خودشان رفته بودند.
ما همیشه عصرها با عروس و نوه مان می رفتیم تکیه شهدا آن روز عصر هم رفتیم دنبال نوه مان تا برویم آنجا. رفتیم و آمدیم و بچه را دادیم دستشان. داماد گفت شما شب نبودید الان بیایید در خدمت باشیم.
تا الان خدا را شکر رابطه مان خوب بوده نوه مان با دختر خاله اش ازدواج کرد.
- ما هر جا رفتیم منزل شهید دوستی، منزل شهید خدمت کن و منزل شهید علاقه مندان تاکید می کردند که حتما بروید منزل شهید رضا بخشی را. شما فکر می کنید چه ویژگی اخلاقی ایشان را این قدر برجسته کرده که محبوب دل اهالی محل شدند؟
خواهر شهید: شهید اسمش رویش است شهادت بهترین عمل است کسی که عاشق شده این بهترین عمل است می گوید خودم می روم انجام می دهم شما دوست دارید بیایید انجام دهید. 
خدمت کن شوهر خواهرش تازه شهید شده بود خودش دوست داشت برود جبهه نماز شب می خواندند (یکی از دوستانش میگه که تازه باهاشون آشنا شده) می گفت دوشنبه و پنج شنبه روزه می گرفتند خدمت کن ایستاده بود نماز هر چه رضا می گفت خدمت کن حالا بیا نونت را بخور حالا اذان را می گویند محل نمی گذاشت. می گفت نه به آدمها که پا روی مهر مسجد می گذارند اما دولا نمی شوند بردارند بگذارند سر جایش نه به تو که نمی آیی غذا بخوری و نماز را ول نمی کنی.
شوهر خواهرش شهید شده بود و می خواست برود جبهه تا پای ماشین هم رفته بود رضای ما کشیده بودش پایین و گفته بود واجب است که تو الان پیش اینها باشی دو تا بچه داشت خواهرش. گفته بود آقا رضا ببین چه چیزی می بینی که مرا حالا از ماشین کشیدی پایین می گفت چرا مرا از ماشین پایین می کشی.
همین دوستش تعریف می کرد می گفت یک شب نمی دانم ساعت چند بود یک‌خرده نان خشک شده آوردند گفت امشب دیگر باید همین نان خشکیده ها را بخوریم دیر وقت است. همه شان می رفتند مسجد البلال و روزه می گرفتند.  خاطراتش مهم است. عاشق شهادت بودند. می گفتم شما که از بچه ام حرف می زنید خوشحال می شوم. من آن موقع ها موشک که می زدند چادر و مقنعه سرم می کردم اشهدم را می خواندم می گفتم اگر شهید شدم بگذار پوشیده باشم. نمی دونستم قطعه قطعه می شوند‌ چطور تاب آوردم. حاج آقامون می گفت این ها چکار می کردند با یک ذره نون خشکه روزه می گرفتند اصلا خوراکشون معلوم نبود خوابشون معلوم نبود اما عاشق شهادت بودند. خدا به حق قرآن با علی اکبر حسین محشورشون کند.
خواهر شهید: همین جا نوار حضرت ابوالفضل می گذاشتند و سینه می زدند و می گفتند شهادت شهادت. 
 
 
خواهر شهید بخشی
 شهید دوستی خیلی مومن و مهربان بودند خواهر شهید دوستی زندایی من بودند هنوز با هم همسایه ایم با هم رفت و آمد داریم خانواده خوبی هستند. خانواده شهید دوستی خیلی سختی کشیدند پدرشون فوت شدند همین یک پسر را داشتند مرد نداشتند. ما پدرمون را داشتیم. می خواهم مردم بفهمند ای
 
ن شهدا عزیز این خانواده ها بودند یک موقع فکر می کنند اینها مشکل خانوادگی داشتند  فرار کردند رفتند چند روز آنجا مثلاً استراحت کنند این حرف ها را می زنند ولی من برادرم اگر در این زمان هم بود یک بار پسر برادرم آمده بودند نشسته بودیم دور هم سردار سلیمانی هنوز زنده بودند حرفش پیش آمد گفتم جوادم اگر حالا بابا تو بودند یک سردار سلیمانی بودند یعنی قبل از این که شهید بشوند ایشان تو کارها که بودند و حرف می زدند من سردار سلیمانی را که نمی شناختم بعد که تو تلویزیون دیدمشون یک حس برادرانه به من دست داد یعنی یک حسی که انگار ما حالا خودمون هم بعد از چندین سال گفتم خدا را شکرت یعنی ما خودمون هم می خواهیم که شهدامون را زنده نگه داریم یعنی وظیفه داریم تا آن وقت که هستیم باید یادشون را زنده نگه داریم اما وقتی که سردار سلیمانی را دیدم خدا را شکر که همچین افرادی هستند به پسرش هم گفتم عمه اگر بابات الان زنده بود باور کن یک پا سردار سلیمانی بود برادرم خیلی فعال بودند در مسجد خودمون هم کار می کردند چند مسجد را پوشش می دادند همین کاری که شما می کنید جزوه تهیه می کردند تو مدارس کار می کردند تو مساجد دیگر کار می کردند نیرو جذب می کردند این که می گویم هرچه می توانیم باید نیرو جذب کنیم برای اسلام. مثل یک گل می ماند هر چه پروریده می شود اسلام راهش همین است ما وظیفه داریم حرفم همین است خدا گفته من را یاری کنید من شما را یاری می کنم ما اگر یک قدم کوچولو برداریم خداوند برابر در آن کار به ما کمک می کند اگر خودمان بخواهیم کار کنیم عاجزیم اگر کمک خدا نباشد ما ناتوانیم چیزی نیستیم اما آن نور خداست که ما را نورانی می کند یعنی شهدا از خودشان چیزی نداشتند نور خداست که دارد آن ها را نشان می دهد خیلی ها بودند ما الان در محله خودمان داشتیم که همان وقت با این ها همسن بودند ولی آنها رفتند تو راه های دیگه ولی این نور خدا بود که به این ها را عزتی داد به خودشان. عزت  را چی می دهد عمل نیک و خالص برای خدا.
- راه درست را انتخاب کردند.
 خانمش این جا بود بچه اش که چهار دست و پا می رود به بش میگه پدرسوخته من گول تو را نمی خورم و به زنش میگه لباس مشکی هاتون را آماده کنید می دونستم شهید میشه. ما مهربان هستیم من همین طور داداشم هم همین طور بود یعنی فوق العاده بچه ها را دوست می داشت بی محبت نبود نسبت به دیگران. صبح زود که می شد ماشین می گرفتند و دم مسجد بچه ها را می بردند برای جهاد سازندگی گندم درو می کردند ما خودمان هم می رفتیم داداشم که بود ما یک وظیفه ای داریم من خیلی محدود هستم وقتی آدم بچه دار می شود اما اگر یک فرصتی بشود وظیفه خودم می دونم حتما باید یک کاری انجام دهم در هر فرصتی که بشود باید انجام بدهم یعنی برای خدا وظیفه دارم نه این که بگویی برادر من است شهید شده من این کار را بکنم برای خدا یعنی اگر آنها عمل نیک خالص انجام دادند ما هم باید نیک و خالص باشد عزتی که خداوند به آنها داده آن شا الله که ما راهشون را ادامه دهیم و مثل حضرت زینب که راه امام حسین را ادامه دادند و پیامشون را رساندند ما هم راهشون را ادامه دهیم. خداوند همه را دوست داره حتی فرعون هم می خواست غرق بشود نگاه کرد به حضرت موسی و کمک خواسته حضرت موسی رویش را برگرداند خدا گفت این بنده من است اگر از من کمک خواسته بود من کمک می کردم خداوند همه بنده هایش را دوست دارد من سعی می کنم به خانم های بی حجاب هم بی احترامی نکنم با رفتار درست. چون خدا آنها را هم دوست دارد شاید او عملی انجام بدهد که من که چادر سرم می کنم این طور نیست. خداوند حکیم است و حکم می کند. ما نمی توانیم جا خداوند حکم بدهیم برای کسی. مردم ایران خیلی خوبند در هیچ کشوری مثل مردم ایران نیست.
۰ ۰ ۰ دیدگاه

شهید حاج امیر بهداد

 
سلام مادر جان می خواهیم از شهیدتان از تولدشون از وقتی که تصمیم گرفتند بروند جنگ. از سالهایی که مفقود بودند از اخلاقشون از هر چی که دوست دارید از شهید به ما بگویید که ما چیزی از ایشون یاد بگیریم، برامون بفرمایید.
براتون بگم که اول که سر این شهید حامله بودم عجیب بود که شب تا صبح بیدار بودم و با خدای خودم مناجات می کردم بعد که به دنیا آمدند از کوچکیشون مثل مدیر برای خانواده بودند برای همه خانواده ها. هر چی من براتون بگم که چقدر خوب بود و اخلاص داشت نمی توانم بگم قبل از انقلاب که اصلا انقلاب بشود خودشان آمادگی داشتند بنا بود ببرندشان سربازی. رفتند سربازی اون جا هم خیلی صدمه خوردند و می خواستند زندانشان کنند خیلی مشکلات داشتند الحمدلله به خیر گذشت بعد هم که آمدند رفتند سیستان بلوچستان گفتند من آن جا باید خدمت کنم اون جا هم هر چه در توان داشتند و هر چه حقوقشان بود به خانواده های فقیر می دادند وقتی می آمدند این جا فقط و فقط یک سلام و یک خداحافظ و به خانواده شهدا می رفتند سر بزنند. رختخواب و خوراک برای ایشان ممنوع بود که بخوابند یا بخورند فقط. همین من میگم این ها همون معجزه بودند و چطور من دعا می کردم می گفتم اصلا نمی خواهم بچم سیستان و بلوچستان باشد یک ماه به ماه رمضان مانده خداحافظی کردند گفتند من رفتم خبر دادن و اینها در کارشان نبود. می گفت چکار دارید که می خواهید از ما خبردار شوید. الحمدلله آن رقمی که می خواستند خداوند عالم به شان عطا کرد بعد از ماه رمضان یکی از دوستانش خبر داد که ایشان شهید شده اما ما نمی توانیم بگوییم شهید شده. اما یک سری از فامیل هامون خواب دیده بودند در خانه خودش آمده است و گفته بروید سر پدر و مادر من و برنامه شهادتش این طوری بود بعد یک سال خودم ناراحت بودم می گفتم اگر شهید شده بود طوری نبود اما نکند بچم اسیر شده من خوابیدم این جا برخاستم یک شب خواب دیدم یک بیابونی بودم یک محوطه سبزی. سه تا زن چادر مشکی من را بردند گفتند حاج خانم ناراحت نباش فقط گریه نکنید احترامش کنید دیگر من خشنود شدم. هر چی من براتون بگم چه برای پدرش چه برای برادرهاش چه برای بچه های خواهرش. اون دو تا داداشش که جبهه بودند خدا را شکر اونا که زن و بچه داشتند برگرداند به من می گفت مشکلات برای خانواده ها درست نکنید مامان بگذارید این جنگ تموم شود اصلا انقلابی بود با زبانش و اخلاصش همه را با هم گرم می کرد.
- چند سالشون بود وقتی رفتند؟ 
مادر شهید: وقتی رفتند نوزده سالشون بود 
- چند سال تو جبهه بودند؟ 
مادر شهید: چهار پنج سال هم تو تو جبهه بودند
- از اون وقت دیگه خبری از ایشون ندارید.
مادر شهید: نه خیر هر چی خدا بخواهد یک وقتا پا تلویزیون که می نشستند می گفتند مادر پدر و مادرها سراغ از این ها نگیرند آنها خودشان می خواهند و بالاخره اصلا دم بنیاد برای چه می روید چکار دارید که می روید دم بنیاد هر خبری پدر و برادر و خواهرش را ایشان هر وقت شب می شد خبر می بردند شادی های باباش مریض شده بودند سر بابا برید الحمدلله بعد هم نگران کارهاش بودم خواب رفتم خواب دیدم که ایشان شهید شده هر کار می خواهید برایش بکنید سال ۶۵ مجروح شده بود نتوانسته بود روزه هایش را بگیرد دیگه نماز و روزه اش را هم دادم براش خوند. عجیب بود از اخلاقش و این همه را با هم وصل می کرد مهربونمچ بود و مدیر ما بود تربیت بچه هایم هم روی همین بود.
- چندمین فرزندتان بودند؟
مادر شهید: سومی 
- یادم است گفتید ایشان حج نرفتند ولی پدرش به نیابت از ایشان حج رفتند.
مادر شهید: بله همیشه می گفتند کارهای دیگر بکنید ایشان حتی امام را هم ندیده بود دیدار امام هم نرفته بود. 
- فقط پیرو دستورات ایشان بودند؟
مادر شهید: بله
- ایشان داوطلب رفته بودند جبهه؟
مادر شهید: بله بعد هم نوشته بود حقوقم را بدهید فقط حواسش به مردم بود حواسش به مستضعفین بود خیلی زبانش اثری داشت برای مردم خیلی.
- کلا چند تا بچه دارید؟
مادر شهید: چهار تا بچه دارم. اولیم رفت دومی هم رفت این سومی بود فقط همین  یکی شهید شد دومی آقا مجتبی مجروح بود دستش قطع بود خداوند عالمین لطف کرد دستش را به او برگرداند لطف خدا و امام حسین علیه السلام مجروح شده  باشد دکترها گفتند دستش باید قطع بشود یک دختر هم داشت اما به لطف خدا الان با این دستش همه کاری دارد می کند این معجزه استان یکی هم مهدی است تو جهاد  او هم شیمیایی شد اما خدا را شکر به خیر گذشت یک کم مریض هست او هم با زن و بچه خدا به من برگرداند.
- مادر باز از اخلاق حاج امیر برایمان بگویید.
مادر شهید: خیلی خوب بود از اخلاق و نماز و روزه عبادت اصلا من نمی توانم بگویم یک چیزی برای خودش بود یک الگویی برای ما بود قبل از انقلاب و بعد از انقلاب فعالیت داشتند در مبارزه با شاه هم فعالیت داشتند روی حجاب تاکید داشتند به من و خواهرهاش و می کفت محرم و نامحرم را رعایت کنید. خیلی کارهای بزرگی می 
 
کرد همه را صلح می داد در فامیل.
- وصیت نامه اش کی به دستتون رسید مادر؟ وصیت نامه شان را خودشان نوشته بودند و رفته بودند یا بعدا تو وسایلشون به دستتون رسید؟ 
تو وسایلشون بود
- یعنی وسایلشون به دستتون رسید بعد گفتند به شهادت رسیده.
مادر شهید: وسایلش را دوستش آورد بعد از شهادتش چیزی نبود قرآن بود و وصیت نامه اش.
- مادر چون ایشان مفقودالاثرند من این سوال را بپرسم شاید ناراحت بشوید ولی دوست دارم بقیه بدونند تو این سالها چقدر اذیت شدید شما آیا هر خبری که می شد شما منتظر حاج امیر بودید آیا بین اسرا هر خبری می شد.
مادر شهید: می شود نباشیم حاج خانم شهید که ناراحتی نداره من بچه ام اگر اول هم شهید شده بود دیده بود مشکلی نداشتم هر طوری که می شد تلفن زنگ می زد من فکر می کردم خبری از پسرم میشه هنوز پدرش نمی تواند قبول کند هنوز نگرانه شهدا نمی دونه قبول کنه گذاشتند سنگ قبر ولی هنوز پدرش نگرانه 
- هنوز فکر می کنید برمی گرده؟ 
مادر شهید: نه جسدش هم بیارند میگه هنوز هستش
- مادر به این همه انتظاراتی که کشیدی به این همه اذیت ها که شدید خیلی ما را ببخشید و حلال کنید 
مادر شهید: الهی که به حق قرآن خدا اسلام و قرآن را پیروز کند این تو بچه هام بقیه هم می ساخت این بچه خواهران نمی دونی برای دایی چکار می کنند از کوچکی مربیشان بود چادر سرتان کنید کفش پاشنه دار نپوشید. 
- مادر اگر خاطره شیرینی از حاج امیر بچگیشون بزرگیشون دارید برای ما تعریف کنید. 
مادر شهید: خیلی خاطره دارم پاش شکست کچ گرفتم و رفت مسجد و اما دکترها می گفتند این معجزه شده این ضربه ای که خورد کسی باور نمی کرد این خوب بشود همه کارهاش خوب بود همه کار برای خودش کرد از عمرش استفاده کرد از وقتش استفاده کرد از دقیقه به دقیقه اش. کوچک که بود رفت مدرسه. در مدرسه بچه ها را امر و نهی می کرد مدیرش تشویقش کرده بود که آفرین به تو از همین کودکی حواست جمعه که کسی خطا نکند.
- چند سالشون بود که خبر شهادتش را به شما دادند؟ 
مادر شهید: بیست و چهار سالش بود 
- حرف دیگری دارید به ما بخواهید بگید یا نصیحتی به ما بکنید یا انتظاری از ما داشته باشید به خاطر این که بالاخره فرزند شما شهید شما انتظاری از جوان های الان داشته باشید از مردم.
مادر شهید: الهی به حق پنج تن بیداری به شما بدهد اخلاص به شما بدهد . یعنی هر کس به جایی رسیده از اخلاص رسیده خدا به حق پنج تن به حق این وقت و ساعت و حضرت زهرا و امیرالمومنین علیهماالسلام سایه این آقا را از سر ما کم نکند تا این آقا را داریم همه چیز داریم همه دلهامون خوشه. خدا به حق پنج تن که سلامتی بدهد.
- فکر می کنید چه کاری در زندگیتون انجام دادید که خدا فرزندی مثل حاج امیر را نصیبتون کرد؟
مادر شهید: پدرشون خیلی خوب بود خوراک و بگذار و بردار و خودم هم تو این مدت نه ماهه جلسه قرآن داشتیم. 
خدا موفقتون کند و هر چی خیر است نصیبتان کند هر که به هر جایی رسیده از اخلاص رسیده . 
مادر شهید: می گفت ازدواج نمی کنم چرا اصرار می کنی من این بچه های شهدا را که می بینم نمی دانی چه حالی می شوم بچه پدر می خواهد برادرم اگر می خواهد بروند زن بگیرد همین کار هم کردیم. او کوچکتر بود زنش دادیم زن می خواست. می گفت من میرم من همه مادرها را دعا می کنم و بچه ها را خودم که مشکلی ندارم خداوند رب العالمین را شکر می کنم که امانت خودش را این رقمی از ما گرفت. خطرات زیادی از سر پسر من گذشت ایمانی و ... هر جا می رفت نمی توانست تحمل کند یک چیزهایی می گفت که بر ضدش بودند من شب و روز شب دعا می کردم که بچه ام برنگردد.
- یعنی مادر شما راضی هستید به رضای خدا با همه مشکلاتی که داشتید
مادر شهید: افتخار دارم می کنم  چرا 
- هیچ وقت اعتراض نکردید به خدا چرا جوان من برنگشت مادر شهید: به من چه مال من نبوده من باید خدا را شکر کنم که بچه من. من حتی خواستگاری ام رفتم از آن موقع که رفتم و برگشتم همین طور اشکم خوراکم بود که ... فهمیدم که بیخودی من دارم تلاش می کنم. ازدواج نکند و برود بهتر است من و باباش و همه خدا را شکر می کنیم که ازدواج نکرد. همین پسر عمویش دانشگاه امام صادق داشت در س می خواند هر چی همه گفتند تو داری درس می خوانی گفت مگر پسر عموم نبود او رفته من هم باید بروم اما اینو هشت سال نیاوردندش بعد استخوان هایش را آوردند اما خب مادرش راحت شد مادرش خیلی ناراحتی می کرد که هست بچم. خدا را شکر آوردندش. مال ما نیستند حج خانم. فقط دعا کنیم خدا معرفتمان بدهد ما کیستیم اعتراض کنیم که چی نه فقط دعا کنیم باید تا آخرش هم همین طور باشیم تا وقتی می خواهیم برویم آنها باید ما را دعا کنند که ما دست و پاگیری کسی نشویم افتاده نشویم شما دعا کنید
- مادر خدا به شما سلامتی بدهد 
خدا عافیت بدهد دعا کنید آن جا می برندمان راحت باشیم. فاطمه زهرا امیرالمومنین پنج تن امام حسین علیه السلام به دادمون برسند. 
- خیلی شرمندتون هستیم مادر نمی دونیم چکار 
 
کنیم.
مادر شهید: خودم اصلا نمی دونم چطوری زندگی می کنم.
همه می گفتند اصلا تو هیچیت نیست. وقتی تلفنی خبری می شد 
ایشان چند ساله مفقود شدند؟
شاید چهل سال باشه همه می گویند اوردند شان قاطی اینها من می گم اگر آورده بودندش یکی خواب نمی دید خودش میگه من را آوردند نگرانم نباشید وقتی آدم بداند آوردندش یک آرامش ویژه دارد
- درسته. شهدای گمنام مهمان های ویژه حضرت زهرا هستند.
مادر شهید: بله من افتخار می کنم
- حتما خودشان نمی خواستند برگردند.
مادر شهید: تو بیابون بودم گریه می کردم گفتند حاج خانم گریه نکنید احترامش کنید سبز دور قرمز می سوخت به من می گفتند ناراحت نباشید احترامشان کنید.
ما هم همگی پدرش برادرش فامیلامون شب و روز احترامش می کنیم.
- سنگ مزار یادبودشان کجاست؟ 
مادر شهید: در قسمت شهدای گمنام است فقط عکس نگذاشته بودند گفتم چرا اینها سنگ نگذاشتند روی سنگ عکس را گذاشته بودند با پسر عموشه مشخصه.
- با پسر عمویش با هم بودند؟ 
مادر شهید: بله
خواب دیدم که در بیابان بودن گریه می کردم خانمی گفت گریه نکنید احترامش کنید دیگه راحت شدم فکر می کردم با اسراست شب می خوابیدم صبح بیدار می شدم اصلا ملافه بودم خدا چطور شد الان آدم یک چیز می شنود از این اسرا چقدر ضجر کشیدند همینطور می گفتم خدا. از وقتی این خانمه را من خواب دیدم انگار دست رو قلب من گذاشتند و راحت شدم. من کجا یک اخلاق خوبی که داشت من در او وجود نداشت در زندگیش هیچ‌منیتی وجود نداشت و اخلاص در مدرسه بین دوستانش تو فامیل خدا می داند اما اثر می گذاشت روی همه حسابی.
خبری نبودها اما می گفت مادر من می خوام شما را بفرستم حضرت رقیه همت کرد من و باباش را روانه کرد. مریضیش خوراکش هر چی من برای شما بگم عجیب بود. دو سه بار بود یک بار که مجروح شد آوردندش تهران مامان قربونتون برم شما بروید سر بچه ها. بچه ها کوچکند. مامان خواهش می کنم بروید آن جا بچه ها را مواظب باشید من خوب می شوم اما به کسی نگو من مجروح شدم ها جبهه اصلا یک کم معده اش ناراحته واقعا هم همینطوره او که این طوری بود من باور نمی کردم بتواند برود جبهه اصلا عجیب بود زود خوب شد و دست و پایش را جمع کرد و رفت کی باورش می شد قربون خدا بروم مهربانی خدا بود خدا به حق چهارده معصوم فرج آقا را برساند و سایه این امام را از سر ما کم نکند خامنه ای را بنشینیم ببینیم پیروزی ها را ان شا الله با بودن ایشون آرزومه ان شا الله. من فقط شب و روز به این بچه ها فکر می کنم می گم شب و نصفه شب بلند می شوند باباشون را می خواهند. زن جوان خدا رحم کند.
- مادر برای عاقبت بخیریمون خیلی دعا کنید
دعا می کنم خدا الهی به حق چهارده معصوم خیر دنیا و آخرت به شما عطا کند. تا زنده ایم زیارت چهارده معصوم و در آخرت شفاعتشون را نصیبمون کند.
هر چه فکر می کنیم ما قابل نیستیم در مورد این ها حرف بزنیم. خدا را قسم می دهم به حق امام زمان که فرج آقا برسد و اصلا موقعی که من سر امیر حامله بودم روز ها و شب های خوبی را سپری می کردم بعد که به دنیا آمد در سه سالگی چه روضه خوانی می کرد با دوستاش تو کوچه عمامه سرش می گذاشت. از کودکی کسی بود برای خودش. خوشحالم که در راهی که دوست داشت برود رفت و موفق شد. کاری نداشت که فامیل خوشش بیاید یا بدش بیاید معلم بود برای فامیل. اخلاق خوبی داشت با همه مهربان بود همه از او و حرف هایش خوششان می آمد. سرش که حامله بودم انگار یکی بیدارم می کرد نماز شب بخوانم.
برای بقیه بچه هاتون این طور نبودید؟
چرا بودم برای این پسرم علی حده بود برای من. امام خمینی خدا رحمتشون کنه گفتند شهدا رفتند مثل راه امام حسین می ماند. که هر که راه امام حسین را برود راه شهدا مهم است خدا توفیق بدهد به همه شما و نسلتان که راه شهدا را ادامه دهید.
می گفت شما چکار دارید می آمده می نیامده. مجروح که شده بود می گفت به کسی نگویید مجروح شده بگویید کم مریضه خوب میشه.
بفرمایید شما چند سالتونه بود که ایشون رفتند جبهه؟
خواهر شهید: ازدواج کرده بودم وقتی ایشون رفتند حبهه بیست و پنج سالم بود. 
مربی همه بود من خواهر برادراش دوستاش استثنایی بود این نیامدنش هم یک صلاح و مصلحتی بوده حتما ما لیاقت نداشتیم باید در حضور چهارده معصوم باشد 
- خوابشون را دیدید؟
خواهر شهید: بله شش ماه بعد از شهادتشون خوابشون را دیدم و دیگه ندیدم. خیلی خندان بودند مثل همیشه و من یادم اومد ایشون شهید شدند تو خواب یادم اومد  دو طرف شونه هاشو را گرفتم بغلش کردم و گفتم آجی فقط یک خواسته دارم ازت ما را شفاعت کن خندید و از خواب بیدار شدم همون خواب را دیدم و دیگه خواب در موردش ندیدم.
مادر شهید:  من آن موقع نگران بودم نکند اسیر شده باشند نگران بودم و گریه می کردم تا یک شب خواب دیدم در بیابانی هستم قبری بم نشان دادند چراغ سبز و قرمز. ایشون به سیدها علاقه خاصی داشت گریه می کردم دیدم سه چهار تا زن آمدند دور من گفتند حاج خانم این قدر ناراحت نباشید بچه شما شهید شده و بیایید این جا بالا سر این بایستید فقط گریه نکنید فقط خواهش میکنم که احترام کنید من از آن شب که این خواب را دیدم یک کم برای اسیر بودنش فکرمون راحت شد بعد هم آمدند خبر دادند دوستش آمد گفت می خواهید مراسم بگیرید، بگیرید. اما ایشان شهید شده آن طرف رفته دیگر نتوانستیم بیاوریمش. بعد خواهرش فامیلهای پدرش در تهران خواب دیده بودند  آمده و گفته بوده برخیزید بروید سر پدر و مادر من. ما دیدیم این ها یکی یکی خواب می بینند ‌و می آیند بعد خود خواهرم ایشون ماشین بزرگها بود دیدم از ماشین پیاده شد و گفت این خودش خبر شهادتش را داد قبول کنید
 
۰ ۰ ۰ دیدگاه

شهید علی امینی

 
خانواده شهید امینی
دیدم یک خانمی دارد گریه می کند و می گوید بیا کارت دارم. آمدم و خانه ام جوری بود که از خانه تقریبا قدیمی ها یک دالان درازی داشت در که باز می شد از توی آن دالان می آمدیم اول ایوان که می رسیدی دست چپ ، یک اتاق بود که مال ما بود من آمدم این جا خانم هم آمد رفتم یک تشک نمدی بزرگ برای بچه هم درست کرده بودم که اگر چهار دست و پا شد و رفت فرش هایم را نجس نکند رفتم این تشک نمدی را از بند بیاورم بیندازم دم اتاق حس کردم که کیسه آب می خواد پاره بشود یا می خواهد بچه به دنیا بیاید یک پایم را گذاشتم پایین ایوان یکیش را هنوز پایین نگذاشته بودم بچه به دنیا آمد و دیگه خودم نفهمیدم فقط نگاه کردم دیدم سه دور خصم دور گردن بچه پیچیده خصم را باز کردم و خودم دیگر نفهیدم ساعت چهار بعدازظهر که بود من از حال رفتم فردا ساعت ۸ صبح کم کم یک چیزهایی فهمیدم طوری بود که می گفتند هم مادر رفته هم بچه. وقتی مادرم را خبر کرده بودند آمده بودند دم در مردها تو کوچه زنها تو خونه جمعیت را که دیده بودند مادرم حالشون به هم خوره بود و می گویند بچه ام از دست رفت خلاصه به دنیا آمدنش این جوری بود واقعا معجزه بود گفته بودند بچه خفه شده تنقیه دستی گرفته بودند گفته بودند اندازه یک کاسه خون از ریه بچه کشیده بودند بیرون و یک مشت سیلی بش زده بودند و حتی یک دکتر و یک قابله ای و یکی دیگه این سه تا با هم دعواشون شده بود این می گفت کار من بود خصم تو شکم من بچه رو زمین آن آجرها اسفندماه با بارانی که شب آمده بوده این معجزه هست که این بچه بماند یا نه؟ خلاصه ما که نفهمیده بودیم این قدر خون از ریه های بچه کشیده بودند و پاهاش را بالا گرفته بودند و سیلی زده بودند و یک دفعه صدای بچه می گفتند مثل صدای بچه گربه درآمده بود گفتند انگار هنوز بچه نمرده خلاصه خدا خواست و بچه ماند بچه خیلی سالم و خوبی هم بود سنش اقتضا نکرد که خودش را آن طور که باید نشان دهد بالاخره بزرگ شد و اسمش را گذاشتند علی حیاطی. چون تو حیاط به دنیا آمده بود تو فامیل و همسایه ها معروف شده بود که موقعی که به باباش خبر داده بودند که خانمت زایمان کرده و این جوری بالا مغازه داشته چیز  می گذاشته پایین یک دفعه از همان بالا نردبان می خواسته بیفته که دیگه گرفتندشون و نگذاشتند مشکلی برای باباش پیش بیاد خلاصه گذشت تا شانزده سالش شد یک بار تو خیابان ملک نشسته بودیم خیابون گلزار بود یک خونه داشتیم اونجا وقتی از این کوچه می خواستی بیایی بیرون سرازیری بود می رفت و می آمد تازه یکی از این موتور گازی ها خریده بود و یک دفعه دیدم همسایه ها آمدند به من گفتند برو هر چی می دونی خیر این بچه ات بکن بچه ات را خدا دوباره به تو داده گفتم چطور گفتند این اومد بره با موتور سرازیری بود سرعت داشت یک وانتی اومد جلو ترمز نکرد خورد تا اومد زد به وانت از آن ور وانت افتاد این ور خیابون خلاصه خدا بچه ات را دوباره به تو داده گفتیم این برا دومین بار که خدا می خواست این بچه زنده بماند دیگه جزییات بقیه اش را الان چیز ندارم که بخوام بگم چه کارایی کرد چه بچه خوبی بود. هی می گفت می خوام برم جبهه گفتم مامان وقت داره جبهه. حالا شما درست را بخوان کارهایت را بکن بعد ان شالله وقتش شد خواستی بری جبهه میری گفت باشه روزی که خرمشهر آزاد شد ما با خواهرش تو ماشین بودیم تو خیابون داشتیم می رفتیم تا رادیو اعلام کرد خرمشهر آزاد شد بنا کرد گریه کردن و گفت مامان دیدی گفتم نگذاشتی من برم ها جنگ تمام شد گفتم ان شاالله که جنگ تمام شده باشد ولی بگذار ببینیم که چی میشه. جنگ تمام نشد ادامه داشت و یکی دو دفعه رفت جبهه برگشت حمله رمضان بود و حمله محرم هم رفت و برگشت. یکی از رفقاش به نام حسن حقوقی شهید شده بود اونجا گفت که رو تپه ما اینور تپه بودیم آنها اون ور تپه وقتی خمپاره زدند ما پرت شدیم این ور تپه اونها اون ور تپه دیدند این حسن حقوقی پدر ندارد و مادرش هم فلج است باید حتما این را بیاریمش گفت من همین که سرش روی دستم بود یک دفعه دیدم انگشت هام توی بینیش بود سر را کشیدیم این ور و جنازه را کشیدیم رفتیم خونه برای مادرش هم صحبت کردیم و تو این جریان‌ها در حمله محرم خودش هم ترکش خورده بود و زخمی شده بود حالا کدوم بیمارستان بود به ما نگفت و ما هم نفهمیدیم این هم کوچک بود می رفتم برم تشییع جنازه شهدا برای حمله محرم ۳۶۰ شهید همین را می دانم دور تا دور میدان امام جنازه روی دست مردم بود می بردند من همین طور می گفتم خدایا مادر این سیصد چهارصد تا شهید من میگم من بچم را سالم می‌خوام مادرم این هم داده بودم به خواهرش که نگهش داره من بتونم برم تشییع جنازه شهدا وقتی برگشتم همین جور تو حال خودم و پریشون بودم دیدم یک جفت چکمه تو ایوونه یک دفعه گفتم زهره زهره گفت بله گفتم کی این جاست؟ گفت علی. گفتم دروغ نگو وقتی رفتم دیدم اومده گفتم شهدا را همه را آورده بودند این هنوز نیامده بود گفتم خدایا ا
 
گر شهید شده باید با اینها باشد اگر شهید نشده باید اومده باشه پانزده شانزده تا پناهنده داریم خلاصه اومد اومد و متوجه شدم یک جورایی هست عادی عادی نیست ولی چیزی نگفت بعدها فهمیدم ترکش تو کمرش بوده و زخمی شده بود و خلاصه چیزی به ما نگفت حمله رمضان و حمله محرم رفت شرکت کرد آمد و بعد هی اصرار می کرد که برم جبهه برم جبهه ما هم می گفتیم باشه برو می گفت مامان من میرم سر کلاس و خدا شاهده کلاس را جبهه می بینم خط و کتاب هم تیر و تفنگ و این چیزها می بینم و نمی توانم خب بالاخره من هم نه مانعت می شوم نه تاکید می کنم خیلی که بروی سن چهارده پانزده سالگی که همه جوان ها می رفتند تو مسجد ایلچی پایگاهشان بود که می رفتند آن جا فعالیت می کرد پایگاه بسیج مسجد ایلچی خیلی هم به آن جا خدمت می کرد مثلاً اگر کسی برود آن جا سوال کند در حد خودش البته. یک دفعه آمده بود اصفهان آبگرمکن از این نفتی ها بود آمده بود این جا بش گفتم مامان این آبگرمکن خرابه یک کاری بکن رفته بود داشت به این ور می رفت آرم حمله را زدند یک کم صبر کردم دیدم صدا ازش نمیاد رفتم در را باز کردم دیدم سرش را گذاشته به دیوار و دارد مثل چی گریه می کند گفتم چت شد مامان گفت هیچی گفتم خب چت شد؟ گفت شما فقط یک آرم جنگی می شنوید سر و دست و پاست که تو آسمون دارد پر و پخش می شه و من نمیتونم من می خوام برم گفتم اگر این حوریه برو گفتم من که مانعت نشدم مامان منتهی درس بخون و بعداً برو گفت نمیتونم گفتم باشه سال ۶۱ بود رفت جبهه و برگشت زود گفتم چطور شد گفت مرخصی اجباری دادند و گفتند بروید خبرتان می کنیم خبرشون کردند و شش روز داشتیم به عید نوروز خبر کردند که بیایید بالاخره مادرم گفتم مامان نمیشه عید را وایسی بعد بری گفت مامان مادرهای دیگه چی بگند اونایی که بچه هاشون الان تیکه تیکه شدند چی بکند با این حرفها جلو زبانم را می گرفت نمی گذاشت حرف بزنم رفت باباشون هم مثل من می گفتند درست را بخوان نتیجه بگیر درس خواندن هم الان خودش جبهه است دیگه جوانها هوای جبهه زده بود به سرشان گفت یکی این که مامان اصلا دلتون میاد که عید باشه و من این جا باشم فکر کن من پنجاه سال هم باشم پنجاه سال گندم خدا را خوردم چی میشه براتون گفتم برو مامان طوری نیست رفت و دوازده فروردین خبر شهادتش را آوردند و نوزده سال هم مفقود بود. رفقایش بعد از او شهید شدند بعضیشون هم مفقود شدند گفتند که ما دیدیمش وقتی افتاد تو کانال بودیم خمپاره که خورد یکی خورد تو پهلویش یکی تو ران پایش یکی هم توی سرش دیگه ما این جور قبول کردیم و تا چهل روز هم که خانه ما پر می شد و خالی می شد و خبری نشد اجازه نمی دادند هم مراسم بگیریم بعد شهید ردانی پور تایید کردند شهادتش را و اجازه دادند ما مراسم بگیریم هفته اول مراسم که می خواستیم بگیریم یک هفته بعد از چهلمش بود مراسم گرفتیم و همش چشم به راه و منتظر که آیا میاد آیا با اسراست موقعی که اسرا قرار شد بیایند باز یک مدتی امیدوار بودیم که شاید بیاید آن دخترم می گفت مامان کارامون بکنیم شاید علی بیاید قسمت این طور شد بعد از نوزده سال شب بیست و سوم ماه رمضان نشسته بودم تو خونه کار داشتم از جلسه قرآن آمده بودم که تلفن زنگ زد گوشی را برداشتم گفتم منزل شهید امینی گفتم بله گفت خانم تشریف بیاورید بنیاد شهید. گفتم خودم بیام با با کسی گفت اگه سعی کنید با کسی بیایید بهتره اما اگر خودتون هم بیایید طوری نیست شستم خبردار شد زنگ زدم به پسر کوچیکه ام پاسداره گفتم مامان یک همچنین تلفنی شده از بنیاد و چکار کنم می یای با هم بریم گفت نه من میرم و خبرش را براتون میارم که چه خبره رفت و اومد و گفت تا در را باز کردم دستش را انداخت گردن من و بنا کرد گریه کردن مامان علی را اوردند دیگه باباش را خبر کردیم و خواهرش و اون یک برادرش رفتیم بنیاد باز کردیم دیدیم یک شهید آوردند وقتی باز کردیم همانطور که گفته بودند پهلویش آسیب دیده بود سرش هم آسیب دیده بود رانش هم آسیب دیده بود ولی استخوان بود ولی خودشون که این ها پهلوی هم چیده بودند به صورت یک انسان کامل استخوانش سالم درآمده بود اینطور به ما گفتند و بعد از نوزده سال آوردندش و شب بیست و سوم ماه مبارک رمضان بود و چه جمعیتی هم شد برای تشییعش. تنهاترین شهید بود در آن موقع و آن روز. ولی تشییع خیلی مفصلی ازش کردند و دیگه گذشت. نزدیک قبر شهید اشرفی اصفهانی است. روبروی مغازه ها ردیف دوم سوم می شود. زیر یک درختی است که سرش را انداخته پایین که بچه ها شوخی می کردند که شما پارتی بازی کردید که یک همچین درختی بالا سر عزیزان است. البته او تنها نبود سه شهید دیگر هم هستند که چنینی درختی بالا سرشون دارند.
مصاحبه کننده: وصیت نامه اش را پیدا نکردند اما حالا شما چیزی از وصیت نامه شهید خاطرتون هست برای ما بفرمایید.
مادر شهید: بله مثل همه شهدا بود توصیه هاشون اول این که امید داشتند پدرو مادر از من راضی باشند که من رفتم می دونم ک
 
ه بچه خوبی براتون نبودم می دونم آن طور که باید باشم نبودم در صورتی که بود بچه خوبی بود به خواهرش هم سفارش حجاب و البته او کوچولو بود آن موقع . سه سال و نیمه بود. ولی به آن خواهرش سفارش حجاب می کرد و خیلی وصیت نامه اش خیلی دل آدم را می لرزاند. پدرشان روز بیست و دوم بهمن ناغافل مریض بودند و اما مریض رفتنی نبودند سه ماه و خورده ای پیش یک دفعه از دنیا رفتند یعنی برامون خیلی ناگهانی بود بلند شده بودند من می خواستم صبحانه بدم بشون برند راهپیمایی همین که دم دستشویی بودند البته یک مشکلاتی داشتند بشون رسیدگی می کردم و اینها گفتم حاج آقا دستتون را بگیرید به این میله که براشون زده بودیم که نیفتند همین طور که داشتم بشون می گفتم تو چشمشون نگاه می کردم یک دفعه دیدم ول شدند و گفتم فاطمه بابات. گفت یا امام زمان بابام بابام زنگ زدند داداشش و همان موقع هم زنگ زدیم ۱۱۵ آنها هم اومدند هیچی تا اومدیم ببریم بیمارستان تقریبا بگیم همین جا تموم کرده بودند بردند تو ماشین و احیا کردند و بیمارستان و یک ساعت هم نشد بیرونمون کردند و گفتند تمام شد این مال باباشون
حاجت که آدم می گیره اما متأسفانه نمی فهمد. گذشته هرچی خواب می بینم یادم میره.
نوزده سالش بود والفجر  یک. شهید علی امینی با تورجی زاده با هم بودند اما شش سال زودتر شهید شد سال ۶۲. ۲۲ فروردین.
نمی دونم چه حسابی بود که چهارشنبه ها می رفتیم سر خاک روزهای دیگر هم می رفتیم ولی چهارشنبه ها می رفتیم به خواب پسر عمه اش اومده بود گفته بود به مامان و بابام بگید چهارشنبه ها نیایید سر ما و ما مهمون حضرت زهرا هستیم چون جای مشخصی نداریم مهمان ایشان هستیم. خوابش را خیلی دیده بودند و خیلی چیزها ازشون دیده بودند ولی همه اش در ذهنم نیست علی ۲۲ فروردین شهید شد بچه خواهرم دوم اسفند همون سال. آن وقت من می رفتم سر قبر می گفتم برام فرقی ندارد بچه خواهرم است سر قبر شهدای گمنام می رفتم می نشستم.
خواهر شهید: من سه سالم بود که ایشون شهید شدند چیزی خاطرم نیست اما خدا را شکر سبک زندگی که داشتند به برادرها و خواهرم منتقل شده سعادت نداشتم ببینمشون ولی شکر خدا سایشون تو زندگیمون هست حمایتهاشون جاریه خودم سبب دعای پدر و مادرم چه به سبب حمایت ایشون بشخصه خیلی مشکلات داشتم در زندگی.
مادر شهید: یک ازدواج ناخواسته داشتند که از دین کشیدش بیرون. شده بود از این دخترها که تو جامعه هستند. خدا را شکر پا اون که از زندگیش رفت بیرون، دوباره برگشت.
خواهر شهید: خوابش را دیدم ماه رمضون ارتباط زیادی باش نمی گرفتم ندیده بودمش خاطره ای ازش نداشتم ماه مبارک رمضان بود که خوابش را دیدم یک درختی بود بی شاخ و برگ مثل این که ایشون زیر سایه این درخت بنشیند و جانی نداشته باشه به آن صورت. تکیه داده بود به درخت و من از این زاویه می دیدم تکیه به درخت و پا تو شکم جمع و یک پا دراز. یک حالت درد داشت گردن کج به این سمت که من هستم نگاه می کرد من نگاش می کردم. مثل این که فرض کن این سمت من مجلسی باشد یک جمعیت باشند ولی با فاصله. مادرم من را فرستاده بودند دنبالش که برو علی را صدا کن بیاد ولی من می رفتم چون من هیچ ارتباطی باش نداشتم غریب بودم باش نمی تونستم برم جلو تا یک محدوده ای رفتم جلو نگاش می کردم حرفی نداشتم باش بزنم بعد یک مسیر مثلاً یک رودخانه باریک سی چهل سانتیمتری جاری بود فقط می دونستم یک رود است نگاه نمی کردم وقتی نگاش می کردم هی می خواستم برم جلو نمی شد هر چی می خواستم حرف بزنند نمی شد سرش که سمت من بود و کج بود ولی پایین را نگاه می کرد سرش را آورد بالا نگاه کرد گفت بیا خیلی ها از روش رد شدند نگاه کردم دیدم یک رود پر از خونه زبانم بند آمده بود نتونستم حرکت کنم اومدم برگردم برم سمت مامان این ها باز هم پام راه نمی داد حرکت کنم یک دفعه یک نسیم کوچولویی خورد تو صورتم اومدم برگردم نگاش کنم دوباره دیگه نتونستم چون همون موقع یک چادر انداخت روی سرم. سرم را بلند کردم بیام سمت بابا اینا یک گنبد روبروم دیدم یک پرچم قرمز بالاش بود نوشته بود یا حسین. درگیر بودم با خوابم ولی نمی تونستم تصمیم بگیرم بدجور تو زندگیم گیر افتاده بودم طلبیده هم نمی شدم دیگه مامان یک نذری کرده بودند که بعدها فهمیدیم الحمدلله رفتم کربلا نمی دونم زیر قبه حسین فاطمه چی شد فقط می دونم از آن روز خدا دستم را گذاشت تو دست فاطمه تو دست حسینش. زهرایی شدم برگشتم.
مادر شهید: با نیت فرستادمش گفتم یا امام حسین من این را می فرستم. خودم هیچ کاری نمی توانستم بکنم زیر دست او هم بود او نمی گذاشت طوری نبود که آدم بفهمد چه کار می کند آروم آروم به قول معروف با پنبه سر می برید کشیده بودش اون طرف. ... بهونه کردم با خرج خودم فرستادمش کربلا. به اینا نگفتم بعد گفتم یا امام حسین یک نگاهی به این ها بکن من نمی توانم ببینم خواهر شهید و بالاخره خانواده آبرومند با آبرو و با احترام زندگی کردند با آبرومندی و حالا دخترشون.
 
 یک وقتایی هم که می خواستم نصیحتی به یک دخترایی بکنم خودم به خودم نهیب می زدم خودت که دخترت این طوری نمی خواد حرف بزنی حالا می گویند اگر راست می گی برو دختر خودت را بساز وقتی دیگه چاره ای نداشتم فرستادم کربلا. خدا را صد هزار مرتبه شکر امام حسین و حضرت زهرا نگاه بش نگاه کردند فاطمی شد و برگشت الحمدلله رب العالمین. ولی می دونم از برکت امام حسین است که کمک کرد خون شهیدمون پامال نشه حداقل از خواهر خودش پامال نشه. والسلام علیکم و رحمت الله
۰ ۰ ۰ دیدگاه

شهید محمد علاقه مندان

 
 شهید محمد علاقه مندان
مادر شهید: نزدیکمون چند وقت پیش که حالا تاریخش را هم به شما می گویم بستگان خیلی نزدیکمون بودند تازه آقا محمد را می بینند آن وقت این صدای خود آقا محمد است که به گوش ایشان رسیده. ایشان شب جمعه خوابش را می بینند همان موقع بلند می شوند و حرفهایی که در خواب آقا محمد به ایشان می گویند می نویسند و فردا به من زنگ زدند و خیلی خوشحال و گفتند خواب شهید را دیدیم و همه این چیزها که ایشان گفتند این جا نوشته آن چیزهایی هم که آقا محمد به ایشان گفته این جا نوشته است در خدمت همگی.
مصاحبه کننده: آن کسی که این خواب را می بیند در یک موقعیتی قرار می گیرند که در حقشان جفا می شود ولی ایشان به جای این که تلافی کنند تقوا پیشه می کنند و دو رکعت نماز می خوانند که خدا بشون صبر بدهد بعد فردا شبش این خواب ا می بینند. (مادر شهید: حالا من آن جزییات را برای شما نمی گویم). ۹۶/۹/۳ 
خیلی جالبه من وصیت نامه آقا محمد را نخوانده بودم الان که چند سطری را خواندم دیدم همان حرفهایی که در خواب به ایشان گفتند دقیقا چند خط اول وصیت نامه شان است. پس پیداست شهدا حی و حاضرند.
شب بود خود را سر مزار شهید محمد علاقه مندان دیدم (مزار شهید علاقه مندان نزدیک مزار حاج آقا رحیم ارباب است) همه فامیل بر سر مزار این شهید حضور داشتند مخصوصا خانم های فامیل با لباس های آراسته و پوشش چادر سر مزار شهید حضور داشتند و هر کدام تاج گل زیبایی در دست داشتند تاج گل هایی دیگری هم به طور مرتب و منظم دور تا دور مزار قرار گرفته بود (جالب است او که این خواب را دیده یک سال بعد از شهادت آقا محمد به دنیا آمده و اصلا شهید را ندیده شهید را درک نکرده) بعد از زیارت شهید همان طور که سر مزار بودم به سمت قبر حاج آقا رحیم ارباب نظر کردم متوجه شدم صدایی از درون مزار شهید با من سخن می گوید همان لحظه متوجه شدم این صدای شهید علاقه مندان است شهید را ندیدم اما صدای شهید را به صورت کاملا  واضح و رسا می شنیدم ایشان خطاب به من گفتند فرض کنید ۵۰ سال از عمر مفید شما باقی مانده باشد خیلی وقت کمی است سعی کنید از زمان باقی مانده حداکثر استفاده را بکنید تقوا را فراموش نکنید. شام جمعه ۱۳۹۶/۹/۳ (همین دو سه جمله هر که بخواهد سعادتمند شود این دو سه جمله را بنویسد روبرویش بگذارد)
مادر شهید: خیلی تقوا را سفارش می کردند خودشان تقوی را رعایت می کردند و عالم بی عمل نبودند هم توصیه می کردند هم عمل می کردند. این که می گویند راست بوده رویای صادقه بوده
 مامان گلم عمه جان عزیزم سن شهادت شهید محمد چند سال بود؟
مادر شهید: ۲۲ سال
در چه عملیاتی شهید شدند؟
مادر شهید: عملیات والفجر چهار من کل خاطراتم را برای آنها گفتم. کتاب تپه برهانی تکیه شهدا نحوه شهادت آقا محمد را آن جا نوشتند آقای طالقانی هم محله ای ما بودند و با ایشان هم دوست بودند در کتاب تپه برهانی نحوه شهادتشان را کامل می گویند. با شهید تورجی زاده هم ارتباط نزدیکی داشتند.
مصاحبه کننده: علاقه به شهادت داشتند؟
خیلی زیاد علاقه به شهادت داشتند می آمدند دست می گذاشتند روی شانه من و می گفتند مادر روز موعود نزدیک شده آماده شده وقتی مجروح شدند همیشه ناراحت بودند که شما راضی نبودید و گر نه من الان باید شهید شده باشم که یک سال بعدش شهید شدند فتح خرمشهر مجروح شدند بعد بهتر شدند و شهید شدند خیلی آرزو داشتند حتما هم می دانستند جسدشان آن وقت نمی آید همیشه می گفت مادر اگر کسی شهیدی داشته باشد و چیزی نگوید و صبر کند تا موقعی که شهید جسدش روی زمین است خدا می داند برای خود شهید و خانواده اش چقدر اجر و ثواب دارد به شرطی که هیچ چیز نگوید. 
بچه های منافقین تو خیابان چقدر دنبال آقا محمد می گذارند که شهیدش کنند خیابان مسجد سید بودند بچه ها شب برای من می گفتند منافقین می خواستند امروز آقا محمد را شهید کنند آن وقت می خندیدند می گفتند مامان من این طوری که از دنیا نمی روم این ها نمی توانند کاری بکنند من وقتی از دنیا می روم هیچ کس جز حضرت زهرا بالای سرم نیست. حتما می دانستند که جسدشان را به این زودی نمی آورند همیشه هم می گفتند مادر آماده باش لحظه موعود نزدیک است. می گفتند مادر برای یکی از بچه های شما لباس شهادت را به اندامشان بریده شده فکر کنم آن یکی من باشم. آمادگی داشته باش.
مصاحبه کننده: چند سال مفقود بودند؟
مادر شهید: تو یازده سال بود اما روی قبرشان نوشته ده سال . همان یازده سال 
مصاحبه کننده: مامان گلم مسیر شهادت مسیری نیست که یک شبه عاید مسی بشود آیا شما داشتن دوست خوب را در این راه مفید می دانید؟ که دوست آدم را برساند به شهادت؟
شما موافقید؟
بله خیلی مهم است
خودشان بیشتر روی مردم نفوذ داشتند یک خانواده ای بودند  که هنوز هم که رفت و آمد دارند می گویند اگر آقا محمد نبود ما یا منافق بودیم یا حالا اعداممان کرده بودند 
مامان گلم شما چند فرزند دارید؟ 
چهار فرزند داشتم یکیشون را تقدیم خدا کر
 
دم سه تا دیگه دارم خدا را شکر خدا محمد را آفریده برای خود خودش حیف بود بین ما باشد حالا سه تا دارم.
مصاحبه کننده: فرزند چندمتون بودند محمد؟
بچه اول بودند ایشان از وقتی به دنیا آمدند تا وقتی که به شهادت رسیدند یک چیز عجیب و غریبی بودند همه کارهاشون خاطره بود آن ها هم همین طور یکیشون از یکی دیگشون بهترند خدا می داند الان یک سال و نیم است من این مریضی را دارم خودشون و خانم هاشون هیچی برای من کم نگذاشتند سنگ تمام گذاشتند بعضی‌ها می گویند وای ننه دختر نداری نه به خدا من هیچی کم ندارم عروس هام کم نگذاشتند بچه هام کم نگذاشتند این ها یکی از یکی بیشتر اما آقا محمد را خدا برای خودش افریده
مصاحبه کننده: یک چیز شاخص از شهید ندارید که برجسته باشد راهگشا باشد برای ما بگویید 
یک چیزی که خیلی تاکید داشتند به من و برای همه و جوانها خیلی گوش بدهند روی نماز اول وقت تاکید داشتند روی نماز شب تاکید داشتند و رد مظالم و صله رحم. آن موقع که محمد رفت جبهه و درگیر بودند من خیلی گرفتار بودم من چهار تا بچه داشتم باباشون هم یک کم کسالت داشتند می گفتند مادر نماز شب می گفتم من صبح تا شب خیلی راه می روم خسته می شوم نمی توانم نماز شب بخوانم می گفت فردا قضایش را بخوانید اگر نمی توانی یازده رکعت بخوانی سه رکعت را قضایش را بخوانید. سفارش شد می کردن به نماز اول وقت و نماز شب. من ندیدم نماز اول وقتشان ترک شود جز یک بار که من یک لباس برای یک بچه یتیم دوخته بودم شب عید بود گفتم آقا محمد می روید مسجد؟ گفت: بله گفتم شب عید نوروز است و این که متوجه نیست که جنگ است و چه خبره. عید است و لباس نو می خواهد و چشم به راه است. یکهو گفتند چشم من می روم مسجد و برمی گردم و می برم برایش. یک دفعه دیدم رفتند و برگشتند گفتم پس چرا برگشتید؟ گفتند من نمازم را توی خانه می خوانم و بعد لباس را می برم گفتم نه مسجدتون را بروید و بعد از نماز برو این را بده به او. گفتند نه هر چه زودتر خوشحال بشود، بهتر است نماز اول وقتشان را خواندند نماز مغرب و غفیله را خواندند و نماز هست را نخواندند و لباس را برداشتند و رفتند که آن بچه یتیم چقدر خوشحال شده بود.
روی صله رحم تاکید داشتند یک بار رفتند و آمدند با علی آقا برادر کوچکترشان. گفتند امروز ۱۴ جا صله رحم رفتیم گفتم چطوری این همه جا را گفتند رفتیم در خانه هایشان احوالپرسی کردیم. کاغذ باطله برمی داشتند که اسراف نشود و خانواده ها را می دیدم که چی کم دارند چه کاری دارند چه کاری می خواهند چی لازم دارند یادداشت می کردند اگر خودشان بودند، خودشان انجام می دادند. اگر نبود به کس دیگری محول می کردند که شما این کار را انجام دهید صله رحمشان گفتار و کردار شان با هم بود فقط دعوت نمی کردند به تقوا خودشان هم رعایت می کردند. اسراف نمی کردند صرفه جویی را رعایت می کردند خیلی رعایت می کردند که اسراف نشود بسیار تأکیدشان بر نماز شب نماز اول وقت و رد مظالم. یک بار گفتند این نامه را برای من بگذارید آنجا گفتم چیه گفتند رد مظالم است من شما را در همه موارد قبول دارم دستم را بردم عقب و رفتم عقب و گفتم اینها چیه میگی گفتم شما کاری نکردید رد مظالم بدهید 
فقط دعوت نمی کردند به تقوا خودشان هم رعایت می کردند خیلی تاکید می کردند که اسراف نشود تاکید روی نماز شب نماز اول وقت و رد مظالم یک روز آمدند گفتند مامان این نامه چیه رد مظالم با این که مادرم خیلی مذهبی بودند و همه چی را رعایت می کردند ما از ایشان شنیده بودیم که اگر دکمه لباس هم با نخ غصبی دوختی آن لباس نماز ندارد. آن روزی که وصیت نامه را آوردند و من تکان خوردم چند روز داشتند در مورد رد مظالم با من صحبت می کردند من به اینها که می خواهند بروند مکه می گویم رد مظالم بده می گویند مگر آدم زنده رد مظالم می دهد بعد از مردنمان می دهند گفتم نه فاتحه هم برایتان نمی خوانند کسی رد مظالم براتون نمی دهد اگر خیلی احترام بتون بگذارند تا سر قبر می آیند.
ما هر چی یاد گرفتیم از شهدا یاد گرفتیم هر چی گفتیم صدای آن ها در گوشمان است 
خدا می داند چقدر از رد مظالم می گفتند آقای سلیمی به احترام شما این میوه ها را به من می دادند خوب ها را ما جمع می کردیم بدها را می دادیم به مردم حالا ببین رد مظالمش به گردن ما است. حمام که می رفتیم بیرون آبش زیاده حالا ما همه کارهام را کردیم سر پل صراط ایستادیم و همه چیز آماده آقای حمامی می آیندشان مشتری آقای سلیمی می آید و می گوید شما این میوه خوب ها را بردی و ما میوه بدها را بردیم و همان پول را دادیم یک وقت ناخواسته آدم پشت سر کسی یک فکری می کند خدا شاهده برای خودم پیش آمده یکهو به خودم می آیم می فهمم این فکر من بیخود بوده حالا به کسی هم نگفتم حالا ان شا الله براشون صدقه می دهم براشون خیرات می دهم که ان شا الله آن دنیا از من راضی باشند خیلی اتفاقها می افتند که آدم ناخواسته فکری به ذهنش می آید که نکند تهمت بوده باشد یا غی
 
بت یکی را بکند نمی توان که رودر ‌رو به شان گفت ببخشید من این غیبت را کردم تازه شر می شود داستان می شود ایشان برای این کارها به رد مظالم خیلی خیلی سفارش می کردند یکی این بود یکی هم این که یک وقت هر چی من شب بیدار می شدم می دیدم آقا محمد تو اتاق بزرگه دستهاشون بالاست و دارند دعا و نیایش و چکار دارند می کنند یک روز گفتم آقا محمد شما که بی رو درواسی سن زیادی ندارید که این قدر دعا می کنید و از خدا آمرزش می خواهید چرا نمی خوابید خواب حالا برای شما نیاز است شما جوانید باید بخوابید تا بتوانید قوه(نیروی) بدنیتان را حفظ کنید گفت مادر باید این جا تلاش کرد خواب مال آن وره.
در سن بیست و دو سالگی چه بصیرتی داشتند.
بله همین طور می گفتند باید تلاش کنید. قسم می خورم ایشان یکی از ثانیه هاش هم هدر ندادند. یک تکه کاغذ برمی داشتند صبخ رویش می نوشتند چه ساعتی چه کاری تا وقت خوابیدنشان. وقت خوابیدنشان هم همین طور به مناجات و راز و نیاز بودند.
شهادتشان ایشان را حدود یازده سال بعد از شهادتشان آوردند. قبل از این که ایشان را بیاورند وقتی جسدشان را آوردند آقا جواد شهید شده بود به من نمی گفتند ازشون پرسیدم جواد شهید شده گفتند نه جواد شهید نشده رو به سعید گفتم عمه جواد شهید شده گفت عمه نه ما آمدیم این جا شما را برای فردا عصر دعوت کنیم گفتم من نمیام حال و حوصله ندارم از حاج خانم عذرخواهی کنید و بگویید من بعدا میام. بعد که سعید رفت از بچه ها پرسیدم جواد شهید شده؟  گفتند نه هیچی و گفتند یقین حالا می روید از اقازادتون می پرسید شب خدا را شاهد می گیرم پای قاب عکسی که این جاست (هیچ کدوم از عکس ها را قبول ندارم فقط این) را برداشتم گفتم آقا محمد راستش را بگو جواد کجاست؟ شب خوابشان را دیدم گفتند مادر جواد این جا پیش من است حالش هم عالیه دست های من را نگاه کن گفتم بمیرم الهی این ها چیه خرده آهن بود گفت همین ها ما را به این درجه رسانده مادر در که ندارم. خبر شهادت آقا جواد را ایشون دادند صبح بلند شدم دیدم این سه تا بچه در چه حالتی گفتم  نگفتید آخر چه خبر شده گفتند هیچی یقین آقا زاده تان بهتون گفتند . گفتم بله آقا جواد شهید شده از این ناحیه هم بوده. آقا غ گفت ایشون با من رابطه خیلی مستقیم داشتند. اسلحه را گذاشته بودند این جا و دیگه پشت سر را نداشتند بله هرچی می پرسیدم می گفتند می آمد خبر می داد برای روح آقا رضا بخشی صلوات بفرستید دیگه من و همین جاریم که مادر شهیده دو ساعت دو ساعت وقت می گذاشتیم که دو ساعت من بخوابم دو ساعت ایشان خیلی حالشون بد بود  هر کدوم که می خوابیدیم صدای خانم بزرگ تو گوشمون بود می گفتند محمد مادر مگر نمی گفتید شهید زنده است  ما پیش شما نیستیم اما حاضر و ناظریم ببین خانم در چه حالند ما نمی خواهیم کوتاهی کنیم ولی ببین خانم در چه حالتی هستند یکهو دیدم آقا محمد آمد و گفت خدا صابر است و صابرین را دوست می دارد هر چی از سختی برای ایشان گفتیم گفتند صبر داشته باشید پس دعایشان کنید 
ازدواج کرده بودند؟ 
نه هر جا می رفتیم خواستگاری می گفت نه و می رفت می دیدیم به ما نمی خورند خودشان پیشنهاد می دادند
با ایشان در تماس بودند با همین عکسشان تا روزی که به خاک سپردندشان. روزی که به خاک سپردندشان در اتاق دم در تنها بودم وضو داشتم گفتم نمازم را می خوانم تا وضو دارم بعد می خوابم رفتم روی تخت خوابیدم خدا را شاهد می گیرم خوابیدم مثل این که چشمم گرم شده بود نشده بود نمی دانم خواب نبودم مطمئنم خواب نبودم آقا محمد آمدند نشستند پهلویم و گفتند مادر خسته شدی گفتم آره ننه خیلی خسته شدم گفتند خب استراحت کن دستشان را گذاشتند روی پیشانی من هر وقت حرفش را می زنم احساس می کنم داغی دست آقا محمد را و دست من را گرفتند و گفتند مادر بخواب یک ذره استراحت کن مامان الان بلند می شوم می گم خواب نرفته بودم و چشمم گرم شده بود برا آخرین بازی که جسدشان را به خاک سپردند خب تا آن وقت هر چی بشون می گفتم هر چی ازشون می خواستم  ایشون می آمدند جوابم را می دادند از سختی ها می گفتم 
یک بار تو کوچه داشتم می رفتم فصل بهار بود باران می آمد باد عکس آقا محمد را انداخته بود روی زمین و مردم پاشون را گذاشته بودند و گل آلود شده بود یک دفعه عکسش را دیدم گفتم الهی بمیرم عکست زیر دست و پای آدم هاست و خیلی ناراحت شدم دیدم شب آمدند گفتند مادر این عکسه این من نیستم برای عکس ناراحت شدی عکسه من نبودم که ناراحت شدی. یعنی مو به مو ایشان با من همراه بودند.
مصاحبه کننده: از وقتی پیدا شدند بهمون بگید چطور بهتون خبر دادند.
مادر شهید: آن سری که آقای طالقانی بودند همه را می گفتم اما حالا به حساب مریضیم و اینها بگذارید. بعد از شهادت آقا محمد فرستادم پی آقای طالقانی گفتم بیایید این جا من کارتون دارم گفتم آقای طالقانی اگر آقا محمد الان شهید نشدند جز شهدای آینده است من مطمئنم همیشه آقا محمد در مورد شهادت می گفتند لحظه موعود نزد
 
یک شده و من می گم اگه ایشون هنوز شهید نشدند شهید می شوند و برای من بگویید من می خواهم بدانم و چشم به راه نباشم گفتند حاج خانم چون شما خودتان می خواهید و آمادگی اش را دارید برایتان می گویم وقتی یک شبی که روی تپه برهانی بودیم و اینها نماز شب مشغول بودند و دعا و مناجات. هر چه ما رفتیم و آمدیم دیدیم ایشان دارند نماز می خوانند و قبلشان هم یک سخنرانی برایشان کرده بودند تو تپه برهانی این سخنرانی که آقا محمد کرده بودند را نوشته. در حال نماز شب آقا محمد از دنیا می روند گفتند تو پهلوشون خورده بود  آقای طالقانی گفتتند وقتی همه رفتند هیچ کس نبود من بودم و آقا محمد روی این تپه. وقتی رفتند من تک و تنها روی این تپه حالت می دانستم هم این تپه مال عراقی هاست من اسیر شده بودم هر چه به آقا محمد نگاه می کردم می دیدم مثل یک گلی که باز می شود  صورت مثل یک گل بود انگار نمی ترسیدم که انگار آقا محمد زنده بود البته شهدا زنده هستند خودشان می گفتند اصلا نمی ترسیدم و صورتم را به صورتش گذاشته بودم بله آقا محمد شهید شده است از ناحیه پهلو هم شهید شده در حال نماز شب هم شهید شده.
مصاحبه کنند: ولی نتوانستند برش گردانم 
مادر شهید: نه خیر دیگر نشد تا ده سال بعدش. ده سال بعد آوردندش. می گویم ایشان هر چی سفارش می کردند خودشان هم عمل می کردند. حالا بعد از یازده سالی که پیدا شدند هرروز می آمدند بعد دیر به دیر می آمدند اما جاها حساس می آمدند جاهایی که خیلی حساس بود می آمدند مخصوصا بعد از مریضی حدود دو سالی می شود که من مریضم ایشون مرتب می آمدند. یک شب نوبت شیمی درمانی بود آن وقت علی آقا آن که بعد از آقا محمد هستند گفتند من امشب را می مانم پهلوی مادر دو تا داداش با هم حرف می زدند حسین آقا می گفتند شما بروید من  ایشان یکهو علی آقا گفت داداش چرا من را می خواهی از این فیض باز داری بگذار پایین گفتم اگر می خواهید به فیض برسید که وایسید اگر هم می خواهید وایسید کم من هستم می خواهم کنار تخت مادر تختم آن طرف است آن وقت علی آقا می روند در اتاق و ببین مادر مریضند دلم می خواست می دیدمتون آن وقت ایشان تا این را می گویند صبح بعد از نماز صبح گفتند مادر خوبی کاری نداری آقا محمد آن جا بودند علی آقا تو اون اتاق خوابیده بودند آقا محمد در را باز کردند گفتند علی آقا من هم دیروز تا حالا این جا بودم ها حالا می خوام برم شما هم می خواهید بروید گفته بودند بله علی آقا گفته بودند دوست دارند ایشون را ببینم بعد با یکی از دوستانش آن آقا مجید آمدند ایشون خواب آقا محمد را دیده بودند دیگه افتاد تو مریضی من دیگه ایشون همیشه حضور داشتند دم در بزرگه در حیاط آقا مجید یک از دوستهاشون وایساده بودند آقا محمد هم بودند یک درخت هم بوده که میوه داشته آقا مجید خیلی شوخند به شوخی گفته بود آقا محمد این جا وایسادی گفته بود آره گفت این چیه گفته بود این یک درخت آقا مجید به شوخی میگه نکنه از بهشت آوردی بله از بهشت آوردم برای مادرم آوردم آن وقت می گویند می‌دونی مادرت مریضند میگه بله می دونم مریضه از بهشت براش میوه اوردم آن وقت میگه یکی از این میوه ها را میدهید به من. آقا محمد با اکراه می گویند برای مادرم آوردم می خواهی بگیری بگیر. خیلی آدم عادی و معمولی بودند اما به او می گفتند شما که یک دیپلم بیشتر نداری  چطور هر حرفی می خواهی بزنی با آیه قرآن است یا حدیث؟ چطور شد من و بابات که آدم معمولی هستیم چطور شد که شما به این درجه رسیدید.
این ها را از زبان آقا محمد دارم می گم اگر چهل روز واجباتتان را انجام دهید و محرمات را ترک کنید اصلا نمی خواهد عبادت کنید فقط واجبات را انجام دهید و محرمات را ترک کنید چهل روز می افتید در جاده اصلی. گفتم آقا محمد نکنه شما چهل روز چهل روز این کار را می کنید که این طور شدید خندید گفتم راستش را بگویید دیدم هر چه می خواهد بگوید با آیه قرآن می گفت و هر چه می خواست بگوید بسم الله می گفت و آیه رب اشرح لی صدری را می خواند
از رزق حلال باباش هم بود
 باباش چادر دوز بودند چادر خانه آقای اناری که روضه می خواندند و چادر در خیابان فروغی را همه را باباش دوخت خیلی در کارشان دقیق بودند محکم کاری می کردند از هر کس می دانست دستش خالیه پول نمی گرفت روی حلال و حرام کارشون خیلی تاکید داشتند کارشان هم به نحو احسن انجام می دادند. ایشون این خصلت خوب را داشتند که خیلی خوب نان حلال و ... یکی این هم که به بچه های یتیم خیلی دوست داشتند خدمت کنند من بچه های خواهرم. خواهر ۲۷ سالشون بوده سر زا رفتند ۵ تا بچه گذاشتند بابا آسون هم یک سالشون بوده ۱۸ سالشون بوده منانژیت گرفته بودند بچه های خواهر شوهرم هم بودند چهار تا بچه های خودم هم بودند این ها را من باید اداره می کردم لباس می دوختند خیاطی هم می کردم خانم علوی هم گلدوزی می کردند راه به راه خیاطی و گلدوزی این را ببر صدیق خانم گلدوزیش کنه. من پانزده سالم بوده ازدواج کردم شانزده
 
 ساله بودم که آقا محمد به دنیا آمدند از آن موقع تا حالا در خدمت بچه ها چی یتیم بودم برای بچه های داداشم یک لباس دوخته بودم برای آقا محمد سعید گفتم برای من؟ آقا محمد جلدی لباس خودش را داد به سعید گفتم سعید این مال توست بگیر و لباس را داد به سعید خیلی مفید بودند که کسی را ناراحت نکنند خودم هم همین طور بودم اگر کسی مشکلی داشته باشد سعی می کنم مشکلش را حل کنم ما آدم‌های معمولی بودیم هم خودم هم پدرش.
۰ ۰ ۰ دیدگاه

منزل شهیدان جعفریان

 
شهیدان جعفریان(ابراهیم، فاطمه، حسن و محمد)
 و شهیدان واعظی(مرتضی، طیبه)
خانم ساداتی: 
تو چهل ستون که بودند می دیدند اسرافها را بی حجابی ها را نمی‌دونم آن برنامه ها که بوده اینها را همه را بچه ها دیده بودند و از کوچکی با رزق حلال و این دیدارها که داشتند تا وقتی که بزرگ شدند.
 وقتی بزرگ می شوند دیپلمشان را ایشان می گیرند و بعد می آیند مربی ورزش می شوند حالا وقتتون را خیلی نمی گیرم جزئیات را نمی گویم مربی ورزش می شوند در استان و در ضمن که مربی ورزش بودند بسیاری از بچه ها و جوانهای دبیرستانی را آگاه می کنند مرتب به ایشان توضیح می دهند که ما فعلا در زمانی هستیم که واقعا اینها ظلم می کنند به ملت و بعد آمدند و کم کم شروع کردند کار فعالیت سیاسیشان را. 
ابراهیم دختر خاله‌اش را گرفت. من دوست نزدیک نزدیک هستم باشون. با دختر خاله‌اش طیبه واعظی ازدواج کرد بعد که ازدواجشان سرگرفت این آقا مرتضی دانشجو بودند آمدند با دخترخالشون دختر ایشان(اشاره به مادر شهید) ازدواج می کنند. همین یک دختر هم داشتند. (مادر شهید حرف نمی زدند فقط نگاه می کردند نگاه مادر شهید دردهای او را فریاد می کرد او هیچ نمی گفت ولی همه رنج هایش را می شد در نگاهش خواند.)
خدا رحمتشون کند می رفتند تهران از حلبی آباد تهران عکس می گرفتند و می آمدند در جلسه قرآنی که گذاشته بودیم نشان می دادند. خواهرها قدر این جلسات قرآنی را بدانید هر چه داریم از این جلسات داریم تا قیام حضرت مهدی. قرآن را رها نکنید همان طور که پیامبر فرمودند می روم و دو چیز گرانبها را می گذارم قرآن و عترت دنباله رو این دو تا باشید. من هنوز عکسها را یادگار نگه داشتم می گفتند ببین خانم سادات خودشان در کاخها زندگی می کنند و اصلا خبر ندارند مردم یک سری با قوطی های روغن نباتی خونه ساختند کنار تهران و اینها تو اتاقکهای حلبی زندگی می کنند غصه مردم را می خورد همه اش نگران این بود که دین دارد از دست می رود و ظلم به مستضعفان می شود فقط در این دو بعد اینها ناراحت بودند و در این دو بعد فعالیت می کردند تا این که فعالیتشان را متوجه شد ساواک و دنبال ابراهیم می گشت تا ابراهیم را دستگیر کند وقتی فهمیدند این جا دیگر جای ماندن نیست ابراهیم و همسرشان طیبه آمدند و مسافرت کردند یک جای نامعلومی که زندگی مخفی را شروع کردند بعد هم به دنبالش مرتضی و فاطمه گفته بودند اگر شما بمانید به جای ما شما را می گیرند فاطمه و مرتضی هم رفتند زندگی مخفی تبریز. بعدا ما فهمیدیم تبریز هستند. آن جا زندگی مخفی داشتند تا یک وقتی که از طریق ساواک آنجا این ها لو می روند خلاصه اینها فرار می کنند می آیند طرف خانه دنبالشان می کنند و مرتضی را با همسرش فاطمه می زنندشان همان جا. خدا به حق قران پایداریشان کند همین که روحشان هم بالا سر ما باشد ازشون بهره می گیریم. یادمه مادرشان به من می گفت این بچه های من نمی دونم چرا خانم سادات همچین می کنند می آیند لب پشت بام. می دانید پشت بامها قدیم دندونه دندونه بود می گفتند می آیند روی دندانه های اینها می دوند حالا چرا این کارها را می کردند برای فراری که می خواستند یک وقتی از دست ساواک بکنند تمرین می کردند ورزش خیلی فعالیت می کردند علاوه بر کلاس های قرآن و نهج البلاغه و این ها که داشتند ورزش بدنی ساختن بدن حالا جوانی حتما ورزشها را داشته باشید می گفتند روی لبه های ای دندونه ها با هم مسابقه می دهند چهار تاییشون اینجوری بودند تو خونه هم که بودند بعد هم این ها می آیند در حال فرار بودند از دست ساواک که دامادشان با دخترشان تیر می خورند در جا کشته می شوند و بعد هم می آیند آنها را دستگیر می کنند ابراهیم را با همسرش طیبه و می برندشان ساواک بعد خبر رسیده بود به دوستایی که باهاشون در ارتباط بودند به من گفتند که بچه ها را دستگیر کردند ابراهیم و طیبه را. حتما شما یک نامه ای بیندازید توی خانه شان تو خانه شان بگویید بچه ها دستگیر شدند بروید اوین و سراغشان را بگیرید. ما یک نامه نوشتیم انداختیم تو خونه و بعداً بلند شده بودند رفته بودند اوین. اوین که رفته بودند بنده خداها هرجا هر التماسی که کرده بودند به آنها حرف زشت زده بودند می گفتند برو بابا اینها چی بودند و چی بودند و بعد هم به نام تروریستهای اسلامی در روزنامه زدند شهادتشان را. دیگه هیچی وقتی آنها را گرفتند خونه دایما زیر نظر بود دوستان باشون مخفیانه می رفتند و می آمدند پارچه گذاشته بودند خونه ما من یک وقتایی براشون خیاطی می کردم می گفت من این را می گذارم این جا که اگر من را گرفتند بدون ها این جا آمدم خیاطی بردم و پارچه را بیار نشون بده و قسم هم بخور که کاری به شما نداشته باشند می آمدند می نشستند کمی درد و دل می کردند گریه هاشون را می کردند بلند می شدند می رفتند تا بعد سال ۵۶ شهید شدند بعد تا یک چند وقت نبودند آنها و در زندان زیر شکنجه بودند عکس طیبه زیر شکنجه هست. طیبه می گفت هر شکنجه ای مرا می کنید ولی حجابم را از سرم برندارید ولی متاسفانه خدا عذابشان را زیاد کند من زیر شکنجه عکسشان را گرفته بودند موها پریشون صورت بدتر از این زیر شکنجه به شهادت می رسند.
ابراهیم یک بچه شش ماهه هفت ماهه داشتند و رفتند زندگی مخفی را شروع کردند بچه را همان موقع دادند پرورشگاه. تو پرورشگاه بود بعد که گشتند دنبال بچه تو ساواک پرونده ها را دیدند نوشته پرورشگاه تبریز بعد این بنده های خدا رفتند تبریز با شناسنامه و مدارک بچه را از پرورشگاه گرفتند. حالا بحمدالله خدا را شکر ایشان دندانپزشک شدند و تهران هم زندگی می کنند هر دفعه می آیند سر مادر چند روز می مانند. چند روز پیش من آمدم سرشان گفتند مهدی آمده. شب ها هم می آید پیشم می ماند. 
شهید بعدیشون حسن جعفریان بودند که در راه ماموریت تو سپاه بودند و چقدر هم این بچه تلاش کرد تا این ها را ... بعد رفتند تو سپاه بعد از طرف سپاه ماموریت داشتند که به یکی از شهرستانها بروند. خدا می داند حقیقی بود یا مصنوعی تصادف کردند انقلاب پیروز شد.
یکی دیگر از اهالی محل: آقای حقانی و خانم جبلی دو نفر از معتمدین محله هستند و معلم قرآن هستند و ما بچه بودیم در جلسه ها این مطالب را می شنیدیم.
مادر شهیدان جعفریان الان نمی توانند حرف بزنند خیلی سر حال بودند و در زمان جنگ در مدرسه طیبه واعظی سخنرانی می کردند ما آن جا با مادر شهدای جعفریان آشنا شدیم 
یادگار شهید ابراهیم را خیلی ساواک دنبالش بوده و دو تا بچه الان دارند خیلی حاج خانوم صدمه خوردند با آقای حقانی خودشان گفتند از انقلابی های محکمی بودند بچه را  دنبال این بودند می خواستند این بچه را سر به نیست کنند. یک مدتی حاج خانوم بچه را این ور و اونور پاس می دادند تا بچه به سلامتی بزرگ می شود این بچه واقعا از آب گذشته است
 وقتی اطلاع می دهند که دستگیر شدند می روند آن جا و در صدد می شوند که یادگاری را بگیرند خب با شناسنامه و سندیتی که داشتند بچه را تحویل می گیرند باز هم ساواک چون که می دانسته بچه مال این دو تا انقلابی مبارز است در صدد بوده که این بچه را یک جوری سر به نیست کند بله تو ساواک به دنیا می آید بچه خیلی صدمه می خورد تا برسد به دست حاج خانم. حاج خانم و آقای حقانی.
ابراهیم جعفریان و طیبه واعظی تقریبا سه چهار تا از بچه هاشون از بین می روند سه چهار ماهه می شدند و فوت می کردند یا این که سقط می کردند بعد طیبه را می برند قم مادرشان در قم زندگی می کردند بعد کمرشان با قلعه یاسین می بندد که این بچه بماند بعد به دنیا می آید و پنج شش ماهش می شود می آیند اصفهان بعد متواری می شوند می روند تبریز زندگی می کنند.
‌یک فیلم هم ازشون ساخته شده شبکه افق پخش کرده
یک روز ابراهیم می رود بیرون و با خانمش قرار می گذارد که اگر ما نیامدیم خانه بدانید ما را دستگیر کردند اسناد و مدارک را را از بین ببرید و خودتان بیایید بیرون. بعد ایشان یک روز می رود از خانه بیرون یک بانک را در تبریز می زنند دنبال آن دزدها بودند که یکهو ابراهیم را در خیابان پیدا می کنند بعد می برندش و تفنگ داشتند ابراهیم همیشه خون دماغ می شدند آن وقت هم یک دفعه خون دماغ می شوند بعد اینها فکر می کنند ابراهیم قرص خورده از این قرصها که خودکشی می کنند بعد می برندشان بیمارستان و معده شان را شستشو می دهند و بعد می برندشون ساواک همان جا زندان. بعد طیبه می بیند از آن ساعتی که باید می آمده گذشته است و دیگر نمی آیند مدارک را می سوزانند و می روند خانه برادرشان و می گویند ابراهیم نیامده من مطمئنم که دستگیر شده است و بیایید تا برویم اصفهان بعد بچه را بغل می کنند ببرون. بعد می خواهند بروند فاطمه را خبر کنند و وسایل بردارند در کوچه ساواکی ها می گیرند دوره شان می کنند محاصرشون می کنند و مرتضی شروع می کند از خودش دفاع کردن و او را در جا می کشند و بچه بغل دایی اش بوده و آن موقع هم تازه ختنه اش کرده بودند اگر خدا بخواهد یکی را نگه دارد آن موقع سه چهار تا بچه از ایشان فوت می شود که تو خونه بودند تو رختخواب بودند این بچه را خدا می خواسته نگه دارد مرتضی در جا کشته می شود فاطمه هم همینطور می گویند فاطمه از خودش دفاع کرده با نارنجک ما عکس شهادتش را دیدیم خیلی ناجور بود این دو در جا شهید می شوند اما طیبه و ابراهیم را دستگیر می کنند می برند ساواک بعد که می برندشان ساواک و بچه را می برند پرورشگاه و خلاصه آنها را شکنجه می دهند و این قدر این ها مقاوم بودند که هیچ کس را لو نمی دهند یعنی همان موقع که ابراهیم را دستگیر می کنند همه را سپرده بوده است که من اگر سر ساعت نیامدم می رفتند علامت می زدند یک جاهایی که نفر بعدی برود سر قرار که ببیند هنوز هستند بعد آنها که می روند سر قرار می بیند که آنها دستگیر شده اند یک ماه زیر شکنجه بودند هیچ کس را لو نمی دهند هم تو همین اصفهان خیلی ها را می شناختند آقای حقانی از قول ایشان می گویند که من هیچی نمی گم و این ها را ای
 
نقدر شکنجه می دهم شکنجه روحی تا روحیه شان تضعیف شود. این قول را به برادر دینی شان می دهند. هر دو را شکنجه می کنند شکنجه روحی هم به آنها می دهند آنها را به هم نشان می دهند. قرار سوری می گذارند که یعنی اینها می خواهند بروند سر قرار می برندشان در بیابان و در جا تیرشان می زنند یعنی می خواستند بگویند این ها در حال فرار بودند در حالی که بعد از یک ماه چطوری با کی قرار گذاشتند در زندان. بعد هم این ها را ساواک مخفیانه در بهشت زهرا به خاک می سپارد. چهار صورت قبر هست بعد اینها بعد از انقلاب می روند پرونده ها را پیدا می کنند و دیگه متوجه می شوند که قبرهاشون بهشت زهراست. نه چهارتاشون دوتاشون همین جا خاکند. یک صحنه ای چیدند که یعنی این ها در حال فرار بودند و تیر خوردند حسن و محمد بعد از انقلاب شهید شدند محمد در کربلای چهار شهید شد. ده چهارده سالش بود دوستاش رفتند شهید شدند او هم دیگه قرار نداشت گفت باید بروم یک بار رفت جبهه و برگشت یک دفعه دیگه که رفت شهید شد و بعداز چند سال جنازه اش را آوردند جنازه که نه چند تا استخوان. بچه کوچکش شانزده سالش بود. پسر اولشان هم از ناراحتی برادرهاشون سکته کردند بعد از انقلاب. یک پسر فقط دارند الان عباس که خدا را شکر باقی گذاشتند که پرستار ایشان باشد.
۰ ۰ ۰ دیدگاه

شهیدان خودسیانی

 
شهید خودسیانی 
مادر شهید: خلاصه بعد دیگه اعزام شدند برای کردستان. دو سال سردشت بودند که خودم همراهشون می رفتم ردشون می کردم بسیج ۱۵ خرداد طرف دروازه شیراز می رفتند یا کمال اسماعیل خودم دنبالشان می رفتم ردشان می کردم. می گفتند مامان دیگه نیا می گویند بچه مادره.
- کلا چند تا بچه دارید؟
مادر شهید: دوتا برادرند و سه تا خواهر 
- فرمودید دوقلوهاتون چهارده سالشون بود که به جبهه رفتند چطور راضی شدید که سه تا دسته کل با هم دیگه فرستادید
مادر شهید: من امانت‌دار بودم خدا داده بود برای همچین وقتی. مملکت در جنگ بود عزیزم ناموس در جنگ بود. مگر من تنها مادر بودم مادرهای دیگر هم بودند
خوب خیلیا فقط یکی را اجازه می دادند برود جبهه بقیه را نمی گذاشتند.
نه خدا داده بود برای همچین راهی امام حسین برای چه عزیزانشان را داد در راه خدا؟ شش ماهه اش را داد برای خدا من چرا باید جلوی اینها را بگیرم. من خودم هم می رفتم جبهه خودم هم هر چند وقت یک بار می رفتم دیدار جبهه. ترشی درست می کردم کارهای دیگر بافتنی درست می کردم می رفتم ده پانزده روز آنجا بودم. پدرشان هم همین طور
از اخلاقشان بگویید؟
اخلاقشان خیلی عالی بود با خدا با امام حسین با حضرت امیرالمومنین با ایمه اطهار و تمام اهل بیت نبوت بودند اینها بچه هایی بودند که در حسینیه به دنیا آمدند چون من همیشه روضه داشتم همیشه جلسه قرآن داشتم در خانه عزیزم با امام حسین بزرگ شدند به نام امام حسین بزرگ شدند به نام حضرت علی اکبر و علی اصغر بزرگ شدند.
تو این روزنامه ای که دست بچه ها بود نوشته بود علی چریک در مورد علی محمد شماست
بله علی محمد موقعی که درس می خواندند به بچه ها آموزش نظامی می دادند هنوز انقلابی نبود جنگی نبود می گفتند فلسطین در حال جنگه فلسطین آنها خواهر و برادر ما هستند آنها هم دین ما هستند ما باید درسمان را تمام کنیم برویم کمک آنها اعزام بشویم لبنان یا برویم فلسطین آنجا کمک کنیم خب وقتی انقلاب شد دستور از امام می آمد همه دستوراتشان از دست رهبر بود از دست امام بود تا این که خواست خدا بود که به این برنامه برسد.
سه تا بچه هاتون با هم شهید شدند نحوه شهادتشان را برای ما توضیح می دهید؟ 
علی محمد خودشون فرمانده بودند چریک بودند با دکتر چمران بودند با حاج حسین خرازی بودند حاج حسین خرازی آن روز زیر دست علی بود سردار صفوی این هت همه با هم بودند با علی منتهی علی و ناصر و مسعود من گمنامند هیچ جا تبلیغش نکردند نمی گفتند خودشان هم نمی گفتند می گفتند ما هر کاری می کنیم برای رضای خدا می کنیم هر کاری می کنیم وظیفه مان هست امام حسین شش ماهه اش را در راه خدا داد تمام عزیزاش در راه خدا هدیه کرد حتی علی اصغرش را و جانش را فدا کرد شما هم هر کاری می کنید فقط برای رضای خدا باشد و زینب وار زندگی کنید مثل حضرت زهرا صلوات و سلامه علیه باشید ما خاک پای حضرت زهرا هم نیستیم ما خاک پای حضرت زینب هم نیستیم.
دو قلو ها را ما عکس شهادتشان را دیدیم توی موزه از آن دوقلوها برایمان بگویید.
شهید اولم را بگویم علی محمد را من بالای سرشان بودم که به شهادت رسیدند تقریبا سال ۶۰ بود محل شهادتشان دارخوین بود آن جا دو تا پایشان قطع شد چون خمپاره زن بودند خودشان فرمانده بودند اما همه کارها را انجام می دادند خمپاره می زدند به دشمن بعد جایش را به اصطلاح دیده بانی می کنند و معلوم می کنند خمپاره می زنند وسط پایش دو پایش قطع می شود بعد آورده بودندش بیمارستان شیراز از شیراز آورده بودند بیمارستان سعدی که آمدند به ما خبر دادند علی یک مقدار زخمی شده بیمارستان است ما می گفتیم به سلامتی می رویم سرشان اشکال ندارد بعد نیمه راه که رفتیم گفتند علی ممکنه یک پایش قطع شده باشد حاج آقا گفت امانتی که خدا داده بوده به ما امانت خدا بوده هر چی بوده رضایت خدا بوده راضی هستیم به رضای خدا نزدیک بیمارستان که رسیدیم گفتند دادیم در خدا ما هم امانت را اینطوری نیم تنه دادیم در راه خدا بعد که رسیدیم بیمارستان سعدی از جلوی ما ردش کردند با برانکارد بردندش بیمارستان نمازی حاج آقامون پرسیدند ما یک مجروحی داریم این جا به نام علی محمد گفتند همین بود که بردندش. باباش رفت بیمارستان با آمبولانس دنبالش رفتیم ۲۴ ساعت بالا سرش بودیم تا شهید شد 
ناصر و مسعود دو سال جبهه بودند جهاد سازندگی بودند  علی محمد سیستان بلوچستان بود کردستان بود ۵ ماه ۷ ماه آنجا بودند آموزش نظامی می دادند علی خیلی شجاع بود. بدون این که دوره ببیند به همه چیز وارد بود.
بعد مه در بیمارستان دیدیدش چکار کردید؟ 
هیچی شکر خدا کردیم امانت خدا بود گفتم خدایا شکر به درگاه تو من که نمی توانم چیزی بگویم که ما که چیزی از خودمان نداریم هر چه داریم از خدا داریم الحمدلله رب العالمین فقط به من گفت مادر چرا آمدید الان خوب می شدم می آمدم گفتم مادر شما خوب بشوید ان شا الله ما رو چشممون شما را نگه می داریم. خب ۲۴ ساعت که بالای سرشون بودیمفاطمه عطایی:
 لبهاشون خیلی خشک شده بود تمام پوست پوست شده بود به آقای دکتر گفتم می توانم لب هاتون را تر کنم گفتند نه چون زیر دستگاه دیالیز بودند کلیه هاشون از کار افتاده بود بدنشون تیکه پاره بود فقط پاهاشون نبود بدنشون تیکه پاره بود فقط پنبه را نمی کردم به لبهاشون کشیدم دوستش گفت آقای دکتر میشه یک قطره آب پرتقال یا آب میوه بشوند بدیم گفت یک قطره زیادتر نمیشه وقتی یک قطره آب میوه را به لبشون رساندیم گفتم فدای لب تشنه ات یا حسین گفتند یا حسین چند روز است لبم خشک شده انا انزلنا را خواندند و چشمهاشون را بستند و فوری بردندشان یک اتاق دیگر و به شهادت رسیدند این علی من این شهادت علی. بعد ناصر و مسعود ۶۳ بودند که تقریبا ۱۹ اسفند بود که زنگ زدند تلگراف زدند گفتند مادر ما عید که شد ما می آییم دیدار را تازه می کنیم نوزدهم برای من تلگراف زدند بیست و دوم به شهادت رسیدند سال ۶۳ بیست و پنجم و بیست و ششم هم آورده بودندش اصفهان که من خوابشان را دیده بودم آن ها هم خواب دیده بودند که من می‌دانستم یعنی ناصر و مسعود دیگه مال من نیستند آمده بودند این جا حاج آقا بیرون نشسته بودند یک آقایی آمدند گفتند دو تا عکس مال ناصر و مسعود است می خواهیم. حاج آقامون آمدند گفتند از بنیاد شهید آمدند عکس ناصر و مسعود را می خواهند ناصر و مسعود که همه جا عکس دارند چه تو بسیج تو هلال احمر امدادگر بودند این ها خط شکن بودند همه کاره بودند نامه هایشان هست نوشته بودند برایشان به هر حال ما رفتیم عکس ببریم لشکر امام حسین بلافاصله اطلاع داده بود به همان نفری که عکس بچه ها را می خواست گفته بود حاج خانم و حاج آقا را ردش کنید که از لشکر امام حسین دارند می آیند این جا. ما رفتیم همسایه مان نشسته بود می گفت این بچه ها شهید شده ما می خواهیم اینها را ردشان کنیم ما که رفتیم سر خیابان خرم دیدیم پس بزرگم با یکی از دوستان مال طرفای استانداری بودند آمدند گفتم شما کجا دارید می ر‌وید؟ گفت کجا دارید می ر‌وید مادر؟ گفتیم می خواهیم برویم بنیاد شهید عکس ناصر و مسعود را ازمون می خواهند. گفت بیا تا ببریمتون ما آمدیم دیدیم چشمهاشون قرمز بود گفتم شما چرا آمدید از این ور چه خبره؟ مگر ناصر و مسعود مجروح شدند یا شهید شدند؟ گریشون گرفت ما را برگرداندند خانه. دیدیم قیامته در خونه ما پرچم زده بودند لشکر امام حسین و تفت و از این برنامه ها حاج آقامون پیاده شد از ماشین و منم پیاده شدم و حاج آقامون آمدند در خانه را بوسیدند دولا شدند در خانه را بوسیدند و دو تا دستهاشون را بردند بالا گفتند الهی شکر به درگاه تو خدایا سه تا قربانی را از من قبول کردی الحمد لله رب العالمین ممنونتم خدایا شکر خدا را به جا آوردند و من هم از ماشین پایین آمدم و گفتم به نام فاطمه زهرا سلام الله علیها ازشون پرسیدم رمز عملیات بچه ها چه بوده آقای سلیمانی گریه کردند گفتند حاج خانم سوالی می کنید گفتم باید به من بگویید گفتند رمز شهادتشان اسم حضرت زهرا سلام الله و صلواته علیه دستم را بالا گرفتم به حضرت زهرا گفتم خدایا به حضرت زهرا قسمت می دهم هر که جوان دارد برایش نگه دار جوان خودم هم به خودت سپردم خدایا صبری به من بده قوای به من بده طاقتی به من بده که بتوانم برنامه بچه هام را انجام بدهم چشم دشمنان و منافقین کور باشه این حرف ها را زدم.
 علی تقریبا سه سال از ناصر و مسعود شهید شدند ناصر و مسعود امدادگر بودند مسعود می رود در برنامه نجف اشرف خط شکن بوده بعد هم ناصر امدادگر بوده این طرف نمی دانم ناصر بزرگتر بوده یا مسعود. مسعود که می رود برای خط شکن ناصر این ور آب بوده بعد اعلام می کنند که ناصر را نگذارید. بیاید این طرف چون در لشکر امام حسین هم اینها را از هم جدا می کردند خود سردار سلیمانی می گفت ما این ناصر و مسعود را از هم جدا می کردیم که اگر در عملیات دو تاشون با هم نباشند اگر یکیشون شهید شد یکی دیگشون بموند اینو می خوام بگم ببینید خواست خدا چه بوده ناصر که این طرف آب بوده خسته بوده چهل و هشت ساعت این ها نخوابیدند خسته بوده همین طور که نشسته بوده یک لحظه خوابش می بره که انگار مسعود تیر خورده مسعود به شهادت رسیده چشمهایش را باز می‌کند می گوید انالله و انا الیه راجعون و شکر خدا را به جا می آورد می گوید برانکارد را آماده کنید برای زخمی ها می گویند نه آقای خودسیانی شما باید این ور باشید نه من می دونم مسعود شهید شده در عرض نیم ساعت یک ساعت این ها به برسند و ناصر برود به طرف مسعود ایشان هم شهید می شود نیم ساعت یک ساعت این ها فاصله شهادتشان بود همین طور بود تولدشان نیم ساعت بین تولدشان نیم ساعت هم بین شهادتشان روبروی پی هم شهید می شوند همین الان هم توی آلبوم عکسشان عکس موقعی که آوردنشان و خودم هم موقعی که این ها را آوردند  و همه کارهایشان را انجام دادند گفتم می توانم برم سر بچه هایم توی سردخانه الهی هیچ مادری نبیند الهی هر می داره داغ عزیزانش را نبیند الهی خیر عزیزانتون را ببینید دوتاشون را آوردند جلوی من صورتشان خونی بود بوسیدمش آن و شکر خدا را به آوردم و بعد هم گفتم می دونم اینها غسل ندارند با لباس هایشان باید به خاک بسپارید گفتند بله فردایش هم رفتم دستهاشون را با گلاب شستم و بوسیدمشون و خودم خلعتشون کردم و برای امانت هایی که خدا به من داده بود رفتیم گلزار شهدا گل‌هایی که گذاشتم جا منزلشان بچه هایم را هدیه کردم در راه خدا و تلقین را برایشان خواندم و آمدم بالا تمام صورتم پر خون بود.
خانمها می گویند بپرسید اخلاقشون مثل هم بوده سه تا بچه ها؟ 
اخلاقشون رفتارشان برنامشون قرآن خواندنشان نماز خوندنشون جبهه رفتنشان عبادت کردنشون خوبی هایشان همه اش یکی بود تا  حدی که وقتی مریض می شدند با هم مریض می شدند وقتی هم خوب می شدند با هم خوب می شدند سفرشان هر جا می رفتند این ها با هم بودند تو زیرزمین می رفتند قرآن می خواندند برای خودشان نماز شب می خواندند نماز جماعت می خواندند همه کارهایشان درست بود. 
فقط دوقلوها با هم خیلی خوب بودند یا با آقا علی محمد هم خوب بودند؟
من فکر نمی کنم بچه ای مثل این ها پیدا شود این ها فرشته بودند خدا داد به ما شبیه انسان.
خوابی که گفتید که موقع شهادتشان خبردار شدند.
ناصر و مسعود جبهه بودند وقتی از جبهه آمدند من خیلی خوشحال می شدم همین طور دورشون تاب می خوردم قربون صدقه شون می رفتم و نذری می دادم خیرات می دادم می دادم بیرون برای قضا و بلا از همه شان دور باشد. خب خیلی دوستشان داشتم خواب دیدم داشتم از سفر می آمدم دروازه تهران پیاده شدم از دروازه تهران تا دم خونه ما تفت زده بودند گفتند تفت مال کیه نگاه کردم ناصر و مسعود است. آمدم خانه خودشان گفتند ما خواب دیدیم. خواب حضرت زهرا صلوات الله علیها و خواب امام حسین را دیده بودند و خواب ابوالفضل العباس را خواب دیده بودند امام حسین و حضرت ابوالفضل می آیند و پرچم را می دهند دست هم علی محمد هم ناصر و هم مسعود پرچم را می دهند دستشان و می گویند شما راهی امام حسین و کربلا هستید ناصر یک خوابی دیده بود در این کتاب ها هست نوشته شده. مسعود هم یک خواب دیگر دیده بود علی هم خواب دیده بود در کتابهایشان نوشته می گویم من سواد ندارم خلاصه این برنامه بچه ها بود خدا را شکر ما یک امانت دار بودیم الحمدلله رب العالمین که پیش حضرت زهرا روسفید در آمدیم.
- مادر این همه ایمان و تقوا را چطوری به دست آوردید؟
خب به همین سادگی نیست که خدا به ما داده خب خدا می گیرد آدم باید از اعماق قلبش به این ایمان داشته باشد؟
مادر شهید: خواست خدا بوده که ایمان را به ما داده خواست خدا بوده دست ما نبوده که عزیزم.
- از دوران بارداری این دوقلوها برایمان تعریف می کنید چه کارهایی انجام می دادیم؟
می گم که هر سال در خانه من روضه بوده هر ماه به ماه ختم انعام در خانه من بوده جلسه قرآن در خانه من بوده پدرم مادرم تا حتی عموهایم پدربزرگ هام همه شان عالم بودند عزیزم.
 دستشون تو دست هم است در آلبوم هست
موقع شهادت دستشان در دست هم است؟
 نه آن جا که دست و صورتشان را با گلاب شستم دستشان تو دست هم رفت. در سردخانه که آوردند می خواستیم خلعتشون کنیم موقع خلعتشان.
این طور که تعریف می کنند آقا ناصر وقتی می روند پیش آقا مسعود، آقا مسعود شهید شده بودند همان موقع که به شهادت می رسند همان موقع در حال صحبت با برادرشان بودند.
 یک سال بود بدن این ها مجروح بود بدنشان ترکش خورده بود و به من نمی گفتند این ها سه ماه چهار ماه یک دفعه یک تلفنی برای من می زدند من می دونستم تو عملیات هستند دیگه مجروح شدند یا مثلاً تو بیمارستان هستند اما هیچ وقت به من نمی گفتند. 
نمی دانستم چه کاره بودند هیچ وقت نمی گفتند می گفتند ما بسیجیم هر کاری هم می کنیم برای رضای خدا انجام می دهیم سه تاشون بیست و یک ساله سه سال علی از ناصر و مسعود بزرگتر بود بله سه سال هم زودتر شهید شدند هر سه شان بیست و یک سالشون بود شهید شدند. 
- مادر خاطره ای چیزی در ذهنتون هست یا نکته ای که بخواهید برایمان تعریف کنید.
علی تقریبا هفت ماه کردستان بودند حاج آقامون در راهپیمایی سکته کردند دروازه دولت بودیم که یک دفعه قلبشون درد گرفت و نمی دانستیم سکته است گفتیم خسته شده آمدیم منزل و شب حالشون بد شد و بردیمشون بیمارستان خورشید گفتند ایشون سکته کرده سکته دوم ما دیگه وایسادیم تا علی از کردستان آمد علی که آمد سر به بیمارستان بزند گفتم علی جان آقات این طور شده شما آن جایید و خواهر برادرات تنها دو برادرش سرباز بودند تو خونه هیچ کس را نداشتیم سه تا خواهر داشتند گفت مادر شما را این جا لازم دارند ما را این جا لازم دارند آقا خوب می شوند ما باید به دستور رهبر برویم جبهه.
 وقتی جنگ شد و عملیات حاج حسین خرازی نمی شناختندشان آن موقع بچه ها کوچک بودند تقریبا هفده هجده سالشون بود درس می خواندند منزل جمع می شدند بچه‌ها همه آمدند گفتند مادر نهاری می خواهیم درست کنیم
 که تقریبا ده تومان تا پانزده تومان بیشتر نشود گفتم مامان ناهار پانزده تومن.
۰ ۰ ۰ دیدگاه

شهید علیرضا ثابت راسخ

 
- از محل تشییع کردید؟ 
مادر شهید: بله از کوچه امیر کبیر گفتند بگذارید شب جمعه چند تا شهیدند ما گفتیم نه می خواهیم جدا خاک کنیم دوشنبه بود گفتیم چون محرم است می خواهیم هفته اش حتما عاشورا باشد هفته اش هم افتاد عاشورا. رفیق هایش او را شستند.
- اشاره به یک خواب کردید آیا خود شما ایشان را تا حالا در خواب دیدید؟
بله یک بار خواب دیدم با دو نفر دیگر بودند یک دفتر دست آنها بود او راهنما بود بغلش کردم بوسیدمش گفتم مامان کجا بودی چرا این قدر دیر آمدی سراغ من تو دلم گرفتمش حالا کی دیگه میای به خواب من؟ نگاه کرد و گفت دفتر را باز کن کی نوبتم میشه بیام. تا آمدند دفتر را باز کنند که ببینند کی نوبتم میشه از خواب بیدار شدم. 
اما داداش سومی اش خیلی خوابش را می دید. موقعی که شهید شد تو مسجد امام حسین گذاشتندش مرتب تا صبح گفته بود منصور دادا بیا منصور دادا بیا. می گفتم مامان چرا بلند نشدی بری؟ گفت تنها ترسیدم تو راه بروم او خیلی خوابش را می بیند هر چی خواب دیده بهترین خواب را برایش دیده.
- به نظر شما پیام شهید علیرضا به نسل امروز برای ما مادرها مادربزرگ‌هایی که تو جلسه هستند، چیه؟
- ماشاالله همه گلند و همه خوبند 
به عنوان مادر شهید چه انتظاری از ما دارید؟
انتظارم همینه که اومدید قرآن خوندید و قدم روی چشمهای من گذاشتید به خدا خیلی راضی شدم و خوشحال شدم همین برای من بسه زحمت کشیدید خیلی خوشحال شدم
- شما بزرگوارید ما وظیفمون است
مادر شهید: من اصلا قابل مادر شهید نیستم اما خدا خواست
- یک سری کم کاری ها در جامعه زیاد شده هم از مردم هم از مسیولین شما انتظارتون از مردم و مسیولینی که کم کاری می کنند، چیه؟
مادر شهید: انتظارم این است که حجاب را رعایت کنند. نعمتها را قدر بدانند این قدر طعنه و تمسخر به ما نزنند به ما گفتند که  برای سه گروه فقط خوب شد خانواده شهید روحانی سپاه. برای اینها همه چیز حاضر است. در حالی که ما که فرقی نکردیم این دور ه با دوره قبل همان طور که بودیم هستیم از نظر مالی. یک قرون اضافه نکردیم یک قرون هم کم نکردیم. انتظاری هم نداریم که چیزی به ما بدهند. برای خدا دادیم برای مال دنیا و خانه و این ها نبود خیلی‌ها گفتند خانه تان را بفروشید به شما خانه می دهند ما خانه می خواهیم چکار ما خونه که با پول خودمون خرج کردیم می خواهیم نه به خاطر شهید این حرفها را خیلی به ما می زدند انتظار داریم این حرف ها را به ما نزنند آن روزها می گفتند نفت می آید در خانه تان الان می گویند شکر می آید در خانه تان برنج می آید در خانه تان این حرف ها که می زنند من که به این حرف ها گوش نمی دهم انتظار ندارم این حرف ها را به ما بزنند.
- مادر شهید علیرضا! معمولا شهدا به مقطعی که می رسند گلوله نور می شوند بیشتر اطرافیانشان ما که شهدا را درک نکردیم نه شهدای جنگ نه شهدای مدافع حرم ولی شنیدیم موقع رفتنشان خیلی معلومه می خواهند شهید شوند. آیا شما این حس را در فرزندتان دیدید؟ می دانستید که ایشان شهید می شوند؟
مادر شهید: نمی دانستم شهید می شود ما عقد بودیم وقتی نشستیم من بی اختیار اشک هایم می آمد عروس یادم گفت چته؟ گفتم نمی دونم چمه چرا آشوبم بیا بریم به من می گفت زن عمو ما تازه اومدیم نمی تونم زن عمو اشک هام هی داره میاد اینها هم بد دل می شوند. عروسی بچه شان است بلند شدیم آمدیم تا رسیدیم همسایه ها اومدند من بی اختیار بلند بلند گریه کردم گفتم نمی دونم چمه امروز خیلی حالم بده آره همان روز بود که او زخمی شده بود بعد هم دو روز بعدش عاشورا بود از این روضه به اون روضه می گفتند چرا تو نمی نشینی گفتم نمی توانم نمی دانم چمه  هر سه بچه ام هم از جبهه آمدند گفتم کجا بودید اومدید گفتند آره حالا اونا می دانستند من نمی دانستم گفتم مامان نمی دونم امروز چمه ناراحتم هر جا می روم نمی توانم جایی بند شوم همه اش گریه می کردم تا رسیدن دم در خواهر شوهرم گفت کجایی هر جا دنبالت می گردم صبح تا حالا نیستی گفتم نمی دونم چرا این قدر ناراحتم چرا این قدر آشوبم امروز گفت بیا که خاک بر سرت شد رفتم دیدم چه خبر است روبروی خونه برادر شوهرم فکر کردم حالا پسر بزرگترم را زدند جیغ زدم و خودم را زدم. حالم به هم خود. حالم خیلی بد بود و سرم به دستم بود سه روز بعد که شستند و مرا بردند بالا سرش تا رفتم نور از صورتش می بارید خواهرم بالا سرش بود دست توی موهایش می کشید. رفتم ماچش کنم او من را ماچ کرد خدا شاهده او مرا ماچ کرد اصلا یک چیز تعجب رفتم پهلویش بخوابم انگار رفت کنار که من پهلویش بخوابم من دیگه چیزی نفهمیدم فقط این دو تا را فهمیدم بعد هم رفتم تو تختخواب خوابیدم.
- واقعا همین طور است که شهدا زنده اند و این مادران چون خیلی حس الفت با فرزندانشان دارند این حالت را درک کردند ما که درک نداریم.
مادر شهید: لب هایش را غنچه کرد و لب های مرا ماچ کرد خدا می داند.
- مادر شهید علیرضا! ایشان ارادت خاصی به اهل بیت
 
 حتما داشتند می شود بگویید به کدام از ایمه بیشتر ارادت داشتند؟
مادر شهید: به همه شان نمی توانم بگویم به کدام بیشتر. یقین چون اسمش علیرضا بود خیلی اسمش را دوست می داشت همیشه تشکر می کرد که اسمش را علیرضا گذاشتیم 
- مادر شهید بفرمایید معمولا می گویند تا مادر شهید راضی نباشد و رضایت ندهد فرد شهید نمی شود آیا شما از ته قلب رضایت داشتید که فرزندتان بروند توی این راه و شهید شوند؟
مادر شهید: راضی بودم که بروند اما راضی که شهید بشوند نه. هر سه تاشون می رفتند باباشون می گفت یک رحمی به مامان تون بکنید اقلا یکیتون نروید من اصلا نگفتم نروید همه اش من خوراکم گریه بود یکی از برادرام زخمی شد یکی از برادرام شهید شد او هم تازه دیپلم گرفته بود آن هم بعد از ده سال شهیدش را آوردند  چکمه هایش پایش بود کاپشن تنش بود وصیت نامه و اینهاش پیشش بود. یک کارت کوچک برای میوه داشت پهلویش بود گوشت نداشت اما اسکلتش کامل بود.
- چه لحظاتی را این خانواده ها سپری کردند چقدر داغ دیدند و چقدر زحمت کشیدند تا این انقلاب به دست ما برسد وای چقدر ما مسیولیم چقدر در لحظه لحظه تربیت بچه هامان رفتار خودمان در جامعه در دشمن شناسی مان چقدر در ولایت مداری مان مسیولیم. وقتی می آییم پای صحبت مادر شهید می نشینیم می بینیم او همه زندگی اش به هم ریخت تا درخت انقلاب و اسلام آبیاری شود و ما چقدر از خودمان کم مایه گذاشتیم در زندگیمان. مادر شهید! پشیمان نیستید که فرزندتان شهید شد.
مادر شهید: اصلا پشیمان نیستیم تازه از خدا تشکر می کنم که ما را قابل دانست و بچه من را گرفت خیلی مهمه کسی را خدا بخواهد خدا این را خودش داد دو بار تا دم مرگ رفت اما خدا نخواست بمیرد و این طور شهید شود.
- مادر شهید علیرضا! وقتی دلتنگ بشوید چکار می کنید؟
مادر شهید: گریه می کنم عکسش را دستم می گیرم و با او کمی حرف می زنم و گریه می کنم. 
- می توانم یک خواهشی از شما دارم وقتی دلتنگ می شوید اشکتان جاری شود از این جمع یادی بکنید من قابل نیستم خدا می داند چقدر برای همه دعا می کنم وقتی که فهمیدم می آیید این جا چقدر دعایتان کردم گفتم خدایا حاجتشان بده هر کی هستند اگر دخترند خوشبختشان کن اگر خانم هستند هر چه می خواهند به آنها بده.
مادر شهید: اگر قابل باشم همه را دعا می کنم خدا حاجت قلبی همه تان را بدهد و نگهدار خودتان و بچه هایتان باشد به حق امام زمان خدا هر حاجتی دارید به شما بدهد عاقبت به خیر شوید و ایمانمان را خدا از ما نگیرد.
- صدر همه حوایجمان اول ظهور آقا امام زمان باشد.
مادر شهید: یکی از داداش هایم هم تیر به پایش خورده بود زخمی شده بود من خیلی گریه می کردم برای داداشم نمی دانستم زخمیه ولی همین جور گریه می کردم. یک دفعه چند تا خانم چادر مشکی آمدند من را گرفتند گفتند تو چرا این قدر گریه می کنی؟ گفتم آخه برادرم رفته جبهه می ترسم  گفتند داداشت سالمه اما تو برو مشکی بپوش. سه دفعه به من گفتند داداشت می آید اما تو برو مشکی بپوش صبح بلند شدم خیلی گریه کردم گفتم اگر برادرم سالم است چرا باید مشکی بپوشم نگو آن برادرم که زخمی بود خوب شد آن یکی برادرم شهید شد آن هم واقعا خوب بود خیلی انقلابی بود  یعنی بابامون خیلی انقلابی بود خیلی مومن بود عجیب مومن بود وقتی مرد همان شب دختر خاله ام خواب دیده بود که یک برنامه دارد در دادگاه ها دارد می گردد التماس می کرد کار من را درست کنید گفتند امشب یکی است می رود او می تواند کار تو را درست کند یعنی همان شب تا رفته بوده دیده بود بابا من است گفته بود این که شوهر خاله ام است کارش را درست کرده بودند. بابایم قرآنش ترک نمی شد نماز شب همه کارها ما هر چه داریم اول از خدا بعد هم از پدرمان داریم.
این مدتی که می رفت جبهه ابراز می کرد به شما می گفت آرزوی شهادت دارد. طولی نکشید وقتی آموزش اش تمام شد رفت جبهه یک بار آمد مرخصی و رفت و دیگه نیامد شهید شد دو سه ماه در جبهه بود  دوست داشت چون مرخصی قبول نمی کرد مرخصی ده روز به او دادند نیامد گفت نه همان موقع آتش بس بود. پسر بزرگم یک کم شیمیایی شد. اسم برادرم مرتضی پورهادی 
نامه شهید به خانواده:
به نام خدا با سلام به پدر و مادر عزیز و گرامی امیدوارم حالتان خوب باشد و در پناه ایزد متعال سر ببرید باری حال پسر حقیرتان را خواسته باشید ملالی نیست جز دوری شما ان شالله هر چه زودتر دیدار حاصل گردد ما در جنوب به سر می بریم و حالمان خوب می باشد ناراحتی نیست جز دوری شما امیدوارم که حالتان خوب باشد همچنین حال برادران گرامی همچنین کار اتاق بالا هم تمام شده باشد (اتفاقا تا دم رفتن داشت کمک می کرد) اگر بنا باشد محسن عقد کند مرا بی خبر نگذارید تلگراف بزنید که اگر شد بیایم به منصور هم بگویید هنوز برگه را نشده است بگیرم باید به لشگر بروم که هنوز فرصت نکرده ام. از طرف من زهرا را ببوس و به منصور و محسن و سعید هم سلام برسانید همچنین به عمه عمو زن عمو و دادا رحمت سلام برسانید
 
 همچنین مریم و محمد و مهدی هم که از طرف من سلام و روبوسی کنید به مادر بزرگ و دایی و داش اصغر و دایی اکبر و زنداییها سلام برسانید همچنین از طرف من علی را ببوسید به خاله ها و دایی ها هم سلام برسانید به آقا محمود هم سلام برسانید کلا به همه سلام برسانید التماس دعا هم داریم. والسلام علیکم و رحمت الله و برکاته
 
مادر شهید علیرضا چقدر شهید علیرضا ولایت مدار بود و چقدر حرف امام خمینی که ولایت فقیه آن زمان بود برایش مهم بود؟
مادر شهید: آن وقت که کسی امام خمینی را نمی شناخت ما عکسش را داشتیم خیلی دنبال این برنامه ها بود دنبال این بود که بهایی ها را مسلمان کند فعالیتش در این برنامه بود آن وقت هم که مریض بود شیراز بود با چند نفر دیگر رفته بودند چند نفر را مسلمان کنند رفته بودند ضبط گذاشته بودند در محفلشان که صدایشان را ضبط کنند. 
ایشان چند سالشون بود که شهید شدند؟
بیست بیست و یک سالش بود تازه دیپلم گرفته بود ازدواج نکرده بود برادر بزرگ‌ترش هم ازدواج نکرده بود داشتین این جا را بسازیم که برادر بزرگش را زن بدهیم که در نامه اش نوشته بود.
خاطره از شهید علیرضا از زبان خواهر شهید
زهرا خانم خواهر شهید: من پنج سالم بود و هیچی در خاطرم نیست. اینها که مادرتان تعریف کردند. خوابشان را دیده اید؟
بله یادمه خیلی گریه می کردم دوست داشتم تو خواب ببینمشان.
مادر شهید: یک موضوعی را من بگویم ما یک روز خانه مادر عروسمان مهمان بودیم بعد آمدیم برویم تکیه شهدا بعد تا آمدیم برویم تا سر خیابان رسیدیم یک ماشین جلوی پایمان ترمز کرد گفت می خواهید بروید شهدا ما حرف نزدیم ها خودش پرسید گفتیم بله گفت بیایید ببرمتان ما سوار شدیم شوهرم یک کم ناراحت بود می گفت چرا به خواب من نمی آید من با شهدا قهرم نمی روم شهدا وقتی آمدیم سوار ماشین بشویم گفت عزیزم با شهدا قهر نکن ما حرفی نزدیم حالا این از کجا می دانست چطوری بود برنامه آن را دیگه نمی دانم یک ورقه در ماشینش بود درآورد به ما نشان داد به شوهرم گفت با شهدا قهر نکن نمی دانم چکار نکن بعد ما را تا تکیه شهدا رساند بعد گفتیم این کی بود ما اصلا نگفتیم می رویم شهدا ما اصلا حرف نزدیم با شهدا قهریم شوهرم می گفت این از کجا می دانست که من با شهدا قهرم اما خب دیگه او ما را پیاده کرد و رفت و نیم ساعت شهدا بودیم و اومدیم شب شوهرم خواب دید گفت خواب دیدم این قدر شهید هست هر چه نگاه می کردی شهید بود آن وقت می گفت علیرضا ما سومی بود آن وقت یک سید داشتیم از فامیلمون با بچه ها برادر شوهرم هشت نفر بودند تصادف کرده بودند سوختند مردند. از یادم و بچه هایش و دخترهای خواهر شوهرم توی ماشین بودند آن سید هم توی همین ماشین بود. گفته بود عزیزم با شهدا که قهر نمی کنند گفته بود آخه به خوابم نمیاد گفت این ها همه شهیدند گفت شما این جا چه کار می کنید گفت من خدمتکار این شهدا هستم دیده بود گفته بود شهید من کجاست؟ در این شهدا علیرضا سومی بود لباس کرم و کفش طوسی پوشیده بود نشسته بود تا من را دید نگاه کرد و خندید.
یکی هم این که آن روز که شهید شده بود و سه روز بعد من خیلی حالم بد بود یک خانمی آمد و من را بغل کرد و یک کم گریه کرد و گفت من خواب پسر شما را دیدم گفتم چه خوابی دیدی من آن وقت که بچه ها می رفتند مدرسه هر روز دم خونه را جارو می کردم 
پسر شما می رفت مدرسه از بس سرش زیر بود من همه اش دعایش می کردم می گفتم چقدر این بچه با خیلی چقدر  این بچه نجیب و خوبه همه اش سرش زیر است خواب دیدم یک دست لباس سفید پوشیده بود با کفش کرمی و آنجا ایستاده تنها گریه می کند گفتم چیه عزیزم تو که همه اش شاد بودی می آمدی می رفتی من می دیدمت. گفته بود پس چرا نمی روی پیش آن شهدا گفته بود مادر من از بس گریه می کند من را نمی برند می‌گویند پرو پیش مادرت. همه مادرهایش کاری ندارند دارند سخنرانی گوش می دهند چون مادرم بی تابی می کند مرا نمی برند. دیگر از آن روز به بعد سعی کردم بی تابی نکنم گریه می کردم ولی آن طوری نه.
خواهر شهید گفت از بس گریه کردم دوست داشتم خوابش را ببینم یک شب خوابش را دیدم در یک سالن بزرگی بود سالن شیشه ای آمد یک لحظه دیدمش تو آن سالن نشسته بود خیلی ناراحت بود من اخمهایش توی هم بود گفت چرا اینطوری میکنی گفتم خوب دوست داشتم ببینمت گفت من نمی تونم درس دارم الان هم امتحان دارم نمی توانم بیایم باید بروم دیگر از بس گریه کردم از خواب پریدم.
دو سال پیش که قرارگاه فرهنگی شهید هادی را با دست خالص بچه ها شروع به کار کردند. خب قبلش هم بچه ها مسجد امام حسن می آمدند شهید مطهری خیلی عنایت داشت به بچه ها که انشاالله این کار ادامه پیدا کرد. از دو سال پیش که بچه ها بیشتر کار می کردند من یک نیتی کردم این را اساتید به ما یاد داده بودند که هر چه نیت‌های شما بزرگتر باشد بهتر است. الان دارد به من ثابت شود که نیت بزرگ چقدر به ما کمک می کند. در دعای مکارم اخلاق آمده همان عبارت اولش را می خوانم و 
 
بلغ بایمانی اکمل الایمان و اجعل یقینی افضل الیقین و ...  وقتی می خواهی نیت بکنی بزرگ نیت کن. نیت من در قرارگاه ال یاسین که اول که می خواستیم قرارگاه را سامان بدهیم اول به اسم ال یاسین  بود. نیت کردم بچه های که قدم می گذارند در قرارگاه. نیت کردم همه اموات از خوبان عالم از اول هستی تا قیام قیامت هر کاری در این قرارگاه می شود به اسم هر شهیدی که کار می شود به نیت تمام این اموات باشد یعنی شمایی که این جا نشستی برای نسل در نسلتان دارد نوشته می شود هر کاری که در این قرارگاه می شود از کتاب هایی که به نام شهدا می آید بیرون. از روضه هایی که می خواندند.
ظاهراً شهید علیرضا مقام کشتی هم دارند ورزشکار بودند از هیکلش هم پیداست یک عکسبچی این پایین هست که ظاهراً برنده شدند دستشان را بالا بردند میشه خاطره اش را برایمان تعریف کنید.
از طرف مدرسه گفتند باید کشتی بگیرید یا یک نفر دیگر. بعد آمده بودند به بچه من گفته بودند این نامزدش هست اگر می شود تو بباز به این. می دانیم تو می بری اما تو بباز به این که جلوی خانمش شرمنده نشود. او هم تصمیم گرفته بود همین کار را بکند بعد سه نفر آمدند دم خانه مان در زدند گفتند تو برای خودت نمی جنگی مسابقه می دهی برای مدرسه است نمی توانی چنین کاری بکنی نامزدش هست که باشد تو باید برای مدرسه کار کنی. بعد کاری کرد که ضربه اولی خواباندش آن وقت برنده شد و این جا دستش را بردند بالا.
۰ ۰ ۰ دیدگاه

شهید محمد حسین ابطحی

 
شهید سید محمدحسین ابطحی
سلام مادر عزیزم
- سوال اول را این طوری ازتون می پرسم: شهید سید محمد چندمین فرزند شما بودند؟
مادر شهید: پنجمین فرزند
- از ویژگی ها و صفات اخلاقی سید محمد برای ما بگویید.
مادر شهید: شهیدان خوبند که می روند شهید می شوند اگر خوب نبودند شهید نمی شدند
- ویژگی بارزشان؟
مادر شهید: چه بگویم اصلا چهارده سالش بود رفت جبهه و آمد. دو سه بار رفت و آمد و بعد هم شهید شد. شانزده سالش بود کلاس دوم نظری بود همه چیزش خیلی خوب بود چه برایتان بگویم
- در زمینه درسی شان. وضعیت درسشان چطور بود؟
مادر شهید: خیلی خوب بود درسشون هم خوب بود. راسیاتش نمی گفت  امتحان که داشت می گفت می خونم شما خوندل نباشید
- مادر شهید! ایشان چطور راهی جبهه شدند؟
مادر شهید: خودش رفت
- آخه سنشون کم بود
مادر شهید: دوست داشت برود. پدرش مریض بود من می گفتم نرو می گفت شما برای امام حسین گریه می کنید چکار؟ الان آن روز است باید رفت برای چیزی نمی روم برای خدا می روم. پدرش مریض بود دو سه بار که آمد پدرش گفت نرو امضا هم نکرد آخرش رفت و دیگر شهید شد. چهل روز رفته بود که شهید شد
- موقع رفتنشان آیا مطلب خاصی را متذکر نشدند؟
مادر شهید: چرا همیشه می گفت مامان من اگر شهید شدم که خب البته ما لیاقت شهید شدن نداریم اما اگر مجروح شدم ناشکری نکنی ها و بگویی بچه ام این طور شد ها. برای خدا باید برویم. من برای هیچ کس نمی روم. همیشه همین را می گفت اما باباش خیلی ناراحت بود مریض بود می گفت نرو چند دفعه رفتی می گفت خب شما دو تا دارید آن ها که یکی اند، رفتند شهید شدند. شما دو تا بچه دارید همیشه همین حرف را می زد.
- خبر شهادتش را چطور شنیدید؟
مادر شهید: خبر شهادتش را. خواهرم اینها اهواز بودند پسر خواهرم همان موقع رفته بود دیده بود شهید شده آن وقت برداشته بود آورده بودش نگذاشته بود بماند. بعد اینها با آن سیصد شهید آوردندش. دفعه اول آورده بودندش.
- از مراسم تشییعشان بگویید
مادر شهید: خیلی شلوغ بود ما عکس نینداختیم اما خدا می داند چه خبر بود 
- فرمودید با سیصد شهید دیگر آوردندشان؟ پس خیلی با شکوه بوده؟
- آیا هیچ وقت شهیدتان را به خواب دیدید؟
مادر شهید: یک دفعه دیدم.
- میشه تعریف کنید؟
مادر شهید: یک روز رفتم شهدا خیلی گریه کردم بعد آمد به خوابم چرا این قدر گریه می کنی من پیش شما هستم و گریه نکن گفتم خب نرو خیلی موتور دوست داشت گفتم برایت موتور می گیرم نرو آرزویش بود که موتور برایش بگیرم. گفت نه نمی‌روم من همین جا پیش شما هستم فقط ناراحتی نکن دیگر از آن روز تا حالا اصلا خوابش را ندیدم 
- به نظر شما پیام سید محمد برای ما چیه؟
در وصیت نامه شان صحبتشان روی حجاب بود
- صحبت شما به مردم شهر اصفهان به مردم ایران به کسانی که شهدا را می بینند عکس هایشان را تو خیابان وصفشان را می شنوند پیام شهدا برای مردم استان برای مردم و مسیولین چیست؟
مادر شهید: نه مسیولین گوش می دهند نه مردم. هیچ کدام گوش نمی دهند حالا ما هزاری هم بگوییم. اول که می گفتند بردندشان و چیز می دهند برایتان می آورند. فکر می کردند بچه ها که شهید شدند برای ما چیز می آورند. بعد هم گوش نمی دهند وضع بدتر شده. اول انقلاب خیلی بهتر بود الان خیلی وضع بد شده  خیلی بد شدند. چه مردم و چه مسیولین همه بدتر از هم.  ما هر چه بگوییم هم به حرفمان گوش نمی دهند 
- وقتی دلتنگ شهید سید محمد می شوید چه چیز شما را آرامتان می کند؟
مادر شهید: تکیه شهدا که می روم وقتی آن جا می روم آرام می شوم.
- ایشان حتما وصیت نامه ای داشتند چطور وصیت نامه شان به دست شما رسید؟ 
مادر شهید: وصیت نامه اش می گویم همه چیزهایش را با هم آوردند خودش را که آوردند اثاث هایش را هم آوردند.
- یک سوال دیگر می خواستم ببینم برخورد پسرتان با صحبت های رهبرش چطور بود؟ 
مادر شهید: خیلی برایش مهم بود می گفت امروز مثل آن روز است که امام حسین علیه السلام شهید شدند ما هم باید پیرو اینها باشیم.
همسر برادر شهید: پدر شوهرم خیلی علاقه به امام داشت یعنی کسی جرأت نمی کرد در خانه شان به امام یا به انقلاب حرف بزند این قدر طرفدار بود عصبانی می شد اگر در خانه یا بازار یا هر جایی کسی حرفی می زد انتقاد به مملکت هم می کردند تا تحت می شد خیلی طرفدار بود اما خود شهید سنی نداشت من آن موقع ازدواج نکرده بودم اما ما فامیل بودیم با هم پسر دایی مامانم بود مادر شوهرم خیلی اهل روضه امام حسین علیه السلام بودند و معتقد بودند باید پیرو امام حسین علیه السلام باید بود.
- اولین امری که از رهبرشان شنیدند ایشان خب سنشان خیلی کم بود این بصیرت و فهمیدگی که داشتند از کسی آموختند معلم خاصی داشتند با چه کسی بیشتر ارتباط داشتند کتاب زیاد می خواندند چطور به این فهم و کمال رسیده بودند؟
مادر شهید: خودش خیلی دوست داشت برود خودش علاقه داشت به رفتن به جبهه خودش رفت اسمش را نوشت برای امدادگری که یعنی کمک کند این نبود که بخواهد برود ش
 
هید شود پدرش می گفت نه اما خب رفت دو سه بار رفت و آمد اما دفعه آخر که رفت دیگر برنگشت 
- منظورم اینه استاد خاصی داشتند؟
مادر شهید: نه اما خب بسیج مسجد می گفتند. سیزده ساله هم شهید شده بود می گفتند ما هم مثل آنها طوری که نیست.
وصیت نامه شهید محمدحسین ابطحی 
ولاتحسبن الذین قتلوا فی سبیل الله امواتا بل احیا عند ربهم یرزقون. 
سخنم را با یاد خدا آغاز می کنم خدایی که عادل است داناست می میراند و زنده می کند و دائم انسان را در عالم وجود امتحان می کند خدایا خداوندا  تو می دانی که من در این گرمای سوزان فقط به خاطر تو آمده ام پس خدایا تو را به جان مهدی مرا جزو شهدای دلخواه خود قرار بده و صبر و بردباری را به خانواده اهدا فرما خدایا تو می دانی که چقدر من بد کردم و چقدر اقوام و آشنایان از دست من رنجان بودند خدایا تو را به جان فاطمه قسم می دهم قلب امام زمان و قلب پدر و مادرم  و قلب اقوام و آشنایان را از دست من خشنود فرما پدر و مادرم و ای نور چشمانم به سخنان غلام کوچکتان گوش دهید و بعد از شهادت من گریه ای نکنید اگر گریه می کنید نه به خاطر من بلکه به خاطر حسین باشد و کسانی که حتی اجسادشان هنوز به دست خانواده هایشان نرسیده است عزیزانم نور چشمانم و ای پدر و مادرم از این که اجل من رسیده بود و من نتوانستم جبران آن همه زحمات شما را بکنم خیلی رو سیاهم ولی چاره ای نیست و باید جان داد پس چه بهتر که جان دادن من برای اسلام و نابودی کفر باشد 
پدر و مادر عزیزم بدانید و آگاه باشید که جای شما پدران و مادران در بهشت است پس دلم می خواهد وقتی جسد من را می بینید جز شکر کردن خدا عکس العمل دیگری از خود نشان ندهید به همه اقوام و دوستانن بگویید که چقدر با شوق این راه را پیمودم و عاقبت به لقاءالله پیوست پدرم و ای نور چشمم خدا را شکر کرده که جوانت را در این راه داده ای هیچ ناراحت نباش  چون من با دوستان خود در بهشت هستیم ولی می دانم که چه آرزوها برای من در نظر داشتی ولی اجلم فرصت نداد و بدان که اگر زنده می بودم حتما جبران این همه خوبی های شما را می کردم عزیزم مادرم سلام گرم و دلپذیر مرا از راه دور زیر این آتش و خمپاره و در حال جان دادن بپذیر و شیرت مرا بر من حلال کن و از همه اقوام و دوستان و همسایگان طلب آمرزش مرا بکن و خدا را گواه می گیرم که اگر همه مردم عالم مادری این گونه داشته دیگر منافق نبود دیگر ضد انقلاب مطرح نبود مادرم صبر داشته باش همیشه سرفراز باش و هیچ وقت ناراحتی جلوی کسی از خود نشان نده که دشمن خوشحال می شود کنار سنگرم و لحظه های آخر من سلام من به تو ای مهربان مادر من. خواهرم عفت جان دلم خواهد پسرت را آن گونه تربیت کنی که فاطمه تربیت کرد و آن گونه شوهر داری کنی که  فاطمه کرد و آن گونه پیام شهیدان را به مردم برسانی که زینب کرد از قول من بوسه ای به علی بکن و سلام گرم مرا به شوهرت و عمه و دیگر اقوام برسان برادرم رضا جان مرا ببخش و اگر گاه و بیگاه سخنی از دهانم بیرون می آمد و باعث ناراحتی تو می شد افسانه جان خواهر کوچکم همان طور که در سفر قبل به من گفتی اگر تو هم شهید می شدی برای تو دعا می کردم کارت را انجام ده و دعا کن که شاید خدا دعای شما اطفال بی گناه را مستجاب کند در آخر سخنم یادآور می شوم که لباس ها و وسایل مرا هر طور که می دانید مصرف کنید در پایان انتظار دارم که اقوام از دست من راضی بوده و طلب آمرزش مرا از خدای قادر متعال بکنند. والسلام غلام کوچکتان خار کف پایتان حسین
نامه ای خطاب به خانواده شان
 بسم الله و بسم رب شهدا و صالحین
به نام خدا و با درود به روان پاک شهدا و عرض سلام خدمت رهبر بزرگوارمان امام خمینی و پدر و مادر و برادر و دو خواهر عزیز سلام انشالله که حالتان خوب و سلامت باشد و شب و روزتان کارتان دعا کردن به جوانان و تعجیل فرج امام زمان باشد. پدر و مادر عزیزم به خدا قسم در حالی این نامه را می نویسم که چهار روز از مدت ماموریتم در جبهه اهواز می گذرد و نمی دانم که چگونه خوش بر دل خودم را در نامه شما ذکر کنم دلم می خواهد شما هم در جبهه و مناطق جنگی بودید و شاهد فداکاری ها و از جان گذشتگی های جوانان می بودید خب زیاد پر حرفی نمی کنم به عفت و آقا رضا و افسانه و آقا فخر و حاج خانم و دایی و زندایی و دو عمه و خلاصه هر کس که از قلم انداختم سلام برسانید از قول من یک ماچ به علی بکنید این را هم بگویم من روزی به این جا رسیدم سرم را با ماشین چهار زدم و چون ریش هایم بلند شده است شبیه برادران اهل سنت شده ام حیف که دوربین با خودم نیاورده ام که عکسی برای شما بفرستم که قیافه ام چقدر کمدی شده است خب از این بحث ها خارج می شوم و به شما متذکر می شوم که تا چند روز دیگر جایمان را تغییر می دهیم و ممکن است به جاده آبادان منتقل شویم ولی هر جا باشم جبهه است و هدف یکی است. نمی دانم این نامه کی به دست شما می رسد و این را بگویم زیاد منتظر نامه بعدی نباشید چون ممکن است چند ر
 
وزی در جابجایی ما طول بکشد و نتوانم نامه بنویسم خدانگهدار شما هم نامه ندهید دوستدار همیشگی شما و یار باوفای شما حسین.
جنگ تمام شده بود رفته بود گردن دوستش را ببند زده بودند به خودش به شاهرگش خورده بود و شهید شده بود  درجا شهید شده بود .
۰ ۰ ۰ دیدگاه

سفرنامه چهل خانه آسمانی به قلم خانم فاتحی

 
با دلهایی آکنده از عشق و امید قدم برداشتیم برای دیدن مادر رسول ارجاوند. رسول ارجاوند شهید ۱۶ ساله ای که سالهای سال کنان و بی‌نشان میهمان حضرت مادر بود پیکر مطهرش نزدیک عروسی برادرش میهن بازگشته بود و مادر برای فقط مجلس �نی بر زبان می‌آورد تا فردای عروسی تحمل می کند سر مطهر رسول در غسالخانه باغ رضوان بر طبیعی برای مادر تعظیم میکند و قلب مادر آرام میگیرد اصول ارجمند اولین شهیدی بود که در بروی بچه های قرارگاه شهید ابراهیم هادی گشود منزل به منزل تا آخرین منزل همراه بچه ها بود سفر جمکران دسته جمعی هدیه رسول بود که نصیب بچه ها شد از محمد بگویم پوریای ولی محمد حیا و آبروداری شهره بود مادرم میگفت محمد از همان اول هم مال ما نبود محمد را خدا برای خودش آفریده بود ۱۸ ساله بود که به شهادت رسید و آسمانی شد محسن هم همینطور محسن شریف زاده مادرم میگفت ۱۵ ساله بود اما مثل مرد های بزرگ رفتار می کرد ما از منصرف کردن او برای رفتن به جبهه ناامید شدیم محسن محسن دلاور مرد غواص با دستان بسته به شهادت رسید تا دستگیر امثال من باشد و سالهای سال میهان حضرت زهرا سلام الله علیها بود تا اینکه گروه تفحص کارهایی از پیکرش را برای مادر هدیه آوردند مادر شهید شیر نجم الدین قبل از شهادتش از دنیا رفته بود ولی شهید با همسر پدرش ولی شهید بزرگوار با همسر پدرش الفتی داشت تا آنجا که او را واسطه کرده بود برای گرفتن رضایت از پدر اما افسوس چه چیزی از آن در دست نبود خانه محمد حسین ابطحی غوغای بود شوری و شوقی این جوان ۱۶ ساله وصیت نامه نوشته بود که دل انسان می لرزید خواهرم پسرت را آنگونه تربیت کنیم که فاطمه سلام الله علیها کرد و آن گونه شوهرداری کن که فاطمه سلام الله علیها کرد از غلامرضای خدمت کند چه می توان گفت جوانی که تمام خواستنی های دنیا را کنار گذاشت در جواب خواهرش که به او گفته بود غلامرضا بمان با من زندگی کن مراقب فرزندان یتیم من باشه جواب داده بود همان خدایی که آنها را آفریده است مراقب آنهاست وظیفه من پیروی از حرف امام و حفظ دین اسلام است � از حاج امیر بهداد چه بنویسم پاره‌های پیکر امیر هنوز که هنوز است بعد از سالهای سال میهمان حضرت زهراست امیر عاشق گمنامی بود حضرت زهرا سلام الله علیها از مادر حضرت از مادر خواسته بود در فراقش آرام بگیرد که اینگونه بیشتری نصیبت خواهد شد به آرزوی دیرینه اش رسید شهادت و گمنامی زیارت مزار شهید ای شهید بی سر محسن حججی هم پر از عشق بود و شور و نشاط سفارش محسن به علی کوچولو دوسال شنیدنی است پسرم کاری کن خدا عاشقت بشه که اگر عاشقت بشه تو رو خوب خریداری میکنه مهدی زمانی نمیدانم چرا سن شهدا با حرف ها وصیت نامه هایشان هیچ تناسبی ندارد مهدی در وصیت نامه اش نوشته بود دنیا و هرچه در خصوص بازیچه ای بیش نیست و همه خود را با آن مشغول داشته اند و ما هم رفتیم تا بتوانیم به مولایم حسین علیه السلام اقتدا کنیم � شاید لرزه‌ای به اندام زر و زیور اندوزان بیفتد مهدی ۱۸ سال بیشتر نداشت که شهید شد که شهد شیرین شهادت را نوشید علیرضا پهلوان محله و جوان سر به زیری بود هنوز یادم به اشک های چشم مادر علیرضا ثابت راسخ که می افتد دلم میلرزد علیرضا عاشق امام رضا بود بچه های قرارگاه برای شادی روحش زیارت امین الله را در خانه اش قرائت کردند حبیب الله دوستی وقتی وارد خانه خلیل الله شدیم خواهرش با چشمان اشکبار شروع کرده خوشامدگویی ما گفت دیشب برادرم را در خواب دیدم سفارش کرد فردا از مهمانان من خوب پذیرایی کنید �ه به هم نگاه می کردند و اشک می ریختند حبیب‌الله مجروح شده بود جانباز شیمیایی سه ماه در بیمارستان بود و در حین مداوا و یارانش غلامرضا خدمت کنند مجتبی موسوی پیوست محمدرضا شجاعی سنین داشت که این چنین آگاهانه و دلیرانه میدان جنگ شتافت و در وصیت نامه اش به این نکته اشاره کرده بود که من هیچ گونه وحشت و نگرانی در وجودم احساس نمی کنم بلکه خیلی مسیرم که این آگاهی را یافتم که میتوانم بفهمم فرمان امام به بلادرنگ اجرا شدنی است محمد اسدی ۱۵ ساله بود خانه محمد منور به نام نام و یاد امام حسن مجتبی علیه السلام شده بود محمد در درس ایثار و فداکاری را با آن سن کم از که آموخته بود که در جبهه های جنگ خون خود را هدیه به اسلام کرد بعد از آنکه مجروح می شود به دلیل اهدای خون توان خود را از دست میدهد شهادت را در آغوش می گیرد از محمد علاقه مندان چه باید گفت از آن وصیت نامه چهار صفحه ای که خط به خطش را باید کتابی که از سالها مطالعه نمود بگویم یا از اخلاق و کردار و گفتار و رفتارش مادر محمد می گفت در طول سال هایی که محمد مفقودالاثر بود تمام اتفاقاتی که بعد از بعد می افتاد را به من خبر می داد و من حضور محمد را نه در خواب و رویا که در بیداری حس میکردم محمد سفارش زیادی به خواندن نماز شب می کرد و از مادر می خواست هر آنچه برایش ور از شبها به راز و نیاز با خدا بپردازد در قسمتی از وصیت نامه محمد نوشته شده بود باید همیشه حواسمان جمع باشد و بدانیم که در هر موقعیتی امتحان می‌شویم که خداوند از یک فرد تا یک جامعه را امتحان می کند و امروز ما ملت مسلمان ایران مورد آزمایش الهی قرار گرفته‌ایم و آن این است که آیا ما کمک به انقلاب کردیمنگاه های معصوم شهید سعید چشم به راه در قاب عکس روی دیوار حکایت از پاکی و زلالی روح بلندش داشت همانطور که مادر می گفت سعید بسیار نجیب و با حیا بود �ید در جواب پدر برای رفتن به خواستگاری قول داده بود ۱۵ روز دیگر جواب خود را بدهد و آرام در گوش مادر زمزمه کرده بود که دیگر برنمی گردد و بعد از ۱۵ روز از آخرین دیدار خبر شهادت این جوان نورانی مومن انقلابی را برای خانواده‌اش آورده اند اما شماعی دنیا طلبان راحت طلب آیا پس از این همه خون این همه شهید وقت آن نرسیده که بیدار شویم و به اطراف خود بنگرید خوشی در دو روز دنیا را نبینید به خدا دنیا فانی است شما تاکنون چه کسی را سراغ دارید که مرگ به سراغش نرفته باشد سعید اینها را در وصیت نامه اش نوشته بود کنار عکس رضا بخشی عکس دو کودک بود از مادر پرسیدیم مادر این عکسها عکس کیست مادر جواب داد یکی فرزند رضا ثانیه ای نوه اش رضا خصوصیات با ارزش زیادی داشت مهربان و خوش اخلاق بود و برای ر احترام زیادی قائل بود رضا در وصیت‌نامه‌ی سراسر سراسر درس عبرت اش رشته بود با دلی معمولا از درد با شما صحبت می کنم درد هایی که آرزو داشتم موقعی که حیات داشتم �ونده‌ای داشته باشد اما شنونده این یافتم دردهایی که مدتی بود میکشیدم تا روزی بتوانم بیان کنم اما خوشحالم که امروز به شما به گوش شما می رسد عزیزانم ما امروز رسالت بزرگی بر دوش داریم ما امروز مبلغین اسلام راستین هستیم امروز چشم تمام کشیده شدگان به کشور اسلامی دوخته شده و همه چشم انتظارم تا روزی مستکبرین به دست شما و یاری الله و عرضه نابودی کشیده شوند و همه این انتظارات بستگی به عملکرد شما دارد محمد اسدی در جهاد کشاورزی بود از خوبی ها و مهربانی هایش بود که مادر هنوز در فراقش اشک می ریخت حسن همه پول هایی را که مادر به امید خرج می کرد و دوباره � مادر تقاضای پول می کرد مادر از پول هایی که حسن خرج می‌کند ناراضی بود اما حسن حرفی به زمان نمی آورد که با آن پول ها چه می کند تا اینکه یک روز برادرش برای مادر تعریف می کند که اصل با پول هایش را می خرد �ودش مسجد را رنگ و حوزه مسجد را رنگ می زند کتاب می‌خرند و کتابخانه‌ای در مسجد به پا کرده است بله حسن حجاریان در سن ۱۶ سالگی این کارها را انجام می داد هاله خیس حسن که آخرین بار بعد از غسل شهادت تن خود را با آن خشک نشان داده بود وقتی به دست پدر و مادرش وقتی به دست پدر می رسد باعث شفای دست و پای دردمند پدر می شود باغ موزه محمود آباد پر بود از عکس ها و یادگاری های شهیدان اما هنوز در فکر آن قمقمه آبی هستند که بعد از بعد از سی و چند سال آبش نبود گرفته و نه درون قمقمه خشک میشود و این معجزه ای بیش نیست محمد حسین هریری آنقدر پاک نازنین و هنرمند بود که ما در آثار هنری محمد حسین را به یادگار دورتادور خانه چیده بود محمد حسین علاقه زیادی به خواندن نهج البلاغه داشت و این جمله را با دست خط خودش نوشته بود قاب گرفته بود دنیا نیایشگاه محبان خدا و نمازخانه فرشتگان پروردگار و فرودگاه وحی و با ناز سوداگری دوستان حق است در اینجا رحمت حق به دست آورند و بهشت را به سود ببرند امام علی علیه السلام محمدحسین و در وصیت نامه چنان پرداخت خون سرعت مظالم اهمیت داده بود که همه حیران مانده بودیم که واقعاً ۱۹ ساله بوده ر جواد در بستر بیماری بود خیلی به جواد علاقه دارد جواد علاقه مندان در وصیت‌نامه‌اش خطاب به ما نوشته بود و شما بازماندگان تذکر می‌دهم به عنوان یک بنده حقیر و غیر گنهکارا خداوند که سعی کنید و حدت اسلامی خود را حفظ کرده و در اختلافات وارد نشوید منزل شهید فیاض بخش آن بودیم روز بیستم ماه مبارک رمضان بود دقیقا روز تولد این شهید والامقام بود مادر شهید فیاض بخش آن از دنیا رفته بود اما مهمان خواهران بزرگوارشان بودیم و ایشان از خوبیها و فعالیت‌های برادر در تظاهرات و از جبهه های جنگ برایمان گفتند مادر شهید مجید صمدی هم آن جا بود با وصیت نامه مجید آمده بود مجید با تمام مخالفت هایی که برای رفتنش به جبهه بود، خود را از خیل عظیم شهدا جدا نکرد سال ها مفقود بود و این جملات را برای ما به یادگار گذاشت: ای امت قهرمان و شهید پرور بدانید در بهترین موقعیت زمانی قرار دارید و اطمینان داشته باشید که از لحظه لحظه آن در آخرت و قیامت سوال خواهد شد پس با هر وسیله و امکاناتی که در اختیار دارید و می توانید کمک کنید که اسلام عزیز در خطر است.
 منزل شهید علی امینی دل ها منقلب بود این جوان شانزده ساله شجاع دل های ما را کربلایی کرد. خواهر شهید می گفت برادرم دست مرا گرفت علی در خواب به خواهرش گفته بود خیلی ها از روی خون من رد شدند از جمله زن های بدحجاب. 
سه برادر هر سه مبارز و انقلابی علی محمد چریکی شجاع. ناصر و مسعود دو قلوهایی که تا لحظه شهادت از هم جدا نشدند. شهدای خودسیانی. هر دو پای محمد قطع شده بود و ترکش های خمپاره بدن او را سوراخ سوراخ کرده بود و او زیر لب در آن لحظه ها سوره قدر را تلاوت می کرد. به گفته مادر، ناصر و مسعود سه سال از علی محمد کوچکتر بودند و سه سال بعد از او به فاصله چند دقیقه از هم به شهادت رسیدند رهبر عزیز بارها از این مادر فداکار تجلیل کرده بود. شهدای آقادادی دو برادر یکی در دفاع مقدس و یکی در دفاع از حرم حضرت زینب سلام الله علیها به شهادت رسیده بودند مادر بیمار بود اما روی گشاده و لبخند روی لب هایش دل ما را برده بود. وصیت نامه اکبر گم شده بود اما وصیت نامه حسین را همسر و فرزندش برایمان آوردند. حسین آقا در وصیت نامه اش خطاب به همسرش نوشته بود درخواست دارم با اهتمام زیاد فرزندانم را بزرگ نمایی و با سیره حسینی و مهدوی سرشت جانشان را آمیخته نمایی.
منزل شهید نیلی پور بودیم که مادر گفت در این خانواده هفت جوان تقدیم اسلام شده اند مجید معروف بود به آقای خندان. هفده ساله بود که به جبهه رفت به ورزش کاراته علاقه داشت نوشته بود از خدا می خواهم به ارتش جمهوری اسلامی چنان نیرو بخشد که پرچم جمهوری اسلامی را در قاره آسیا بلکه تمام کره زمین به اهتزاز درآورد.
منزل محمد و ابراهیم فاطمه و محمد جعفریان مرتضی و طیبه واعظی دل ها را برده بود به دوران سلطنت ملعون پهلوی و مبارزاتی که این جوانان در آن سال ها انجام دادند و خون پاکشان فدای اسلام و انقلاب اسلامی شد. درس بزرگی به ما داد طیبه واعظی و آن حفظ چادرهایمان است چرا که او را به خاطر چادرش شکنجه ها کردند و به شهادتش رساندند. 
مجید عمرانی شهید عزیز و بزرگواری که وصیت نامه اش را با صدای خودش خوانده بود و دل های ما را لبریز از عشق به شهدا کرد، جوان فعال و مهربان و دوست داشتنی انقلابی برایمان با صدای خودش گفت وصیتی را که برای شما امت شهید پرور دارم این است که فقط دنباله رو امام امت باشید و از ولایت فقیه که همان ولایت رسول الله و همان ولایت خداست، پشتبانی کنید و حضورتان را در صحنه های انقلاب همیشه حفظ کرده و تا تحویل دادن انقلاب به صاحب اصلی اش امام زمان عجل الله تعالی فرجه الشریف، به حرکت خود ادامه دهید.
یادش بخیر منزل شهید الله دادی این شهید بزرگوار پدر و مادرش از دنیا رفته بودند و ما مهمان همسر پدرش بودیم او می گفت من این شهید بزرگوار را ندیدم اما همسرم از خوبی ها و اخلاق و رفتارش برایم خیلی تعریف کرده بود شهید الله دادی در وصیت نامه اش نوشته بود حدیثی است که بسیار تکان دهنده است: سرزمین در پنج نوبت فریاد می زند که ای پسر آدم منم خانه وحشت پس بفرست از برای خود رفیقی منم خانه تاریک پس بفرست از برای خود چراغی چراغ ایمان چراغ نماز چراغ عمل صالح منم خانه مارها و عقرب ها پس برای خود پادزهری بفرست.
شهید قوچانی فرمانده بود منزل شهید مکانی بود که جلسات مهم در آن برگزار می شد شهید علی قوچانی، شهید خرازی و شهید کاظمی آن جا قدم گذاشته بودند شهید علی قوچانی عاشق گمنامی بود و به آرزویش رسید هنوز بعد از سال ها پیکر او باز نگشته. مادر می گفت علی نور شد و به آسمان رفت.
شهید احمد میرسعیدی شهید عزیزی که به گفته مادر هیچ گاه هیچ آزاری نداشت و هر کاری از دستش بر می آمد برای همه انجام می داد هیچ چیز برای خودش نمی خواست عاشق رفتن و شهادت بود. به مادر می گفت چرا برای من لباس می خرید معلوم نیست باشم و آن ها را بپوشم.
شهید مجتبی حیدری سن کمی داشت اما بصیرتش زیاد بود مادر می گفت برایش گریه نمی کردم چرا که وصیت کرده بود مادر برایم گریه نکن که من آرزو دارم که شهید شوم مادر می گفت برای من افتخار بود شهادتش. شب شهادتش خواب دیدم مجتبی سوار اسب سفید بالداری شد و به آسمان رفت رفت و رفت و رفت و ناپدید شد. می گفت عکسی که انداخته بود در دوربین نگاه نکرده بود گفتم مادر چرا در دوربین نگاه نکردی می گفت مادر می خواهم همه بدانند که من چشم به دنیا ندوخته بودم.
علیرضا و مهدی یزدان بخش
 
علیرضا و مهدی یزدان بخش دو برادر شهیدی که با اختلاف سنی ده ساله از هم هر دو در جبهه های جنگ حضور پیدا کردند و شهد شیرین شهادت را نوشیدند علیرضا سفارش کرده بود به پدر و مادر و دوستان که نماز خود را اول وقت به پا دارید و حتی الامکان در مسجد و بعد از هر نماز به امام دعا کنید علیرضا هفده سال بیشتر نداشت و مهدی می گفت از هر گونه انحرافی که شما را از خط امام دور می کند، فاصله بگیرید.
شهید مهدی عکاف زاده هم در وصیت نامه اش سفارش به پیروی از خط امام کرد بود و این که مبادا ما فقط وارث خون شهدا شویم که آن ها بر تمام اعمال ما نظر می کنند که رهرو راه آنان باشیم.
هادی زاهد فرزند عزیز آیت الله زاهد بود که مادر از او می گفت از خوبی هایش هر چه بگویم کم گفته ام هادی در وصیت نامه اش به حجاب خیلی سفارش کرده بود نوشته بود اگر شهدا با سرخی خون خود به اسلام جلا می دهند سیاهی حجاب شما هم اسلام عزیز را در امان داشته و باعث کوری چشم دشمنان اسلام می شود.
 شهید مجتبی موسوی در شلمجه به شهادت رسیده بود و بچه ها همان روز بدون دانستن این موضوع صوت سخنرانی سردار یکتا در شلمچه را پخش کردند خلاصه دل ما راهی جنوب و شلمچه شد آن روز. 
شهید سید مرتضی امیدیان عجیب مهمان نواز بود مادر دوست داشتنی اش از مرتضی می گفت و اشک می ریخت مرتضی با عشق به اباعبدالله پیکرش بی سر شد و به دست خانواده رسیده بود این شهید سر جدا در وصیت نامه اش یادآور شده بود هر کس بگوید دوستدار امام زمان هستم بدون محبت خمینی، دروغ می گوید که او مسلم امام زمان است در قسمتی از وصیت نامه اش نوشته بود وقتی سخنان امام را از رادیو یا تلویزون می شنید یادداشت می کرد و می گفت همه فرامین امام باید اجرا شود و برای عمل کردن به فرمان امام طرحی ارائه می داد و راهی مسجد می شد.
بله سفرنامه ما در چهل خانه آسمانی پر از درس بود پر از پند بود پر از نصیحت های شنیدنی. این شهدا را ما را به خانه خود دعوت کردند از ما پذیرایی گرمی داشتند تا ما پیام آن ها را بشنویم و به دیگران برسانیم خدای من هر شهیدی با من سخنی داشت که از عمق جانش برخاسته بود تا با به کار بردن همه آن ها گم گشته ام را پیدا کنم تا از بی سر و سامانی رها شوم تا ما از غیبت کبری بیرون آییم و امام زمان خویش را دریابیم و آماده پذیرایی از آن موعود حاضر شویم. اللّهم عجّل لولیک الفرج
۰ ۰ ۰ دیدگاه

شهید محمدرضا شجاعی

 
شهید محمدرضا شجاعی 
مادر از محمدرضا می گفت که شهید شده بود و هشت روزی توی سردخانه بود به من نگفتند بچه شیر می دادم.
توی سرد خانه بود و کسی به او نگفته بود. چون بچه شیر می داد ترسیدند شیرش خشک شود. 
خواهرش می گفت یک بار اشتباهی نامه ای آورده بودند که خبر شهادت محمدرضا تویش بود مادر نمی دانی چقدر بی تابی می کرد توی اتاق همین گوشه. همه جای این خانه خاطره است محمدرضا هنوز شهید نشده بود مادر اما خودش را کشت.
مادر می گفت امام حسین علیه السلام را خیلی دوست داشت سربند امام حسین به سرش می بست وقتی شهید شد سربند امام حسین داشت. هنوز سربندش هست.
مادر از دوستان محمدرضا می گفت که همه شهید شدند از وقتی می گفت که انتخابات بود محمدرضا رفته بود مدرسه برای انتظامات. شناسنامه اش هم گم شده بود رفت المثنی گرفت یک برگ. گفتم چرا این کار را کردی؟ گفته بود می خواستم زودتر از بقیه رای بدهم. شهید رجایی انتخاب شد برای ریاست جمهوری. اهل مسجد بود و دوست هایش هم ... .
وصیت نامه اش را بلند توی جلسه خواندند باورت نمی شد یک پسر ۱۸ ساله این حرف ها را نوشته باشد فکر می کردی یک عارف ۸۰ ساله است که به فهم عالی از خداشناسی رسیده و با خدایش این طور صحبت می کند.
مادرش می گفت ۲۳ ماه رمضان برایش یادبود می گیریم و وصیتنامه اش را چاپ می کنیم و بین مردم پخش می کنیم همه می برند از بس وصیت نامه اش معنادار است. ۳۴ سال است برایش یادبود می گیریم قطع نشده است تا حالا ... .
تنها کاری است که برای بچه ام توانستم بکنم.
 
شهید محمدرضا شجاعی
خاطرات بدی برایم بود هشت روز بود آورده بودندش توی سردخانه بود نمی توانستند به من بگویند بچه شیرده بودم می گفتند اگر بگوییم  شیرش می خشکد بچه چهل روزش بود سال ۶۴
خواهر شهید: یک بار هم یک خبر آورده بودند از برادرم اشتباهی نامه بود نمی دانید مادرم نمی دونید چه کار کرد اون خیلی سخت بود محمد هنوز شهید نشده بود بعد اومدش خیلی بد بود یعنی گوشه به گوشه این جا ما خاطره داریم تو اون اتاق مامان چکار می کرد هنوز اصلا محمد هیچیش نشده بود بعد یک سری اومد و رفت بعد خبر شهادتش را دادند وقتی می خواست برود من یادم است داشت می رفت خیلی قدش بلند شده بود اصلا یک چهره دیگر داشت اصلا عوض شده بود می گویند هر کس می خواهد شهید شود یک نور خاصی پیدا می کند این همان بود
سوال: مادر پشیمان نیستید پسرتان را فرستادید جبهه؟
مادر شهید: نه دیگه این راه را خودش پیدا کرده بود دوست داشت برود در این راه. شهادت را خیلی دوست می داشت دیگه باباش هم امضا کردند و بله این وصیت نامه اش که با دست خودش نوشته بود ما چند سری این ها را چاپ کردیم و مردم بردند از بس معنادار است این وصیت نامه اش. الان سی و چهار ساله شهید شده هر سال شب بیست و سوم ماه رمضان این جا دعاست یادبود برایش می گیریم ترکش نکردیم از صدق دل برای بچه ام این کار را می کنم.
سوال: مادر شما گفتید یک بار خبر اشتباه به شما دادند و شما خیلی حالتان بد شد چرا دوباره اجازه دادید پسرتان برود؟
مادر شهید: این وصیت نامه را داده بودند به پستچی بیاورد و گفته بود امشب شب دامادی من است من خودم این راه را انتخاب کردم و با اجازه پدر و مادرم امروز وارد خط جبهه می شوم و شما هر آرزویی دارید در مراسم من برایم اجرا کنید این جا نوشته نقل بدهید شربت بدهید شیرینی بدهید هر چه می خواستید برای من بدهید الان در مراسم انجام بدهید
سوال: این اتفاقات افتاد جلویش را نگرفتید که دیگر نرود؟
مادر شهید: نه جلویش را نگرفتم آمده بود و هشت روزه برود من آن وقت حامله بودم.
سوال: به کدام از اهل بیت بیشتر ارادت داشتند؟
خیلی به امام حسین علیه السلام علاقه داشتند پیشانی بند امام حسین علیه السلام را بسته بودند به پیشانی اش و شهید شدند بله پیشانی بندش هم بسته بود پیشانی بندش هنوز هست.
سوال: مامان گلم در این راهی که آدم انتخاب می کند دوست خیلی مهم است چقدر موثر می دانید دوست و رفیق هایی که دور و بر آقای شجاعی بودند؟
مادر شهید: بله دوستهاش هم همه شهید شدند اهل مسجد بودند آن وقتی که شهید رجایی می خواست رییس جمهور بشود رفت برای انتخابات انتظامات می خواست خودش هم رای بدهد شناسنامه اش را گم کرد رفت المثنی گرفت یک برگ به او گفتم مامان چرا این کار را کردی گفت می خواستم زودتر بروم رای بدهم خیلی مقید بودند ارادت داشتند به شهید بهشتی شهید رجایی به امام خمینی در وصیت نامه اش هست.
اگر موافق باشید وصیت نامه اش را بخوانیم.
بله
برای سلامتی مادر و خواهر شهید صلوات
انا لله و انا الیه راجعون
امام خمینی فرمودند این وصیت نامه ها دل ها را می لرزاند و بیدار می کند
وصیت نامه پاسدار شهید محمدرضا شجاعی
بسم الله الرحمن الرحیم 
و لا تحسبن الذین قتلوا فی سبیل الله امواتا بل احیا عند ربهم یرزقون.
البته نپندارید که شهیدان راه خدا مرده اند بلکه زنده اند و نزد خداوند متنعم خواهند بود
(در متن وصیتنامه ببینید معرفت یک شهید نسبت به زندگی با این که هجده سالشون بوده چقدر زیاده)
به نام الله به نام او که همه چیز از اوست به نام او که زندگی ام در جهت اوست به نام او که زنده به اویم به نام او که از اویم  زندگی ام به خاطر اوست شدنم در جهت اوست بودنم از اوست رفتنم از اوست یادم از اوست جانم اوست معشوقم اوست معبودم اوست مقصودم مردام امیدم احساسش می کنم با قلبم با ذره ذره وجودم با تمام سلول هایم احساسش می کنم ولی بیانش نتوانم کرد ای همه چیزم به یادت هستم که به یادم باشی که بدون تو هیچ و پوچم. من امروز عازم خط هستم و هیچ گونه وحشت و نگرانی در وجودم احساس نمی کنم بلکه خیلی مسرورم که این آگاهی را یافتم که می توانم به فهم فرمان امام بلا درنگ اجرا شدنی است و با رضایت کامل مجری آن هستم. من امروز مرگ را از عسل در وجودم گواراتر و شیرین تر می دانم چون اطاعت از امام واجب است و این وظیفه هر مسلمان است اکنون که من عازم میدان نبرد هستم شهادت را کاملا در وجودم لمس می کنم و ذره ای تردید بر من مستولی نیست.
وصیتی به به مادر و خواهرانم
مادر جان پس از شنیدن خبر شهادت من خواهش می کنم اشک نریز و به خواهران من بگو در سوگ من اشک نریزند زیرا امام بزرگوار ما در سوگ فرزندش اشک نریخت چون می دانست رضای خداوند در این امر می باشد. مادر جان مرگ من در راه اسلام و قرآن شاید جوششی در جوانان به وجود آورد.
وصیت من به پدر و خواهرانم این است که بعد از شهادت من سیاه نپوشند و به خدا نگرند چون شب دامادی من است و خوب می دانید قل
 
ب و روح من همیشه پیش معبودی بود که از همه کس به او نزدیکترم و این آرزوی من بود و می خواهم شیرینی و نقل و میوه بدهید و افتخار کنید که برای اسلام و برای مردی به جهاد رفته ام که نایب صاحب الزمان و برای حق و حقیقت و مبارزه با کفار است چه خداوند گفته ما من قطره احب الله هم فی سبیل الله یعنی هیچ قطره خونی در مقیاس حقیقت و در نزد خداوند از قطره خونی که در راه خدا ریخته شود بهتر نیست و من می خواهم که با این قطره خون به عشقم برسم که راه خداست. در آخر به همه شما وصیت می کنم که پشتیبان امام امت باشید و قدر این ابر مرد را بدانید و از بیانات گهربارش استفاده نمایید که به راستی خداوند حجت عظیمی به ما عطا نموده است و در این برهه از تاریخ چنین رهبری را به ما هدیه فرموده است قدرش را بدانید که فردا در روز جزا در پیشگاه خداوند سرافکنده و شرمسار نباشید. همیشه گوش به فرمان امام باشید و از این نعمت گرانبها که خداوند نصیب ما کرده است حداکثر استفاده را بنمایید. (مطمین باشید اگر شهدا امروز زنده بودند همین طور امام زمانشان و ولی فقیه را اطاعت می کردند.) امام عزیزمان فرمودند که چشم امید من به شما جوانان است ما نیز او را تنها نخواهیم گذاشت و یار و یاور او خواهیم بود و این خط سرخ را که ۱۴۰۰ سال است ادامه دارد، ادامه می دهیم. این را هم بگویم که من این راه را آزادانه انتخاب کرده ام و آن را به عنوان یک وظیفه انجام می دهم. والسلام ۱۳۶۴/۳/۲
شعری هم تقدیم به مادرشان کرده اند در آخر وصیت نامه 
مادر فدای قلب تو 
از من رمیدی
آیا مگر ز من سخن بد شنیدی
تو بستان سفید وجود منی
من غنچه توام که توام پروریدی
محمدرضا شجاعی
خدایا خدایا تا انقلاب مهدی خمینی را نگهدار 
سوال: مادر یک سوال فراموش کردیم بپرسیم شما که فرزندتان را در راه خدا دادید به قول خودتان گل سرسبد بچه هاتون را تقدیم کردید حالا شاید در جمع ما باز هم مادر شهید خانواده شهید باشند قدمشون روی چشم. آیا وقتی وضع موجود را می بینید غصه نمی خورید؟ بعضی آدمها همین که رد می شوند پا روی قبر شهدا می گذارند و می روند عین خیالشان نیست این ها تخم چشم پدر و مادرشان بوده اند. من مادر شهید نشسته ام سر قبر انگار پا روی چشم من می گذارند.
قبر شهید محمدرضا شجاعی قطعه شهدای خیبر ردیف سوم
۰ ۰ ۰ دیدگاه

شهید رضا بخشی

 
شهید رضا بخشی
پسرم یک بچه داشت می خواستیم با هم باشیم که بچه نه از مادرش جدا شود نه از ما. پسرم فقط نوشته بود تحت تربیت خانوادگی بزرگ شود.
 پدر حسن آقا تا شنیده بود دو دستش را روی چشمش گذاشته بود نمی توانست حرف بزند از موج انفجار این طور شده بود فقط زنگ و ساعت را می توانست بگوید. خلاصه رفتیم خونه شان برای مهربرون. همان آقایی که برای رضایمان آمد از سپاه همان آمد صیغه عقد را خواند حسن آقا خودش مهر را گرفت و گفت نمی خواهم زیر نظر بنیاد باشی. دختر کوچکم در خانه بود گفتم مامان من یک دقیقه می روم کوچه و برمی گردم. 
مادر عرسمون هم گفت شنیده بودیم پسر را بگذارند جای پسر اما ندیده بودیم عروسشان را شوهر بدهند. گفتم حالا ببین.
عقدشان را کردند. جهیزیه اش خانه ما بود همه را شسته بودم مثل دخترهای خودم وسایلش را دست نزده بود فقط یخچالش را زده بود توی برق در اتاق. همه می گفتند حاج خانم چه دلی دارد اما آقاش یک کم که وسایل را جابجا کرد کمرش تا شد و آمد توی ایوان نشست.
بچه خواهر حسن آقا هم شهید شد برادر داماد و پسر خواهرش آمدند جهیزیه را بردند.
قرار شد شب با فامیل های عروس برویم مهمانی اما آنها نیامدند به ما بگویند خودشان رفته بودند.
ما همیشه عصرها با عروس و نوه مان می رفتیم تکیه شهدا آن روز عصر هم رفتیم دنبال نوه مان تا برویم آنجا. رفتیم و آمدیم و بچه را دادیم دستشان. داماد گفت شما شب نبودید الان بیایید در خدمت باشیم.
تا الان خدا را شکر رابطه مان خوب بوده نوه مان با دختر خاله اش ازدواج کرد.
ما هر جا رفتیم منزل شهید دوستی، منزل شهید خدمت کن و منزل شهید علاقه مندان تاکید می کردند که حتما بروید منزل شهید رضا بخشی را. شما فکر می کنید چه ویژگی اخلاقی ایشان را این قدر برجسته کرده که محبوب دل اهالی محل شدند؟
شهید اسمش رویش است شهادت بهترین عمل است کسی که عاشق شده بود می گوید خودم می روم انجام می دهم شما دوست دارید بیایید انجام دهید. 
شوهر خواهرش شهید شده بود خودش هم می رفت جبهه دوشنبه و پنج شنبه روزه می گرفتند خدمت کن ایستاده بود نماز هر چه رضا می گفت خدمت کن حالا بیا نونت را بخور حالا اذان را می گویند محل نمی گذاشت. می گفت نه به آدمها که پا روی مهر مسجد می گذارند و برنمی دارند بگذارند سر جایش نه به تو که نمی آیی غذا بخوری و نماز را ول نمی کنی.
شوهر خواهرش مرده بود و می خواست برود جبهه تا پای ماشین هم رفته بود رضای ما کشیده بودش پایین و گفته بود واجب است که تو الان پیش اینها باشی دو تا بچه داشت خواهرش. گفت آقا رضا ببین چه چیزی می بینی که مرا حالا از ماشین کشیدی پایین می گفت چرا مرا از ماشین پایین می کشی.
همین دوستش تعریف می کرد می گفت نمی دانم ساعت چند بود یک‌خرده نان خشک شده آوردند گفت امشب دیگر باید همین نان خشکیده ها را بخوریم همه شان می رفتند مسجد البلال و روزه می گرفتند. عاشق شهادت بودند.
همین جا نوار حضرت ابوالفضل می گذاشتند و سینه می زدند و می گفتند شهادت شهادت.
۰ ۰ ۰ دیدگاه

شهید محمد رضا عبادی پور

 
💚🖤❤️💚🖤❤️💚🖤❤️
این صحبت های خواهر شهید
 
دیروز سی ششمین سالگرد برادر عزیزم شهید محمد رضا عبادی پور است.
چند ویژگی فردی و شخصیتی ایشان را بازگو می کنم:
 
اوبسیاربسیار نجیب، متدین، فداکار، سخاوتمندودست دلباز ، خدمت واحترام بی اندازه به والدین و خانواده ،خوش اخلاق، فوق العاده مودب، اهل نماز اول وقت و همینطور نماز شب، خدمت به مردم و همسایگان  ، بسیارنترس شجاع و غیور بود.
 
برادر عزیزم ارتباط دوستانه و صمیمی با من داشت.
 
خاطره :
 
برادرم حدود هجده ساله بود که، موتوری داشت ومن خاطرات زیادی با آن موتور  و از آن زمان دارم .
 
💚🖤❤️💚🖤❤️💚🖤❤️.
 
در این زمان بود که به نظر می رسید  یک انقلاب درونی در او ایجاد شده 
یک حالت روحانی و عرفانی پیدا کرده بود که در رفتار و کردارش کاملا مشخص بود آن زمان شروع کرد به نوشتن شعرها و سروده های سراسر عاشقانه وعارفانه در دفتری که از او به یادگار مانده .
 
او به شدت عاشق خدا ،اهل البیت، اسلام ، امام خمینی و انقلاب شده بود.
 
خلوص در تمام کارهایش مشهود بود به طوری که هیچ از رشادتها و شهامتهایی که در جبهه انجام داده بود برای ماسخنی نمی گفت تا بعد از شهادتش از زبان همرزمانش شنیدیم.
 
 
💚🖤❤️💚🖤❤️💚🖤❤️
 
💚🖤❤️💚🖤❤️💚🖤❤️ .
 
وقتی دختر بچه ای بودم و مرا سوار موتورش می کرد و خوراکی برایم می خرید و به تفریح و گردش می برد  بسیار برایم شیرین و خاطره انگیز است این تقریبا تنها تفریحی بود که من داشتم و خاطرات مفصلی از آن زمان دارم .🥹
 
او شدیدا عاشق اقا اباعبد الله الحسین بود و محرم که می شد در هیئت‌ها و دستهای سینه زنی شرکت می کرد و علم آقا امام حسین علیه السلام را با سنگینی زیادی که داشت با عشق و علاقه و نیرویی اللهی حمل می کرد و من از دیدن این همه رشادت و عشق به اهل البیت  وقدرت و نیرویی که داشت کلی به وجد آمده افتخار می کردم.🥹
 
تا اینکه برای دفاع ازاسلام و مسلمین عازم جبهه های حق علیه باطل شد.
 
💚🖤❤️💚🖤❤️💚🖤❤️
 
💚🖤❤️💚🖤❤️💚🖤❤️
 
آه آه آه که چقدر دلتنگ آن صورت زیبا سفید و نورانی آن قد رشید رعنایی و آن صدای دلگرم و صمیمیت هستم .
 
دوست دارم یکبار دیگر صدایت کنم مثل قدیما و بگم
دادا رضا عزیز دلم کجاااایی خیلی خیلی دلتنگت هستم.🥹🥹🥹😭😭😔😔😔.
 
 از جبهه برایمان نامه می فرستاد و سفارش و نصیحتمان می کرد همیشه جواب نماهایش را من می نوشتم در آخرین نامه که برایمان فرستاد نوشته بود منتظر من نباشید و من در جوابش اصرار اصرار که باید حتما به مرخصی بیای خیلی دلمان برایت تنگ شده،  اما هرگز این نامه به دستش نرسید و برگشت خورد هنوزم نامه هایش پیش من موجود است.🥹🥺😭
 
💚🖤❤️💚🖤❤️💚🖤❤️
 
بلاخره او مزد و پاداش خلوصش را دریافت کرد و درسن ۲۴ سالگی در چنین روزی در هزار قله عراق به شهادت رسید.
 
آن زمان من حدود ۱۶ سال بیش نداشتم و تا کنون جای خالیش را در فراز و نشیبهای زندگیم به شدت احساس می کنم.
 
داغ فراقش زخمی بر جگر و بغضی در گلو و آهی درسینه و اشکی در چشمانم بوجود آورده که همیشه با من است .
 متاسفانه در آن زمان  که تازه شهید شده بودند در درونم همیشه شاکی و ناراحت و تنهایی و احساس غربت داشتم و باخدا نجوا می کردم که چرا برادرم را از من گرفتی .
 
اما به گذر زمان که بیشتر متوجه شدم ، همیشه خوشحالم و حسرتش را می خورم که در چنین راهی قدم برداشت و به سعادت ابدی رسید وعاقبتش نیکو شد .
 
او در وصیتنامه خود سفارش به نماز اول وقت حمایت از اسلام انقلاب و توجه به دعای کمیل و دعای توسل و نماز جمعه کرده است.
 
امیدوارم به زودی زود شاهد ظهور مولامان بقیه الله العظم باشیم و  پایان مسیر زندگی همه   عشاق خدا ، اسلام ،انقلاب و  ولایت فقیه مقام معظم رهبری ، ختم به شهادت و رسیدن به لقاء الله و نظر به وجه الله باشد.
 
روح تمام ارواح مقدس شهداء غرق دریای رحمت اللهی و قرین ابرار باشد . 
ترویح روح طیب و طاهر تمام شهدا از آدم تا کنون الفاتحه مع الصلوات.
۰ ۰ ۰ دیدگاه

سؤالی درمورد شهید چمران

 امشب فیلمی تلویزیون دیدم داستان زندگی شهید چمران بود برام سوال شد آیا که چرا شهید چمران بچه هاشو ول کرد و اومد بچه های آمریکایی شد زن و بچه اش از آمریکا در حال کرد و اومد رفتم توی گوگل سرچ کردم و جوابش اینطوری گفت:

شهید چمران علاقه زیادی به همسر و فرزندان خود داشت و به آنها عشق می‌ورزید. ما باید شرایط آن موقع را درک کنیم. جنگ داخلی لبنان در سال ۱۹۷۵ شروع شد و فضای این جنگ هم غبارآلود بود. یک عده می‌گفتند ما با اسرائیل می‌جنگیم و ارتش لبنان هم مضمحل شده بود. یک گروه چپ‌گرا و گروهی هم فالانژ و راستگرا بودند. هیچ امنیتی در هیچ جالی لبنان نبود چراکه نه ارتش و نه پلیس وجود نداشت. از سوی دیگر تعدادی از فلسطینیان هم در آنجا وجود داشتند که با فالانژها و مثلا با اسرائیلی‌ها در جنگ بودند. اگر می‌گویم «مثلا» به این دلیل است که جنگ درستی با اسرائیلی‌ها نداشتند.
 
* در این شرایط، امنیتی وجود نداشت و هر کس ممکن بود به هر جایی حمله کند و دکتر چمران هم در آن ایام اسلحه بر دوش داشت و مبارزه می‌کرد. حال حساب کنید که در این شرایط که یک زن آمریکایی که زبان هم بلد نیست و کودکان وی از مدرسه باز مانده‌اند. زندگی در آن شرایط سخت برای آنها غیرممکن می‌شود و چمران هم این موضوع را درک کرده است لذا موافقت می‌کند که آنها به آمریکا بروند. البته استدلال همسر وی این است که مهر و محبت همسر و فرزندان در نهایت وی را دوباره از آمریکا باز می‌گرداند و حتی خود شهید چمران، آنها را تا فرودگاه می‌رساند و البته به آنها می‌گوید بعد از رفتن شما، با همه این عشق و محبت دیگر ارتباط ما قطع می‌شود چراکه من مجبور هستم که در کنار این کودکان یتیم باقی بمانم و در این معرکه نبرد حضور داشته باشم.
 
* دکتر چمران به شدت به فرزندان خود علاقه داشته است. وقتی فرزند وی یعنی جمال در چهار سالگی در کالیفرنیا در استخر غرق می‌شود، دکتر چمران در نوشته‌های خودش می‌نویسد که من کفش‌های کوچک تو را در کنار تخت خود گذاشتم و هر شب به آنها نگاه می‌کنم و حتی به انگلیسی، عربی و فارسی برای وی شعرهای سوزناک می‌گوید. به یاد دارم وقتی اولین فرزند وی به دنیا آمده بود هر وقت نامه برای ما می‌فرستاد حدود بیست تا سی عکس از وی را هم برای ما ارسال می‌کرد که هنوز آنها را داریم. وی آنقدر به خانواده علاقه داشت که از تمام زندگی آنها عکس و فیلم می‌گرفت.
اون چیزی که من فهمیدم این بود که شهید چمران و همسرش همسر اولش با همدیگه قرار گذاشته بودم که وقتی میرن جنوب لبنان برای بچه های یتیم پدر و مادر باشم اما در جنوب لبنان شهر سوده ظاهراً که در این شهر یه عده ای به شهید چمران حسادت میکنن و میخوان رابطه زن و شوهر را به هم بزنند فرهنگ شون خیلی پایین بوده و این باعث میشه که تحمل سختی های بسیاری که همسر اول شهید چمران اسم پروانه تاحالا تحمل کرده بود یعنی به شهرهای مختلف این رفته بود رفته بودم مثل قاهره ونزوئلا و چند شهر دیگه به بیروت از بیروت که به جنوب لبنان شهر صور میان در شهر دیگه تحمل خانم پروانه خیلی کم شده بود و نتونستم بمون پیش شهید چمران در این شهر امکانات رفاهی هم خیلی کم بود بچه های شهید چمران نمیتونستن مدرسه برند در شهر سور مدرسه ای وجود نداشت که به زبان انگلیسی صحبت بشه درون مادر یعنی پروانه به خاطر بچه هاش و به اشتباه اینکه اگر برگرده به آمریکا شهید چمران هم با عشقی که به اون داره برمیگرده به اصطلاح عشق شمع پروانه برگشت ولی شهید چمران که معتقد بود باید راهش رو پیدا کنه یعنی در واقع شرایط آن زمان باعث شد شهید چمران برنگرده به آمریکا
۰ ۰ ۰ دیدگاه

منزل شهید مجید نیلی پور

 
منزل شهید نیلی پور
پدرم صدای مناجاتشان می آمد باز می آمدند نماز شبشان را می خواندند نماز شب که می خواندند دوباره می رفتند برای اذان صبح بعد می گفتم بابا چرا دو بار می روید روی پشت بام می گفتند دفعه اول برای این می روم که اگر کسی می خواهد حمام برود بیدار شود برود حمام بخصوص ماه مبارک رمضان. من بچه بودم که یک وقتی تو اتاقشان شبها می ماندم مهمانی خیلی دوست داشتم این جا شبها بمانم. جانمازشان را این جا می انداختند نماز شب که می خواندند دستشان را بالا می کردند به  همه بچه هایشان دعا می کردند حتی گریه می کردند مادر بمیرم برای آن ساعتی که می خواستی مرا به دنیا بیاورید چقدر ضجر کشیدی و پدر و مادر را دعا می کردند و اولادشان را دعا می کردند خیلی مردم دار بودند حجاب را سفارش می کردند. یک زمین داشتند ۲۰۰۰ متر تقسیم کردند برای ۸ تا دخترشان. می گفتند بسازید دور هم باشید یک وقتی کاری دارید محتاج کسی نباشید. یک زمین بایر بود پسرها بازی می کردند می گفتند بابا این بازی ها به دردتان نمی خورد شما یک جلسه قرآن بگذارید عصر جمعه اول قرآن بخوانید و بعد معلم هم برایشان گرفتند و اینها را این جوری بار آوردند همه شان رفتند جبهه و دیگه کم کم بزرگ شدند و همه را وصیت نامه هایشان را نوشتند. آن وقتی که شهید شد موشک باران می کردند اصفهان را. یک دختر خواهر شوهر داشتم شهرکرد بودند می گفتند بیایید این جا نمانید اصفهان. پدر و برادرشان این جا بودند یک ظهر جمعه دیدم برادرش چشمهاش باد کرده دارد با تلفن حرف می زند گفتم چی طور شده آقا مجید شهید شده فهمیدم از چشم های که باد کرده بود فهمیدم که داداشش شهید شده. کربلای پنج شهید شده بودند جنازه را آوردند و سمت چپ صورتشان تیر خورده بود همان طور که نشسته بود بی سیم دستش بوده خمپاره می آید و سوراخ می کند رفته بود تو مغزشان دیگر هر چی صداشون می زنند مجید مجیدی بسیجی سه تا اسم برایشان گذاشته بودند چای برایشان درست کرده بودند خلاصه می بینند این نشسته و جواب هم نمی دهد بعد می آیند می بینند شهید شده بوده بعد از هشت روز آمدند و گفتند باباشون رفته بودند سردخانه و گفته بودند تا معلوم نشده بچه خودتون است نمی خواهد اعلام کنید بعد رفته بودند سردخانه بله دیده بودند خودشه. پایین پای حسین خرازی هستند.
 صدیقه نشاسته ساز مادر شهید خاطراتی می گوید پسر سوم خانواده در کارها کمک می کرد بعضی روزها با پدر به مغازه می رفت همیشه مستقل بود کارهایش را به خوبی به تنهایی انجام می داد خیلی دوست داشت کاراته بازی کند بیش از رشته های دیگر ورزش را دوست داشت کمربند زرد گرفته بود و بعضی وقتها با برادرها در اتاق کاراته کار می کرد علاقه زیادی به خواهرش داشت خیلی دوست داشت او را با حجاب بار بیاورد از همان خردسالی چادر سرش می کرد و صورتش را می گرفت در همان خردسالی سوره حمد یادش داد چون خیلی دوستش داشت یواشکی ساکش را می گذاشت پشت پرده نمی خواست که نفهمد که دارد می رود جبهه و می رفت او بهانه گیری می کرد  او را در جلسه قرآن با نام آقای خندان می شناختند قرآن را با صوت می خواند و نمازهایش را به جماعت می خواند پیراهن مشکی که برایش دوخته بودم را در ایام محرم بر تن می کرد برای زنجیرزنی در دسته های عزاداری می رفت خاطرم هست که عصر عاشورا از منزل شهید حریری یک شمع دست می گرفت و در عزاداری ها شرکت می کرد و نوحه امام حسین را می خواند نسبت به حجاب تعصب خاصی داشت یک معلم داشت در آن زمان خیلی حجابی نداشت و این خیلی ناراحت بود اصلا گوش به درسهایش نمی داد چون اون خانم آن جور که دوست داشت نبود پدرش را خوانده بودند گفت حاج آقا بیایید ایشان خیلی گوش به درس نمی دهد گفته بود ایشان حجاب مناسبی ندارد من ناراحتم از این.
فرازی از وصیت نامه شهید
ای تیز پرواز آسمان خونین محرم اوج گرفت که جایگاه تو در فضای مقدس عرش کبریایی کربلاست هم اکنون این نوشته را شنبه هفتم تیرماه سال ۱۳۶۳ مصادره با بیست و هشت رمضان در سنگر می نویسم سنگری که دوستانم به خون غلطیده اند و با خون خود ایران را لاله گون کرده اند خون اباعبدالله الحسین علیه‌السلام هر روز پرجوش و خروش تر از رگ فرزندانشان نعره زنان بیرون می آید تا اسلام و اسلامیان خوار و ذلیل نشوند. درود بر شهیدان ایثارگر در خون غلطیده که در عرش الهی از درگاه خداوند متعال خواستاریم که به پاسداران سربازان نیروی مسلح جمهوری اسلامی چنان نیرو ببخشد که پرچم جمهوری اسلامی را در قاره آسیا یا بلکه بر تمام کره زمین به اهتزاز در آید. ای خواهران و برادران اکنون که اسلام به دست ما رسیده است شهدای زیادی جان باخته اند تا این گنج به دست ما برسد حمزه ها جگرهاشان از دلهایشان بیرون کشیده شده فاطمه ها پهلویشان شکسته علی بن ابیطالب فرقشان شکافته حسن بن علی جگرشان پاره شده حسین بن علی را سرشان از تن جدا کرده تا این اسلام بماند و به دست ما برسد خدا در این عصر ما را مورد امتحان قرار 
 
داده تا ببیند که ظرفیت نگهداری این انقلاب را داریم یا خیر ان شا الله از این امتحان درست به درآییم و مورد غضب خدا قرار نگیریم ای مردم از اسلام و انقلاب غافل نشوید. آماده باشید ناگهان دیدید حضرت مهدی عجل الله تعالی فرجه الشریف ظهور کرد و گفت شمشیرها را به کمر ببندید اسب ها را زین کنید تا ریشه کفر را از جهان برکنید پس ای کسی که ادعای مسلمانی داری آماده باش مردم تا جوانان نروند اسلام و انقلاب پیش نمی رود اسلام عزیزتر از جوان های ما است ناراحت نباشید که جوانان کشته یا مفقودالاثر می شود ناراحت این باشید که اگر این جوانان برای اسلام نجنگند اسلام از دست شما می رود پدر و مادر عزیزم می دانم چگونه مرا بزرگ کردی خداوند تعالی اولا روحیه صبر و مقاومت در مقابل دشمن را عنایت فرماید ثانیا اگر خدا به ما پیروزی عنایت کرد وا را در لحظه لحظه زندگیمان در آینده زندگی تلاطمی که در پیش داریم به مرحله غرور و تکبر نرساند که همان جا لحظه نابودی همه خدمات و زحمات گذشته می شود خداوند ما را به سبیل و لقای خود هدایت فرماید همان طور که ما را هدایت فرموده پس از خداوند می خواهیم ما را از جان بر کف های راه اسلام و حسین و محمد و اهل بیت قرار دهد خداوند ما را از پویندگان راه ولایت و امام قرار دهد فرصت ماندن نه مثل مردم عادی که مقداری از عمر خود را در این راه بودند بعد درجا زدند و از این راه بیرون رفتند مواظب اعمال و رفتار خود در جمهوری اسلامی باشید امیدوارم در پیشبرد انقلاب همیشه پیروز و موفق و دستور امام پیر جماران را حفظ کنید. 
نامه شهید به پدر و مادر
با سلام و عرض احترام پدر و مادر عزیزم خواهران برادران امیدوارم حالتان خوب باشد مثل همیشه شاد و خرم و سرفراز باشید با دنیا و ناملایمات آن دست و پنجه نرم کنید و با توکل بر خدا در تداوم زندگی تلاش کنید حال من هم خوب است به امید خداوند با گامهای استوار  سنگر نبرد و تیر و ترکش عراقی می ستیزیم به دل خود هیچ ترسی راه نمی دهیم با تمام این ها مقابله می کنیم و امیدواریم خدا ما را در این راه توفیق ویژه ای ببخشد به همه دوستان و آشنایان سلام برسانید ضمنا جنگ جنگ تا پیروزی. 
شعر از زبان مادران شهدا
ما خانواده شهیدان کشوریم
ما پرورش دهنده گل های پرپریم
ما سازمان گرفته درس ولایتیم
ما جان نثار مکتب قرآن و رهبریم
با آن که داده ایم به راه خدا شهید
آماده نثار شهیدان دیگریم
ما داغ دیده ایم ولی در مقام صبر
از لطف کردگار چو سد سکندریم
فرمان رسد ز رهبر ستوده هر زمان
آماده بهر جنگ چون شیر دلاوریم
برو به رهبر عزیز ما بگو تا آخرین نفس به تو ما یار و رهرویم 
در انتظار مهدی موعود روز و شب دست دعا به سوی خداوند می بریم
۰ ۰ ۰ دیدگاه

منزل_شهید_مجید_عمرانی


منزل شهید مجید عمرانی که دعوت شدیم،یادم نیست چندمین روز ماه رمضان بود،با اینکه کار واجبی نداشتم در رفتن شک داشتم،خانمها را راهی کردم اما خودم،نرفتم.
مشغول مرتب کردن کتابخانه داخل مسجد بودم که یکی از دوستان تماس گرفت:میکروفون را فراموش کردیم ببریم میشه با اسنپ بفرستید بیاد؟
درهمون لحظات یکی از دوستان زنگ زد که میخوام برم منزل شهید آدرس را بلد نیستم😊
نمیدونم چرا اون موقع فکری به ذهنم خورد که این شهید دعوت ویژه ازم کرده
میتونستم آدرس را با میکروفون بدم به دوستمون که ببره منزل شهید اما در دلم غوغایی برپا شده بود 
از اول تاآخری که منزل شهید بودیم با خودم میگفتم این شهید چه کاری با من داره که ویژه دعوتم کرده؟اما هنوز بهش پی نبردم.
یه چیز جالبی که از این شهید دیدم این بود که وصیتنامش را خودش با صدای خودش ضبط کرده بود.
متوجه نشدم که چه مجموعه ای بعد از شهادتش فیلمی ساخته بود وصوت وصیتنامه راهم توش به کار برده بود
 
گفتگو با مادرشهید:
مادر شهید: با عرض سلام خدمت همگی خیلی خوش آمدید همه زحمت کشیدید. شهید من خیلی محبت داشت خیلی فعالیت داشت یک دوست داشت روانه اش کرد لنجان سفلی از لنجان سفلی بردندش. وقتی که شهید شده بود آوردندش چند بار آوردند و بردندش این جا که می آوردند می گفتند مال لنجان سفلی است از آنجا می گفتند مال اصفهان است تا این که برادرم رفت شناسایی اش کرد گفت نه بچه خودمان است. پشت سرش ترکش خورده بود صورتش متلاشی شده بود نمی شناختندش. خیلی محبت داشت خدا می داند چکار می کرد با بچه های دیگر و با خودم. شب که می شد می رفت تو بسیج تا کی تو بسیج بود وقتی می آمد خودش می آمد من می دیدم آهسته وضو می گیرد می رود نمازش را می خواند نماز شبش را می خواند بعد بابایش ناراحت بود خب می خواست برود به من گفت مجید می خواهد برود. شب مجید گفت مامان تو حضرت زینب را در نظر بگیر و به بابام دلداری بده به خدا همان دلداری شد به من که حضرت زینب چه مصیبتی کشیدند.
سوال: مادر از دوران کودکیشان بگویید می گویید با محبت بودند رفتارشان طور خاصی بود یا قبل از این که جبهه می خواستم بروند اعمال خاصی را رعایت می کردند؟
مادر شهید: اعمال خاصی این که هر جا راهپیمایی بود هر جا هر خبری بود می رفت تا این که بردندش جبهه اخلاقش خیلی خوب بود چطور با این بچه ها می جوشید چطور . خیلی اخلاق و رفتارش خوب بود مومن بود نوزده سالش بود یک سال دیگر درس داشت.
سوال: چه مدت جبهه بودند؟ 
مادر شهید: شش ماه انگار طول کشید.
سوال: وصیت نامه هم دارند؟
مادر شهید: بله
سوال: خواهر شهید شما چند سالتون بود می شود از خاطراتشون بگویید. چه عملیاتی شهید شدند؟
خواهر شهید: عملیات والفجر چهار بودند تو بانه تو کردستان راستش من زیاد چیزی یادم نمی آید چون کوچک بودیم خیلی سنی نداشتیم  ولی همین چیزهای مختصری که یادمونه همین که خیلی محبت داشتند خیلی با ما خوب بودند من سال ۶۲ دوازده سالم بود خیلی سربه سرمان می گذاشتند شوخی می کردند بزرگتر بودند ولی یادم است که در مسجد امام حسین خیابان رودکی خیلی فعال بودند آن جا کتابخانه درست کرده بودند در بسیحشان خیلی فعال بودند. به خاطر همین از این پایگاه و محله خودمان نبرده بودنشان. خیلی خودشان مایل بودند بروند اما نمی بردندشان می گفتند این جا پشت جبهه به شما خیلی احتیاج است به خاطر همین هم رفتند از آن جا لنجان سفلی و یک نفر را پیدا کردند و رفتند برای این که از این جا خود پایگاه نمی بردندشان. همان لحظه آخر هم یادم است وقتی داشتند می رفتند اصلا مرخصی نیامدند همان دفعه اولی که رفتند سه ماه آن جا بودند دیگر شهید شدند ولی آن لحظه ای که می رفتند اصلا دیگه پشت سرشان را هم نگاه نکردند ما بدرقه شأن که رفتیم دم در آن لحظه را اصلا یادم نمی رود خب لحظه آخری بود که دیدیمشان.
شادی روح همه شهدا صلوات
خواهر شهید: همیشه حاضرند همیشه یادشونیم نمی توانیم فراموششان کنیم چطور بگویم از نظر حاجت گرفتن هم خیلی موثر بودند. 
بسم الله الرحمن الرحیم
گزیده ای از زندگینامه شهید سرافراز مجید عمرانی
مجید در سومین روز از بهار سال  ۱۳۴۳ هجری شمسی در محله سی چان اصفهان چشم به جهان گشود. تولد مجید همراه با خیر و برکت فراوان برای پدر و مادر و خانواده اش بود پدرش که به دلیل رکود و مشکلات اقتصادی از کار در کارخانه ریسندگی بیمار شده بود و خانواده او به سختی امرار معاش می کردند با نزول این نعمت الهی در کارخانه ذوب آهن اصفهان به کار مشغول شد مجید تحت تعالیم مذهبی پدر و مادرش رشد کرد و محبت اهل بیت صلوات الله علیهم را همراه با شیر مادر ذخیره وجود خود نمود هفت ساله بود که همچون سایر همسالان پا به محیط تعلیم و تحصیل علم نهاد دوران ابتدایی و راهنمایی را در حالی گذراند که حضورش در مراسم و هیات مذهبی و انس با قرآن چشمگیر بود دوره متوسطه را در حالی در هنرستان فنی و در رشته هنر آغاز کرد که اعتراضات مردمی علیه رژیم ستمشاهی و به دنبال آن تظاهرات و راهپیمایی ها روز به روز گسترده تر می شد از این رو مجید نیز که رنج سختی ها و محرومیت ها را تحمل کرده بود و تربیت یافته مکتب اسلام بود با توجه به ماهیت انقلاب به خیل خروشان امت پیوست و تا پیروزی انقلاب از هیچ تلاش و کوششی فروگذار نکرد. مجید با پیشینه مذهبی که داشت و همگامی او با انقلاب و انس عجیب او با قرآن و نماز موجب شده بود که شخصیتی وارسته، دلسوز  و دستگیر ضعیفان و بسیار خوش خلق و خو، سخت کوش و پرتلاش داشته باشد و این ابعاد شخصیتی او بر همگان آشکار بود و اما در خلوت خود بدون تظاهر و ریا و به دور از چشم دیگران  حتی به دور از چشم نزدیکان به تهجد و نماز شب مشغول و با معبود خود خلوت می کرد سال دوم و سوم هنرستان را با تغییر رشته از هنر به اتومکانیک در دانشگاه شهید مهاجر گذراند و کنار تحصیل در کارگاه مکانیکی به کسب تجربه عملی مشغول بود شبها و ایام تعطیل را در مسجد و کمک به کارهای بسیج سپری
 
 می کرد در همین اثنا ایجاد و افتتاح کتابخانه در مسجد امام حسین علیه‌السلام محل با هدایت و تلاشهای او صورت گرفت و در جهت جلب و سازماندهی جوانان به مسجد و بسیج لحظه ای آرام نداشت لیکن با این همه تلاش هنوز روح بی قرار او به دنبال درمان دیگری بود زیرا مدتی بود که دشمن بعثی عراق به تحریک استکبار جهانی به بهانه های واهی به مرزهای میهن اسلامی تجاوز نموده و جنگی تمام عیار را به انقلاب نوپای اسلامی تحمیل کرده بود بارها خواست تا به جبهه اعزام شود اما به علت تاثیر حضورش در پایگاه بسیج مسئولین مربوط ممانعت می کردند و معتقد بودند که او در پشت جبهه بیشتر می تواند خدمت کند ولی این توجیهات روح تشنه او را سیراب نمی کرد تا این که پس از پیگیریهای زیاد توانست موافقت خانواده را جلب نماید و با استفاده از تعطیلات تابستانی دوره آموزشی را طی نمود و با کمک یکی از دوستان از طریق سپاه لنجان سفلی به جبهه اعزام شد به همین سبب به خیل رزمندگان لشکر هشت نجف اشرف پیوست و در مدت حضورش در جبهه های غرب که چند ماهی بیشتر طول نکشید در هر زمینه ای که لازم بود فعالیت می کرد و سرانجام در تاریخ ۲۹ مهرماه ۱۳۶۲ در عملیات غرورآفرین و پیروزمند والفجر چهار در کردستان در حالیکه به عنوان آرپی‌جی زن در گردان خط شکن قرار گرفته بود به صف دشمن بعثی یورش برد و شهد شیرین شهادت را نوشید و پیکر بیقرارش را آرام بخشید. عاش سعیدا و مات سعیدا.
۰ ۰ ۰ دیدگاه

منزل شهید مجتبی حیدری

شهید مجتبی حیدری
یک پسر پانزده سالگی به حد تکلیف می رسد. این طوریه. برای این است که پدر و مادر رویش کار کردند همین جورر که بچه بلند نمی شود نمازخوان بشود. حالا می گویند. به بچه نباید زور بگویید. بچه باید خودش بخواهد. نمی شود که باید روی بچه کار بشود. باید با او حرف زد قانعش کرد. دین اسلام را به او فهماند. بچه من تابستان گرم تیرماه باباش سنگ کار بود هشت سالش بود بلند می شد با باباش می رفت سر کار در برق آفتاب روی این ساختمانها کار می کردند سنگ کاری و روزه می گرفت بچه هشت ساله وقتی من بهش می گفتم مامان تو الان نباید روزه بگیری می گفت چرا مامان من می توانم اگر نمی توانستم آره. مثلا من یک شب سحر بیدارش نمی کردم فرداش بی سحره می گرفت می گفت الان که مرا بیدار نمی کنی من بی سحره می گیرم پس باید بیدارم کنی این قدر این بچه خود ساخته بود بعد هم این قدر رفت شناسنامه اش را دستکاری کرد جنگ که شد بچه که ده سالش بود هی رفت فتوکپی گرفت. می گفت چرا من را دیر به دنیا آوردی می گفتم مامان قربونت برم کار خدا ست کار بنده که نیست می گفتم بعد هم این جنگ این جور که پیداست حالا حالاها هست نوبت تو هم می شود که اصلا وقتی این بچه ۱۵ سالش شد انگار این بچه یک مرد کامل شده بود مرا براداشت رفت رضایت گرفت و رفت جبهه هشت ماه بیشتر جبهه ها نبود وقتی بچه من شهید شد وقتی همرزمانش می آمدند می گفتند فکر نکنید این بچه شما حالا ۱۵ سالش بوده. این بچه شما راست یک آدم هفتاد ساله به مایی که مثل پدرش بودیم درس می داد. یعنی من اصلا بچه ام را نشناختم اصلا نفهمیدم چی داشتم. این بچه این جور بود من می گویم زیرساخت تربیت بچه پدر و مادرند.
بچه که همین طور به دنیا نیامده وقتی بچه در شکم مادر است مادر قرآن می خواند و شیرش می دهد بچه دیندار بار می آید. حالا من سواد آنچنانی ندارم که بتوانم شرح دهم همین بچه باید از نظر اسلامی رویش کار بشود. خود ساخته بار می آید.
بچه من وقتی رفت جبهه ۱۵  سالش بود روز تولدش من را برد رضایت گرفت. پنج شش ماه جبهه بود بعد آمد مرخصی عید بود آمد مرخصی. عملیات والفجر هشت شروع شد این بچه در جبهه ها رفت خب حمله کردند و خیلی شهید دادیم آن وقت که فاو را گرفتند. خیلی شهید مانده بودند روی زمین عراق یعنی این ها باید یک گردان دیگر تشکیل می دادند می رفتند شهدا را برگردانند پسرم آمد مرخصی و یک دفعه دیدیم چشمهایش قلوه خون است از بس که گریه کرده بود خانه ما هم آن روز گلستان شهدا بود خانه ما خراب شد الان شهید توش خاکه.  بچه من رفته بود اول سر خاک رفقاش و گریه هایش را کرده بود و آمد خانه. برایمان تعریف کرد که چطور شده و دو سه روز این جا بود آمد مرخصی و دیدم وصیت می کند عید بود گفت مامان من اسمم را نوشتم برای خط شکن جبهه حالا من اصلا نمی دانستم خط شکن یعنی چه؟ یعنی که این ها باید بروند روی مین و مینها منفجر شود و بروند جلو و شهدا را نجات دهند. 
خانم زاهدی: از سخت ترین گروهها گروههای تخریب چی هستند که مناجاتشون هم خیلی خاص تر بوده به خاطر این که باید جانشان را می دادند که راه عملیات باز شود تا بقیه تازه بیایند برای عملیات. عجیب غریب کار سختی بوده.
مادر شهید: خب خیلی حرف زد شب آخر با من. خوابیده بود من هم نشسته بودم بالای سرش. می گفت می خواهم مثل مادر شهیدان باشی. یک وقت دنبال جنازه من گریه نکنی. موهاتو نبینند مامان یک وقت داد نزنی. فریاد نکشی هی اینها رو می گفت و منم گوش می دادم و می گفتم یعنی چه این حرفا. یعنی همین که اگر من رفتم و شهید شدم اول که من قابل شهید شدن نیستم. ولی اگر من شهید شدم می خوام مثل حضرت زهرا باشی و خلاصه حرفاشو خیلی زد و من هم ازش حلالیت طلبیدم و وصیت هایش را کرده آن شب و خوابید ولی بازم فکرشو نمی کردم که شهید شود. فردا صبح هم که می خواست برود در کوچه هی برمی گشت به ما نگاه می کرد و می رفت. من هم این دخترم شیرخوار بود چقدر این دختر را می خواست نامه می نوشت سراغ مرضیه را می گرفت می گفت مرضیه را ببوسید. بچه دنبالش گریه می کرد من دنبالش می رفتم بچه را آروم می کردم. دیگه رفت. نمی دانم کار خدا بود به دلم انداخته بود نامه ننویسم. یک چند وقتی براش نامه ننوشتم در حالی که یک روز در میان براش نامه می نوشتم یک دفعه دیدم نامه اش آمد نوشته بود مامان چرا برای من نامه نمی نویسی نامه از شما نداشتم من هم نشستم یک نامه برایش نوشتم و فرستادیم شد نهم اردیبهشت
نهم اردیبهشت. آن روز هم خیلی حمله می شد نگو گروه تخریب چی می رفتند که شهدایمان را برگردانند مرحله دوم فاو شروع شده بود رفته بودند دو تا پسر جاریهایم هم جبهه بودند بعد دیدم اینها آمدند من نشسته بودم سر چرخ. خبر آوردند اینها آمدند گفتم که اینها با بچه من با هم رفتند چطور اینها آمدند بچه من نیامده. خلاصه دیدم دختر یادم آمد خانه مان گفت می گویند زن عمو از این محله خیلی شهید شدند ابوالفضل و امیر آمدند و می گویند ما آمدیم که شهدا را بیاوریم خیلی از این محله شهید شدند این که می گفتند حس می کنیم زانویمان بریده شد من همان موقع همین طور شدم بلند شدم رفتم تو کوچه یک نانوایی سر کوچه مان بود ابوالفضل را آنجا دیدم گفتم ابوالفضل چرا مجتبی نیامد گفت زن عمو می یادش. گفتم ابوالفضل من آمادگی اش را دارم مجتبی وصیتش را هم برای من کرده اگر مجتبی شهید شده یا زخمی شده بگو تا که این را گفتم دیدم ابوالفضل گریه اش گرفت و دیگه فهمیدم. آمدم خدا شاهده تا تشییع جنازه این بچه شد و تا هفته اش من اشک نریختم گریه نکردم الان چرا یک وقتایی سر خاکش گریه می کنم ولی آن روز گریه ام نمی آمد افتخار می کردم گفتم یا امام حسین دادم در راه خودت. خودشون دادند خودشان هم گرفتند چون می دانستم بچه ام آرزو داشت. بچه ام دوست داشت شهید بشود و وصیت هایش را که به من کرد گفت اصلا دوست ندارم گریه کنی. یک مادر شهید حیدری بودند دو تا شهید داشت دو تا شهیدش را خودش رفت شست کفن کرد خودش به خاک سپرد مجتبامون هی می گفت مامان من دوست دارم تو مثل اون مادر آن دو تا شهید باشی من آن طور که بچه ام وصیت کرده بود رفتار کردم ولی شبی که شهید شد نهم بود من خوابیده بودم خواب دیدم که مجتبی سوار یک اسب سفیده اسب سفید هم بال دارد پرواز کرد رفت رفت تا کوه صفه که ما می بینم این قدر رفت که اندازه یک مورچه شد و ناپدید شد. نگو که همان شب بچه من شهید شده بود. فرداش که شد یک همسایه داشتیم تعبیر خواب بلد بود به او گفتم. گفت انشاءالله بچه ات می آید بعد که به او گفتم گفت من فهمیدم بچه ات شهید شده است خواب را دیدید. دوباره یک خواب دیگر دیدم آخرین مرخصی که آمد این عکسش که الان اینجاست خودش انداخت گذاشت گفت می خواهم این عکس این جا باشد به درد می خورد. به او گفتم چرا تو دوربین نگاه نکردی آن طرف را نگاه کردی. مامان می خواهم همه بفهمند چشمم به دنیا نبوده. ببین یک بچه پانزده ساله. بعد که شهید را خاک کردند تمام شد رفتیم من و شوهرم یک عطری داشتیم که مشهد یکی برایمان آورده بود آقامون گفت بیا دوتاییمون بریم عطر را بریزیم روی بچمون. عطر را رفتیم ریختیم. بچه ام را با لباس هایش خاک کرده بودند. بچه من شناسایی نمی شد. زبانش از حلقش زده بود بیرون. دندانهایش کامل ریخته بود چشمش درآمده بود صورتش سیاه بود که من بچه ام را نشناختم اینقدر هم بزرگ شده بود که گفتم این پانزده سالش بوده؟ این کجا؟ بچه من کجا؟ بعد گفتم جورابهاشو درآورید جورابهاشو که درآوردند گفتم این بچه منه. از پاش شناختم بچه ام را. خلاصه همان شب خوابش را دیدم. بغلش کردم گفتم مامان می گویند که تو شهید شدی گفت می بینی که من سالم هستم بغلش که کردم همان بوی عطری می داد که ریختم رویش. 
نهم بود بچه من شهید شده بود خبرش آمد ولی خودش را نیاورده بودند گفتند اینها زیر آتشند حالا نمی توانیم بیاریمشان. یعنی یک هفته نهم که بچه من شهید شد هجدهم جنازه اش را آوردند. یعنی هشت روز طول کشید تا این شهیدان را از زیر آتش آوردند عقب. تشییع جنازه کردند آن روز سیصد شهید را به خاک سپردند قطعه والفجر ۸ کنار قبر حاج آقا ارباب گفتند که همه شان مال والفجر۸ هستند. آنهایی که قبل از عید شهید شده بودند با بچه من و اینها که تازه شهید شده بودند را با هم آوردند و یک روز خاک کردند. این وصیت نامه هم قبل از عملیات والفجر هشت نوشته بود بعد که آمده مرخصی پاره اش کرده بود گذاشته بود قاطی لباس هایش بعد که شهید شد رفتیم کمدش را ریختیم بیرون دیدم کاغذ پاره ها را برداشتم دیدم وصیت نامه بوده برداشتم به هم چسبانده دادم برای چاپ. 
وصیت نامه:
بسم الله الرحمن الرحیم
ولاتحسبن الذین قتلوا فی سبیل الله امواتا بل احیاهم عند ربهم یرزقون
انا لله و انا الیه راجعون
(بچه من پانزده سالش بوده خیلی ساده نوشته.)
ای برادران و خواهران عزیز از رفتن بچه های خود به جبهه جلوگیری نکنید و با این کارتان چشمان دشمنان اسلام و کشور ایران را کور کنید و با منافقان کوردل مبارزه کنید و نگذارید میان شما و امام جدایی بیندازند. ای خواهر دینی ام تو خود می دانی که حجاب تو کوبنده تر از خون من است.(قابل توجه دخترایی که الان موهاشون را می گذارند بیرون می گویند می خواهیم همرنگ جماعت شویم می گویند مسخره مان می کنند به ما چیز می گویند بیایند ببینند که شهیدانی که به خون خودشان غلطیدند نظرشان چیست.)
پس مواظب باشید که خون شهیدان را پایمال نکنید و خود را باوقار نشان بدهید و خود را عروسک دست دیگران نکنید.(این حرفها را باید قاب بگیرند) و ای دانش آموزان در سنگر مدارس مقاومت کنید و از تفرقه منافقان گمراه نشوید که نسل آینده این کشور به شما احتیاج دارد.(شما فکرش را بکنید یک بچه پانزده ساله الان می تواند یک چنین حرفهایی بزند) و شما ای پدر و مادر عزیزم که جانتان را بارها برای من به خطر انداختید ای مادرم که مرا دو سال از پاره جگر شیر دادی و ای پدرم که روز و شب تلاش کردی و مرا به این روز رساندی و تقدیم درگاه خدا کردی داغ فرزند سخت است ولی چون به خاطر خداست و مسئله اسلام و مسلمین است مقاومت کنید و از خدا بخواهید که هدیه تان را قبول کند.(خدایا تو قبول کن.) ای برادرم امیدوارم بزرگ شوی.(داداشش خیلی کوچک بود اینقدر هی داداش داداش کرد که چرا من داداش ندارم تا یک پسر گیرمون آمد) ای برادرم امیدوارم بزرگ شوی و راه مرا ادامه دهی و حسین وار اسلام را یاری کنی. و ای خواهرانم امیدوارم مانند زینب از اسلام حمایت نمایید و شما ای دوستانم همیشه بسیج را پر کنید که بسیج بازوی پرتوان امام است و دست خدا بالای دست امام است. از شما طلب بخشش و مغفرت می کنم و از شما می خواهم که مرا ببخشید و حلالم کنید. والسلام مجتبی حیدری
 
من یک خاطره دیگر هم نگفتم براتون بچه من در جبهه خمپاره خورده بود به پایش سه روز هم بیمارستان بستری بود ولی دفعه آخری که آمده بود همین طور که نشسته بود پاچه شلوارش رفت بالا من یکهو دیدم از کجا تا کجا بخیه خورده بود گفتم مامان پس پایت چی شده پات گفت نترس مامان چیزی که نشده یک سطل شکسته افتاده بود من خوردم رویش پایم پاره شد و بردندم بیمارستان بعد که از گردانشان آمدند خانه مان گفتند بله دو بار ترکش خورده یک بارش خیلی بدجور بود بیمارستان بستری شد در حالی که به ما نگفته بود. روحش شاد به روح همه شهدا صلوات.
۰ ۰ ۰ دیدگاه

منزل شهیدپیرنجم الدین

 
💫💫💫💫💫💫💫
بسم رب الشهدا والصالحین...
گفت وگوبامادرشهیدبزرگوارمحمدعلی
پیرنجم الدین:
درهمان ابتدای جنگ بودکه امام خمینی (ره) اخطاردادندکه بچه هایتان رادرخانه
کنارخودتان نگه ندارید،اجازه دهید بروند
ومملکت رانگه دارند، آنهااجازه دارندکه
بدون اجازه‌ی شما(پدرومادرها) به جبهه
برای دفاع از مملکت بروند...
مادرباچشم هایی اشک آلود ادامه می‌دهد:یک روزبه پدرش گفت:(پدرشما
که نمازمیخوانیدومسلمانیدبازهم
میگوییدنروم؟ بازهم میگویید نرو!!!؟
من فردا برای رفتن به جبهه ثبت نام
میکنم ومیرم.) 
پدرش گفت:(خب اگرمیخواهی بروی،
برو.. امابه من همین جا قول بده که
اگرشهیدشدی دست من ومادرت راهم
بگیری...) محمدعلی گفت:(اگرشهیدشدم
چشم....
اودرهمان سال ۶۰ ازطرف بسیج اعزام
شد، ده روز ازرفتنش گذشته بودکه
آمدولی زیادنماندفقط ١روزماندوبعداز
آن دیگررفت وشهیدشد.....
نحوه شهادت :
دریکی ازعملیات ها، ازشدت اصابت یک
خمپاره نصف سراورا میرودوبه ته
دره پرتاب میشودبعدازگذشت ۴روز
اوراپیدامیکنندوبه بیمارستان میبرند
امادرآنجامتوجه می‌شوندکه کاری از
دستشان برنمیادوزیادزنده نمی ماند
اورابه بیمارستان تهران انتقال می‌دهند
که بعدازانتقالش به آنجا به شهادت
میرسد...
خبرشهادت:
همه اهل محل وآشنایان خبر داشتند که
محمد علی دربیمارستان تهران بستری
است، امابه مانگفته بودند، تاروزی که
قراربودپیکرچندتاازشهدارادرگلستان
تشییع کنند، پدرش راننده کامیون
بود، درراه آمدن به خانه دوستان
جلوی ماشینش راگرفته بودندوبه گفتند
شماهم بیاییدبرای تشییع شهدابه گلستان
برویم.. که همان موقع پدرش متوجه شد
وبه آنهاگفته بودکه نکندپسرمن هم شهید
شده؟... بعدازآن متوجه شدیم که محمدعلی به شهادت رسیده...
مادرایشان ادامه می‌دهند:
پسرم جزءاولین شهدای ابتدای جنگ
بود، جزءآن ١۵٠ شهیدی که برای اولین
بارپیکرهایشان راآوردند
جنگ ورفتن اوآنقدر غافل گیرانه بودکه
هیچ وصیتی نه قبل ونه بعدشهادت
ازاوبه جانماندتنهایک تکه کاغذ که بعد
ازشهادتش درجیب لباسش پیداکرده
بودندکه درآن نوشته بود، (اینجا جایم
خوب است....) 
اماآن نامه هم بخاطره اینکه بین مردمی 
که درمراسمش شرکت کرده بودندجابه جاشد، چیزی ازآن باقی نماند(پاره شد) 
تنهایادگاری اوازجنگ برایمان یک پلاک بود.... 
محمدعلی بسیارخوش اخلاق، اهل 
نمازشب، دین وایمان بودویکی از
ویژگی های خوبش شوخ طبعی اوبود
که البته این ازویژگی های همه شهدای
ماست... من هنوزبعدازگذشت ۴۰ سال 
از شهادتش هرموقع برسرمزارش میروم
گره هایم رابازمیکندودعاگوی ماست... 
ماازمردم انتظارادامه دادن راه شهیدان را
داریم اماقضاوت اینکه چقدر راه آنان
را ادامه می‌دهند باخداست... 
انشاءالله که دین وایمانمان حفظ شود 
وراهشان را ادامه میدهیم.
۰ ۰ ۰ دیدگاه

وصیت نامه شهید عکاف زاده


وصیت نامه شهید:
بسم الله الرحمن الرحیم
یا ایتها النفس المطمئنه ارجعی الی ربک راضیه مرضیه فادخلی فی عبادی وادخلی جنتی.
ای نفس قدسی مطمئن و دل آرام به یاد خدا امروز به حضور پروردگارت باز آی که تو خشنود به نعمتهای ابدی او و او راضی از اعمال نیک توست. باز آی در صف بندگان خاص من و در بهشت رضوان من داخل شو. حال که می خواهم سبک بار شوم و قطرات خونم را برای آبیاری دین خدا فدا کنم و از جور و ستم این دنیا خلاص گردم و به ملکوت اعلی بپیوندم چند جمله ای را به عنوان پیام برایتان نقل می کنم: سلام علیکم سلام بر دایره قطب امکان ولی عصر صاحب الزمان حجت بن الحسن عجل الله تعالی فرجه الشریف سلام بر نماینده برحق ولی عصر آن پیر جماران یاور مستضعفان خمینی کبیر و سلام خدا بر شهدا، معلولین، مجروحین و مصدومین راه خدا سلام بر امت شهید پرور ایران و سلام بر پدر و مادر و برادر و خواهرانم . من کوچکتر از آنم که پیامی برای امت شهید پرور و خانواده خود داشته باشم ولی بنا بر حسب وظیفه ای که داشتم می خواستم چند جمله ای را برای شما بنویسم:
از امام اطاعت کنید و پیرو خط امام باشید که امام نماینده حجت بن الحسن علیه‌السلام است نظریه او نظریه مهدی است مبادا در فرامین امام سستی کنید. ای برادران نکند ما فقط وارث خون شهیدان شوین که آنها بر همه اعمال ما نظر می کنند که رهرو راه آنها باشیم در همه بخصوص در مجالس عزاداری و دعاهای توسل، کمیل و غیره دعا به جان امام، مقامات مملکتی و رزمندگان اسلام را فراموش نکنید. همیشه با روحانیت باشید و از روحانیت کناره گیری نکنید که باعث تضعیف اسلام می شود امیدوارم که بتوانید اطاعت از خدا و بندگی آور به خوبی جامه عمل بپوشانید و از پدر و مادرم می خواهم که اگر خواستید گریه کنید بر مظلومیت امام حسین علیه السلام گریه کنید امیدوارم که پدر و مادرم و برادر و خواهرانم اگر بدی از من دیدند و من شما را ناراحت کردم و نتوانستم زحمات شما را جبران کنم مرا ببخشید و حلالم کنید و از تمامی اقوام بخواهید اگر بدی از من دیدند مرا حلال کنند. بنده حقیر خدا و کوچکتر از شما. محسن عکاف زاده. ۱۳۶۲/۷/۲۹

۰ ۰ ۰ دیدگاه

منزل شهید عکاف زاده

منزل شهید عکاف زاده
سوال: شما چند تا فرزند دارید؟ فرزند چندمتون بودند؟ مادر شهید: هفت تا داشتم. شش تا سه تا پسر سه تا دختر فعلا. فرزند سوم بودند.
سوال: خبر شهادتشان را چطوری به شما دادند؟
مثل شهدای دیگر آمدند در خانه.
وقتی خبر شهادتشان را شنیدید، چه حسی داشتید؟
ناراحت شدیم ولی خودم را ساختم بالاخره‌. پسر بزرگترم زخمی شده بودند سرباز بودند رفته بودند جبهه و ترکش خورده بودند به کمرشان. خیلی ناراحت او هم بودیم وقتی خبر شهادت ایشان هم آمد گیج شده بودیم.
دوتا را خبرش را هم زمان به شما دادند؟
بزرگتر را اول آوردند. اتفاقا با آقا محسن با هم رفتیم تهران برادرشان زخمی بودند تو بیمارستان بودند رفتیم تهران دو سه روز با هم بودیم او که بهتر شده بود می خواست برود گفتم بگذار داداشت بیاید بعد برو. گفت نه من می خواهم بروم این دفعه آخری بودند که رفتند.
گلستان شهدا کدام قسمت هستند؟ بخواهیم برویم سر مزارشان.
قسمت مادر شهید خان علی زاده.
خواهرانشان اگر خاطره ای دارند بگویند.
خواهر شهید: مادرم هر موقع تلفنی با برادرم حرف می زدند و می گفتند کی می آیید؟ می گفتند تا راه کربلا باز نشود من نمی آیم. خیلی مانده تا راه کربلا باز بشود. سخته کار دارد. مگر نمی خواهید شما بروید کربلا.
خواهر شهید: تا از جبهه می آمدند حتما سر به فامیل می زدند. یکی از عاداتشان این بود که به فامیل سر بزنند عمه ها می گفتند که می رفتند سرشان.
نماز شب هم می خواندند نماز  هزار رکعت شب عید فطر را آن سال خواندند دو ساعت و نیم وقت می برد. به ما هم سفارش می کردند.
دست و دلباز بودند از طرفی و صرفه جو هم بودند.
فهم و درکی که ایشان داشتند ما نداشتیم آگاه بودند.
مامانم می گوید یکبار توی آشپزخانه دولا شده بودند زیر کابینت نخودها که ریخته بود جمع می کردند. کمک خیلی می کردند ظرفها را می شست و وقت ناهار هم کمک می کرد در پخت غذا.
مادر شهید: مهمان نواز بودند من بچه دار بودم. می گفتند من می مانم خونه و تمام کارهایتان را می کنم وقتی مهمان می خواست بیاید. مثلا پنج شنبه بود برای فردا ظهر وعده می گرفت. می گفتم من کارهایم را نکردم می گفت من همه کارها را می کنم جارو می کردند ظرف می شست خرید می کردند سبزی مرغ میوه می گرفتند می آوردند.
تا کلاس چندم مدرسه رفتند؟
تا ۱۶ سالگی می رفت کم و بیش.
خوابشان را خیلی می دیدم به ایشان می گفتم کی می آیی؟ چرا نیامدی؟ یادم نبود شهید شده.
خواهر شهید: من نه سالم بود آن موقع ولی یک مطلبی که من دریافت کردم در طی این بیست دیدار از خانواده شهدا که خدا توفیق داد رفتیم این است که همه شهدا مثل هم بودند اخلاقشان خیلی خوب بود گذشت داشتند. مهربان بودند با خواهر و برادر و پدر و مادر مثلا خیلی جوش پدر و مادرشان را می زدند. این دریافتی که من کردم. همه این چیزها که می شنیدم همین بوده که از مادر خودم می شنیدم مثلا این که چه کار می کرده. اعمال و رفتارهایشان. از جبهه که می آمده نمی گفته که چقدر اونجا سخته یکی تعریف می کرد شهیدی در جنگ ترکش خورده بوده پایش سیاه شده بود نمی دانستیم بعد از مدتی تازه ما فهمیده بودیم ترکش خورده. ایشان هم همین طور یک سری آمده بود صورتش سیاه بود گفته بودیم چطور شده گفته دندانم درد می کرده گفتند برو مرخصی. نگفته صورتم ترکش خورده.
یکی هم این که روح هایشان بلند بوده اکثرا سن های کم اما در خانواده به عنوان یک آدم بزرگ ازش استفاده می کردند مثلا همین داداش من ۱۸ سالش بوده همین جوان‌های ۱۸ ساله را الان چقدر می توانیم به ایشان تکیه کنیم. داداش بزرگم که زخمی شدند این داداشم پدر و مادرم را می بردند تهران و مواظبشان بودند جا خواب برایشان آماده کنند. می گویند ما همینطور به او تکیه کرده بودیم این جوری بودند شهدا. این چیزی که دریافت کردم از شهدا این است که آنها روحشان بزرگ بود و در جسمشان جا نمی شد که در دنیا بمانند.
یک خاطره ای که خودم دارم پنج سالم بود دوست داشتم همیشه پسر باشم یک بار که همه پسرها شنا می کردند لخت شده بودند من هم مثل آنها لخت شدم پدر و مادرم به من چیزی نمی گفتند ولی برادرم حرص می خورد و می گفت این ها پسرند تو چرا مثل اینها لخت شدی این وسط.
۰ ۰ ۰ دیدگاه

منزل شهید مجتبی موسوی

 
منزل شهید مجتبی موسوی
 
چقدر قشنگ حرف دلش را به روی کاغذ آورده بود.سفارشهایی که یک انسان ۲۰سال به بالا میکند این شهید نوجوان کرده بود...
در وصیتنامه بعد از مقدمه نوشته بود:
...اوآرزویم شهادت در راه او می باشد. این حقیر کوچکتر از آن هستم که بتوانم به شما نصیحت کنم ولی چند تذکر کوچک می دهم: برادران و خواهران! حال ما باید این سوال را از خودمان بکنیم که آیا از خون های شهدا پاسداری کردیم؟ آیا فهمیدیم که آن ها چه راهی را رفته اند و ما آن راه را ادامه دهیم؟ آری برادران و خواهران آن ها که می مانند وظیفه شان بیشتر از آن هاست که می روند. آن ها که می مانند باید پیام خون شهیدان را به تمام جهان برسانند و رسالتی که شهیدان بر دوش آن ها می گذارند، انجام دهند. ان شاالله که به خوبی وظایف خود را به خوبی نسبت به شهدا انجام می دهیم.
 امام حسین علیه السلام می فرمایند: به خدا سوگند اگر یارانی می یافتم شب و روز را در جهاد با معاویه می گذرانیدم و ای کاش که در آن زمان بودم تا به فریاد امام عزیزم لبیک بگویم و خون ناقابل خود را در راه آن حضرت بریزم و از طرفی بسیار خوشحالم که در این زمان می توانم به فریاد هل من ناصر ینصرنی امام عزیزمان این بت شکن زمان خمینی کبیر لبیک بگویم و خون خود را در راه او که همان راه امام حسین است بریزم.
 پدر و مادرم همان طور که من افتخار می کنم که شهید شوم شما هم افتخار کنید که فرزندی داشتید و او را در راه اسلام دادید در حقیقت فرزند شما کشته نشده است و او شهید راه خدا شده است و کسی که شهید بشود نمرده است بلکه در موقعی که جان خود را می دهد تولدی دیگر یافته است و زندگی جاوید نصیب او شده است و به پیش خدا رفته است و چه چیز بالاتر از این که انسان به سوی خدای خویش برود در این صورت می بینم که هیچ جای ناراحتی ندارد که چرا فرزندتان در میانتان نیست و اگر خوشبختی او را می خواستید این، راه خوشبختی و سعادت اوست و باید خودتان دلتان بخواهد که در  این راه بروید و نه این که ناراحت باشید که چرا فرزندتان این راه را رفت. به امید این که همه ما به راه راست هدایت شویم. 
خدایا تو وعده دادی که هر وقت جهان را ظلم فراگیرد، فرج امام زمان را می رسانم آیا موقع آن نشده آیا کشتن مطهری ما ظلم نیست آیا سوزاندن بهشتی و هفتاد و دو تن یار امام ظلم نیست آیا خاکستر کردن رجایی و باهنر عزیزمان ظلم نیست آیا تکه تکه کردن دستغیب عزیزمان ظلم نیست آیا شهید کردن مدنی عزیزمان ظلم نیست پس خدا به وعده خود عمل کن و چهره نورانی امام زمان عزیزمان نور چشممان را به دیده های پر از گناهمان نشان بده به امید پیروزی اسلام. والسلام. سرباز جانباز روح الله مجتبی موسوی.
 پدر و مادر اگر من شهید شدم از تمام آشنایان و اقوام برایم حلالیت بطلبید و برای من روزه بگیرید زیرا امکان دارد که بعضی از روزه هایم را خورده ام و نماز قضا هم دارم برایم نماز قضا بخوانید ولی زیاد نیست. دیگر حرفی ندارم.
خواهران از مادر شهید سوال می کنند آیا خواب فرزندتان را دیدید؟
مادر شهید: من شب بیست و شش ماه رمضان که روز بعدش شهید شد خواب دیدم که روی سنگر افتاده بود و دیدم یک سمت بدنش کامل نیست اما خون ندارد سفید بود گفتم چه گوشت سفیدی است؟ بچه ام را بگو چرا اینطور شده. بیدار شدم. فردا صبح گفتم این بچه من شهید شده به پدرش گفتم بعد رفتم جلسه قرآن ماه رمضان. یک دفعه پسر کوچکم آمد هفت سالش بود اشک می ریخت گفت دادا زخمی شده به او گفته بودند بگو زخمی شده به من نمی گفتند همین طور می گفتند زخمی شده مرا نمی بردند گفتم بابا من می دونم شهید شده شما می خواهید مرا گول بزنید من دیشب خواب دیدم شهید شده. ما را به زور بردند سردخونه اون روز که حدود ۱۸۰  تا آورده بودند می شستند. بردندم سرش دیدم یک طرف صورتش را گذاشتند با همان لباس های جبهه و پوتین آورده بودندش صورتش سرد بود.
 من یک خواب دیگر دیدم بعد از شهادتشان که داشتم گریه می کردم می گفت گریه نکن ننه من یک خونه گرفتم اهواز می خواهم ببرمت پیش خودم گریه نکنی اینقدر. گفتم باشد و بیدار شدم.
دختر خواهر شهید: دایی جونم خیلی مهربان و بامحبت بودند توصیه به حجاب می کردند دفعه آخری که رفتند قبل از شهادتشان آمدند از من و داداشم که شش ماهش بود عکس یادگاری گرفتند که برام خاطره شده اون وقت دفعه آخری بود که می خواستند بروند جبهه که هنوز برام به عنوان یادگاری است و عزیزه.
مادر جان من می خواهم یک اعتراف بگیرم از شما: مادر! شما چهره معصوم پسرتون را نگاه می کنید بعد می بینید این دخترهای معصوم که دچار یک سری معضلاتی شدند که خودشون هم نمی فهمند اصلا اشتباهه بهشون یاد ندادند اصلا پدر و مادرشان حواسشون نیست چی می گویید؟
مادر: خیلی حساس بود همه همش برای اسلام بود. خودم هم حساس بودم بعد از انقلاب که جوراب نازک می پوشیدند می گفتم این جوراب نازک که می پوشند انگار تیر تو قلب من می زنند خدایا چکار کنم نمی توانم ببینم نمی تونم هم حرف بزنم حالا هم همین طوره این همه خون شهید حالا صد پله بدتر از اون روز شده بدحجابی بیشتر شده.
خیلی کارا می شود کرد و می کنیم ان شا الله. من خوشحال شدم شهیدتون نوجوانه ما یک کاری می خواهیم بکنیم نوجوان‌های شهید را به نوجوانهای جلسه معرفی می کنیم گروهی می خواهند بشوند برای نوشتن کتاب شهدای نوجوان و هر نفر یک شهید و کار تبلیغ شهیدشان را در مدرسه خودشان و در مدرسه های دیگر هم می توانند داشته باشند. 
۰ ۰ ۰ دیدگاه

منزل شهید دوستی

 
منزل شهید دوستی
 
 
وقتی رسیدیم منزل شهید ،خواهرکوچکش بعد از سلام وخوشامد گویی؛اشک از چشمانش روانه شد.وگفت:دیشب خواب برادرم را دیدم؛
سفارش شماها را به من کرد وگفت:فردا هوای مهمانهای من را داشته باش.
 
خواهر بزرگترش تعریف کرد:
می گفت: خرید با من پختن با مامان ظرف شستن و جارو با شما. یک روز تو ظرف بشور یک روز خانم. مدیریت خیلی خوبی داشت تو خونه. اخلاقش این قدر خوب بود و گذشت داشت که ما اصلا نفهمیدیم این سه سال چطور گذشت.
هر ۱۵ سال یک بار همسرشون می آید سر مادرم. در وصیت نامه آقا حمید نوشته بودند به همسرشان که وقتی ازدواج کردی سرزدن به مادر مرا فراموش نکن. همیشه به زنش می گفت احترام به مادرم گذاشتی احترام به من گذاشتی حرفی زدی حتی کوچکترین حرفی، به من زدی. به من هم می گفت به مامان برنگرد احترام مادر را داشته باش. هر چه احترام مادر را داشته باشی روز قیامت هم داری.
خواهر دیگر شهید:  شهیدان همه نمونه اند خوب بودند اعتقاد به امام خمینی داشتند به رهبر به انقلاب. انقلابی بودند فعالیت داشتند در مسجدها. عضو سپاه شدند. اطلاع نمی دادند. مادرم خیلی دلواپس بودند به مادرم می گفتند جایم امن است حواسم هست شما ناراحت نباشید. 
خواهر اول شهید: وقتی خانمشان می خواستند ازدواج کنند آمده بودند اثاثشان را برده بودند. من نمی دانستم صبح آمدم دیدم مادرم ناراحت است گفت این هم جوان بود و باید می رفت. گفتم طوری نیست بچه مردم بچه خودمان است. آقا حمید هم راضی بود در وصیت هم گفته بودند ازدواج کنند بعد از من. 
از آن طرف من شب خواب آقا حمید را دیدم که آمده بود خیلی خوشحال شدم گفتم وای آقا حمیدمون شهید نشده دست می کشیدم روی شانه هایش می گفتم خدا را شکر آجی شما سالمید گفت: آره آجی گفتم: خب بفرمایید تو خلاصه رفتیم نشستیم دیدم خانمش هم انگار توی آشپزخانه است به خانمش گفتم اثاثیه ها رو برو بیار حمید گفت نه. بابا از سر کار می آیند با ماشین بروید اثاثیه تون را بیاورید خانمش گفت آقا حمید اجازه نمی دهند گفتم نه برو من راضیش می کنم به آقا حمید گفتم چرا نمی گذاری؟ آقا حمید گفت نه دیگه نه اون رفته. رویم را بوسید و گفت شما و مامان هم باید راضی باشید.
۰ ۰ ۰ دیدگاه

وصیت نامه شهید حاج علی قوچانی

 

چشمم افتاد به وصیت نامه شهید حاج علی قوچانی؛ضربان قلبم تند شد،خیلی خوشحال شدم و ناخودآگاه گفتم:هوراااا

خداراشکر کردم،آبی بود که به آتش جانم نشست.دوست داشتم بدانم حاج علی که شهیدانه زندگی کرده وبا آن اخلاص شهید شده که از جسمش چیزی باقی نمانده به چه چیز  سفارش کرده...

 
 
بسم الله الرحمن الرحیم
 
حضور پدر و مادر زحمتکش و مومنم سلام
در لحظات آخر عمر قصد خداحافظی دارم و مطالبی چند به عنوان وصیت بنویسم.
نخست از شما با زبانی قاصر تشکر می کنم از شما پدر و مادرم ولی با این زبان بی زبانی می گویم که ان شاالله خدا به شما اجر بدهد و شما را جزو صالحان درگاه خود و جزو عاقبت به خیران قرار دهد.
مادر و پدر عزیزم! امانتی که به شما داده شده بود،به صاحب اصلی آن بازگردانده شد. کسی که چیزی را امانت می گیرد موقع پس دادن هیچگاه ناراحت نمی شود. آفرین بر شما! که اینگونه امانت را تحویل دادید.
مادرم! من شما را خیلی دوست داشتم همچنین پدر و همسر، برادر و خواهر را، شما تنها کسانی بودید که در این دنیا به آن علاقه داشتم. ولی مادرجان! من خدا را بیشتر از شما دوست دارم و برای همین است که قریب به شش سال از شما جدا شده ام. امیدوارم که در غیبت ظاهری من بی تابی نکنید.
هرموقع که دلتان گرفت برای سرور همه ما اباعبدالله الحسین(ع) گریه کنید.
مطلب دیگری در مورد همسرم است او را در تصمیم گیری آزاد بگذارید، بگذارید راه جدید خود را انتخاب کند و مساله دیگر اینکه اگر فرزندم به دنیا آمد و پسر بود،کاری کنید که وقتی بزرگ شد ادامه دهنده راه من باشد و اسمش را حسین بگذارید. در پایان از تمام آشنایان و دوستان حلالیت می طلبم.
با سلام خدمت همسر خوبم.
همسرم! تمام انسانها چه خوب و چه بد و چه ضعیف و چه غنی با هر وضعیتی که هستند می روند. در این راه، عده ای با عزت و سرنهادن به قرب خدا زندگی می کنند و بعضی برای زندگی خود بنده غیر خدا و بنده،بنده خدا می شوند و از خود هیچ عزت و سرافرازی ندارند ولی دسته اول چون راه خدا را می روند همواره با مشکلاتی روبه رو می شوند، بعضی اوقات انسان خود را در راهی می بیند که در آن راه یا باید کشته شدن در راه خدا را انتخاب کند یا سر تعظیم غیر خدا فرود آورد. مردان خدا اولین راه را انتخاب می کنند. 
وصیتی چند
پنج ماه روزه برایم بگیرید یا بخرید.
دو ماه نماز قضا بجا بیاورید.
۳۷ هزار تومان به لشگر بدهکارم که مقدار ۳۳/۵۰۰ تومان آن را به قرض الحسنه ولایت فقیه که دفتر آن به نام... مسئول تعاون لشگر می باشد واریز کرده ام.
اگر چیزی باقی مانده به دوستان و آشنایان خبر دهید که اگر کسی از من طلبی دارد بگیرد و در غیر این صورت در اختیار همسرم بماند.
چنانچه وسایلی از سپاه و لشگر در اختیارم بوده، به لشگر بازگردانید.
 
 
💠🔹🔹💠🔹🔹💠
۰ ۰ ۰ دیدگاه

منزل شهید حاج علی قوچانی۶


امروز به منزل شهید قوچانی رفتیم و اکنون می خواهم شیرینی آن لحظات را با نوشتن ماندگار کنم ؛ تا  نسیان آدمی و گذر زمان خاطرات اسطوره ها را به فراموشی نسپارند. هرچند قلم نمی تواند سنگینی این بار را به دوش بکشد .
در وصف دُرّ پنهان در صدف گمنامی شهید علی قوچانی اینطور می نگارم:
به نام نامی عشق
 وقسم به قلم و آنچه می نویسد
از روزی که قرار است مهمان کلام مادر شهید شویم در پوست خود نمی گنجم و دائم عقربه‌های ساعت را تماشا می‌کنم که آهسته و مداوم در حال حرکتند...
 بالاخره روز موعود فرا رسید؛ با شوق لباس می پوشم تا لحظه‌ای از این ساعت های گرانبها را از دست ندهم .
در راه نام شهدا زینت بخش خیابانها شده است و سالهاست که  کشور ما بیمه خون آنهاست.
 در چشم بر هم زدنی خود را مقابل منزل شهید می‌بینم که در میان دوستانم که بر در خانه‌ای کوچک ایستاده‌ایم؛ در که باز می شود چهره ای مهربان در قاب در نمایان می‌شود که در حاشیه چشمهایش الفبای انتظار می درخشند و لبهای ناگشوده اش  هزاران حرف ناگفته دارند.
 هر چند شنیده ام این مادر بر پیکر فرزندش حاضر شده اما... 
مادر که باشی غیبت فرزند از هیچ گاه عادی نخواهد بود.
 در دلم گفتم به راستی ما هم ظهور اماممان را منتظریم،یا از حضور امامان هم غافل؟
 آهسته به داخل می‌رویم و گرد مادرشهید حلقه میزنیم، با ذوق خانه ای را می نگرم که محل رشد شهید بوده است. 
 وقتی مادر شهید شروع به سخن گفتن می کند سراپا گوشم تا از خاطرات ناب مادر بی بهره نمانم.
مادر آرام و متین شروع می کند و از ولایت مداری فرزند می گوید چرا که بی ولایت هیچ عبادتی پذیرفته نخواهد بود :

حاج علی به حرف های رهبر عمل می کرد او می گفت هر کلمه حرف رهبر برای ما حجت است. 
با هر رزمنده ای که مصاحبه می کردیم می گفتیم چرا با دست و پای درون گچ به اینجابااین گرمای  شدیدجنوب می آیید،پایتان عفونت می کند. 
می گفتند:این طور صفا دارد ما به درجه ای از یقین رسیده ایم که ادامه دهنده راه سید الشهدا باشیم. 
یک نمونه از آنها شهید حقیقت بود وقتی جسم او را در قبر قرار  دادند و برایش زیارت عاشورا خواندند لبخندی دندان نما زده بود.
مادر ایشان می گوید چهل روز اشک ریختم، به کلاس هایم نرفتم و حتی غذایی هم نپختم؛تا راز لبخند پسرم را متوجه شوم؛ تا وقتی که در خواب پسرشان به ایشان می گوید مادر این کار ها چیست؟
می پرسند علت خنده ات چه بود تا دلیلش را متوجه نشوم هیچ کاری نخواهم کرد .
او می گوید وقتی مرا در قبر قرار دادند بهترین چیزهای دنیا و آخرت را در اختیارم گذاشتند و گفتند علیرضا اینها متعلق به توست من خنده ام گرفت و گفتم تمام تلاش و کوشش من برای نزدیکی به خدا بوده و این چیز ها هیچ ارزشی برای من ندارد....
محوصحبت های شان شده بودم
مادرشهید ادامه داد:
آنان که رفتند اینگونه بودند و فقط دل در گرو الله داشتند.
همینطور پسر من علی چهار ماه از عروسیش می گذشت و همسر بسیار زیبایی داشت. من می گفتم علی تو چنین همسر زیبایی داری  بعد هم جهاز و زیور آلات با خودش می آوَرَد آیا واقعا تاثیری روی تو نمی گذارد؟ 
با خنده گفت:من آن زیبایی را دوست دارم که این زیبایی های ظاهری که شما می بینید را آفرید. 
 جواب مرا اینطور داد بعد از چهار ماه هم شهید شد و رفت.
واقعا بچه های ما هیچ زر و زیوری نمی خواستند. 
محو چشمان مهربان شهید شده بودم که به وصال زیبای حقیقی رسیده بود ؛ در چهره مهربانش مصداق وَ مَن عَشَقَه‌ُ قَتَلَه نمایان بود لحظه ای حس کردم از زبان شهید خاطرات را می شنوم:
زمان ما قرآنی نداشتیم مرجعی نداشتیم از چیزی خبر نداشتیم اما حالا در زمانی قرار گرفته ایم که برای ثانیه و ساعتش باید شکر خدا را به جا بیاوریم و کمر همت را ببندیم.

 به عده ای  گفتم الآن افراد سیل زده به کمک نیاز دارند،گفتند: پس وظیفه ی دولت چیست ؟
گفتم الآن ما در معرض امتحان قرار گرفته ایم، شما به دولت چه کار دارید؟ وظیفه ی دولت برای خود است و ثروت هر کس در دست خود اوست.
 شما وظیفه ی خود را انجام دهید.
 ما باید در چهارچوب اسلام قرار بگیریم و به دستورات آن عمل کنیم اگر گفت کمک کنید کمک می کنیم. در هر زمان هر اتفاقی افتاد بایددر صحنه حاضر باشیم  باید هر کار که می دانیم ( ما انسان هستیم مسلمان هستیم شیعه هستیم خون شیعه ها همه یکی است )تفاوتی ندارد  وقتی هدف مشترک است، باید کمک کنیم ،حالا زن و مرد باید همت داشته باشند و از آنچه در دست داریم دریغ نکنیم .

مادرشهید ادامه داد:خانم یزدان پناه تنها کسی است که من بارها گفته ام: دل اگر هست دل زینب کبری باشد،آفرین باد بر این همت مردانه که چه کرد
 دو تا از فرزندانش را سوزاندند و به او دادند این خانم مالک چند زمین در خمینی شهر بود که همه ی آنها را ایثار کرد.گفتم همه را فروختی مستاجر شدی ؟گفت من ایثار نکردم،اینجا بهر حرام و آنجا بهر حلال است. مادر شهید کسی است که واقعا باید ایده و نظر فرزند شهیدش را ادامه دهد شرمنده شهیدش نباشد تا فردای قیامت او شفاعت ما را بکند.
اگر قرار باشد به همه حرف هاگوش دهیم و به راهی که خلاف قرآن است برویم در نظر شهیدمان محو می شویم ما باید هستی مان را در راه آنچه خدا گفته ایثار کنیم ،مال دنیا برای دنیاست، نامش بر آن است.

با همان مهربانی شرح می دهد:
وقتی عملیات بود اول منزل آقای ردانی پور جلسه می گذاشتند ؛بعد  در خانه ی ما بود.جایی که شما الآن نشسته اید جای پای شهید خرازی و دیگر شهداست ٬اینجا قرار می گذاشتند و برای عملیات ها برنامه ریزی می کردند .📝
این همبستگی که ایشان(خانم گوهریان)فرمودند ٬این خواهرانی که حالا حضور دارند زمان جنگ سنگر به سنگر به به دنبال رزمنده ها می رفتند.
در آن زمان ما دستمان خیلی خالی بود زمان شاه غارتگری بود ؛در حقیقت شاه کسی بود که فقط خودش تاج و تختش و آمریکا را می خواست و هیچ دیگری در وجودش نبود .
در حال حاضر (الآن) عاقبت به خیری خیلی بیشتر از زمان شاه است٬ امّا بعضی ها مثل قوم بنی اسرائیل ناشکری می کنند که خدا را شکر در این جلسه نیستند.
آن زمان زمانی بود که همه ی دشمنان کفر علیه ما بسیج شده بودند ٬یعنی مهمترین مهمات⚔️🛡 در اختیار صدام بود که دشمن ما بود٬ اما دست ما خالی بود؛ حتی زمانی بود که وقتی ما به سنگر های خط شیر محمدیه رفته بودیم٬ در آن  سنگر ها ژسه و کلت بود من می گفتم :شما با این سلاح های تک تیر می جنگید؟!
می گفتند: ما تک تیر هم نداریم؛
بنی صدر همه را به روی بچه های ما بسته بود ٬اما بچه ها با دست خالی فاو را هم گرفتند.

آنها مهمات زیادی داشتند امّا ما دست خالی فاو را هم گرفتیم٬چون حرف رهبر برای بچه ها حجت بود و هر چه ایشان می گفت عملی می کردند . و مگر نیرویی قوی تر از نیروی ایمان هست؟ 
من خودم دیدم علی ما هم نوار پر می کرد📼 هم شب تا صبح مینشست و آن را می نوشت.📝می گفتم:مگر نوار پر نکردی٬دیگر چرا می نویسی ؟! می گفت: اگر این پلاستیک ها پاره شود من دیگر چیزی در دست ندارم.
هر کلمه حرف رهبر برای ما حجت است و پیروزی ما به خاطر عمل به همه سخنان رهبر است٬ هیچ کس مخالفت نمی کرد ؛ولی حالا هم ما در همان زمان قرار داریم و دشمن شمشیر را از رو برای ما بسته است.🗡

 با صدای برادرم رشته افکارم پاره می شود ناگاه در دلم دعا می کنم او هم چون اسطوره داستان هایی که برایش می گویم فدایی صاحبمان شود  به یاد مادر شهید می افتم که با اقتدار از شیر پسرش می گفت سعی می کنم ادامه سخن مادر شهید را به یاد بیاورم :
این ایثاری که بچه ها انجام دادند آنها چه کردند ؟از جان خویش گذشتند و رفتند.زن و فرزند را رها کردند و رفتند .
ما سنگر به سنگر رفتیم و نزدیکی آنها به خدا را دیدیم دوستش تعریف می کرد وقتی پسرم حاج علی به مکه رفته بود نیمه های شب به خانه ی خدا رفت ما هم به دنبالش رفتیم دیدیم او سه تا از انگشتانش را بسته بودما ازپشت سر دیدیم چیزی کف دست اوست و طنابی به گردنش انداخته؛ وقتی ما را دید 👀 طناب را به پشت بام خانه خدا انداخت گفتیم چرا این کار را کردی گفت من در این عملیات با آتش از دنیا میروم...

از شما خواهش می کنم هیچ اسمی از من در اصفهان نماند چون من به خاطر حرف رهبرم رفتم حالا هم که هیچ اسمی از این شهید نمی بینید به خاطر خواست خودشان است 
من بار ها به مادران شهدا گفته ام که شما نباید غمگین باشید آن مادری باید ناراحت باشد که فرزندش به راه خلاف رفته است 
برترین و بشاش ترین چهره را مادر شهید باید داشته باشد بیشترین همت و کمک را مادر شهید باید انجام دهد البته مردم هم خوب هستند و آنها نیز برای ما نیز الگو هستند فرقی ندارد اما زمان زمانی نیست که ما فکر کنیم که باید این حرکت را انجام دهیم یا نه زمانی است که باتید با تبلیغ باشد که باید بگوییم وقت دیگری هم هست که خدا گفته دست راست و چپت هم نباید متوجه شود

۱ ۰ ۰ دیدگاه

منزل شهید حاج علی قوچانی۵

 
♣️♣️♣️♣️♣️♣️♣️♣️♣️♣️♣️♣️
خاطره مادرشهیدقوچانی
♣️♣️♣️♣️♣️♣️♣️♣️♣️♣️♣️♣️
به قلم
زینب سادات جزائری:
به حرف های رهبر عمل می کرد او می گفت هر کلمه حرف رهبر برای ما حجت است 
با هر رزمنده ای که مصاحبه می کردیم می گفتیم چرا با دست ✋و پای درون گچ به این گرمای جنوب 🌅می ایید پایتان عفونت می کند می گفتند این طور صفا دارد ما به درجه ای از یقین رسیده ایم که ادامه دهنده راه سید الشهدا باشیم 
یک نمونه از آنها شهید حقیقت است وقتی جسم او را در قبر قرار می دهند و برایش زیارت عاشورامی خوانند لبخندی دندان نما 😁می زند 
مادر ایشان می گوید چهل روز اشک ریختم😥 به کلاس هایم نرفتم و حتی غذایی 🍽هم نپختم تا راز لبخند پسرم را متوجه شوم تا وقتی که در خواب پسرشان به ایشان می گوید مادر این کار ها چیست 🤔
می پرسند علت خنده  🙂ات چه بود تا دلیلش را متوجه نشوم هیچ کاری نخواهم کرد 
او می گوید وقتی مرا در قبر قرار دادند بهترین چیزهای دنیا و آخرت را در اختیارم گذاشتند و گفتند علیرضا اینها متعلق به توست من خنده ام گرفت و گفتم تمام تلاش و کوشش من برای نزدیکی به خدا بوده و این چیز ها هیچ ارزشی برای من ندارد....
آنان که رفتن اینگونه بودند و فقط دل در گرو الله داشتند 
همینطور پسر من علی چهار ماه از عروسیش 👰🏼می گذشت و همسر بسیار زیبایی 👩🏻داشت من می گفتم علی تو چنین همسر زیبایی داری که بعد هم جهاز و زیور آلات با خودش می آورد آیا واقعا تاثیری روی تو نمی گذارد 
با خنده 🙂گفت من آن زیبایی را دوست دارم 🤗که این زیبایی های ظاهری که شما می بینید را آفرید 
 جواب مرا اینطور داد بعد از چهار ماه هم شهید شد و رفت😭 
واقعا بچه های ما هیچ زر و زیوری نمی خواستند 
زمان ما قرآنی نداشتیم مرجعی نداشتیم از چیزی خبر نداشتیم اما حالا در زمانی قرار گرفته ایم که برای ثانیه و ساعتش باید شکر خدا را به جا بیاوریم و کمر همت را ببندیم من گفتم الآن افراد سیل زده 🌁به کمک 🤝نیاز دارند گفتند پس وظیفه ی دولت چیست  🤔
گفتم الآن ما در معرض امتحان قرار گرفته ایم شما به دولت چه کار دارید وظیفه ی دولت برای خود است و ثروت 💰هر کس در دست خود اوست شما وظیفه ی خود را انجام دهید ما باید در چهارچوب اسلام قرار بگیریم و به دستورات آن عمل کنیم اگر گفت کمک کنید کمک می کنیم همانطور که استاد عزیزمان (خانم گوهریان ) گفتند در هر زمان هر اتفاقی افتاد در صحنه حاضر باشید باید باشیم باید هر کار که می دانیم ( ما انسان هستیم مسلمان هستیم شیعه هستیم خون شیعه ها همه یکی است )تفاوتی ندارد  وقتی هدف مشترک است باید کمک کنیم حالا زن و مرد باید همت داشته باشند و از آنچه در دست 🖐🏼داریم دریغ نکنیم 
خانم یزدان پناه تنها کسی است که من بارها گفته ام دل ❤️اگر هست دل زینب کبری باشد آفرین باد بر این همت مردانه که چه کرد
 دو تا از فرزندانش را سوزاندند 😑🔥و به او دادند این خانم مالک چند زمین 🏯در خمینی شهر بود که همه ی آنها را ایثار کرد گفتم مالک همه را فروختی مستاجر شدی🤔 ؟گفت من ایثار نکردم 😳اینجا بهر حرام و آنجا بهر حلال است مادر شهید کسی است که واقعا باید ایده و نظر فرزند شهیدش را ادامه دهد شرمنده شهیدش نباشد تا فردای قیامت او شفاعت ما را بکند🤩
اگر قرار باشد به همه حرف هاگوش دهیم و به راهی که خلاف قرآن است برویم در نظر شهیدمان محو می شویم😑 ما باید هستی مان را در راه آنچه خدا گفته ایثار کنیم 🥰مال دنیا برای دنیاست نامش بر آن است   
این ایثاری که بچه ها انجام دادند آنها چه کردند ؟از جان خویش گذشتند و رفتند.زن و فرزند 👨‍👩‍👧را رها کردند و رفتند .
ما سنگر به سنگر رفتیم و نزدیکی آنها به خدا را دیدیم 😇دوستش تعریف می کرد وقتی پسرم حاج علی به مکه🕋 رفته بود نیمه های شب به خانه ی خدا رفت ما هم به دنبالش رفتیم دیدیم او سه تا از انگشتانش را بسته بودما ازپشت سر دیدیم چیزی کف دست اوست🖐🏼 و طنابی به گردنش انداخته وقتی ما را دید 👀 طناب ر به پشیت بام خانه خدا انداخت گفتیم چرا این کار را کردی گفت من در این عملیات با آتش از دنیا میروم...🔥
از شما خواهش می کنم هیچ اسمی از من در اصفهان نماند چون من به خاطر حرف رهبرم رفتم 😊حالا هم که هیچ اسمی از این شهید نمی بینید به خاطر خواست خودشان است 
من بار ها به مادران شهدا گفته ام که شما نباید غمگین باشید آن مادری باید ناراحت باشد که فرزندش به راه خلاف رفته است 😰
برترین و بشاش ترین چهره را مادر شهید باید داشته باشد☺️ بیشترین همت و کمک را مادر شهید باید انجام دهد البته مردم هم خوب هستند و آنها نیز برای ما نیز الگو هستند 😌فرقی ندارد اما زمان زمانی نیست که ما فکر کنیم که باید این حرکت را انجام دهیم یا نه زمانی است که باتید با تبلیغ باشد که باید بگوییم وقت دیگری هم هست که خدا گفته دست✋🤚 راست و چپت هم نباید متوجه شود
 
فتنه ۸۸ را که یادتان هست دشمن چه کرد٬ نه تنها اصفهان که همه ی شهرها ٬ پول در اختیار آنها گذاشتند و...
که ام الفساد هم انگلیس بود که این فتنه را به پا کرد
سه روز اصلاً نظام در دست آنها بود
 ولی با یک حرف آقای خامنه ای
 همه آتش ها خوابید خوب خدا را شکر مشاهده کردید که ما الان به جایی رسیدیم همه حرف های رهبر برای ما حجت است اما عده ای خائن وطن فروش و خوار طلب هستند و با تکیه به آمریکا انگلیس و شوروی خود را ضایع کردند می دانید انسان ها هنگام تولد دو راه دارند یکی راه ائمه اطهار که فرزندان ما نیز ادامه دادند و رفتند
 
وقتی عملیات بود اول منزل آقای ردانی پور جلسه می گذاشتند ؛بعد  در خانه ی ما بود.جایی که شما الآن نشسته اید جای پای شهید خرازی و دیگر شهداست👞 ٬اینجا قرار می گذاشتند و برای عملیات ها برنامه ریزی می کردند .📝
این همبستگی که ایشان(خانم گوهریان)فرمودند ٬این خواهرانی که حالا حضور دارند زمان جنگ سنگر به سنگر به به دنبال رزمنده ها می رفتند.
در آن زمان ما دستمان خیلی خالی بود زمان شاه غارتگری بود ؛در حقیقت شاه کسی بود که فقط خودش🕴 تاج 👑و تختش و آمریکا 🇬🇧را می خواست و هیچ دیگری در وجودش نبود .
در حال حاضر (الآن) عاقبت به خیری خیلی بیشتر از زمان شاه است٬ امّا بعضی ها مثل قوم بنی اسرائیل ناشکری می کنند که خدا را شکر در این جلسه نیستند.
آن زمان زمانی بود که همه ی دشمنان کفر علیه ما بسیج شده بودند ٬یعنی مهمترین مهمات⚔️🛡 در اختیار صدام بود که دشمن ما بود٬ اما دست ما خالی بود؛ حتی زمانی بود که وقتی ما به سنگر های خط شیر محمدیه رفته بودیم٬ در آن  سنگر ها ژسه و کلت بود من می گفتم :شما با این سلاح های تک تیر می جنگید؟!😳
می گفتند: ما تک تیر هم نداریم؛
بنی صدر همه را به روی بچه های ما بسته بود 😓٬اما بچه ها با دست خالی فاو را هم گرفتند. ☺️
آنها مهمات زیادی داشتند امّا ما دست خالی فاو را هم گرفتیم٬چون حرف رهبر برای بچه ها حجت بود و هر چه ایشان می گفت عملی می کردند .👏🏼
من خودم دیدم علی ما هم نوار پر می کرد📼 هم شب تا صبح مینشست و آن را می نوشت.📝می گفتم:مگر نوار پر نکردی٬دیگر چرا می نویسی ؟! می گفت: اگر این پلاستیک ها پاره شود من دیگر چیزی در دست ندارم.
هر کلمه حرف رهبر برای ما حجت است و پیروزی ما به خاطر عمل به همه سخنان رهبر است٬🤩 هیچ کس مخالفت نمی کرد ؛ولی حالا هم ما در همان زمان قرار داریم و دشمن شمشیر را از رو برای ما بسته است.🗡
۰ ۰ ۰ دیدگاه

منزل شهید حاج علی قوچانی۴

بسم الله االرحمن الرحیم                                                                    مادران شهدا بخشندگان نور عشقند در هستی                                                                 در منزلشان که نشسته بودیم گفتند : هر زمان که عملیات بود اول منزل اقای ردانی پور جلسه می گذاشتند وبعد منزل ما،  این جایی که الان شما نشسته اید جای پای شهید خرازی  ودیگر شهداست .                                                                  به حقیقت هنوز عطر شهدا ، در منزل این شهید عزیز به استشمام می رسید .                                                                                                                                                                                                                                                                                                                                                             ایه ایه های نور را از کلام مادر بزرگوار شهید علی قوچانی در قلبمان به یادگار می نشانیم:                                                                     زمان ما،زمانی بود که دستمان بسیار خالی بود ، نه قرانی به این صورتی که امروزه هست داشتیم،نه مرجعی،.... نه از چیزی خبر داشتیم،        در زمان شاه غارتگری  بود ،او کسی بود که فقط خودش ، تاج وتختش و امریکا را می خواست ، گویی چیز دیگری در عالم وجود نبودولی در زمان حال خدا را شکر نعمت وعاقبت به خیری خیلی بیشتر از زمان شاه هست ، بگذریم از کسانی که مانند قوم بنی اسرائیل ناسپاس هستند ولی امروزه می بایست ثانیه به ثانیه اش خدا را شکر کنیم وکمر همت را برای کار و تلاش ببندیم.                                                                          یادم هست در زمانی گفتم:کسانی که سیل زده شده اند نیاز به کمک ما دارند ، بعضی ها گفتند : پس دولت چه کاره است؟گفتم الان زمانی است که ما در معرض امتحان قرار گرفته ایم ،شما چه کار به کار دولت دارید؟دولت هر کاری بکند برای خودش کرده است وما هم همین طور ،مال هر کسی دست خودش به امانت سپرده شده است.    ما باید در چهار چوب اسلام قرار بگیریم و در هر زمان، متناسب با نیاز ان زمان کاری را انجام بدهیم که درست است. همیشه در صحنه حضور موثر داشته باشیم ،چرا که مسلمانیم و هدفمان یکی است.                                                      برای مثال:خانم یزدان پناه،تنها کسی است که من بارها در موردشان گفته ام :                                                                                                                          ( دل اگر هست دل زینب کبری باشد)                        افرین بر این زن  ،افرین بر این همت مردانه ،  که چه کارها  که نکرد؟ 
دوتا از فرزندانش را در حالی که سوزانده بودند به او تحویل دادند!                                       وهم چنین این خانم  مالک چند زمین در خمینی شهر بود،همه را بخشید، وایثار کرد ،گفتم: مالک همه را دادی و مستا جر شدی، گفت: من ایثاری نکردم اگر این ها رو فروختم ، برای این است که به قول معروف :این جا بهر حرامه انجا بهر حلاله.                                                         من بارها به مادر شهدا گفته ام:                                    که بهترین وشادترین چهره را باید مادر شهدا داشته باشند،نباید غصه بخورند،ان مادری باید غصه بخورد که فرزندش به راه خلاف رفته است. ما الگو هستیم البته که مردم خودشان خوب هستند و ان ها هم برای ما الگو هستند ،اما باید این امر را در نظر بگیریم و در شرایط مختلف متناسب با نیاز زمان و برحسب وظیفه عمل کنیم،روزی با تبلیغ واشکارا و روزی هم پنهانی...‌  و این را بدانیم که دیگر زمان تامل و تردید نیست که ایا این کار را انجام بدهیم یا نه؟                                              مادر شهیدبه حقیقت کسی است که  راه ، ایده و نظر فرزند شهیدش را ادامه بدهد که ان شا... الله  روز قیامت شفاعتش را بکند، وشرمنده شهیدش نشود،اگر قرار باشد ما به حرف دیگران گوش بدهیم و راهی که حذف قران است را برویم ،که ما دیگر در نظر شهیدمان محو می شویم.                            ما باید هستیمان را  بگذاریم در راه خدا و ان چه که او گفته است .                                          ایثاری که همه ما می کنیم از مال دنیاست ،از اسمش مشخص است ؛ مال دنیا، مال دنیاست.   اما ایثار واقعی ایثاری است که فرزندان ما کرده اند ،جانشان را در راه خدا دادند و رفتند.                                      ازعشق به همسر ،فرزند ،....همه گذشتند تا به خدا برسند .                                                                         ما هم سنگر به سنگر  با ان ها رفتیم ودیدیم که ان ها چقدر به خدا نزدیک بودند .
کلام رهبر برای شهدا حجت بود:                                  مادر می گفت: من خودم می دیدم که علی هر چه  رهبر می گفت عملی می کرد، علی با نوار صحبت های رهبر را ضبط می کرد وشب تا صبح هم می نوشت،می گفتم مادر مگر نوار پر نکردی پس چرا دیگر می نویسی؟! می گفت اگر این پلاستیک ها پاره شود من دیگر هیچ چیزی در دست ندارم .                                                               ان زمان ،زمانی بود که تمام دشمنان کفر علیه ما بسیج شده بودند مهم ترین تجهیزات در اختیار دشمنان ما وصدام بود وبچه های ما با دست خالی می جنگیدند ، چون  باور داشتند هر کلمه رهبر ، برایشان حجت پیروزی است و بدون هیچ مخالفتی به کلام رهبر عمل می کردند.                                                                           به یادم هست که زمانی به سنگر های خط شیر محمدیه رفته بودیم تو این سنگر ها تنها سلاح بچه ها ژسه وکلت بود ، می گفتم : شما با این تک تیر ها می جنگید؟می گفتند:گاهی ما همین سلاح ها را هم نداریم چون که بنی صدر همین ها را هم به روی ما بسته است ، اما انها  رفتند وفاو راهم پس گرفتند.                                                                                                                              بچه های ما دستشان خالی بود ولی چون قلبشان را به کلام رهبرشان گره زده بودند ،با همان دستان خالی کارهای بزرگی کردند.                                                                        در زمان حال هم همین طور است ،هر زمان که پیرو کلام رهبر حرکت کردیم دیدیم که دشمنان کفر، در برابرمان زانو زده اند . در فتنه سال ۸۸ ،ام الفساد انگلیس بود ، ونه تنها در اصفهان بلکه همه شهر ها اشوبی بود، سه روز شرایط کشور به گونه ای بود  که گویی نظام در دست ان ها بود اما با یک کلام رهبر  همه اتش ها و اشوب ها خوابیده شد.  درست است همیشه و هر زمان هستند افرادی که خوار طلبند، وطن فروشند و تکیه می کنند به امریکا وانگلیس ....                                                                    اما به یاد داشته باشیم که پیرو شهدا ؛                           هر کلام رهبر،حجت پیروزی ماست.
 
ودر پایان،                                                                                                                               خاطره ای از شهید قوچانی از طرف یکی از دوستانش:                                                                                                      وقتی حاج علی رفته بود مکه، یکی از دوستانش دیده بود که، علی نصف شب قصد بیرون رفتن  دارد .گفت ماهم به دنبال او رفتیم ،  و از پشت سر دیدیم که او به خانه خدا رفت و همین طور در مقابل کعبه ایستاد ، یک طناب به دور گردنش انداخته  بود وسه تا از انگشتانش را بسته و چیزی در کف دستش قرار داشت...او تا ما را دید طناب را به طرف پشت بام  کعبه پرتاب کرد،  از او دلیل کارش را پرسیدیم؟ گفت :من در این عملیات با اتش از دنیا خواهم رفت !                                                                            علی از دوستانش خواهش کرده بود تا هیچ اسمی  از او در اصفهان باقی نماند، چرا که  به گفته خودش، به خاطر خدا و اطاعت از کلام رهبرش  رفته است.                                                                    اکنون هم ،همان طور شد که خودش خواسته بود و هیچ اسمی از این شهید بزرگوار نیست .                                                                                     جالب است که امروزه نور چنین شهدایی بیشتر ، فضای قلبمان را فروزان تر  می کند                                      شهید عزیز ، یاد وراهت برای همیشه در جانمان ، جاودانه بماند.
 
شهدا تنها یک هدف داشتند:                                                                            وقتی انسان ها به دنیا می ایند  دو راه برای انتخاب دارند : یکی راه ائمه اطهار علیهم السلام ؛که بچه های ما  این راه را انتخاب کردند وادامه دادند  و رفتند...  و دیگر غیر این راه .                                                                                   در ان دوران با رزمنده ها که مصاحبه می کردیم  و می پرسیدیم که هدف شما چیست که با دست وپای گچ گرفته ، تو این گرمای جنوب می ایید؟ پاهاتون کرم می افتد،می گفتند:این جوری صفایی دارد!ما به درجه ای از یقین رسیدیم که می دانیم این راه ،ادامه راه امام حسین ( علیه السلام ) است. هیچ کدام از رزمنده ها در بند مال دنیا ومادیات نبودند،تنها هدفی که می توانستیم در گفتار و اعمال ان ها  ببینیم ودرک کنیم ،نزدیک شدن به خدا بود .                                                            خاطره ای از پسرم علی:                                                                             علی پسر من چهار ماه بود که عروسی کرده بود و زن بسیار زیبایی داشت. روزی به او گفتم : علی واقعا زن به این زیبایی،جهیزیه اش، زیور الاتش،... هیچ کدام روی تو تاثیری نمی گذارند؟    خندید و گفت:  من ان زیبایی را می بینم ،که این زیبایی را افریده ،که شما اورا می بینید!  پسرم این طور جواب مرا داد و خوش به سعادتش ، بعد از چهار ماه هم شهید شد. بچه های ما از این دنیا هیچ چیزی نمی خواستند ،نه زر و زیوری، ... هیچی ...فقط خدا هدفشان بود.                                                                              خاطره ای از مادر شهید علیرضا حقیقت:                      زمانی که می خواستند این شهید را داخل قبر بگذارند در حالی که برایشان زیارت عاشورا می خواندند ، این شهید طوری خندیده بود که دندان هایش پیدا شده بود. مادرشان می گفتند: بعد از ان روز، چهل روز گریه می کردم ، دستم به هیچ کاری نمی رفت ،سر کلاس هایم نمی رفتم ، حتی غذا برای همسرم نمی پختم . تا بالخره پسرم به خوابم امد و گفت: مادر این کارها  را برای چه می کنی؟ گفتم: من هیچ کاری نمی کنم تا بفهمم علت ان خنده چه بود؟گفت زمانی که مرا در قبر گذاشتند :در مقابل من بهترین چیزی که در این دنیا وان دنیا هست قرار دادند و گفتند علیرضا این ها به تو تعلق دارد. من خنده ام گرفت ، گفتم:  من تمام تلاشم این بوده است که به خدا نزدیک  بشوم ، این چیز ها که برای من هیچ ارزشی ندارد!
 

نویسنده خانم مرضیه جمشیدی 👆👆👆

۰ ۰ ۰ دیدگاه

منزل شهید حاج علی قوچانی۳

 
خیلی وقت بود در صف بانک بودم .گرمای هوا و خستگی و فشارها ی زندگی حسابی کلافه ام کرده بود .شلوغی بانک خستگی و درماندگی را درچهره ی همه ی مشتریان نمایان کرده بود .آرام آرام افراد که منتظر ایستاده بودند با هم مشغول صحبت شدند .بیشتر صدای غر غر مردم بود که به گوش می رسید .کمی آن طرفتر کنار دیوار یک خانم ایستاده بود و زیر لب ذکر می گفت .هم سن مادربزرگم بود .در چهره ی او اگر چه خستگی دیده می شد ولی نشاط و نور خاصی به چشم می آمد .آرام آرام به او نزدیکتر شدم .دیدم که به بچه ها شکلات می دید و به روی آنها لبخند می زد .خانمی کنار ایشان ایستاده بود ؛ صدای غر غرش را بلند تر کرد و شروع به اعتراض کرد:《خسته شدم به خدا.برای یک وام ده میلیونی چند بار آدم را می برن و میارن؟چند تا ضامن میخوان؟ اصلا این دولت برای قشر متوسط مردم چی کار کرد ؟ به چی دلمون را خوش کنیم .》 همه حتی کارمندان بانک به حرفهای او گوش می دادند. نگاهم را به آن خانم نورانی برگرداندم تا ببینم چه واکنشی نشان می دهد.با صبوری به خانم جوان نگاه کرد تا حرفهایش تمام شود بعد خیلی آرام و با طمانینه گفت:《همه ی ما انسانیم و مسلمان و شیعه .درسته؟》 خانم جوان تازه متوجه صحبتهای حاج خانم شد و سرش را به علامت تایید  تکان داد .آیا به نظرتان درسته که همه ی وظایف را به عهده ی دولت بگذاریم و خودمان هیچ تلاشی نکنیم ؟
حرفش که به اینجا رسید یکی از مشتریان که تازه وارد صف شده بود او را صدا زد و گفت:《حاج خانم قوچانی سلام 》با شنیدن فامیل ایشان یک لحظه جا خوردم. بعد همان مشتری بلند گفت:《ایشون مادر شهید سردار حاج علی قوچانی هستند.بدون اینکه خودشان را معرفی کنند مثل بقیه ی مردم در صف ایستاده اند  》 حاج خانم یک لحظه سرش را پایین انداخت .ظاهرا دوست نداشت شناخته شود. بعد ادامه داد:《 الان زمانی است که همه باید با همت والا در حد توانشان فعالیت کنند و گره از مشکلات مردم باز کنند.من یک مادر شهید می شناسم که دو شهید تقدیم انقلاب کرده و بازهم دست از ایثار برنداشته است .نه تنها هیچ چشمداشتی ندارد بلکه همه ی املاک و اموالش را در راه خدا بخشیده و خودش مستاجر شده است .البته دولت باید بیش از اینها اسباب آسایش مردم را فراهم کند و مشکلات معیشتی را حل کند ولی این دلیل نمی شود که ما خودمان هیچ تلاشی نکنیم .یک خانم دیگر از آن طرف صف گفت:《 حاج خانم همه ی مادر ان شهدا مثل شما نیستند بعضی هاشون افسرده اند و بعضی دیگر تغییر رویه داده اند و عقاید شون عوض شده است.》حاج خانم قوچانی گفت:《 این اصلا درست نیست .مادر شهید باید ادامه دهنده ی راه و پاسدار فکر فرزند شهیدش باشد تا شرمنده ی شهیدش نباشد و فردای قیامت مشمول شفاعتش باشد .شهدا از مهمترین سرمایه شان یعنی جانشان در راه خدا گذشتند .من بارها به مادران شهدا گفته ام:شما نباید غصه بخورید. آن مادری باید غصه بخورد که فرزندش به راه خلاف رفته است ...》
حرفش که به اینجا رسید رسیده بودیم سر صف از بس حرفهای حاج خانم شیوا و به جا بود گذر زمان را نفهمیدیم و خستگی از تنمان دور شد .
👆👆👆👆👆👆👆
نویسنده خانم متین مظاهری
۰ ۰ ۰ دیدگاه

منزل شهید حاج علی قوچانی۲

 
خاطرات شهیدحاج علی قوچانی اززبان مادرش:
ما انسانیم و مسلمان و شیعه .هدف ما شیعیان یکی است و از خون یکدیگریم. اینکه برخی افراد همه ی وظایف را برعهده ی دولت میگذارند و خودشان هیچ تلاشی نمی کنند اصلا درست نیست .اکنون زمانی است که همه باید با  همت والا در حد توانشان فعالیت کنند و امور خیر را پیش ببرند .
یک الگوی منحصر به فرد در این زمینه خانم یزدان پناه هستند که بنده بارها ایثار و اراده ی ایشان را ستوده ام.به قول شاعر: دل اگر هست دل زینب کبری باشد 
آفرین باد بر این همت مرادنه که کرد 
صبر بی نظیر ایشان در مصیبت شهادت دو فرزندشان و ایثار مثال زدنی او در فروش املاک و ایثار آنها در راه خدا برای همه ی ما درس آموز است .حتی بعد از این بخشش خود ایشان مستاجر شدند .
مادر شهید باید ادامه دهنده ی راه وپاسدار فکر فرزند شهیدش باشد تا شرمنده ی شهیدش نباشد و فردای قیامت مشمول شفاعتش باشد .
ما مادران شهدا باید بصیر و آگاه باشیم. اگر هر حرفی را بدون تحقیق قبول کنیم و خدای نکرده بر خلاف قرآن عمل کنیم در واقع به راه شهید پشت کرده ایم و در نظر مقدسش جایگاهی نخواهیم داشت .
شهدا از مهمترین داراییشان در راه خدا گذشتند و جان خود را تقدیم جانان کردند .وقتی مردم دنیا ایثار میکنند از   مال دنیا می گذرند. این کجا و ایثار شهدا کجا؟آنها زن و بچه را گذاشتند و رفتند .ما سنگر به سنگر رفتیم و دیدیم چقدر آنها به خدا نزدیک شده اند .
یکی از دوستان پسرم حاج علی خاطره ی زیبایی از سفر حجشان نقل می کرد .می گفت: نیمه ی شب   حاج علی راهی  مسجد الحرام شد .ماهم همراهش رفتیم.رو به خانه ی خدا ایستاده بود وما پشت سرش ایستاده بودیم .احساس کردم چیزی کف دستش است و طنابی روی گردنش انداخته بود .وقتی متوجه ما شد طناب را به سمت پشت بام کعبه پرتاب کرد .با حالت خاصی این کار را کرد .پرسیدیم: چرا این کار را کردی؟گفت:من در این عملیات با آتش از دنیا می روم .از شما خواهش می کنم هیچ اسمی از من در اصفهان باقی نماند چون من بخاطر خدا و حرف رهبرم رفتم.الان هم می بینید که هیچ اسمی از این شهید نیست چون خودش این طور خواسته است .
من بارها به مادران شهدا گفته ام :《 شما نباید غصه بخورید .آن مادری باید غصه بخورد که فرزندش به راه خلاف رفته است...》
بهترین و شادترین چهره را مادر شهید باید داشته باشد و والاترین همت و بیشترین کمک را مادران شهدا باید از خود نشان دهند .البته  بسیاری از مردم عزیزمان خوب هستند و حتی برای ما الگو هستند .به هر حال زمان زمان کار و تلاش است و نباید تردید کنیم .گاهی کارهای خیرمان را دیگران متوجه بشوند تا تبلیغ خوبی ها باشد و گاهی باید در خفا باشد چون خدا گفته دست چپ و راستت هم کار های خیرت را نفهمند .
 
👆👆👆👆👆👆👆👆👆
نویسنده :خانم متین مظاهری
۰ ۰ ۰ دیدگاه

منزل شهید حاج علی قوچانی۱

 
♥️خاطره ای ازشهید حاج علی قوچانی به روایت مادرش:
نیمه شب بود .خیلی خسته بودم .بعد از پیاده روی و زیارت طولانی  به یک استراحت درست و حسابی  نیاز داشتیم.  ولی نمی دانم چرا خوابم نمی برد. کمی از این دنده به آن دنده شدم .قبل از اینکه به اتاق برسم فکر میکردم به محض اینکه سرم را روی بالش بگذارم خوابم می برد ولی علیرغم خستگی زیاد نتوانستم بخوابم. بلند شدم تا به حمام بروم شاید این طوری حالم بهتر شود.دیدم حاج علی خیلی آرام در حال پوشیدن لباسهایش است .گفتم : رفیق! ما که تازه از حرم آمده ایم .کجا می خواهی بری؟یک طناب دستش بود .گفت: میخواهم برم مسجد الحرام .زود برمی گردم .گفتم: برادرم .حاجی جان .الان خسته ای .یه کم بخواب .برای سحر میرویم تا بعد از اذان صبح می مانیم .ولی قبول نکرد .محسن که با سر و صدای ما بیدار شده بود .گفت: منم میام .گفتم: باشه اگر قراره حاج علی بره خوب ماهم همراهش میریم. تا وضو بگیریم و حرکت کنیم حاج علی کلی ذکر گفته بود و چهره ی دوست داشتنیش از همیشه نورانی تر بود .حاج علی جلو راه می رفت و ماهم پشت سرش .وقتی رسید به ورودی مسجد الحرام با حالت خاصی رو به کعبه دست به سینه گذاشت و ادای احترام کرد .دلم لرزید .با محسن سایه به سایه ی حاج علی رفتیم .سه تا از انگشتاش را با طناب بسته بود .معنی این کارش را نمی فهمیدم .بقیه ی طناب را دور گردنش انداخته بود .تا آن موقع توی حال خودش بود انگار اصلا نفهمیده بود که ما دنبالش آمده ایم .رو کرد به خانه ی خدا زیر لب حرف هایی را نجوا کرد .بعد یک مرتبه متوجه ما شد .وقتی ما را دید طناب را انداخت روی پشت بام خانه ی خدا .پرسیدم: چرا این کار را کردی ؟ گفت: من توی این عملیات با آتش از دنیا می روم .از شما خواهش می کنم هیچ اسمی از من در اصفهان باقی نماند .من به خاطر خدا رفتم به خاطر حرف رهبرم رفتم.
من و محسن هر دو منقلب به هم نگاه کردیم .نمی دانستیم چی بگوئیم. انگار حاج علی خودش شهادتش را به چشم دیده بود .فقط دلم می خواست با تمام وجود بهش التماس دعا بگویم و از او که انگار در بغل خدا بود طلب شفاعت کنم .
👆👆👆👆👆👆👆
♦️نویسنده:خانم متین مظاهری،۳۶ساله♦️
۰ ۱ ۰ دیدگاه

منزل شهید شریف زاده۵

🌷بسم رب الشهدا🌷
📜 #چهل_خانه_ی_آسمانی 
 
#شهید_محسن_شریف_زاده 
 
قسمت آخر
 
پدربه محسن میگفت:من راضی نیستم تو به #جبهه بروی؛من پیرهستم محسن میگفت،خدای شما بزرگ است ورفت.
برادرش دراداره ی مسکن بود.وقتی به سرپل ذهاب رفته بودبه محسن گفته بود بیابرگردیم.محسن قبول نکرده بود.به برادرش گفته بود تو زن وبچه داری.من کسی راندارم فقط نگران پدرومادرهستم.برادرسراغ مربی محسن رفته بود وخواهش کرده بود که بامحسن حرف بزنید بامن برگردد.وجواب مربی شنیدنی بود.
مربی گفته بود،ماازپس این بچه برنمی آییم.مرتب نماز میخواندودعا میکندکه خدا شهادت رانصیبش کند.
🔸🔹🔸🔹🔸🔹
برادرمحسن که به اصفهان می آید مادرسراغ محسن راازاومیگیردوجواب میشنود که هرچه اصرارکردم نیامد.
مادرگفت؛۲۲دی ماه بودسال۶۵
خواب محسن رادیدم.
آمدپیش من وگفت:مادرمراسیرنگاه کن.
گفتم:قربانت بروم مگر کجا میخواهی بروی؟؟
گفت:فقط مرانگاه کن چشمهایم رانگاه کن.من همین جاهستم...
صبح ازخواب بیدارشدم نگران محسن بودم.خوابم رابرای پدرش تعریف کردم.پدرش میگفت نگران نباش ازبس نگران اوهستی این خواب رادیدی.
بعدها فهمیدم آن شبی که این خواب رادیدم،محسن رازنده ازآب بیرون کشیده بودند وزنده به گورکرده به شهادتش رساندند...
🌷🌷🌷🌷🌷🌷
نویسنده:خانم فاتحی
#شهید_محسن_شریف_زاده
۰ ۰ ۲ دیدگاه

منزل شهید شریف زاده۴

 
🌷بسم رب الشهدا🌷
📜 #چهل_خانه_ی_آسمانی
 
#شهید_محسن_شریف_زاده
قسمت چهارم
مادر آهی کشید،آرام وصبورادامه داد:این قصه ی #شهید من بود.شهدا رفتندبرای ما تاما خودرابیابیم اما نیستیم.من درجواب کسانی که میگویند میخواستندنروندجنگ.میگویم اگرآنها نرفته بودندوضع روزگار ما ازاین بدتر بود که بهترنبود.وقتی به دختران بدحجاب میگویم حجاب خودرا رعایت کنید میگویند؛برید خودتان راجمع کنید.ماهم سکوت میکنیم‌.ازمادر #شهید پرسیدند
ازما چه انتظاری دارید مادر؟؟خیلی سریع پاسخ دادند: #حجاب؛ #ایمان و #آخرت.
ماچیزی ازشما نمیخواهیم.فرزندان من به راه خدا رفتند.خودم همیشه میگویم خدایا آخروعاقبت مارابخیرکن من چیزدیگری ازاین دنیا نمیخواهم.
مادرازخاطرات #محسن برایمان گفت.
میگفت برایم خیلی سخت است از خاطراتش بگویم.اما از کودکی اش به یاد دارم.۸ساله که بودشبها دیر وقت به خانه می آمدهرچه از اومیپرسیدم کجا میروی میگفت:من همین جاها هستم.تادیروقت درمسجدمیمانداین رابعدها باپرس وجوفهمیدم که به مسجدامام حسین علیه السلام میرفت.یک روز ازمدرسه برگشت وگفت:مادراسمم رانوشتم برای  #جبهه.گفتم:تورابه #جبهه چه!!تو خودت را نمیتوانی جمع کنی آن زمان ۱۶سال داشت.ما خیلی مخالفت کردیم اما میگفت:به من بگویید برومیروم.بگویید نروهم میروم.
نویسنده:خانم فاتحی
ادامه دارد...
 
#شهید_محسن_شریف_زاده
۰ ۰ ۱ دیدگاه

منزل شهید شریف زاده ۳

 
🌷بسم رب الشهدا🌷
 
📜 #چهل_خانه_ی_آسمانی
 
#شهید_محسن_شریف_زاده 
قسمت سوم
 
مادرادامه داد: #بدانیم #بفهمیم و  #بشناسیم #حق #شهدا را.
گاهی میشنویم که میگویند:چون خانواده ی شهید هستید گونی گونی چیز برای شما می اید.اماخداشاهداست که به حق خون شهداکسی حق ندارد یک دانه نخود به خانه ی ما بیاوردپسردومم مجروح وپسر سومم شیمیایی شدومحسن #شهید.     فرزندمجروحم ۶ماه بستری شد ودرخانه ازاونگهداری میکردیم. موقع تحویل گرفتن پیکر #محسن که ۱۲۰۰نفردرباغ رضوان بودند،آقایی سراغ من آمدوگفت:خانم این امانتی شمابگیرید.گفتم این چیه؟گفت یک #هدیه گفتم من هدیه نمیخوام.گفت:بازکن همان که میخواهی دراین است.وقتی بازکردم، #یک استخوان سربه اندازه ی یک پرتقال،چندتا #استخوان دنده #یک لنگه جوراب و #یک پلاک داخل پارچه بود""
🌷🌷🌷🌷
گفتم آقا!!من شاخ شمشادم رفته،جوانم رفته،این جوان من است!!!
گفت:همین هم خوب است تا ازچشم به راهی دربیایی...
بچه هایم گفتند:سروصدانکن جیغ نزن دادنزن سرت رابالا بگیر.دستم رابلندکردم وگفتم:"خدایا!قبول کن.راضی ام به رضای تو
این #هدیه رابرای علی اکبر من داده ام.
بعدازآن پرسیدند:ناراحت نیستی؟؟گفتم نه!ناراحتی ندارد،کاری که شده شده است. #محسن ۱۶ ساله بود که رفت ۱۶سال هم مفقودالاثربود.#محسن غواص بودونیروهای بعثی آنها رازنده ازآب اسیرکردندوبعدازاینکه لباسهای غواصیشان رادرآوردندزنده زنده آنها رادرگورانداختند.
نویسنده:خانم فاتحی
ادامه دارد...
#شهید_محسن_شریف_زاده
۰ ۰ ۱ دیدگاه

منزل شهید شریف زاده۲

 
🌷بسم رب الشهدا🌷
📜 #چهل_خانه_ی_آسمانی
 
#شهید_محسن_شریف_زاده 
قسمت دوم
 
پنج شنبه ۱۲اردیبهشت ۹۸ ساعت ۱۰ صبح
🌿
سخنان آقا درباره ی روز معلم درجمع فرهنگیان که درتاریخ ۱۱اردیبهشت ایراد کرده بودندزینت بخش مجلس شد.صحبتهای آقا درگوشم هست که فرمودند: #شهید
عزیزما مرحوم آقای مطهری رضوان الله تعالی علیه به معنی واقعی کلمه یک معلم دلسوز بود.خوب فکر میکرد،خوب بیان میکردوخوب دنبال میکرد.صرف اینکه حرفی بزنیم وتکلیفی ادا کنیم نبود.ما میدیدیم از نزدیک چگونه دلسوزانه رسوخ اندیشه های عمیق اسلامی خودرادنبال میکرددرذهن جوانهای ان دوره باتمام محدودیتهایی که وجودداشت ودراین راه #شهید
شد این مهم است.این شهادت امضای قطعی حق متعال پای کارنامه ی این شهیدعزیزبود.
صحبتهای امام که تمام شد صلواتی ختم کردیم ونوبت رسید به صحبتهای #مادرشهید خانم بهبودی هدیه ی ناقابل وشاخه گلی را تقدیم #مادرشهید کردند وایشان از همه ی خانمها تشکر کردند.
مادرگفت:خیلی خوش امدید قدم رنجه کردید خدا به حق زهرا واین روزعزیز اجردنیا وآخرت را به همه ی شما بدهد.برای تمام شهدا صلوات بفرستید.
نویسنده:خانم فاتحی
ادامه دارد...
 
#شهید_محسن_شریف_زاده
۰ ۰ ۰ دیدگاه

منزل شهید شریف زاده۱

 
🌷بسم رب الشهدا🌷
 
📜 #چهل_خانه_ی_آسمانی
 
#شهید_محسن_شریف_زاده
 
قسمت اول
 
📝پنج شنبه ۱۲اردیبهشت۹۸ساعت ۱۰ صبح
 
واردقرارگاه که شدم.همخوانی بچه ها تمام شده بود وآماده برای حرکت به سمت خانه ی #شهید_محسن_شریف_زاده
بعداز احوال پرسی باخانمها متوجه شدم هر کدامشان چه غوغایی دروجودشان است!!!
انگارهرکس دلش میخواست بیشترازدیگری توشه ای ازاین زیارت بردارد.این را از نگاههایشان به خوبی میشد فهمید.منزل #شهید نزدیک مسجد بود.
🔹🔸🔹🔸🔹🔸
به درخانه ی #شهید که رسیدیم شادمانی همه دوچندان شد.کسی درراباز کرد.به گمانم خواهر#شهید بود.واردخانه شدیم حیاط بزرگ وباصفایی داشتند.حوض کوچکی میان حیاط خانه بودوچه گلهای زیبایی روی شاخه های درخت خودنمایی میکردند.روی ایوان بلندخانه؛مادرمهربانی ایستاده بودکه باتک تک بچه ها دست دادوروبوسی کرد.چهره ی مهربان ودلنشین این مادرگواه این بود که #مادر_شهید است.خواهر #شهید محسن هم روی ایوان خوش امدگویی گرمی با همه داشت.انقدراستقبالشان گرم بود که انگارسالهاست مارا میشناسند.مهربان بودند.خیلی خیلی مهربان.هرکسی جایی نشست،مادرروی صندلی زیر قاب عکس بزرگ آقامحسن نشست وبا نگاههای مهربانش مرتب خوشامدگویی وتشکر میکرد.جلسه باقرائت آیاتی ازقرآن رسمی ترشد.وبعد سرودخوانی بچه ها
 
🎶🎶🎶🎵🎵
 
شهدا که رفتنو پریدن ازهفت آسمون مادرهای شهدا موندنو خاطراتشون....
نگاه من لحظه ای ازنگاه مادرجدانمیشد.اشکهایی که گوشه ی چشمان مادر حلقه زده بودند دلم راآتش میزد.سرود خوانی تمام شدوسخنان حضرت اقا برنامه ی بعدی بود.سخنان آقا درباره ی روز معلم درجمع فرهنگیان
نویسنده خانم فاتحی
🔹🔸🔹🔸🔹🔸
ادامه دارد...
#شهید_محسن_شریف_زاده
۰ ۱ ۲ دیدگاه

قصه ما و خانه چهل شهید

 
📜قصه ی ما و منزل ۴۰ شهید .......
 
🌸بهار ۹۷ بود.... 
 
💥دیگر تصمیممان را گرفته بودیم....!!!
 
با آن جلسات اسفند ماه  و راهیان نور اول سال ، اصلا حال و هوای قرارگاه جور دیگری شده بود....🌺بهاری تر از همیشه!!!
 
🌟همه متفاوت بودند! گویی دعای "حوّل حالنا"ی لحظه ی تحویل سال ،جور دیگری اجابت شده بود.
 
✨هدفمان را پیدا کرده بودیم : امام خوانی !
طرحی که اگر خالصانه و مجاهدانه و به طور کامل جلو برود ، خوب زمینه سازی می کند برای ظهور مولایمان....
 
ما بودیم و فرصتی دو ماهه تاقبل ازاجرای طرح.
برای طرحی که هدفی به این بزرگی دارد چطور دعوت کنیم ازدوستان برای همراهی؟؟؟
 
📄بنر می زنیم!!!
 
💠اما بنر هایی آسمانی!!!
 
باید به دست بوس ۴۰ #مادر_شهید برویم و مدد بگیریم...این راه، راه دشواری است!
 
با عنایت شهید ارجاوند در به رویمان گشوده شد... به ماه رمضان نزدیک بودیم.....سرعت گرفتیم در ماه خدا...
 
ماه رمضان ، هر روز کنار یک مادر شهید در منزل نورانی شان ،
جلسه ای که با جز‌ء خوانی قرآن عزیز شروع می شد ، آخرین سخنرانی آقا را با گوش جان می شنیدیم و بعد همخوانی مان...
 
🌷شهدا که رفتنو پریدن از هفت آسمون                       مادرای شهدا موندن و خاطراتشون
عکس بچه هاشونو هر جا که میرن مبیرن               بعضیاشون هنوزم منتظر یک خبرن!
 
و حالا نوبت مادر شهید بود که چشم های مان را بارانی کند!🌧
 
☀️لحظه ها لحظه های نابی بود...نابِ ناب.... 
 
نمادی از ایثار جلوی چشمانمان بود...شنیدن کی بود مانند دیدن؟
 
باور کردنی نبود...
چطور یک "مادر" این طور فداکارانه از پاره تنش بگذرد؟؟؟
گاه بغض و اشک امانمان را می برید...
معنای واقعی ایمان و رضا...!!!
 
باخاطرات مادر؛
عرق شرم بود که بر پیشانی مان می نشست... 
درس عشق وعرفان بود که بر دل اثر می کرد.و نور از شهید...
 وباتمام وجود احساس کوچکی می کردیم دربرابربزرگی آنها...
 
 
۴۰ شهید آمدند به یاریمان آمدندوسط میدان...
 
بعد از آن رمضانی که پر از اتفاق های خوب بود و بعد از اختتامیه ای که نورانیتش از حضور آن همه مادر شهید مثال زدنی شده بود،
امام خوانی شروع شد!
 
🇮🇷🇮🇷🇮🇷و حالا ماییم و بیش از ۴۰ شهید که (راه)را نشان می دهند....
 
💫(و علامات و باالنجم هم یهتدون..)💫
 
بااین ستاره ها میشود راه راپیداکرد.
۰ ۰ ۱ دیدگاه

خاطرات منزل شهدا

 

💫💫💫💫💫💫💫💫💫
 
عید قربان سال ۹۶ را که سپری میکردیم عجیب  بوی محرم  به مشاممان میرسید...😌
 
شوروحال عجیبی تو دل بر و بچه های
مسجد امام حسن مجتبی  برپا بود.🤝
 
 
اون سال مسئول محرم بسیج خواهران عوض شد،شور وحالش از هممون بیشتر بود...✌️
شب تولد امام هادی علیه السلام عنایتی از طرف آقا شد و با کمک بچه ها پایگاه را ریختند بیرون وهمه جای اون را برق انداختند...😍
 
📜روی دیوار پایگاه یک جمله از شهید میثمی نظرمون را جلب کرد....
«توان ما به اندازه امکانات موجود در دست مان نیست، توان ما به همان اندازه ای است که به خدا متکی هستیم.»👏
 
 
اواخرسال؛ بعد از سفر راهیان نوری که برای همه ما انفجار نور بود؛« قرارگاه شهید ابراهیم هادی» را تشکیل دادیم. 
 
 ازشهدا مدد خواستیم واونها هم
ماه رمضان به خونه هاشون دعوتمون کردند.😊
 
باورمون نمیشد! خود شهدا کار را پیش میبردند!😳
 
یکی توخواب سفارش مارو به خواهرش میکرد ومارا مهمونهای خودش  میخوند
یکی آدرس را نشونمون میداد ویکی...🤔
 
مادرهای  شهدا خیلی خوشحال بودند ومحبت خاصی ابراز میکردند.🌹
 
 
اکنون خاطرات اون روزها درسینه همراهانمون و روی فایلهای صوتی ضبط شده باقی مونده که حالا میخواهیم برای انتشارش به تمام عالم روی کاغذ بیاریمش.📝
 
 
https://eitaa.com/joinchat/304283912C198d713ec5
۰ ۰ ۱ دیدگاه

شهیدان زنده اند۳

 
امروز داستان زندگی کسانی رو خوندم که مسیحی و بهایی بودن و به هر مسلمان شده بودند یه مادری بود که پسرش سرباز بود و به جنگ رفته بود بعد شهید شده بود مادر خواب دیده بود که پسرش اومد و بهش گفتم مسلمان شو و  برای امام حسین گریه کن مادرش از خواب بلند شده بود از ترس جیغ زده بود بقیه گفته بودم خواب دیدی و این حقیقت نداره پسرش بازم ماده بود دیدنش گفته بود خواب نیست مسلمان شد برای امام حسین گریه کن مادرش گفته بود چرا گفته بودم نرو وقتی که شهید شدن و رفتم اون دنیا دو راه دو راهی بود میخواست منو ببرم به اون جایی که بقیه نمی رفتند ولی یه آقایی اومد و گفت که ایشون هم که برای امام حسین گریه کرد و در این جمع بوده بره همون جا خلاصه مادر مسلمان شده بود آیا خونواده دیگه ای هم بودند که مسیحی بودند دخترشون شهدا را دوست داشت دوست داشتم میخواستم ایران راهیان نور اون هم دلش میخواست بره ولی پدرش اجازه نمی داد چند روز غذا نخورد تا اجازه باباش اجازه بده خلاصه شب خواب دیده بود که رفته به یه جای خیلی قشنگ اسم شهدا را داشتم بهش می گفتند اسم شهید علم علمدار رو که بهش گفته بودند پرسیده بود ایشون کیه گفته بودم این همون کسی که شما را سفر راهیان نور جنوب واسطه شده از خواب بیدار میشه در چه شرایطی صبحانه میخورم که اجازه بدی برم پدرش هم راضی میشه خیلی ناباورانه این سفر اول و آخرش باشه دختر میره به این سفر من در آنجا مسلمون  میشه
۰ ۰ ۰ دیدگاه

شهیدان زنده اند۲

چقدر خواندن کتاب ما زنده ایم که در مورد شهدا نوشته شده جالب است شهدا بعد از شهادتشان هم به این دنیا سفر کرده اند و افرادی آنها را دیده داستان هایی از آنها نقل کرده اند در این کتاب آمده که پسری که قبل از شهادتش همیشه وسایل خانه را تعمیر می کرده بعد از شهادت هم موقعی که آبگرمکن خانه شان خراب میشود می آید و آبگرمکن را درست میکند و ما در خواب او را می بیندکه میگوید آمده‌ام آبگرمکن را درست کنم و بروم وقتی که مادر بیدار میشود آبگرمکن سریع می زند و می بیند آبگرمکن سالم است و دیگر یک بار هم خراب نمی شود از این دست خاطرات بسیار است این کتاب را که ورق میزدم و می خواندم به دنیای فراتر از دنیای مادی قدم می گذاشتم

۰ ۰ ۰ دیدگاه

شهیدان زنده اند۱

بعد از مدت ها رفتم سراغم کتاب همسایه پیامبر که در مورد زندگی شهید داوود دانایی مقدمه کتاب اشاره شده بود به سخنرانی رهبر عزیزم در مورد اینکه شهدا مثل گنج هستند و باید این گنج پنهان را استخراج کنیم بعد اشاره می کنم امام سجاد علیه السلام تو همون ساعت اول عاشورا گنجایش رو استخراج کنند.

چون کتاب گنج سرمایه برای زندگی بهتر برای خدای زیستن و الگو گرفتن از زندگی کسانی که کسانی که تونستم در این راه موفق بشم مثل شهدا جالب بود ما روز چهارشنبه کلاس توحید شناسی داشتیم یک ساعته استاد در مورد همت صحبت میکردم ما در نهایت گفتن که در کتاب معراج السعاده گفته شده که اگر میخواهی زود برسی به مقصد باید از طریق وارد بشیم حالا تو که کتاب همسایه پیامبر هم خیلی جالب به این نکته اشاره شده بود،شهید داوود دانایی بعد از اسرار دوستانش چند خط مینویسه و در این چرخه خط نوشته که در عمل انسان بابا دوبال همت و محبت �‌تواند سفر خویش را آغاز کند معمولاً بال همت است که موجب می شود ولی خوشا به حال کسی که محبت موجب همت او در این طریق شود انگار قشنگ درس برای من داره توضیح میده و اینکه کلاس توحید نیامده اما تو هیچ شناسه درجه یک

 

 

 

۰ ۰ ۰ دیدگاه


دنبال کنندگان ۳ نفر
این وبلاگ را دنبال کنید
تبلیغات
Blog.ir بلاگ، رسانه متخصصین و اهل قلم، استفاده آسان از امکانات وبلاگ نویسی حرفه‌ای، در محیطی نوین، امن و پایدار
bayanbox.ir صندوق بیان - تجربه‌ای متفاوت در نشر و نگهداری فایل‌ها، ۳ گیگا بایت فضای پیشرفته رایگان
Bayan.ir - بیان، پیشرو در فناوری‌های فضای مجازی ایران
آخرین مطلب
پربیننده ترین مطالب
محبوب ترین مطالب
مطالب پربحث‌تر
آخرین نظرات
نویسندگان
پیوندهای روزانه
پیوندها
بایگانی